جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,182 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
نزدیک غروب بود و اتاقم داشت در هاله‌ی تاریکی گم می‌شد. با عجله آماده شدم، امشب به هوای کشیک بیمارستان، طبق قولی که به سوسن داده بودم، قصد داشتم به باغ فرحزاد بروم. ساک کوچکی از لباس‌هایم را برداشتم و کیفم را سر شانه‌ام انداختم با وسواسی جلوی آینه ایستادم و به چهره‌ام زل زدم. در دلم دلهره‌ی عجیبی موج می‌زد. با این‌که حرف سوسن خیالی بیش نبود اما دلم می‌خواست که معشوقه حمید دعوت باشد و ما او را ببینیم. به راستی من هم کنجکاو بودم او کیست و چه چیزی افزون‌تر از سوسن داشت که او عشق سوسن را نادیده گرفت و دست رد بر سی*ن*ه‌اش زد. گرچه آن معشوقه بیچاره هم خبر نداشت یک عاشق سی*ن*ه‌چاک دارد.
مردد دست بر کشوی کمد کشیدم و دوباره قاب عکس مادرم را از کشو بیرون کشیدم و چشم بر معشوقه مادرم دوختم. نگاه حمید و برق نگاهش درست مانند نگاه مرد درون این قاب عکس بود. امشب عمورضا را می‌دیدم باید می‌دیدم ایا این نگاه‌ها در او هم دیده می‌شد یا فقط منحصر به حمید بود. با صدای بهجت‌خانم به خود آمدم. نفسم را بیرون دادم و آن را به درون کشو پرت کردم و با عجله از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-‌ آمدم.
احمدآقا در بیرون منتظرم بود. پدر مشغول کشیدن چپقش بود، خداحافظی زیرلب کردم زیرچشمی مرا نگریست و با تکان سر جوابم را داد. آب دهانم را قورت دادم. آن‌قدر در این کارها دست و پا چلفتی بودم که می‌ترسیدم هر لحظه دروغم برملا شود برای همین دوپا داشتم دوپای دیگر قرض کردم و از جلوی چشمان پدر قبل از این‌که خرابکاری به بار بیاورم مثل جن محو شدم. کفش‌هایم را پوشیده نپوشیده به پا کردم و با عجله وارد ماشین احمدآقا شدم و سلامی دادم.
او خونسرد جوابم را داد و به راه افتاد. افکار مختلفی در سرم می‌رقصید از فکر مواجه با حمید و راهی برای دلداری سوسن و پیدا کردن ردی از معشوقه‌اش صحبت کردن راجع به امیرحسین و ترس از روبه‌رو شدن با عمورضا و این‌که در مورد او اشتباه کرده باشم و باز نشانی از آن معشوقه نیابم قلبم را به تلاطم در آورده بود. حتی از این که او همان کسی باشد که من به دنبالش می‌گشتم هم مرا می‌ترساند. اتومبیل که متوقف شد افکارم از هم پاشید. با هول و ولا از احمدآقا تشکر کردم و او به من که شتاب‌زده پیاده می‌شدم گفت:
-‌ باباجان! نگفتی صبح کی قراره شیفتت را تحویل بدی خودم به دنبالت بیایم.
آب دهانم را قورت دادم و من‌من‌کنان گفتم:
-‌ هشت صبح زحمت بکشید.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ چشم باباجان. هشت صبح تا آقا را برسانم دنبالت می‌آیم. یک وقت نزند به سرت و خسته و کوفته خودت برگردی، منتظرم باش!
-‌ چشم! چشم! خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و مضطرب وارد درمانگاه فیروزگر شدم دعا دعا می‌کردم آقا یونس هنوز نرسیده باشد و یک وقت با احمدآقا روبه‌رو شود.
دراخل درمانگاه شدم و پشت دیوارش پناه گرفتم صدای گاز اتومبیل او که آمد خیالم راحت شد که احمدآقا رفته با عجله از درمانگاه بیرون رفتم و از خیابان پشت درمانگاه شتابان گذشتم چندین بار پایم لیز خورد و هری دلم ریخت اما خودم را نگه داشتم طبق قراری که با خاله گذاشته بودم ماشین آقایونس سر پیچ منتظرم بود. با عجله داخل شدم و سلام دادم. به جای آقا یونس چهره بهروز در قاب چشمانم نشست. بهروز از آینه نگاهی کرد و گفت:
-‌ سلام، پس فروزان کجاست؟
-‌ فروزان نمی‌آید به او نگفتم.
