- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
تا به خود آمدم غرق در خواب بودم.
- خانم؟
با صدایِ سیاوش چشمانم را باز کردم، گردنم خشک شده بود و درد میکرد. گفتم:
- چیشده؟
همانطور که رویِ برگه چیزی مینوشت گفت:
- خانم حدود نیمساعت دیگه میرسن، من همهچیز رو آماده کردم.
سری تکان دادم. از روی صندلی برخاستم، اما بهخاطر دردِ گردنم صورتم درهم شد. قرارداد را نگاهی کردم که سیاوش گفت:
- خانم، راضی هستین؟ دقیقاً همونیه که میخواستین. با یه مبلغ بالا!
به نشانه رضایت سری تکان دادم و گفتم:
- آره، خوبه! یک هفته دیگه ثروت خانواده فرحاندوز به غارت میره و حال و روزِ بازموندش دیدنیه.
لبخندی شیطنت آمیز زد و...
آریو فرحاندوز*
امروز قرار بود برایِ امضایِ قرارداد به شرکتِ اون خانواده منحوس بروم و بعد از آن مثلاً پرواز دارم، من با امضایِ این قرارداد امضایِ به خاک نشستن خاتواده کامجو را میزدم. همانطور که بر رویِ پروژه جدیدم کار میکردم به ساعت نگاهی انداختم که دو و سی دقیقه را نشان میداد، لپتاپ را بستم و از روی صندلی بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و درِ کمد را باز کردم، پیراهنی سفیدرنگ را به همراه شلواری مشکی برداشتم و آن را پوشیدم. بر حسب عادت دو دکمه اول یقهام را باز گذاشتم و با ادکلن دوش گرفتم. ساعتِ رولکسم را انداختم و با یاشار تماس گرفتم، صدای یاشار در تلفن پیچید و گفت:
- بله آقا؟
همانطور که به موهایم حالت میدادم گفتم:
- ماشین و روشن کن.
و تماس را قطع کردم. گوشیام را برداشتم و در اتاق را باز کردم. از پلهها پایین آمدم و مریم را صدا زدم.
- مریم؟
از آشپزخانه بیرون آمد و دستکشهای خیس از آبش را درآورد و پاسخ داد.
- بله آقا؟ کاری داشتین؟
درِ را باز کردم و گفتم:
- واسه یِ امشب غذای مورد علاقم رو درست کن. شبِ خوبیه!
- چشم آقا.
از عمارت بیرون رفتم و جلوی در یاشار را دیدم که منتظر من است. سوار شدم و به سمتِ شرکت حرکت کردیم. خیلی زود به شرکت رسیدیم و وارد شدیم، نگهبان بلند شد و سلام کرد. با تکان دادن سر جوابش را دادم و وارد آسانسور شدیم. در طبقه پنجم خارج شده و منشی را دیدم که طبق معمول چشمانش را به لپتاپ دوخته بود چیزی تایپ میکرد. سرفهای مصلحتی کردم که... .
- خانم؟
با صدایِ سیاوش چشمانم را باز کردم، گردنم خشک شده بود و درد میکرد. گفتم:
- چیشده؟
همانطور که رویِ برگه چیزی مینوشت گفت:
- خانم حدود نیمساعت دیگه میرسن، من همهچیز رو آماده کردم.
سری تکان دادم. از روی صندلی برخاستم، اما بهخاطر دردِ گردنم صورتم درهم شد. قرارداد را نگاهی کردم که سیاوش گفت:
- خانم، راضی هستین؟ دقیقاً همونیه که میخواستین. با یه مبلغ بالا!
به نشانه رضایت سری تکان دادم و گفتم:
- آره، خوبه! یک هفته دیگه ثروت خانواده فرحاندوز به غارت میره و حال و روزِ بازموندش دیدنیه.
لبخندی شیطنت آمیز زد و...
آریو فرحاندوز*
امروز قرار بود برایِ امضایِ قرارداد به شرکتِ اون خانواده منحوس بروم و بعد از آن مثلاً پرواز دارم، من با امضایِ این قرارداد امضایِ به خاک نشستن خاتواده کامجو را میزدم. همانطور که بر رویِ پروژه جدیدم کار میکردم به ساعت نگاهی انداختم که دو و سی دقیقه را نشان میداد، لپتاپ را بستم و از روی صندلی بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و درِ کمد را باز کردم، پیراهنی سفیدرنگ را به همراه شلواری مشکی برداشتم و آن را پوشیدم. بر حسب عادت دو دکمه اول یقهام را باز گذاشتم و با ادکلن دوش گرفتم. ساعتِ رولکسم را انداختم و با یاشار تماس گرفتم، صدای یاشار در تلفن پیچید و گفت:
- بله آقا؟
همانطور که به موهایم حالت میدادم گفتم:
- ماشین و روشن کن.
و تماس را قطع کردم. گوشیام را برداشتم و در اتاق را باز کردم. از پلهها پایین آمدم و مریم را صدا زدم.
- مریم؟
از آشپزخانه بیرون آمد و دستکشهای خیس از آبش را درآورد و پاسخ داد.
- بله آقا؟ کاری داشتین؟
درِ را باز کردم و گفتم:
- واسه یِ امشب غذای مورد علاقم رو درست کن. شبِ خوبیه!
- چشم آقا.
از عمارت بیرون رفتم و جلوی در یاشار را دیدم که منتظر من است. سوار شدم و به سمتِ شرکت حرکت کردیم. خیلی زود به شرکت رسیدیم و وارد شدیم، نگهبان بلند شد و سلام کرد. با تکان دادن سر جوابش را دادم و وارد آسانسور شدیم. در طبقه پنجم خارج شده و منشی را دیدم که طبق معمول چشمانش را به لپتاپ دوخته بود چیزی تایپ میکرد. سرفهای مصلحتی کردم که... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: