جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,518 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ریسمان قطوری از رنج گلویم را می‌فشرد و می‌خواست خفه‌ام کند، چشم اشکی‌ام را از او با دلخوری چرخاندم و گفتم:
-‌ درست است.
دستم در ته جیب پالتویم، آینه‌اش را لمس کرد و بغضی که تقلا می‌کرد با صدا بشکند و نفسی که از ناراحتی در سی*ن*ه گره می‌خورد. دردمند به من زل زد و نالید:
-‌ چرا فروغ؟
دوست داشتم فریاد می‌زدم و با گریه می‌گفتم: این چرای من هم هست؟ چرا تو نمی‌توانی جای ارسلان باشی! چرا تو باید پسر معشوقه مادرم باشی؟ چرا باید سوسن دخترخاله‌ام عاشق تو باشد؟ چرا باید تقدیر ما این باشد؟ چرا باید همه‌چیز وارونه باشد؟
نگاه تیز و تلخم از این رنج‌ها به او چرخید و گفتم:
-‌ نمی‌شود حمید! ما برای هم نیستیم.
برق اشک در چشمان دردمندش درخشید و گفت:
-‌ می‌دانستم... تو هیچ‌گاه نظرت به من عوض نمی‌شد. در کودکی‌هایمان هم، هرچه قدر می‌خواستم توجهت را جلب کنم از من بیزار و دور می‌شدی. حالا هم همانی!
با قلبی که به درد آمده بود به هر سختی بغضم را فرو خوردم و گفتم:
-‌‌ سوسن عاشق توست و من هرگز نمی‌توانم به او خ*یانت کنم.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ عشق سوسن بی‌سرانجام است. چه تو باشی چه نباشی، قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
زهرخند تلخی راندم و گفتم:
-‌ دشمنی دیرینه را چه می‌کنی؟ چه‌طور چشم بر گذشته تلخ مادرم ببندم در حالی که عشق سیاهش زندگی ما را هم جهنم کرده بود.
نگاه بهت‌زده و خیسش سوی من گشت و با ناراحتی گفت:
-‌ پدرت مسبب همه‌ی این‌ها بود، او و خودخواهی‌هایش همه‌ را در آتش بدبختی سوزاند.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ این از بی‌عرضگی پدر تو بود که همه‌چیز را رها کرده و مثل مرد پای حرفش ننشست.
آینه را به طرفش گرفتم و با تلخی گفتم:
-‌ من هرگز سرنوشت مادرم را تکرار نمی‌کنم. من هرگز با عشق تو به خوشبختی نمی‌رسم.
چشم فرو بست و باز کرد و با ناراحتی بی‌حد گفت:
-‌ تو با ارسلان هم هرگز خوشبخت نخواهی شد.
این را گفت و مقابل چشمان دردمند و خیسم راه برگشت را پیش گرفت، ریسمانی از بغض که گلویم را می‌فشرد، بی‌صدا شکست. خوشه خوشه اشک‌هایم بدرقه راهش شدند. به درون خانه خزیدم و از شدت دردی که در سی*ن*ه‌ام سنگینی‌اش را انداخته بود، نفسم در نمی‌امد. چند مشت به سی*ن*ه کوفتم و از گریه بی‌صدا پشت در شکستم. اشک‌هایم قطره قطره فرو می‌ریختند. بی‌صدا در تاریکی باغ محو شده بودم و اشک می‌ریختم.
سوز سرما صورتم را یخ کرده بود، با این که دلم پر از بهانه گریستن بود بر خودم غلبه کردم و مدتی برای محو شدن آثار گریه از صورتم در سرمای باغ به انتظار نشستم همین که چراغ سالن عمارت خاموش شد؛ فرصت را غنیمت شمردم و پاورچین پاورچین به اتاقم خزیدم و ماتمم را در تاریکی و تنهایی اتاقم در سکوت ادامه دادم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
فردای آن روز در بیمارستان فیروزگر مشغول کار بودم که کسی صدایم زد، به سالن رفتم و راننده ارسلان را با جعبه بزرگی که در دستش بود دیدم. نگاه‌های کنجکاو همه به جعبه بزرگ و سیاهی بود که در دست راننده ارسلان بود. او جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت:
-‌ آقا خواستند که این را به شما تحویل دهم.
حیران تشکر کردم و جعبه بزرگ را گرفتم، کنجکاو در آن را باز کردم درون آن پر از گل‌های رز قرمزی بود که با ترتیب یک‌دستی کنارهم جا خوش کرده و کل جعبه را پوشانده بودند. همه از دیدن آن زیبایی حیرت کرده و مرا با دست نشان می‌دادند. لبخند محوی روی لبم نشست و به راننده او گفتم:
-‌ از قول من از آقا تشکر کنید و به ایشان بگویید پیامشان را دریافت و قبول کردم.
او سری به علامت تایید تکان داد و از پیشم رفت و من دلگیر و مردد به جعبه‌ی بزرگ پر از گل که به جهت دلجویی از من فرستاده بود زل زدم و به این می‌اندیشیدم چه چیزی درست است؟ کسی که مرا دوست دارد یا کسی که من او را دوست دارم؟
آه بلندی سر دادم وبی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو بقیه جعبه را با خود به رختکن بردم و گذاشتم. چندثانیه‌ای باز به آن زل زدم. مردد روی نیمکت اتاق رختکن نشستم و غمگین درحالی که با انگشتانم بازی می‌کردم به دیدار دیشبم با حمید می‌اندیشیدم. برق اشک در چشمانم درخشید. نه حمید انتخاب درستی بود و نه ارسلان آنی که من می‌خواستم بود. من نمی‌خواستم عمرم را به پای یک عشق پوچ تباه کنم. اما شاید ارسلان به بهای دوست داشتن من از رفتارش دست کشیده باشد، شاید دیشب تنبیهی باشد که از رفتار مغرورانه و متکبرش دست بشوید. ارسلان خواه و ناخواه تنها راه من بود و باید او را در زندگیم می‌پذیرفتم؛ پس باید برای عوض کردن او تلاش می‌کردم.
آهی بیرون راندم و به ساعت مچیم نظر کردم، وقتش بود سری به امیرحسین می‌زدم تا کنون باید از امتحانش فارغ شده و به محل کارش آمده باشد.
از جا برخاستم یک گل رز از بین گل‌ها بیرون کشیدم و از درمانگاه بیرون رفتم. آفتاب کم‌رمق اسفند ماهی هوا را اندکی گرم کرده بود. از دور او را دیدم که مثل همیشه در میزش فرو رفته بود و به عابرهای عبوس پیشنهاد واکس زدن را می‌داد. قبل از این که حواسش باشد، نوک کفشم را در گودال گلی کوچکی در آن حوالی آغشته کردم و به سویش شتافتم و بی‌مقدمه گفتم:
-‌ سلام واکسی! کفش مرا هم واکس می‌زنید، کمی گلی شده است.
از دیدنم چون بچه‌‌ی گم‌شده‌ای که، مادرش را یافته باشد، پر کشید و در آغوشم گرفت و گفت:
-‌ من نوکرت هستم آبجی. مال شما واکس نخورد مال چه کسی واکس بخورد؟ بنشین تا تمیزش کنم و مثل کفش نو برقش بیاندازم.
دمپایی‌های کهنه را پوشیدم و گل رزم را به او دادم، خوشحال آن را مقابل مشامش گرفت و گفت:
-‌‌ وای ابجی در این زمستان این گل خوشبو و زیبا کجا شکوفه زده بود.
خندیدم و با اشتیاق نگاهش کردم و گفتم:
-‌ حتم دارم امتحان ریاضیت را خوب دادی.
ذوق زده گفت:
-‌ آبجی آنقدر سوال‌ها آب خوردن بود که همه را حل کردم. زودتر از همه بچه‌ها تحویل دادم و یک نفس تا اینجا دویدم که از کارم جا نمانم.
-‌ نگران کارت نباش خودم حواسم به تو هست روی امتحانت وقت بگذار.
او درحال واکس زدن گفت:
-‌ ابجی من به خاطر خوشحالی تو بیست می‌گیرم. نباید باعث ناراحتی و سرافکندگیت شوم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
خنده‌ی ملیحی کردم، نگاه عمیق و مهربانم را به او دوختم. انگار تنها کسی که در این دنیا حال دلم را خوش می‌کرد، او بود. او و دستان کوچکش که وقتی با جان و دلش مرا در آغوش می‌کشید، دنیای مرا رنگ می‌کرد. او و خنده‌اش که تمام ناراحتی‌های دنیای من را، لختی از من دور می‌کرد. در قلبم محبتی تمام نشدنی به او موج می‌زد. انگار که جزیی از وجودم و پاره‌ی تنم بود. چون او تنها کسی بود که در این دنیا برای خودم مرا دوست داشت نه برای خودش!
دستمال کهنه‌ای با جدیت به کفش‌هایم کشید و آن را زیر نور گرفت و گفت:
-‌ دیشب عمو صفدر با سری شکسته به خانه آمد. ابجی نمی‌دانی چقدر از دیدن آن سر خونین و مالین خوشحال شدم. کار هرکه بود ناز شصتش باشد. خوب از عهده‌اش آمده بود. حدس می‌زنم در میخانه‌ها حقش را کف دستش گذاشته‌اند.
ابرویی با تعجب بالا دادم و گفتم:
-‌ دیگر به پر وبالت نمی‌پیچید که؟ پولت را که می‌گیرد، باز هم نق می‌زند؟
-‌ ای بابا آبجی! او همیشه مثل گرگ پیر گرسنه است. هرچقدر هم به او بدهند سیر نخواهد شد. بالاخره هزینه زحمت من دو سه پیاله بیشتر خوردن آن زهرماری‌ها در میخانه‌ها می‌شود. حیف عمه‌ی با خدایم که اسیر این دیو دو سر شده است که تا صبح عرق می‌خورد و کتک‌کاری می‌کند.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و دیشب ارسلان به یادم آمد. سکوت کردم و او کفش‌هایم را مقابلم گذاشت. آن‌ها را پا کردم و گفتم:
-‌ امتحان دیگرت چیست؟ مشکلی از بابتش نداری؟
-‌ فارسی است آبجی! از بَر کردم خیالت پیشش نماند.
سری تکان دادم و از جا برخاستم و دست در جیبم کردم و یک اسکناس دوتومانی به طرفش گرفتم، از گرفتن آن امتناع می‌کرد که با غرش من مواجه شد و گفتم:
-‌ یک تومانش از آن خودت هست. به صفدر نده! ببین چه خوراکی دوست داری برو و از این مغازه عمو جمشید بخر و بخور.
لبخند محوی زد و من با دنیایی از فکر و خیال که باز به وجودم فشار می‌آورد به محل کار برگشتم.
ظهر سر میز ناهار نشسته بودیم. سر میز پدر نیم‌نگاهی کرد و غرید:
-‌ چه خبر است؟! هردویتان باز مثل مادر مرده‌ها کز کرده‌اید.
چند روزی بود که فروزان کز کرده بود و حال خوشی نداشت. من هم که آنقدر گرفتار دردهای خودم بودم حواسم به ناراحتی او نبود. تازه متوجه چهره‌ی غمگین فروزان شدم که دست‌پاچه از حرف پدر جابه‌جا شد و گفت:
-‌ چیزی نیست پدر، یکی از درس‌هایم را نتوانستم نمره خوبی بگیرم.
پدر غرید:
-‌ از بس که پای آن لامذهب می‌نشینی و صبح تا شب عرعر آن گرامافون را گوش می‌دهی.
فروزان سکوت کرد و من نگاه نگرانم پی او ماند. پدرم دوباره گفت:
-‌ استادت کیست؟ حواله می‌کنم کسی تطمیعش کند.
فروزان دست‌پاچه گفت:
-‌ نه پدر! خودم کم کاری کردم حقم است. دنده‌ام نرم، دوباره آن را می‌خوانم.
پدرم سکوت کرد. او زودتر از پشت میز بلند شد و جمع ما را ترک کرد، کمی بعد از او من نیز از جا برخاستم، و به طرف اتاقش رفتم. پشت در اتاقش ایستادم نوای ضعیفی از گرامافون از پشت اتاقش باز به گوش می‌رسید، انگار نه انگار پدر سر میز سرزنشش کرده بود. تقه‌ای به در زدم که صدای آن قطع شد و بعد نوای دست‌پاچه‌اش آمد:
-‌ بله!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
داخل اتاق شدم و معترض گفتم:
-‌ فروزان!
خودش را روی صندلی گرامافونش جابه‌جا کرد و دست‌پاچه کتاب درون دستش را ورق می‌زد و گفت:
-‌ بله فروغ، کاری داشتی؟
با چهره‌ای طلبکار با کنایه غریدم:
-‌ داری درس می‌خوانی؟
چیزی نگفت، به طرفش رفتم و گفتم:
-‌ چه شده خواهرم؟ چرا نمره کم آوردی؟! تو که در باهوشی زبانزد همه هستی.
نگاه دلگیرش روی من ماند و گفت:
-‌ دروغ گفتم! نمره کم نیاوردم. فقط اندکی فکرم پریشان شده.
منتظر ماندم لب باز کند تردید طولانی کرد و من‌من‌کنان گفت:
-‌ چیزی نیست فروغ، از این که تو از این خانه به زودی می‌روی و من تنها می‌شوم... .
بغضش سر باز کرد و حرفش ناتمام ماند. دلسوزانه او را در آغوش کشیدم و چشمانم تر شد و گفتم:
-‌ آه فروزان تو را به جان خواهرت گریه نکن قلبم به درد می‌آید.
از من جدا شد و تند اشک‌هایش را پاک کرد و میان گریه لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ به ارسلان حسودیم می‌شود. خواهرم را از دستم می‌گیرد.
لبخند تلخی به لب راندم و دستش را فشردم و گفتم:
-‌ هیچکس جای تو را در دل من نمی‌گیرد. تو جان و دلم هستی فروزان.
خندید و صورتم را غرق بوسه کرد او را تنگ در آغوشم فشردم و بوسیدم و بوییدم و وجودم سرتاسر از درد شد ما که محبت مادر ندیدیم و حالا باید از هم دور می‌شدیم. دوباره اشک از دیدگانش فروریخت و گفت:
-‌ تو عین مادر هستی! هروقت نگاهت می‌کنم قیافه‌ی مادر به یادم می‌آید. پشیمانم که آن روز مجبورت کردم به ارسلان جواب رد ندهی و تن به این ازدواج اجباری دهی، مرا ببخش.
لبخند تلخی به لب راندم و گفتم:
-‌ فروزان ارسلان مرد خوبی است مرا دوست دارد، نگران نباش.
از من جدا شد با چشمان خیسش به نگاه پر درد من زل زد و گفت:
-‌ تو چی؟
چشم از او چرخاندم تا درونم را نخواند. دوباره مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ فروغ... .
حرفش را ادامه نداد، گفتم:
-‌ چی؟
دوباره سکوت کرد. او را بوسیدم و گفتم:
-‌ من تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت.
او گفت:
-‌ قبل از این که تو بیایی سرهنگ عباسی به پدر زنگ زده بود و با پدر راجع زودتر برگزار شد مجلس عقدکنان صحبت کردند. آن‌ها می‌خواهند هرچه زودتر مهریه را تعیین کنند و تا آخر هفته آینده مجلس بزمی در عمارت سرهنگ برگزار کنند و تو ارسلان را عقد کنند. دو هفته دیگر به خانه بخت می‌روی فروغ! پدر از حالا فکر مهمانی است. به بهجت‌خانم گفت که برود و به عمه بگوید جهیزیه پر پیمانی را برایت آماده کند. حتی تا سفارش چینی و ظرف و ظروف فرانسوی هم فرو نگذارد. چه زود همه چیز پیش می‌رود.
قلبم از حرف فروزان فرو ریخت. فروزان قطره قطره اشکش را مهار کرد و گفت:
-‌ می‌دانم که ارسلان را دوست نداری، نگاهت عین مادر شده است! پر از رنج است. کاش شجاعت آن را داشتیم از دست پدر می‌گریختیم.
زهرخندی به لب راندم و اشکهایم سرریز کردند و گفتم:
-‌ من مثل مادر نخواهم شد، ارسلان مرا دوست دارد. من هم تلاش می‌کنم دوستش داشته باشم.
-‌ دوست داشتن هیچکس زوری ممکن نیست. اگر می‌شد مادر پدر را دوست داشت.
-‌ چه کسی می‌گوید مادر پدر را دوست نداشت؟ اشتباه می‌کنی.
فروزان به تلخی گفت:
-‌ مرا گول نزن خودم، اگرچه آن‌زمان کوچک بودم اما تا لحظه مرگش شاهد بودم که مادر به محترم خانم می‌گفت پدر را نمی‌بخشد و تا لحظه‌ی مرگش از او نفرت دارد چون که ... .
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم ناامید به من زل زد و ادامه‌ی حرف پرتردیدش را پشت لب بسته محکم به اسارت کرد.
-‌ چون چی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
آهسته گفت:
-‌ برگرد فروغ! تو ارسلان را نمی‌خواهی و تا ابد باید شکنجه شوی. من نمی‌خواهم، نمی‌خواهم تو مثل مادر شوی.
بغضش با صدا ترکید و مرا در آغوش گرفت و های های گریست و نالید:
-‌ می‌ترسم تو هم مثل مادر از این رنج بمیری.
قلبم از حرفش به درد آمد. این روزها هزاربار می‌مردم و زنده می‌شدم. سرش را نوازش کردم و گفتم:
-‌ من هم چاره‌ای ندارم. اما درست می‌شود، من و مادر شبیه هم نیستیم.
حسرتی در قلبم به خروش آمد که اگر مثل مادر باشم چه؟ اگر تا ابد یاد حمید در خاطرم بماند چه؟ اگر دل به ارسلان نسپارم چه؟
فروزان هق‌هق‌کنان گفت:
-‌ من نمی‌خواهم تو را از دست بدهم. می‌روم به پیش پدر حتی اگر با آن ترکه آلبالو سیاه و کبودم کند، نمی‌گذارم تو با او ازدواج کنی.
سرزنش‌کنان گفتم:
-‌ فروزان دست بردار. من اگر ذره‌ای به خودم اعتماد نداشتم، خودم مقابل پدر می‌ایستادم و هیچکس نمی‌توانست مرا مجبور به این وصلت کند. چون نمی‌خواستم زندگیم عین مادر باشد، کوتاه آمدم. ارسلان مرد خوبی است. اصلا با پدر قابل قیاس نیست، نگران من نباش.
او هیچ نگفت و فقط گریست، قطر قطره اشک از چشمم چکید. شعله‌های درد قلبم را می‌سوزاند. چیزی در وجودم به خروش آمده بود که مدام تکرار می‌کرد: تو ارسلان را نمی‌خواهی تو هرگز با او خوشبخت نمی‌شوی و این خاطرات دوباره از نو ادامه خواهند یافت.
او را بوسیدم و اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
-‌ باید هرروز به خانه‌ام بیایی. باید پیش من بمانی. ای کاش می‌شد تو را با خودم می‌بردم.
زهرخندی زد و با چشمان سرخش مرا نگریست. کمی او را دلداری دادم و درحالی که غوغایی در دلم به پا بود به اتاقم برگشتم. دوباره اینه حمید را در دستم گرفتم و به چهره ماتم زده و نگاه پررنجم زل زدم. حرف فروزان بر سرم مشت می‌کوفت:" نگاهت عین مادر شده پر از رنج است.
تقه‌ای به در خورد تند از جا برخاستم. بهجت خانم از پشت در گفت:
-‌ فروغ‌خانم!
-‌ بیا داخل.
داخل شد و گفت:
-‌ خانم از عمارت سرهنگ تماس گرفتند و گفتند امشب به صرف شام در خانه سرهنگ دعوت هستید. آقا گفتند که اطلاع داشته باشید.
سری تکان دادم و او رفت. یاد دیشب و نگاه دردمند حمید افتادم که گفت "تو هرگز با ارسلان خوشبخت نخواهی شد." سرم را میان دو دستم گرفتم و باز تا شب در غوغای درونم غرق شدم کمتر از دو هفته دیگر همه چیز تمام می‌شد. دیگر فکر کردن به حمید بی‌فایده بود سرنوشت ما را از هم جدا کرده بود.
آه سوزناکی کشیدم و از جا برخاستم تا لباسی در خور مجلس مهمانی امشب آماده کنم. تا شب در خودخوری‌ها و زجرهای خیالم هزاران بار سوختم و خاکستر شدم. هیچ دلم نمی‌خواست چشمم به ریخت خانواده عباسی بیافتد، اما چاره‌ای جز پذیرشش نداشتم. بالاخره تا دوهفته دیگر من عضوی از خانواده‌ی آن‌ها خواهم شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
هنگام رفتن به عمارت آن‌ها پدر طبق معمول در جلوی ماشین لم داده بود و بازویش را به پنجره تکیه داده بود و من و فروزان هم هرکدام در خود فرو رفته و گوشه‌ی پنجره کز کردیم. تمام راه چشمانم به خیابان‌های تاریک و مه‌گرفته، خشک شده بود. همواره به این می‌اندیشیدم که اگر مادر زنده بود می‌توانست مانع این وصلت اجباری شود؟ اگر مادر زنده بود برایم چه می‌کرد؟ چطور مرا از لجن تقدیر بیرون می‌کشید؟
از این افکار دردناک، گویی هزاران پنجه قدرتمند دور گلویم حلقه خوردند و گلویم را می‌فشردند. آنچنان که از شدت آن بغض سهمگین قفسه سی*ن*ه‌ام به تنگ آمده بود و آرزو داشتم جسارت و جرات آن را داشتم و به بیرون از ماشین می‌پریدم و عاجزانه روی هردو پا خم می‌شدم و فریاد جگرخراشی سر می‌دادم تا کمی شاید از دردهایم کاسته شود اما افسوس که من فریادهایم را در این روزها با سکوتم می‌زدم که هیچ‌ک.س آن را نمی‌شنید و تنها من بودم که در شراره‌های تلخ این ناکامی و درد می‌سوخت.
قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشم سر خورد از صورتم چکید. تند با سرانگشتانم آن را زدودم و آهی پردردی برای تسکین غمی که مرا می‌سوخت و خاکستر می‌کرد بیرون دادم. در دلم عزا گرفته بودم که چطور با ارسلان روبه‌رو و مواجهه شوم. نه تنها او بلکه مادرش سیمین خانم و حتی سرهنگ عباسی انگار خار در چشمانم بودند. با بغضی که در گلویم باد کرده بود زیر لب عاجزانه نجوا کردم: آه مادر... چه بی‌رحمانه متهمت کردم. چه بی‌رحمانه تو را سرزنش کردم و کارت را خ*یانت خواندم، آه مادر مرا ببخش.
دوباره دو قطره اشک بی‌اختیار چاشنی سوز درونم شد. به سختی بغضم را فرو خوردم و اندکی شیشه ماشین را پایین کشیدم تا هوای تازه از آثار گریه روی چهره‌ام بکاهد.
طولی نکشید که به عمارت پرشکوه عباسی رسیدیم که چون سیاه‌چاله‌ای تنگ و تاریک مرا می‌بلعید. ای کاش می‌توانستم از تصمیم پدر و آنچه بر سرم آمده بود بگریزم.
با فشرده شدن دستم افکار دردناکم از هم گسیخت، فروزان دستم را فشرد و با نگاهی متاثر و دلگیر به چهره ماتم‌زده‌ام نگریست.
عاجزتر از آن بودم که ماتم روی چهره‌ام را از او پنهان کنم. تنها با فشردن دستش سعی کردم اطمینان خاطر دهم که نگرانم نباشد.
ماشین توقف کرد و خدمه عمارت که به استقبال ما آمده بود، درب اتومبیل ما را با تعظیمی برای پدر و سپس ما گشود.
نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود و از جان مایه گذاشتم تا آن چهره درمانده را از همه مخفی کنم. با خوش‌آمدگویی خدمه به جلو پیش رفتیم. از پله‌های سنگی جلوی عمارت بالا رفتیم. فروزان کاملاً در خودش بود و با چهره‌ای عبوس پدر را زیر چشمی می‌پایید. نقطه تقابل او پدرم بود که برخلاف چهره عبوس همیشگیش امشب انگار در آسمان‌ها سیر می‌کرد و چهره‌اش از تبسمی کم‌جان شکفته شده بود.
در عمارت باز شد و خدمه‌ها با تعظیمی به ما خوش‌آمد گفتند و سیمین‌خانم چند قدم دورتر به همراه سرهنگ و ارسلان با اشتیاق پیش آمد. زن خدمه‌ای با اسپند دود شده به استقبال ما آمد و سرهنگ عباسی با اشتیاق پدر را در آغوش گرفت و سیمین خانم با نگاه خریدارانه مرا نگریست و با اشتیاق مرا در آغوشش تنگ گرفت و از حضور ما ابراز خوشحالی کرد احوال‌پرسی‌ها ادامه داشت و تعارفات بالا گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
نگاهم سوی نگاه مشتاق ارسلان افتاد که بعد از دست بوسی پدر، چون پرنده‌ای سرمست به سویم بال گشود و با چشمان درخشانی پیش آمد و دستم را بالا گرفت و بوسه‌ای بر پشت دستم نواخت. نگاه‌ هیجان‌زده‌ی همه روی ما متمرکز بود و چهره من از ابراز محبت همیشگی او گلگون شد. لبخند زورکی در پاسخ ارسلان زدم درحالی که دلم از رفتارش و حرکات و سکناتش بیشتر از پیش منزجر می‌شد. انگار هیچ‌طوری آن عشق و دلدادگیش به چشمم نمی‌آمد. نمی‌دانم ... نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم دلم را تسلیمش کنم و محبتش را جایگزین یاد حمید کنم. همین هراسم را بیش از پیش می‌کرد که اگر تا ابد این حال را به ارسلان داشته باشم چه کنم؟
همگی با تعارفات سیمین‌خانم به داخل تالار عمارت رفتیم. تالار مملو از مبل‌های سلطنتی و زرق و برق اعیانی بود. سیمین‌خانم کنارم نشست و گفت:
-‌ فروغ‌جان، خدا می‌داند که چقدر دلتنگ دیدارت بودم. هربار که دعوتتان می‌کردم، تیمسار بهانه می‌آوردند تا بالاخره امشب مفتخر حضورتان شدیم.
لبخند کم‌جانی بر روی لبم شکفت و گفتم:
-‌ ممنون سیمین‌خانم. لطف شما و سایه‌تان بر سر ما مستدام باشد. این از سعادت ماست.
او لبخند پر عشوه و مغرورانه‌ای زد و دستم را دستش فشرد و گفت:
-‌ دیشب با ارسلانم به شما خوش گذشت؟ شنیدم به کا.باره شکوفه نو رفتید.
با یادآوری دیشب نگاهم در نگاه ارسلان گره خورد و لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
-‌ بله، بسیار اجرای باشکوهی داشتند و از لطف جناب ژانرال بسیار به وجد آمدم.
او با لبخندی پاسخم را داد و خطاب به فروزان گفت:
-‌ دخترم تو چطور هستی درس و دانشگاهت چطور پیش می‌رود؟
فروزان نیمچه لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ من هم خوبم، خدارا شکر همه‌چیز مثل همیشه پیش می‌رود.
سنگینی نگاه ارسلان را حس می‌کردم. تعریف‌ها بالا گرفته بود و فقط من و فروزان بودیم که ساکت نشسته بودیم. آن شب در ان عمارت خودم را غریب و تنها حس می‌کردم آنچنان‌که حس می‌کردم در و دیوار آن خانه به این بزرگی به وجودم فشار می‌آورد. هر از گاهی با صحبت‌های سیمین‌خانم افکارم از هم می‌گسیخت که راجع به مراسم دو هفته دیگر صحبت می‌کرد و مدام از نقشه‌هایش و کارهایی که برای مراسم عقدکنان ما انجام داده بود، می‌گفت و من ناچار زورکی لبخندی به لب می‌آوردم درحالی که دلم از هول آن لرزان بود و از ته قلب آرزو می‌کردم خدا اجلم را قبل از رسیدن به آن روز مقرر کرده باشد که شاید من از این عذاب بی‌پایان رهایی یابم. هرچه آن‌ها ذوق و شوق نشان می‌دادند، هول و هراس بیشتری در قلب من می‌تاخت و مرا به قهقرا سوق می‌داد. هیچ نمی‌دانستم قرار بود چه سرنوشتی داشته باشم، تنها می‌دانستم که داشتم با بزدلی، خودم را در جهنم بدبختی‌ها سوق داده‌ام.
تا سر شام به هر سختی بود تحمل کردم، انگار این لحظات تنها برای من کِش نمی‌آمد، بلکه برای فروزان هم همین بود و من پیوسته می‌دیدم نگاه کلافه‌اش پی‌درپی روی ساعت خانه‌ی آن‌ها می‌لغزد.
سر شام من و ارسلان کنار هم نشستیم. صدای برخورد قاشق چنگال‌ها سکوت میز را می‌شکست، و هر از گاهی صحبت‌ها و خنده‌های سرمست آن جمع سکوت میز را می‌شکست، زودتر از همه جمع دست از خوردن کشیدم، و علی‌رغم اصرارها و تعارفات خانواده سرهنگ بی‌اشتهایی را بهانه کردم تا لختی از دست آن جمع فرار کنم و در گوشه‌ی سالن کز کنم که سیمین‌خانم صدا صاف کرد و گفت:
-‌ فروغ‌جان چرا انقدر کم‌ خوراکی مادرجان؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
لبخند محوی به لب راندم و گفتم:
-‌ ممنون از غذایتان لذت بردم. قوت و غذای بنده همین‌قدر است.
ارسلان لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ راست می‌گوید مادر! دیشب در شکوفه نو میز را از هرچه سفارش بود، پر کردم. اما فروغ جز چند قاشق چیز دیگری نچشید.
سیمین‌خانم ابرویی بالا داد و گفت:
-‌ این‌طور که نمی‌شود جانم، چند وقت دیگر تو مادر خواهی شد، باید جان در بدن داشته باشی تا با بچه‌هایت سر و کله بزنی.
از حرف سیمین‌خانم صورتم داغ کرد، دستی شرمزده به پیشانی کشیدم که خطاب به پدرم گفت:
-‌ بگذار به خانه ما پا بگذاری، مگر من می‌گذارم عروسم این گونه نحیف بماند.
همه لبخندی به لب راندند و من نیز لبخند زورکی در پاسخش راندم. ارسلان دستم را زیر میز گرفت و فشرد و با مهربانی گفت:
-‌ فروغ کمی از مرغ بریان نمی‌خواهی بچشی؟ طعم غذاهای روح‌انگیز، آشپز ما بسیار محشر است.
سری به علامت نفی تکان دادم . ارسلان نیز دست از غذا خوردن کشید و لیوان نوشیدنیش را جلوی لب نگه داشت، خواستم تکانی بخورم و از آنجا بگریزم اما دستم را رها نکرد و محکم فشرد. نگاه حیرانم با نگاه مشتاقش گره خورد و لبخند محوی به لب راند و یک نفس نوشیدنیش را سر کشید و بعد رو به جمع گفت:
-‌ جناب تیمسار، اگر اجازه دهید قصد دارم اتاقم را به فروغ نشان دهم.
پدر سر بلند کرد و لبخند گرمی چهره‌اش را شکفت و گفت:
-‌ البته، فروغ هم قطعاً از دیدن شکوه اتاق شما به وجد می‌آید.
