جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط KahKeshan(: با نام [آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 768 بازدید, 15 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
مهتاب یک استکان چایی از داخل سینی رو به رویش برداشت، همان‌طور که حبه قند را داخل استکان چایی فرو می‌برد لبخند خبیثی زد و گفت: یک هفته قبل وقتی از بازار بر می‌گشتم عثمان رو با چند نفر دم مغازه خیاطیش دیدم.
داشت با تیز بینی دور برش رو نگاه می‌کرد. منم کنجکاو شدم بدونم داره چی‌کار می‌کنه برا همین ذهنش رو خوندم... .
عنایت:خوب؟!
مهتاب:هیچی دیگه جونم براتون بگه آقا خیاط ما با مافیا کار می‌کنه!
با این حرف مهتاب تمام دخترها هین بلندی کشیدن با ناباوری به مهتاب خیره شدن.
هاجر:عجب آدمی بوده این عثمان و ما خبر نداشتیم!
خاطره:حالا اینارو ولش بعداً در موردش حرف می‌زنیم بگو ببینم کُلت هارو چطور ازش گرفتی؟!
مهتاب:کار آسونی نبود ولی آن‌قدرام سخت نبود.
بعد اون روز که ذهنش رو خوندم، اون آدما چند بار دیگه‌ای هم اومدن منم با گرفتن چند تا عکس از موادهایی که رد و بدل می‌کردن
تونستم عثمان رو تهدید کنم. بهش گفتم در عوض شیش تا کُلت آلمانی منم عکس‌ها رو به پلیس نمی‌دم اولش منِ‌منِ کرد ولی بعدش قبول کرد.
میرال:دمت گرم دختر، خدایی حال کردم!
سوفیا:آفرین داری آبجی.
خاطره:پس حله دیگه از فردا شروع می‌کنیم!
هاجر:معلومه که شروع می‌کنیم.
مهتاب:خوب دیگه بریم بخوابیم که فردا باید زود بیدار بشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
صبح با صدای آذان مهتاب چشم‌هاش رو باز کرد. اول ساعت را نگاه کرد که عقربه کوچکش روی شماره پنج قرار گرفته بود. بعد از روی تُشک گرم و نرمش بلند شد، تا برود و وضو بگیرد.
همان‌طور که وضو می‌گرفت با حس افتادن سایه‌ای روی دیوار سرش را بلند کرد با دیدن خاطره لبخند زد.
- می‌خوای وضو بگیری؟
خاطره:آره
- پس چند لحظه باید صبر کنی تا وضو من تموم بشه!
خاطره:راحت باش.
بعد از تمام شدن کارش کنار رفت تا خاطره جایش را بگیرد. خاطره همان‌طور که شیر آب را باز می‌کرد گفت:
-صبر کن باهم نماز بخونیم.
مهتاب:باشه تو سالن منتظرتم.
خاطره بعد از گرفتن وضو به داخل سالن رفت. مهتاب را دید که چادر نمازش را سر کرده و منتظر او نشسته است. با لبخند از او تشکر کرد چادرش را سر کرد. دو دختر از دو کشور متفاوت هر کدام از سختی ها و ناهمواری‌ های زندگی‌شان سعی داشتند بگذرند. با هربار زمین خوردن اما قوی‌تر از قبل بلند می‌شدند و با اراده قوی‌تری برای گرفتن حق می‌جنگیدند.
با سلام نماز هردو به هم‌دیگر نگاه کردن و باهم گفتن:
-قبول باشه.
هردو با لبخند چادر و جانماز‌شان را جمع کردن تا بقیه دختر هارا بیدار کنند. مهتاب با وارد شدن به اتاق با هاجر روبه‌رو شد.
-سلام، صبح بخیر اومدم بیدارتون کنم.
هاجر:علیک سلام، عاقبت بخیر من بیدارم بقیه رو بیدار کن.
-باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
مهتاب عنایت رو بیدار کرد. خاطره میرال و سوفیا رو. عنایت بعد از بیدار شدن به حمام رفت تا دوش بگیرد. سوفیا و میرال هم داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بودند.
خاطره همان‌طور که وارد خانه میشد با صدای بلند مهتاب را صدا میزد.
خاطره:مهتاب، مهتاب!
مهتاب:بله، چی شده؟!
خاطره:عثمان اومده میگه تورو کار داره.
مهتاب:وای خاطره من گفتم چی شده، حتماً اسلحه هارو آورده.
مهتاب بیرون رفت تا اسلحه هارو از عثمان بگیره.با، باز کردن در حیاط چهره خشن عثمان پدیدار شد.
مهتاب:اوه آقا عثمان صبح بخیر، چیزی رو که گفتم آوردی؟!
عثمان: آوردم، بزار بیام تو نشونت بدم.
مهتاب:فکرشم نکن، تو این خونه شیش‌تا دختر زندگی می‌کنه و الان اول‌صبح یکی از همسایه ها ببینه پیش خودش به‌نظرت چه فکری می‌کنه؟!
عثمان: خیلی خوب تو این کیفی که تو دستم هستش. شیش تا آلمانی هست. همون‌طور که خواستی.
مهتاب: خوبه، شتر دیدی، ندیدی. منم همین‌طور!
عثمان:هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از یک دختر تهدید بشم.دختر افغانی که تو خوابم نمی‌دیدم.
مهتاب:قرار نیست همه‌چی اون‌طوری که ما می‌خوایم پیش بره.
عثمان:حرفت درسته، خوب دیگه من رفتم.
مهتاب:به سلامت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
خاطره، همان‌طور که اسلحه‌ها رو چک می‌کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-این‌جا که نمی‌خوای به دخترا تیراندازی یاد بدم؟! اگه این‌جوری باشه که کُل محله آوار میشن رو سرمون!
مهتاب: نه اونم ردیف کردم. بعد صبحانه حرکت
می‌کنیم.
- باشه پس عجله کنیم.
خاطره و مهتاب باهم داخل آشپزخانه کوچک‌شان شدند و هر کدام روی صندلی خودش نشست.
مهتاب: دخترا بعد صبحانه مثل جت حاظر بشید که حرکت کنیم.
میرال: کجا می‌ریم؟!
مهتاب: خارج از شهر.
سوفیا: خارج از شهر برای چی؟!
مهتاب: برای همون کاری که دیشب بهتون گفتم.
هاجر: من‌که نفهمیدم!
مهتاب: بابا‌جان می‌خوایم بریم خارج از شهر برای این‌که خاطره آموزشات رو شروع کنه! فهمیدین؟!
عنایت: آره، حالا فهمیدیم.

بعد از صبحانه تمام دخترها با سرعت حاظر شدند و بعد با گرفتن تاکسی حرکت کردند.
خاطره تمام اسلحه‌ها را در کیف دستی‌اش جای داده بود و مثل همیشه سعی در عادی رفتار کردن داشت.
نصف راه، را رفته بودن که پلیس تاکسی را نگه‌ داشت. رنگ خاطره به وضوح پریده بود و ترس در دلش لانه کرده بود. در دل خدا را صدا میزد و درخواست یاری می‌طلبید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
پلیس از راننده‌ تاکسی گواهی‌نامه و اسناد ماشینش را خواست. راننده بعد از نشان دادن آنچه پلیس درخواست کرده بود، اجازه رفتن گرفت. با حرکت کردن تاکسی خاطره و تمام دختراها نفسی آسوده سر داده با خوشحالی به همدیگر نگاه کردن. بالاخره بعد از یک‌ ساعت به محل مورد نظری که مهتاب انتخاب کرده بود رسیدن. دور تا دورشان کوه‌های بلند احاطه کرده بود و در آنجا هیچ‌ک.س رفت و آمد نمی‌کرد.
هاجر سوتی بلند زد و گفت:
- لعنتی، عجب جای خفنیه!
مهتاب: آره خیلی خوبه، به خصوص جون میده برای تیراندازی. چون نه‌ کسی این‌جا رفت و آمد می‌کنه نه صداش به گوش کسی میرسه.
خاطره: خب دخترا، شما بطری‌های خالی رو اون آخر بچینید، منم اسلحه‌ها رو بیرون میارم.
هر کسی مشغول کاری شد و بعد از تمام شدن همه ایستادن. خاطره یک اسلحه برداشت.
خاطره: خوب، اسلحه‌ای که تو دست من می‌بینید یک اسلحه کمری هستش. این اسلحه از کشور آلمان هست و ساختش رو شرکت ریگ زائور انجام میده. این اسلحه یک کلت کمری نیمه خودکار نُه ملی‌متری هستش که فشنگ های نوزده ضرب‌در نُه ملی‌متری پارابلوم را شلیک می‌کنه.اسم این اسلحه P226 هستش.
زیگ زاوئر پ۲۲۶ با فشار مستقیم گاز باروت مسلح و لوله آن با هوا خنک می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
با هر کلمه‌ای که خاطره از دهانش خارج میشد دخترها گیج‌تر و گیج تر می‌شدند.
با تمام شدن حرف‌هایش قبل از این‌که حرفی بزند عنایت گفت:
- آقا من هیچی نفهمیدم!
دخترهای دیگر هم حرف عنایت را با تکان دادن سرشان تأیید کردن.
خاطره از حرکت دخترها خنده بلندی سر داد.
- اشکالی نداره. این‌ها رو کم‌کم متوجه می‌شید.
فعلاً کار با اسلحه رو یادتون میدم، همین‌طور که کار رو یاد می‌گیرید در موردش هم توضیح میدم این‌جوری زود همه‌ چیز رو یاد می‌گیرید.
دخترها هر کدام با لبخند جواب خاطره را دادند؛
آن‌روز تا بعدظهر خاطره در مورد اسلحه و انواع آن توضیح داد... .
شب وقتی به خانه رسیدند آن‌قدر خسته بودند که بدون خوردن غذا خوابیدند.
***
یک‌‌ ماه مثل برق و باد گذشت و دخترها تمام این مدت را مشغول یادگیری بودند، خاطره با تمام استعدادی که در خودش می‌شناخت به شاگردهای عزیزش تیراندازی یاد می‌داد و شاگردهایش هم با تمام وجود به گفته‌هایش دقت و عمل می‌کردند. حالا دخترهای ما یک قدم به سمت هدف برداشته بودند.
مهتاب کیف مشکی رنگش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد بلند گفت:
- دخترها من رفتم!
عنایت از اتاق بیرون پرید سوألی به مهتاب خیره شد.
- دارم میرم پیش محمود!
با گفتن اسم محمود عنایت متعجب پرسید:
- اونجا؟!
- آره امروز زنگ زد گفت برم پیشش کارم داره.
- چی‌کارت داره؟!
- نمی‌دونم، نگفت چی‌کار داره.
- مهتاب مراقب خودت باش!
- خیالت راحت.
- برو به سلامت، زود برگرد منتظرم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین