- Jun
- 1,020
- 6,623
- مدالها
- 2
نزدیک غروب بود و اتاقم داشت در هالهی تاریکی گم میشد. با عجله آماده شدم، امشب به هوای کشیک بیمارستان، طبق قولی که به سوسن داده بودم، قصد داشتم به باغ فرحزاد بروم. ساک کوچکی از لباسهایم را برداشتم و کیفم را سر شانهام انداختم با وسواسی جلوی آینه ایستادم و به چهرهام زل زدم. در دلم دلهرهی عجیبی موج میزد. با اینکه حرف سوسن خیالی بیش نبود اما دلم میخواست که معشوقه حمید دعوت باشد و ما او را ببینیم. به راستی من هم کنجکاو بودم او کیست و چه چیزی افزونتر از سوسن داشت که او عشق سوسن را نادیده گرفت و دست رد بر سی*ن*هاش زد. گرچه آن معشوقه بیچاره هم خبر نداشت یک عاشق سی*ن*هچاک دارد.
مردد دست بر کشوی کمد کشیدم و دوباره قاب عکس مادرم را از کشو بیرون کشیدم و چشم بر معشوقه مادرم دوختم. نگاه حمید و برق نگاهش درست مانند نگاه مرد درون این قاب عکس بود. امشب عمورضا را میدیدم باید میدیدم ایا این نگاهها در او هم دیده میشد یا فقط منحصر به حمید بود. با صدای بهجتخانم به خود آمدم. نفسم را بیرون دادم و آن را به درون کشو پرت کردم و با عجله از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- آمدم.
احمدآقا در بیرون منتظرم بود. پدر مشغول کشیدن چپقش بود، خداحافظی زیرلب کردم زیرچشمی مرا نگریست و با تکان سر جوابم را داد. آب دهانم را قورت دادم. آنقدر در این کارها دست و پا چلفتی بودم که میترسیدم هر لحظه دروغم برملا شود برای همین دوپا داشتم دوپای دیگر قرض کردم و از جلوی چشمان پدر قبل از اینکه خرابکاری به بار بیاورم مثل جن محو شدم. کفشهایم را پوشیده نپوشیده به پا کردم و با عجله وارد ماشین احمدآقا شدم و سلامی دادم.
او خونسرد جوابم را داد و به راه افتاد. افکار مختلفی در سرم میرقصید از فکر مواجه با حمید و راهی برای دلداری سوسن و پیدا کردن ردی از معشوقهاش صحبت کردن راجع به امیرحسین و ترس از روبهرو شدن با عمورضا و اینکه در مورد او اشتباه کرده باشم و باز نشانی از آن معشوقه نیابم قلبم را به تلاطم در آورده بود. حتی از این که او همان کسی باشد که من به دنبالش میگشتم هم مرا میترساند. اتومبیل که متوقف شد افکارم از هم پاشید. با هول و ولا از احمدآقا تشکر کردم و او به من که شتابزده پیاده میشدم گفت:
- باباجان! نگفتی صبح کی قراره شیفتت را تحویل بدی خودم به دنبالت بیایم.
آب دهانم را قورت دادم و منمنکنان گفتم:
- هشت صبح زحمت بکشید.
او سری تکان داد و گفت:
- چشم باباجان. هشت صبح تا آقا را برسانم دنبالت میآیم. یک وقت نزند به سرت و خسته و کوفته خودت برگردی، منتظرم باش!
- چشم! چشم! خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و مضطرب وارد درمانگاه فیروزگر شدم دعا دعا میکردم آقا یونس هنوز نرسیده باشد و یک وقت با احمدآقا روبهرو شود.
دراخل درمانگاه شدم و پشت دیوارش پناه گرفتم صدای گاز اتومبیل او که آمد خیالم راحت شد که احمدآقا رفته با عجله از درمانگاه بیرون رفتم و از خیابان پشت درمانگاه شتابان گذشتم چندین بار پایم لیز خورد و هری دلم ریخت اما خودم را نگه داشتم طبق قراری که با خاله گذاشته بودم ماشین آقایونس سر پیچ منتظرم بود. با عجله داخل شدم و سلام دادم. به جای آقا یونس چهره بهروز در قاب چشمانم نشست. بهروز از آینه نگاهی کرد و گفت:
- سلام، پس فروزان کجاست؟
- فروزان نمیآید به او نگفتم.
او حیران لب و لوچهای تکان داد و گفت:
- آخر چرا؟
- بهروز، خودم هم پنهانی به هوای کشیک درمانگاه پدرم را فریب دادم؛ فروزان میآمد پدر میفهمید و خون به پا میشد.
مردد دست بر کشوی کمد کشیدم و دوباره قاب عکس مادرم را از کشو بیرون کشیدم و چشم بر معشوقه مادرم دوختم. نگاه حمید و برق نگاهش درست مانند نگاه مرد درون این قاب عکس بود. امشب عمورضا را میدیدم باید میدیدم ایا این نگاهها در او هم دیده میشد یا فقط منحصر به حمید بود. با صدای بهجتخانم به خود آمدم. نفسم را بیرون دادم و آن را به درون کشو پرت کردم و با عجله از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- آمدم.
احمدآقا در بیرون منتظرم بود. پدر مشغول کشیدن چپقش بود، خداحافظی زیرلب کردم زیرچشمی مرا نگریست و با تکان سر جوابم را داد. آب دهانم را قورت دادم. آنقدر در این کارها دست و پا چلفتی بودم که میترسیدم هر لحظه دروغم برملا شود برای همین دوپا داشتم دوپای دیگر قرض کردم و از جلوی چشمان پدر قبل از اینکه خرابکاری به بار بیاورم مثل جن محو شدم. کفشهایم را پوشیده نپوشیده به پا کردم و با عجله وارد ماشین احمدآقا شدم و سلامی دادم.
او خونسرد جوابم را داد و به راه افتاد. افکار مختلفی در سرم میرقصید از فکر مواجه با حمید و راهی برای دلداری سوسن و پیدا کردن ردی از معشوقهاش صحبت کردن راجع به امیرحسین و ترس از روبهرو شدن با عمورضا و اینکه در مورد او اشتباه کرده باشم و باز نشانی از آن معشوقه نیابم قلبم را به تلاطم در آورده بود. حتی از این که او همان کسی باشد که من به دنبالش میگشتم هم مرا میترساند. اتومبیل که متوقف شد افکارم از هم پاشید. با هول و ولا از احمدآقا تشکر کردم و او به من که شتابزده پیاده میشدم گفت:
- باباجان! نگفتی صبح کی قراره شیفتت را تحویل بدی خودم به دنبالت بیایم.
آب دهانم را قورت دادم و منمنکنان گفتم:
- هشت صبح زحمت بکشید.
او سری تکان داد و گفت:
- چشم باباجان. هشت صبح تا آقا را برسانم دنبالت میآیم. یک وقت نزند به سرت و خسته و کوفته خودت برگردی، منتظرم باش!
- چشم! چشم! خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و مضطرب وارد درمانگاه فیروزگر شدم دعا دعا میکردم آقا یونس هنوز نرسیده باشد و یک وقت با احمدآقا روبهرو شود.
دراخل درمانگاه شدم و پشت دیوارش پناه گرفتم صدای گاز اتومبیل او که آمد خیالم راحت شد که احمدآقا رفته با عجله از درمانگاه بیرون رفتم و از خیابان پشت درمانگاه شتابان گذشتم چندین بار پایم لیز خورد و هری دلم ریخت اما خودم را نگه داشتم طبق قراری که با خاله گذاشته بودم ماشین آقایونس سر پیچ منتظرم بود. با عجله داخل شدم و سلام دادم. به جای آقا یونس چهره بهروز در قاب چشمانم نشست. بهروز از آینه نگاهی کرد و گفت:
- سلام، پس فروزان کجاست؟
- فروزان نمیآید به او نگفتم.
او حیران لب و لوچهای تکان داد و گفت:
- آخر چرا؟
- بهروز، خودم هم پنهانی به هوای کشیک درمانگاه پدرم را فریب دادم؛ فروزان میآمد پدر میفهمید و خون به پا میشد.
آخرین ویرایش: