- Jun
- 1,036
- 6,641
- مدالها
- 2
صورت شکفتهاش قلبم را تکان میداد. یک دست از جیبش بیرون آورد و به طرفم دراز کرد و گفت:
- سلام به فروغالسلطنه زرزرو که عشق ماندگار حمید است.
از حرفش خنده سرخوشی کردم و دستش را گرفتم و گفتم:
- اما این القاب و عناوینت که به من نسبت دادی بوی عاشقی نمیدهد.
دوشادوش هم به راه افتادیم. خندهای کرد و نگاه شیطنتبارش را به من دوخت و گفت:
- من مثل ارسلان شاعر نیستم آنطور که از دلم میجوشد، نازت را میخرم.
پشت چشم نازکی کردم و گفت:
- بهتر است کمی نزد دوستت آموزش ببینی.
رو ترش کرد و رگ غیرتش باد کرد و گفت:
- مگر ناز خریدن من چه ایرادی دارد؟ آنقدر که من خودم را به خاطر تو پیش همه به آب و آتش کشیدم، ارسلان نکشید. آنوقت خام حرفهای صدمن یه غاز آن مردک گلابی شدی. حیف! بشکند این دست که نمک ندارد.
از حسادتش نیشخندی زدم و به جهت سربه سر گذاشتنش گفتم:
- اگر آب و آتش چند روز قبل را میگویی که آن هم به لطف گرو گذاشتن جان من بود که همه کوتاه آمدند.
زورش گرفت و گفت:
- باز من تکانی به خودم دادم. تو که همیشه منتظر هستی دیگران راه را برایت صاف کنند.
خندهای به لب راندم و گفتم:
- خیلیخب! نمیخواهد اوقاتت را تلخ کنی. خواستم کمی اذیتت کنم.
لبخندکجی زد و گفت:
- خاطرت هست آن روز میگفتی آرزو داری همیشه و بیدغدغه کنارهم قدم بزنیم. من هیچگاه آرزوهایت را از خاطر نمیبرم و برای تحقق آن تمام تلاشم را میکنم.
دستش را فشردم و گفتم:
- میدانم.
نگاه گرمش قلبم را لرزاند. دستم را فشرد و گفت:
- دیگر مرا با ارسلان مقایسه نکن.
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- عمهات از شنیدن آنخبرها غوغا به پا نکرد؟
- باید میدیدی که چطور مثل اسپند روی آتش بالا و پائین میپرید اما با غرش بابا لب چید و عقبنشینی کرد.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- با شناختی که از او دارم او هرگز پا پس نمیکشد.
- آنوقت من را مقابلش میبیند. بعد هم او قرار است تا دوهفته دیگر رخت عروس به تن کند و از پیش ما برود. انقدر نگران حمیرا نباش.
- قرار بود به شوروی بروند پس چه شد؟
- هنوز کار غلامحسینخان در شوروی لنگ میزند و ممکن است نیمی از سال طول بکشد اما رفتن آنها قطعی است.
از شنیدن آن حرف دلگرم شدم و گفتم:
- خدا کند که زودتر برود.
حمید لبخندی زد و گفت:
- هیچگاه تو و حمیرا با هم سازش نکردید.
- سلام به فروغالسلطنه زرزرو که عشق ماندگار حمید است.
از حرفش خنده سرخوشی کردم و دستش را گرفتم و گفتم:
- اما این القاب و عناوینت که به من نسبت دادی بوی عاشقی نمیدهد.
دوشادوش هم به راه افتادیم. خندهای کرد و نگاه شیطنتبارش را به من دوخت و گفت:
- من مثل ارسلان شاعر نیستم آنطور که از دلم میجوشد، نازت را میخرم.
پشت چشم نازکی کردم و گفت:
- بهتر است کمی نزد دوستت آموزش ببینی.
رو ترش کرد و رگ غیرتش باد کرد و گفت:
- مگر ناز خریدن من چه ایرادی دارد؟ آنقدر که من خودم را به خاطر تو پیش همه به آب و آتش کشیدم، ارسلان نکشید. آنوقت خام حرفهای صدمن یه غاز آن مردک گلابی شدی. حیف! بشکند این دست که نمک ندارد.
از حسادتش نیشخندی زدم و به جهت سربه سر گذاشتنش گفتم:
- اگر آب و آتش چند روز قبل را میگویی که آن هم به لطف گرو گذاشتن جان من بود که همه کوتاه آمدند.
زورش گرفت و گفت:
- باز من تکانی به خودم دادم. تو که همیشه منتظر هستی دیگران راه را برایت صاف کنند.
خندهای به لب راندم و گفتم:
- خیلیخب! نمیخواهد اوقاتت را تلخ کنی. خواستم کمی اذیتت کنم.
لبخندکجی زد و گفت:
- خاطرت هست آن روز میگفتی آرزو داری همیشه و بیدغدغه کنارهم قدم بزنیم. من هیچگاه آرزوهایت را از خاطر نمیبرم و برای تحقق آن تمام تلاشم را میکنم.
دستش را فشردم و گفتم:
- میدانم.
نگاه گرمش قلبم را لرزاند. دستم را فشرد و گفت:
- دیگر مرا با ارسلان مقایسه نکن.
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- عمهات از شنیدن آنخبرها غوغا به پا نکرد؟
- باید میدیدی که چطور مثل اسپند روی آتش بالا و پائین میپرید اما با غرش بابا لب چید و عقبنشینی کرد.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- با شناختی که از او دارم او هرگز پا پس نمیکشد.
- آنوقت من را مقابلش میبیند. بعد هم او قرار است تا دوهفته دیگر رخت عروس به تن کند و از پیش ما برود. انقدر نگران حمیرا نباش.
- قرار بود به شوروی بروند پس چه شد؟
- هنوز کار غلامحسینخان در شوروی لنگ میزند و ممکن است نیمی از سال طول بکشد اما رفتن آنها قطعی است.
از شنیدن آن حرف دلگرم شدم و گفتم:
- خدا کند که زودتر برود.
حمید لبخندی زد و گفت:
- هیچگاه تو و حمیرا با هم سازش نکردید.