- ماهی! ماهی! خانم موحدی باهات کار داره!
کتابی که داشتم میخوندم رو بستم و از تخت پایین اومدم. میدونستم دیر یا زود صدام میزنن!
خودم رو مرتب میکنم و با لبخند مصنوعی به سمت اتاق مدیریت راهی میشم!
به در اتاق تقی زدم و با شنیدن بفرمایید، در رو باز میکنم!
خانم موحدی به همراه خاله زیور نگاهشون به من میافته که دم در ایستاده بودم و منتظر اجازهی ورود به اتاق بودم.
بچه که بودم، یکبار بیاجازه از سر شیطنت وارد اتاق شدم و همین که یکی از پرسنل یعنی خاله سارا من رو دیده بود، چنان تنبیهم کرده بود که الان از ترس اون تنبیه، بدون اجازه وارد اتاق نمیشم!
خاله زیور منتظر نگاهم کرد و گفت:
_ چرا دم در ایستادی؟! بیا داخل!
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم!
نگاهم رو سر تا سر اتاق گردوندم، از اون زمان بچگی هیچ چیزی به غیر از کاغذدیواریها تغییر نکرده بود! کاغذ دیواریهای از رنگ فیروزهای به رنگ یاسی در اومده بود و به اتاق آرامش میبخشید! البته یک چیز دیگه هم اضافه شده بود، اون چیز، چین و چروک صورت خانم موحدی بود.
به صورتش خانم موحدی دقیق میشم که میگه:
_ چرا ایستادی؟ بشین دیگه!
روی مبل راحتی مشکی رنگ، دقیق روبروی خاله زیور نشستم!
خانم موحدی صداش رو صاف کرد و گفت:
_ ماهی جان، دخترم شما چند سالته؟
خب پروژهی بیرون رفتنم شروع شد!
صاف نشستم و گفتم:
_ هجده سال و دو ماه!
خانم موحدی خودکار آبی روی میزش رو برداشت و گفت:
_ آفرین! حالا که اینقدر دقیق سِنت رو میدونی بگو وقت چیه؟!
میدونستم! خوب هم میدونستم!
_ خانم موحدی، میدونم باید از اینجا برم!
دقیق شد و گفت:
_ حالا که میدونی، کی میخوای بری؟
خدایا اینجا هم اضافی هستم!
_ خانم موحدی فردا از اینجا میرم! خوبه؟!
خانم موحدی پوزخندی زد و گفت:
_ از دو ماه پیش, فردات هنوز نیومده!