جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [وهم واهی تو] اثر «عطیه رمضان‌زاده کاربر‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Naval با نام [وهم واهی تو] اثر «عطیه رمضان‌زاده کاربر‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 409 بازدید, 5 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [وهم واهی تو] اثر «عطیه رمضان‌زاده کاربر‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Naval
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Naval
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Naval

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
47
مدال‌ها
2
نام اثر: وهم واهی تو

نویسنده: عطیه رمضان‌زاده

ژانر: عاشقانه ، علمی_تخیلی

عضو گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه: اِلای دختری که بدون اطلاع به حقایق اون روستای خونین، پا به اون‌جا می‌ذاره و پی به حقیقت‌های مخفی در مورد خودش و این جهان
می‌بره.اطرافش پر از موجودات عجیب و افسانه‌ای میشه. برای زنده موندن باید بجنگه و در این بین قلبش در گیر عشقی ممنوعه میشه... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,926
مدال‌ها
12
1709838507116.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Naval

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
47
مدال‌ها
2
مقدمه:

در حوالی شبت پَرسه می‌زنم
در کمینِ گرمیِ آغوشت
تا بی‌پناهی اندامم را
به بازوانت دخیل ببندم
و بوسه بوسه نذر بپایت بریزم
شاید این وسط بینِ دو تَن
معجزه‌ای رخ دَهد
یا شاید دل آغوشت عاشق شود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Naval

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
47
مدال‌ها
2
از باشگاه زدم بیرون. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ و پخش کردم... .

اومدم اومدم اخمات و وا کنم
آتیش به پا کنم عشق و بغل بگیرم
اومدم دلم و دربست فدات کنم
تا صبح نگات کنم من ذوق کنم بمیرم.. .
(اومدم_مجتبی دربیدی)

با صدای بوق ممتد ماشینی برگشتم که علیهان رو دیدم . شیشه رو داد پایین و گفت:
- حالا دیگه به ماهم محل نمیدی؟
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم.
- سلام
علیهان:
- علیک السلام خانم خانما... .
چه خبر؟
علیهان:
- هیچ سلامتی
- شرکت زود تعطیل شد که اومدی دنبالم؟
علیهان:
- هم اون هم یه چیز دیگه... !
- چی‌شده؟
علیهان:
- برسیم خونه بهت میگم... .
- باشه.

***

رسیدیم خونه. اولین کاری که کردم سریع خودم و روی مبل انداختم... .
از خستگی چشم‌هام داشت کم‌کم گرم می‌شد که علیهان گفت:
- خیر سرم می‌خواستم باهات حرف بزنم... !
با این حرفش سریع صاف نشستم:
- اره راستی... چی می‌خواستی بگی ؟
علیهان:
- ما از طرف فامیل‌های مادری کسی‌رو داریم ؟
یکم فکر کردم.... .
- نه تا اون‌جایی که من میدونم !
علیهان:
- امروز یکی به من زنگ زد احوال پرسی کرد و اینا بعد بهش تا گفتم شما گفت من داییتونم! خیلی تعجب کردم گفتم آقا مطمئنی درست گرفتی؟ گفت مگه اسم خودت و خواهرت الای و علیهان نیست؟ گفتم خب آره گفت پس درست زنگ زدم راستش می‌خواستم برای مرگ خالتون بیاین روستا.
- راست میگی علیهان یا شوخیه؟
علیهان:
- مرگ تو راست میگم!
اخمی کردم:
- مرگ خودت! بی تر ادب... .
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- خب الان میگی چیکار کنیم؟ بریم یا نریم؟
- چه میدونم من! ولی به نظرم نریم بهتره!
علیهان:
- چرا نریم؟
- آخه ما حتی این آدم و از نزدیک ندیدیم!
علیهان:
- خب آشنا میشیم‌‌‌‌... .
- اگه اونایی که ما فکر می‌کنیم نباشن چی؟
علیهان:
- بلاخره هیولا یا یک موجود افسانه‌ای نیستن که..!
- من که میدونم مرغ تو یک پا داره... قبوله ولی بدون من حسم میگه کار اشتباهی انجام میدیم‌
علیهان:
- یک اینبار و به حس من گوش کن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Naval

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
47
مدال‌ها
2
بی حوصله زل زدم به درختای بی روح روبه‌روم.. .
تقریبا ۳ ساعت که راه افتادیم و من تو جاده جز چند درخت افسرده هیچی ندیدم البته از وقتی وارد یک منطقه شدیم اینجوری شد... .
پوف... .
برگشتم سمت علیهان:
- میگم علی ما الان بریم اونجا باید چیکار کنیم؟
علیهان:
- میریم خاله رو خاک میکنیم یکم با محیط اونجا آشنا میشیم و از اینجور کارا.
- مگه خاکش نکردن؟
- نه هنوز خیلی نمی‌گذره که فوت کرده...
نگاهم و از اون گرفتم و به بیرون زل زدم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می‌کردم ولی هرچی به اطراف نگاه می‌کردم چیزی نمیدیدم... .
دیگه کلافه شده بودم که کم کم به خونه های متروکه ای رسیدیم. تابلو بزرگی کنار خیابون بود.. .
《به روستای خون خوش آمدید!》
روستای خون؟حالا چرا خون؟
علیهان:
- میگم اِلای... .
باصدای علیهان به سمتش برگشتم:
- اونجا رو نگاه... .
و به روبه‌رو اشاره کرد. نگاه کردم
وای خدای من! من فقط اطراف را نگاه میکردم و میگفتم ترسناک. روبه‌رو که....که هیچ فرقی با روستای ارواح نداره... .
خونه‌ها متروکه ، مغازه‌ها بسته ، درخت‌ها خشک ، ماشین‌های درب و داغون:
- علیهان! اینجا برای چی اینجوریه؟
تک خنده‌ای کرد و بیخیال گفت:
- تازه این هوای ابری مکان اینجارو مثل یک فیلم ترسناک کرده!
حرصی گفتم:
‌- علیهان تو چرا انقدر بیخیالی؟
ماشین رو یک جا پارک کرد و گفت:
- برای چی مگه؟
- یک نگاه به اطرافت بنداز... .
به اطرافش نگاه کرد:
- خب...منکه اینجا چیزی نمیبینم!
با لحن پر التماسی گفتم:
- علیهان تروخدا یک بار فقط یک بار آدم باش..!
علیهان:
- فرشته‌ها آدم نمیشن عزیزم!
کلافه دستی به صورتم کشیدم:
- از اون موقع داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم... .
علیهان خواست چیزی بگه که صدای غریبه‌ای بلند شد:
- الای عزیز دلم! پسرم و چیکارش داری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Naval

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
47
مدال‌ها
2
نگاهم به بیرون شیشه ی ماشین افتاد. مردی چاق که کت و شلوار مشکی پوشیده بود. چهره‌اش و نمی‌تونستم ببینم برای همین سرم و نزدیک‌تر بردم. نگاهم که به چهره‌اش افتاد چشم‌هام گرد شد. شبیه یک مرده متحرک بود. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود، پوست سفیدش که بیشتر به رنگ پریده‌گی میخورد و لب‌های کبود... . منو که دید چشم‌هاش برق زد خواست حرفی بزنه که علیهان از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت و گفت: - سلام، شما باید دایی ما باشید درسته؟
لبخند چندشی زد و گفت:
- آره من داییتونم، شرمنده انقدر عجله داشتم فرصت نشد خودم و معرفی کنم، من جاوید هستم!
علیهان هم لبخندی زد و گفت:
- خوشبختم دایی جاوید!
دایی جاوید رو کرد به من و گفت:
- تو کوچولو نمیخوایی پیاده شی؟
اخمی کردم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم:
- سلام!
- سلام الایِ عزیزم! چطوری؟
+ممنون... .
خنده ی بلندی کرد:
- اوه چه بد اخلاق!
خواستم جوابش و بدم که با چشم غره‌ی علیهان به معنای واقعی خفه شدم... .
علیهان:
- خب دایی جان بفرمایید سوار ماشین‌شید تا راه بیوفتیم.
با تموم حرفش کیفم و از روی صندلی کمک راننده برداشتم و عقب ماشین نشستم.
علیهان و دایی و هم سوار ماشین شدن.
دایی داشت به علیهان آدرس میداد و منم حوصله ام سر‌ رفته بود که یهو یک سوالی تو ذهنم جرقه زد:
- میگم دایی خاله چجوری آدمی بود؟
از تو آینه به من نگاه کرد و لبخند زد:
- خب.... خاله‌ات یعنی خواهرم خیلی مهربون بود و به همه کمک میکرد و نزدیک ۶۰ یا ۷۰ سالش بود.
آهی کشیدم و گفتم:
- خدا بیامرزتش... .
لبخند تلخی زد.
علیهان:
- ما الان فقط شما رو توی خانواده‌ی مادری داریم؟
دایی سری تکون داد و گفت:
- آره فقط من زنده‌ام.
-دایی، خاله چطوری فوت کرد؟
با این حرفم یکم هول شد و مِن‌مِن کرد:
- خب...خب..خب...آها سکته کرد.
سری تکون دادم و دیگه کسی تا پایان مسیر حرفی نزد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین