- Jun
- 1,036
- 6,679
- مدالها
- 2
ناراحت چشم چرخاندم و گفتم:
- چه گفت؟
- کمی نصیحتش کردم و واقعیت آنچه بر سرت آمده بود را به او گفتم. گفتم که فروغ تنها گناهش این بود که عاشق معشوقهی تو شده بود و این عشق را پذیرفته بود و الا هرگز نمیخواست میان تو و حمید باشد.
- خب؟ چه گفت؟
- دلگیر و عصبانی بود و میگفت فروغ میدانست که چقدر حمید را دوست داشتم و عشقش را از من پنهان میکرد با اینکه میدانست حمید او را میخواهد مرا در مجلس آنشب فردین بازی میداد.
- به خدا قسم که نمیدانستم حمید عاشق من است. بعد از آن مجلس بود که حمید عشقش را به من ابراز کرد.
پفی کرد و گفت:
- گفت میان من و فروغ هرگز درست نمیشود و هرگز او را نمیبخشم. دیگر در قوم و خویش من دخترخالهای به نام فروغ نیست.
دلگیر سکوت کردم و بعد از مدتی گفتم:
- ایرج را چه گفت؟
- گفت من با عاشق شدن خوشبخت نشدم بگذار با معشوق بودن سرنوشتم را انتخاب کنم
- خب یعنی... .
- مثل اینکه منظورش این بوده که ترجیح میدهد با کسی که او را دوست دارد زندگی کند تا با کسی دوستش نداشته باشد.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- نمیدانم. شاید سوسن مثل من نباشد. او هیچگاه در زندگی مثل من لجوج و سرسخت نبود. همیشه کوتاه میآمد و زود خودش را با شرایط سازگار میکرد. ارسلان اگرچه مرا دوست داشت اما این من بودم که در قلبم را هیچگاه به روی او نگشودم، شاید اگر مثل سوسن کوتاه میآمدم خیلی چیزها عوض میشد.
فروزان شانهام را فشرد و گفت:
- موقعهی رفتنم، ایرج آمد. در چهرهی سوسن نه اندوهی بود و نه ناراحتی... چشمان ایرج از عشق میدرخشید و سوسن هم با محبت پذیرای او بود. مثل تو که ارسلان را میدیدی انگار قاتل هفت جدت را میدیدی، عبوس و ترشرو نبود. ایرج هم فرد مناسب و خوبی است اگرچه مثل حمید خوشقیافه نیست اما هم وجه اجتماعی خوبی دارد، هم مرد خوبی است. من دلم روشن است سوسن با او خوشبخت خواهد شد.
از حرف فروزان دلگرم شدم. فروزان لبخند محوی زد و گفت:
- سعی کن تا عروسی و قبل از رفتنش دل او را بدست بیاوری. سوسن دوست کودکی ما و خواهر ماست.
سری تکان دادم. فروزان که رفت روی تخت نشستم و باز خاطرات باغ فرحزاد مرا در خودش حل کرد.
صبح گرم بهاری با افکاری که در سرم میتاختند سوار ماشین کرم شدم و کنار فروزان نشستم. کرم پایش را روی گاز فشرد و ماشینش از جا کنده شد. نیم نگاهی به فروزان کردم که محو تماشای خیابانها بود سپس به کرم گفتم:
- کرم اول فروزان را برسان من خیلی عجله ندارم و باید با تو به جایی سر بزنم.
کرم از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
- چشم.
فروزان نگاه پرسوالش را به من دوخت و گفت:
- بسم الله... اول صبحی کجا کار داری فروغ؟!
با حالی سرسری گفتم:
- باید به جایی بروم.
- چه گفت؟
- کمی نصیحتش کردم و واقعیت آنچه بر سرت آمده بود را به او گفتم. گفتم که فروغ تنها گناهش این بود که عاشق معشوقهی تو شده بود و این عشق را پذیرفته بود و الا هرگز نمیخواست میان تو و حمید باشد.
- خب؟ چه گفت؟
- دلگیر و عصبانی بود و میگفت فروغ میدانست که چقدر حمید را دوست داشتم و عشقش را از من پنهان میکرد با اینکه میدانست حمید او را میخواهد مرا در مجلس آنشب فردین بازی میداد.
- به خدا قسم که نمیدانستم حمید عاشق من است. بعد از آن مجلس بود که حمید عشقش را به من ابراز کرد.
پفی کرد و گفت:
- گفت میان من و فروغ هرگز درست نمیشود و هرگز او را نمیبخشم. دیگر در قوم و خویش من دخترخالهای به نام فروغ نیست.
دلگیر سکوت کردم و بعد از مدتی گفتم:
- ایرج را چه گفت؟
- گفت من با عاشق شدن خوشبخت نشدم بگذار با معشوق بودن سرنوشتم را انتخاب کنم
- خب یعنی... .
- مثل اینکه منظورش این بوده که ترجیح میدهد با کسی که او را دوست دارد زندگی کند تا با کسی دوستش نداشته باشد.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- نمیدانم. شاید سوسن مثل من نباشد. او هیچگاه در زندگی مثل من لجوج و سرسخت نبود. همیشه کوتاه میآمد و زود خودش را با شرایط سازگار میکرد. ارسلان اگرچه مرا دوست داشت اما این من بودم که در قلبم را هیچگاه به روی او نگشودم، شاید اگر مثل سوسن کوتاه میآمدم خیلی چیزها عوض میشد.
فروزان شانهام را فشرد و گفت:
- موقعهی رفتنم، ایرج آمد. در چهرهی سوسن نه اندوهی بود و نه ناراحتی... چشمان ایرج از عشق میدرخشید و سوسن هم با محبت پذیرای او بود. مثل تو که ارسلان را میدیدی انگار قاتل هفت جدت را میدیدی، عبوس و ترشرو نبود. ایرج هم فرد مناسب و خوبی است اگرچه مثل حمید خوشقیافه نیست اما هم وجه اجتماعی خوبی دارد، هم مرد خوبی است. من دلم روشن است سوسن با او خوشبخت خواهد شد.
از حرف فروزان دلگرم شدم. فروزان لبخند محوی زد و گفت:
- سعی کن تا عروسی و قبل از رفتنش دل او را بدست بیاوری. سوسن دوست کودکی ما و خواهر ماست.
سری تکان دادم. فروزان که رفت روی تخت نشستم و باز خاطرات باغ فرحزاد مرا در خودش حل کرد.
صبح گرم بهاری با افکاری که در سرم میتاختند سوار ماشین کرم شدم و کنار فروزان نشستم. کرم پایش را روی گاز فشرد و ماشینش از جا کنده شد. نیم نگاهی به فروزان کردم که محو تماشای خیابانها بود سپس به کرم گفتم:
- کرم اول فروزان را برسان من خیلی عجله ندارم و باید با تو به جایی سر بزنم.
کرم از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
- چشم.
فروزان نگاه پرسوالش را به من دوخت و گفت:
- بسم الله... اول صبحی کجا کار داری فروغ؟!
با حالی سرسری گفتم:
- باید به جایی بروم.