جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,601 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
اشک‌هایم خوشه به خوشه سرریز شدند. دستش را در دوستم گرفتم و به نگاه دلگیر او چشم دوختم و نالیدم:
-‌ می‌دانی کجا؟
همان‌طور در سکوت دلگیرش به من زل زد و گفت:
-‌ می‌دانم... اما نمی‌خواهم آن را بهانه‌ی عشق ما کنی.
نگاه خیسم را از او جدا کردم و گفتم:
-‌ خاطرت هست یک بار با تیله سنگی تو را هدف گرفتم اما به پیشانی بهروز خورد و شکست؟ فروغ هیچ‌وقت جسارت آسیب زدن به کسی را ندارد. پدرت، خاله و سوسن که گناهی ندارند، آن‌ها نباید به آتش ما بسوزند.
دندان به هم سائید و چهره‌اش از ناراحتی به سرخی گرائید و گفت:
-‌ چه آتشی فروغ؟ آتش را آن‌ها به پا می‌کنند.
با تاثر سر تکان دادم و گفتم:
-‌ تو پدرم را نمی‌شناسی حمید، پدرت می‌داند و من، که او چه آدمی است. از اول هم نباید به این عشق و علاقه باور می‌کردیم. من هرگز نمی‌توانم باعث به خطر افتادن جان تو یا پدرت شوم. نمی‌خواهم پدرم، تو را اهرم فشار زندگی من و پدرت کند و به بهانه‌ی آن عمورضا یا مرا نقره داغ کند. بگذار آتش این غائله را بخوابانیم.
به تندی نگاهم کرد و بازویم را در چنگ گرفت و گفت:
-‌ فروغ! تو هم مرا نشناختی... تو هنوز هم مرا نشناختی. نمی‌دانی وقتی قولی به کسی می‌دهم تا پای جان، پای آن می‌ایستم و با وزش نسیمی زود سر خم نمی‌کنم، حتی اگر به بهای جانم باشد.
با نگاه خیسم به او چشم دوختم و به تلخی گفتم:
-‌ من نمی‌توانم به بهای آسیب زدن به بقیه، پای قولم بایستم.
نگاهم خشمگینش را چندثانیه‌ای به من دوخت. سپس بازویم را رها کرد و چهره از من به قهر و دلگیری گرفت و مرا تنها گذاشت و رفت.
اشک‌هایم خوشه‌ خوشه راه گرفتند. دور شدن او را نظاره می‌کردم. بغض‌های سنگینی روی سی*ن*ه‌ام گره می‌انداختند و راه نفسم را می‌بستند. مشتی به سی*ن*ه‌ام کوفتم و روی زانو خم شدم. نه چشمه‌ی اشکم بند می‌آمد و نه جسارت های‌های بلند گریستن را در خیابان داشتم.
به هر زور و بلایی راه رفتن را در پیش گرفتم. وقتی به خانه رسیدم دور از چشم بهجت به خانه خزیدم درحالی که حال مساعدی نداشتم. مقابل در اتاق فروازان مکث کردم و بعد انگشتان بی‌رمقم روی دستگیره‌ی آن گره انداخت و آن را فشردم. میان دو لنگه در ایستادم و فروزان را پشت میزش در حال مطالعه دیدم که با باز شدن در سر برگرداند و نگاهش روی چهره‌ی آشفته من مات ماند. بغضم ترکید و زیر لب نالیدم:
-‌ فروزان... .
فروزان سراسیمه از پشت میز تحریرش بیرون و به سمت من آمد. به آغوشش پناه بردم و دردمند در آغوشش گریستم. او حیران با سوال‌های مکرر و بی‌جوابش می‌خواست دلیل آشفته حالیم را بداند اما جز هق‌هق‌های دردمند من چیزی عایدش نمی‌شد. عاقبت مرا روی تخت نشاند و جسته گریخته از حرف‌های بی‌‌سر و تهم، آنچه را پیش آمده بود را فهمید. با نگاهی متاثر و نگران به چهره‌ی خیس از اشک من زل زد. دردمند میان هق‌هق‌هایم سر روی پاهایش گذاشتم و نالیدم:
-‌ ای‌کاش مادر زنده بود، او بیشتر از هرکسی می‌‌فهمید من چه دردی می‌کشم. لااقل او تنها کسی بود که مرا می‌فهمید. گذشتن از کسی که جان و دلت او را طلب می‌کند کار راحتی نیست... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
روی پاهای فروزان گریستم و او بی‌هیچ حرفی موی سرم را نوازش کرد و آهسته زمزمه کرد:
-‌ مرا ببخش فروغ! تو جز من کسی را نداری و من در فهمیدن تو خودخواهانه رفتار کردم. عشق دردی‌است که تا به وصال نرسد خاموش نخواهد شد اما به این بیاندیش دردی را که امروز می‌کشی سخت‌تر از دردی که مادر می‌کشید نیست. اگر دست از حمید نمی‌کشیدی ناچارت می‌کردند که از او دستت را کوتاه کنی. آیا راهی بهتر از دست کشیدن از او در خیالت داری؟ خودت می‌دانی که اگر بخواهی با پدر مقابله کنی باید یا بر سر جان خودت ریسک کنی یا بر سر جان پدر یا عمورضا و یا حمید! این کینه چرکین و سیاه است و تهش جان خودت را می‌سوزاند.
دو روزی از این ماجرا گذشت، گرچه حال دلم خوش نبود اما فروزان راست می‌گفت، این عشق دوباره آتش انتقام میان پدر و عمورضا را شعله‌ور می‌ساخت و من چاره‌ای جز عقب‌نشینی نمی‌دیدم. شاید گذر زمان و حرکت‌های انقلابیون و آزادی‌خواهان چاره‌ای برای نجات ما باشد که آن‌هم خدا می‌داند چند سال قرار است طول بکشد.
مشغول پانسمان زخم سوختگی بیماری بودم که کسی در آستانه اتاق صدایم زد:
-‌ پرستار جواهری!
سر چرخاندم و نگاهم به سرپرستار افتاد و گفتم:
-‌ بله!
- از تلفن‌خانه اینجا صدایت کردند کسی پشت خط است و می‌خواهد فوری جوابش را بدهی.
متعجب دست از کار کشیدم و گفتم:
-‌ چه کسی است؟
شانه بالا داد و با بی‌میلی گفت:
-‌ خواست که عجله کنی.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ الان می‌آیم.
با عجله زخم مریض را پانسمان کردم و دوان‌دوان به سمت تلفنخانه رفتم. اما آن شخص گوشی را قطع کرده بود. سرپرستار که با ترش‌رویی گفت:
-‌ خودش را فخری معرفی کرد.
سپس و غرولندکنان ادامه داد:
-‌ گفت که تماسی با او بگیری. اینجا که تلفن‌خانه عمومی نیست. این بار را چشم پوشی کردم. اما دفعه دیگر کسی برای کار شخصی زنگ نزند.
از حیرت آن ماتم برد. تا به حال پیش نیامده بود که هیچ یک از اعضای خانه به این‌جا زنگ بزند، آن‌وقت خاله فخری که دیگر از محالات ممکن بود و آخرین کسی بود که در ذهنم خطور کند برای امر مهمی اینجا زنگ زده است. سر تکان دادم، دلم آشوب شد. با عجله انگشتم را لای قرقره‌های شماره‌ها گیر دادم تا بچرخد، هر شماره‌ای که می‌گرفتم جانم را بالا آورد تا چرخشش تمام شود. بوق آزادی در گوشم پیچید و بلافاصله صدای لرزان خاله در گوشم طنین انداخت که ته دلم را خالی کرد:
-‌ الو... فروغ... .
-‌ بله خاله‌جان، سلا... .
سراسیمه و مضطرب گفت:
-‌ گوش کن چه می‌گویم، آب دستت است زمین بگذار و به کمپانی فردین برو. میان رضا و حمید آشوب شده و حمید قصد دارد خودش را از بالای ساختمان کمپانی پائین بیاندازد. زود برو آنجا تا من هم برسم.
گویا آب یخی بر سرم فروریخت. خشکم زد حیران گفتم:
-‌ چی؟!
صدای غرش خاله گوشم را آزرد:
-‌ به کمپانی برو و حمید را نرم کن که دست از سرکشی بردارد. عجله کن!
صدای بوق ممتد تلفن مرا به خود آورد. نگاه غیظ‌آلود سرپرستار روی من مانده بود و من بی‌تفاوت به او هنوز در سرم حرف‌های مبهم خاله را حلاجی می‌نمودم. از جا کنده شدم و در حالی که زانوانم می‌لرزید به سمت رختکن رفتم. سراسیمه بدون این‌که لباسم را تعویض کنم به کیفم چنگ زدم. خدا می‌داند با چه حالی به از درمانگاه بیرون رفتم. مدام حرف آخر حمید بر سرم مشت می‌کوفت و زیر لب عاجزانه به خدا التماس می‌کردم که خودش نگهدار حمید باشد. تا زمانی که به آنجا برسم تا مرز جنون رفتم. زیر لب هرچه دعا و آیه بود را می‌خواندم و هی بغض می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
به آنجا که رسیدم جمعیت زیادی جسته و گریخته جلوی ساختمان کمپانی جمع شده بودند و همه حیران به بام کمپانی چشم دوخته بودند. یک لحظه نزدیک بود روی زمین فرو بریزم که صدای فریاد کسی از دور توجهم را جلب کرد. نگاهم روی بام افتاد و حمید را دیدم که روی پرچین سیمانی ایستاده و فریاد می‌زد. از دیدن آن صحنه نزدیک بود پس بیافتم.