او حیران لب و لوچه‌ای تکان داد و گفت:
-‌ آخر چرا؟
-‌ بهروز، خودم هم پنهانی به هوای کشیک درمانگاه پدرم را فریب دادم؛ فروزان می‌آمد پدر می‌فهمید و خون به پا می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او نفسش را با تمسخر بیرون داد و حرکت کرد. هرچه به خانه خاله نزدیک می‌شدم حس و حالم بدتر از قبل می‌شد. استرس و دلشوره قلبم را می‌شوراند. هوا تاریک شده بود که ماشین جلوی عمارت خاله متوقف شد و بهروز دو لنگه در را باز کرد و به داخل حیاط خاله گاز داد. از ماشین پیاده شدم. خاله و سوسن از عمارت بیرون آمدند. با دیدن خاله او را در آغوش فشردم و بعد سوسن را دیدم که موهایش را چتری جلوی پیشانی ریخته بود و مثل همیشه آرایش غلیظی کرده بود. او را در آغوش فشردم و هردو لبخندی معنادار به هم زدیم. نشانی از فردین ندیدم که خاله گفت:
-‌ او و رحیم زودتر به باغ فرحزاد رفتند تا به حمیرا و عمورضا حمید در تدارکات مهمانی کمک کنند.
سوار بر ماشین به راه افتادیم. دست سوسن را فشردم. سوسن با نگاهی غم‌انگیز دستم را فشرد و آهی کشید. غم در نگاهش عذاب وجدانم را بیشتر بر جانم می‌انداخت. به خودم نهیب زدم و خودم را دلداری دادم که هدف من از دیدن حمید فقط برای امیرحسین است و بس! این همه دلهره را فقط به خاطر آن می‌کشم.
خاله آهسته گفت:
-‌ طفلکم فروزان! از این که در این مجلس حضور ندارد انگار پاره‌تنم را جا گذاشته‌ام.
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
-‌ خودتان می‌دانید که من هم فقط محض خاطر سوسن آمدم همین‌طوری هم بدون دعوت هستم، کافی است چشم خواهرشوهرتان به من بیافتد... .
خاله پشت چشم نازکی کرد و حرفم را برید و گفت:
-‌ حمیرا شکر خورده! من هم از این مهمانی سهم دارم و نصف کمپانی مال اعضای خانواده من است هرکه را بخواهم دعوت کنم قدمش سر تخم چشمانم! این چه حرفی است فروغ! مجلس خودمان است.
-‌ به هرحال پدر اگر بداند پوست از سرم می‌کند ناچار بودم فروزان را بی‌خبر بگذارم و به هوای مهمانی شما بیایم.
خاله نگاهی به سوسن انداخت که در خودش بود و بی‌هیچ حرفی در خیابان‌ها غرق شده بود و آهی کشید. تا پایان راه سکوتی حکم فرما بود هرچه به باغ فرحزاد نزدیک می‌شدیم قلبم شور بیشتری می‌گرفت. کوچه باغ‌های آن بعد از هشت نه سال روی سرم آوار می‌شد درست هشت‌سال بود که بعد از مرگ مادر پا به آن‌جا نگذاشتیم. هنوز چهره مادرم را درون اتومبیل به خاطر دارم که بی‌هیچ حرفی از شیشه ماشین ماتم‌زده به بیرون زل می‌زد در حالی که فروزان روی پاهایش به خواب رفته بود و پستانک پلاستیکی صورتی رنگی را می‌مکید. انگار همین دیروز بود که شبش از شوق رفتن به باغ فرحزاد چشم بر هم نمی‌گذاشتم. آن هم با بدقلقی‌های پدر که همیشه استرس آن را داشتم دم رفتن پشت و پا به همه قول و قرارش بزند. یادم هست همیشه محترم خدابیامرز و همسرش احمدآقا همراه ما بودند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
از کوچه پس کوچه‌هایش که می‌گذشتیم در و دیوار خانه‌ها به وجودم فشار می‌آورد. اگر مادر تمام فکر و ذکرش آن مرد نبود شاید زندگی شادتر و بی‌حسرت‌تری را سپری می‌کردیم. شاید الان زنده بود و همه با هم با خوشحالی به این خانه برای جشن کمپانی خاله می‌آمدیم اما یک عشق قدیمی چون آتشی زندگی همه‌ی ما را سوزاند و خاکستر کرد. مادر را دق مرگ کرد پدر را عبوس و افسرده و ما را هم یتیم و حسرت‌زده کرد. آهی کشیدم و به سختی بغضم را فرو خوردم. نگاهم روی خاله افتاد که حلقه‌های اشکش را از چشمش زدود. با ناراحتی دستش را فشردم به چهره‌ام غمگین زل زد و گفت:
-‌ قسم خورده بودم که پا به این‌جا نگذارم اما مجبور بودم به خاطر پسرم این قسم را بشکنم.
دستش را به جهت تسلی‌اش فشردم و با نوای غم‌آلودی گفتم:
-‌ گذشته‌ها دیگر گذشته.
خاله چشمانش مملو از اشک شد و آهی سوزناک کشید وگفت:
-‌ آه فرخنده! خواهر بیچاره‌ام.
