جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [حلاوت دلدادگی] اثر «آرام؛ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Me~ با نام [حلاوت دلدادگی] اثر «آرام؛ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 847 بازدید, 5 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حلاوت دلدادگی] اثر «آرام؛ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,393
مدال‌ها
4
نام رمان: حلاوت دلدادگی

ژانر: عاشقانه

نویسنده: آرام

عضو گپ نظارت
: (2)S.O.W

خلاصه: جان‌دلم، تو اصلاً سرد بودن را بلدی؟

من دل شکسته‌ی یتیم، برای عظمت شانه‌های

کوه پیکرت دلم نرفت!

بلکه برای آغوش مردانه‌ات دل باختم!

برای قدرت دلکش مردانه‌ات!

برای لبخند گیرایت... امان از لبخندت!

برای...
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,928
مدال‌ها
12
1708891798036.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,393
مدال‌ها
4
مقدمه: سنگ‌ شکاف می‌کند در هوس لقای تو

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود

دشمن خواب می‌شود دیده من برای تو

جامه صبر می‌درد عقل ز خویش می‌رود

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

عشق درآمد از دَرَم دست نهاد بر سرم

دید مرا که بی تواَم گفت مرا که وایِ تو
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,393
مدال‌ها
4
- ماهی! ماهی! خانم موحدی باهات کار داره!
کتابی که داشتم می‌خوندم رو بستم و از تخت پایین اومدم. می‌دونستم دیر یا زود صدام می‌زنن!
خودم رو مرتب می‌کنم و با لبخند مصنوعی به سمت اتاق مدیریت راهی می‌شم!
به در اتاق تقی زدم و با شنیدن بفرمایید، در رو باز می‌کنم!
خانم موحدی به همراه خاله زیور نگاهشون به من می‌افته که دم در ایستاده بودم و منتظر اجازه‌ی ورود به اتاق بودم.
بچه که بودم، یک‌بار بی‌اجازه از سر شیطنت وارد اتاق شدم و همین که یکی از پرسنل یعنی خاله سارا من رو دیده بود، چنان تنبیه‌م کرده بود که الان از ترس اون تنبیه، بدون اجازه وارد اتاق نمی‌شم!
خاله زیور منتظر نگاهم کرد و گفت:
_ چرا دم در ایستادی؟! بیا داخل!
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم!
نگاهم رو سر تا سر اتاق گردوندم، از اون زمان بچگی هیچ چیزی به غیر از کاغذدیواری‌ها تغییر نکرده بود! کاغذ دیواری‌های از رنگ فیروزه‌ای به رنگ‌ یاسی در اومده بود و به اتاق آرامش می‌بخشید! البته یک چیز دیگه هم اضافه شده بود، اون چیز، چین و چروک صورت خانم موحدی بود.
به صورتش خانم موحدی دقیق می‌شم که میگه:
_ چرا ایستادی؟ بشین دیگه!
روی مبل راحتی مشکی رنگ، دقیق روبروی خاله زیور نشستم!
خانم موحدی صداش رو صاف کرد و گفت:
_ ماهی جان، دخترم شما چند سالته؟
خب پروژه‌ی بیرون رفتنم شروع شد!
صاف نشستم و گفتم:
_ هجده سال و دو ماه!
خانم موحدی خودکار آبی روی میزش رو برداشت و گفت:
_ آفرین! حالا که این‌قدر دقیق سِنت رو می‌دونی بگو وقت چیه؟!
می‌دونستم! خوب هم می‌دونستم!
_ خانم موحدی، می‌دونم باید از اینجا برم!
دقیق شد و گفت:
_ حالا که می‌دونی، کی می‌خوای بری؟
خدایا اینجا هم اضافی هستم!
_ خانم موحدی فردا از اینجا میرم! خوبه؟!
خانم موحدی پوزخندی زد و گفت:
_ از دو ماه پیش, فردات هنوز نیومده!
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,393
مدال‌ها
4
- خانم موحدی! من سرمایه ندارم که برم! سرمایه ندارم!
با نگاهی تحقیرآمیز نگاهم کرد و گفت:
- یعنی بخاطر پول نمی‌خوای بری؟!
خدایا چه دل خوشی داشت! در کشوی کنارش رو باز کرد و پاکت سفیدی رو بیرون آورد!
درس رو باز کرد و نگاهی به محتوای درونش انداخت! سرش رو بالا گرفت و گفت:
- بیا این هم پول!
پاکت رو از دستش گرفتم که گفت:
- فردا دیگه انشالله میری؟
سرم رو تکون دادم و از روی مبل بلند شدم!
با اجازه‌ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم! از همین الان، دلم برای اخم‌های خانم موحدی و لالایی‌های خاله زیور تنگ شده!
از پیچ راهرو رد شدم که سهیلا رو دیدم! با ذوق به سمتم دوید و گفت:
- ماهی نگاه کن چی کشیدم! نگاه کن!
به نقاشی‌اش نگاه کردم، چیزی جز دو تا دختر وجود نداشت! غم از نقاشی‌اش زبانه می‌کشید.
روی زانو نشستم و گفتم:
- خیلی قشنگه! حالا چی کشیدی؟
بهم نگاه کرد و حالتی فیلسوفانه گرفت و گفت:
- این دختر کوچولو منم و این که دست من رو گرفته، تویی!
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا لباس‌هاشون رنگی نیست، همش یا قهوه‌ای یا خاکستری؟ هوم؟
با این حرفم برق چشم‌هاش خاموش شد و گفت:
- آخه ماهی جونم! بچه‌ها همه‌ی رنگ‌ها رو برداشتن، جز این دوتا رنگ؟
می‌دونستم داره دروغ میگه! آخه هی چشم‌هاش رو چپ و راست می‌کرد.
اخم کوچکی کردم و گفتم:
- بوی دروغ داره میاد!
با این حرفم نفس عمیقی کشید و گفت:
- بو نمیاد که!
دقیق بهش خیره شدم که گفت:
- باشه می‌گم! ماهی من از رنگ‌های دیگه خوشم نمیاد! خودت می‌دونی که!
می‌دونستم! خیر سرم با کمک چند سال جهشی، روانشناسی می‌خوندم!
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,393
مدال‌ها
4
افسردگی در حرکات و رفتارش آشکار بود. بهش لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و با هم راهی اتاق شدیم.باید وسایلم رو جمع می‌کردم، برای همین ساکی که خاله زیور دو ماه پیش بهم داده بود رو برداشتم که سهیلا با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد. بهش خیره شدم که گفت:
- می‌خوای کجا بری؟
با دست بهش اشاره کردم به سمتم بیاد و گفتم:
- بیا بغلم با بهت بگم!
با عجله بلند شد و به سمتم اومد و توی بغلم نشست و گفت:
- بگو دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌دونی وقتی بزرگ شدیم، باید از اینجا بریم!
سرش رو تکون داد که گفتم:
- خوب من بزرگ شدم دیگه، باید از اینجا برم!
غیر منتظره گفت:
- می‌خوای بری؟
کمی جابه‌جا شدم و گفتم:
- باید برم قربونت بشم!
بغض کرد و گفت:
- ماهی، توروخدا نرو! لطفاً نرو!
برام سخت بود به چشمای پر از اشکش نگاه کنم. سکوت کرده به نقاشی‌های چسبیده به دیوار اتاق خیره شدم.
یکم بهم خیره شد و وقتی دید من بهش توجه ای نمی‌کنم با عصبانیت از روی پام بلند شدم و از اتاق بیرون رفت.
از جا بلند شدم که نگاهم به نقاشی‌اش افتاد.
با بغض نقاشی رو برداشتم و از وسط تا زدم. در کمد کهنه‌ی گوشه‌ی اتاق رو باز کردم و لباس‌هایی که مال من بود رو از بقیه‌ی لباس‌ها جدا کردم. روی زمین کنار ساک نشستم و بی‌حواس لباس‌هام رو درون ساک گذاشتم! بعد از تموم شدن جمع کردن لباس‌ها، زیپ ساک رو بستم که نگاهم به نقاشی افتاد. نقاشی رو از روی تخت برداشتم و روی لباس‌هام گذاشتم و بعد زیپ رو بستم. نگاهم رو دورتادور اتاق یا ناراحتی گردوندم! نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. قصد داشتم از دل سهیلا در بیارم اما هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم! ناامید به جایی که در بچگی از شدت ناراحتی اونجا می‌رفتم، رفتم که صدای هق‌هق ضعیفی رو شنیدم! پاورچین سمت صدا رفتم که سهیلا رو دیدم! گریه می‌کرد و همین‌طور داشت با عروسکش صبحت می‌کرد:
- گلی، می‌دونی ماهی داره می‌ره! اون می‌ره و من تنها میشم! خیلی تنها! گلی دعا کن ماهی نره! لطفاً دعا کن!
نمی‌خواستم بیشتر از این خودخوری کن برای همین گفتم:
- ببین کی اینجاست! سهیلا خانم!
اشکاش رو پاک کرد و رو به عروسکش گفت:
- گلی به ماهی بگو از اینجا بره بیرون!
خندیدم و گفتم:
- که برم بیرون! باشه میرم ولی آبنبات رو به یکی دیگه میدم! خداحافظ گلی!
با عجله بلند شد و گفت:
- نه! نه نرو! بمون پیشم! لطفاً!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین