جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,250 بازدید, 662 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
سپس نگاه مشتاقش سوی حمید گشت. حمید در پاسخش خنده‌ای دلنشین کرد و گفت:
-‌ چه زحمتی آذرجان شما رحمت هستید.
سپس با معذرت‌خواهی هرسه از ما جدا شدند و خوش و بش‌کنان سوی عمورضا رفتند. فردین که نگاهش او را دنبال می‌کرد، گفت:
-‌ در خاطرم یک دختربچه هست که هروقت می‌رفتیم اصفهان به همراه حاج صالح و همسرش خانه حمید بودند. ماشاءالله چه‌قدر بزرگ شده است.
خاله لبخندی زد و گفت:
-‌ همه‌ی شما بزرگ شدید. همه شما بچه‌های قد و نیم‌قدی بودید که خدا را شکر از آب و گل درآمدید.
نگاه خاله سوی سوسن گشت که کاملاً منقلب داشت امید از دست رفته‌اش را از دور تماشا می‌کرد. سقلمه‌ای به سوسن زدم که متوجه نگاه خاله شد خودش را جمع و جور کرد. نه تنها او بلکه خودم هم تحمل ماندن در جمع را نداشتم و می‌خواستم هرطور شده سردربیاورم که آذر کیست و چرا همه مات او شدند.
دست سوسن را کشیدم و در مقابل نگاه ریزبین خاله گفتم:
-‌ خاله‌جان من و سوسن کمی به باغ می‌رویم.
خاله سری تکان داد و با اشاره چشم تایید کرد بروم و سوسن را از آن حال و هوا بیرون بیاورم.
دست سوسن را کشیدم و گفتم:
-‌ برویم.
سوسن با بی‌میلی به دنبالم کشیده شد کمی که دور شدیم گفتم:
-‌ این چه حالی است که تو داری؟ نزدیک بود فردین و بهروز هم بفهمند چه در سرت می‌گذرد.
سوسن بی‌حوصله و پکر گفت:
-‌ به گمانم آن‌که عاشقش است خود آذر است.
غریدم:
-‌ این چه خزعبلاتی است! هرکه را دور و برش می‌بینی فکر می‌کنی او همان است که به دنبالش هستی.
به حیاط رسیدیم. در ایوان به کنار پنجره ارسی رفتیم. بغض در گلوی سوسن باز شد. او را در آغوش گرفتم و سرزنش‌کنان گفتم:
-‌ آخر دیوانه! چرا برای خودت غم و درد می‌تراشی. اقوامش است، باید از دیدن او خوشحال شود.
سوسن از من جدا شد رد مشکی اشک روی گونه‌اش افتاد. با کف دستم اشکش را پاک کردم و گفتم:
-‌ گریه نکن حالا! هفت قلم آرایش چشمت از هم می‌پاشد. خیالت راحت! من می‌گویم که او نیست.
چشمان سوسن از حلقه اشک سرخ شد و گفت:
-‌ پیش‌تر که حمید در فرنگ درس می‌خواند، عمه حمیرا می‌گفت اگر برای حمید زن بخواهیم یا سوسن را می‌گیریم یا آذر را نشان می‌کنیم. چندین‌بار حرفش را پیش عزیز و آقاجان و عمورضا پیش کشیده بود. عمورضا گفته بود حالا تا آمدن حمید و آستین بالا کردن برای او زیاد وقت هست و این برعهده حمید است که کدام را بخواهد. مرا که نخواست، پس حتماً آذر را می‌خواهد.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ این حرف حمیراست نه حمید! چرا پیشاپیش انقدر ماتم گرفتی.
دوبار حلقه اشک چشمان سوسن را در آغوش گرفت و با دلخوری گفت:
-‌ ندیدی چه‌طور برای دیدنش به در و دیوار می‌زد و خوشحال بود. در تمام این مدت یک‌بار ندیده بودم به خاطر من این‌گونه چهره‌اش بخندد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
از حرف سوسن قلبم گرفت، آهی کشیدم و گفتم:
- خب اگر این‌طور است چرا به این مجلس دعوتش نکرده بود؟
-‌ مگر نشنیدی عمه حمیرا چه گفت.
-‌ بالاخره هر چه‌قدر هم راه دراز باشد دوست دارد چشمش به جمالش روشن شود.
سوسن با اوقات تلخی غرید:
-‌ حالا که شده.
قدری جابه‌جا شدم و از لابه‌لای شیشه‌های ارسی سرکی به داخل مجلس انداختم و از سر اقبال او را دقیقاً جلوی چشم دیدم که با آذر و چندتن از اقوام خاله مشغول صحبت بودند. چهارچشمی او را زیر نظر داشتم و گفتم:
-‌ سوسن این‌جا هستند.
سوسن کنجکاو پیش آمد و هردو پنجره چوبی را با احتیاط تکان دادیم. او درست در صدمتری ما دست درجیب شلوارش با چهره شکفته‌ای حرف می‌زد. سوسن با حسرت درحالی که هوش و حواسش پیش او بود گفت:
-‌ می‌دانم فروغ خودش است. ببین کنار او چه‌قدر خوشحال است. او هیچ‌گاه پیش من این‌گونه نخندیده.
گردن هردوی ما چون غاز از کنار پنجره دراز شده بود تا او را بهتر ببینیم، هرکدام گوشه‌ای از کنار پنجره کمین کرده بودیم و پنهانی با گردنی کشیده، از لابه‌لای در نیمه‌باز او را چهارچشمی می‌پاییدیم. با حسادتی که در قلبم می‌جوشید رو به سوسن گفتم:
-‌ نگاه کن آذر چه‌طور می‌خندد و خوشحال است، انگار در ابرها سیر می‌کند.
سوسن با حرص غرید:
-‌ بالاخره لعبتی بود که نصیبش شده. تمام این مدت در اصفهان فرصت داشت که خاطرش را از آن خود کند.
سپس حسرت‌وار آهی کشید و گفت:
-‌ اگر حمید اصفهان زندگی نمی‌کرد. شاید نظرش روی من هم عوض می‌شد.
نیم نگاهی به سوسن کردم و دوباره گردن کشیدم تا او را و حرکاتش را بهتر ببینم، ناگاه نگاه حمید اتفاقی به پنجره افتاد و متوجه گردن‌های دراز شده ما از پس پنجره شد که داشتیم او را با دقت می‌نگریستیم.
هردو شتابان خود را عقب کشیدیم. نفس در سی*ن*ه‌های ما حبس شد. سوسن لب گزید و با اشاره چشم خواست که برویم اما من با سماجت گفتم:
-‌ صبر کن هنوز چیزی دستگیرم نشده! بالاخره اگر او را می‌خواهد باید دستش را بگیرد یا قدری با هم در این مجلس تنها باشند.
سوسن مضطرب گفت:
-‌ می‌ترسم متوجه ما بشود.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ تو به بهانه‌ای مخفیانه به مجلس برو و زیر نظرش بگیر. من هم از این‌جا حواسم به او است اگر از جایش تکان خورد به داخل مجلس می‌آیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
سوسن سری تکان داد و پاورچین‌پاورچین از کنار دیوار رفت و من با احتیاط سرم را جلو بردم. نگاه حمید کنجکاوانه هر از گاهی سوی پنجره می‌چرخید. آب دهانم را قورت دادم و به اطراف سرکی کشیدم و متوجه پنجره بغلی شدم و ترجیح دادم مکانم را عوض کنم. خودم را از آن‌جا دور کردم و خمیده خمیده خود را به پنجره بغلی رساندم. چفت آن را آهسته باز کردم و قدری آن را گشودم و از لای شکاف آن با احتیاط چشم به سوی حمید چرخاندم اما او را ندیدم. متعجب شکاف پنجره را بیشتر باز کردم و کنجکاوانه جای قبلی‌اش را نگاه کردم. آذر و حمیرا و غلامحسین‌خان و چند تن از اقوام آن‌ها آن‌جا بودند، اما خبری از حمید نبود.
باز هم اندکی لای شکاف پنجره را گشودم و زیر لب غریدم:
-‌ کجا رفت؟! انگار دود شد و به هوا رفت.
سر برگرداندم تا بروم که به یک‌باره از دیدن او که به سویم با لبخندی گیرا پیش می‌آمد در سرجایم خشکیدم. از نگاه شیطنت‌بارش خودم را باختم و سر جایم میخکوب شدم. تا به خودم بیایم او در چند قدمی‌ام ایستاد و با لبخند گرمی گفت:
-‌ دنبال کسی می‌گردی فروغ؟
از سوال‌ بی‌مقدمه‌اش خودم را باختم، اما زود به خود غالب شدم و مغرورانه دست دور سی*ن*ه حلقه کردم و گفتم:
-‌ خیر! فقط داشتم از دور مجلس را نگاه می‌کردم.
خنده‌ی ملایمی کرد و چند گام به سویم پیش آمد و گفت:
-‌ تو و سوسن قدری امروز عجیب رفتار می‌کنید.
به چهره شکفته و نگاه شیطنت‌بارش کنجکاوانه مرا می‌کاوید زل زدم و نفسم را با تمسخر بیرون راندم و چهره‌ای طلبکار به خود گرفتم و با کنایه گفتم:
-‌ راستش نمی‌خواستم جلوی دست و پاهای مهمان‌هایت را بگیرم، از همین رو از این‌جا به تماشای مجلس ایستادم.
پوزخندی زد و گفت:
-‌ شریک جرمت هم همین را می‌خواست؟
پوزخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ امیدوارم از خاطرت نگذرد که بخواهیم زاغ سیاه تو را چوب بزنیم.
از حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ بگذریم. دوست داشتم اگر دنبال کسی می‌گشتی کمکت کنم.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و به او زل زدم و گفتم:
-‌ نه اما قدری هم با خودت صحبت کوچکی داشتم که مجال آن را نیافتم.
مشتاق گفت:
-‌ البته. سر تا پا به گوشم.
نگاه از او دزدیدم ضربان قلبم قدری تند شده بود صدا صاف کردم و گفتم:
-‌ راستش امیرحسین را پیدا کردم.
متعجب سگرمه در هم کرد و گنگ گفت:
-‌ امیرحسین؟
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ همان کودکی که یکی دوماه پیش تشنج کرده بود.
ابرو با تعجب بالا داد و گفت:
-‌ آهان! حالش چه‌طور است؟
-‌ خوب است. با او دوست شده‌ام و متوجه شدم پدر و مادر ندارد و زیر دست شوهرعمه‌اش بزرگ می‌شود که او هم آدم درستی نیست و مانع از درس خواندنش می‌شود. حالا خودم دارم به او سواد یاد می‌دهم اما او نمی‌تواند به مدرسه برود چون اگر به گوش شوهرعمه‌اش برسد که غیر از کار کردن حواسش را به درس داده او را به باد کتک می‌گیرد. از استعداد و علاقه و حتی هوش، سرشار است. حیف است چنین کودک باهوشی از خواندن و نوشتن محروم شود. از تو می‌خواهم برایش کاری کنی بدون این‌که مدرسه بیاید بتواند در امتحاناتش در مدرسه شرکت کند و مدرک بگیرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
او از شنیدن آن متاثر شد و گفت:
-‌ اما فروغ نام بچه‌ها از ابتدای شروع مدارس به آموزش و پرورش داده می‌شود و حضور و غیاب دانش‌آموزان چک می‌شود. امیرحسین از نیمه سال تحصیلی نمی‌تواند وارد کلاس و حتی دادن امتحان شود چون نامش در لیست نیست.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ حالا اگر بداند از درس خواندن دلسرد می‌شود.
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
-‌ من در دبیرستان درس می‌دهم اگر در مدارس ابتدایی بودم حتماً اسمش را در دفتر نمرات ثبت می‌کردم و یک جوری درستش می‌کردم اما... .
حرف دلسرد کننده‌اش قلبم را تکان داد. چهره‌ام را ناراحتی پر کرد که گفت:
-‌ با یکی از دوستانم که مدیر مدرسه ابتدایی است صحبت می‌کنم شاید بتواند کاری بکند.
نگاه تشکرآمیزم با نگاه عمیقش گره خورد و قلبم فرو ریخت، حسی با قدرت در وجودم می‌تاخت، گونه‌هایم گلگون شد و زود نگاه از او دزدیدم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ من باید بروم.
صدا صاف کرد و گفت:
-‌ البته، اما... .
متعجب نگاهم را دوختم نفسش را بیرون داد و به چهره‌ام زل زد و گفت:
-‌ نگفتی به دنبال چه کسی می‌گردی؟
خونسرد به او زل زدم و دل به دریا زدم و گفتم:
-‌ به خاطر سوسن دنبال کسی می گردم که خیالش از بابت وجودش راحت شود.
ابرویی بالا راند و گفت:
-‌ فقط به خاطر سوسن؟
نگاهم روی او خیره ماند و مصمم گفتم:
-‌ معشوقه‌ی تو همان آذر است؟
از سوال بی‌مقدمه‌ام جا خورد و حیران به من زل زد. خنده‌ی ملایمی روی لب‌هایش شکفت و برق شیطنت دوباره در چشمانش جست نگاه از من دزدید و گفت:
-‌ می‌دانی فروغ! همیشه جسارت و رک گویی تو را تحسین می‌کنم. همیشه با حرف‌هایت و کارهایت مرا شگفت‌زده می‌کنی.
درحالی که در دلم آشوب بود نگاه خیره‌ام را به او دوختم و دلگیر گفتم:
-‌ خودش است مگرنه؟
نگاه عمیقش را به من دوخت و تا زمانی که لب باز کند، جان به لبم رساند، خواست چیزی بگوید اما از گفتنش به صرافت افتاد و فقط نگاهم کرد. بند دلم از هم باز شد. دلگیر سری تکان دادم و درحالی که حال خودم را نمی‌فهمیدم گفتم:
-‌ ببخش انگار فضولی بی‌جایی کردم فقط صرف کنجکاوی سوسن این جسارت را کردم.
همان‌طور با نگاه خیره‌اش لب گشود گفت:
-‌ آن که من می‌خواهم آذر نیست! اما اگر تو بخواهی او را نشانت خواهم داد اما باید این راز بین ما بماند و جز من و تو کسی از آن خبر نداشته باشد.
حیران سر بلند کردم و به نگاه مصمم او زل زدم. او زیرلب نجوا کرد:
-‌ چون تماشایش جسارت می‌خواهد. حتی برای من که از ته دل عاشقش هستم.
از حرفش مات و مبهوت ماندم، که او دوباره ادامه داد:
-‌ اگر می‌خواهی او را ببینی با من باید به چهارسوق بازار بزرگ بیایی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
دهانم از تعجب باز ماند، فکر کردم مرا دست‌آویز شیطنت‌هایش قرار داده و خواستم اعتراض کنم اما قبل از این‌که حرف بزنم گفت:
-‌ دو روز دیگر عصر در چهارسوق بازار بزرگ بیا تا او را نشانت دهم.
به صورتش زل زدم تا متوجه راستی و درستی حرفش شوم، از تعجب شاخ در آورده بودم. چرا او معشوقه‌اش را در وسط بازار یافته بود؟! قطعاً داشت سر به سرم می‌گذاشت. نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ تو مرا دست می‌اندازی؟
مصمم و جدی گفت:
-‌ نه! آدرس کسی را که می‌خواستی را به تو دادم.
معترض غریدم:
-‌ آخر یک زن در چهارسوق بازار چه می‌کند!
لبخند کم‌جانی به لب راند و گفت:
-‌ او قرار است آن روز به چهارسوق بازار بیاید. اما این راز بین خودمان خواهد ماند و هرگز راجع به آن با هیچ‌ک.س صحبت نکن.
دست به کمر طلبکار او را نگریستم اما در نگاهش چیزی موج می‌زد انگار که آن حرف را جدی می‌گفت. سری تکان داد و روی از من برگرداند و رفت و مرا با دنیایی از بهت و سوال تنها گذاشت. حرف‌هایش مرا از کنجکاوی تا سر حد جنون رساند. سوال‌های بی‌جواب و جواب‌های غیرمنطقی در سرم می‌تاختند. حالا به سوسن چه‌طوری می‌فهماندم او چه می‌گوید، نکند دارد ما را دست می‌اندازد؟! اگر به سوسن بگویم چه می‌شود؟ ممکن است از نشان دادن او به صرافت بیافتد؟! این دیگر چه‌طور قراری است؟ اولین‌بار بود که می‌دیدم کسی قرار عاشقانه‌اش را در وسط بازار می‌گذارد! آخر مگر می‌شود؟ این حمید شیطان را درس می‌دهد قطعاً می‌خواهد ما را دست بیاندازد و هِرّ و کِر به ما بخندد.
حیران و سرگردان به داخل عمارت خزیدم درحالی که تمام سرم پر از سوال‌های عجیب بود. تمام بدنم از سرما می‌لرزید. متوجه شدم مهمان‌ها مشغول خوردن شام در مجلس هستند و هرکس مجمعی* را مقابل دارد و دهان می‌جنباند. با چشم دنبال خاله و سوسن گشتم. خاله را از دور دیدم و همواره در تردید بودم که حرف‌های حمید را با سوسن درمیان بگذارم یا نه!
خاله با دیدنم سرزنش‌کنان گفت:
-‌ کجا رفتی فروغ؟ سوسن کجاست؟
دستم را گرفت و حیران گفت:
-‌ خدای من یک تکه یخ شدی!
متعجب پرسیدم:
-‌ سوسن کجاست؟
-‌ مگر با او به بیرون نیامد؟
سوسن را دیدم که از دور می‌آید درحالی که افروز‌خانم دوشادوش او راه می‌رفت و حرف می‌زد. تمام ذهنم پر از این بود که حرف‌ها را با سوسن درمیان بگذارم یا نه! قطعاً اگر می‌گفتم می‌خواست حاشای دیگری به پا کند و هرکَس و ناکَس را متهم کند و چون افسار گسیخته مجنونی خام حقه‌ی عموزاده‌اش بشود و ما را دست‌مایه تمسخرش کند؛ تا زمانی که مطمئن نشدم حمید قصد دست انداختن ما را ندارد باید سکوت پیشه می‌کردم.
افروزخانم و سوسن نزدیک ما شدند. خاله با روی گشاده جا برای آن‌‌ها باز کرد. سوسن کنار من نشست و من زیر گوشش غریدم:
- کجا رفتی؟ من به تو گفتم حواست به او باشد.
سوسن کلافه زیر گوشم خواند:
-‌ تا پایم به سالن رسید ایرج مثل سریش به من چسبید و دست از سرم برنداشت و من مجال کارم را نیافتم. تو چه؟ به چیزی رسیدی؟


* مجمه یا مجمعه: سینی بزرگ از جنس روی، مس یا چوب، که معمولاً لبه‌ها و طبق مدور مسی لبه‌داری دارد؛ و در روزگاران قدیم بسیار مورد استفاده قرار می‌گرفته‌است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
مکث طولانی کردم و به او نگریستم. او منتظر لب گشودنم ماند و من در تردید رازهای حمید دست و پا می‌زدم زیرلب گفتم:
-‌ نه! اما فکر می‌کنم آن دختر آذر نیست.
سوسن با اوقات تلخی غرید:
-‌ چرا خودش است.
با گفتن نمی‌دانم بحث را خاتمه دادم. خدمه‌ها مجمعه غذا را بین ما تقسیم کردند. بی‌هیچ اشتهایی با غذایم سرگرم بودم. صدای افروز خانم که با خاله سرگرم گفتگو بود روی مغزم چکش می‌زد و من در خیال خودم سرگردان بودم، این احساس گنگ و مبهمی که قلبم را راجع به او تسخیر کرده بود که خودم هم نمی‌دانم چه است؟ چرا راجع به معشوقه‌اش کنجکاو بودم، چرا از دیدنش آشوب بودم. چرا حال خودم دست خودم نبود؟ اصلاً آمدن من به این مجلس بهر دل خودم بود یا محض خاطر سوسن یا امیرحسین یا حتی پیدا کردن معشوقه مادر بود که به کلی فراموشش کرده بودم؟!
بی‌آن‌که غذا بخورم از جایم برخاستم و در مقابل نگاه کنجکاو بقیه بی‌اشتهایی را بهانه کردم و به سوی راه پله‌ها و مکان خلوتی رفتم. از راه پله دورا دور تالار عمارت را می‌نگریستم و در حال خودم و فکر او غرق بودم برای فرار از شلوغی ترجیح دادم به شاه‌نشین طبقه بالا بروم. آرام و با طمانینه از پله‌ها بالا رفتم و دلگیر از خودم و خیالم به سوی در چوبی که به ایوان ختم می‌شد رفتم و آن را گشودم که مقابل خود قامت مرد کت و شلواری را در ایوان دیدم که چون شاخه خشکیده‌ای ایستاده بود و از صدای جیر جیر لولاهای در ایوان که باز شده بود، سر برگرداند و نگاه حیرانش در من گره خورد که در آستانه ایوان بودم. دیدار ناگهانی و بی‌مقدمه‌‌ی ما هردویمان را شگفت‌زده و مانند مجسمه خشک کرد.
از حالی که در چشمانش برای لحظه‌‌ای از دیدار من هویدا شده بود، بنیان دلم فروریخت. یک آن گویی که از یک فضای تهی سقوط کردم و چیزی از قلبم کَنده شد. خدای من همان نگاه بود. خودش بود... برای لحظه‌ای قلبم از حرکت باز ایستاد. او هم مانند من چون صاعقه‌زده‌ای خشک شده بود و نگاهش روی چهره‌ام خشکیده بود.
برای لحظه‌ای در چهره‌اش، مرد جوان درون آن عکس را می‌دیدم که نگاه براقش به یک‌باره به خاموشی گرایید و هاله‌ای از درد چهره‌اش را در آغوش گرفت. انگار وقتی به خودش آمد و حقیقت پیش رویش را دید جادوی نگاهش پر کشید. برای من اما او همان بود که به دنبالش می‌گشتم. درست بود...حالت صورتش و نگاهش خودش بود، حالا که او را از نزدیک و در این فاصله می‌دیدم همان پسر نوجوان شانزده هفده ساله را می‌دیدم که درون آن قاب عکس کنار مادرم جا خوش کرده بود، اما حالا گذر زمان او را تکیده‌تر و چهره‌اش را استخوانی‌تر کرده بود. حس کردم قلبم لای لولاهای در چوبی ایوان ماند.
او زودتر از من به خود آمد و با نگاهی دردمند و صدایی آهسته و مهربان گفت:
-‌ فروغ این‌جا چه می‌کنی؟
بی‌‌آنکه سوالش را متوجه شوم در چهره‌ و نگاهش محو شده بودم، کسی را که دنبالش می‌گشتم او بود؟! اشتباه دیدم؟ این همان مرد است؟ مادرم عاشق او بود؟ مادرم تا پایان عمرم عاشق او بود و پدر به خاطر او این‌چنین به مادرم و خاله بدبین بود. چون می‌دانست او از اقوام خاله است؟ خدای من... یعنی من اشتباه نکردم و این مرد، این چشمانش و طرز نگاهش را به فرزندش هم ارث داده بود! آیا او همان معشوقه مادرم بود که عمری سایه شوم عشقش زندگی ما را تاریک و بی‌نور کرده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
عمورضا مشکوک به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ، دخترم حالت خوب است؟
به زور نفسی کشیدم و با ناراحتی بی‌آن‌که جوابش را بدهم سر چرخاندم و با حالی ویران آن‌جا را ترک کردم. دو دستم را از سر درماندگی روی سرم گذاشتم و از حیرت آن‌چه دیده بودم، نفسم به شمار افتاده بود. روی راه‌پله‌ها حیران ایستادم. خدای من آیا درست دیده و حس کرده بودم؟ آن نگاه همان بود؟ کسی که زندگی ما را ویران کرده بود او بود؟
حلقه‌های اشک چشمانم را در آغوش گرفت. ناامیدی مفرطی از یادآوری حسی که نسبت به حمید قلبم را تکان داده بود، مرا در بر گرفت. چه اشتباه فاحشی که گذاشته بودم همان نگاه، که مادرم را به خاک سیاه نشانده بود قلب مرا هم تسخیر کند. پله‌ها را با ناراحتی دوتا یکی طی کردم و باز خودم را سرزنش کردم که ممکن نیست آن نگاه‌های گیرا قلب مرا هم تکان داده باشد.
با حالی بی‌قرار و ذهنی آشفته از تالار بدون توجه به اطرافم گذشتم. وارد باغ شدم درحالی که در وجودم آشوب بود، حالا حدس دیرینه‌ام به یقین مبدل شده بود؛ عشق مادرم عمورضا بود که چون چتر بدبختی سایه‌اش را نه تنها بر سر مادر بلکه روی زندگی پدر و ما هم انداخته بود.
قطره‌اشکی از گونه‌ام سر خورد و به روی لباسم غلتید نفس‌هایم چون بخار در تاریکی حیاط محو شد. سر چرخاندم و با درماندگی ایوان طبقه بالا را نگریستم که دیگر کسی در آن‌جا نبود. دوباره نگاه عمورضا جلوی چشمانم پرده‌اش را انداخت. پس تمام این مدت نفرت خاله از پدر بیچاره‌ام بیراه نبود. اما این‌که چه بر سر آن‌ها گذشته و پای پدر به زندگی آن‌ها باز شده بود، معمای جدیدی را پیش رویم گذاشته بود. چه‌طور پدر با زنی ازدواج کرده بود که قلب و دلش را تسلیم مرد دیگری کرده بود و چرا با بدبینی و بددلی‌هایش و محدود کردن مادر او را زنجیر می‌کرد و می‌پنداشت آن عشق ناکام از سرش می‌افتد؟ یاد حرف سوسن افتادم که می‌گفت عمورضا به خاطر دشمنی‌ها و سوقصدهایی که به جانش شده بود سال‌ها خانه به دوش بود و هرگز در تهران آفتابی نمی‌شد. آیا این سوء قصد‌ها از جانب پدر بود؟ چرا عمورضا با وجود این‌که این حال را به مادر داشت باید او را دست پدرم بسپارد؟ چه کسی جز خاله از واقعیت ماجرا خبر دارد؟
دستی روی شانه‌ام قرار گرفت که وحشت‌زده مرا به واکنش وا داشت و تکان سختی خوردم و با چشمانی وحشت زده به پشت سر نگریستم. از دیدن ارسلان، نفس در سی*ن*ه حبس شده را بیرون راندم. نگاه نگرانش سوی من ماند و گفت:
-‌ ببخش فروغ! قصد ترساندنت را نداشتم.
نگاهمان در هم گره خورد و او با دیدن چشمان سرخم متوجه اشک ریختنم شد و با نگرانی گفت:
-‌ چه چیز تو را رنجانده؟ تو را دیدم با حالی منقلب از سالن گذشتی.
دستی بر پیشانی کشیدم و نگاه از او دزدیدم، در من هیچ حوصله‌ای از کلنجار رفتن با او نبود. بی‌هیچ حرفی سوالش را بی‌پاسخ گذاشتم و با گام‌هایی شتابان راه برگشت به سالن را پیش گرفتم که او نگران صدایم زد:
-‌ فروغ! صبر کن.
هنوز پایم به سالن نرسیده بود که شانه‌ام را سخت گرفت و مرا به سوی خود برگرداند. نگاه حیرانم با نگاه متلاطم سبزش گره خورد که با سماجت غرید:
-‌ چه شده؟ چه کسی خاطرت را آزرده!
آب دهانم را قورت دادم و با دستان سرد و بی‌رمقم دستش را از روی شانه پائین آوردم و با کلافگی نجوا کردم:
-‌ چیزی نیست ژنرال، لازم نیست نگران من باشید.
روی برگرداندم اما حواسم به خدمه نگون‌بختی که از جوار ما با سینی حاوی چند استکان چای رد می‌شد، نبود و ناخواسته تنه‌ای به او زدم که سبب شد سینی در دستش بلغزد و سبب واژگون شدن آن و استکان‌های درون سینی و پاشیدن چای به کت و شلوار سفید ارسلان شود و فاجعه‌ای به بار بیاورد.
از صدای واژگون شدن و شکستن استکان‌های کمرباریک و حرکت نا به هنگام ارسلان در اثر سوختنش همه نگاه‌هایشان سوی ما معطوف شد. با حالی حیران از اتفاقی که افتاده بود با دو دستم جلوی دهانم را گرفتم و با چشمانی گرد به لباس رنگین شده ارسلان چشم دوختم. ارسلان با اوقات تلخی نگاه تلخش را به خدمه فلک زده دوخت و بر سرش فریاد زد:
-‌ حواست کجاست مردک!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
از کاری که کردم برق از سرم پرید، بیچاره خدمه رنگ می‌گرفت و رنگ پس می‌داد و در مقابل نگاه درنده ارسلان رنگ می‌باخت. زن سرهنگ عباسی از دیدن آن خودش را با ناراحتی به ما رساند و با عتاب از دور خطاب به خدمه فریاد زد:
-‌ مردک احمق آخر مگر کوری! چلمن بی‌دست و پا! ببین چه بلایی بر سر پسرم آوردی!
از ناراحتی اتفاقی که افتاده بود، دوست داشتم قطره آبی شوم و به زمین فرو روم. با دست و دلی لرزان، پیش رفتم و خودم را میان آن‌ها انداختم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم مرا ببخشید. همه‌چیز تقصیر من بود.
خدمه نیز ملتمس و با ناراحتی از جیبش بیرون آورد تا کت او را پاک کند اما زن سرهنگ با خشم دست او را پس زد. رفتار زننده‌ی آن‌ها شعله‌های ترحم و خشمم را بیدار کرد. با ناراحتی جلو خدمه ایستادم و برای این‌که سرزنش آن بیچاره ادامه پیدا نکند، گفتم:
-‌ او بی‌تقصیر است، گفتم که تقصیر من بود.
ارسلان با سگرمه‌های درهم مرا بهت‌زده پایید و غرید:
-‌ تقصیر تو چرا؟! این مردک معلوم نیست حواسش کجاست.
خدمه بیچاره سر خم کرد و ملتمس می‌خواست او را ببخشند اما زن سرهنگ و ارسلان دست‌بردار نبودند، چون کفتار به جانش آویخته بودند و تحقیرش می‌کردند. از شدت ناراحتی و عذاب وجدان به خود می‌پیچیدم و برای این‌که او را بیشتر از این خرد نکنند، دستمال را از دست خدمه گرفتم و با ناراحتی به زن سرهنگ نگریستم و مصمم گفتم:
-‌ من به او برخوردم و او تعادلش بر هم خورد. خودم کت جناب ژنرال را پاک می‌کنم.
پیش رفتم و خواستم برای ختم غائله کت ارسلان را پاک کنم که به یک‌باره کسی بازویم را محکم گرفت و مرا به عقب راند، نگاه حیرانم با نگاه تیز حمید گره خورد که خودش را شتابان به ما رسانده بود، پشت سر او هم خاله و غلامحسین‌خان و سرهنگ و حمیرا، هم داشتند با عجله پیش می‌آمدند.
حمید بازویم را رها کرد و اشاره کرد به عقب بروم. سپس با چهره‌ای ناراحت خودش را میان من و ارسلان انداخت و خطاب به ارسلان گفت:
-‌ ارسلان خواهش می‌کنم اتفاقی که افتاده را نادیده بگیر. گناهی از این بنده‌خدا نیست. چون اتفاق سهوی بود، و من از شما به خاطر اتفاقی که افتاد معذرت می‌خواهم.
زن سرهنگ با ناراحتی غرید:
-‌ شما چرا معذرت‌خواهی می‌کنید مهندس! نگاه کنید چه بلایی بر سر پسرم آورده است!
حمید با آرامش گفت:
-‌ من عذر می‌خواهم. خودم الان به وضعیت لباس ارسلان رسیدگی می‌کنم.
سپس اشاره به خدمه رنگ پریده کرد و خواست صحنه را ترک کند. او هم با ناراحتی از خدا خواسته با معذرت‌خواهی کوتاهی صحنه را ترک کرد، خاله پیش آمد و گفت:
- فروغ چه شده؟!
با حالی ویران و خراب گفتم:
-‌ مقصر من بودم با آن بیچاره برخوردم و چنین فاجعه‌ای بار آوردم.
سرهنگ اشاره به همسرش کرد که سکوت کند و با خوش‌رویی رو به من گفت:
-‌ عیبی ندارد فروغ‌جان. تواضعت قابل ستایش است اما او باید حواسش را جمع می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
از حرف سرهنگ بیشتر گر گرفتم، نفسم را با حرص بیرون راندم. زن سرهنگ با دلخوری از من گفت:
-‌ هیچ کارت مناسب نبود فروغ! چرا گناه آن مردک چلمن را به گردن می‌گیری و باعث می‌شوی پررو و خیره‌سر شوند.
ارسلان غرید:
-‌ مادرجان گناهی بر گردن فروغ نیست.
حمید برای ختم غائله گفت:
-‌ اجازه بدهید من این مسئله را حل می‌کنم و خواهش می‌کنم به خاطر ما از آن بگذرید.
حمیرا برای خاموش کردن آتش همسر سرهنگ عباسی پیش قدم شد و شانه‌اش را در آغوش کشید و با چرب زبانی او را آرام می‌کرد. خاله دست مرا گرفت و اشاره کرد بروم. با ناراحتی صورتم را پوشاندم از این که باعث ناراحتی آن خدمه و این فاجعه شده بودم دلم می‌خواست بمیرم. حمید شانه ارسلان را فشرد و با نرمی از او خواست همراهش بیاید. دلم می‌خواست هرچه زودتر آن مجلس به پایان می‌‌رسید که به راستی که دیگر طاقتم طاق شده بود.
خاله دستش را دور شانه‌ام حلقه زد و با دلجویی گفت:
-‌ عیبی ندارد فروغ، خودت را ناراحت نکن. این قماش همیشه از مردم طلبکارند.
چشمانم خیس شدند و خاله با دلجویی تلاش می‌کرد مرا آرام کند با هم به سرجایمان بگرشتیم نگا‌های مردم کم‌کم از ما پرت شد. حمیرا را می‌دیدم که کمابیش دل همسر سرهنگ را بدست آورده بود. گوشه‌ای کز کردم و در خودم فرو رفتم. حال بد و خرابی تمام وجودم را پر کرده بود. با کلافگی سر چرخاندم و سوسن را دیدم که اسیر خانواده افروز‌خانم شده بود و نمی‌توانست از دست آن‌ها رها شود، کما این‌که ایرج هم دست‌بردار او نبود.
دست روی پای خاله گذاشتم و گفتم:
-‌ می‌خواهم از این‌جا بروم.
خاله دستم را فشرد و گفت:
-‌ کمی تحمل کن عزیزم، انتهای مجلس ماست.
با آشوبی که قلبم را می‌شوراند گفتم:
- نمی‌شود من و سوسن به همراه آقایونس زودتر به خانه برگردیم.
خاله لب گزید و گفت:
-‌ پناه برخدا! دوتا دختر در این نیمه‌شب امانت من هستید. چه‌طور به مرد غریبه شما را بسپارم.
حلقه‌ی اشک در چشمانم درخشید. خاله با دیدن اشک درون چشمم در آغوشم کشید و گفت:
-‌ فروغم هنوز هم مثل کودکی‌هایت زودرنج و کج خلق هستی. آن‌قدر خودت را سرزنش نکن. اتفاقی بود که افتاده! دیدی که آن‌ها تو را مقصر نمی‌دانستند.
اشک‌هایم پشت هم چکه کردند، با دلی پر اشک ریختم نه برای آن اتفاق، بلکه برای حالی که گریبان‌گیرم شده بود، برای حسی که قلبم را خلانیده بود و من می‌دانستم سرتا پای آن حس، ایراد است. بیشتر از آن دلخور بودم که پدرش عشق دیرینه مادرم بود و سوسن دخترخاله‌ام عاشق سی*ن*ه چاکش و خودش هم دلباخته کسی بود که انکارش نمی‌کرد و مرا محرم این راز دانسته بود. حسی سراسر ممنوعه و بی‌ارزش که قلبم را تسخیر و چراغ عقلم را خاموش کرده بود. از آمدنم به این‌جا پشیمان بودم. این‌که خودم را فریب دادم که به هوای کمک به سوسن و برای امیرحسین پا به این مجلس گذاشته‌ام درحالی که در این چند روز نتوانسته بودم بر وسوسه دلم غلبه کنم و برای دیدار او پا در این مجلس گذاشتم. لب گزیدم که صدای گریه‌ام از آغوش خاله بیرون نکشد. خاله با دستانش پشتم را به جهت تسلی نوازش کرد و سرم را بوسید و گفت:
-‌ پیش مرگت شوم گریه نکن. قلبم دارد از اشک‌های تو آب می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,623
مدال‌ها
2
دلم یک گریه‌ی بی‌انتها می‌خواست. با صدای گام‌های کسی به خودم آمدم دست‌پاچه با چهره‌ای به هم ریخته از خاله جدا شدم. خاله صورتم را در دستانش آغوش کشید و بوسید و اشک‌هایم را چون مادری دلسوز پاک کرد. سوسن حیران پیش آمد و تند مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ وای فروغ چه شده!
با لبی که از بغض برچیده شده بود پاسخش را ندادم او نگاه پر سوالش را به خاله دوخت و گفت:
-‌ عزیزجان به فروغ چه شده؟
در آن حال به یک‌باره از دور دیدم که حمید و آذر و بهروز و حمیرا هم به سوی ما پیش می‌آیند تند و با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و به سوسن گفتم:
-‌ تو را به خدا سوسن بیا برگردیم. از این مجلس دیگر خسته شدم.
او هم که از سر شب پکر بود هم‌نوا با من گفت:
-‌ مگر عزیز و آقاجان می‌گذارند. دوتا دختر تنها به عمارت برگردند و اِلا من از تو بیشتر راغبم.
در آن حال حمیرا و حمید و بهروز به ما پیوستند. از نگاه کردن به آن‌ها گریزان بودم. خصوصاً از آذر که دلم نمی‌خواست مرا این‌گونه ببیند. صدای تمسخرآلود حمیرا روحم را می‌خراشید:
-‌ وای فروغ! این عادت تو هنوز ترک نشده و همچنان اشکت دَم مشکت است.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و به چهره‌ی ذوق‌زده‌اش نگریستم که پوزخند تمسخرباری به من زد که آتشم می‌زد. آذر نیز متعجب نگاهم می‌کرد. بدون این‌که جوابش را بدهم نگاهم در نگاه نگران حمید گره خورد که دستان لرزانش هی در جیبش فرو می‌شد و را تا نیمه بیرون می‌آورد اما دوباره منصرف می‌شد و به جیب فرو می‌برد. بهروز با دیدنم خنده‌ای سر داد و گفت:
-‌ هیچ‌ دختری چون فروغ طبع لطیفی ندارد. یادم است مرحوم خاله تا به رویش اخم و پیله می‌کرد کل عمارت را بر سرش می‌گرفت.
سوسن غرید:
-‌ بهروز الان چه وقت این حرف‌هاست.
با ترشرویی روی برگرداندم که خاله گفت:
-‌ دخترها خسته شده‌اند. کاش می‌توانستم رحیم را متقاعد کنم تا آن‌ها زودتر از ما به عمارت برگردند.
آذر با لبخند گرمی گفت:
-‌ راست می‌گویند! من هم اگر مجال این را داشتم، دوست داشتم خستگی راه را با خوابیدن از تن به در کنم و بی‌صبرانه منتظر تمام شدن مجلسم.
حمیرا گفت:
- وای آذرجان! الهی برایت بمیرم. قطعاً خسته‌ی راهی می‌خواهی به اتاق من برای استراحت برو.
حمید پیش دستی کرد و گفت:
-‌ زن‌عمو فخری می‌خواهید من خودم فروغ و سوسن را می‌رسانم.
حمیرا عبوس ابرو تکان داد و گفت:
-‌ وا حمید! تا تو بروی و برگردی مجلس تمام شده، این مجلس تو و فردین است مردم شاید بخواهند راجع به زمین‌هایشان با شما مشورت کنند، تو بروی پس چه کسی جواب بدهد.
حمید نیم‌نگاه نگرانش را از من جدا کرد و گفت:
-‌ فردین جای من است. عمو و پدر هم هستند.
بهروز خونسرد گفت:
-‌ نمی‌خواهد! خودم ابجی و فروغ را می‌برم. آماده شوید.
 
بالا پایین