جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,760 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
ناراحت چشم چرخاندم و گفتم:
-‌ چه گفت؟
-‌ کمی نصیحتش کردم و واقعیت آنچه بر سرت آمده بود را به او گفتم. گفتم که فروغ تنها گناهش این بود که عاشق معشوقه‌ی تو شده بود و این عشق را پذیرفته بود و الا هرگز نمی‌خواست میان تو و حمید باشد.
-‌ خب؟ چه گفت؟
-‌ دلگیر و عصبانی بود و می‌گفت فروغ می‌دانست که چقدر حمید را دوست داشتم و عشقش را از من پنهان می‌کرد با این‌که می‌دانست حمید او را می‌خواهد مرا در مجلس آن‌شب فردین بازی می‌داد.
-‌ به خدا قسم که نمی‌دانستم حمید عاشق من است. بعد از آن مجلس بود که حمید عشقش را به من ابراز کرد.
پفی کرد و گفت:
-‌ گفت میان من و فروغ هرگز درست نمی‌شود و هرگز او را نمی‌بخشم. دیگر در قوم و خویش من دخترخاله‌ای به نام فروغ نیست.
دلگیر سکوت کردم و بعد از مدتی گفتم:
-‌ ایرج را چه گفت؟
-‌ گفت من با عاشق شدن خوشبخت نشدم بگذار با معشوق بودن سرنوشتم را انتخاب کنم
-‌ خب یعنی... .
-‌ مثل اینکه منظورش این بوده که ترجیح می‌دهد با کسی که او را دوست دارد زندگی کند تا با کسی دوستش نداشته باشد.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌‌ نمی‌دانم. شاید سوسن مثل من نباشد. او هیچگاه در زندگی مثل من لجوج و سرسخت نبود. همیشه کوتاه می‌آمد و زود خودش را با شرایط سازگار می‌کرد. ارسلان اگرچه مرا دوست داشت اما این من بودم که در قلبم را هیچگاه به روی او نگشودم، شاید اگر مثل سوسن کوتاه می‌آمدم خیلی چیزها عوض می‌شد.
فروزان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ موقعه‌ی رفتنم، ایرج آمد. در چهره‌ی سوسن نه اندوهی بود و نه ناراحتی... چشمان ایرج از عشق می‌درخشید و سوسن هم با محبت پذیرای او بود. مثل تو که ارسلان را می‌دیدی انگار قاتل هفت جدت را می‌دیدی، عبوس و ترش‌رو نبود. ایرج هم فرد مناسب و خوبی است اگرچه مثل حمید خوش‌قیافه نیست اما هم وجه اجتماعی خوبی دارد، هم مرد خوبی است. من دلم روشن است سوسن با او خوشبخت خواهد شد.
از حرف فروزان دلگرم شدم. فروزان لبخند محوی زد و گفت:
-‌‌ سعی کن تا عروسی و قبل از رفتنش دل او را بدست بیاوری. سوسن دوست کودکی ما و خواهر ماست.
سری تکان دادم. فروزان که رفت روی تخت نشستم و باز خاطرات باغ فرحزاد مرا در خودش حل کرد.
صبح گرم بهاری با افکاری که در سرم می‌تاختند سوار ماشین کرم شدم و کنار فروزان نشستم. کرم پایش را روی گاز فشرد و ماشینش از جا کنده شد. نیم نگاهی به فروزان کردم که محو تماشای خیابان‌ها بود سپس به کرم گفتم:
-‌ کرم اول فروزان را برسان من خیلی عجله ندارم و باید با تو به جایی سر بزنم.
کرم از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ چشم.
فروزان نگاه پرسوالش را به من دوخت و گفت:
-‌ بسم الله... اول صبحی کجا کار داری فروغ؟!
با حالی سرسری گفتم:
-‌ باید به جایی بروم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
فروزان که در چهره‌ی من تمایلی برای ادامه صحبت ندید ناچار سکوت کرد. فروزان را به دانشگاه رساندیم و او با خداحافظی کوتاهی از ما جدا شد. بی‌صبرانه رو به کرم گفتم:
-‌ مرا به مدرسه‌ای که می‌گویم ببر.
سپس آدرس مدرسه‌ای که امیرحسین در آن بود را به او دادم. در این چند روز با خودم فکر کرده بودم و ریسک هر خطری را برای نجات امیرحسین به جان خریده بودم و می‌دانستم کاری را که دارم می‌کنم عواقب خوبی نخواهد داشت اما باید صفدر را گوشمالی حسابی می‌دادم و دست طماعش را از امیرحسین کوتاه می‌کردم.
مقابل مدرسه امیرحسین ایستاد. رو به کرم گفتم:
-‌ کرم همین‌جا صبر کن. باید منتظر کسی باشیم.
او با تعجب مرا نگریست و سری با تردید تکان داد و از ماشین پیاده شدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و می‌دانستم کاری که می‌کنم سرم را به باد می‌دهد اما سعی می‌کردم به خودم جسارت دهم. حس تلخ و گزنده‌ای به قلبم چنگ می‌زد و مرا از این کار نهی می‌کرد اما سفت و سخت به خودم نهیب زدم که این تنها را نجات امیرحسین است. تا زمانی که امیرحسین از راه برسد هزار بار مردم و زنده شدم. از دور او را دیدم که دفتر و دستکش را زیر بغل زده و با سری به زیر انداخته و گام‌هایی نه‌چندان تند به سوی مدرسه می‌رود. خیالم راحت شد. عرق سرد روی پیشانیم را زدودم. از کرم خواستم پیاده شود و پی امیرحسین برود و او را بارخود بیاورد. اندکی بعد امیرحسین را بهت‌زده درحال گفتگو با کرم دیدم و کمی بعد از پی کرم گیج و سرگردان روانه شد. شیشه ماشین را کمی پائین دادم و برای پایان دادن به کنجکاویش او را صدای زدم و دستی برایش تکان دادم. لحظه‌ای بهت‌زده ایستاد و بعد با عجله سوی من پیش آمد. در ماشین را باز کردم و گفتم:
-‌ سوارشو.
آهسته گفت:
-‌ سلام آبجی... .
مضطرب گفتم:
-‌ سلام، زودباش دیگر!
نگاهی به مدرسه انداخت، و با تردید سوار شد. در را بستم و گفتم:
-‌ خوب هستی؟
با چشمان درشت مشکیش به من زل زد و گفت:
-‌ فکر کردم قهر کردی آبجی.
لبخند کم‌جانی روی لبم نشست و دست کوچکش را گرفتم و گفتم:
-‌ می‌خواهم تو را از صفدر جدا کنم. چندروزی نباید به مدرسه بروی.
نیم‌نگاهی به کرم کردم که ما را می‌نگریست. اشاره کردم که راه بیافتد. امیرحسین حیران گفت:
-‌ کجا؟
-‌ چند وقتی باید پیش خانواده مادریت بمانی تا آب‌ها از آسیاب بیافتد.
-‌ اما من فقط یک خاله پیر دارم که آن‌هم زیر دست پسر و عروسش نان می‌خورد.
-‌ پیش همان می‌رویم و از او می‌خواهیم که کمک‌مان کند.
امیرحسین با چهره‌ای هاج و واج مرا نگریست و گفت:
-‌ آبجی اگر صفدر بفهمد من به آنجا رفتم دیگر نمی‌گذارد مدرسه بروم.
دستش را با مصمم فشردم و گفتم:
-‌ خودم حلش می‌کنم بسپار به خودم!
با چهره‌ی مظلوم و نگرانش به من زل زد خطاب به او گفتم:
-‌ خاطرت هست کجا زندگی می‌کند؟
-‌ فقط می‌دانم کدام محله است اما خانه‌اش را به یاد ندارم.
-‌ همین هم خوب است. آدرسش را به کرم بگو.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
کرم از آینه ماشین به ما نگریست و بی‌هیچ حرفی گازش را گرفت و به محله‌ی پایین شهر و زاغه‌نشینی به راه افتاد. تمام راه به این می‌اندیشیدم اگر صفدر بداند من امیرحسین را فراری داده‌ام چه خواهد کرد‌. تمام راه افکار پرآشوبی در سرم می‌رقصیدند. وارد خیابان خاکی شدیم که خانه‌های روستایی کلنگی پراکنده به چشم می‌خورد. امیرحسین از پشت شیشه نگاهی به اطراف کرد و گفت:
-‌ آبجی از این‌جا به بعدش را یادم نیست.
چشم چرخاندم و گفتم:
-‌ کرم همین‌جا نگه‌دار و منتظر ما باش تا برگردیم.
کرم از آینه ماشین چشم چرخاند و گفت:
-‌ فروغ‌خانم این‌جا جای مناسبی نیست می‌خواهید همراه شما...
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ تا همین‌جا هم زحمت زیادی دادم. زود برمی‌گردم فقط کمی منتظر باش.
حرفی نزد و در سکوت ایستاد. گرد و غباری از زیر چزخ‌های ماشین بلند شد. از ماشین که پیاده شدیم باد به نسبت تندی می‌وزید و خارو خاشاک سرسبزی را در دل آن محله‌ی بیابان‌زده و بی‌ریخت می‌لرزاند. دست امیرحسین را گرفتم و گفتم:
-‌ یادت نیست از کدام طرف بود؟
-‌ خیلی یادم نیست آبجی! آخر آن زمان من همه‌اش پنج سالم بود که با عمه‌ام به اینجا آمدیم. اما اگر کمی جلو برویم شاید به خاطر بیاورم.
سر تکان دادم و هردو دست همدیگر را گرفتیم و به سمت جلو رفتیم. از آن خانه‌های پراکنده گذشتیم و به کوچه‌های باریک و خانه‌های به هم پیوسته و حقیرانه‌ای رسیدیم که بوی روستا از آن به مشام می‌رسید. گاهی کوچه‌ پس کوچه‌های باریک آن گله‌های گوسفند می‌گذشت و پسر نوجوان روستایی از پس آن‌ها چوب می‌چرخاند و هی‌هی می‌کرد. امیرحسین هر کوچه را که می‌رفت با تردید می‌ایستاد و به اطراف می‌نگریست و بعد به راه می‌افتاد و من هم از پشت او روان بودم تا بالاخره در میان کوچه‌ی سه راهی ایستاد و پشت سرش را خاراند و گفت:
-‌ آبجی دیگر یادم نیست کدام خانه است. شاید... شاید دیگر اینجا نباشند.
نفسم را بیرون راندم و به خانه‌های کاه‌گلی چشم دوختم و گفتم:
-‌ حتی اگر او هم نباشد من تو را به صفدر نمی‌سپارم.
زنی را از دور دیدم که مجمه بزرگ مملو از نانی را بر سر داشت و با چادری که به کمر پیچیده بود و شلوار سنبادیش در وزش باد تکان می خورد نزدیک‌تر که شد گفتم:
-‌ خانم ببخشید؟
متعجب ایستاد و ما را نگریست، دست‌پاچه گفتم:
-‌ یازی‌گل خانم را می‌شناسید؟
همان‌طور بربر ما را نگاه کرد گویا متوجه حرف من نمی‌شد، دوباره بلندتر با اشاره تلاش کردم و گفتم:
-‌ یازی‌گل؟! کدام خانه‌ است؟
امیرحسین پیش‌دستی کرد و با زبان ترکی چیزی گفت و زن با اشاره دست با لهجه شیرینی پاسخ او را داد.
سپس ما را برانداز کرد و بی‌تفاوت از ما گذشت.
امیرحسین مصمم گفت:
-‌ آبجی یازی‌گل هنوز هم همین‌جا زندگی می‌کند.
سپس با گام‌های تند پیش رفت. نورامیدی در دلم روشن شد و از پی او روان شدم. به کوچه‌ی نسبتاً پهن و بزرگی رسیدیم که کمی سرسبزتر جلوه می‌نمود و چند مرغ و خروس لابه‌لای سبزه‌ها و گندآب‌ها می‌چرخیدند. امیرحسین مقابل در چوبی روستایی شکل فرور رفته‌ای ایستاد که در دو طرف آن سکوهای کاه‌گلی قرار داش. کلون آهنی را کوبید و گفت:
-‌ شاید این خانه‌ی او باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
منتظر ایستادیم تا بالاخره صدای گام‌های کشیده کسی از پشت در شنیده شد. از سنگینی گام‌ها پی بردم که باید مردی پی باز کردن در باشد. دسته کیفم را فشردم و نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم و طولی نکشید که در روی پاشنه با صدای ناهنجاری چرخید و چهره‌ی آفتاب سوخته مردی که دستمال به دور سرش پیچیده و شلوار سنبادی پوشیده بود و پیراهنش را روی آن انداخته بود در چشمم نشست. امیرحسین پیش دستی کرد و به چهره‌ی بهت‌زده آن مرد زل زد و با همان لحن ترکی زیبایش حرف زد و مرد متعجب سری تکان داد و با اشاره دست و حرف زدنش چیزی به امیرحسین می‌گفت، از تعجب روی چهره‌اش و نگاه‌های مکررش به من و امیرحسین چیزی عایدم نشد جز این‌که انگار کمی از حرف‌های امیرحسین تعجب می‌کرد و بعد مدام سر می‌چرخاند و حیاط را می‌نگریست گویا امیرحسین سعی داشت خودش را به او معرفی کند. عاقبت تسلیم شد و به ما اشاره کرد به داخل برویم. خطاب به امیرحسین گفتم:
-‌ او کیست؟
-‌ نمی‌دانم به گمانم داماد یازی‌گل است.
-‌ مگر نگفتی یازی‌گل زیر دست پسرش نان می‌خورد؟
امیرحسین گفت:
-‌ آن‌زمان دخترش هشت سالش بود و شوهرش تازه فوت شده بود.
پشت سر امیرحسین و آن مرد داخل شدم. از چند پله سرازیر شدم و وارد حیاط فراخی شدیم چند گاو، بند شده را در حیاط مشغول نشخوار علوفه دیدم و حوض سنگی کوچکی نیز زیر درختان سرسبز قرار داشت. آن‌ سوی حیاط در آهنی زنگ زده‌ای بود که صدای مع‌مع و بع‌بع بز و گوسفندهای محبوس شده در آن به گوش می‌رسید.
بالای آن یک خانه‌ی روستایی بود که مهتابی آن با تیرک های چوبی استوار شده بود و سه زن مشغول کاری بودند. مرد با صدای بلندی اسم ریحان‌ را صدا زد و دختر جوان گیس گلابتونی سر برگرداند و ما را نگریست بعد کنجکاو گردن کشید. آن سوتر زن تقریبا مسن اما سرزنده‌ای روی پا ایستاد و از مهتابی به ما زل زد. طولی نکشید که از آن سه زن، زن جوان گیس‌گلابتونی با تردید جلو آمد و پله‌ها را تندتند طی کرد و متعجب ما را نگریست و به حرف‌های آن مرد گوش داد. سپس سر چرخاند و به پیرزنی که در مهتابی چون سرو قذدکشیده‌ای ما را می‌نگریست گفت:
-‌ آبلا... .
انگار او را با نام آبلا می‌خواند که حتم داشتم یازی‌گل باشد. پیرزن تکانی به خود داد و به سوی زن جوان شتافت. پله‌ها را با رامش و با گرفتن زانویش پائین آمد. پیراهن گل‌گلیش در چنگ باد می‌رقصید. سوی ما آمد و با لبخند گرمی صورت امیرحسین را میان دو دستش گرفت و به آن بوسه زد. دلم از کارش گرم شد و نور امیدی در قلبم درخشید. سپس سربلند کرد و مرا متعجب نگریست که امیرحسین با اشاره به من حرفی به او زد و او لبخندی در صورت چروکیده‌‌اش شکفت و اشاره کرد به داخل برویم. پله‌ها را بالا رفتیم. در مهتابی فراخی گلیم گسترده بودند و چند پشتی دست‌بافت گذاشته و بساط نخ‌ریسی مهیا بود. زن جوان دیگری از جا برخاست و ما را تماشا کرد. همه‌ی چهره‌ها لبخند می‌زند و برخلاف تصورم که خیال می‌کردم باید برای شناختن و نگه‌داشتن امیرحسین به دست و پایشان بیافتم، آن‌ها مردمانی خونگرم و مهمان‌نواز بودند. با اشاره و تعارف آن‌ها نشستیم. امیرحسین زیر دستان نوازشگر یازی‌گل چهره‌اش می‌درخشید. کیفم را درآغوش گرفتم و دوزانو نشستم. حرف‌های گنگی میان امیرحسین و یازی‌گل و آن مرد جوان رد و بدل می‌شد. یکی از همان زن‌های جوان مدتی بعد با سینی چای خوشرنگی وارد شد و به ما تعارف کرد. تشکر کردم و آهسته به امیرحسین گفتم:
-‌ تو را شناختند؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
او سری به علامت مثبت تکان داد و گفت:
-‌ آبجی خاله از دیدنم خوشحال شد و می‌گفت بزرگ شده‌ام.
-‌ چرا این همه سال سراغی از تو نگرفته؟
سکوت کرد، خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
-‌ حالا چطوری سر صحبت را باز کنم آن‌ها که حرف مرا متوجه نمی‌شوند من هم زبان شما را نمی‌فهمم.
-‌ امیرحسین نیم‌نگاهی به جمع کرد که با تحیر فقط به ما زل زده بودند و گفت:
-‌ آبجی یازی‌گل می‌گفت دو سال قبل عمه‌ام را دیده و گفته مرا به آن‌ها بدهد.
متعجب گفتم:
-‌ چطور پنج‌سال پیش امتناع کرده بود؟
-‌ به خیالم وضع مالی‌شان خوب نبوده.
-‌ خب چرا صفدر تو را به آن‌ها نداده؟
امیرحسین خطاب به یازی‌گل چیزی گفت و کمی بعد یازی‌گل لب گشود و جوابش را داد. حرفش که تمام شد امیرحسین به من گفت: صفدر گفته حالا که از آب و گل درآمده‌ام می‌خواهند مرا ببرند آن‌زمان باید مرا می‌گرفتند که نگرفته‌اند.
-‌ بپرس حالا چطور؟ می‌توانی اینجا بمانی؟
امیرحسین با تردید و نگرانی حرفش را زد. چهره‌ی همه متعجب شده بود. هیچکس حرفی نزد و قلبم پر از آشوب بود که صدای هی‌هی مردی از حیاط به گوش رسید. همه سر برگرداندیم و از بالای مهتابی مرد روستایی را دیدیم که با گاری آهنیش به داخل حیاط آمد و خواست پیاده شود که یازی‌گل صدایش کرد. او از برداشتن دسته‌های علوفه که پشت گاری بود به صرافت افتاد با تعجب به مهتابی خیره شد و به سوی ما آمد طولی نکشید که عاقبت به جمع ما پیوست. مردی با چهره آفتاب‌سوخته و به نظر مرد زحمتکشی می‌آمد، به احترام او برخاستیم یازی‌گل اشاره به امیرحسین کرد و صحبت کرد.
او با خوشرویی جلو آمد و دستی به سر امیرحسین کشید و دستش را فشرد. سپس نیم‌نگاهی به من کرد، دست‌پاچه سلام دادم جوابم را داد و به من زل زد. گفتم:
-‌ امیرحسین او کیست؟
-‌ پسرخاله‌ام است آبجی.
با تعجب او را نگریستم که مرا نگاه می‌کرد لبخندی چهره‌ی سرخ و آفتاب سوخته‌اش را رنگ داد و گفت:
-‌ خوش آمدید خانم.
از این که می‌توانست فارسی صحبت کند به وجد آمدم و گفتم:
-‌ ممنون. مزاحم شما شدیم.
اشاره کرد بنشینم. نشستم او هم نشست و گفت:
-‌ شما معلم امیرحسین هستید؟
امیرحسین زودتر از من گفت:
-‌ آقا جعفر من به او می‌گویم آبجی اما او معلم من است.
جعفر خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ خب چرا با عمه‌ات نیامدی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
جنبیدم و گفتم:
-‌ راستش آقا جعفر...
در گرداب تردید گرفتار شدم مانده بودم چطور سر صحبت را باز کنم. نفس لرزانم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ امیرحسین استعداد خوبی در درس خواندن دارد حیف است چنین بچه باهوشی از درس خواندن محروم شود. آقا صفدر شوهرعمه‌اش او را آزار می‌دهد و بارها دیدم کتکش زده و اجازه مدرسه رفتن به او نمی‌دهد این است که من از او خواستم مرا نزد شما بیاورد تا با شما صحبت کنم.
سپس در کیفم فرو بردم و دستمال سفیدی را بیرون آوردم و یک تای آن را باز کردم دو عدد النگوی طلایی را که داشتم مقابل یازی‌گل گذاشتم و گفتم: می‌دانم ناقابل است اما قول می‌دهم حواسم به خرج و مخارج او باشد بگذارید پیش شما بماند و درسش را ادامه دهد.
آن‌ها در سکوت فقط مرا می‌نگریستند که یازی‌گل نگاهی به پسرش کرد و چیزی گفت و پسرش حرف‌های مرا به او انتقال داد. یازی‌گل دستمال را برداشت و دستم را گرفت و با محبت آن‌ها را به من پس داد و چیزی گفت و من درحالی که متوجه صحبتش نمی‌شدم به امیرحسین نگاه گنگم را دوختم که آقا جعفر پیش‌دستی کرد و گفت:
-‌ آبلا می‌گوید او پسر خواهرش است. سال‌ها آرزوی بچه‌دار شدن داشت اما بچه‌دار نمی‌شد یا بچه‌هایش در کودکی از دنیا می‌رفتند. زمانی هم که بچه‌دار شد عمر خودش و شوهرش کفاف نداد و در زلزله زیر آوار مرحوم شدند. می‌خواهد که این را پس بگیرید.
دستان یازی‌گل را گرفتم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم به امیرحسین کمک کنید. از او نگهداری کنید. صفدر مرد خوبی نیست او را کتک می‌زند و وادار می‌کند که کارهای طاقت‌فرسا انجام دهد. او یک کودک ده ساله است و توان این کارهای سخت را ندارد. این را از من قبول کنید قول می‌دهم باز هم برای شما جبران کنم.
النگوها را در مشتش گذاشتم و خطاب به جعفر گفتم:
-‌ از شما خواهش می‌کنم فعلاً آمدن او را به اینجا از صفدر کتمان کنید.
جعفر دستی به ریش و سبیلش کشید و گفت:
-‌ اما صفدر اگر بداند او اینجاست به دنبالش می‌آید.
دلگیر گفتم:
-‌ او از خون شماست به او پناه بدهید.
آن‌ها سکوت کردند و یازی‌گل چیزی از پسرش پرسید و بقیه چشم به دهان او دوختند. داماد یازی‌گل حرفی زد و بقیه هم با هم بحث می‌کردند. گنگ به آن‌ها نگریستم که جعفر گفت:
-‌ آبلا می‌گوید خودش با صفدر صحبت می‌کند امیرحسین تا هروقت بخواهد می‌تواند اینجا بماند.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-‌ من آخر هرهفته تلاش می‌کنم به او سر بزنم. مدرسه‌اش را تغییر می‌دهم و به جای دیگری که نزدیک به اینجا باشد می‌برم فقط بگذارید صفدر از بودن او در پیش شما آگاه نشود. کمی بعد از سرش می‌افتد.
سپس به جعفر گفتم:
-‌ ماهی هزارتومان خرجی و مخارج او را به شما می‌دهم از او خوب نگهداری کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
جعفر حرفم را به آن‌ها گفت و یازی‌گل و عروس و دامادش با هم بحث کردند. امیرحسین در انتظار پایان صحبت‌هایشان به آن‌ها زل زده بود و بعد یازیگل چیزی به من گفت. نگاه به امیرحسین کردم که گفت:
-‌ می‌گوید صفدر غلط می‌کند پایش را به اینجا بگذارد.
لبخند رضایتی بر لب راندم و گفتم:
-‌ خب خداراشکر.
از جا برخاستم و گفتم:
-‌ من دیگر می‌روم.
امیرحسین از جا برخاست، نگاهش کردم و دیدم پنهانی اشک‌هایش را پاک می‌کند. برای لحظه‌ای دلم برایش آب شد. برای دلداریش گفتم:
-‌ امیرحسین... تو را به خدا گریه نکن. همه‌چیز درست شد.
بغضش ترکید و محکم مرا در آغوش گرفت و های و های در دامنم گریست. دست نوازشی بر سرش کشیدم. بغض تیزی در گلویم باد کرد مقابلش زانو زدم و او را از خود جدا کردم. چشمان درشت و قهوه‌ایش مثل ابر بهاری باران زده بود و خوشه خوشه اشک از چشمانش می‌بارید. با چشمان تر اشکش را پاک کردم و گفتم:
-‌ گریه نکن دیگر.،. می‌دانی که آبجیت چقدر دل‌نازک است.
محکم به آغوشم پرید و هق‌هق‌کنان گفت:
-‌ تو خواهر من هستی آبجی. آنقدر که حاضرم جانم را فدای تو کند.
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
-‌ خدا نکند. تو هم برادر کوچک من هستی. خدا می‌داند که تو را مثل خواهرم فروزان دوست دارم.
او را از خود جدا کردم و صورتش را میان دو دستم گرفتم و با چشمان ترم به او زل زدم و گفتم:
-‌ باید آقای دکتر شوی تا من هم به تو افتخار کنم.
میان اشک‌هایی که کنترلش دست او نبود لبخند دلنشینی زد. قلبم برایش آب شد برای این آوارگیش و بی‌کسیش که به دامان من پناه برده و از ته قلبش مرا چون تنها خانواده خودش می‌دید آنقدر که اگر اختیار از کف می‌دادم او را با خودم به خانه می‌بردم و با پدر اعلان جنگ می‌کردم اما هرطور که بود بر حال دلم تسلط پیدا کردم.
از جا بلند شدم رفتار امیرحسین همه را متاثر کرده بود. لبخند زورکی برلب نشاندم و دست امیرحسین را فشردم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم مراقب او باشید و نگذارید دست صفدر به او برسد.
داماد یازی‌گل که علارغم هیبت تنومندش قلبی بسان گنجشک داشت چیزی گفت که همه لبخند زدند. امیرحسین میان لبخند زورکیش به من گفت:
-‌ می‌گوید خیالتان راحت خانم معلم، آبلا کافیست لب تر کند آن‌وقت خودم قلم پای او را می‌شکنم.
لبخندی زدم و تشکر کردم. با بدرقه آن‌ها از خانه بیرون رفتم تمام این مدت دست امیرحسین در دستم بود و دم آخر باز مرا تنگ درآغوش گرفت و خواست که هرهفته به دیدنش بروم. قول دادم که برای سرکشی هم که شده به او سر بزنم. غربت و تنهایی او بیش قلبم را می‌فشرد حال آنکه نمی‌دانستم خانواده‌ی خاله‌اش با او قرار است چطور کنار بیایند. گویا پاره‌ی تنم را به آن‌ها می‌سپردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
امیرحسین دوباره بغض کرد جعفر او را در برگرفت و شانه‌اش را فشرد و با محبت با لهجه‌ی خاصی که هنگام فارسی صحبت کردن به صدایش می‌بخشید گفت:
-‌ مرد که گریه نمی‌کند.
او حرفی نزد دستی برای امیرحسین تکان دادم و از آن‌ها خداحافظی کردم و تا زمانی که از جلوی چشم آن‌ها محو شوم آن‌ها جلوی در ایستاده بودند. بغضی که به اندازه یک پرتغال در گلویم باد کرده بود، شکفت و اشک‌هایم خوشه‌خوشه فرو ریختند. تا این زمان نمی‌دانستم چه حالی نسبت به امیرحسین دارم گویا پاره‌ی تنم و جزیی از وجودم بود. دلم از غربتش و بی‌کسی او به درد آمده بود و پیش خودم عهد بستم که هرگز تنهایش نگذارم و چون هم‌خون خودم او را دوست داشته باشم. تا زمانی که به ماشین کرم برسم اشک می‌ریختم. از دور چهره‌ی کلافه کرم را دیدم که از این معطلی به نظر به ستوه آمده بود. با پشت دست اشکم را پاک کردم او که کلافه به کاپوت ماشین تکیه زده بود نگاهی به ساعت مچیش کرد و با ترشرویی سوار ماشین شد. حق هم داشت قریب به یک ساعت و نیم در آن بیابان تنها مانده بود.
تا در ماشین نشستیم تحمل نکرد و با لحنی که سعی می‌کرد تیز نباشد گفت:
-‌ فروغ خانم خیلی دیر آمدید کم‌کم داشتم نگران می‌شدم.
لبخند کجی به لب راندم و بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
-‌ ببخش کرم. قول می‌دهم کارت را جبران کنم. مرا به درمانگاه ببر.
او حرکت کرد و من در سکوت خویش برای دوری از امیرحسین در خیال دردمندم غرق شدم. ماشین که از حرکت ایستاد خودم را در چهارراه پهلوی دیدم. دست در کیفم کردم و هرچه پول داشتم را بیرون آوردم و روی داشبورد پیکانش گذاشتم و گفتم:
-‌ هرگز لطف امروزت را فراموش نمی‌کنم کرم. امیدوارم اتفاقات امروز بین ما چون رازی سربسته باقی بماند.
او که از دیدن پول‌ها سرخوش شده بود لبخند گشادی از پس سبیل‌های پرپشتش زد و گفت:
-‌ باشد فروغ‌خانم اوامر شما هرچه باشد سر چشم ماست.
از ماشین پیاده شدم و به درمانگاه رفتم. باید صبر می‌کردم اول صفدر از امیرحسین ناامید شود بعد پرونده امیرحسین را به دبستانی در همان نزدکی محل زندگیش می‌بردم.
ظهر باندپیچی زخم مریض را تمام کردم. مرد پای شکسته‌اش را تکان داد و با کمک پسرش از جا برخاست و تشکری کرد و عزم رفتن کردند. سربند پرستاریم را از سر باز کردم و پنجره اتاق به بیرون زل زدم. نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم و عزم رفتن به خانه را کردم.
برای برگشت به خانه هیچ پولی نداشتم ناچار از چهارراه پهلوی را تا خانه پیاده گز کردم و به امیرحسین می‌اندیشیدم. می‌دانستم که با غیبتش از خانه‌ انگشت اتهام صفدر سوی من نشانه می‌رود. باید از این کارش شانه خالی می‌کردم. پس نباید جیره‌ی او را قطع می‌کردم. باید چند روز آینده جیره و مواجبش را می‌دادم تا کسی به آن شک نکند تا با وانمود کردن به فهمیدن غیبتش از مدرسه گم شدن او را به گردن صفدر می‌انداختم.
با این افکار قدم‌هایم را محکم برداشتم. به خانه که رسیدم متوجه شدم احمدآقا با پدر و زن و مرد غریبه‌ای در حال گشت و گذر در باغ هستند. کنجکاوانه گردن کشیدم از طرز لباس پوشیدن آن‌ها می‌شد فهمید که آدم حسابی هستند کما این‌که خودروی بنز آمریکایی‌شان نیز توی ذوق می‌زد و نشان می‌داد اهل تجملگرایی هستند، اما به نظر نمی‌آمد از دوستان پدر باشند بنابراین با دریایی از سوال که در سرم می‌تاختند داخل عمارت شدم که بهجت‌خانم را دیدم که چادر به کمر پیچیده بود و با سینی حاوی چای عزم خروج داشت. سلامی دادم و گفتم:
-‌ خیر باشد بهجت‌ این‌ها دیگر کی هستند؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
بهجت‌خانم گفت:
-‌ سلام خانم. مثل این‌که آمده‌اند عمارت را ببینند.
با تحیر گفتم:
-‌ عمارت؟
-‌ راستش انگار آقا می‌خواهد این عمارت را بفروشد.
چشمانم از حرف بهجت گویی چهارتا شد. بهجت با عجله از کنارم گذشت. زیرلب گفتم:
-‌ به حق چیزهای نشنیده. چرا باید پدر چنین خیالی کند؟!
گیج و متحیر به داخل خزیدم. فروزان پشت میز ناهار خوری مشغول خوردن ناهار بود که گفتم:
-‌ فروزان اینجا چه‌خبر است؟
فروزان سربلند کرد و با دهانی که لقمه در آن می‌جنباند گفت:
-‌ نمی‌دانم اما انگار پدر دارد سرمایه‌اش را نقد می‌کند.
-‌ برای چه مگر مشکلی پیش آمده؟
-‌ نه فکر نمی‌کنم. شاید باز هوای خرید خانه مجلل‌تری به سرش زده.
-‌ محال است پدر اینجا و خاطرات مادر را بفروشد.
-‌ من هم بعید می‌دانم کسی در این دور و زمانه پول داشته باشد و خانه ما را بخرد.
سپس جرعه‌ی آبی نوشید و گفت:
-‌ راستی به گمانم چند روز دیگر عروسی حمیرا است. خاله زنگ زده بود و می‌گفت ای کاش ما هم می‌توانستیم برویم اما به خاطر پدر این امکانش نیست.
به فکر فرورفتم. حمید چند روز پیش می‌گفت که قرار است عروسی حمیرا شود. به گمانم چند روزی از دیدنش محروم بودم تا حمیرا به خانه بخت برود.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ عروسی آن از دماغ فیل افتاده برای ما چه لطفی دارد. دعوت هم می‌شدیم حاضر نبودم به آن پا بگذارم.
فروزان خنده‌ی دلنشینی کرد و گفت:
-‌ قول می‌دهم محض خاطر آقاحمید هم که شده با سر می‌رفتی. آب نیست و الا شناگر ماهری هستی.
در پاسخش پوزخندی زدم و به داخل اتاقم خزیدم تا عصر زندگیم همان روال تکراری را به خود داشت.
شب پشت میز شام نشسته بودیم که فروزان لب باز کرد و گفت:
-‌ باباجان؟! قصد دارید عمارت را بفروشید؟
پدرم بی‌آنکه او را نگاه کند گفت:
-‌ این عمارت دیگر کهنه شده و بوی کهنگیش از در و دیوار آن می‌آید. وقتش است به عمارت بهتری برویم. اگر خانه به فروش برود چندتا از زمین‌های اطراف را می‌فروشم تا به محل بهتری نقل مکان کنیم.
