جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,460 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
نام رمان: تحسر ارگوانا
نام نویسنده: اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج
ژانر: عاشقانه/معمایی/جنایی
ویراستار : @آریادخت

کپیست: @AsAl°
عضو گپ نظارت: (4)S.O.W

خلاصه: دو فرد که هر دو از دست روزگار سیلی خورده‌اند و حال به دنبال انتقامی دردناک از یکدیگر هستند. اما باید دید که در نهایت با حقایقی اجتناب‌ناپذیر آشنا خواهند‌شد که زندگیِ هر دو را دگرگون می‌کند. قصه ای عاشقانه و در عینِ حال سخت و طاقت‌فرسا.
Negar_1709660889255.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
1709085042303.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
پله اول، پله دوم، پله سوم و همان‌طور که پایین می‌آمدم به شمارشِ پله‌ها می‌پرداختم. با پایین آمدنم همه سکوت کرده و چشم به من دوختند. همان‌گونه که دنباله پیراهن ماکسی‌ام را در دست گرفته‌ بودم و آخرین پله را طی‌ می‌کردم، در چشم تک‌تک مهمان‌ها زل‌ زده و به آن‌ها خیره شدم! انگار که می‌خواستم تا عمقِ مغز آن‌ها نفوذ کنم. با خونسردیِ ذاتی‌ام بر روی صندلیِ به جنس‌ طلایم نشستم و رو به حضار بدون کلامی اضافه صحبتم را شروع کردم.
- این‌جا هستین تا شاهد یکی دیگه از معاملاتِ بزرگ من باشین، شرکت هتل سازی وینتر فلاور تصمیم گرفته تا با یکی از شرکت‌های بزرگ هتل سازی در خاور‌‌میانه یکی از بهترین هتل‌ها رو مثل همیشه بسازه و ما تصمیم گرفتیم به این مناسبت ضیافتی با شکوه رو ترتیب بدیم، تا همه شاهدِ موفقیت‌های روز افزون هتل وینتر فلاور باشن!
کمی دیگر، درباره قرار دادِ بزرگ شرکت صحبت کردم و در نهایت با تشویق حضار نشستم و دستور تهیه شام را دادم. به جمعیت سر خوش نگاهی کردم، در همان لحظه سیاوش را دیدم که به سرعت جمعیت را کنار زد و به سمتِ من آمد. آشفته بود و این کاملاً مشخص بود، بیخیال به او زل زدم که کنارم ایستاد و با آرام‌ترین تنِ صدای ممکن گفت.
-بانو، گویا یکی از رقبا امشب تصمیم گرفته که شما رو حذف کنه، البته ما جلوش رو می‌گیریم ولی هنوز شناساییش نکردیم.
خونسرد، در حالی که به میز شام نگاه می‌کردم و موهیتو‌‌ام را مزه‌مزه می‌کردم پاسخش را دادم.
-باشه، جمعش کن.
به نشانه فهمیدن سری تکان داد و رفت تا این موشِ کوچکی که قصد آسیب به من داشت را به قول خودش شناسایی کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
شام که آماده شد همه در پشت میزِ شام جای گرفتند و من هم در اتاقِ مخصوصم مشغول خوردن شدم. پس از اتمام شام نوبت امضای قرار داد بود، سیاوش تدارکات را آماده کرده بود و همه چیز مهیا بود تا یکی از بزرگ‌ترین معاملات من صورت گیرد. با شرکت مهمان به سمت اتاقِ معاملات رفتیم تا قرار‌داد را نهایی کنیم، صحبت‌هایی انجام شد و در نهایت همه چیز همان‌گونه بود که من می‌خواستم؛ بی‌عیب و بی‌نقص. پیش خدمت‌ها مهمان‌ها را بدرقه کردند و در انتهای شب که مهمانی به پایان رسید و به سمت اتاقِ خوابم می‌رفتم، یاد آن موش کوچکی افتادم که قصد تعرض به جانِ من را کرده بود. موبایلم را از جیب مخفی پیراهنم بیرون کشیدم، با سیاوش تماس گرفتم و او بعد از اولین بوق پاسخ داد.
-بله بانو؟ اتفاقی افتاده؟
در اتاق خواب را باز کردم و همانطور که پیراهنم را از تن بیرون می‌کشیدم پاسخ دادم.
-امشبُ چیکار کردی؟
-مثلِ اینکه طرف فهمیده و از دستمون در رفته، ولی مشکلی نیست ما حتماً پیداش میکنیم.
-باشه.
و طبق عادت همیشگی بدون خداحافظی قطع کردم، گوشی را روی پاتختی گذاشتم. در سرویس را باز کرده و رو به روی آینه آرایش صورتم را پاک کردم، به سمت تخت خواب رفتم و از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد.
-مراقب باش! از خونه برو بیرون. الان همه‌جا آتیش می‌گیره دختر! آرش ببرش بیرون.
در حالی که می‌گریستم گفتم:
-مامان خواهش‌میکنم، مامان!
صدای پدر و مادرم را می‌شنیدم و همه چیز برایم گنگ بود و ناگهان با فریادی که در خواب زدم، همه چیز در حالت خلسه فرو رفت و من از خواب پریدم!
سردرد وجودم را درگیر کرده بود، چراغ خواب را روشن کردم و از کنار تخت لیوان آبی از پارچ پر کردم و آن را نوشیدم. صبح شده بود! شقیقه‌هایم را فشار میدادم تا کمی از درد سرم کم شود. به سمت سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم لباس‌هایم را عوض کردم، در اتاق خواب را باز کرده و خارج شدم. همانگونه که به سمت پایین حرکت میکردم ملیحه را صدا زدم.
-ملیحه!
-بله بانو؟ حالتون خوبه؟
-قرص‌هام؟
دستپاچه شد و با شرمندگی گفت.
- بانو، فراموش کردم بزارم روی پاتختی. معذرت میخوام. بفرمایین صبحانتون رو میل کنین، میارم خدمتتون.
-یک‌بار دیگه تکرار شه اخراجی.
به وضوح رنگ از رخش پرید، چشم کوتاهی گفت، پا‌‌تند کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
همان‌گونه که سعی می‌کردم تعادلم را حفظ کنم به سمت بالا حرکت ‌کردم و داخل اتاق شدم که با موبایل در حال زنگ خوردن مواجه شدم، سیاوش بود! تماس را وصل کردم.
- سلام بانو، عذر‌خواهم که مزاحمتون شدم. کارِ فوری بود.
-‌ بگو.
- امروز همونی که دنبالش بودیم رو دیدم. داخل شرکت یکی از شرکا.
پوزخندی عمیق و تلخ زدم و به ادامه ی صحبتِ سیاوش گوش دادم‌.
-همون‌طور که گفته بودین انجامش دادم‌، یه قرارِ کاری برای آخرِ هفته.
قبل از اینکه حرفِ دیگری بزند تماس را قطع کردم و به آینه خیره شدم. به چشمانم که خالی از حس بود نگاه کردم و لب زدم:
-بازی شروع شد.
همان موقع نیاز در زد و اجازه ورود خواست، با پذیرش من داخل شد.
-سلام بانو، صبحتون بخیر. ملیحه گفت که تشریف نیاوردین واسه صرف صبحانه من براتون صبحانه و قرص‌هاتون رو بیارم.
سری تکان دادم که قرص را به همراه یک لیوان آب و صبحانه روی پاتختی گذاشت و با اجازه از در خارج شد. میلی به خوردن صبحانه نداشتم، فقط قرصم را برایِ کاهش سردردم خوردم‌، در حال مزه‌مزه کردن قهوه بودم که گوشی زنگ خورد. سیاوش امروز خیلی زنگ می‌زد و من حوصله پاسخ دادن نداشتم. اما گوشی را برداشتم و تماس را وصل کردم. با صدایی که معلوم بود خوشحال است گفت:
-بانو، واقعا معذرت می‌خوام ولی یه خبر دیگه دارم. کسی که دنبالش بودین خودش زنگ زد و قرار رو جلوتر انداخت، گفت آخر هفته نیست و می‌خواد امروز ببینتتون. قرار شد ساعت ۱۳ همین امروز داخل شرکت به صرف ناهار‌. همه تدارکات انجام شده و منتظر شما هستیم.
تلخ بودم همانند قهوه‌ای که در دستانم بود. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم که ساعت ۱۱ را نشان می‌داد. قهوه را روی میز قرار دادم و گفتم:
-باشه، دارم میام شرکت.
و تماس را قطع کردم. بلند شدم و از کمد لباس ها مانتویی سنگ دوزی شده و مشکی رنگ به همراه شال ساده‌ام که مشکی بود برداشتم و با شلواری پارچه‌ای به تن کردم. جلویِ آینه برای آرایش ایستادم و به یک رژگونه مسی و رژلب زرشکی اِکتفا کردم و در نهایت ادکلن گود گرل را برداشتم و با آن دوش گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
ساعت را دوباره نگاه کردم که ۱۲ را نشان می‌داد. گوشی و سویچ را از بغل تخت برداشتم و در کیفِ کوچک و مشکی رنگم جای دادم، کیف را انداختم و در را باز کردم و از پله‌ها پایین آمدم، درب خانه را باز کرده و به سمت ماشین رفتم. به سویِ شرکت حرکت کردم. در راه ضبط را روشن کردم و موزیک ملایمی پلی کردم تا کمی به افکار مخشوشم سامان دهم راه را با فکر کردن گذراندم و حدودِ ۲۰ دقیقه بعد به شرکت رسیدم و از ماشین پیاده شدم. جلوی شرکت نگهبان را دیدم که سلام کرد، با تکان دادن سر جوابش را دادم، سوار آسانسور شدم و در طبقه پنجم خارج شدم. وارد شرکت شدم و منشی را دیدم که به محض دیدنِ من از جایش بلند شد و گفت:
- سلام بانو، خوش آمدید.
به تکان دادنِ سر اِکتفا کردم و وارد اتاقم شدم. بر رویِ صندلی نشستم و تا رسیدن سیاوش و شخصِ مورد نظرم به پروژه‌هایی که باید انجام می‌شد پرداختم، غرق در کارم بودم که ضربه‌ای به در خورد و پشت بندِ آن صدای سیاوش را شنیدم که اجازه ورود می‌خواست، بعد از تایید من در باز شد و هر دویِ آن‌ها با یک بادیگارد واردِ اتاق شدند، از جایم بلند نشده و با چشمانی آسوده و خالی از حس به چشمانش خیره شدم و هزار و یک خاطره در ذهنم تداعی شد. چشمانش تغییر کرده بود، برقِ گذشته را نداشت! در واقع هیچ حسی در آن‌ها مشاهده نمی‌شد. به سرعت چشم از او گرفتم و سیاوش شروع به معرفی کرد.
- معرفی می‌کنم بانو، آقایِ مجد‌ دارنده یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌هایِ هتل‌سازی در ایران. همان‌طور که از قبل خبر داشتم، فامیلی‌اش عوض شده بود. همان‌طور که من فامیلیم را عوض کرده بودم! با خونسردیِ تمام شروع به معرفی کردنِ خودم شدم.
- زرنگار، هستم. مالک شرکتِ وینتر فلاور، یکی از بزرگ‌ترین شرکت های هتل‌سازی در ایران‌.
بدونِ هیچ تغییری در چهره و رفتارش پاسخ داد.
- همکاری خوبی خواهیم داشت.
با تکان دادن سر تایید خود را اعلام کردم ولی حس کردم که با اتمامِ حرفش پوزخندی زد ولی متوجه نشدم که برایِ چه بود! جدا از آن، او کسی نبود که من می‌شناختم! چشمانش، صدایش، رفتارش و همه و همه تغییر کرده بود، انگار که آدم جدیدی متولد شده! هر چه بود به آن فکری نکردم و بر رویِ نقشه ام متمرکز شدم. قدمِ بعدی دعوتِ او به معامله بود. امروز باید معامله ای بزرگ صورت می‌گرفت. می‌خواستم چیزی بگویم که ابتدا او شروع کرد.
- خانمِ زرنگار، یک‌راست می‌رم سراغِ اصل‌مطلب. من برایِ معامله اومدم که قبل از رفتن به ایران پروژه ای بزرگ رو شروع کرده باشم.
با بی‌خیالی در حالی که از درون کمی خوشحال بودم به او نگاه کردم و گفتم:
- خوبه.
بعد سیاوش شروع به توضیح دادن در موردِ قرار داد کرد و او هم با بی‌حوصلگی گوش می‌داد، انگار که برایش تازگی نداشت. در نهایت سیاوش گفت:
- خب اگر مایل هستین برایِ صرف نهار تشریف بیارین.
قبل از اینکه چیزِ دیگری بگوید‌، اشاره‌ای به او زدم که بیرون رفت و آریو چیزی به بادیگاردش گفت که متوجه نشدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
بادیگارد بیرون رفت، من و او تنها ماندیم. ایستادن را جایز ندانستم و با تعارف من و او به سمت اتاق بغلی حرکت کردیم، وارد اتاق که شدیم همه چیز مهیا بود و مشغول به صرف غذا شدیم. پس از صرف غذا او با من و سیاوش خداحافظیِ سردی کرد و رفت، با رفتنش نفسی عمیق کشیدم و رو به سیاوش با صدایی خالی از حس گفتم‌:
- شاهِ این دست، منم.
سیاوش هم لبخندی شیطانی زد و من بدون گفتنِ چیزی از شرکت بیرون رفتم و به سمتِ آسانسور حرکت‌‌ کردم، طبقه پارکینگ را فشردم و مدتی بعد خارج‌ شدم. درِ ماشین را باز کردم و کیفم را بر روی صندلی عقب ماشین پرت کردم. ماشین را روشن کردم و به راه افتادم، در طولِ راه به گذشته‌ای نه چندان دور فکر می‌کردم که من و او دوستانه یکدیگر را همراهی می‌کردیم، می‌خندیدیم، و در کنارِ خانواده هایمان شاد بودیم. ولی حالا! نه خانواده‌ای مانده و نه رابطه دوستانه‌ای و نه حتی لبخندی، در همین فکر ها بودم که به عمارت رسیدم‌. با بوقی در پارکینگ باز شد و آقاحشمت را دیدم که جلوی در ایستاده و سلام می‌کند. با تکان دادن سر جواب دادم و ماشین را پارک کردم و داخل خانه شدم‌. امروز کسی جز ملیحه در عمارت نبود، همه را مرخص کرده بودم تا کمی آرامش داشته باشم و بتوانم بر رویِ نقشه هایم تمرکز کنم. قبل از هر چیز لباس‌هایم را از تن بیرون کشیدم و وارد حمام شدم، وان را پرِ آب گرم کردم و در آن دراز کشیدم. باز هم فکرم به گذشته پر کشید. یک آن از کاری که می‌خواستم بکنم، پشیمان شدم ولی خیلی زود به خود نهیب زدم، بعد از حمامی درست و حسابی حوله تن پوش را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم‌. از لوسیونِ مخصوصم کمی به پوستم آغشته کردم و بعد از آن با سشوار موهایم را خشک و شانه کردم، یک دست لباسِ سورمه‌ای و راحتی از کمد برداشتم و پوشیدم. پشتِ میز کارم نشستم و شروع به تنظیمِ قرار‌داد معامله بزرگ من و او کردم. نگذاشته بودم سیاوش دستی به قرارداد بزند و در آن دخالت کند. این‌دفعه باید همه‌چیز درست و بااطمینان پیش می‌رفت و اتفاقی روی نمی‌داد، حدودِ دو ساعت بود که بی‌وقفه پشتِ میز نشسته بودم و از تایپ کردن دست برنمی‌داشتم، که ضربه‌ای به در وارد شد و من به خودم آمدم. ملیحه وارد شد و گفت:
- سلام خانم، براتون یک نوشیدنی آوردم. اگر اَمری با من ندارین برم به بقیه کار‌ها برسم.
-می‌تونی بری.
با تعظیم کوتاهی از در خارج شد و من هم از تایپ کردن و نگاه کردن به صفحه لپ تاپ دست کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
کمی استراحت کردم تا خستگیِ چشمانم برطرف شود و دوباره به کارم ادامه دهم، در همین بین تصیمیم گرفتم تا موبایلم را چک کنم. بعد از استراحتی کوتاه، دوباره به سمتِ میزِ کارم رفتم و شروع به کار کردم، حدودِ یک ساعت بعد قرارداد به اتمام رسید و بعد از بررسیِ نهایی آن را برایِ سیاوش فرستادم تا او هم نگاهی بکند و در نهایت آماده کند. تصمیم گرفتم بعد از مدت‌ها کتابی را که در دست داشتم بخوانم؛ اما مگر فکر و خیال اجازه می‌داد؟ دوباره به گذشته‌ها سفر کردم.‌ به آن روزِ تلخ و آن سانحه آتش‌سوزی که همه‌چیزم را گرفت، همان روزی که سال‌هاست کابوسِ شب و روزم شده است. همان روزی که انتقامش را اکنون می‌گیرم، همان روزی که همه آرزو‌هایم را بر‌باد داد. آن روزی که دوستیِ چندین ساله ما و خانواده فرح‌اندوز پایان یافت. خانواده فرح‌اندوزی که بازمانده‌اش تنها بود و من هم بازمانده‌ای تنها از خانواده کامجو بودم، هر دویمان توانستیم جانِ سالم به در ببریم؛ اما خانواده‌هایمان رفتند و دیگر برنمی‌گردند. دست از فکر و خیال برداشتم، اگر بیشتر از این به افکارم ترفیع می‌دادم من را از کاری که می‌خواستم انجام دهم منع می‌کردند، ‌به ساعت نگاه کردم که یازده را نشان می‌داد. تصمیم گرفتم بخوابم تا بتوانم از دستِ خیالتِ هوس‌انگیزم راحت شوم و به خوابی عمیق فرو رفتم.

آریو فرح‌اندوز*

از شرکت که بیرون آمدیم به یاشار گفتم به سمت بهشت‌زهرا حرکت کند تا امروز را به عنوانِ اولین قدم از انتقامی نزدیک، به همراهِ مادر و پدرم جشن بگیرم. خسته بودم، خیلی‌خیلی خسته. پس تصمیم گرفتم تا رسیدن به مقصد کمی چشم‌هایم را رویِ هم بگذارم و برایِ چند دقیقه به چیزی فکر نکنم.
- آقا، رسیدیم.
با صدایِ یاشار چشمانم را باز کردم و از ماشین پیاده شدم، قبل از رفتن از یاشار بطری گلابی و به یاشار گفتم که همان‌جا بایستد تا من بیایم. به سمتِ قبرهایِ خانوادگی حرکت کردم و وارد قبر خانوادگی فرح‌اندوز شدم، کنارِ قبرِ مامان و بابا نشسته بودم و رویِ آن را با گلاب تمیز می‌کردم. در همان‌حین شروع به صحبت کردم.
- سلام مامان جان، سلام بابا. حالتون خوبه؟ بلاخره پسرتون یه قدم واسه انتقامی که براش نقشه کشیده بود برداشت، پسرتون می‌خواد انتقام شما رو از دخترِ نازک‌نارنجی کامجوها بگیره‌‌. بابا، مامان دلم براتون خیلی تنگ شده، ولی قول می‌دم به زودی اون دخترِ لوس و نونر تاوانِ کارهای خانوادش رو پس میده. مطمئن باشین که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
مطمئن باشین که، انتقامتون رو می‌گیرم و نمی‌ذارم خونتون پایمال بشه، اگرم بمیرم حقتون رو می‌گیرم.
جمله آخر را کمی بلندتر گفتم و با بوسه‌ای بر روی مزارشان آن‌جا را ترک کردم، به محض خارج شدنم نقابِ بی‌حسی‌ام را به صورتم زدم. به ماشین که رسیدم، سوار شدم و به همراهِ یاشار به سمتِ عمارت حرکت کردیم. آنقدر در افکارم غرق شدم که متوجه نشدم به عمارت رسیدیم، یاشار بوقی زد و در باز شد. قبل از آن‌که ماشین را پارک کند پیاده شدم. در را که باز کردم، پیش‌خدمت‌ها را دیدم که مشغولِ آشپزی هستند. همه‌شان با دیدنم به خط شدند و سلام کردند. همان‌گونه که از پله‌ها بالا می‌رفتم با تکان دادنِ سرم جوابشان را دادم و درِ اتاقِ خوابم را باز کردم. لباس‌هایم را از تن بیرون کشیدم و تی‌شرت و شلواری مشکی رنگ را از کمد انتخاب کردم و پوشیدم، رویِ تخت دراز کشیدم و یک دستم را بر روی چشمانم قرار دادم. به نقشه‌ای که برایِ او کشیده بودم فکر کردم، قدم اول معامله بود و قدمِ بعدی ضرری جبران ناپذیر به او. وقتی به بدبخت شدنِ او و بدنام کردن خانواده کام‌جو می‌اندیشیدم عجیب خوشحال می‌شدم؛ اما در اعماقِ وجودم که می‌گشتم، به این پی بردم که دلم برایِ آن روز‌ها تنگ شده، دلم برایِ مهمانی‌های گرم و صمیمی که داشتیم تنگ شده. اما نباید یادم می‌رفت! نباید یادم می‌رفت که آن‌ها باعثِ مرگ عزیزترین هایم شدند. به این فکر کردم که او، اویِ از همه جا بی‌خبر من را نمی‌شناسد و نمی‌داند که من آریو هستم. همان آریویی که روزی بزرگ‌ترین دوست برایش بود و حالا بزرگ‌ترین دشمن! در همین فکر‌ها به سر می‌بردم که از شدتِ خستگی چشمانم بر هم افتادند و در بی‌‌خبری به سر بردم.

آرتمیس کام‌جو*

با صدایِ آلارمِ گوشی از خواب بیدار شدم. دستانم را بر چشمانم مالیدم و آلارم را خاموش کردم، درِ سرویس را باز کردم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون آمدم. ساعت را نگاه کردم که هشت را نشان می‌داد. باید به شرکت می‌رفتم تا با او قرارداد را امضا کنم. مانتویی کوتاه به رنگ خاکی با آستین‌های کلوشه از کمد بیرون کشیدم و از رویِ چوب لباسی شالِ سبز رنگم را برداشتم. شلوار به جنس متقالم را پوشیدم و وسایلم را در کیفِ کوچکم جمع کردم، حوصله آرایش نداشتم و به رژلبی زرشکی و ریمل اکتفا کردم. با ادکلن دوش گرفتم و پس از نگاهی اجمالی از اتاق بیرون رفتم. به میزِ صبحانه نگاه کردم و برایِ این‌که ضعف نکنم کمی نان و پنیر به همراهِ خیار و گوجه خوردم. آب‌پرتقالم را سر‌ کشیدم و از عمارت خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
از عمارت خارج شدم و به سمتِ ماشین حرکت کردم. ماشین را روشن کردم و با بوق آقاحشمت در را برایم باز کرد، برای تشکر بوقِ دیگری زدم و از در بیرون رفتم. در طول راه به یک چراغ قرمز برخوردم‌.
- خاله، خاله یه گل می‌خری؟
به صورتِ معصوم پسربچه نگاه کردم و می‌خواستم لبخند بزنم که نتوانستم! انگار لبخند زدن را فراموش کرده بودم. قبل از اینکه چراغ سبز شود همه‌ی گل هایِ پسرک را خریدم و پول اضافه‌ای نیز به او دادم. لبخندِ پسرک کافی بود تا بتوانم روزم را با خوبی سپری کنم، بقیه مسیر را طی کردم تا به شرکت رسیدم. از درب که وارد شدم منشی را دیدم.
- سلام خانم، صبحتون بخیر.
با تکان دادن سر جوابش را دادم و می‌خواستم وارد اتاق کار شوم که گفت:
- خانم، اگر صبحانه میل نکردین بگم براتون بیارن؟
- نه، قهوه لطفاً.
سری تکان داد و به سمت آبدارخانه رفت. درِ اتاق را باز کردم و کیفم را بر روی مبل گذاشتم، پشتِ میز نشستم که ناگهان چیزی را به خاطر آوردم. تلفن را برداشتم و به منشی وصل کردم و گفتم:
- خانم احمدی برام پرونده پروژه‌های جدید رو بیار یه نگاهی بهشون بندازم.
- چشم خانم، الساعه.
تلفن را قطع کردم. در حال نگاه کردن به دختربچه‌ای که برای خریدن بستنی گریه می‌کرد بودم که منشی به در ضربه زد و بعد از تایید من وارد شد. پرونده‌ها و قهوه را آورده بود.
- بفرمایین خانم، خدمت شما.
سری تکان دادم و گفتم:
- می‌تونی بری.
قهوه را روی میز گذاشت و از در خارج شد و من شروع به بررسی پرونده‌ها کردم، حدود سه ساعت بود که بی‌وقفه مشغول به کار بودم و حواسم به زمان نبود. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم که ۱۲ را نشان می‌داد. قرارمان برایِ بعدظهر بود. گوشی را برداشتم و با سیاوش تماس گرفتم. بعد از بوق اول پاسخ داد.
- سلام خانم، بفرمایین.
- سلام، همه‌چیز آمادست؟
- بله خیالتون راحت، ساعت ۳ شرکتم. قرارمون برایِ ساعت ۴ هستش.
باشه‌ای گفتم و تلفن را قطع کردم. حدود سه ساعت تا آمدنِ سیاوش وقت داشتم. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم؛ اما قبل از آن موبایلم را چک کردم و پاسخ بعضی از دایرکت‌هایم را دادم. بعد چشمانم را رویِ هم گذاشتم و تا به خود آمدم غرق در خواب بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین