جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,397 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
تا به خود آمدم غرق در خواب بودم.
- خانم؟
با صدایِ سیاوش چشمانم را باز کردم، گردنم خشک شده بود و درد می‌کرد. گفتم:
- چی‌شده؟
همان‌طور که رویِ برگه چیزی می‌نوشت گفت:
- خانم حدود نیم‌ساعت دیگه می‌رسن، من همه‌چیز رو آماده کردم.
سری تکان دادم. از روی صندلی برخاستم، اما به‌خاطر دردِ گردنم صورتم در‌هم شد. قرارداد را نگاهی کردم که سیاوش گفت:
- خانم، راضی هستین؟ دقیقاً همونیه که می‌خواستین. با یه مبلغ بالا!
به نشانه رضایت سری تکان دادم و گفتم‌:
- آره، خوبه! یک هفته دیگه ثروت خانواده فرح‌اندوز به غارت می‌ره و حال و روزِ بازموندش دیدنیه.
لبخندی شیطنت آمیز زد و...

آریو فرح‌اندوز*

امروز قرار بود برای‌‌ِ امضایِ قرارداد به شرکتِ اون خانواده منحوس بروم و بعد از آن مثلاً پرواز دارم، من با امضایِ این قرارداد امضایِ به خاک نشستن خاتواده کام‌جو را می‌زدم. همان‌طور که بر رویِ پروژه جدیدم کار می‌کردم به ساعت نگاهی انداختم که دو و سی دقیقه را نشان می‌داد، لپ‌تاپ را بستم و از روی صندلی بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و درِ کمد را باز کردم، پیراهنی سفیدرنگ را به همراه شلواری مشکی برداشتم و آن را پوشیدم. بر حسب عادت دو دکمه اول یقه‌ام را باز گذاشتم و با ادکلن دوش گرفتم. ساعتِ رولکسم را انداختم و با یاشار تماس گرفتم، صدای یاشار در تلفن پیچید و گفت:
- بله آقا؟
همان‌طور که به موهایم حالت می‌دادم گفتم:
- ماشین و روشن کن.
و تماس را قطع کردم. گوشی‌ام را برداشتم و در اتاق را باز کردم. از پله‌ها پایین آمدم و مریم را صدا زدم‌.
- مریم؟‌
از آشپزخانه بیرون آمد و دستکش‌های خیس از آبش را درآورد و پاسخ داد.
- بله آقا؟ کاری داشتین؟
درِ را باز کردم و گفتم‌:
- واسه یِ امشب غذای مورد علاقم رو درست کن. شبِ خوبیه!
- چشم آقا.
از عمارت بیرون رفتم و جلوی در یاشار را دیدم که منتظر من است. سوار شدم و به سمتِ شرکت حرکت کردیم. خیلی زود به شرکت رسیدیم و وارد شدیم، نگهبان بلند شد و سلام کرد. با تکان دادن سر جوابش را دادم و وارد آسانسور شدیم. در طبقه پنجم خارج شده و منشی را دیدم که طبق معمول چشمانش را به لپ‌تاپ دوخته‌ بود چیزی تایپ می‌کرد. سرفه‌ای مصلحتی کردم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
سرفه‌ای مصلحتی کردم که سرش را از رویِ لپ‌تاپ بلند کرد و به محضِ دیدنِ من از جایش برخاست‌‌‌ و گفت:
- سلام آقایِ مجد، بفرمایین داخلِ اتاق. سرکار خانمِ زرنگار منتظرتون هستن.
بدون حرف ضربه‌ای به درِ اتاق زدم و وارد شدم.

آرتمیس کام‌جو*

در حالِ صحبت کردن با سیاوش بودم که ضربه‌ای به درِ اتاق خورد، خودش بود. وارد اتاق که شد سیاوش با او احوال‌پرسی گرمی کرد اما او بدون لبخند و خشک پاسخش را داد، من هم از جایم بلند نشدم و فقط به او زل زدم تا اول او سلام کند؛ اما مثل اینکه قصد همچین کاری را نداشت. بیخیالِ سلام و احوال‌پرسی شدم و رو به سیاوش گفتم‌:
- مثل این‌که آقایِ مجد، قصد ندارن کاری انجام بدن. سیاوش، قرارداد رو بیار.
بعد بدونِ هیچ واکنشِ دیگری رویِ صندلی‌ام نشستم و پایم را رویِ پا انداختم که ناگهان چیزی گفت و من با شنیدنش شوکه شدم.
- من قرارداد رو امضا می‌کنم، ولی یه شرط داره‌. همین امروز باید نصف پول‌ها رو نقد بزاریم تو کار. سیاوش مات مانده بود و نگاهش رو به من بود.
او هم با نگاهی پیروزمندانه به من خیره شده بود. کمی فکر کردم. اگر این‌گونه باشد من زودتر به انتقامم می‌رسم، پس عیبی ندارد! پس از چند دقیقه فکر کردن که جمع در سکوت بود سیاوش چیزی گفت:
- ولی آقایِ مجد...
می‌خواست ادامه حرفش را بزند که نگذاشتم و دستم را به حالت ایست بالا بردم که ساکت شد. گفتم:
- باشه، ولی امروز نه! این‌قدر پول نقد ندارم. می‌مونه برایِ وقتی که از سفر برگشتین‌، اون‌موقع هر دو پول رو می‌زاریم!
حالتی متفکرانه به خود گرفت و پس از چند‌ثانیه با صورتی بی‌روح گفت‌:
- قبوله.
قرارداد را امضا کردیم و آنها پس از خوردنِ قهوه از شرکت بیرون رفتند. من و سیاوش هم با ماشین به خانه برمی‌گشتیم که در طول راه گفتم:
- سیاوش!
- بله خانم؟ امری داشتین؟
همان‌طور که پوزخندی می‌زدم گفتم:
- سهیل رو یادت میاد؟ همونی که برایِ پروژه صدف جاسوسی شرکت رقیب رو برامون کرد؟
سرش را تکان داد و ناگهان خیلی سریع به عقب چرخید که نزدیک بود تصادف کنیم، ترسیده گفتم:
- جلوت رو مراقب باش پسر!
بدونِ گفتنِ حرفی ماشین را گوشه‌ای از اتوبان پارک کرد، کمربمدش را باز کرد و به من زل زد و گفت:
- خانم، نگین که می‌خواین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم:
- آره دقیقاً می‌خوام همون‌کار رو انجام بدم.
نفسی عمیق کشید و با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت:
- ولی خانم، جاسوسی خطریه!
با بی‌خیالی در چشمانش زل زدم و گفتم‌‌:
- خب، مام مردِ خطریم!
سری تکان داد و به روبه‌رو خیره شد. چندلحظه بعد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. خیلی زود به عمارت رسیدیم، در با بوقی باز شد و سیاوش وارد شد. می‌خواستم از ماشین پیاده شوم که ایستادم و رو به سیاوش گفتم:
- پسر، من خیلی وقته به امیدِ این انتقام دارم زندگی می‌کنم و حاضرم براش هرکاری کنم. یادت باشه، هر کاری!
و قبل از اینکه منتظر حرفی دیگر باشم در را بستم و به سوی عمارت راه افتادم...

آریو فرح‌اندوز*

از شرکت که بیرون آمدیم و به سمتِ خانه حرکت کردیم. در طول راه حسی عجیب داشتم، حسی که هم خوشحالی و هم ناراحتی در آن بود. خوشحالی برایِ این‌که توانسته بودم قدمی جدی در راستایِ انتقامِ چندساله‌ام بردارم و ناراحتی برایِ این‌که حسی درونم می‌گفت این کار رو انجام ندم. بی‌خیال احساساتِ درونی‌ام شدم و مغزم را از هرچه که بود و نبود خالی کردم. کمی که گذشت به عمارت رسیدیم و من از ماشین پیاده شدم. داخلِ عمارت که شدم بویِ قرمه‌سبزیِ مریم، همه‌جا پیچیده بود، صدایِ در را که شنید سریع از آشپزخانه بیرون آمد و گفت‌:
- سلام آقا، بفرمایین دست و صورتتون رو بشورید تا من غذا رو بکشم.
سری تکان دادم. می‌خواستم اول لباس‌هایم را عوض کنم که منصرف شدم و به سمتِ سرویس حرکت کردم، دست و صورتم را شستم و در آینه به خودم خیره شدم. چقدر تغییر کرده بودم. انگار دیگر آن آریویِ قبلی در من نبود! نه ناراحت بودم و نه خوشحال. بی‌حسیِ خالصی که ترسناکم کرده بود! از نگاه کردن به خودم دست کشیدم و درِ سرویس را باز کردم. میزشام را نگاه کردم که چقدر رنگارنگ و با‌سلیقه چیده شده بود. صندلی بیرون کشیدم و رویِ آن نشستم. قاشق و چنگال را برداشتم و مشغول خوردن شدم. مزه قرمه‌سبزی را که احساس کردم، انگار جانی دوباره گرفتم. با اشتهایِ بیشتری شروع به خوردن کردم، در نهایت، پس از خوردن شام از مریم تشکر کردم و به اتاقم رفتم. لباس‌هایم را درآوردم و یک‌دست لباسِ راحتیِ سبزِ لجنی را برداشتم و پوشیدم. با خستگی رویِ تخت دراز کشیدم و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با خستگی رویِ تخت دراز کشیدم و چشمانم را رویِ هم گذاشتم، بر طبقِ عادت دست راستم را رویِ پیشانی‌ام قرار دادم. خستگی این‌روزها احاطه‌ام کرده بود و اجازه نفس‌کشیدن نمی‌داد و تا به خود آمدم خوابیدم.

سیاوش منصوری*

از دیروز، که خانم آن پیشنهاد را داده بود و گفت که به سراغِ سهیل بروم، کمی نگران شدم. چون قرار نبود خطرناک کار کنیم! ولی عینِ همیشه به دستورات خانم عمل کردم و امروز پس از گشتن و پیدا کردنِ آدرس خانه سهیل به این‌جا آمدم تا با او حرف بزنم. خانه‌شان در جنوب شهر تهران است و حدودِ دو ساعت است که منتظرم از در بیرون بیاید اما دریغ از هیچ نشانه‌ای! آخر، خسته شدم، از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه قدیمیِ سهیل حرکت کردم. زنگ در را فشردم. کمی که گذشت در با صدایِ تیکی باز شد. و بعد از آن صدایِ سهیل را شنیدم که گفت:
- کیه؟
جوابش را ندادم، گفت:
- هوی، زبون بسته با توام.
جلویِ در آمد و تا من را دید تعجب کرد؛ اما خیلی زود به خودش آمد و با صدایِ کلفتش گفت:
- فرمایش؟
سرم را جلوتر بردم و با صدایی آرام گفتم:
-‌ سفارشِ کار دارم برات.
سرش را جلو آورد و به سمتِ چپ و راست نگاه کرد، کسی را که ندید و خیالش راحت شد، گفت:
- بیا تو.
پوزخندی زدم و داخل شدم. حیاطِ خانه خاک گرفته و کثیف بود، داخل خانه که شدیم، انگار بازارِ شام بود! روی زمین پوستِ تخمه، جعبه پیتزا، پوستِ میوه و ... ریخته بود. قیافه‌ام را جمع کردم و گفتم:
- چه‌جوری تو این سگ‌دونی زندگی میکنی؟
با پوزخندی گفت:
- همون‌طوری که شما تو عمارتایِ دراندردشتتون زندگی میکنین آقاسیا!
و به سمتِ آشپزخانه رفت. جوابش را ندادم و منتظر شدم تا برگردد. خیلی زود با دو استکان چایی برگشت و رویِ مبلی درب و داغون نشیت که به محضِ نشستنش صدایِ قیژ مانندی از مبل درآمد، به او نگاه کردم و خیلی جدی گفتم:
- یه کاری هست، اگر انجام بدی یه پولِ خوب گیرت میاد، اگرم نه که تو رو به‌خیر ما رو به سلامت.
ژستی متفکرانه به خود گرفت و همان‌طور که چایش را با صدا هورت می‌کشید گفت:
- تا چی باشه؟ پولش چه‌قدر هست؟
لبخندی زدم و گفتم‌:
- مگه جز جاسوسی کار دیگه‌ای هم بلدی؟
می‌خواست چیزی بگوید که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
می‌خواست چیزی بگوید که دستم را بالا بردم و گفتم:
- وقتِ کل‌کل با تو رو ندارم، پس خوب گوش کن ببین چی ‌می‌گم.
سرش را تکان داد. همه‌چیز را به جز قضیه انتقام برایش توضیح دادم و در نهایت گفتم‌:
- خطریه ولی اگه شناسایی نشی و بتونی خبر‌ها رو برامون بیاری، پولِ خوبی گیرت میاد و می‌تونی از این سگ‌دونی خودت و بکشی بیرون.
سرش را خاراند و گفت:
- حله، از کِی کارم رو شروع کنم؟
همان‌طور که از سرِجایم بلند می‌شدم و کتم را برمی‌داشتم گفتم‌:
- با خانوم، حرف می‌زنم می‌گم بهت. شماره‌ات همون قبلیه؟
سری به نشانه تایید تکان داد.
می‌خواست دنبالم بیاید که گفتم‌:
- نمی‌خواد خودم میرم.
از درِ خانه که خارج شدم، گوشی را از جیبِ شلوارم بیرون کشیدم و به خانم زنگ زدم‌. چند بوق خورد که جواب نداد، می‌خواستم قطع کنم که بلاخره پاسخ داد و صدایش پیچید:
- بگو سیاوش.
درِ ماشین را باز کردم و گفتم‌:
- خانم همین الان با پسره حرف زدم‌، یکم چغر بود، پولِ بیشتر می‌خواست که منم گفتم اگر کارش رو درست انجام بده پولِ خوبی گیرش میاد‌.
با صدایِ بی‌حسِ همیشگی‌اش گفت:
- خوبه.
ماشین را روشن کردم و گفتم‌:
- خانم، جسارتاً کی بیام که بگین چه‌جوری پسره کارش رو شروع کنه؟
- همین الان، منتظرتم‌.
و بعد بدونِ گفتنِ چیزِ دیگری قطع کرد. دنده را جا زدم و به سویِ عمارت حرکت کردم‌‌.

آرتمیس کام‌جو*

تلفن را قطع کردم و بر رویِ تخت نشستم. باید فکر می‌کردم که چگونه بدونِ این‌که آریو شک کند سهیل واردِ شرکت و دم و دستگاهش شود؟ آریو خیلی زرنگ بود و اگر چیزی لنگ می‌زد متوجه می‌شد، پس باید حساب شده جلو می‌رفتم‌. کمی فکر کردم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم‌. همان موقع صدایِ سیاوش را شنیدم که از پایین می‌آمد. به ملیحه سلام می‌داد. از رویِ تخت بلند شدم و به سمت میزِ کارم رفتم‌. رویِ صندلی نشستم که تقه‌ای به در خورد و بعد از اجازه من سیاوش وارد شد و گفت:
- سلام خانم.
سری تکان دادم و گفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- سلام خانم.
سری تکان دادم و گفتم:
- من چیزی پیدا نکردم که سهیل بتونه بی‌سر و صدا وارد شرکتشون شه و زیر نظرشون بگیره!
سیاوش صورتش درهم شد ولی گفت‌:
- خانم، عجله نکنین! ما هنوز شش روز تا برگشتنِ فرح‌اندوز وقت داریم، قطعاً یه راهی پیدا می‌شه!
با صورتی نامطمئن زمزمه کردم:
- امیدوارم!
رو به سیاوش گفتم‌:
- تو برو شرکت، به کار‌ها رسیدگی کن.
سری تکان داد و با گفتن بااجازه‌ای از اتاق بیرون رفت، دستم را رویِ شقیقه‌هایم گذاشتم و فشار دادم. سردردم دوباره شروع شده بود و من می‌دانستم از استرس و فشار است! مسکنی از کشویِ کنار تخت برداشتم و همراه با لیوان آبی خوردم‌. لباس‌هایم را از تن بیرون کشیدم و به سمتِ حمام حرکت کردم. دوش را به سمت آبِ سرد کشیدم تا کمی ذهنم جلا پیدا کند و به خود بیایم. کم‌کم سرما اثر کرد و ناگهان لرزی کردم. آب را داغ کردم و خودم را به قولِ معروف، گربه‌شور کردم و از حمام بیرون آمدم، حوله تن‌پوش را به تن کردم و بدونِ پوشیدنِ لباس‌هایم رویِ تخت نشستم. باز هم فکر کردم تا بلکه چیزی به ذهنم برسد و زودتر این انتقامِ چندساله‌ام را به پایان برسانم؛ اما مغزم در حالت خلا بود! هیچ و هیچ. حدود نیم ‌ساعت بود که بدون پوشش و تنها با یک حوله نشسته بودم و حواسم نبود که فصلِ پاییز است و ممکن است سرما بخورم، با عطسه‌ای که کردم به خودم آمدم و از رویِ تخت بلند شدم. آبریزشِ بینی‌ام شروع شده بود و پشتِ سرِهم عطسه می‌کردم. پیراهن و شلواری از کمد بیرون کشیدم و به تن کردم. بخاریِ برقی داخلِ اتاقم را روشن کردم و جلویِ آن نشستم می‌خواستم بلند شوم و به ملیحه بگویم که جوشانده‌ای برایم درست کند تا از بدتر شدنِ سرماخوردگی‌ام جلوگیری کنم اما چشمانم رویِ هم افتاد و همان‌جا جلویِ بخاری، خوابم برد.***

سیاوشِ منصوری*

به شرکت که آمدم. پروژه‌هایِ زیادی برایِ بررسی بود. پس در اتاقم مشغول به کار شدم. در حالِ چک کردنِ پرونده پروژه اسفند بودم که به جابه‌جایی ارقام و اعداد برخوردم! یک چیز در پرونده درست نبود! انگار که حساب‌ها دست‌کاری شده بودند و آن فاکتورگیری اشتباه بود. تلفن را برداشتم و به منشی وصل کردم و گفت:
- بله؟
- زود همه پرونده‌های پروژه حصارک رو برام بیار!
تلفن را قطع کردم و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
تلفن را قطع کردم و به دقت مشغول بررسی پرونده پیشِ رویم شدم، چند دقیقه بعد منشی ضربه‌ای به در زد و وارد شد و گفت:
- بفرمایین پرونده‌هایی که خواسته بودین رو آوردم.
سری تکان دادم و گفتم:
- می‌تونی بری.
از در خارج شد و من مشغول بررسی شدم. هرچه‌قدر جلوتر می‌رفتم اطمینان پیدا می‌کردم که حساب‌هایِ این پروژه دست‌کاری شده، حدود دوساعت مشغول بودم و در نهایت به نتیجه رسیدم. همه‌‌ِ پرونده‌ها به صورت مرموزی دست‌کاری شده بود و قیمت‌ها خیلی بیشتر از واقعیت بود. به خاطر همین در پروژه حصارک پولِ زیادی از شرکت خرج شد. حرف خانم را به یاد آوردم که بعد از پایان پروژه گفت این پروژه نه تنها برامون سود نداشت بلکه کلی ضرر کردیم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم خرج کردیم، سیاوش. حس می‌کنم یه چیزی اشتباه شده.
و من با ساده‌لوحیِ تمام حرفش را نقض کردم و گفتم کار حساب‌دار حرف ندارد و همه‌چیز دقیق حساب شده.
قطعات پازل را کنارِ یک‌دیگر چیدم و پزال تکمیل شد، حساب‌ها توسط حساب‌دار مورد اطمینان شرکا دست‌کاری شده بودند! با خشم و هیجان گوشی‌ام را از رویِ میز چنگ زدم و خیلی سریع شماره خانم را گرفتم، بعد از دو بوق صدایِ خواب‌آلود و گرفته‌اش را شنیدم که گفت:
- هیچ به ساعت نگاه کردی پسر؟
به ساعت نگاه کردم که چهار صبح را نشان می‌داد، با دستم بر رویِ پیشانی‌ام کوبیدم و شرمسار گفتم‌:
- سلام خانم، ببخشید واقعاً حواسم نبود. کارِ خیلی واجبی بود که باید حتماً بهتون می‌گفتم.
این‌دفعه صدایش کمی عصبی بود. گفت:
- هر کاریه می‌مونه برایِ فردا سیاوش، حتی اگر مسئله مرگ و زندگی هم باشه من خواب بودم و تو حق نداشتی همچین ساعتی به من زنگ بزنی.
می‌خواستم مخالفت کنم و بگویم مسئله درمورد شرکت است؛ اما صدایِ بوق ممتد در گوشم پیچید. می‌دانستم وقتی خانم حرفی می‌زند دیگر عوض نمی‌شود. بی‌خیال شدم و با خستگی بسیار از روی صندلی‌ام بلند شدم. بدنم کرخت شده بود و گردنم درد می‌کرد. اما ارزشش را داشت! فردا اول صبح باید به عمارت می‌رفتم و خبرِ خ*یانت این جاسوس را به خانم می‌دادم، سوییچ را از رویِ میز برداشتم و کتم را پوشیدم. از شرکت‌ بیرون رفتم و به سویِ خانه‌ام حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
آرتمیس کام‌جو*

- خانم؟
با صدایِ ملیحه چشمانم را باز کردم. می‌خواستم گردنم را به سویش بچرخانم که متوجه شدم به طرزِ فجیعی درد می‌کند، بدنم حالتِ لختیِ خود را از دست داده بود و انگار توانی برای حرکت نداشتم.
گفتم:
- چی‌شده ملیحه؟
که متوجه صدایِ گرفته‌ام شدم، در حالِ جستن علت این اتفاق بودم که به یاد آوردم امروز ظهر با حوله تن پوش حدود یک ساعت روی تخت نشسته بودم و بعد از آن با موهایِ خیس و شانه نکرده جلویِ بخاری خوابیدم در حالِ بلند شدن بودم که ملیحه گفت:
- خانم والا چند‌ دقیقه پیش می‌خواستم صداتون کنم تشریف بیارین شام بخورین که هر چی صدا زدم جوابی نشنیدم.
همان‌طور داشت حرف می‌زد و از این‌که من را به صورت نشسته در حالی که خواب بودم جلوی بخاری دیده بود می‌گفت که حوصله‌ام سر رفت و گفتم؛
- باشه ملیحه،‌ متوجه شدم، شام نمی‌خورم فقط برام یه جوشونده بیار.
سری تکان داد و با گفتن چشمی اتاق را ترک کرد. بدنم درد می‌کرد، سردرد داشتم و صدایم گرفته بود و جالب این‌که بعد از حدود پنج ساعت خوابیدن هنوز هم خوابم می‌آمد و این برایِ منی که شب‌ها با قرص می‌خوابیدم تعجب‌برانگیز بود. بیخیالِ هرچه که بود و نبود شدم، بخاریِ برقی هنوز روشن بود و هوایِ اتاق گرم. هوایِ گرم را دوست داشتم. رویِ تخت نشستم و پس از مدت‌ها شروع به کتاب خواندن کردم، کتابی که می‌خواندم معجزه‌شکرگزاری بود و فصل سوم آن را مطالعه می‌کردم. همان‌طور که مشغول خواندن بودم ضربه‌ای به در وارد شد و ملیحه داخل اتاق شد و گفت:
- بفرمایین خانم، جوشونده که خواسته بودین. یکمی سوپ هم درست کردم براتون آوردم. بخورین زود خوب می‌شین.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه.
با گفتن بااجازه ای اتاق را ترک کرد و من به ادامه کتابم پرداختم. جوشانده و سوپم را که خوردم از گرفتگی صدایم بهترشد، اَواخر کتاب بودم که خوابم گرفت و به پشت دراز کشیدم. دستانم را رویِ پیشانی‌ام قرار دادم و چشمانم مهمانِ خواب شدند و در دنیای بی‌خبری فرو رفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
در دنیای بی‌خبری فرو رفتم‌. اَواسط شب بود که با صدایِ گوشی از خواب بیدار شدم. گوشی‌ام در حال زنگ خورد بود. آن را برداشتم و قبل از این‌که پاسخ بدهم به ساعتش نگاه کردم. چهار صبح را نشان می‌داد، سیاوش زنگ زده بود! از بی‌فکری‌اش حرصم گرفته بود و عصبانی شدم. با صدایی گرفته و خواب آلود گفت:
- هیچ به ساعت نگاه کردی پسر؟
یا شرمندگی گفت:
- سلام خانم. ببخشید، اصلاً حواسم به ساعت نبود کار واجب بود
این‌دفعه صدایم کمی عصبانی بود. گفتم:
- هر چی هست باشه برایِ فردا.
کمی غر زدم و تلفن را قطع کردم. این‌دفعه قبل از خوابیدن گوشی را سایلنت کردم و رویِ تخت دراز کشیدم. با این‌که کمی کنجکاو شده بودم و می‌خواستم بدانم کارِ مهمش چه بوده اما خواب را ترجیح دادم و خیلی زود غرقِ خواب شدم.

آریو فرح‌اندوز*

حدودِ چند روزی می‌شود که بیرون نرفته‌ام و یاشار کارهایِ شرکت را انجام می‌دهد، در حالِ حاضر مثلاً من به خارج از کشور برایِ معامله‌ای بزرگ رفته‌ام و تا یک‌هفته آینده برنمی‌گردم. در این یکی دو روز که خانه‌نشین شده‌ام، کار‌هایِ متفاوتی انجام داده‌ام و البته وقتِ آزادتری نیز دارم‌؛ اما از کار غافل نشدم و در خانه به پروژهایِ هتل‌سازی رسیدگی می‌کنم. البته، یاشار در شرکت بیش از پیش فعال شده و تمامیِ اخبار شرکت را به من می‌رساند. اگر، کمی و
دیگر صبر کنم، انتقامی که خیلی‌وقت است دنبالش هستم را از آخرین بازمانده آن خانواده ملعونِ کام‌جو می‌گیرم و زندگی‌ام به روالِ قبلی باز می‌گردد.

سیاوش منصوری*

صبحِ زود با این‌که به خاطر شب ‌بیداری خسته بودم ولی بیدار شدم و از خانه بیرون آمدم تا به عمارت بروم و هر‌چه زودتر درباره این موشِ کثیف و خ*یانت‌کار درون شرکت با خانم صحبت کنم. ماشین را روشن می‌کنم و دنده را جا میز‌نم. موزیکی ملایم پلی می‌کنم و به سمت عمارت حرکت می‌کنم.

آرتمیسِ کام‌جو*

با صدایِ آلارم گوشی از خواب ناز دل می‌کنم و بیدار می‌شوم، آلارم را خاموش می‌کنم و به سمت سرویس می‌روم. بعد از انجام کار‌هایِ مربوطه از اتاق خارج می‌شوم و برایِ صرف صبحانه به پایین می‌روم و ... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌آیم ملیحه را می‌بینم که سلام می‌دهد‌، جوابش را با تکان دادم سرم می‌دهم و صندلی‌ای بیرون می‌کشم و رویِ آن می‌نشینم. مشغول خوردنِ صبحانه هستم که ناگهان یادِ کارِ واجب سیاوش میُفتم که همان‌موقع زنگ در به صدا در می‌آید. ملیحه آیفون را می‌زند و رو به من می‌گوید:
- خانم، آقا سیاوش هستن.
سری تکان می‌دهم که در را باز می‌کند و بعد از آن سیاوش وارد می‌شود و می‌گوید:
- سلام خانم، صبحتون بخیر.
لقمه نان و عسل را در دهانم می گذارم و می‌گویم:
- سلام، صبحانه خوردی؟
سری تکان می‌دهد و می‌گوید.
- بله خانم، اگه اجازه بدین در موردِ کار واجبم صحبت کنیم!
می‌خواهم چیزی بگویم که صدایِ ملیحه را می‌شنوم که می‌گوید:
- اگر اَمری با من ندارین من برم؟
سری تکان می‌دهم که به سوی آشپزخانه می‌رود و من رو به سیاوش با بی‌خیالی می‌گویم:
- چه عجله‌ای داری؟
- در مورد شرکته!
دستی که در آن لقمه غذا دارم را پایین می‌آورم و از‌پشت میز بلند می‌شوم و می‌گویم:
- بسیار خب، بیا داخل اتاق کارم صحبت می‌کنیم.
از پله‌ها بالا می‌روم و او هم پشت سرم حرکت می‌کند. قبل از این‌که وارد اتاق شوم ملیحه را صدا می‌زنم و به او می‌گویم که برایِ من و سیاوش دو فنجان قهوه بیاورد. در اتاق را باز می‌کنم و وارد می‌شوم، سیاوش هم داخل شده و در را می‌بندد. رویِ صندلی میز‌کارم می‌نشینم و می‌گویم:
- خب، می‌شنوم.
همان‌طور که ایستاده است به جلو خم می‌شود و شروع به صحبت کردن می‌کند.
- خانم، پروژه حصارک رو یادتونه؟ همون پروژه‌ای که به‌خاطرش کلی ضرر دادیم!
سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- دیروز داخل شرکت بودم و داشتم پرونده‌هایِ قدیمی رو بررسی می‌کردم که به پروژه حصارک برخوردم‌، اولین پرونده مربوط بهش رو که مطالعه کردم دیدم که یک سری دستکاری تویِ حساب‌ها انجام شده و یه چیزی این وسط درست نیست! به منشی گفتم که برام کلِ پرونده‌هایِ این پروژه رو بیاره تا با دقت بررسی‌شون کنم. خانم من تک به تک اون‌ها رو خوندم و از اول حساب کتاب کردم که متوجه شدم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین