- Jun
- 1,020
- 6,623
- مدالها
- 2
سپس نگاه مشتاقش سوی حمید گشت. حمید در پاسخش خندهای دلنشین کرد و گفت:
- چه زحمتی آذرجان شما رحمت هستید.
سپس با معذرتخواهی هرسه از ما جدا شدند و خوش و بشکنان سوی عمورضا رفتند. فردین که نگاهش او را دنبال میکرد، گفت:
- در خاطرم یک دختربچه هست که هروقت میرفتیم اصفهان به همراه حاج صالح و همسرش خانه حمید بودند. ماشاءالله چهقدر بزرگ شده است.
خاله لبخندی زد و گفت:
- همهی شما بزرگ شدید. همه شما بچههای قد و نیمقدی بودید که خدا را شکر از آب و گل درآمدید.
نگاه خاله سوی سوسن گشت که کاملاً منقلب داشت امید از دست رفتهاش را از دور تماشا میکرد. سقلمهای به سوسن زدم که متوجه نگاه خاله شد خودش را جمع و جور کرد. نه تنها او بلکه خودم هم تحمل ماندن در جمع را نداشتم و میخواستم هرطور شده سردربیاورم که آذر کیست و چرا همه مات او شدند.
دست سوسن را کشیدم و در مقابل نگاه ریزبین خاله گفتم:
- خالهجان من و سوسن کمی به باغ میرویم.
خاله سری تکان داد و با اشاره چشم تایید کرد بروم و سوسن را از آن حال و هوا بیرون بیاورم.
دست سوسن را کشیدم و گفتم:
- برویم.
سوسن با بیمیلی به دنبالم کشیده شد کمی که دور شدیم گفتم:
- این چه حالی است که تو داری؟ نزدیک بود فردین و بهروز هم بفهمند چه در سرت میگذرد.
سوسن بیحوصله و پکر گفت:
- به گمانم آنکه عاشقش است خود آذر است.
غریدم:
- این چه خزعبلاتی است! هرکه را دور و برش میبینی فکر میکنی او همان است که به دنبالش هستی.
به حیاط رسیدیم. در ایوان به کنار پنجره ارسی رفتیم. بغض در گلوی سوسن باز شد. او را در آغوش گرفتم و سرزنشکنان گفتم:
- آخر دیوانه! چرا برای خودت غم و درد میتراشی. اقوامش است، باید از دیدن او خوشحال شود.
سوسن از من جدا شد رد مشکی اشک روی گونهاش افتاد. با کف دستم اشکش را پاک کردم و گفتم:
- گریه نکن حالا! هفت قلم آرایش چشمت از هم میپاشد. خیالت راحت! من میگویم که او نیست.
چشمان سوسن از حلقه اشک سرخ شد و گفت:
- پیشتر که حمید در فرنگ درس میخواند، عمه حمیرا میگفت اگر برای حمید زن بخواهیم یا سوسن را میگیریم یا آذر را نشان میکنیم. چندینبار حرفش را پیش عزیز و آقاجان و عمورضا پیش کشیده بود. عمورضا گفته بود حالا تا آمدن حمید و آستین بالا کردن برای او زیاد وقت هست و این برعهده حمید است که کدام را بخواهد. مرا که نخواست، پس حتماً آذر را میخواهد.
شانهاش را فشردم و گفتم:
- این حرف حمیراست نه حمید! چرا پیشاپیش انقدر ماتم گرفتی.
دوبار حلقه اشک چشمان سوسن را در آغوش گرفت و با دلخوری گفت:
- ندیدی چهطور برای دیدنش به در و دیوار میزد و خوشحال بود. در تمام این مدت یکبار ندیده بودم به خاطر من اینگونه چهرهاش بخندد.
- چه زحمتی آذرجان شما رحمت هستید.
سپس با معذرتخواهی هرسه از ما جدا شدند و خوش و بشکنان سوی عمورضا رفتند. فردین که نگاهش او را دنبال میکرد، گفت:
- در خاطرم یک دختربچه هست که هروقت میرفتیم اصفهان به همراه حاج صالح و همسرش خانه حمید بودند. ماشاءالله چهقدر بزرگ شده است.
خاله لبخندی زد و گفت:
- همهی شما بزرگ شدید. همه شما بچههای قد و نیمقدی بودید که خدا را شکر از آب و گل درآمدید.
نگاه خاله سوی سوسن گشت که کاملاً منقلب داشت امید از دست رفتهاش را از دور تماشا میکرد. سقلمهای به سوسن زدم که متوجه نگاه خاله شد خودش را جمع و جور کرد. نه تنها او بلکه خودم هم تحمل ماندن در جمع را نداشتم و میخواستم هرطور شده سردربیاورم که آذر کیست و چرا همه مات او شدند.
دست سوسن را کشیدم و در مقابل نگاه ریزبین خاله گفتم:
- خالهجان من و سوسن کمی به باغ میرویم.
خاله سری تکان داد و با اشاره چشم تایید کرد بروم و سوسن را از آن حال و هوا بیرون بیاورم.
دست سوسن را کشیدم و گفتم:
- برویم.
سوسن با بیمیلی به دنبالم کشیده شد کمی که دور شدیم گفتم:
- این چه حالی است که تو داری؟ نزدیک بود فردین و بهروز هم بفهمند چه در سرت میگذرد.
سوسن بیحوصله و پکر گفت:
- به گمانم آنکه عاشقش است خود آذر است.
غریدم:
- این چه خزعبلاتی است! هرکه را دور و برش میبینی فکر میکنی او همان است که به دنبالش هستی.
به حیاط رسیدیم. در ایوان به کنار پنجره ارسی رفتیم. بغض در گلوی سوسن باز شد. او را در آغوش گرفتم و سرزنشکنان گفتم:
- آخر دیوانه! چرا برای خودت غم و درد میتراشی. اقوامش است، باید از دیدن او خوشحال شود.
سوسن از من جدا شد رد مشکی اشک روی گونهاش افتاد. با کف دستم اشکش را پاک کردم و گفتم:
- گریه نکن حالا! هفت قلم آرایش چشمت از هم میپاشد. خیالت راحت! من میگویم که او نیست.
چشمان سوسن از حلقه اشک سرخ شد و گفت:
- پیشتر که حمید در فرنگ درس میخواند، عمه حمیرا میگفت اگر برای حمید زن بخواهیم یا سوسن را میگیریم یا آذر را نشان میکنیم. چندینبار حرفش را پیش عزیز و آقاجان و عمورضا پیش کشیده بود. عمورضا گفته بود حالا تا آمدن حمید و آستین بالا کردن برای او زیاد وقت هست و این برعهده حمید است که کدام را بخواهد. مرا که نخواست، پس حتماً آذر را میخواهد.
شانهاش را فشردم و گفتم:
- این حرف حمیراست نه حمید! چرا پیشاپیش انقدر ماتم گرفتی.
دوبار حلقه اشک چشمان سوسن را در آغوش گرفت و با دلخوری گفت:
- ندیدی چهطور برای دیدنش به در و دیوار میزد و خوشحال بود. در تمام این مدت یکبار ندیده بودم به خاطر من اینگونه چهرهاش بخندد.