در سکوت پدرم را نگریستم که سربلند کرد و نگاهش با نگاه من گره خورد. زود از ترسم نگاه از او گرفتم و با اکراه لقمه غذایم را قورت دادم. هنوز سنگینی نگاه پدر راحس می‌کردم. که پدر ادامه داد:
-‌ اما بازار معامله بدجور کساد است چون یک عده بی‌سر و پا راه گرفتند در خیابان و شعار می‌دهند این است که میان مردم شایعه شده می‌خواهد انقلاب شود و الا عمارت خیلی زودتر از این‌ها به فروش می‌رفت.
فروزان خونسرد گفت:
-‌ فقط آشوب به پا می‌کنند آخر یک عده عوام چطور می‌توانند حکومت اعلی‌حضرت را عوض کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
پدرم با تحکم غرید:
-‌ اگر دستم به آن‌ها برسد پوست همه‌شان را می‌کنم. مثل نواب صفوی به تیر درخت می‌بندم و نمی‌گذارم سپیده صبح را با چشم ببینند. حکومت در تعقیبشان است و ساواک همچون چشم و گوش شاه هست. خیال کرده‌اند دست روی دست می‌گذاریم. شده همه‌ی مردم ایران را فدای شاه مملکت کنم دریغ نمی‌کنم.
در سکوت به حرف‌های پدر گوش می‌دادم. فروزان گفت:
-‌ هرروز تعدادی از دانشجویان را تعلیق می‌کنند. بیشتر از آن ماندن را جایز ندانستم و به سوی اتاقم رفتم. در نیمه‌باز اتاقم را که هل دادم که متوجه‌ی سایه‌ای در تراس اتاقم شدم. حدس می‌زدم حمید آمده باشد بی‌آنکه در را قفل کنم با شوق سوی تراس پر گشودم و حمید را دیدم که دست بر سی*ن*ه به نرده‌های آهنین تراس تکیه داده بود. نور نقره‌فام مهتاب چهره‌ی متفکرش را روشن کرده بود. مرا که دید تکانی به خود داد و از نرده‌ها جدا شد. با شوق جلو رفتم و گفتم:
-‌ حمید!
لبخند محوی کنج لبش شکفت و با چشمان درخشانش به من نگریست و با صدای ضعیفی گفت:
-‌ سلام بر فروغ‌السلطنه ما!
خنده‌ای به لب راندم و مقابلش ایستادم علارغم این‌که سعی داشت خودش را با نشاط نشان دهد اما حس می‌کردم کمی نگاهش دلگیر است. دستش را گرفتم و گفتم:
-‌ چه شده؟ نکند غلامرضاخان از ازدواج با حمیرا پشیمان شده است؟ چرا انقدر نگرانی؟
پوزخند تمسخرآمیزی به لب راند و دستش را دور کمرم حلقه زد و به چهره‌ام زل زد و با کنایه گفت:
-‌ خیر عروسی به موعد خودش برقرار است. چند لحظه پیش داشتم به سخنرانی غَرّاء پدر محترم؛ شخص دوم ساواک گوش می‌دادم که می‌خواست پوست از سر همه بکند و همه‌ی مردم را قربانی اعلی حضرتش بکند.
از شنیدن آن حرف چشمانم از فرط ترس گشاد شدند. چون برق گرفته‌ای تکانی خوردم و حیران گفتم:
-‌ حمید!
حق به‌جانب نگاهم کرد و گفت:
-‌ حیف از چنین دخترانی که زیر سایه‌ی چنین دیوی زندگی می‌کنند. گاهی باورم نمی‌شود تو از خون این مرد خونخوار هستی.
نفسم را با تمسخر و ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ تو چطور جرات کردی از اتاقم پا فراتر بگذاری؟ هیچ نترسیدی یک لحظه بهجت سرکی به سالن بالا بکشد و تو را ببیند؟
نیشخند کجش گویا به من دهان کجی می‌کرد، بی‌تفاوت گفت:
-‌ تو حمید را نشناختی فروغ! تو نمی‌دانی که من اگر بخواهم چون سایه‌ای نامرئی به خواب پدرت هم می‌روم و کابوسش می‌شوم.
دهانم از حرف‌های تلخش نیمه‌باز ماند و گفتم:
-‌ چه می‌گویی؟ چرا انقدر کنایه می‌زنی مگر پدرم با تو چه کرده؟
لب گزید و چند ثانیه‌ای به نگاه پرسوال من زل زد و گفت:
-‌ فعلاً که هیچ‌چیز! اما این هم خیالی بیش نیست که بتواند کاری با من بکند. فقط می‌دانم که یک روز تقاص این خونخواری و وحشیگریش را پس خواهد داد.
از حرفش دلگیر شدم و گفتم:
- او پدرم است. چطور جلوی دخترش این‌گونه راجع به او حرف می‌زنی؟ می‌دانم در گذشته به خانواده‌ات ظلم کرده اما این دعوای آن‌هاست.
خونسرد دست به دور سی*ن*ه قلاب کرد و گفت:
-‌ باور کن اگر پای تو به میان نبود؛ پدرت همین امشب در خون پلیدش می‌غلتید.
از حرفش ناراحت و عصبانی شدم و دلگیر غریدم:
-‌ کافی‌است.
 
بالا پایین