- Jun
- 1,024
- 6,640
- مدالها
- 2
استخرباغ فرحزاد هم بیخاطره خوش نبود اگرچه بعد از آن اتفاق دیگر هرگز پر از آب نشد. خوب یادم است قبل از آن اتفاق؛ همه درگیر زیر و رو کردن خاک و پیدا کردن کرمهای بیچاره برای به قلاب بستن و ماهی گرفتن بودیم که آن هم هرگز موفق نمیشدیم و حمید با مسخره بازی سنگی به نخ قلاب آن میبست و دور از چشم همه به درون استخر میانداخت و با هیجان داد و بیداد میکرد و وانمود میکرد که ماهی بزرگی دارد قلابش را میشکند. ما هم هیجانزده دور و اطرافش را میگرفتیم و هرکس چیزی میگفت و همه حیران به ترکه خیس گردویی که از زور سنگینی سنگ خم شده بود زل میزدیم و میخواستیم حمید آن را به هر زوری بیرون بکشد و او بعد از کلی بازی دادن ما با خندههای شیطانیش ما را به باد تمسخر میگرفت و از همه بیشتر زور مرا بالا میآورد.
اشکهایم فرو ریختند. زهرخندی به لب راندم و آلبوم را بستم. با کف دست اشکهایم را زدودم. حرفهای عمورضا بر سرم مشت میکوفت. سرم را روی زانوانم گذاشتم و به آن حرفهای تلخ اندیشیدم. قطره اشکی از استخوان بینیام سر خورد. در آن حال و هوا بودم که صدای گرم حمید چون نسیم مطبوعی قلبم را نوازش کرد. حیران سر بلند کردم فکر کردم اشتباه شنیدم که دوباره صدایش از تراس قلبم را تکان داد. سایهای را در نور کمرمق مهتاب میدیدم که پشت پرده حریر تراس تکان میخورد. سراسیمه از تخت بیرون آمدم و به سویش پر گشودم. او را در تراس دیدم. نور نقره فام مهتاب اندکی بر نیمی از صورت و سرشانهایش پاشیده بود و چهرهی خندانش را روشن کرده بود. با دیدنم تکانی خورد و چهرهاش کاملا زیر نور مهتاب روشن شد. چشمان قهوهای شیطنتبارش برق میزد و قلبم را به تپش وا میداشت. زیرلب خندید و گفت:
- باز که دختر زرزروی فرخندهخانم نشسته است و دارد اشک میریزد.
درونم غوغایی به پا شد و از دیدنش بغضی به قدر یک پرتغال در گلویم باد کرد، تنها کسی که میتوانست مرا از آن آشوب نجات دهد فقط او بود، حالا او تمام بهانههای دلتنگی من بود و دیدنش چون اکسیری بود همهی زخمهای مرا التیام میداد. اگر برود...اگر دیگر او را نبینم چه کنم؟ با این قلب دیوانهواری که او را میخواند چه کنم؟ بدون او دوام خواهم آورد؟ از جا کنده شدم و او را تنگ در آغوش گرفتم و سر روی سی*ن*هاش گذاشتم بغضم سر باز کرد و با لبهای بسته آهسته اشک میریختم. بر این درد میگریستم که اگر عمورضا او را متقاعد کند که از اینجا برود و دور شود فروغ چگونه با دلتنگیهایش کنار بیاید؟
چانه بر روی سرم گذاشت و گفت:
- آه فروغ! هنوزم چون کودکیهایت کمطاقت و لوس هستی میترسم آخرش مرا در این راه تنها بگذاری.
حلقهی دستانم بر دور کمرش تنگتر شد و صدای ظریف هقهقهایی که در گلوم خفه میشد گاه و بیگاه سکوت ما را در هم میشکست، زیر لب بریده بریده آهسته نالیدم:
- حمید... تو را به خدا نرو. من... من با این دلتنگی... چه کنم؟
مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشکآلود من زل زد و گفت:
- من بدون تو جایی نمیروم فروغ، چه کسی گفته حمید جانش را میگذارد و به جایی میرود؟!
با سر انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و ابرویی بالا راند و گفت:
- هوم؟ چه کسی گفته حمید بدون فروغ میتواند جایی برود؟!
اشکهایم فرو ریختند. زهرخندی به لب راندم و آلبوم را بستم. با کف دست اشکهایم را زدودم. حرفهای عمورضا بر سرم مشت میکوفت. سرم را روی زانوانم گذاشتم و به آن حرفهای تلخ اندیشیدم. قطره اشکی از استخوان بینیام سر خورد. در آن حال و هوا بودم که صدای گرم حمید چون نسیم مطبوعی قلبم را نوازش کرد. حیران سر بلند کردم فکر کردم اشتباه شنیدم که دوباره صدایش از تراس قلبم را تکان داد. سایهای را در نور کمرمق مهتاب میدیدم که پشت پرده حریر تراس تکان میخورد. سراسیمه از تخت بیرون آمدم و به سویش پر گشودم. او را در تراس دیدم. نور نقره فام مهتاب اندکی بر نیمی از صورت و سرشانهایش پاشیده بود و چهرهی خندانش را روشن کرده بود. با دیدنم تکانی خورد و چهرهاش کاملا زیر نور مهتاب روشن شد. چشمان قهوهای شیطنتبارش برق میزد و قلبم را به تپش وا میداشت. زیرلب خندید و گفت:
- باز که دختر زرزروی فرخندهخانم نشسته است و دارد اشک میریزد.
درونم غوغایی به پا شد و از دیدنش بغضی به قدر یک پرتغال در گلویم باد کرد، تنها کسی که میتوانست مرا از آن آشوب نجات دهد فقط او بود، حالا او تمام بهانههای دلتنگی من بود و دیدنش چون اکسیری بود همهی زخمهای مرا التیام میداد. اگر برود...اگر دیگر او را نبینم چه کنم؟ با این قلب دیوانهواری که او را میخواند چه کنم؟ بدون او دوام خواهم آورد؟ از جا کنده شدم و او را تنگ در آغوش گرفتم و سر روی سی*ن*هاش گذاشتم بغضم سر باز کرد و با لبهای بسته آهسته اشک میریختم. بر این درد میگریستم که اگر عمورضا او را متقاعد کند که از اینجا برود و دور شود فروغ چگونه با دلتنگیهایش کنار بیاید؟
چانه بر روی سرم گذاشت و گفت:
- آه فروغ! هنوزم چون کودکیهایت کمطاقت و لوس هستی میترسم آخرش مرا در این راه تنها بگذاری.
حلقهی دستانم بر دور کمرش تنگتر شد و صدای ظریف هقهقهایی که در گلوم خفه میشد گاه و بیگاه سکوت ما را در هم میشکست، زیر لب بریده بریده آهسته نالیدم:
- حمید... تو را به خدا نرو. من... من با این دلتنگی... چه کنم؟
مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشکآلود من زل زد و گفت:
- من بدون تو جایی نمیروم فروغ، چه کسی گفته حمید جانش را میگذارد و به جایی میرود؟!
با سر انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و ابرویی بالا راند و گفت:
- هوم؟ چه کسی گفته حمید بدون فروغ میتواند جایی برود؟!
آخرین ویرایش: