- Jun
- 1,036
- 6,679
- مدالها
- 2
دلگیر با حالت قهر از او چهره برگرداندم، یک گام جلو آمد خودم را عقب کشیدم دستش دورم حلقه خورد و زیرگوشم نجوا کرد و گفت:
- هیچگاه از ساواکیها خوشم نمیآمد فروغ! اما عاشق و دلباخته دختر ساواکی شدم. دخترش چون جان برایم عزیز است. میدانم که او هیچگاه شبیه پدرش نیست، قلبی به وسعت دریا دارد. پس فعلاً خیالی راجع به پدرت ندارم.
سکوت کردم، حلقهی دستانش را تنگتر کرد و گفت:
- از من دلگیر نشو. من از حرفهای تلخ پدرت کمی عصبانی شدم. به نظرم آمد که او مرد بیرحمی است.
دلخوریم را با سکوت پاسخ دادم. حلقهی دستانش دورم شل شد و مقابلم ایستاد و دست در جیبش فرو برد و گفت:
- بگذریم. امروز فردین با نقشههایش دست و پایم را زنجیر کرد و نگذاشت به دیدنت بیایم. دوست داشتم زودتر به دیدنت بیایم اما تا غروب مجبور بودم روی نقشههای فردین و ساختمان کار کنم.
نفسم را بیرون دادم و با کنایه گفتم:
- فعلاً مدتی از دیدن من محروم خواهی ماند.
متعجب شانهام را فشرد و گفت:
- چرا؟
ابرویی حق به جانب بالا انداختم و گفتم:
- چون به دلایلی میخواهم با احمدآقا یا پسرش بروم.
- آاا! بس کن فروغالسلطنه! باز میخواهی ناز کنی؟
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- بعید میدانم که اهل خریدن ناز باشی، اما فعلاً مجبورم به خاطر مسائلی با آنها بروم. خیلی طول نمیکشد شاید یک یا دو هفته! تو هم که سرگرم عروسی عمهات هستی خیلی فراغ من برایت دشوار نخواهد بود.
- آخر چرا؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- اتفاقاتی افتادند و ناچارم به خاطر امنیت خودم با آنها بروم.
- چه اتفاقی؟ نکند باز پا روی دم پدرت گذاشتی؟
- خیر اما میخواهم دُم کسی را قیچی کنم.
نفسش را با تمسخر بیرون راند و با طعنه گفت:
- چه کسی؟
- شوهرعمهی امیرحسین آقا صفدر!
چشم گرد کرد و گفت:
- او دیگر چه کسی است؟ تو با او چه صنمی داری؟
- چیزی نیست فقط میخواهم گوشمالیش دهم و فعلاً چیزی نمیتوانم بگویم.
غرید:
- باید بدانم! چه کردی و چرا میخواهی با او دربیافتی؟
- حمید این مسئله را خودم حل میکنم. سرم کلاه گذاشته بود، من هم حقش را کف دستش گذاشتم. میترسم قد علم کند این چند وقت را با احمدآقا به درمانگاه میروم و برمیگردم تا آبها از آسیاب بیافتد.
کلافه دستی به صورتش کشید و غرید:
- فروغ!
- چیز مهمی نیست. خیالت تخت!
لب به هم فشرد و گفت:
- امان از دست تو! بگو کجا زندگی میکند خودم حلش میکنم.
- فعلاً که خبری نیست. دیگر مسئله را تمام کن.
- امیدوارم پی دردسر نگردی.
- نه چنین نیست.
نفسش را بیرون راند و گفت:
- اگر مسئلهای شد مرا بیخبر نگذار.
سری به علامت مثبت تکان دادم، دست در جیبش فرو برد و جعبه کوچکی بیرون آورد و گفت:
- دیشب بابا به اتاقم آمد و این جعبه را به من داد و گفت که سالها پیش آن را خریده بود و میخواست در انگشت مادرت کند اما تقدیر بر این بوده که نصیب ما شود.
- هیچگاه از ساواکیها خوشم نمیآمد فروغ! اما عاشق و دلباخته دختر ساواکی شدم. دخترش چون جان برایم عزیز است. میدانم که او هیچگاه شبیه پدرش نیست، قلبی به وسعت دریا دارد. پس فعلاً خیالی راجع به پدرت ندارم.
سکوت کردم، حلقهی دستانش را تنگتر کرد و گفت:
- از من دلگیر نشو. من از حرفهای تلخ پدرت کمی عصبانی شدم. به نظرم آمد که او مرد بیرحمی است.
دلخوریم را با سکوت پاسخ دادم. حلقهی دستانش دورم شل شد و مقابلم ایستاد و دست در جیبش فرو برد و گفت:
- بگذریم. امروز فردین با نقشههایش دست و پایم را زنجیر کرد و نگذاشت به دیدنت بیایم. دوست داشتم زودتر به دیدنت بیایم اما تا غروب مجبور بودم روی نقشههای فردین و ساختمان کار کنم.
نفسم را بیرون دادم و با کنایه گفتم:
- فعلاً مدتی از دیدن من محروم خواهی ماند.
متعجب شانهام را فشرد و گفت:
- چرا؟
ابرویی حق به جانب بالا انداختم و گفتم:
- چون به دلایلی میخواهم با احمدآقا یا پسرش بروم.
- آاا! بس کن فروغالسلطنه! باز میخواهی ناز کنی؟
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- بعید میدانم که اهل خریدن ناز باشی، اما فعلاً مجبورم به خاطر مسائلی با آنها بروم. خیلی طول نمیکشد شاید یک یا دو هفته! تو هم که سرگرم عروسی عمهات هستی خیلی فراغ من برایت دشوار نخواهد بود.
- آخر چرا؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- اتفاقاتی افتادند و ناچارم به خاطر امنیت خودم با آنها بروم.
- چه اتفاقی؟ نکند باز پا روی دم پدرت گذاشتی؟
- خیر اما میخواهم دُم کسی را قیچی کنم.
نفسش را با تمسخر بیرون راند و با طعنه گفت:
- چه کسی؟
- شوهرعمهی امیرحسین آقا صفدر!
چشم گرد کرد و گفت:
- او دیگر چه کسی است؟ تو با او چه صنمی داری؟
- چیزی نیست فقط میخواهم گوشمالیش دهم و فعلاً چیزی نمیتوانم بگویم.
غرید:
- باید بدانم! چه کردی و چرا میخواهی با او دربیافتی؟
- حمید این مسئله را خودم حل میکنم. سرم کلاه گذاشته بود، من هم حقش را کف دستش گذاشتم. میترسم قد علم کند این چند وقت را با احمدآقا به درمانگاه میروم و برمیگردم تا آبها از آسیاب بیافتد.
کلافه دستی به صورتش کشید و غرید:
- فروغ!
- چیز مهمی نیست. خیالت تخت!
لب به هم فشرد و گفت:
- امان از دست تو! بگو کجا زندگی میکند خودم حلش میکنم.
- فعلاً که خبری نیست. دیگر مسئله را تمام کن.
- امیدوارم پی دردسر نگردی.
- نه چنین نیست.
نفسش را بیرون راند و گفت:
- اگر مسئلهای شد مرا بیخبر نگذار.
سری به علامت مثبت تکان دادم، دست در جیبش فرو برد و جعبه کوچکی بیرون آورد و گفت:
- دیشب بابا به اتاقم آمد و این جعبه را به من داد و گفت که سالها پیش آن را خریده بود و میخواست در انگشت مادرت کند اما تقدیر بر این بوده که نصیب ما شود.