جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,760 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
دلگیر با حالت قهر از او چهره برگرداندم، یک گام جلو آمد خودم را عقب کشیدم دستش دورم حلقه خورد و زیرگوشم نجوا کرد و گفت:
-‌ هیچ‌گاه از ساواکی‌ها خوشم نمی‌آمد فروغ! اما عاشق و دلباخته دختر ساواکی شدم. دخترش چون جان برایم عزیز است. می‌دانم که او هیچ‌گاه شبیه پدرش نیست، قلبی به وسعت دریا دارد. پس فعلاً خیالی راجع به پدرت ندارم.
سکوت کردم، حلقه‌ی دستانش را تنگتر کرد و گفت:
-‌ از من دلگیر نشو. من از حرف‌های تلخ پدرت کمی عصبانی شدم. به نظرم آمد که او مرد بی‌رحمی است.
دلخوریم را با سکوت پاسخ دادم. حلقه‌ی دستانش دورم شل شد و مقابلم ایستاد و دست در جیبش فرو برد و گفت:
-‌ بگذریم. امروز فردین با نقشه‌هایش دست و پایم را زنجیر کرد و نگذاشت به دیدنت بیایم. دوست داشتم زودتر به دیدنت بیایم اما تا غروب مجبور بودم روی نقشه‌های فردین و ساختمان کار کنم.
نفسم را بیرون دادم و با کنایه گفتم:
-‌ فعلاً مدتی از دیدن من محروم خواهی ماند.
متعجب شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ چرا؟
ابرویی حق به جانب بالا انداختم و گفتم:
-‌ چون به دلایلی می‌خواهم با احمدآقا یا پسرش بروم.
-‌ آاا! بس کن فروغ‌السلطنه! باز می‌خواهی ناز کنی؟
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
-‌ بعید می‌دانم که اهل خریدن ناز باشی، اما فعلاً مجبورم به خاطر مسائلی با آن‌ها بروم. خیلی طول نمی‌کشد شاید یک یا دو هفته! تو هم که سرگرم عروسی عمه‌ات هستی خیلی فراغ من برایت دشوار نخواهد بود.
-‌ آخر چرا؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ اتفاقاتی افتادند و ناچارم به خاطر امنیت خودم با آن‌ها بروم.
-‌ چه اتفاقی؟ نکند باز پا روی دم پدرت گذاشتی؟
-‌ خیر اما می‌خواهم دُم کسی را قیچی کنم.
نفسش را با تمسخر بیرون راند و با طعنه گفت:
-‌ چه کسی؟
-‌ شوهرعمه‌ی امیرحسین آقا صفدر!
چشم گرد کرد و گفت:
-‌ او دیگر چه کسی است؟ تو با او چه صنمی داری؟
-‌ چیزی نیست فقط می‌خواهم گوشمالیش دهم و فعلاً چیزی نمی‌توانم بگویم.
غرید:
-‌ باید بدانم! چه کردی و چرا می‌خواهی با او دربیافتی؟
-‌ حمید این مسئله را خودم حل می‌کنم. سرم کلاه گذاشته بود، من هم حقش را کف دستش گذاشتم. می‌ترسم قد علم کند این چند وقت را با احمدآقا به درمانگاه می‌روم و برمی‌گردم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد.
کلافه دستی به صورتش کشید و غرید:
-‌ فروغ!
-‌ چیز مهمی نیست. خیالت تخت!
لب به هم فشرد و گفت:
-‌ امان از دست تو! بگو کجا زندگی می‌کند خودم حلش می‌کنم.
-‌ فعلاً که خبری نیست. دیگر مسئله را تمام کن.
-‌ امیدوارم پی دردسر نگردی.
-‌ نه چنین نیست.
نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ اگر مسئله‌ای شد مرا بی‌خبر نگذار.
سری به علامت مثبت تکان دادم، دست در جیبش فرو برد و جعبه کوچکی بیرون آورد و گفت:
-‌ دیشب بابا به اتاقم آمد و این جعبه را به من داد و گفت که سال‌ها پیش آن را خریده بود و می‌خواست در انگشت مادرت کند اما تقدیر بر این بوده که نصیب ما شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
در جعبه را مقابل چشمانم گشود و نگاهم روی انگشتر زیبای نگین‌داری افتاد که نگینش زیر نور کم‌رمق ماه می‌درخشید. لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ گرچه باید در خواستگاری آن را به انگشت تو کنم اما تقدیر ما مه‌آلود است و من نمی‌خواهم چون پدر منتظر زمان بمانم. امشب می‌خواهم تو را خواستگاری کنم و این انگشتر را به انگشت تو مزین کنم.
از حرفش قلبم لرزید، نگاه لرزانم به او دوخته شد. تبسم کم‌رنگی روی لبش شکفته بود. پرده اشک چشمانم را در آغوش گرفت. دستم را گرفت و گفت:
-‌ قلب من همیشه متعلق به توست فروغ. چه تقدیرم با تو باشد چه نباشد. این قلب من است که به انگشت ظریفت گره می‌خورد.
انگشتر را از قابش بیرون آورد و درون انگشت لرزانم کرد. اشکم سرریز شد. دستانم را به گردنش آویختم و او را در آغوش گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ تقدیر و زندگی فروغ تنها تو هستی. تو نباشی فروغ هم دیگر نخواهد بود.
در حال و هوای خود بودیم که لحظه‌ای حضور کسی را در وسط اتاقم حس کردم و تا به خودم بجنبم صدای هین بلندی به یکباره روح را در تنم رقصاند. هردو با وحشت از هم جدا شدیم و چشمان وحشت‌زده‌ام روی صورت مات و بهت‌زده فروزان خشک شد که چون مجسمه یخی سرجایش با چشمانی که از فرط حیرت گشاد شده بود؛ منجمد شد.
عرق سردی از پشت و پیشانیم روان شد. رنگ فروزان به وضوح پریده بود و نگاه ناباورانه‌اش روی من و حمید مانده بود. آب به دهانم خشک شده بود. حمید دست‌پاچه یک گام به عقب رفت. کم‌کم در نگاه فروزان شراره‌های خشم شعله کشید. گویا خون در پایم جاری شد و تا قبل از این‌که نعره‌ی فروزان به هوا برخیزد به سویش دویدم و دهانش را محکم گرفتم. او زیر دستانم تقلا می‌کرد. حمید حیران مانده بود چه کند. زیر گوش فروزان با صدای لرزانی گفتم:
-‌ تو را به خدا آرام باش فروزان... خواهش می‌کنم. تو را به ارواح خاک مادر توضیح می‌دهم.
اما او تلاش می‌کرد دهانش را از اسارت دستم آزاد کند و با چهره‌ای سرخ زیر دستم تقلا می‌کرد. بیچاره حمید نمی‌دانست در این غوغا چه کند؟! جز این‌که با احتیاط مقابل چشمان گرد شده فروزان جلو آمد و به سوی در اتاقم رفت و آن را قفل کرد و آهسته گفت:
-‌ فروزان، تو را به خدا کمی صبر کن. آن‌طور که دیدی نیست.
دستم را آهسته از مقابل دهان فروزان کشیدم که فروزان طاقت نیاورد و با صورتی که کبود شده بود و دندان‌های به هم فشرده گفت:
-‌ چه می‌کنی فروغ؟ او این‌جا چه می‌کند؟ وای فروغ... می‌خواهی آبروی ما را سکه یک پول کنی؟
آب‌دهانم را به سختی قورت دادم که نگاه تیزش را از من گرفت و به حمید دوخت و گفت:
-‌ تو چطور پا به اتاق فروغ گذاشتی؟ با چه جراتی؟ می‌دانی اگر پدرم تو را در اینجا ببیند ریختن خونت را مباح می‌داند؟
حمید با آرامش گفت:
-‌ آنچه که فکر می‌کنی نیست فروزان. من و فروغ فقط یکدیگر را در این تراس می‌بینیم. می‌دانم وجه خوبی ندارد اما ما خیالی جز دیدن یکدیگر نداشتیم.
شانه فروزان را فشردم و آهسته گفتم:
-‌ فروزان خدا می‌داند که ما جز این خیالی نداشتیم.
فروزان براق شد وگفت:
-‌ معلوم است، به مثال "صبرکن خودم را جا کنم تا فردا چه‌‌ها کنم" !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
حمید پوزخندی زد و از خنده لب به هم فشرد، اخم به صورتم دواندم و گفتم:
-‌ این طرز صحبت کردن است؟ خجالت هم خوب چیزی است. ما فقط در تراس کمی صحبت کردیم.
فروزان دندان به هم فشرد و با خشم شانه‌ام را گرفت و گفت:
-‌ صحنه‌ای که من در تراس دیدم چیز فراتر از صحبت کردن بود.
سکوت کردم. حمید هم در مقابل نگاه حق‌به جانب او سر به زیر انداخت. دستم را بالا بردم و آهسته گفتم:
-‌ انگشتری را که پدرش به او داده بود تا در انگشت من کند را آورده بود. چون می‌داند ما برای این اتفاق باید انتظار زیادی بکشیم.
نگاه فروزان روی انگشتر خیره ماند و حرفی نزد. شاید از لحن و صداقت بیانم بود که عقب‌نشینی کرد. نیم‌نگاه اخم‌آلودی به حمید کرد و گفت:
-‌ هیچ می‌دانید اگر بهجت یا بابا از سالن می‌گذشتند و به جای من پا درون اتاق می‌گذاشتند چه اتفاقی می‌خواست بیافتد.
حمید سر تکان داد و گفت:
-‌ بی‌احتیاطی از فروغ بوده است.
فروزان نفسش را با حرص بیرون راند و نگاهی به چهره‌ی خونسرد من انداخت. سپس با نگاه تندی به حمید چهره چرخاند و با قهر راه رفتن از اتاق را پیش گرفت و غرید:
-‌ امیدوارم فکر آبروی چندین ساله‌ی خانواده ما باشید و خبط و خطایی نکنید و الا ساکت نمی‌مانم.
قفل در را باز کرد و در را به نشانه اعتراضش محکم به هم کوفت و رفت. نفس حبس شده در سی*ن*ه را بیرون دادم و حرفی نزنم. چهره حمید کاملا نگران بود که با تکان سر به حالت اطمینان‌بخشی گفتم:
-‌ از فروزان دلخور نباش او اولش کمی قضاوت می‌کند اما بعد پشیمان می‌شود.
نگران دستی به صورتش کشید و گفت:
-‌ حالا پیش پدرت چیزی نگوید تو را هم به دردسر بیاندازد.
خنده‌ی ملیحی کردم و گفتم:
-‌ نه... فروزان در این دنیا تنها کسی هست که راضی نیست به من صدمه بزند. خیالت راحت باشد.
نفسش را بیرون داد و به سویم آمد و گفت:
-‌ این چندروز را نمی‌توانم به دیدنت بیایم. هم عروسی حمیرا مانع می‌شود و هم خودت می‌خواهی با راننده‌‌تان بروی. حالا هم فروزان دیدار ما را در این تراس فهمیده می‌ترسم باعث گرفتاری تو شود. ناچارم علارغم میل باطنیم چند روزی از دیدار تو محروم باشم.
دستش را فشردم و گفتم:
-‌ نگران فروزان نباش!
با نگرانی چشم از من چرخاند و گفت:
-‌ بهتر است مجابش کنی.
سری تکان دادم ، او دستم را رها کرد و گفت:
-‌ اگر شرایط مهیا بود سعی می‌کنم به دیدارت بیایم. بهتر است بروم.
با بدرقه‌ی من مثل همیشه چون شبحی در تاریکی شب محو شد و رفت. نفسم را بیرون راندم و به طرف تختم رفتم و روی آن ولو شدم. انگشتر تک نگین او زیر نور لامپ می‌درخشید. قلبم از فکر او شرع به تپیدن کرد و خُلقم از فکر وعده‌ی ندیدن او اندکی به تنگ آمد. به راستی عشق چه بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
چند روزی از آن شب گذشت همان‌طور که نقشه کشیده بودم دو روزی جیره صفدر را به مدرسه دادم و مقابل آقای حسینی مدیر مدرسه وانمود کردم که از غیبت امیرحسین اطلاع ندارم و از او خواستم اگر فردا امیرحسین سرکلاسش حاضر نشود، به من اطلاع دهد تا جیره صفدر را قطع کنم، که همان‌طور هم شد. صفدر هم که خیال می‌کرد من از غیاب امیرحسین خبر ندارم؛ با کلاشی می‌رفت و مقرری‌اش را می‌گرفت و به خاطر غیبت امیرحسین سر آقای حسینی را شیره می‌مالید تا من از گم شدن او باخبر نشوم و مقرری‌اش را طبق روال بستاند اما کور خوانده بود. مقرری‌اش که قطع شد باید به تب و تاب می‌افتاد و این‌طوری او را متهم می‌کردم و خودم را از گم شدن امیرحسین مبرا می‌کردم.
سر ظهر بود که دست و رو شستم و به رختکن رفتم. تمام فکرم معطوف به حمید بود و در خیالم به او می‌اندیشیدم. امشب عروسی حمیرا بود، بی‌گمان چند روزی هم درگیر بساط عروسی بودند. از فروزان شنیده بودم که می‌گفت قریب به یک ماه دیگر نیز مجلس عقدکنان سوسن است و آن‌طور که زمزمه‌ها هست انگار خانواده ایرج اصرار دارند مجلس عقد و عروسی در یک شب برگزار شود و سوسن نیز برای همیشه به همراه ایرج به لندن مهاجرت کند.
از فکر سوسن قلبم فشرده شد و این‌که رابطه‌ی دوستی ما از هم گسست و او را با دلخوری‌های زیادی از دست دادم از خودم دلگیر بودم. ای کاش قبل از این‌که ایران را ترک کند مرا ببخشد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و حالم از فکر کردن به سوسن دگرگون شد. بی‌حوصله کیفم را روی شانه‌ام انداختم و از بیمارستان خارج شدم. پایم را که بیرون گذاشتم نگاهم روی حمید که دورتر از درمانگاه با حالی کلافه ایستاده بود، خشکید. تا مرا دید از جا کنده شد. کمی از دیدنش متعجب شدم. هرچه نزدیکم می‌شد بیشتر متوجه حال نگران و ناراحتش می‌شدم. به من که رسید متعجب گفتم:
-‌ سلام، فکر نمی‌کردم امروز تو را... .
حرفم را برید و با سگرمه‌های درهم و چهره‌ای عبوس که آشفته‌حالیش را بیان می‌کرد گفت:
-‌ فروغ باید با هم حرف بزنیم.
چشم به اطراف چرخاندم و چون دیدم خبری از کرم یا احمدآقا نیست گفتم:
-‌ چه شده؟ برویم داخل کوچه، نکند احمدآقا بیاید و ما را با هم ببیند.
گیج و سرگردان به او نگریستم از جا کنده شد و به پشت بیمارستان با گام‌های پرشتاب قدم برداشت. در دلم غوغایی شد و هزاران فکر مختلف در سرم تاختند از پی او روان شدم. مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ فروغ با چه کسی در افتاده‌ای؟ دُم چه کسی را می‌گفتی قیچی می‌کنی؟ امروز آقای حسینی مدیر مدرسه‌ای که امیرحسین را در آن ثبت‌نام کردی زنگ زد و گفت مردی بنام صفدر رفته و مدرسه را به هم ریخته. گفت دو روز است امیرحسین غایب بوده و سر کلاس نیامده و صفدر از پی پیدا کردن او به مدرسه آمده و قیامت به پا کرده است. یکی از بچه‌های مدرسه گفته که امیرحسین چند روز پیش سوار یک پیکان شده و رفته است.
از شنیدن آن حرف جا خوردم اما بر خودم مسلط شدم و چیزی نگفتم. از سکوتم برآشفت و یک قدم جلو آمد و گفت:
-‌ گم شدن او که زیر سر تو نیست؟
هردو خیره به هم زل زدیم. نگاه ناراحتش به صورتم بود، سکوتم اندکی به درازا کشید تا لب باز کردم و گفتم:
-‌ این مردک باید دست طمعش قطع می‌شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
از شنیدن حرفم گر گرفت و با تحکم غرید:
-‌ فروغ! خیال کردی با یک آدم عادی متمدن طرف شده‌ای و معرکه راه انداختی؟! این جماعت را نمی‌شناسی؟ این جماعت با زور و قلدربازی‌شان توانستند کودتا کنند و مصدق را با آن دب‌دبه و کبکبه با خاک یکسان کنند؛ آن‌وقت تو به خیالت می‌توانی با این جماعت جدل کنی؟
با خشم غریدم:
-‌ این مردک بی‌همه‌چیز قول داده بود که دست از سر امیرحسین بردارد. من به جای کار کردن امیرحسین جیره و مواجبی را برایش مقرر کرده بودم اما برخلاف عهد و پیمانش رفتار کرد و باز از امیرحسین کاسبی می‌کرد. حقش را کف دستش گذاشتم تا او باشد و نتواند مرا دور بزند.
با صدایی رسا گفت:
-‌ فروغ! می‌خواهی بگویی گم شدن امیرحسین زیر سر توست؟ هیچ می‌فهمی چه آتشی به پا کردی؟
-‌ خودم از پس آن برمی‌آیم.
صورتش از ناراحتی سرخ و کبود شد و یک گام نزدیکم شد و مچ دستم را در چنگ گرفت و گفت:
-‌ حماقت کردی فروغ، زود باش برویم امیرحسین را هرجایی پنهان کردی بیاوریم و تحویل خانواده‌اش بدهیم.
سپس مرا دنبال خود کشید با ناراحتی دستم را از دستش کشیدم و گفتم:
-‌ هرگز!
بهت‌زده برگشت و به صورت من زل زد و دندان به هم سائید و گفت:
-‌ می‌خواهی بلا و دردسر برای خودت درست کنی؟ این صفدر که من راجع به او شنیدم آدم حسابی نیست که حرف در گوشش برود. هزارو یک فسق و فجور کرده پا روی دم او نگذار و حماقت نکن.
با حرص به او زل زدم و گفتم:
-‌ حتی به بهای جانم هم شده حاضر نیستم آن پسربچه‌ی بیچاره را به دست او بسپارم.
از حرفم برآشفت و فریاد زد:
-‌ فروغ!
هردو خصمانه به هم زل زدیم، وقتی دید رگ لجاجت من جوشیده است از در کرنش درآمد و با نرمی گفت:
-‌ می‌دانم می‌خواهی او را نجات بدهی اما این راهش نیست. در این شهر هزاران بچه هستند که درس نخوانده‌اند عاقبت راه خود را پیدا می‌کنند تو ضامن سرنوشت او نیستی. تا همین‌جا هم تمام تلاشت را کردی. تو از اول هم برای نجات او راه اشتباهی را انتخاب کردی. مقرری و جیره برایش تعیین کردی. بوی پول به مشامش خورده و او می‌داند که امیرحسین نقطه ضعف توست حالا دست از امیرحسین بکش بگذار راه خودش را برود این‌طوری صفدر هم دست طمعش را از او کوتاه می‌کند.
با لجاجت غریدم:
-‌ امیرحسین به من پناه آورده چطور دستش را رها کنم و او را به آن قلدر نامروت بسپارم. هیچ‌وقت چنین کاری را نمی‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
با آشفتگی جلو آمد و درحالی که تلاش می‌کرد مرا متقاعد کند گفت:
-‌ فروغ تو داری اوضاع را خراب می‌کنی. چقدر بگویم در حد تو نیست با چنین جماعتی دربیافتی. به خدا که آخرش به خیر ختم نمی‌شود! بیا و لجاجت نکن! بخدا که داری برای خودت و آن طفل معصوم و هرکسی که او را به آن‌ها سپرده‌ای دردسر درست می‌کنی. بیا برویم آن بچه را پس بگیریم. دیر یا زود صفدر می‌فهمد فرار او کار تو بوده آن‌وقت خدا می‌داند چه بلایی به سرت می‌آورد.
-‌ خیال کردی من هم دست روی دست می‌گذارم.
غرید:
-‌ چرا هرچه در گوشت می‌خوانم حرف خودت را می‌زنی؟ چرا متوجه نیستی که کارت اشتباه است.
با خشم قدمی پیش گذاشتم و به چهره برافروخته‌اش زل زدم و گفتم:
-‌ خودم از پس او برمی‌آیم و حاضر نیستم آن طفل معصوم را به او پس دهم.
از کنارش با خشم گذشتم شانه‌ام را گرفت با لجاجت دستش را پس زدم و او را با داد و فریادهایش تنها گذاشتم. او به دنبالم روان بود و من بی‌توجه به غرولندها و نصیحت‌هایش از او دور شدم. وقتی به خیابان اصلی رسیدم ماشین احمدآقا را دیدم بی‌معطلی پیش رفتم و سوار شدم. احمدآقا با تعجب به چهره برافروخته‌ام نگریست. بی‌توجه به او حمید را دیدم که با ناراحتی تا خیابان اصلی به دنبالم آمده بود اما تاقبل از اینکه دستش به من برسد سوار ماشین شده بودم. ماشین که حرکت کرد از او دور و دورتر شدم. احمدآقا گفت:
-‌ چی شده باباجان سر کیف نیستی؟
نیم‌نگاهی به او کردم و بی‌حوصله گفتم:
-‌ کمی خسته‌ام.
او که بی‌میلی مرا برای ادامه صحبت نیست عقب‌نشینی کرد. در دلم غوغایی بود. حتم داشتم که صفدر شستش خبردار شده که ماشین پیکان از آن من بوده و دیر یا زود سر و کله‌اش پیدا می‌شود‌. به عمارت که رسیدیم بی‌معطلی پیاده شدم و درحالی که در قلبم غوغایی بود به داخل رفتم. طبق معمول طنین رادیو پدر از سالن شنیده می‌شد که خبر از آن می‌داد که در تبریز تظاهرات خونینی علیه حکومت به پا شده است و مردم تبریز سینماها را آتش زده بودند و این اعتصابات تا دانشجویان شهر تبریز هم کشیده شده شده بود و آن‌طور که پدرم سبیلش را می‌جوید حدس می‌زدم چیزی پررنگ‌تر از آنی باشد که رادیو برای همه‌گان بلغور می‌کرد. بی‌گمان این آشوبات تمامی نداشت و خشم مردم تبریز به تمام کشور بالاخره سرایت می‌کرد. پدرم مدام زیر لب می‌غرید و دستش را مشت کرده بود و شش‌دانگ حواسش را در گرو رادیو و اخبارش گذاشته بود تا حدی که متوجه ورود من هم نشد.
به اتاق پناه بردم و کلافه سردرگم در خیال خودم گم شدم. شب وقتی سر میز شام رفتم اثری از پدرم نبود و بهجت‌خانم ماموریت فوری را دلیل غیاب پدر عنوان کرد که معلوم بود به خاطر آشوب‌های اخیر باز پدرم را فراخوانده بودند. فروزان با چهره‌ای نگران گفت:
-‌ چندروزی است در دانشگاه تهران اغتشاشات بالا گرفته و کار به زد و خورد دانشجویان با نیروهای شهربانی و ژاندارمری کشیده شده است. اکثر دانشگاه‌ها اعتصاب کردند و کلاس‌های درس را تعطیل کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
بهجت‌خانم درحالی که میز را می‌چید با نگرانی گفت‌:
-‌ از رادیو پدرتان شنیدم که دوهزار و ششصد نفر از زندانیان امنیتی در زندان قصر هستند که عده‌ی زیادی از آن‌ها را آزاد کردند. راستش احمدآقا می‌گفت خیلی از دوستان پدرتان و سرمایه‌داران دارند سرمایه‌های خود را نقد می‌کنند. انگار خیلی به سرکوب این آشوب‌ها خوش‌بین نیستند.
از حرف بهجت ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که پدر قصد فروش عمارت را کرده بود. نگاهم روی چهره‌ی آشفته فروزان افتاد که گفت:
-‌ خدا به پدر بیچاره ما رحم کند از دست این مردم شب و روز ندارد. می‌ترسم آتش این آشوب خدای نکرده زندگی ما را بسوزاند.
خونسرد تکه نانی برداشتم و گفتم:
-‌ دی‌ماه سال قبل هم خیلی از مردم به خیابان ریختند، آخرش چه شد؟! جز کشت و کشتار و دستگیری و زندانی شدن. باقی تظاهرات هم همین است.
بهجت گفت:
-‌ فروغ‌خانم دیگر خیلی این آشوب‌ها بزرگتر شده است. زمزمه‌های یک تغییر حکومت به گوش رسیده.
فروزان به بهجت توپید:
-‌ این چه حرفی است. یک خدای ناکرده زبانم لال هم بگو! شانس آوردی پدرم حرفت را نشنیده و الا تکه بزرگه‌ات گوشت بود.
گفتم:
-‌ کافی است. این آشوب‌ها مثل دفعه‌های قبلی‌است و اتفاق خاصی نمی‌افتد.
بعد از صرف شام به اتاقم برگشتم. کتابی را مقابلم گشودم اما سرم پر از افکار آشفته راجع به امیرحسین و صفدر بود و مدام برای خودم فکر و خیال می‌کردم که چطور او را دست به سر کنم و عاقبت با این افکار خواب چشمانم را ربود.
یک روز دیگر هم از آن روز گذشت و چون خبری از صفدر نشده بود اندکی دلم به این گرم شده بود که صفدر هنوز شک و شبه‌ای به من ندارد. صبح همراه کرم طبق معمول به محل کارم بازگشتم و قرار شد نزدیک غروب احمدآقا اگر در خانه بود به سراغ من بیاید بنابراین سعی کردم با کار کردن افکارم را سامان دهم.
غروب بود که کارم تمام شد، درحالی که نای سرپا ایستادن را نداشتم. روز شلوغ و بدی بود و عاقبت آن‌طور که پیش‌بینی می‌کردم آشوب‌های تبریز به تهران و اصفهان هم رسیده بود و تعداد زیادی از مردم زخمی که سر و دستشان آسیب‌دیده بود به بیمارستان آمده بودند. گویا در دانشگاه تهران قیامت شده بود و نیروهای ژاندارمری در ضرب و شتم دانشجویان دریغ نکرده بودند. اوضاع همان‌طور که بهجت می‌گفت نگران کننده به نظر می‌رسید و کم‌کم داشت ته دل مرا هم خالی می‌کرد.
پایم را از بیمارستان بیرون گذاشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای نخراشیده‌ای از پشت سرم میخکوبم کرد:
-‌ آهای... ضعیفه، صبر کن تکلیفمان را روشن کنیم.
هری دلم فروریخت. سرجایم خشکیده و چشمانم از فرط ترس گشاد شدند. زیرچشمی اطراف را نگریستم خیابان خالی از جمعیت بود و تنها چند ماشین با سرعت نور از خیابان می‌تاختند.
اب‌دهانم را قورت دادم و سربرگرداندم هیبت درشت صفدر را دیدم که کتش را طبق عادت معهود عاریه به روی شانه انداخته بود و نیمی از دستمال یزدیش را به دور دستش پیچیده و نیم دیگرش آویزان بود و مقداری از موهای مجعدش از زیرکلاه پهلوی‌اش مشخص بود. چشمانش سرخ سرخ بود. نزدیک و نزدیک‌تر شد و بی‌مقدمه غرید:
-‌ امیرحسین کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
بدون این‌که خودم را ببازم خونسرد و حق ‌به جانب به او زل زدم و گفتم:
-‌ این را من باید از تو بپرسم؟ چرا خلاف عهدت رفتار کردی و او را به مدرسه نفرستادی؟ خیال می‌کردی متوجه نمی‌شوم؟
پوزخند تمسخر باری زد و گوشه آویزان دستمال را با دست دیگرش گرفت و به دور دستش پیچید و نزدیکم شد و گفت:
-‌ دیوار حاشایت بلند است؟! تو هم خیال کردی نفهمیدم آن حرامزاده را فراری دادی! کجاست تا تو را نفله نکردم.
یک‌تای ابرو بالا دادم و گفتم:
-‌ با او چه کردی؟ حقه‌ی کثیفی سوار کردی آقا صفدر، حالا می‌خواهی غیبت او را موجه کنی و طور دیگری جیب مرا بزنی اما کور خواندی من به تو باج نمی‌دهم.
پوزخند کجی صورتش را مهیب کرد و با صدایی بلند غرید:
-‌ سرت به تنت زیادی کرده انگار! او را کجا پنهان کردی؟
با خشم غریدم:
-‌ این را باید من از تو بپرسم که او کجاست؟ با او چه کردی؟ اگر بلایی... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که چنگ به یقه‌ام زد و مرا سوی خود کشید و با چشمان درنده به من زل زد و فریاد زد:
-‌ می‌گویم امیرحسین کجاست تا استخوان‌هایت را زیرپا له نکردم.
چشمانم از شدت ترس گشاد شدند و به او زل زدم و برای لحظه‌ای از هیبت آن صدای رعب‌آورش لال شدم. چند عابر پیاده از دور با صدای او خشکشان زد و ایستادند و مرا تماشا کردند. با چشمان بیرون زده مرا نگریست و غرید:
-‌ بگو آن حرامی را کجا پنهان کردی تا گردنت را خرد نکردم.
درحالی که تقلا می‌کردم آزاد شوم، با خشم و دندان به هم سائیده غریدم:
-‌ پیش من نیست، دست کثیفت را از من بکش!
-‌ خبر دارم با پیکان نارنجی رنگی صبح زود از پی او رفتی و سوارش کردی حالا فکر کردی خام حرف‌های تو می‌شوم. صبر مرا امتحان نکن و برای آخرین بار می‌پرسم، امیرحسین کجاست؟.
او محکم یقه‌ام را در مشت داشت، هرچه می‌کردم زورم به جدا کردن دستش نمی‌رسید، با چشمانی که خشم از آن شعله می‌کشید فریاد زدم:
-‌ رهایم کن لعنتی... حتی اگر هم می‌دانستم او کجاست هرگز به تو نمی‌گفتم.
که لحظه‌ی بعد، از ضربه‌ی سنگین کف دستش به روی صورتم، حس کردم صورتم لمس شد و برق از چشمانم پرید. شدت ضربه‌ی سیلی‌اش به قدری بود که نقش روی زمین شدم و هم‌زمان با این اتفاق ماشین احمدآقا سر رسید. حس کردم مایع گرمی از بینیم سر خورد. با پشت دست خونی که از بینی‌ام روان بود را پاک کردم . چند نفر با دیدن آن صحنه به کمک من شتافتند که صفدر قمه‌ی بزرگ و تیزی از زیر کتش بیرون آورد و تهدیدکنان رو به آن‌ها فریاد زد:
-‌ هرکسی می‌خواهد شکمش سفره شود پا جلو بگذارد.
همه از ترس سرجایشان خشکیدند و با وحشت مرا می‌نگریستند. او یک گام به سوی من برداشت از ترسم روی زمین عقب‌عقب خزیدم به یقه‌ام چنگ زد و مرا چون پرکاهی از روی زمین برچید و با دست دیگرش، قمه‌ی تیزش را زیرگلویم گرفت. از هیبت ترس بدنم به رعشه افتاد با صدایی لرزان و لکنت‌بار گفتم‌
-‌‌ رهایم کن... گفتم که... پیش من نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
بوی درماندگیم که به مشامش رسید گفت:
-‌ یا همین الان می‌گویی او کجاست یا می‌برمت شهرنو و مثل زن‌های شهرنو همین امشب تو را به بهای خوبی می‌فروشم، بعدهم لای دیوارهایش خاکت می‌کنم.
از شدت ترس به گریه افتادم. صدای جیر لاستیک ماشینی همان‌لحظه آمد و صدای فریاد احمدآقا آمد که نعره می‌زد:
-‌ آهای مردک بی‌همه‌چیز داری چه کار می‌کنی؟ دستت را بکش تا آن را قلم نکردم.
نعره‌ی صفدر به هوا برخاست:
-‌ به تو ربطی ندارد پیرمرد! خودت را قاطی ما کنی آنقدر تو را می‌زنم که صدای سگ بدهی. گورت را گم کن من با این ضعیفه تسویه حساب دارم.
با وحشت زیر دست صفدر فریاد زدم:
-‌ احمدآقا کمک...
احمدآقا با چشمان از حدقه بیرون زده مرا می‌نگریست و از جا کنده شد و در کمال بهت سوی ماشینش دوید. ناباورانه جیغ بلندی کشیدم و او را به کمک طلبیدم. اما او سوار ماشینش شد و پا روی گاز گذاشت و در کمال حیرت سوی ما تاخت گویی می‌خواست علاوه بر صفدر مرا هم زیر بگیرد. تا قبل از این‌که ماشین به ما برسد هرکس که سر راه او بود از سر وحشت به سویی پرید. صفدر از ترس این‌که احمدآقا او را زیر بگیرد یقه‌ام را رها کرد و چند قدم خودش را به عقب کشید. وحشت‌زده خودم را به عقب کشیدم اما پای چپم در پای راستم پیچید و با صورت روی زمین ولو شدم. وحشتزده سربرگرداندم چشمان گیج از حدقه بیرون‌زده‌ام به حرکات آرتیستی احمدآقا بود که با ماشین با سرعت وصف‌ناپذیری، از فاصله میان من و صفدر گذشت. صفدر همان‌طور بهت‌زده احمدآقا را نگریست که احمدآقا دوباره دنده عقب گرفت و با سرعت زیادی پشت او روانه شد. صفدر هم از ترسش دوپا داشت دوپای دیگر هم قرض کرد و از سوی دیگری گریخت. همه‌ی مردم گویی که صحنه مهیج فیلمی را تماشا می‌کردند انگشت به دهان مانده بودند. ماشین احمدآقا گرد و غباری به پا کرده بود، در وسط جمعیت ایستاد و خودش سراسیمه از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید. مقابله صورت حیران و گیج من خیمه زد و با چهره‌ای رنگ‌پریده و مشوش گفت:
-‌ بابا‌جان خوبی؟
زیر بغلم را گرفت و مرا بلند کرد. از جا به زحمت بلند شدم و با پشت دست خونی را که از بینی‌ام در جریان بود را پاک کردم و بغضم ترکید. خم شدم و لباس‌هایم را تکاندم درحالی که قطره‌قطره اشکم صورت خونین و مالینم را می‌شست.
با حالی آشفته و نگاهی پدرانه غرید:
-‌ الهی که دستش قلم شود! آخر این نرّه غول بیابانی با تو چه کار داشت؟ حتماً دشمنی آقا را داشته و خواسته از سمت تو به آقا ضربه بزند. مردتیکه حرامزاده! بیا برویم درمانگاه خودتان؛ بینی‌ات را نکند شکسته باشد؟! الهی خیر و بهره به زندگیت نرسد... آخر مگر ادم دست روی زن بلند می‌کند... اگر مرد بود باید می‌آمد جلوی خودمان قد علم می‌کرد. .
علی‌رغم اصرارش به درمانگاه نرفتم و درحالی که بغض شکفته در گلویم را قورت می‌دادم گفتم:
-‌ فقط مرا به خانه ببر!
احمدآقا از بازویم گرفت و با صورتی آشفته گفت:
-‌ فروغ‌جان بابا! می‌ترسم خدای نکرده بینی‌ات شکسته باشد. بیا و لجبازی نکن، بگذار دکتر تو را ببیند.
درحالی که از شدت گریه می‌لرزیدم گفتم:
-‌ می‌ترسم دوباره برگردد. فقط مرا به خانه ببر! دماغم نشکسته است این را مطمئنم.
او که مرا عمریست می‌شناخت سر تسلیم فرود آورد و مرا لنگان لنگان به طرف ماشین برد و در را باز کرد و می‌گفت:
-‌ به حق حضرت ابوالفضل دستش قلم شود. صبر کند و ببیند که آقا چطوری دمار از روزگارش درمی‌آورد. روزگارش را سیاه می‌کند مگر شهر هرت است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,679
مدال‌ها
2
داخل ماشین خزیدم و چشمه‌ی اشکم مدام می‌جوشید. هق‌هق‌هایم را زیر لب بسته محبوس کرده بودم. احمدآقا چهره‌اش از شدت ناراحتی کبود بود. نگاهی به چهره‌ام کرد و از جیبش بیرون آورد و گفت:
-‌ باباجان این را بگذار روی بینی‌ات و سرت را بالا نگه‌دار تا خونش بند بیاید.
با دست لرزان دستمال را از دستش گرفتم و خون بینی‌ام را پاک کردم. او حرکت کرد و مدام ناسزا زیرلب بار صفدر می‌کرد.
سرم را اندکی بالا گرفتم. اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمانم فروریخت و لابه‌لای موهایم گم شد. احمدآقا یک‌دم با سوال‌هایش مرا بمباران می‌کرد:
-‌ صورتش را دیدی؟ باید به آقا بگوییم یک شبه پیدایش می‌کند و به خاک سیاهش می‌نشاند. چرا جلوی راهت را گرفت؟ چیزی نگفت؟ آخر این حیوان با تو چه کار داشت؟ از این شورشی‌ها نبود که کینه آقا را به دل داشته باشد؟ فروغ‌جان بابا یک حرفی بزن این مردک نمک به حرام چرا جلوی راهت را گرفته بود؟ تو را می‌شناخت؟ چه تسویه حسابی داشت؟ آن الدنگ را می‌شناسی؟ اسمش را می‌دانی؟
با حالی بی‌رمق گفتم:
-‌ او را می‌شناسم احمدآقا، یک بار پا روی دمش گذاشتم حالا آمده بود زهرچشم بگیرد. احمدآقا تو را به خدا حرفی از او پیش پدرم نزن. اگر بفهمد قیامت به پا می‌شود اصلاً حال و حوصله دعوا و شماتت پدر را ندارم.
با ناراحتی غرید:
-‌ استغفرالله... مگر می‌شود باباجان! آن مردک جانی اگر باز سر و کله‌اش پیدا شود، بلایی به سرت می‌اید... نچ...راه ندارد. آقا باید بداند که چنین بی‌پدری به خانواده‌اش تعرض کرده. شما کارت نباشد خودم به آقا می‌گویم.
بی‌حال دستمال را از روی بینی‌ام کنار زدم. لکه‌های خون آن را رنگین کرده بود و درهاله‌ی تاریکی شب سیاه دیده می‌شد. با لحنی نرم برای متقاعد کردن او گفتم:
-‌ اگر به بابا بگویی می‌خواهد هی سرک بکشد که چرا به این حال افتادم. آن‌وقت خر بیاور و باقالی بار کن.
-‌ باباجان آخر این قلچماق با تو چه کار داشت؟ مگر چه کار کرده بودی؟ خب حرف بزن آدم بداند چرا روی تو چاقو می‌کشید.
نفس لرزانم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ به خاطر آن بچه از من باج می‌گرفت.
-‌ کدام بچه؟
-‌ آن بچه واکسی را می‌گویم خاطرت هست.
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- لااله الا الله! آخر فروغ‌خانم می‌دانم دل‌رحم هستید اما این بچه گداها چه ارزشی دارند که بخواهید با این جماعت دربیافتید. این بی‌پدر باز هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود! به ارواح خاک مادرتان، من کوتاه بیا نیستم و باید قضیه را به آقا بگویم.
 
بالا پایین