- Jun
- 1,024
- 6,640
- مدالها
- 2
ریسمان قطوری از رنج گلویم را میفشرد و میخواست خفهام کند، چشم اشکیام را از او با دلخوری چرخاندم و گفتم:
- درست است.
دستم در ته جیب پالتویم، آینهاش را لمس کرد و بغضی که تقلا میکرد با صدا بشکند و نفسی که از ناراحتی در سی*ن*ه گره میخورد. دردمند به من زل زد و نالید:
- چرا فروغ؟
دوست داشتم فریاد میزدم و با گریه میگفتم: این چرای من هم هست؟ چرا تو نمیتوانی جای ارسلان باشی! چرا تو باید پسر معشوقه مادرم باشی؟ چرا باید سوسن دخترخالهام عاشق تو باشد؟ چرا باید تقدیر ما این باشد؟ چرا باید همهچیز وارونه باشد؟
نگاه تیز و تلخم از این رنجها به او چرخید و گفتم:
- نمیشود حمید! ما برای هم نیستیم.
برق اشک در چشمان دردمندش درخشید و گفت:
- میدانستم... تو هیچگاه نظرت به من عوض نمیشد. در کودکیهایمان هم، هرچه قدر میخواستم توجهت را جلب کنم از من بیزار و دور میشدی. حالا هم همانی!
با قلبی که به درد آمده بود به هر سختی بغضم را فرو خوردم و گفتم:
- سوسن عاشق توست و من هرگز نمیتوانم به او خ*یانت کنم.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
- عشق سوسن بیسرانجام است. چه تو باشی چه نباشی، قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
زهرخند تلخی راندم و گفتم:
- دشمنی دیرینه را چه میکنی؟ چهطور چشم بر گذشته تلخ مادرم ببندم در حالی که عشق سیاهش زندگی ما را هم جهنم کرده بود.
نگاه بهتزده و خیسش سوی من گشت و با ناراحتی گفت:
- پدرت مسبب همهی اینها بود، او و خودخواهیهایش همه را در آتش بدبختی سوزاند.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
- این از بیعرضگی پدر تو بود که همهچیز را رها کرده و مثل مرد پای حرفش ننشست.
آینه را به طرفش گرفتم و با تلخی گفتم:
- من هرگز سرنوشت مادرم را تکرار نمیکنم. من هرگز با عشق تو به خوشبختی نمیرسم.
چشم فرو بست و باز کرد و با ناراحتی بیحد گفت:
- تو با ارسلان هم هرگز خوشبخت نخواهی شد.
این را گفت و مقابل چشمان دردمند و خیسم راه برگشت را پیش گرفت، ریسمانی از بغض که گلویم را میفشرد، بیصدا شکست. خوشه خوشه اشکهایم بدرقه راهش شدند. به درون خانه خزیدم و از شدت دردی که در سی*ن*هام سنگینیاش را انداخته بود، نفسم در نمیامد. چند مشت به سی*ن*ه کوفتم و از گریه بیصدا پشت در شکستم. اشکهایم قطره قطره فرو میریختند. بیصدا در تاریکی باغ محو شده بودم و اشک میریختم.
سوز سرما صورتم را یخ کرده بود، با این که دلم پر از بهانه گریستن بود بر خودم غلبه کردم و مدتی برای محو شدن آثار گریه از صورتم در سرمای باغ به انتظار نشستم همین که چراغ سالن عمارت خاموش شد؛ فرصت را غنیمت شمردم و پاورچین پاورچین به اتاقم خزیدم و ماتمم را در تاریکی و تنهایی اتاقم در سکوت ادامه دادم.
- درست است.
دستم در ته جیب پالتویم، آینهاش را لمس کرد و بغضی که تقلا میکرد با صدا بشکند و نفسی که از ناراحتی در سی*ن*ه گره میخورد. دردمند به من زل زد و نالید:
- چرا فروغ؟
دوست داشتم فریاد میزدم و با گریه میگفتم: این چرای من هم هست؟ چرا تو نمیتوانی جای ارسلان باشی! چرا تو باید پسر معشوقه مادرم باشی؟ چرا باید سوسن دخترخالهام عاشق تو باشد؟ چرا باید تقدیر ما این باشد؟ چرا باید همهچیز وارونه باشد؟
نگاه تیز و تلخم از این رنجها به او چرخید و گفتم:
- نمیشود حمید! ما برای هم نیستیم.
برق اشک در چشمان دردمندش درخشید و گفت:
- میدانستم... تو هیچگاه نظرت به من عوض نمیشد. در کودکیهایمان هم، هرچه قدر میخواستم توجهت را جلب کنم از من بیزار و دور میشدی. حالا هم همانی!
با قلبی که به درد آمده بود به هر سختی بغضم را فرو خوردم و گفتم:
- سوسن عاشق توست و من هرگز نمیتوانم به او خ*یانت کنم.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
- عشق سوسن بیسرانجام است. چه تو باشی چه نباشی، قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
زهرخند تلخی راندم و گفتم:
- دشمنی دیرینه را چه میکنی؟ چهطور چشم بر گذشته تلخ مادرم ببندم در حالی که عشق سیاهش زندگی ما را هم جهنم کرده بود.
نگاه بهتزده و خیسش سوی من گشت و با ناراحتی گفت:
- پدرت مسبب همهی اینها بود، او و خودخواهیهایش همه را در آتش بدبختی سوزاند.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
- این از بیعرضگی پدر تو بود که همهچیز را رها کرده و مثل مرد پای حرفش ننشست.
آینه را به طرفش گرفتم و با تلخی گفتم:
- من هرگز سرنوشت مادرم را تکرار نمیکنم. من هرگز با عشق تو به خوشبختی نمیرسم.
چشم فرو بست و باز کرد و با ناراحتی بیحد گفت:
- تو با ارسلان هم هرگز خوشبخت نخواهی شد.
این را گفت و مقابل چشمان دردمند و خیسم راه برگشت را پیش گرفت، ریسمانی از بغض که گلویم را میفشرد، بیصدا شکست. خوشه خوشه اشکهایم بدرقه راهش شدند. به درون خانه خزیدم و از شدت دردی که در سی*ن*هام سنگینیاش را انداخته بود، نفسم در نمیامد. چند مشت به سی*ن*ه کوفتم و از گریه بیصدا پشت در شکستم. اشکهایم قطره قطره فرو میریختند. بیصدا در تاریکی باغ محو شده بودم و اشک میریختم.
سوز سرما صورتم را یخ کرده بود، با این که دلم پر از بهانه گریستن بود بر خودم غلبه کردم و مدتی برای محو شدن آثار گریه از صورتم در سرمای باغ به انتظار نشستم همین که چراغ سالن عمارت خاموش شد؛ فرصت را غنیمت شمردم و پاورچین پاورچین به اتاقم خزیدم و ماتمم را در تاریکی و تنهایی اتاقم در سکوت ادامه دادم.