- Jun
- 1,036
- 6,641
- مدالها
- 2
اشکهایم خوشه به خوشه سرریز شدند. دستش را در دوستم گرفتم و به نگاه دلگیر او چشم دوختم و نالیدم:
- میدانی کجا؟
همانطور در سکوت دلگیرش به من زل زد و گفت:
- میدانم... اما نمیخواهم آن را بهانهی عشق ما کنی.
نگاه خیسم را از او جدا کردم و گفتم:
- خاطرت هست یک بار با تیله سنگی تو را هدف گرفتم اما به پیشانی بهروز خورد و شکست؟ فروغ هیچوقت جسارت آسیب زدن به کسی را ندارد. پدرت، خاله و سوسن که گناهی ندارند، آنها نباید به آتش ما بسوزند.
دندان به هم سائید و چهرهاش از ناراحتی به سرخی گرائید و گفت:
- چه آتشی فروغ؟ آتش را آنها به پا میکنند.
با تاثر سر تکان دادم و گفتم:
- تو پدرم را نمیشناسی حمید، پدرت میداند و من، که او چه آدمی است. از اول هم نباید به این عشق و علاقه باور میکردیم. من هرگز نمیتوانم باعث به خطر افتادن جان تو یا پدرت شوم. نمیخواهم پدرم، تو را اهرم فشار زندگی من و پدرت کند و به بهانهی آن عمورضا یا مرا نقره داغ کند. بگذار آتش این غائله را بخوابانیم.
به تندی نگاهم کرد و بازویم را در چنگ گرفت و گفت:
- فروغ! تو هم مرا نشناختی... تو هنوز هم مرا نشناختی. نمیدانی وقتی قولی به کسی میدهم تا پای جان، پای آن میایستم و با وزش نسیمی زود سر خم نمیکنم، حتی اگر به بهای جانم باشد.
با نگاه خیسم به او چشم دوختم و به تلخی گفتم:
- من نمیتوانم به بهای آسیب زدن به بقیه، پای قولم بایستم.
نگاهم خشمگینش را چندثانیهای به من دوخت. سپس بازویم را رها کرد و چهره از من به قهر و دلگیری گرفت و مرا تنها گذاشت و رفت.
اشکهایم خوشه خوشه راه گرفتند. دور شدن او را نظاره میکردم. بغضهای سنگینی روی سی*ن*هام گره میانداختند و راه نفسم را میبستند. مشتی به سی*ن*هام کوفتم و روی زانو خم شدم. نه چشمهی اشکم بند میآمد و نه جسارت هایهای بلند گریستن را در خیابان داشتم.
به هر زور و بلایی راه رفتن را در پیش گرفتم. وقتی به خانه رسیدم دور از چشم بهجت به خانه خزیدم درحالی که حال مساعدی نداشتم. مقابل در اتاق فروازان مکث کردم و بعد انگشتان بیرمقم روی دستگیرهی آن گره انداخت و آن را فشردم. میان دو لنگه در ایستادم و فروزان را پشت میزش در حال مطالعه دیدم که با باز شدن در سر برگرداند و نگاهش روی چهرهی آشفته من مات ماند. بغضم ترکید و زیر لب نالیدم:
- فروزان... .
فروزان سراسیمه از پشت میز تحریرش بیرون و به سمت من آمد. به آغوشش پناه بردم و دردمند در آغوشش گریستم. او حیران با سوالهای مکرر و بیجوابش میخواست دلیل آشفته حالیم را بداند اما جز هقهقهای دردمند من چیزی عایدش نمیشد. عاقبت مرا روی تخت نشاند و جسته گریخته از حرفهای بیسر و تهم، آنچه را پیش آمده بود را فهمید. با نگاهی متاثر و نگران به چهرهی خیس از اشک من زل زد. دردمند میان هقهقهایم سر روی پاهایش گذاشتم و نالیدم:
- ایکاش مادر زنده بود، او بیشتر از هرکسی میفهمید من چه دردی میکشم. لااقل او تنها کسی بود که مرا میفهمید. گذشتن از کسی که جان و دلت او را طلب میکند کار راحتی نیست... .
- میدانی کجا؟
همانطور در سکوت دلگیرش به من زل زد و گفت:
- میدانم... اما نمیخواهم آن را بهانهی عشق ما کنی.
نگاه خیسم را از او جدا کردم و گفتم:
- خاطرت هست یک بار با تیله سنگی تو را هدف گرفتم اما به پیشانی بهروز خورد و شکست؟ فروغ هیچوقت جسارت آسیب زدن به کسی را ندارد. پدرت، خاله و سوسن که گناهی ندارند، آنها نباید به آتش ما بسوزند.
دندان به هم سائید و چهرهاش از ناراحتی به سرخی گرائید و گفت:
- چه آتشی فروغ؟ آتش را آنها به پا میکنند.
با تاثر سر تکان دادم و گفتم:
- تو پدرم را نمیشناسی حمید، پدرت میداند و من، که او چه آدمی است. از اول هم نباید به این عشق و علاقه باور میکردیم. من هرگز نمیتوانم باعث به خطر افتادن جان تو یا پدرت شوم. نمیخواهم پدرم، تو را اهرم فشار زندگی من و پدرت کند و به بهانهی آن عمورضا یا مرا نقره داغ کند. بگذار آتش این غائله را بخوابانیم.
به تندی نگاهم کرد و بازویم را در چنگ گرفت و گفت:
- فروغ! تو هم مرا نشناختی... تو هنوز هم مرا نشناختی. نمیدانی وقتی قولی به کسی میدهم تا پای جان، پای آن میایستم و با وزش نسیمی زود سر خم نمیکنم، حتی اگر به بهای جانم باشد.
با نگاه خیسم به او چشم دوختم و به تلخی گفتم:
- من نمیتوانم به بهای آسیب زدن به بقیه، پای قولم بایستم.
نگاهم خشمگینش را چندثانیهای به من دوخت. سپس بازویم را رها کرد و چهره از من به قهر و دلگیری گرفت و مرا تنها گذاشت و رفت.
اشکهایم خوشه خوشه راه گرفتند. دور شدن او را نظاره میکردم. بغضهای سنگینی روی سی*ن*هام گره میانداختند و راه نفسم را میبستند. مشتی به سی*ن*هام کوفتم و روی زانو خم شدم. نه چشمهی اشکم بند میآمد و نه جسارت هایهای بلند گریستن را در خیابان داشتم.
به هر زور و بلایی راه رفتن را در پیش گرفتم. وقتی به خانه رسیدم دور از چشم بهجت به خانه خزیدم درحالی که حال مساعدی نداشتم. مقابل در اتاق فروازان مکث کردم و بعد انگشتان بیرمقم روی دستگیرهی آن گره انداخت و آن را فشردم. میان دو لنگه در ایستادم و فروزان را پشت میزش در حال مطالعه دیدم که با باز شدن در سر برگرداند و نگاهش روی چهرهی آشفته من مات ماند. بغضم ترکید و زیر لب نالیدم:
- فروزان... .
فروزان سراسیمه از پشت میز تحریرش بیرون و به سمت من آمد. به آغوشش پناه بردم و دردمند در آغوشش گریستم. او حیران با سوالهای مکرر و بیجوابش میخواست دلیل آشفته حالیم را بداند اما جز هقهقهای دردمند من چیزی عایدش نمیشد. عاقبت مرا روی تخت نشاند و جسته گریخته از حرفهای بیسر و تهم، آنچه را پیش آمده بود را فهمید. با نگاهی متاثر و نگران به چهرهی خیس از اشک من زل زد. دردمند میان هقهقهایم سر روی پاهایش گذاشتم و نالیدم:
- ایکاش مادر زنده بود، او بیشتر از هرکسی میفهمید من چه دردی میکشم. لااقل او تنها کسی بود که مرا میفهمید. گذشتن از کسی که جان و دلت او را طلب میکند کار راحتی نیست... .