مردم در گوشم هم حرف می‌زدند و گویی صحنه مهیجی از یک فیلم را می‌دیدند و با هم بحث می‌کردند. با عجله جمعیت را هل دادم و محکم به در ساختمان کوفتم. نگهبان لعنتی را به زور متقاعد کردم و به داخل ساختمان راه یافتم. تندتند پله‌های موزائیک شده را طی کردم و یک نفس تا بام بی‌وقفه، پله‌ها را به بالا دویدم. در طبقه سوم دیگر نفسم منقطع شده بود. از در پشت‌بام وارد شدم. آن‌جا را هم مملو از جمعیت مردم دیدم که همه داشتند صحنه‌های دیوانه‌بازی حمید را تماشا می‌کردند. جمعیت را هل دادم و به زور از میان آن‌ها گذشتم که صدای بهروز که با احتیاط نزدیک پرچین بود به گوشم رسید:
-‌ از خر شیطان پائین بیا! ناغافل پایت لیز می‌خورد و می‌افتی و جوان مرگ می‌شوی.
حمید را بالای پرچین دیدم، که با قیافه‌ای آشفته و دماغ خونین و پیراهنی شلخته که نیمی از دکمه‌هایش تا سی*ن*ه باز شده بود و معلوم بود قبل از آنکه این اشفته بازار را به وجود بیاورد، جدال بی‌نظیری داشته. با خشم فریاد زد:
-‌ پائین نمی‌آیم تا زمانی که همه با ازدواج من و فروغ موافقت کنند.
از پشت عمورحیم و فردین را دیدم که عمورضا را محکم میان دست‌هایشان نگه داشته بودند و عمورضا هم مانند مرغ سرکنده میان حصار دست‌های آن‌ها به بالا و پائین می‌پرید و خشمگین فریاد می‌زد:
-‌ بیانداز! زودباش خودت را پائین بیانداز و الا خودم قاتلت می‌شوم. حیف از آن همه پولی که خرج تو حیف‌نان کردم. دِ...یالله! چرا معطلی! تف بر پدر هرچه آدم درغگو است.
به زور از میان جمعیت خود را عبور دادم صدای عمورحیم می‌آمد که نصیحت‌گرانه گفت:
-‌ آخر حمید حیثیت و آبرویمان را بردی! از تو بعید است! مگر بچه ده دوازده‌ساله هستی بیا پائین عموجان! خیر سرت تحصیلکرده هستی و از فرنگ مدرک گرفتی.
عمورضا بیشتر از قبل مثل اسپند روی آتش منفجر شد و گفت:
-‌ مدرکش بخورد توی سرش! خدا شاهد است اگر دستم به او برسد خودم اجلش را می‌رسانم... دِ...رهایم کنید تا این استخوان توی گلویم را بکشم. کاش مادرش جای او سنگ می‌زائید، آخر چقدر از دست این پسر خون دل بخورم.
فردین درحالی که به زور او را کنترل می‌کرد خشمگین رو به حمید فریاد زد:
-‌ حمید بس کن دیگر! تو که جربزه خودکشی را نداری فقط اشوب به پا کردی و شو بازی می‌کنی! بیا پائین تا پایت لیز نخورده و ما را بیچاره نکردی.
حمید فریاد زد:
-‌ به خدا که می‌کشم.
صدای فریاد معترض و لرزانم بلند شد:
-‌ حمید!
از صدایم نگاه همه من‌جمله سرها و نگاه بهت‌زده حمید و عمورضا و بهروز و فردین سوی من چرخید. بهروز فوری کف دستش را بالا برد و خطاب به حمید گفت:
-‌ دست نگه‌دار حمید... فروغ است... خودش آمده!
با زانوانی که می‌لرزید و چشمه اشکی که جوشان بود جلو رفتم و به چهره آشفته‌اش نگریستم و ملتمس گفتم:
-‌ تو را به خدا پائین بیا... تو را به جان فروغ این کار را نکن.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
حمید خیره به من زل زد و چندثانیه‌ای مکث کرد همه منتظر عکس‌العمل او بودند که نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
-‌ دیگر چاره‌ای برایم نگذاشتید ترجیح می‌دهم بمیرم تا بفهمید حال من چه بوده. می‌خواهم خودم را پائین بیاندازم تا شما راحت شوید و بی‌دغدغه به زندگیتان ادامه دهید.
بغض‌الود جلو رفتم، حتی از بهروز هم جلوتر دستم را به سویش دراز کردم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم... حمید دست از دیوانه‌بازی بردار! دست مرا بگیر... پائین بیا. می‌دانی که اگر این کار را بکنی مرا هم می‌کشی. تو را به جان فروغ پائین بیا. محض خاطر من دست‌بردار.
نزدیکش ایستادم و دستم را مقابلش همچنان دراز کرده بودم. مکث طولانی کرد. با همان نگاه گیرا و دلخورش به من زل زد و لحظه‌ای چشم فرو بست و سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود. او نرم شده بود از روی پرچین خم شد و دستم را گرفت و پائین پرید. نفس راحتی کشیدم و با نگاه خیس به او چهره اشفته او زل زدم. بینی‌اش خونین و موهایش پریشان روی پیشانی شده بود و گونه سمت راستش هم کبود بود.
در همین لحظه به یکباره عمورضا فردین را هل داد و چون شیر خشمگینی سوی ما جهید و فریاد زد:
-‌ پدرسوخته... صبر کن ببینم... .
که حس کردم بدنم از روی زمین جدا شد و تا به خودم بیایم خودم را از کمر به پائین از پرچین آویزان دیدم. چشمانم از فرط حیرت گشاد شده بود. چند ثانیه‌ای طول کشید که حمید را مقابل خودم دیدم که با لبخند شیطنت‌باری مقابلم خم شده بود و مرا از پرچین سیمانی آویزان کرده بود و خطاب به پدرش که همان‌طور سرجایش چون صاعقه زده‌ای خشکیده بود فریاد زد:
-‌ جلو بیایی هردویمان را به پائین می‌اندازم.
حیران سر چرخاندم و با چشمان از حدقه بیرون زده‌ام به ارتفاعی بود که از بام تا زمین به چشم می‌آمد، چشم دوختم. جمعیتی که در پائین بودند، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و صدای آژیر ماشین‌های شهربانی به گوش می‌رسید که به خیل جمعیت می‌پیوستند.
صدای اعتراض همه بلند شده بود، از ترس به یقه حمید چنگ انداختم و با گریه و ملتمس گفتم:
-‌ حمید!
او چهره چرخاند و با نگاه شیطنت‌آمیز به چهره‌ام چشم دوخت، فاصله‌ی ما انقدر کم بود که صدای نفس‌های لرزانمان در هم می‌آمیخت، یک تای ابرو بالا انداخت و با نیشخند کنج لبش گفت:
-‌ یا با هم می‌میریم یا به هم می‌رسیم. انتخاب با آن‌هاست.
زیر دستش تقلا زدم که عمو رضا با فریادی ملتمس گفت:
-‌ پسر...رهایش کن! خدا مرگت بدهد آخر... دختر مردم را رهایش کن برود. تو مرا بیچاره و بی‌آبرو کردی. ای خدا...من چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم که این نمک‌ به حرام به دامن افتاد. کاش مادرت تو را نمی‌زایید! کاش سنگ می‌زائید.
حمید فریاد زد:
-‌ یا رضایت می‌دهی من و او با هم ازدواج کنیم یا هردویمان می‌میریم.
عمورحیم فریاد زد:
-‌ لا اله‌ الا الله! حمید! تمام کن! بلایی به سرش می‌آید آن‌وقت گرفتارمان می‌کنی. رهایش کن! من خودم برایت به خواستگاری می‌روم.
فردین فریاد زد:
-‌ شورش را درآوردی می‌خواهی خون به پا کنی!
بهروز فریاد زد:
-‌ پلیس‌ها آمدند! به خدا که اگر به گوش پدرش برسد، گردنت را می‌زند!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
حمید بی‌توجه به گریه من مصمم گفت: بابا باید رضایت بدهد و الا جلوی چشم همه‌ی شما این کار را می‌کنم. هردو با هم پایین می‌افتیم.
به یقه‌اش چنگ زدم و معترض با فریاد لرزانی گفتم:
-‌ حمید... بس است. سرم گیج می‌رود و حالم دارد به هم می‌خورد.
عمورضا مستاصل دو دستش را بر فرق سرش گذاشت و زمین نشست و گفت:
-‌ تمامش کن حمید. بگذار فروغ برود. تو مرا بیچاره کردی. حیثیتم را سکه یک پول کردی. تو را به ارواح خاک مادرت بگذار برود تا بیشتر از این ما را به خاک سیاه ننشاندی. بگذار فروغ برود!
حمید با لجاجت فریاد زد:
-‌ رضایت می‌دهی پس؟
او با استیصال گفت:
-‌ آره، فقط بگذار برود. خدا از تو نگذرد که مرا بیچاره کردی.
عمورحیم جلو آمد و به نرمی گفت:
-‌ حمید پدرت قبول کرد، خیالت راحت! حتی اگر پدرت به خواستگاری نرود خودم قول مردانه می‌دهم برایت قدمی بردارم. زودباش! تکان بخور! و فروغ را رها کن دارد سکته می‌کند.
حمید نگاه شیطنت‌آمیزش را به من دوخت و نیشخندی به حال وحشت‌زده من کرد و مرا بالا آورد، از شدت ترس و اویزان بودن، سرم گیج می‌رفت. زانویم خم شد که فرو بریزم اما در آغوشش تاب خوردم. خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ آاااا...آا... دختره‌ی ترسو ...آرام باش! تمام شد!
چشم گشودم نگاهم چون دو گلوله‌ی آتشین شد و خون به صورتم دوید و با خشم او را هل دادم و فریاد زدم:
-‌‌ دیوانه!
خواستم بروم اما مرا اسیر کرد و به زور در آغوشش فرو داد و خنده‌کنان گفت:
-‌ دختر ترسو! ببین همه‌چیز را بالاخره درست کردم.
