جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,601 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
صورت شکفته‌اش قلبم را تکان می‌داد. یک دست از جیبش بیرون آورد و به طرفم دراز کرد و گفت:
-‌ سلام به فروغ‌السلطنه زرزرو که عشق ماندگار حمید است.
از حرفش خنده سرخوشی کردم و دستش را گرفتم و گفتم:
-‌ اما این القاب و عناوینت که به من نسبت دادی بوی عاشقی نمی‌دهد.
دوشادوش هم به راه افتادیم. خنده‌ای کرد و نگاه شیطنت‌بارش را به من دوخت و گفت:
-‌ من مثل ارسلان شاعر نیستم آن‌طور که از دلم می‌جوشد، نازت را می‌خرم.
پشت چشم نازکی کردم و گفت:
-‌ بهتر است کمی نزد دوستت آموزش ببینی.
رو ترش کرد و رگ غیرتش باد کرد و گفت:
-‌ مگر ناز خریدن من چه ایرادی دارد؟ آنقدر که من خودم را به خاطر تو پیش همه به آب و آتش کشیدم، ارسلان نکشید. آن‌وقت خام حرف‌های صدمن یه غاز آن مردک گلابی شدی. حیف! بشکند این دست که نمک ندارد.
از حسادتش نیشخندی زدم و به جهت سربه سر گذاشتنش گفتم:
-‌ اگر آب و آتش چند روز قبل را می‌گویی که آن هم به لطف گرو گذاشتن جان من بود که همه کوتاه آمدند.
زورش گرفت و گفت:
-‌ باز من تکانی به خودم دادم. تو که همیشه منتظر هستی دیگران راه را برایت صاف کنند.
خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ خیلی‌خب! نمی‌خواهد اوقاتت را تلخ کنی. خواستم کمی اذیتت کنم.
لبخندکجی زد و گفت:
-‌ خاطرت هست آن روز می‌گفتی آرزو داری همیشه و بی‌دغدغه کنارهم قدم بزنیم. من هیچ‌گاه آرزوهایت را از خاطر نمی‌برم و برای تحقق آن تمام تلاشم را می‌کنم.
دستش را فشردم و گفتم:
-‌ می‌دانم.
نگاه گرمش قلبم را لرزاند. دستم را فشرد و گفت:
-‌ دیگر مرا با ارسلان مقایسه نکن.
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
-‌ عمه‌ات از شنیدن آن‌خبرها غوغا به پا نکرد؟
-‌ باید می‌دیدی که چطور مثل اسپند روی آتش بالا و پائین می‌پرید اما با غرش بابا لب چید و عقب‌نشینی کرد.
لبخند کجی زدم و گفتم:
-‌ با شناختی که از او دارم او هرگز پا پس نمی‌کشد.
-‌ آن‌وقت من را مقابلش می‌بیند. بعد هم او قرار است تا دوهفته دیگر رخت عروس به تن کند و از پیش ما برود. انقدر نگران حمیرا نباش.
-‌ قرار بود به شوروی بروند پس چه شد؟
-‌ هنوز کار غلامحسین‌خان در شوروی لنگ می‌زند و ممکن است نیمی از سال طول بکشد اما رفتن آن‌ها قطعی است.
از شنیدن آن حرف دلگرم شدم و گفتم:
-‌ خدا کند که زودتر برود.
حمید لبخندی زد و گفت:
-‌ هیچ‌گاه تو و حمیرا با هم سازش نکردید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
-‌ خودت می‌دانی که حمیرا از همان‌ کودکی هم نسبت به من بدجنس بود.
-‌ فروغ تو هم دختر لجوج و لوس و نازپروده‌ای بودی و با هیچ‌کسی سازش نداشتی.
-‌ تو و حمیرا همیشه در پی آزار و اذیت من بودید.
از گلایه‌ام خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ خاطرم هست در بازی‌هایمان یا باید حرف تو می‌شد، یا با قهر و گریه کار خودت را می‌کردی و حرف خودت را به کرسی می‌نشاندی و این اخلاقت همیشه حرص حمیرا را درمی‌آورد.
نیشخندی روی لبم را جمع کردم و گفتم:
-‌ با این‌حال شما هیچ‌گاه زیر بار حرف من نمی‌رفتید و زورتان بیشتر می‌چربید. خصوصا این که شما همیشه با بهروز متحد می‌شدید تا اشک مرا درنیاوردید آرام نمی‌نشستید.
-‌ فردین همیشه طرف تو را می‌گرفت و من همیشه از او دلخور می‌شدم.
-‌ از خاطرم نمی‌رود، حمیرا یک لباس آستین پفی قرمز داشت، همیشه دامنش را بالا می‌داد تا کفش‌های قرمزش را به رخ ما بکشد و با ناز و عشوه از کنار ما می‌گذشت.
حمید نگاه مشتاقش را به من دوخت و گفت:
-‌ خودت چی؟ خاطرت هست یکبار کفش‌های پاشنه بلند مادرت را که بزرگتر از پایت بود به پا کرده بودی و به زحمت راه می‌رفتی و پز می‌دادی؟
پشت چشم نازکی کردم و گفت:
-‌ که آن هم تو پایت را روی کفشم گذاشتی و من زمین خوردم.
نیشخندی به لب راند و گفت:
-‌ هنوز صدای گریه‌هایت در گوشم هست که تا بغل مادرت دویدی و مرا نشان می‌دادی.
به چهار راه پهلوی رسیدیم ایستاد و گفت:
-‌ خب فروغ‌السلطنه وقت جدایی است، ظهر از کمپانی به سمت درمانگاه می‌آیم تا باز هم کنار هم باشیم.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ نیازی نیست تا آنجا بیایی بگذار دوباره همین‌جا همدیگر را می‌بینیم.
دستم را فشرد و لبخند گرمی به لب نشاند و گفت:
-‌ دوست دارم هرچه زودتر ظهر شود و ما باز همدیگر را ببینیم.
لبخند گرمی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ امیدوارم تا ظهر زود بگذرد تا باز هرچه زودتر با هم باشیم.
دستم را دو دستش گرفت و لبخند پررنگی به لب نشاند و با نگاه گرمش به من چشم دوخت. دست دیگرم را پیش آوردم روی دستش گذاشتم و نگاه مشتاقم را به او دوختم. چندثانیه بی‌هیچ حرفی به هم زل زده بودیم و تنها در سکوت و فارغ از هیاهوها به هم زل زده بودیم.
زودتر از او به خودم آمدم و دستم را از زیر دستش کشیدم و گفتم:
- من برم تا دیرم نشده است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
سری تکان داد و از او جدا شدم و دستی تکان دادم و به گام‌هایم شتاب دادم سر برگرداندم اما همچنان سرجایش بود و رفتن مرا نظاره می‌کرد دستی برایش دوباره تکان دادم و از خیابان با عجله گذشتم تا زمانی که از خیابان همانجا ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد.
به گام‌هایم شتاب دادم و به سوی درمانگاه رفتم. صبحم را با نشاط شروع کردم و در انتظار سپری شدن لحظه‌ها و تمام شد ساعت کاریم لحظه‌شماری می‌کردم.
بالاخره ساعت کاریم تمام شد بی‌معطلی به راه افتادم و بعد از تعویض لباسم دوان دوان چون پرنده اسیری که در قفس به رویش باز شده باشد پر گشودم و از درمانگاه بیرون دویدم. حمید را آن سوتر در انتظار خودم دیدم. با اشتیاق به سویش بال گشودم و دوباره به او پیوستم. قرار بود امروز هم تا غروب کنار هم باشیم. در طول راه از هر دری صحبت کردیم. این کنار او بودن، این اشتیاق فروکش نشدنی و این لحظه‌ها موهبتی بود که آن‌روزها از سوی خدا به من هدیه شده بود. خاطرم هست آن‌روزها که ناچار بودم با ارسلان همراه شوم کنار او بودن و این‌گونه با او همراه شدن را خیال دور و ناممکنی می‌دیدم. به راستی که سرنوشت چه بازیگر قهاری بود. به بازویش چسبیدم و مشتاق به نیم‌رخش چشم دوختم و از ته قلب خدا را شکر کردم که آن‌روزها گذشتند و این روزها رسیدند.
صدای نوازنده خیابانی حواسمان را به خودش پرت کرد. هیجان‌زده گفتم:
-‌ حمید می‌شود کمی آن‌ها را تماشا کنیم؟
او لبخندی به لب راند و بی‌هیچ حرفی به دنبال من کشیده شد. مرد تنهایی مشغول زدن ویولن بود و کسی برای مساعدت هم نگاهش نمی‌کرد. تنها مشتری گوش‌دهنده آوازش ما بودیم. دست در کیفم کردم اما تا قبل از این‌که دست بجنبانم، او پیش دستی کرد و مبلغی را در قاب ویولنش گذاشت. سپس کنارم آمد. لبخندی به لب راندم گفتم:
-‌ هیچ می‌دانی از زمانی که صدای سازت را شنیدم چقدر تقلا کردم تو را ببینم، هربار مانعی پیش می‌آمد. گاهی پدرم مانع می‌شد و تماشا کردن و شنیدن سازت را در شان ما نمی‌دید. هربار زور می‌زدم تا تو را ببینم یا احمدآقا مانع می‌شد یا پدر و همیشه وقتی سرمی‌رسیدم که ساز تو تمام شده بود و تو رفته بودی و من به خاطر از دست دادن آن صدای دلنشین و ندیدن صاحب آن صدا حسرت می‌خوردم.
چشم به من دوخت و با تعجب گفت:
-‌ اما تو آن شب در مجلس می‌گفتی که دیدن این جماعت را در شان خود نمی‌دانی.
-‌ دروغ می‌گفتم حمید. من هم چون دیگران جادوی نوای آن بودم و دیدن صاحب این هنر آرزویم بود.
خنده بر لب راند و گفت:
-‌ قول داده‌ام که دیگر به سمت آن نروم و اِلا باز هم برایت می‌نواختم.
با تعجب چشم به او دوختم و ناراحت پرسیدم:
-‌ چرا؟
-‌ آخرین بار بابا مچم را گرفت که داشتم ساز یک نوازنده خیابانی را کوک می‌کردم. رو به من گفت پسر به خدا که اگر دنباله‌روی این مزغانچی‌ها شوی نانی را که به سر سفره‌ات گذاشتم حلال نمی‌کنم. بگذار نمازی می‌خوانی مقبول درگاه حق باشد؛ چندبار بگویم در این ساز و دهل‌ها شیطان لانه کرده است. آخر چرا دستت را از هرچه نهی می‌کنم، باز به آن حریص می‌شوی؟
-‌ اما عمورضا صدای ساز تو را نشنیده است، شاید اگر بداند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
حرفم را برید و گفت:
-‌ چرا در جشن عقد فریبرز وقتی داشتم می‌نواختم شنید و شگفت‌زده شده بود که چطور بدون این‌که او بداند من این ساز را پنهانی یاد گرفته‌ام.
-‌ این ساز را چطور یاد گرفتی؟
-‌ از یک مطرب خیابانی که همیشه جلوی پشت ساختمان مدرسه ما می‌نواخت، یاد گرفتم. او هم عاشق ناکامی بود که برای دل دردمندش در خیابان‌ها آهنگ حزینی می‌نواخت. وقتی اشتیاق مرا برای شنیدن آهنگش دید ویولنش را به دستم داد و آموخت که چگونه سازش را کوک کنم اما نوای من هرگز به پای نوای دلنشین او نرسید. خودش می‌گفت این عشق است که می‌سراید. هر زمانی که عشق قلبم را لمس کند من هم روزی مثل او نوازنده قابلی خواهم شد. آن‌زمان حرفش را نمی‌فهمیدم اما وقتی خودم به درد عشق مبتلا شدم، دانستم که حرف او چیست. می‌دانی فروغ جادوی آن نوایی که از ویولن‌زدن من برمی‌خاست از آن تو و عشق تو بود. این عشق من به تو بود که مثل خون در انگشتانم جاری بود و می‌نواخت و اِلا من هرگز ویولن‌زن قابلی نبودم.
-‌ سرنوشت او چه شد؟
-‌ نمی‌دانم یک روز دیگر نیامد و تنها ویولنش را در صندوقچه‌ای گذاشته بود و به مدیر مدرسه داده بود و خواسته بود آن را به من ببخشند.
-‌ پس عمورضا چطور آن را در این سال‌ها ندیده بود.
-‌ سال‌ها آن را از چشمش پنهان کرده بودم و پنهان از چشم او برای خود می‌نواختم حتی در لندن هم او را همراه خود داشتم. اما بالاخره یک روز آن را در انباری پیدا کرده بود و سوزانده بود و غوغایی به پا کرد.
خنده‌ی سرخوشی کردم و گفتم:
-‌ خاطرم هست، حمیرا آن شب در مجلستان آن را تعریف کرد. اما دلم می‌خواهد عهدت را بشکنی و برای خاطر من هم باز بنوازی.
دستم را فشرد و گفت:
-‌ می‌خواهی حرمت حرف پدرم را زیرپا بگذارم.
از حرفش عقب‌نشینی کردم و گفتم:
-‌ نه عمورضا برای من هم عزیز است. حالا که نمی‌خواهی هرچه او می‌گوید.
هردو به غذاخوری رفتیم و برای اولین‌بار کنار هم غذا را صرف کردیم و بعد از صرف غذا به چهارسوق بازار رفتیم. میان بازار سرخوش درحال گشت و گذار بودیم که دختربچه‌ی فقیری که صندوقچه‌ای را در دست داشت، جلوی راه ما را سد کرد و با لحن التماس‌آلودی گفت:
-‌ آقا تو را به‌خدا نگاهی به محتویات آن بیاندازید و چیزی از من بخرید مادرم مریض است و باید هزینه‌ی داروهای او را فراهم کنم. تو را به خدا از من چیزی بخرید.
از حرفش قلبم در دریایی از ناراحتی‌ها غلتید. نگاهی به آن کردم اما چیزی چشمم را نگرفت. حمید صندوقچه را با انگشتانش زیر و رو کرد و یک گیره‌سر برنزی قدیمی نگین‌کاری شده‌ای را از میان خرت و پرت‌هایش بیرون کشید. با تردید نگاه دقیقی را به آن کرد و گفت:
-‌ اگرچه قدیمی است اما گیر زیبایی است. به گمانم به موهای تو می‌آید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
نگاهی به چشمان درخشنده‌اش کردم، که او از جیبش یک اسکناس صدتومانی بیرون آورد و گفت:
-‌ همین را می‌خریم.
دخترک چهره درهم کرد و گفت:
-‌ آقا بیست ریال می‌شود. من پول خرد ندارم.
او خندید و دستی به موهای ژولیده‌اش کرد و گفت:
-‌ با باقی آن هم می‌توانی برای مادرت دارو بخری.
لبخند ملایمی به لب راندم و همراه حمید به راه افتادم. غروب به خانه برگشتیم پشت عمارت ایستاد و دست در جیبش فرو برد و گیر نگین دار از آن بیرون آورد و با اشتیاق به من زل زد. همان‌طور که به زل زده بودیم آن را به موهایم فرو برد و گفت:
-‌ اگرچه ارزش چندانی ندارد اما روی موهایت به زیبایی می‌درخشد.
لبخندی به لب راندم از گردنش آویزان شدم و او را در آغوش کشیدم و زیرگوشش زمزمه کردم:
-‌ این هدیه تو بسیار برایم با ارزش است و تا ابد آن را نگه خواهم داشت. حتی آینه‌ی کوچکت را هم دارم. هرآنچه از تو باشد برایم بسیار با ارزش است.
مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ ای‌کاش این شب‌های هجران تمام شود و روزگار وصل ما آغاز شود. فروغ با این‌که بیشتر روز را کنار هم گذراندیم هنوز از با تو بودن سیر نشده‌ام.
خنده‌ی سرخوشی کردم و از او جدا شدم. لبخندی به لب راند. از ترس اینکه کسی ما را ببیند بالاخره از او جدا شدم و خداحافظی با هم کردیم.
از پشت عمارت به سوی در خانه روانه شدم که صدای توقف ماشینی را در جوارم حس کردم و به دنبال آن صدای حزین آشنایی مرا چون صاعقه‌زده‌ای خشک کرد.
سربرگرداندم و نگاه حیران و سرگردانم روی چهره‌ی دلگیر ارسلان خشکید. او پشت فرمان نشسته بود و برخلاف همیشه خودش رانندگی می‌کرد. چهره‌ دلخورش از شیشه پائین‌زده ماشین مشخص بود و اندکی بعد در ماشین باز شد و مقابل من که چون مجسمه یخی سرجایم منجمد شده بودم ایستاد و با نگاه دلگیری به من زل زد. از دیدنش آنقدر شوکه و دست‌پاچه شده بودم که خودم را گم کرده بودم و اصوات نامفهمومی از گلویم شنیده می‌شد. بی‌هیچ حرکتی مقابلم ایستاده بود و فقط نگاه دلگیر و محزونش را به من دوخته بود. کتاب قطوری را در دستش گرفته بود. مثل همیشه آراسته و اتوکشیده بود و عطر فرانسویش که همیشه به آن می‌بالید در هوا حس می‌شد و چشمان سبزش مات‌تر و محزون‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. آب دهانم را قورت دادم و ذهنم را جمع و جور کردم و گفتم:
-‌ ارسلان... اینجا... اینجا چه می‌کنی؟
خیره به من گفت:
-‌ آمدم از تو برای همیشه خداحافظی کنم که تو را با حمید دیدم.
از حرفش گویا آب یخی بر سرم ریختم و دست و پایم را بیش از قبل گم کردم. چشم از من چرخاند و آهی از سی*ن*ه برون داد و گفت:
-‌ آن ک.س که به خاطرش همه چیز را میان ما برهم زدی حمید بود؟
آب‌دهانم را به زور قورت دادم و با چشمان از حدقه بیرون زده او را تماشا کردم. زهرخند تلخی روی لبش شکفت و به من زل زد و گفت:
-‌ حالا می‌فهم آن‌شب در اتاقم وقتی اسمش را آوردم چطور به هم ریختی و طاقت از کف دادی. اما انگار جسارتت را جمع کردی و بالاخره او را از مکنویات قلبیت آگاه کردی.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و چشم از او با اکراه چرخاندم که با نوای حزینی گفت:
-‌ خدا می‌داند وقتی دیدم چند لحظه قبل او را درآغوش گرفتی و به او لبخند ‌زدی؛ چه حالی شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
لب به سختی گشودم و گفتم:
-‌ ارسلان... .
پوزخند تلخی به لب راند و به تلخی گفت:
-‌ از دشمنی دیرینه‌ پدرت با پدرش خبر دارم و می‌دانم که این راهت عاقبت خوشی ندارد.
از حرفش براق شدم و با نگاه تیزی به او زل زدم. خونسرد با چهره‌ی حق به جانب به من زل زد و قدمی به جلو نهاد و گفت:
-‌ اما خوشحالم که طعم عشق را چشیدی و به درد آن مبتلا شدی. امیدوارم سرنوشت عشقت چون من تلخ نباشد.
با کلامی نیش‌داری گفتم:
-‌ هرگز چنین نخواهد شد چون من نمی‌گذارم.
خنده‌ی تلخی کرد و گفت:
-‌ اگرچه به حمید حسودیم می‌شود اما از صمیم قلب برایت آرزوی نیک‌بختی دارم. آمده‌ام از تو برای همیشه... .
نفس لرزانم را بیرون دادم و با همان نگاه حق ‌به جانب به زل زدم و منتظر شدم حرفش را تکمیل کند، ادامه داد:
-‌ خداحافظی کنم. اگرچه عشق تو از قلب من جدا نخواهد شد اما وقتش است شهری را که تو در آن زندگی می‌کنی را ترک کنم. دارم به فرانسه می‌روم. حکومت هم به نظر پایدار نمی‌آید. از سوی شرکت هواپیمایی آنجا موقعیت خوبی را به من پیشنهاد کردند من هم استقبال کردم. شاید دور شدن از این شهر هوای تو را هم از سرم بیاندازد.
از شنیدن آن حرف متاثر شدم و گفتم:
-‌ ارسلان می‌دانم که در حق تو جفا کردم اما امیدوارم روزی عشق آن که لایق توست در قلبت را بزند من شایسته عشق ناب تو نبودم.
آهی کشید و قدمی به جلو نهاد و نزدیکتر شد و کتابی که در دستش بود را به سویم گرفت و گفت:
-‌ آمده‌ام تا به سبب قدردانی از آنچه به قلبم هدیه کرده‌ای، هدیه‌ای به تو دهم. اشعار حافظ است، امیدوارم با خواندن آن گاهی مرا در خاطرت زنده نگهداری. این تنها آرزوی من است.
کتابی را مقابلم گرفت که جلد چوبی آن پر از نقوش زیبای گل بوته زیرلاکی بود و به نظر بسیار در نوع خودش تک و گران‌قیمت می‌آمد. دست پیش بردم و آن را از او گرفتم و با خجالت و متاثر گفتم:
-‌ آه ارسلان... من لایق این لطف تو نیستم.
-‌ فروغ تو شاهزاده قلب من هستی این تحفه‌ی ناچیزی است.
حلقه‌ی اشک چشمانم را پوشاند. نگاه پر از تشکرم را به او دوختم. نگاه دلگیرش را از من گرفت و گفت:
-‌ امیدوارم با حمید زندگی زیبایی را تجربه کنی. خدانگهدار.
زیرلب پاسخش را دادم. او بی‌هیچ حرفی روی برگرداند و سوار ماشینش شد و عزم رفتن کرد. با زدن بوق کوتاهی از مقابلم گذشت. کتاب را به سی*ن*ه‌ام فشردم. هوا روبه تاریکی می‌رفت که با گام‌های کشیده‌ای به خانه بازگشتم درحالی که در سرم افکار آشفته‌ای می‌تاختند. هیچ‌ک.س به عاقبت این عشق خوش‌بین نبود. گیج و متفکر به راهم ادامه دادم و پیوسته افکار ناامیدکننده‌ای در سرم می‌تاخت. داخل عمارت که شدم پدرم تلفن در دست داشت و پای روی پا انداخته و طبق عادت همیشگیش سیگار دود می‌کرد و خونسرد جواب تلفن را می‌داد. از لحن صحبتش می‌شد فهمید که باز هم به بالادستی‌ها گزارش کارش را می‌دهد. حرف از پیدا کردن خانه‌ای بود که معترضان در آن جلسات بحث و گفتگو و چاپ اعلامیه‌هایی از آیت‌الله خمینی را انجام می‌دادند. پدرم با خیال راحت از شکنجه‌هایش برای گرفتن اطلاعات حرف می‌زد. سری تکان دادم و بی‌خیال از هیاهویی که در اطرافم می‌گذرد به سمت اتاقم پیش رفتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
در جستجوی پریز دستانم دیوار اتاقم را لمس کرد و عاقبت روشنایی برق اتاق تاریکم را جان بخشید. کتاب ارسلان را از سی*ن*ه جدا کردم و به آن چشم دوختم. با گام‌های کشیده به سوی تختم رفتم و نشستم. چشمانم خیره به جلد آن بود و لحظات تلخی را که با او گذرانده بودم ذهنم را می‌آزرد. بی‌گمان اگر قلب من در گرو حمید نبود شاید محبت او در چشمم می‌نشست و قلبم را نرم می‌کرد اما افسوس که دیر یکدیگر را ملاقات کرده بودیم.
لای کتاب را باز کردم و خطوط نستعلیق غزل حافظ دیدگانم را نوازش کرد: به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم/ بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... .
در غزل حافظ غرق شده بودم که ناگهان در اتاقم وحشیانه از هم گشوده شد و پرده‌ی حال و هوایم را از هم درید؛ چهره‌ی فروزان در نگاه هاج و واجم درهم تنید. تا بجنبم و اخم و پیله کنم، فروزان هیجان‌زده و نفس‌نفس‌زنان بی‌مقدمه گفت:
-‌ فروغ آمدی؟ باورت نمی‌شود امروز چه شنیده‌ام. لحظه‌شماری می‌کردم تو را ببینم و این را بگویم.
آمد و روی تختم درست بغل گوشم ولو شد و با چشمانی که هنوز ناباوریش را فریاد می‌زد ادامه داد:
-‌ امروز در سقاخانه‌آینه خاله را دیدم و به من گفت سوسن بالاخره به ایرج جواب مثبت داده و بعد از عروسی حمیرا مجلس عقدکنان اوست.
از حرف فروزان مو بر تنم راست شد و با همان حالتی که بودم خشکم زد. فروزان گفت:
-‌ خاله بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت آن‌ها قصد دارند سوسن را برای همیشه به لندن ببرند. می‌بینی فروغ سوسن هم دارد به خارج می‌رود.
برای لحظه‌ای متاثر چشم به هم فشردم و از فکر آنچه سوسن به آن تن سپرده بود وجودم پر از عذاب شد.
فروزان گفت:
-‌ هیچ‌ خیالش را هم نمی‌کردم سوسن عاقبت کوتاه بیاید. خاله می‌گفت خودش خواسته و گفته مخالفتی با ازدواج با ایرج ندارد.
از جا برخاستم و درحالی که آشوب بودم گفتم:
-‌ سوسن اشتباه بزرگی مرتکب شده است.
سپس به بازوی فروزان چنگ انداختم و ملتمس گفتم:
-‌ فروزان تو را به خدا با او حرف بزن. می‌دانم که از سر لجاجت با من و حمید این کار را کرده.
فروزان مات و حیران مرا نگریست و سکوت کردم. مقابل او زانو زدم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم فروزان. می‌دانم که باعث عذاب و ناراحتی او شدم اما خودت... خودت که بهتر از هرکسی می‌دانی اگر من پا پیش بگذارم و او را از این وصلت نهی کنم هرگز به من گوش نمی‌دهد. من... من نمی‌خواهم بیش از این صدمه ببیند. اگر... اگر او هم مثل من که از سر ناچاری به ارسلان جواب مثبت داده بودم به ایرج پاسخ مثبت داده باشد زندگیش را تباه کرده است. این راه را من تجربه کرده‌ام راهی تلخ و بی‌سرانجام است.
فروزان دستم را از دامنش جدا کرد و گفت:
-‌ فروغ آن زمان که حمید را انتخاب کردی باید می‌دانستی چه صدمه بزرگی به قلب سوسن زده‌ای.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
درمانده به او نگریستم و گفتم:
-‌‌ فروزان خدا می‌داند که من به خاطر سوسن و درست شدن میانه‌ی او با حمید تمام تلاشم را کردم اما حمید از همان اول هم سفت و سخت گفت او را نمی‌خواهد و سوسن برایش مثل خواهر است. حتی... حتی به بهانه‌ی این‌که حمید را از خود برانم تن به ازدواج با ارسلان دادم اما خودت بهتر از هرکسی می‌دانی که چه شد. حمید هیچ‌گاه به سوسن بازنمی‌گشت.
فروزان نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
-‌ من چطور سوسن را از ازدواج با ایرج به صرافت بیاندازم؟ شاید نظرش نسبت به ایرج عوض شده است.
لب فشردم و گفتم:
-‌ می‌دانم که از سر لجاجت ما تن به این ازدواج داده و الا سوسن هرگز مایل به ازدواج با او نبود.
دست فروزان را فشردم و دردمند گفتم:
-‌ من به سوسن آسیب زدم اما چه کنم حتی اگر حمید را انتخاب نمی‌کردم آیا حمید او را انتخاب می‌کرد؟! حمید بارها به او فهمانده بود که او را نمی‌خواهد حتی اگر من به سوی حمید نمی‌رفتم هیچ چیز تغییر نمی‌کرد اما سوسن نمی‌خواست این را بفهمد و مدام اصرار داشت که عشقش را زوری به او تحمیل کند. حالا هم که از ماجرای میان من و حمید باخبر شده؛ درست در همین بحبوحه و طوفان نافرجام عشقش، به ایرج پناه برده و من می‌ترسم او شکست دیگری بخورد. خدا می‌داند که سوسن به اندازه تو خاطرش برایم عزیز است و اگر کاری از دستم برمی‌آمد برای نجاتش می‌کردم اما فروزان خودت می‌دانی که اگر من پا درمیانی بکنم آتش خشمش شعله‌ور می‌شود. اگر هنوز با تو میانه خوبی دارد کمی با او حرف بزن و نصیحتش کن.
فروزان مستاصل چشم فروبست و باز کرد و گفت:
-‌ باشد فردا به بهانه دیدنش به خانه‌ی آن‌ها می‌روم باید کرم را دست به سر کنی.
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
-‌ او با من!
فروزان از جا برخاست و خطاب به من گفت:
-‌ فروغ زمزمه‌های انقلاب به گوش می‌رسد. دانشگاه‌ها پر از دسته‌های مخالفان شده و مردم هم منتظرند که تقی به توقی بخورد تا اعتراضاشان را فریاد بزنند، از بی‌قراری پدر می‌شود فهمید اتفاقات خوبی در راه نیستند و عده‌ای هم دارند محض احتیاط سرمایه‌هایش را نقد می‌کند. اگر... زبانم لال اتفاقی بیافتد، مجبوریم از این شهر برویم.
خونسرد گفتم:
-‌ چند اعتراض خشک و خالی است و فکر نمی‌کنم خبری باشد.
فروزان با تردید مرا نگریست و گفت:
-‌ خشک و خالی؟ این کشت و کشتار را نمی‌بینی فروغ؟ من از سوءقصد به جان پدر می‌ترسم... درست است که او روی خوشی به ما نشان نمی‌دهد اما در هر حال پدر ماست.
پوزخند تمسخرباری به لب راندم و گفتم:
-‌ در دل پدر ذره‌ای عطوفت پدری نیست.
فروزان دلخور گفتم:
-‌ می‌دانم از او دلگیری اما ما از خون و ریشه او هستیم. خواهش می‌کنم با موضوع عشق و عاشقیت بیشتر از این عرصه را بر او تنگ مکن. خانه تنها پناه او از این آشوب‌هاست.
سکوت سرسنگینی کردم. فروزان رو به تراس اتاقم ایستاد و گفت:
-‌ اگر انتخاب حتمی تو حمید است تا زمانی که او زنده‌است حرفی از این عشق نزن. بگذار آب خوش از گلوی همه پائین برود. اگر می‌خواهی این عشق به ثمر بنشیند و کامت چون مادر تلخ نشود، به دوری و دوستی از حمید مدارا کن و خیال وصلت او را به این زودی به دلت راه نده.
معترض او را نگریستم و گفتم:
-‌ چه انتظاراتی داری فروزان! می‌خواهی پایمان به لبه‌ی گور برسد آن‌وقت با لباس کفنمان جشن عروسی بگیریم.
تیز نگاهم کرد و گفت:
-‌ من به آینده این عشق خوشبین نیستم.
براق شدم و به تندی گفتم:
-‌ هیچ‌ک.س از شما انتظار پیش‌بینی ندارد لطفا نظرتان را در دلتان بگذارید. ما خودمان راه این فلاکت را به زودی پیدا می‌کنیم.
فروزان خونسرد مرا نگریست و با طعنه و لحن بی‌تفاوتی گفت:
-‌ از ما گفتن بود.
از حرف‌های فروزان کاملاً برآشفته بودم او اتاقم را ترک گفت و مرا در میان هیاهوی خشم و ناراحتی و استرسم تنها گذاشت. مدت زیادی کشید تا بر حالم غلبه کنم. از روی ناراحتی به کتاب ارسلان چنگ زدم و کشوی کمدم را با حرص بیرون کشیدم و کتاب قطور را داخل آن پرت کردم. سپس درب کشو را محکم به هم کوفتم.
به تراس پناه بردم و در تاریکی مطلق بیرون به ستاره‌های درون آسمان چشم دوختم و تلاش کردم خودم را آرام کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
ظهر به بهانه‌ی آنکه می‌خواهم به خیابان لاله‌زار بروم شر کرم را از سر فروزان کم کردم و او را نزد خود فراخواندم. در خیابان لاله‌زار هم بی‌هدف می‌چرخیدم. نگاهی به اعلامیه‌ها و عکس‌های هنرپیشه‌ها که روی شیشه‌های سینماها نقش بسته بود، انداختم. مرد جوانی از من طلب کرد که به داخل سینما بروم و وقتم را در تماشای فیلم بگذرانم اما سری به علامت نفی کردم. جلوی ساختمان جنرال مد اندکی درنگ کردم و با خود اندیشیدم که باید برای حمید هدیه‌ای بخرم. در این خیال مغازه به مغازه را می‌گشتم اما چیز چشمگیر و خاصی به دستم نمی‌رسید. سرگشته از مغازه‌ای بیرون زدم. آفتاب بهاری هوا را گرم و دلپذیر کرده بود و مردم در دم ظهر در خیابان‌های لاله‌زار در تکاپو بودند. از پشت صدای گاری را می‌شنیدم که صدای آشنای پسرکی می‌آمد که التماس می‌کرد مردم از سر راهش کنار بروند. ناخواسته از تن صدای آشنای او سر چرخاندم و لابه‌لای مردمی که در هم می‌تابیدند، چهره‌ی آشنای امیرحسین در نگاهم نشست. سر جایم میخکوب شدم. او به زحمت و عرق ریزان گاری سنگینی را که حاوی چند گونی بزرگ بود را به زحمت هل می‌داد و از زور سنگینی آن نفس‌نفس می‌زد. از دیدنش در آن‌حال خون در مغزم خشکید. یک‌آن به چشمانم شک کردم و خیال می‌کردم آنچه مقابل چشمانم می‌بینم وهم است. راهش را به سمتی کج کرد و از فضای خلوت‌تری مسیرش را ادامه می‌داد. مثل یک دیگ درحال جوش به قل‌قل افتادم و از جا کنده شدم. چون پلنگ خشمگین تیر خورده‌ای به سمت او دویدم و تا دستم به او رسید سخت شانه‌اش را فشردم و وحشیانه او را برگرداندم. اما... این یک وهم نبود، امیرحسین بود. چهره‌ی حیران او در چشمان از حدقه بیرون زده‌ام نقش بست و گویا کل خیابان لاله‌زار بر سرم آوار شد. تحمل نکردم و طوری نعره زدم که صدایش تا کاخ سعدآباد رسید:
-‌ امیرحسین!
امیرحسین که انگار ملک‌الموت را مقابلش یافته بود، رنگ باخت و از دیدنم گویی روح از تنش پر گرفته بود. نگاه تمام عابران پیاده در لاله‌زار سوی ما منعطف شده بود و هرکسی که از حوالی ما می‌گذشت برای لحظه‌ای میخکوب شده و ما را نگاه می‌کرد.
بازوی امیرحسین را چنگ زدم و با خشمی که مرا در خودش می‌سوزاند نعره زدم:
-‌ اینجا چه غلطی می‌کنی؟ این چه حالی است؟ مگر تو قرار نبود به مدرسه بروی؟
او که لبهایش از ترس سفید شده بود فقط مرا می‌پائید. خشمگین تکانش داد و گفتم:
-‌ حرف بزن.
آب دهانش را به هرسختی قورت داد و سیبک کوچک گلویش لرزید و من‌من‌کنان با صدای لرزانی گفت:
-‌ آبجی...به خدا...به...خدا... ظهر... می‌روم.
نفسم را با حرص از بینی بیرون دادم و با دندان بهم سائیده گفتم:
-‌ مگر قرار نبود دیگر کار نکنی این دیگر چه حالی است؟
فقط در چشمانم نگریست. خشمگین پنجه‌ام را دور بازویش فشردم و او را به دنبالم کشیدم می‌دانستم که کار صفدر خدانشناس است. حالا مرا دور می‌زند؟! حقش را کف دستش می‌گذارم.
او با التماس دو دستم را چسبید و خودش را خلاف من کشید و گفت:
-‌ آبجی تو را به خدا بار مردم روی زمین مانده فردا دردسر می‌شود. بگذار این کیسه‌ها را پس بدهم و الا صفدر سیاه و کبودم می‌کند.
از حرفش سر جایم متوقف شدم. دندان طوری به هم فشردم که سراسر ریشه‌های دندانم تیر کشیدند. چهره برگرداندم و تیز نگاهش کردم و گفتم:
-‌ مگر صفدر ذلیل شده قرار نبود دیگر از تو کار نکشد. مگر پول مفت به حلقوم آن حرامزاده می‌ریزم؟ تو چرا چیزی به من نگفتی؟ هان؟
او فقط سکوت کرد و تنها نگاه عاجزش به من التماس می‌کرد. دستش را وحشیانه پس زدم و دلگیر غریدم:
-‌ برو! حالا من می‌دانم و او.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
با خشمی نامنتها او را تنها گذاشتم و درحالی که چون کوره‌ای آتشین از شدت عصبانیت دود می‌کردم و می‌سوختم. حالا حقش را کف دستش می‌گذارم از او شکایت می‌کنم و حتی جیره و مواجیبش را قطع می‌کنم.
به انتهای خیابان لاله‌زار رفتم و دستی تکان دادم و یکراست به سمت شهربانی رفتم تا از او شکایت کنم. اما وقتی پیش مامور شهربانی حرفم را زدم؛ پوزخندی به لب راند و حرفم را سرسری گرفت و گفت: خانم خودتان می‌گوید قیم این بچه صفدر است انتظار ندارید که با توپ و تفنگ به خانه‌اش بریزیم و بگوییم چرا این پسربچه را مجبور به کار می‌کنی. تازه می‌گویی کلاس‌های درسش را هم که می‌رود.
با خشم غریدم:
-‌ اما او قول داده بود که این کار را نکند من بابت این کارش دارم به او پول می‌دهم!
-‌ این چیزها میان شما دونفر است! شهربانی کار واجب‌تری دارد. هزاران بچه در این کشور هستند که کار می‌کنند تازه درس هم نمی‌خوانند و سواد هم ندارند آن‌وقت شما انتظار دارید شهربانی با آن همه ابهتش بیافتد پی پرونده کودکی که هم کار می‌کند و هم درس می‌خواند؟ اصلا مگر کار کردن چه اشکالی دارد خود من هم در ده سالگی زمین چند هکتاری پدرم را در آفتاب سگی تابستان بیل می‌زدم.
لب به هم فشردم و به چهره خونسرد و پرتمسخرش چشم دوختم و گفتم:
-‌ یعنی این مملکت قانونی برای حمایت از کودکان کار ندارد؟
او شانه بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
-‌ چرا دارد خود وزارت اوقاف و صنایع مستظرفه قانون کار کودکان را در ده سالگی مشخص کرده و هم این‌که این بچه‌ای که شما از بابتش نگران هستید درس هم می‌خواند پس شکایتی تنظیم نمی‌شود بهتر است بیش از این وقت مرا نگیرید.
خشمگین از جا برخاستم و از اتاقش با ناراحتی بیرون رفتم. تمام راه را خودخوری کردم. من احمق به اندازه‌ی آن غول بی‌شاخ و دمِ بی‌سواد فکر این را نکرده بودم که با شکایت به شهربانی کاری از پیش نمی‌برم و اعتماد بر آن قرارداد پوشالی کاغذی کرده بودم. اصلاً چه می‌دانستم این مردک آسمان جل برایم شو بازی می‌کند. خدا می‌داند در این یک ماه چطور کلاه گشاد بر سرم گذاشته هم پولش را از من می‌گرفت و هم از امیرحسین درآمدزایی می‌کرد. این‌طوری نمی‌شد. باید گوشمالی به صفدر می‌دادم.
به عمارت که رسیدم آنقدر عصبانی بودم که بهجت با دیدنم، جرات نکرد برای صرف ناهار صدایم کند و به پر و بالم نپیچد. کیفم را روی زمین پرت کردم و دستهایم را مشت کردم و جیغ بلندی از روی حرص زدم. از اینکه این همه درس خواندم و از مردک لات و لوت و آسمان جلی رکب خورده بودم می‌سوختم. فریاد زدم:
-‌ الان حالیت می‌کنم دنیا دست کیست! شهربانی هم پشت من نباشد خودم تک و تنها ادبت می‌کنم.جیره و مواجبت که قطع شد به پارس کردن می‌افتی مردک لات و لاابالی!
با این افکار تلاش کردم خودم را دلداری بدهم. مدام به فکر راه حلی بودم که امیرحسین بیچاره را از دست آن دیو دوسر نجات دهم. تنها فکری که به ذهنم می‌رسید این بود که او را به دست خاله‌اش یازی‌گل بسپارم.بنابراین هرطور شده باید یازی‌گل را پیدا کنم و امیرحسین را از دست صفدر خلاص کنم.
غروب فروزان به اتاقم آمد تا نتیجه پادرمیانیش را بازگو کند سرتاپا گوش شدم، اگر فروزان راه به جایی نمی‌برد این بار خودم پیش قدم می‌شدم. فروزان خونسرد گفت:
-‌ فروغ می‌دانی چقدر ناز سوسن را خریدم تا کمی با من نرم شد؟! انقدر از تو دلگیر و دل‌شکسته بود که مرا هم نمی‌پذیرفت.
 
بالا پایین