سرهنگ عباسی خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ اتاق ارسلان مثل موزه با شکوه است، قطعاً فروغ از دیدنش به وجد می‌آید.
نفس لرزانم را بیرون راندم و دستم را از دست ارسلان کشیدم اما جسارت اعتراض را در خودم نمی‌دیدم. سیمین‌خانم لبخند معناداری زد و به من گفت:
-‌ ارسلانم مختص تو هدیه‌ای را اماده کرده و در اتاقش گذاشته. هرچه سعی کردم متقاعدش کنم آن هدیه را در جمع مراسم عقد به تو بدهد، راضی نشد و گفت دوست ندارد شوقِ تو را از بابت آن هدیه، با کسی قسمت کند.
ارسلان از جا برخاست و با نگاه مشتاقش مرا نگریست و گفت:
-‌ پس با اجازه بزرگترها، قدری من و فروغ خلوت کنیم.
همه تایید کردند، مچ دستم در اسارت دستش بود. نگاه عاجزم روی فروزان لغزید که متاثر مرا می‌نگریست. ناچار از جا برخاستم و درحالی که دستم در دستش بود دوشادوش او با هم به راه افتادیم. قدری که دور شدیم او مچ دستم را فشرد و زیر گوشم نجوا کرد:
-‌ فروغم هنوز از بابت دیشب از من دلخوری؟
او را نگریستم و حیران گفتم:
-‌ اینطور نیست. راستی بابت گل‌هایی که فرستادید بسیار سپاسگذارم، هدیه زیبایی بود.
لبخندی پررنگ به لب راند و گفت:
-‌ خوشحالم که هدیه‌ام را دوست داشتید.
به راهرو رسیدیم دستم رها کرد و نگران مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ اما حس می‌کنم هنوز از رفتار دیشب من دلگیر هستی، امشب نیم‌نگاهی به چهره‌ام نیانداختی.
نگاهم با نگاه دلگیرش گره خورد و من‌من‌کنان و دست پاچه گفتم:
-‌‌ نه ژنرال، خواهش می‌کنم... .
حرفم را برید و با اوقات تلخ و معترض گفت:
-‌ بس است فروغ! کم بگو ژنرال، من نامزد تو هستم. مرا ارسلان بخوان محض رضای خدا!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
نفسم را بیرون راندم و با اکراه گفتم:
-‌ چشم جناب ارسلان.
لبخندی به لب راند و دستم را گرفت و با انگشتش پشت دستم را نوازش کرد و مشتاق صورت گلگونم را کاوید و گفت:
-‌ حالا شد. نمی‌دانی طنین صدایت با من چه کرد وقتی ارسلان صدایم کردی.
نگاهم روی نگاه درخشانش افتاد و دلشوره بدی جانم را چنگ می‌زد. عشق و محبت در نگاه ارسلان موج می‌زد. از خودم بیزار بودم که نمی‌توانستم حال او را قبول کنم. حس او مثل بار سنگینی بود که روی دوشم گذاشته بودند. چشم از او چرخاندم تا درونم را نخواند، که دستم را فشرد و گفت:
-‌ برویم. می‌خواهم چیزی را نشانت بدهم که قطعاً از دیدن آن هیجان‌زده می‌شوی.
به دنبالش روانه شدم و مدام خودم را سرزنش می‌کردم: بس است دیگر فروغ! این بیچاره چه گناهی کرده است؟ نگاه کن؟! با چه اشتیاقی نگاهت می‌کند. صبح هم که برای معذرت‌خواهی آن همه گل فرستاد. دیگر باید برایت چه کار کند تا تو خوشت بیاید!
از پله‌ها بالا رفتیم غرق در سرزنش خودم بودم و تلاش می‌کردم خودم را متقاعد کنم در قلبم را به روی او باز کنم. اما نمی‌شد... این حسی که راجع به حمید قلبم پر کرده بود جایی برای ارسلان نمی‌گذاشت و من مانده بودم و یک دنیا استیصال!
گلویم پر از بغض‌های فروخفته شده بود، به جلوی در اتاق ارسلان رسیدیم، همان اتاقی که پر از تجمل و زرق و برق بود و روزی که برای اولین‌بار به مجلس مهمانی ارسلان امده بودم و آن شب اشتباه پایم را به آنجا گذاشته بودم و جرقه آشنایی‌مان همانجا خورده بود. ای کاش آن شب قلم پایم می‌شکست و پا به مجلس آن‌ها نمی‌گذاشتم.
ارسلان در را گشود و اشاره کرد داخل شوم. لبخند زورکی زدم و پا درون آن اتاق پرتجمل که بسان موزه‌ای شگفت‌انگیزی بود گذاشتم. او در را آهسته بست و گفت:
-‌ اینجا را به خاطر داری؟
سری به علامت تایید تکان دادم و لبخند زورکی به لب راندم و او نزدیکم شد و دست زیر چانه‌ام گذاشت و چشم در چشم من زل زد و با ذوق و شعف خواند:
-‌ به هوش بودم که از اول دل به ک.س نسپارم/شمایل تو بدیدم و نه صبر ماند و نه هوشم؟*
نگاهش درخشش دراشت و با مهربانی و اشتیاق مرا می نگریست. بغض سمجی بیشتر از قبل گلویم را چنگ می‌زد، تا جایی که حس می‌کردم چون لقمه نجویده در گلویم گیر کرده است. لب به هم فشردم و نگاه دردمندم را از او دزدیدم و هیچ نگفتم. او لبخند پررنگی زد و گفت:
-‌ روی مپوشان که بهشتی بود/ هرکه بیند چو تو روی ای صنم.**
از من فاصله گرفت و گفت:
-‌ می‌دانی فروغ، لحظه‌شماری می‌کنم برای با تو بودن. از آن شبی که تو را در مجلس دیدم هوش و حواسم پی تو رفت. آن شب این اتاق را به خاطر داری؟
آب دهانم را قورت دادم تا بغض فروخورده‌ام سرباز نکند. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ بله جناب ارسلان. خاطرم هست چند بیت شعر از مولوی و حافظ برایم خواندید.
خنده ملیحی کرد و گفت:
-‌ آن شب هم در مجلس حمید، تمام هوش و حواسم پی تو می‌گشت.


* سعدی
** سعدی
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
اسم حمید را که آورد بند دلم از هم باز شد. نگاه دردمندم سوی او گشت و او بی‌توجه به حال من گفت:
-‌ راستی نسبت شما با خانواده رادمهر چیست؟
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ از اقوام دور ما هستند.
دست پشت کمر گره زد و گفت:
-‌ ما هم سالها بود که در اصفهان زندگی می‌کردیم و آن‌ها همسایه دیوار به دیوار ما بودند، حمید بچه شروری بود و از دیوار راست بالا می‌رفت. عاشق موسیقی با ویولن بود. گاهی به خاطر یک مطرب دوره‌گرد مدرسه را رها می‌کرد تا به تماشای سازش بنشیند. یکبار پدرش مچش را گرفت و گوشش را سخت پیچاند و چند اردنگی از پدرش نوش‌جان کرد، اما دست بردار نبود. آخرش با تماشای ساز این مطرب‌چی‌ها توانست ویولن یاد بگیرد. به راستی هوش و استعدادش تحسین برانگیز بود. وقتی به مدرسه می‌رفت هیچ‌گاه کیف کتاب با خود نمی‌آورد و آن‌ها را بار اضافی می‌خواند اما تک تک کلمات کتاب‌ها را از بر بود. او همیشه مرا شگفت‌زده می‌کرد.
از او که می‌گفت انگار قلبم را لای گیره در گذاشته بودند، آخرین شبی که او را دیدم جلوی چشمان به تصویر کشیده شد و بغض در گلویم غوغا می‌کرد تا بشکفت. سری تکان دادم و او خونسرد بی‌توجه به حالم گفت:
-‌ آه راستی، ما بهر کاری به اینجا آمده بودیم.
رفت تا از لابه‌لای قفسه کتاب‌هایش چیزی بیرون بکشد. لپم را از داخل گاز گرفتم و تلاش می‌کردم اشکی که تا نیمه بالا آمده بود را پنهان کنم. نفسم گره خورده در سی*ن*ه و بغضی که هی تقلا می‌کرد بشکند و فریادی بی‌صدا که از دلم شعله می‌کشید: من ارسلان را نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، نمی‌خواهم خدایا!
او با قاب جواهراتی قرمز رنگ پیش آمد و آن را مقابلم گشود و گفت:
-‌ این را برای تو خریدم.
جلوی چشمانم سرویسی از طلا با یاقوت‌های سرخ اشکی نقش بست که زیر نور لامپ به زیبایی می‌درخشید. یاقوت‌های سرخ آن درست مانند قلب من خونین بود و اطرافش پر از نگین‌های الماس‌کاری شده و معلوم بود که قیمت ندارد.
لبخند تلخی زدم و گفت:
-‌ چقدر زیباست.
حرفم به مذاقش خوش آمد و گفت:
-‌ این را از یک جواهرفروش بریتانیایی در آخرین سفرم به انگلستان برای تو خریدم.
حیران گفتم:
-‌ بسیار سرویس گرانبهایی است.
لبخند گرمی چهره‌اش را شکفت و گفت:
-‌ گرانبهاتر از تو نیست.
سپس گردنبند آن را از جعبه مخملی جدا کرد و به طرفم آمد و گفت:
-‌ بگذار بر گردنت بیاویزم.
هیچ نمی‌دانستم باید چه کنم. نگاهم سوی او خیره ماند و او با چهره‌ای گشاده دست به سوی گردنم دراز کرد، آنقدر نزدیکم بود که از ناراحتی ناخن به کف دست فرو می‌کردم. نفرت و انزجار از این همه نزدیکیش بی‌اختیار در دلم می‌جوشید. به زور خودم را نگه داشته بودم تا اختیار از کف ندهم. عین یک آهنربایی که دافعه‌اش قوی باشد دلم می‌خواست از او دور می‌شدم.
گردنبند را که به گردنم آویخت گویا قلاده‌ای دور گردنم بسته بود، نه تنها در چشمم زیبا نبود بلکه دلم می‌خواست سر به تن خودم هم نبود، چرا که از این‌که نمی‌توانستم از او بگریزم، از خودم بیزار بودم. او با اشتیاق به چهره‌ام زل زد و با وجد یک قدم پیش آمد تا مرا در آغوش بکشد و گردنم را ببوسد که بی‌اختیار از ترس مچاله شده و دست‌هایم تا آرنج جلویش خم شد تا سپری باشد که تنم بر تنش نخورد، زانوی لرزانم یک گام بی‌اختیار به عقب رفت و از او فاصله گرفتم.
 
بالا پایین