هلش دادم و با حالت قهر از او فاصله گرفتم. دست به کمر خنده‌ای بر لب راند و عمورحیم جلو آمد و با تاسف سری تکان داد و شانه‌ام را گرفت و گفت:
-‌ فروغ دخترم خوبی؟
اب دهانم را قورت دادم و سری با اکراه تکان دادم اما هنوز زانوانم می‌لرزید. نگاهم به فردین و بهروز افتاد که داشتند با نیروهای شهربانی که به پشت‌بام هجوم آورده بودند؛ حرف می‌زدند و متقاعدشان می‌کردند که بروند و خیل جمعیت مردم را نیز متفرق می‌کردند. بیچاره عمورضا کف دستش را روی پیشانی فشار می‌داد و از خجالت سر به زیر افکنده بود و هر از گاهی مرا می‌پایید اما خجالت می‌کشید قدمی به سویم بردارد.
عمورحیم از پیش من گذشت و با ناراحتی بی‌حد به سوی حمید قدم برداشت غرید:
-‌ خیال می‌کردم بزرگ می‌شوی، عاقل می‌شوی اما انگار هرچه بزرگتر می‌شوی عقلت کوچکتر می‌شود.
بدون این‌که به حمید بربخورد خنده‌ای سر داد و با پررویی عمورحیم را در آغوش گرفت و به زور پیشانیش را بوسید و گفت:
-‌ چه کنم عمو چاره‌ای برای من نگذاشتید. همه حرف خودتان را می‌زنید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
عمورضا با خشم پیش آمد تا مشتی به صورت پسرش بزند اما عمورحیم مانع او شد و او را از حمید دور کرد. با غیظ به چهره شکفته حمید خیره شدم و گفتم:
-‌ شرم که نمی‌کنی هیچ! تازه نیشت هم باز است؟ من جای تو بودم قطره آبی می‌شدم تا در زمین فرو بروم. ببین چه آشوبی به پا کردی.
او با نیشخند کجی آتشم زد و دو گام به طرفم برداشت و گفت:
-‌ خیال کردی همین که به من بگویی نه؛ من پا پس می‌کشم؟ دیدی من برای این عشق از جانم هم دریغ نمی‌کنم.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و با لحن نیش‌داری گفتم:
-‌ بیشتر داشتی از جان من مایه می‌گذاشتی.
ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت:
-‌ نصف جاده را من هموار کردم، حالا فقط پدرت مانع ماست.
پوزخند تمسخرآمیزی زدم و غریدم:
-‌ این کاری که تو کردی دیوانه‌بازی بود که باید در کتاب تاریخ ثبتش کنند.
خنده‌ای به لب راند که صدای بهروز حواسمان را به خودش پرت کرد. او دست به دور سی*ن*ه قلاب کرد و خطاب به حمید گفت:
-‌ من اگر جای تو بودم به جای هِرت و کِرت خندیدن اشهدم را می‌خواندم.
حمید خنده بلندی سر داد و گفت:
-‌ این‌طوری زن می‌گیرند.
فردین هم به بهروز پیوست و خطاب به او غرید:
-‌ این زن گرفتن نبود؛ بیشتر شبیه رفتارهای یک مجنون افسار گریخته بود.
سپس سر برگرداند و بام خالی از جمعیت اشاره کرد و با حرص گفت:
-‌ آبرویمان را سکه یک پول کردی. کمپانی را هم بی‌حیثیت کردی. هیچ می‌دانی الان نیروهای شهربانی در طبقه پائین منتظرت هستند تا جواب رفتارت را بگیرند؟
بهروز پوزخندی زد و گفت:
-‌ خداراشکر غائله همین‌جا ختم شد. اگر به تیمارستان زنگ می‌زدند با دیدن شو امروزت، دیگر هیچ‌جوره نمی‌شد متقاعدشان کرد که دست خالی برگردند.
فردین دست به کمر طلبکار به من گفت:
-‌ فروغ مگر عقلت را از دست دادی که می‌خواهی زن این پسره مجنون شوی؟فردا می‌خواهد تقی به توقی بخورد مثل امروز یک چنین شوی دیوانه‌وار دیگری به بختت راه بیاندازد.
حمید خونسرد گفت:
-‌ چنین نمی‌شود. امروز هم قصد چنین کاری را نداشتم وقتی به بابا گفتم فروغ را دوست دارم و دست از او نمی‌کشم مثل خروس جنگی به سرم پرید و مرا زیر مشت و لگد گرفت و باعث شد تحملم طاق شود و جنون مرا بگیرد. اتفاقاً این طوری بهتر شد؛ بالاخره همه از خر شیطان پائین آمدند و این هم فکر خوبی برای متقاعد کردن آن‌ها بود.
نفسم را بیرون راندم و سری با تاسف تکان دادم. فردین تابی به سبیلش داد و خطاب به حمید گفت:
-‌ فکر می‌کنم روز تقسیم عقل به تو، یا عقلی نرسیده یا اگر هم رسیده، زیادی رسیده و انقدر استفاده نکردی که فاسد شده!
صدای خنده‌ی ما در هم آمیخت و حمید دستی به موهایش کشید و گفت:
-‌ مهم این است که آخرش ختم به خیر شد.
بهروز مشتی به پشت او زد و گفت:
-‌ آواز دهل از دور خوش است. حالا خیلی هم به ختم بخیر شدنش خوش‌بین نباش.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
فردین اشاره به من و حمید کرد و گفت:
-‌ بروید پائین پلیس‌ها منتظرند، باید فضاحت امروز را حل کنید.
همگی به پائین رفتیم و بهروز گفت:
-‌‌ تو در بازیگری استعداد پنهانی داری فکر می‌کنم اگر روی پرده سینما بروی پول بیشتری به تو بدهند تا این‌که در کمپانی مهندسی نقشه بشی.
فردین با پوزخندی گفت:
-‌ فروغ از همان اول از استعداد پنهانش خبرداشت که می‌گفت در شامورتی بازی استعداد دارد.
حمید بی‌انکه به او بربخورد کشیده‌ای به گردن بهروز زد و گفت:
-‌ حیف که آن را هم بابا مانعم می‌شود و اِلّا نشان‌تان می‌دادم چه بازیگر قهاریم.
بهروز گردنش را مالش داد و گفت:
-‌ والله بر ما که پوشیده نیست. افسوس می‌خورم که مضمحل شدی. خداراشکر از معلم مدرسه بودنت استعفا دادی و اِلّا یک مشت بچه خل و چل زیر دستت تربیت می‌شدند.
فردین ادامه داد:
-‌ خودم با عمورضا حرف می‌زنم که رضایت دهد تو هنرپیشه شوی، این‌طوری آبرویمان هم در کمپانی حفظ می‌شود.
حمید پاسخ داد:
-‌ خیلی حرص کمپانی را نزن! همین کار من باعث شد کمپانی در خاطره همه بماند. حالا ببین که مردم تا اسم کمپانی را بشنوند زود خاطره امروز را به خاطر می‌آورند. آن‌وقت ببین چقدر کار ما رونق بگیرد.
فردین با تمسخر خندید و گفت:
-‌ رو که رو نیست. اینجا را با خاک یکسان کرده آن‌وقت به کارش هم افتخار می‌کند.
حمید:
-‌ حالا ببین شایعه‌ها زودتر تبلیغ می‌کند یا آن حسن نیت‌هایی که تو به خرج می‌دهی.
به طبقه پائین رسیدیم که خاله را دیدیم نفس‌نفس‌زنان داخل کمپانی شد، بهروز پوزخندی زد و گفت:
-‌ عزیزجان ما را نگاه کن. عزیزجان می‌گذاشتی شب هفتم تشریف می‌آوردید.
خاله هاج و واج به چهره حمید و بعد یکایک ما نگریست و گفت:
-‌ آه...خداراشکر! رحیم کجاست.
بهروز خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ از پشت‌بام پائین افتاد.
فردین اخمی کرد و خطاب به عزیز گفت:
-‌ در دفتر کار دارند با مسئول شهربانی حرف می‌زنند به گمانم آنجا هستند.
سپس در اتاق بسته‌ای را نشان ما داد. خاله با شتاب به آن سمت گام برداشت و داخل شد که دوباره سر بیرون آورد و حمید را به داخل فراخواند. حمید از ما جدا شد و به داخل اتاق رفت. در دلم غوغایی به پا بود. فردین نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:
-‌ فروغ بیا کمی در اتاق من بنشین.
خطاب به بهروز گفت:
-‌ کمی آب‌قند برای فروغ بیاور.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
به همراه فردین به اتاق کارش رفتم و کنار میزش نشستم. روی میزش نقشه بزرگی به ابعاد میز، گسترده شده و تعدادی مداد و خودکار منظم در وسط آن جا خوش کرده بودند و گونیای سبز رنگ و نقاله بزرگی هم در روی نقشه قرار داشت. روی کاغذ هم با ظرافت نقشه یک ساختمان با اندازه‌های مختلف کشیده شده بود که هنوز ناتمام بود.
فردین پشت صندلی نشست و لیوان آبی را به دستم داد و گفت:
-‌ حالت چطور است.
سکوت کردم و لیوان را گرفتم. فردین لبخند محوی زد و گفت:
-‌ به گمانم ترسیدی. این پسر از بچگیش دیوانه بود بزرگ که شد بدتر شد.
خنده‌ی ملایمی کردم و به قندهایی که ته لیوان آب می‌شدند چشم دوختم و گفتم:
-‌ حالم خوب است. اولش کمی ترسیده بودم اما حالا بهترم.
از پنجره به بیرون نگریست و گفت:
-‌ خودت راجع به او چه فکر می‌کنی؟ آیا این عشق ارزشش را دارد؟
چندثانیه‌ای را مکث کردم و با گونه‌هایی صورتی گفتم:
-‌ نمی‌دانم اما می‌دانم دوستش دارم.
فردین به چهره‌ام زل زد و هیچ نگفت. در همین لحظه بهروز وارد شد و گفت:
-‌ فروغ از اتاق تو را خواستند. باید با مسئول شهربانی حرف بزنی.
از جا برخاستم و لیوان را روی صندلی گذاشتم و رفتم. وقتی از اتاق بیرون آمدم همه بیرون بودند گویا مسئول شهربانی می‌خواست تنها با من صحبت کند.
بی‌هیچ حرفی داخل اتاق شدم. اتاق بزرگی که دو میز بزرگ داشت و کمی شلوغ و به هم ریخته نشان می‌داد و نقشه‌های لوله شده در گوشه‌ای از اتاق به چشم می‌خورد. مسئول شهربانی مَرد جا افتاده‌ای بود که با صدای بم و نخراشیده‌اش مرا فراخواند و سوالاتی از باب اتفاقات امروز پرسید و آخر سر از من پرسید که آیا شکایتی دارم یا نه. سری به علامت نفی تکان دادم. هنگام رفتن گفت:
-‌ راستی با تیمسار جواهری نسبتی داری؟
مو بر تنم از این حرف راست شد و عرق سردی از پشتم راه گرفت. لحظه‌ای جا خوردم و بعد مکث کوتاهی گفتم:
-‌ خیر! ایشان را نمی‌شناسم.
سری تکان داد و خودکارش را در جیبش فرو داد و دفترش را زیر بغل گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم که در باز شد و حمید داخل شد و گفت:
-‌ فروغ؟! خوب هستی.
لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد و گفتم:
-‌ بهترم.
به سویم گام برداشت و یقه‌اش را مرتب کرد. گویا دکمه‌ی بالای یقه‌اش کنده شده بود. مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ مرا ببخش اگه تو را ترساندم. خودت می‌دانی که خیال انداختن تو را نداشتم.
پوزخندی به لب راندم و او را نگریستم، که کم‌کم با نگاه شیطنت‌آمیزش به خنده مبدل گشت. خنده‌های آرام ما در هم آمیخت. مرا در آغوش گرفت و پیشانیم را بوسید. گونه‌هایم داغ کردند. نگاه هردوی ما به هم بود و قلبم چون طبل پر صدایی در درونم هیاهو به پا کرده بود. از او فاصله گرفتم و گفتم:
-‌ بقیه چه می‌گویند؟
-‌ فعلاً در اتاق فردین دارند گفتگو می‌کنند.
-‌ پدرت کجاست؟
-‌ او هم در اتاق است و طبق معمول دارد مرا لعن نفرین می‌کند.
-‌ بیچاره عمورضا از دست تو چه می‌کشد.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ خودش هم در بچگی دست‌کمی از من نداشته است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
خنده‌ای کردم دست‌هایم را گرفت و فشرد و گفت:
-‌ دیگر حق نداری جا بزنی فروغ! ببین، همه متقاعد شده‌اند و حالا مانع اصلی پدرت است. از سد او هم بگذریم بالاخره روزهای خوش وصل می‌رسند.
-‌ اگر پدرم متقاعد نشد چه؟
-‌ این را تو بگو!
سکوت سنگینی میان ما پرده افکند. آهسته گفتم:
-‌ اگر قبول نکرد؛ آن‌وقت قبول می‌کنم که ما هردو باید از اینجا برویم.
لبخند محوی به لب راند و گفت:
-‌ او هم قبول می‌کند هر چقدر هم سخت باشد من از تو نمی‌گذرم فروغ.
دستش را فشردم و در نگاه مشتاق او غرق شدم و گفتم:
-‌ من هم دیگر خیال گذشتن از تو را ندارم.
تقه‌ای به در خورد هردو از هم فاصله گرفتیم در باز شد و بهروز لای دولنگه در ایستاد و گفت:
-‌ بزرگترها شما را صدا می‌زنند.
هردو به بیرون رفتیم خاله در سالن بود مرا که دید به سمتم آمد و دستی به صورتم کشید و گفت:
-‌ عزیزخاله از وقتی آمدم حالت را نپرسیدم. خوب هستی؟ بهتری؟
لبخند محوی زدم و او را در آغوش کشیدم. عمورحیم از اتاق بیرون آمد و گفت: حمید... امیدوارم دیوانه‌بازی امروزت آخرین شیطنت زندگیت باشد. دیگر مرد شده‌ای و قصد زندگی تشکیل دادن داری و می‌خواهی بار یک زندگی را به دوشت بکشی پس دیگر بچه‌بازی‌هایت را کنار بگذار.
حمید نیشخند کجی زد و گفت:
-‌ چشم عمو به روی چشم.
پدرش با اکراه از اتاق بیرون آمد و غیظ آلود او را نگریست. عمورحیم خطاب به حمید گفت:
-‌ برو پدرت را ببوس و از دلش دربیاور تا غائله امروز ختم‌ به خیر شود.
حمید جلو رفت و عمورضا با ترشرویی او را از خود راند. او بی‌توجه به اخم و پیله‌هایش به زور دست پدرش را گرفت و غرق در بوسه کرد تا عمورضا اندکی نرم شد و عاقبت آغوشش به روی او باز شد. حمید صورتش را غرق بوسه کرد و مشغول خریدن نازش شد.
خاله نفسی بیرون داد و لبخند گرمی به لب نشاند و روبه من گفت:
-‌ ما از شما حمایت می‌کنیم و پشت شما هستیم تا شما دونفر به عقد هم در بیایید.
از شنیدن آن حرف قلبم غرق در خوشحالی بی‌وصفی شد. نگاهم روی عمورضا افتاد که مرا می‌نگریست و بعد قدمی جلو نهاد و سرسنگین گفت:
-‌ فروغ دخترم... این را بدان که راه سخت و طولانی پیش رویت است. اگرچه نمی‌خواستم عذاب کشیدن شما را ببینم اما خودتان اصرار دارید که این عشق به ثمر بنشیند. در هرحال من پشت شما می‌ایستم و امیدوارم روزی کامتان شیرین شود. دیگر من مخالفتی با وصلت شما ندارم و از این پس باید با سختی‌های این عشق مدارا کنید تا به وصال برسید.
گونه‌هایم گلگون گشت و تشکر کردم. حمید لبخندی زد. فردین و بهروز شروع به دست زدن کردند و بهروز با سوت‌های بلبلی‌اش خنده به روی لب همه نشاند. قلبم غرق در خوشحالی بود. حالا باید مقابل پدر بایستیم و من پیش خودم قسم یاد می‌کنم که برای هرآنچه که پیش می‌آید ایستادگی خواهم کرد و بالاخره او را متقاعد به وصالمان خواهم کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
صبح با شوق زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و چون گربه‌ای چابک از روی تخت بیرون پریدم و سوی پنجره رفتم. از دور سرکی به بیرون کشیدم و با حالی سرخوش چشم به ساعت دوختم.
ابی به سر و صورتم پاشیدم و خوشحال و شادمان آماده شدم و چون پرنده سرمستی بال گشودم تا به پشت عمارت بروم. قرار بود حمید صبح به پشت عمارت به دنبالم بیاید و ما مسیری را تا محل کارم با هم طی کنیم. این خیال شیرین آنقدر در وجودم ریشه کرده بود که دیشب سرم پر از یاد او بود و خواب را تا دیروقت از چشمانم ربوده بود.
بی‌آن‌که صبحانه بخورم کیفم را روی شانه انداختم و با عجله از پله‌ها پائین آمدم که چشمم به جمال پدرم روشن شد که صبحانه‌اش را نوش‌جان کرده بود و قصد عزیمت به محل کارش را داشت. کلاهش را از روی میز برداشت و نیم‌نگاه ترشرویی به من انداخت. از نگاه او قلبم در سی*ن*ه‌ام چون گنجشک اسیر گربه‌ای تندتند می‌زد. یک گام لرزان به عقب برداشتم و منتظر غرش او بودم هنوز از بعد از ماجرای ارسلان یخ پدر باز نشده بود و زیاد روی خوش به من نشان نمی‌داد.
روی چرخاند و به بهجت که روی میز داشت استکان پدر را برمی‌داشت و زیرچشمی ما را می‌پائید، گفت:
-‌ احمد ماشین را روشن کرده؟
بهجت‌خانم دست‌پاچه سیخ شد و گفت:
-‌ بله آقا در حیاط منتظر شما هستند.
پدر بی‌هیچ حرفی از سالن گذشت و با گام‌های محکم بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم و با عجله باقی پله‌ها را پائین آمدم و روی میز لقمه‌ی کوچکی سرپا گرفتم و گفتم:
-‌ بهجت من امروز باید زودتر بروم عجله دارم. امروز با فروزان و کَرم به درمانگاه نمی‌روم چون سر مسیرم پیاده باید به جایی سر بزنم. این را هم بگویم امروز تا غروب به منزل نمی‌آیم، در درمانگاه خیلی کار دارم.
بهجت نیم نگاهی به راهرو کرد و گفت:
-‌ واه! فروغ‌خانم چه‌خبر شده است؟ نکند معترضان تیرخورده را هم به درمانگاه شما می‌آورند؟
-‌ نه؛ اما درمانگاه امروز بیمار زیاد دارد. کسی را به سراغ من نفرستید چون معلوم نمی‌شود تا کی کارم به طول بیانجامد.
-‌ لااقل بنشینید و صبحانه‌‌ را کامل بخورید.
لقمه‌ام را به نیش کشیدم و با عجله راه رفتن را پیش گرفتم و گفتم:
-‌ عجله دارم.
در را باز کردم و سرکی کشیدم. از دور احمدآقا را دیدم که در انتهای باغ داشت دو لنگه در آهنی را به هم می‌بست. خیالم که از بابت رفتن پدر راحت شد چون پرنده سرمستی بال گشودم. سرسبزی باغ چشمانم را جلا داد. عطر دل‌انگیز صبحگاه بهار را به درون ریه‌هایم کشیدم و با اشتیاق به گام‌هایم شتاب دادم. از خانه بیرون جستم. از دور حمید را دیدم که پشت عمارت، زیر تراس اتاقم به انتظار ایستاده بود. لبخند شوق‌آمیزی روی لب‌هایم شکفت. به گام‌هایم شتاب بیشتری دادم. او که متوجه آمدنم شد دست در جیب شلوارش رو به من به انتظار ایستاد تا به او برسم. وقتی رسیدم نفس‌هایم به شمار افتاده بود. نگاه‌های مشتاق ما محو یکدیگر شده بود. نفسی تازه کردم و گفتم:
-‌ سلام، صبح بخیر.
 
بالا پایین