نفسم را با آهی بیرون راندم و نگاه دردناکم روی سوسن افتاد که همچنان در خودش بود. می‌دانستم چه دردی می‌کشد امیدوار بودم که دردش پایان داشته باشد و مانند مادرم در خاکسترهای داغش زندگیش را نسوزاند.
به باغ فرحزاد که رسیدیم قلبم مالامال از درد شد و چهره مادرم و خاطرات گذشته گلویم را بیشتر از قبل می‌فشرد. این‌بار از مادر دلگیر بودم، نه تنها از او بلکه از معشوقه مادرم که او را با عشقش نابود کرد هم بیزار بودم و علارغم میل باطنی‌ام که به دنبال او می‌گشتم در یک لحظه آرزو می‌کردم آن فرد را هرگز در زندگیم ملاقات نکنم. چرا که او را مثل یک چتر بدبختی می‌دیدم که سایه‌اش را تا پایان عمر مادر بر سرمان کشیده بود.
در باغ فرحزاد باز بود و بهروز به داخل رفت و گفت:
-‌ هه! فروغ یادت هست چه خاطرات خوبی در این‌جا داشتیم؟ تاب بازی و ماهیگیری و تیله‌بازی‌ها را به خاطر داری؟
زهرخندی زدم و گفتم:
-‌ هنوز هم جلوی چشمانم است.
اتومبیل متوقف شد. بی‌صبرانه دلم می‌خواست پیاده شوم. باغ همان‌طور به همان شکل بود، اما درختانش کهن‌تر و قطورتر شده بودند. معلوم بود عمورحیم از رسیدگی به آن‌جا فروگذاری نکرده بود. از ماشین که پیاده شدم ناخودآگاه نگاهم به استخر سیمانی آن دورتر افتاد و خاطرات آن روز‌ها جلوی چشمانم پرده انداخت. خوب یادم هست حمید جیرجیرکی بزرگ را به رویم انداخت و من با جیغ بلندی از ترس، عقب‌عقب رفتم و پایم لغزید و درون استخر فرو رفتم.
خنده‌ی کم‌جانی روی لبم نقش بست آن سوتر یک درخت گردوی قطور بود که حالا لاشه‌ای سر بریده از آن باقی مانده بود که همیشه به آن تاب می‌بستیم و حمیرا که همیشه با حمید و بهروز مشغول فتنه‌سازی و توطئه بودند و گاه همه دست به یکی می‌کردند و من و سوسن و فردین را می‌چزاندند.
بازویم که فشرده شد افکارم از هم گسیخت سوسن نفسش را بیرون داد و بالاخره لب گشود و گفت:
-‌ آه فروغ! این اواخر که به این‌جا می‌آمدم به یاد روزهای خوبمان اشک می‌ریختم. خاطرت بود کِرم از باغچه‌ها بیرون می‌کشیدیم و آن نگون‌بخت‌های بیچاره را به قلاب می‌بستیم تا ماهی بگیریم.
بهروز خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ یادش بخیر در این باغ چه‌قدر ملخ گرفتیم و به جان شما انداختیم.
خنده‌های ما در هم آمیخت که گفتم:
-‌ همه‌ی این‌ها فتنه عموزاده و عمه‌تان بود که همیشه با بدجنسی همه چیز را به کام ما زهر می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سوسن خنده بر لب راند و گفت:
-‌ یادت هست عمه‌حمیرا وسطی باز می‌کرد و من و تو را به آن راه نمی‌داد و می‌گفت ما جِرزنی می‌کنیم؟
-‌ مگر بدجنسی‌های عمه‌تان از خاطرم می‌رود.
آهی کشید و گفت:
-‌ و حمید که همیشه به دنبال درآوردن جیغ تو بود. کفش‌هایت را برمی‌داشت و فرار می‌کرد و به بالای درخت می‌انداخت و یا گاهی از بالای درخت‌های سیب‌گلاب و زردآلو با فردین دست به یکی می‌کردند و ما را با میوه‌ها نشانه می‌گرفتند.
خنده‌ای بر لب راندم و گفتم:
-‌ آه یادش بخیر یک بار سیبی که به طرفم پرت کرده بود را به عموزاده‌یتان نشانه گرفتم و خورد به هدف و دماغش خونین و مالین شد! آخ که از یادآوریش هم دلم خنک می‌شود.
صدای خنده ما در باغ طنین‌انداز شد همگی به راه افتادیم و خاله گفت:
-‌ این‌جا تابستان‌ها پاتوق شما بچه‌ها بود گاه سه ماه تابستان را این‌جا سپری می‌کردید. یادم هست فروغ تو همیشه بهانه‌گیر بودی و مدام بهانه برگشتن به خانه را می‌کردی و می‌گفتی دلت برای مادرت تنگ شده. به خانه که برمی‌گشتی سر یک هفته دل مادرت را خون می‌کردی که دوباره به باغ فرحزاد برگردی!
چشم چرخاندم و در تاریکی مادرم را می‌دیدم که تنها و افسرده در باغ قدم می‌زد و گاه زیر درختی روی نیمکتی می‌نشست و آه می‌کشید و موهایمان را می‌بافت و می‌گفت:
-‌ مادرتان را ببخشید! اگر زنده بودم برایتان مادری می‌کردم.
بغضی گلویم را در چنگ گرفت جمله‌ای که بعد از سال‌ها تازه معنای آن را می‌فهمیدم. به عمارت کلاه‌فرنگی رسیدیم که از دور غرق از نور می‌درخشید و مهمان‌ها یکی یکی داخل آن می‌شدند. بغضم را فرو خوردم.
در بدو ورود نگاهم سوی حمید لغزید که داشت با چند مهمان تازه وارد خوش و بش می‌کرد. چهره آراسته در کت و شلوار مشکی‌اش و کروات راه راهی که پوشیده بود ته دلم را فرو ریخت و دوباره آن حس سرکوب شده را بیدار کرد.
ناخودآگاه چهره برگرداند و نگاهش با من تلاقی کرد. حیران سرجایش خشک شد. زود نگاه از او دزدیدم. ضربان قلبم هی تند و تندتر شد و حس کردم انگار قلبم در گلویم می‌تپد، از حال خودم حیران شدم این چه حالی بود که من داشتم؟
دوباره زیر چشمی او را نگریستم که با لبخند گیرایی پیش می‌آمد و با اشتیاق به سوی ما پر می‌گشود. سوسن دستم را محکم فشرد نگاه به چهره‌‌ی او کردم که از دیدن حمید رنگ بر چهره نداشت. در دلم بلوایی بود. چشم به سوی حمید چرخاندم و نگاهش را روی خودم دیدم که بیشتر از قبل دست‌پاچه ‌شدم. آن‌قدر که دست و پایم هم به لرزه افتاد بزاقم دهانم پشت هم ترشح می‌شد می‌ترسیدم حرف بزنم و صدایم مرتعش شود. دوباره ژست مغرورانه به خود گرفتم تا خودم را از تک و تا نیاندازم هی بر خودم نهیب زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او که با ما رسید با اشتیاق و حالی سرخوش گفت:
-‌ سلام. خوش‌آمدید فخری‌جون! بالاخره از این‌که قدم‌رنجه کردید و منت به سرمان گذاشتید و به باغ آمدید خوشحال شدم.
خاله لبخندی به لب راند و حمید را در آغوش کشید و گفت:
-‌ مبارک باشد حمیدجان. به خاطر تو و فردین چشم از گذشته‌ها گرفتم و زیر قولم با خواهر مرحومم زدم.
نگاه پر اشتیاق و براق حمید سوی من چرخید که خودم را به آن راه زده بودم و ژست مغرور به خودم گرفته بودم که درونم را نخواند. او خنده‌ای برلب راند و از خاله تشکر کرد و از آغوشش بیرون آمد و با لحن با نشاطی گفت:
-‌ سلام فروغ! از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که می‌لرزید بدون این‌که نگاهش کنم با استرسی که از صدایم مشهود بود گفتم:
-‌ سلام حمید. از این‌که بی‌دعوت آمدم عذر می‌خواهم اما مهمان خاله بودم و به اصرار سوسن برای تبریک آمدم.
از این که صدایم لرزید هی درونم خودم را سرزنش می‌کردم. او از حرفم خنده‌ی ملایمی کرد و همچنان با نگاه براقش مرا کاوید و گفت:
-‌ اختیار دارید. خیلی از این‌که افتخار دادید و آمدید، خوشحال شدم.
سپس نگاه از من گرفت و به سوسن نگریست و با لبخند کجی رو به چهره رنگ و رو رفته سوسن گفت:
-‌ تو چه‌طوری گیس‌ بریده؟ چند وقتی هست آفتابی نمی‌شوی خیال کردم شوهرت دادند.
سوسن از حرف حمید زهرخندی زد و به تلخی او را از خود راند:
-‌ نه خیال خام به سرت زده.
حمید خنده‌ای به لب راند و به بهروز گفت:
-‌ تو چه‌طوری پهلوان!
بهروز خنده‌ای کرد و مشتی به بازویش زد و گفت:
-‌ ما هم خوبیم. بابا و فردین و عمو کجا هستند؟
حمید اشاره به دور کرد و گفت:
-‌ آن‌جا هستند توی مجلس.
سپس نگاه چرخاند و دوباره با نگاه براقش من و سوسن را نگریست. خودم را به آن راه زدم که بداند نگاهش نمی‌کنم اما از گوشه‌ی چشمم نگاهش را حس می‌کردم و در کنترل داشتم. سر همین قلبم در سی*ن*ه چون طبل پر صدایی مشت می‌کوفت، او صدا صاف کرد و گفت:
-‌ خواهش می‌کنم بفرمائید.
همگی به راه افتادیم. ساختمان کلاه‌فرنگی به همان حالت سابق بود اما کمی نو نوار شده بود. از پشت حمید را نگریستم که با بهروز جلوتر از ما می‌رفت. دست سوسن را فشردم و آهسته زیر گوشش گفتم:
-‌ حالا از کجا بفهمیم معشوقه‌اش آمده یا نه؟
سوسن که زیر گوشم گفت:
-‌ فروغ نگاهش عجیب نبود؟ خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.
ته دلم غوغایی شد از نگاه معنادار سوسن دلم فرو ریخت و گفتم:
-‌ یعنی‌چی؟ من که او را مثل همیشه دیدم.
سوسن دلگیر گفت:
-‌ هنوز هم مثل بچگی‌هایمان توجهش روی تو بیشتر از من است.
غریدم:
-‌ این دیگر چه حرفی است؟ هه! توجه؟! تو که عموزاده‌ات را می‌شناسی همیشه از سربه‌سر گذاشتن من لذت می‌برد و روحش تغذیه می‌شد. انگار بیشتر از دیدن من متعجب شد!
شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ راست می‌گویی!
سپس چشم در مجلس چرخاند و ادامه داد:
-‌ به نظرم او باید در مجلس باشد بالاخره او را در جایی دیده و ارتباط مکرر داشته که عاشقش شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
حمید سر برگرداند و ما را نگریست. ایستاد و دست در جیب‌هایش فرو برد تا ما به او برسیم. تا زمانی که برسیم نگاهش روی من و سوسن بود. خصوصاً که تا نگاهش می‌کردم نگاه می‌دزدید. دست و پایم یخ کرده بود. به او که رسیدیم نگاه من و او با هم تلاقی کرد هردو زود نگاه از هم دزدیدیم که خاله گفت:
-‌ حمیرا کجاست حمید؟
حمید سر در مجلس چرخاند و گفت:
-‌ همین اطراف با نامزدش پرسه می‌زد. شما بفرمائید مجلس خودتان است او را که دیدم خبر می‌دهم آمده‌اید.
سپس سر چرخاند و با نگاهی که می‌درخشید به من نگریست. از تلاقی نگاهمان بند دلم باز شد اما نگاه از او برگرفتم و تشکر زیر لبی کردم، با خاله به پشت میز و صندلی رفتیم و جای گیر شدیم که فردین از دور او را صدا زد و با معذرت‌خواهی کوتاهی از ما جدا شد.
هنوز کامل ننشسته بودیم که عمورحیم و فردین با دیدن ما به ما پیوستند. از دیدن آن‌ها گل از گل ما شکفت. عمورحیم و فردین از دیدن من ابراز خوشحالی کردند. فردین آراسته‌تر از هرزمان یک شلوار دمپای مشکی و پلیوار سفیدی به تن داشت و کرواتی بر گردن آویخته بود. موهای مجعدش زیر نور لوسترها می‌درخشید. لبخندی به او زدم و گفتم:
-‌ تبریک می‌گویم عمورحیم و فردین‌جان.
قبل از آن‌که فردین و عمورضا لب باز کنند، زن چاق و فربه‌ای که غبغبش از فرط چاقی دو تکه شده بود و کت و دامن رسمی به تن داشت به همراه مرد مسن و مرد جوانی از پشت آن‌ها در آمدند و زن صدا زد:
-‌ فخری‌جون! آقارحیم، سلام تبریک می‌گویم.
خاله و عمورحیم به پا خاستند و به دنبالش ما هم از جا برخاستیم. چهره آشنای زن مرا متفکر کرد او و پسر و همسرش که بر خلاف خودش لاغر اندام بودند پیش آمدند. احوال‌پرسی‌ها و تبریک‌ها بالا گرفت. خوب که فکر کردم یادم آمد او را در مجلس نامزدی فریبرز ملاقات کرده بودم همان افروزخانم بود که شوهرش در وزارت بود و پسرش ایرج در انگلستان درس طبابت می‌خواند. او نگاهی به من و سوسن کرد و گفت:
-‌ تبریک می‌گویم فردین‌خان. تو جوان بسیار با عرضه و هنرمندی هستی پیش‌تر تعریفت را شنیده بودم.
فردین از شوق چشمانش درخشید و لبخندی در پس سبیل‌های پرپشتش شکفت و تشکر کرد. افروزخانم نگاهی به ما کرد و با خوش‌رویی گفت:
-‌ شما دخترها چه‌طور هستید. فروغ‌جان حالت خوب است سوسن‌جان تو چه‌طوری؟
هردو با احترام تعظیم کردیم. همسرش اسماعیل‌آقا و پسرش ایرج که هردو مردانی لاغراندامی بودند با عمورحیم و فردین سرگرم تعریف و خوش‌آمدگویی بودند. سپس نگاه‌های آن‌ها سوی ما گشت. افروزخانم با غرور و افتخار رو به پسرش اشاره کرد و گفت:
-‌ این هم پسر ما ایرج است چند روزی به هوای سر زدن به ما از لندن برگشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
خاله با نگاه تحسین‌برانگیزی گفت:
-‌ ماشاءالله ایرج‌خان برای خودش یک پارچه آقا هستند. مدت زیادی‌ است که شما را ندیدیم. یادم هست که با فردین من زمانی که کوچک بودند، همکلاسی بودند.
فردین خنده‌ای به لب راند و دستی به شانه ایرج زد و گفت:
- در کلاس نهم هنگام انتخاب رشته از هم جدا شدیم او رفت رشته علوم طبیعی و من به رشته ریاضیات و علوم و فنون رفتم.
نگاهم روی ایرج ثابت شد. پسر جوانی و قد بلند و لاغراندامی که چهره‌ای استخوانی و کشیده‌ای داشت و عینک مربعی شکل بزرگی به چشمانش زده بود و کت و شلوار سورمه‌ای راه‌راه ریز داشت پوشیده بود. ایرج لبخندی به لب راند و با ما احوال‌پرسی گرمی کرد. همگی کنار هم نشستیم. هرکسی غرق تعریف با هم‌جنس خود شد. کمی بعد عمورحیم و اسماعیل‌آقا قدم‌زنان درحالی که با هم غرق صحبت بودند از ما دور شدند و فردین و ایرج هم بدون این‌که بنشینند سرگرم صحبت از گذشته‌ها بودند و خاله و افروز خانم هم با هم اخت گرفته بودند. من و سوسن هم گردن کشیده بودیم و چشمان دربه‌درمان به دنبال حمید و معشوقه خیالی‌اش می‌گشت.
زیر گوش سوسن گفتم:
-‌ چیزی می‌بینی؟
او هم زیر گوشم نجوا کرد:
-‌ نه...من حواسم فقط پیش اوست که که گمش نکنم.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ این‌طوری که نمی‌شود. باید از نزدیک او را در کنترل داشته باشیم که او به کجا می‌رود و با چه کسی گرم گفتگو می‌شود.
در همین لحظه حمید سربرگرداند و نگاهی به سوی نقطه‌ای که ما بودیم کرد. زود نگاه از او دزدیم که صدا زد:
-‌ فردین‌جان می‌شود این‌جا بیایی؟
فردین با معذرت‌خواهی ایرج را تنها گذاشت. ایرج ناچار مقابل ما نشست. ایرج پا روی پا انداخت و خطاب به خاله گفت:
-‌ عمارت بسیار زیبایی است. مدت‌ها بود که هوس دیدن از چنین کلاه‌فرنگی زیبایی به دلم مانده بود.
افروزخانم به حرف پسرش خندید و رو به ما گفت:
-‌ ایرج عاشق خانه باغ‌های قدیمی است. می‌گوید عمارت‌های قجری را دوست دارد و می‌خواهد یک روزی یکی از آن‌ها را بخرد اما فخری‌جان ما که این‌جا ماندگار نیستیم. به زودی قرار است به لندن برویم. البته زمانی که ایرج جان لب تر کند و همسرش را بگیرد ما هم عزم رفتن خواهیم کرد.
نگاه افروزخانم از من جدا نمی‌شد و نگاه پسرش ایرج از سوسن برداشته نمی‌شد. خاله لبخندی زد و گفت:
-‌ این عمارت‌های قجری دیگر قدیمی شدند. حالا ساختمان‌های کلاسیک جای این‌ها را گرفتند. این کلاه‌فرنگی از دیرباز محل زندگی اجداد و پدر و مادر خدابیامرزم بودند. هربار جایی از آن در اثر برف و سرما فرو می‌ریزد و باید تعمیرش کرد.
افروزخانم گفت:
-‌ آه خدا حاج میرزا علی حجره‌دار را بیامرزد اسم و رسمی داشت.
خاله آهی کشید و تشکر کرد و گفت:
-‌ خدا رفتگان شما را هم بیامرزد این خانه برای من خاطره عزیزانم را زنده می‌کند برای همین هرگز به این عمارت دست نزدم و تمام تلاشم را می‌کنم آن‌ را تازه نفس نگه دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
ایرج خونسرد گفت:
-‌ بسیار کار شایسته‌ای کردید.
من و سوسن که سرمان در لاک خودمان بود و فارغ از هرچیزی فقط دنبال سوژه مورد نظرمان بودیم.
سوسن ابرویی بالا داد و گفت:
-‌ نگاه کن فروغ آن دختر همه‌اش نگاهش به حمید است. گمان می‌کنم خودش باشد.
حیران گفتم:
-‌ کو؟ کدام یکی؟
-‌ همان که کنار پدرش ایستاده و پیراهن یقه گردی به تن کرده.
-‌ آن‌ها که تازه رسیدند.
-‌ خب باشد، مهم این است که نگاهش به حمید است.
زیر گوش سوسن زمزمه کردم:
-‌ این‌طوری که نمی‌شود. باید برویم دور و اطرافش چرخی بزنیم.
سوسن لب فشرد و مثل فنر از جا پرید و دستم را کشید و گفت:
-‌ پس بلند شو!
حیران از حرکت ناگهانی او از جا برخاستم. سوسن خطاب به خاله گفت:
-‌ عزیزجان کمی حوصله‌ی ما سر رفته و می‌خواهیم قدری در کلاه فرنگی گردش کنیم.
قبل از عزیز ایرج لب گشود و گفت:
-‌ من هم خیلی مایل هستم قدری در این کلاه‌فرنگی زیبا گردش کنم و اگر متصدع اوقات شما نیستم شما را همراهی کند.
من و سوسن از حیرت پیشنهاد او خشکیده بودیم که افروزخانم قبل از این‌که ما زبان باز کنیم با اشتیاق خطاب به من گفت:
-‌ آه عزیزانم اگر برایتان زحمتی نیست قدری پسر من را همراهی کنید. آخر برای من از ادب به دور است که بی‌اجازه صاحب‌خانه با پسرم در خانه شما گردش کنم.
خاله فخری لب گزید و با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت:
-‌ آه این چه حرفی‌است افروزخانم! خانه متعلق به خودتان است.
سپس رو به ما گفت:
-‌ دخترها لطفاً آقای دکتر را همراهی کنید و هرجا را خواست نشانش دهید. خانه متعلق به خودش است.
آب دهانم را قورت دادم. سوسن نگاه معناداری به من کرد و لبخند تصنعی به لب راند و گفت:
-‌ البته چه زحمتی؟! خوشحال هم می‌شویم.
نگاهم به ایرج افتاد که سرخوش از جا برخاست و افروزخانم که با لبخند گرم تشکر آمیزی من و سوسن را برانداز کرد.
ایرج گامی به جلو نهاد سوسن با چشمانی که گرد می‌کرد به من فهماند حالا با او چه باید بکنیم. زیرگوشش زمزمه کردم:
-‌ عیبی ندارد بگذار از او به عنوان پوششی برای کارمان استفاده کنیم.
چهره سوسن شکفت و زیرگوشم گفت:
-‌ پس شش دانگ حواست به حمید باشد.
لبخند تصنعی به ایرج که گنگ حال مرموز ما را می‌نگریست زدم و با چرب‌زبانی گفتم:
-‌ آه آقای دکتر اگر بدانید این کلاه‌فرنگی‌ها چه جاهای دیدنی دارد از تعجب شاخ درمی‌آورید.
سوسن نیشخندی به لب راند و نگاه از دور دست گرفت و گفت:
-‌ فروغ راست می‌گوید بهتر است اول شما با تالار ساختمان آشنا شوید.
و اشاره به تالار کرد، که با اشاره او نگاه من سوی حمید متمرکز شد و نگاه ایرج به شکوه معماری تالار خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سوسن کنار ایرج ایستاد و گفت:
-‌ راستش برادرم فردین عاشق معماری این‌جا بود. همین عمارت او را کرد یک معمار زبده که با همکاری عموزاده‌ام حالا برای خودشان کمپانی تاسیس کردند. نگاه کنید این تالار پر از مقرنس‌کاری‌های بی‌نظیر است. بیاید به وسط تالار برویم شکوهش را بهتر درمی‌یابید.
همچنان که به سوی مرکز تالار گام برمی‌داشتیم. نگاهی به حمید کردم که با مرد جا افتاده‌ای که دو زن جوان دیگر کنار خود داشت، صحبت می‌کرد و می‌خندید. سوسن به بازویم زد و افکارم را از هم گسیخت. اشاره به حمید و آن دو دختر کرد و با حرص لب فشرد.
هر چه به حمید نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر چشم می‌شدم تا حرکاتش را ببینم. صدای سوسن روی مغزم می‌تاخت که به اجبار داشت برای ایرج رجز می‌خواند و درس معماری می‌داد:
-‌ ... نگاه کنید ارسی‌ها چه زیبا هستند. من جای شما باشم همین‌جا می‌نشینم و فقط به در و دیوار پنجره این تالار زل می‌زنم.
ایرج خنده‌ای به لب آورد و مقابل ما ایستاد و گفت:
-‌ آه سوسن‌خانم به قدر گیرا و شیوا صحبت می‌کنید و اطلاعاتم را کامل می‌کنید که دوست دارم ساعت‌ها پای حرف‌هایتان بنشینم و راجع به کلاه فرنگی از شما بشنوم.
گردن کشیدم و از پشت جثه او حمید را نگاه کردم که برای لحظه‌ای صدای ایرج از پشت سرش جا خورده بود و متعجب از سربرگرداند و من و سوسن را در چندقدمی‌اش با ایرج دید. نگاه من و او با او تلاقی کرد. تک سرفه‌ای کردم و در پاسخ ایرج با چرب زبانی گفت:
-‌ اقای دکتر این‌جا نقطه مرکزی تالار است. من خیلی از معماری سر در نمی‌آورم اما می‌دانم کانون این تالار همین‌جایی که ایستادیم است. خوب تماشا کنید از این‌جا به کل تالار اِشراف دارید. همین‌جا بایستید و در و دیوار و مقرنس‌کاری‌های سقف را نگاه کنید و لذت ببرید.
بیچاره ایرج که حرفم را باور کرده بود سر به سوی سقف بالا گرفت. زیرچشمی حمید را نگریستم که سرتا پای ایرج را نگریست و نیم‌نگاهی به من و سوسن کرد و نفسی با تمسخر بیرون راند.
سوسن چرخی زد و کمی نزدیک به حمید شد تا صحبت‌های آن‌ها را بهتر بشنود و همان‌طور با مهارت اشاره به من کرد که ایرج را سرگرم کنم. رو به ایرج گفتم:
-‌ می‌بینید این مقرنس‌کاری‌ها همیشه مرا شیفته خود کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
دوباره موذیانه حمید را نگریستم که تکانی به خود داد و به سوی ما بدنش را متمایل کرد و درحالی که به زور به وراجی‌های آن مرد جا افتاده گوش می‌کرد نگاهش روی ایرج و رفتارهایش پرسه می‌زد. از حالت‌های چهره سوسن که پشتش به حمید و رویش به من بود متوجه شدم چیز خاصی دستگیرش نشده. ایرج هم سر به سوی من راند و فارغ از نگاه حمید که شش دانگ حواسش پیش او بود گفت:
-‌ بله بسیار هنرمندانه است تا به حال این همه شکوه را در یک خانه ندیدم مایل هستم که ارسی‌ها را هم از نزدیک ببینم.
دست‌پاچه برای این‌که از آن مکان جابه‌جا نشویم نزدیک ایرج شدم و اشاره به کنج تالار کردم و گفت:
-‌ آقای دکتر من فکر کردم این علاقه شما سبب ریزبینی شما خواهد شد. اصلاً حواستان به دورنمای سقف هست؟! نگاه کنید چه‌قدر هنرمندانه سقف را ساخته‌اند که با وجود گذشت پنجاه سال هنوز از جا تکان نخورده.
سپس زیرپوستی به سوسن اشاره کردم که او با اشاره چشم به من فهماند که چیزی دستگیرش نشده. دوباره زیرچشمی حمید را نگریستم که نگاهش روی من بود و با سگرمه‌های درهم داشت من و ایرج را می‌پایید. نگاه از او دزدیدم، سوسن دستی به شانه ایرج زد و گفت:
-‌‌ حالا وقتش است کمی مایل به چپ شویم و ارسی‌ها را از همین‌جا تماشا کنید. ببینید از دور چه زیباست حتی شیشه‌های رنگی آن هم از دور دل می‌برد.
در همین لحظه عمورضا حمید را از دور فراخواند و حمید به ناچار از جا کنده شد و خداحافظی سرسری به آن مردجا افتاده کرد و با شتاب از بین من و ایرج گذشت و تنه نه چندان محکمی به ایرج زد که بیچاره روی پا چرخید و بی‌آنکه به روی خودش بیاورد مثل باد به سوی پدرش رفت. نفسم را با تمسخر بیرون راندم و به جای او به ایرج گفتم:
-‌ آه شرمنده.
او با خوش‌رویی لبخندی زد و از آن گذشت. سوسن اشاره به من کرد و من با چرب‌زبانی دست ایرج را گرفتم و به سویی که حمید می‌رفت کشاندم و گفتم:
-‌ حالا زمان آن رسیده که از آن سمت دیدن کنید بعد هم سمت ارسی‌ها می‌رویم که با عشق تماشایش کنید.
از دور عمورضا را دیدم که با غلامحسین‌خان مقابل یک زن و دو مرد ایستاده بودند که پشتشان به ما بود و جمع چهار نفره آن‌ها سرگرم حرف زدن بودند. تا حمید به آن‌ها پیوست جمع آن‌ها شوری به خود گرفت. حمید مرد جوانی که کت و شلواری سپید برتن داشت را در آغوش فشرد و دستی بر شانه‌اش زد و با آن زن و مرد به گرمی دست داد و سپس رفت و دقیقا روبه‌روی ما مقابل آن‌ها ایستاد. سوسن هم که نگاه دربه‌درش به دنبال کسی می‌گشت که او را بند به حمید کند. اما انگار بیهوده در پی آن معشوقه نامریی بودیم. کنار ایوانی که به تالار باز می‌شد ایستادیم و خطاب به ایرج گفتم:
-‌ وقتش شده تا گوشواره‌های سالن را ببینید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین