جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,839 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
با سرخوشی و لبخند به خاطراتش گوش می‌دادم.
- نامزد سید رو‌ واسطه کردم که اگر خواست فحش یا بد و بیراهی بهم بگه یه نفر سومی باشه که توی رودربایستی اون گیر کنه، کاملاً ناامید بودم قبول کنه با من حرف بزنه، اون چند دقیقه‌ای که پیش سید به انتظار مونده بودم، همش فکر می‌کردم الان نامزدش زنگ می‌زنه و‌ میگه خانم منو شست و پهن کرد؛ اما‌ برخلاف تصورم زنگ زد و‌ گفت که خانم قبول‌ کرده من رو ببینه.
خنده دندان‌نمایی روی لب‌های علی ظاهر شد.
- دیگه روی زمین بند نبودم، گفتم حالا که خدا دلش رو‌ نرم‌ کرده تا منو ببینه هرکاری می‌کنم که نگهش دارم، وقتی اومد سرقرار به خودم قول داده بودم به هر طریقی که شده راضیش کنم، مهم نبود چقدر سخت بود و‌ طول می‌کشید من باید نظر خانم رو‌ نسبت به خودم عوض می‌کردم، البته توی همون قرار اول دیدم چه کار سختی پیش رو دارم، چون فهمیدم نه تنها از من، بلکه از همه عقایدم و حتی از خدا هم متنفره.
علی سری تکان داد و ادامه داد:
- ولی من نمی‌خواستم زود ناامید بشم و شکست بخورم من تصمیم گرفته بودم هرطور شده خانم رو نگه دارم، با اصرار راضیش کردم یه فرصت آشنایی بهم بده و اون قبول‌ کرد سه ماه با هم حرف بزنیم، اون روز از خوشحالی این‌که خانم قبول‌ کرد، سر از پا نمی‌شناختم.
علی سرش را زیر انداخت و‌ خندید و من به احوالات مخالفمان در آن تابستان فکر‌ می‌کردم او عاشق بود و من متنفر او می‌خواست مرا برای خود نگه دارد و‌ من می‌خواستم او‌ را از خدایش بگیرم، هر دو با هدف متفاوتی به آن میدان جنگ آمدیم؛ اما کسی که در نهایت مغلوب شد من بودم، او بود که در انتهای آن سه ماه و حتی خیلی زودتر از سه ماه مرا عاشق و دل‌باخته خودش کرد.‌ منی که همیشه مدیون همین شکست می‌مانم، شیرین‌ترین شکستی که در عمرم خوردم.
- کمتر از سه ماه باهم حرف زدیم، عجب تابستانی بود اون سال، روزهای اول بحث‌های تندی باهم داشتیم، گاهی که از دستم ناراحت میشد، عذاب‌وجدان می گرفتم و‌ گاهی که من از دستش دلخور میشدم به خودم دلداری می‌دادم که خانم ارزشش رو‌ داره، کم نیار گاهی از لجبازی‌های زیاد خانم حرصم می‌گرفت و گاهی‌ خانم از دست من‌ حرص می‌خورد و اون‌موقع‌ها سعی می‌کردم به طریقی آرومش کنم؛ اما‌ کم‌کم هر دومون آروم‌تر شدیم و بحث‌هامون بیشتر شبیه گفتگوهای دونفره شد، تا این‌که یه روز‌ گفت که تا یه مدت همه بحث‌ها رو تعطیل کنیم، خیلی زودتر از موعد سه ماهمون بود، قبول کردم‌ تا خودش تماس نگرفته تماس نگیرم. فکر کردم دیگه همه‌چیز تموم شده، کاملاً ناامید شدم، می‌گفتم خانم جوابش به من منفیه، حتی زمانی که کافه دعوتم کرد گفتم الانه که بگه راه ما دو نفر از هم جداست؛ اما برخلاف انتظارم‌ گفت که پیشنهاد ازدواج من رو قبول می‌کنه.
لبخند شیرینی روی لب‌های علی نشست به همان اندازه که لبخند روی لب من شیرین بود.
- یکی از بهترین روزهای عمرم‌ اون روز بود، فکر می‌کردم دیگه همه‌چیز تموم شده؛ اما‌ تازه شروع مخالفت‌ها بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
کمی راست نشستم و گفتم:
- مادرت با انتخابت مخالفت کرد؟
- نه، وقتی به مادرم گفتم، همه‌چیز رو سپرد به خودم گفت وقتی تو پسندیدی من هم قبول می‌کنم.
علی تای آستینش را که باز شده بود، درست کرد.
- اولین کسی که مخالفت کرد، سید رفیقم بود، همون روزی که به اون و خانومش گفتم کی رو انتخاب کردم تا خانومش واسطه بشه، سید شدید مخالفت کرد گفت شما دو نفر کاملاً با هم متفاوتید، می‌گفت همین تفاوت‌ها نمی‌ذاره خوب زندگی کنید، می‌گفت اصلاً گروه خونی‌تون بهم نمی‌خوره.
علی لبخندی زد.
- سید نمی‌دونست حتی گروه خونی‌هامون هم یکیه، سید رو خانومش راضی کرد و گفت که خانم دختر خوبیه و انتخاب مناسبی هست، سید می‌گفت رفیق! من نگران خودتم، من هم بهش اطمینان دادم که از انتخابم مطمئنم.
علی نفس عمیقی کشید.
- اما شدیدترین مخالفت‌ها از طرف عموم بود، وقتی رفتم پیشش به عنوان بزرگ‌ترم و گفتم کی رو‌ می‌خوام اول‌ گفت تحقیق می‌کنم، بعد از چند روز تحقیق اومد خونمون و گفت:«این ازدواج اشتباهه چون شما دو نفر کفو‌ هم نیستید، نه اقتصادی، نه فرهنگی و نه حتی ظاهری خونواده‌ها بهم نمی‌خورن» عموم بزرگ‌ترم بود و در حالت عادی نمی‌تونستم روی حرفش نه بیارم؛ اما اون‌موقع فرق می‌کرد، گفتم:«عموجان! تفاوت‌ها رو خودم هم می‌دونم، اما من انتخابم رو کردم» عمو گفت:«پسرم، حرف من رو گوش بده و از خیر این ازدواج بگذر، خودم حاضرم یه دختر خوب و متدین برات پیدا کنم» گفتم:«ولی خانم دختر خوبیه» گفت:«اون‌قدر کمالات داری که هر دختری رو انتخاب کنی با کمال میل همسرت میشه» گفتم:«من هر دختری نمی‌خوام، خانم رو می‌خوام» عمو گفت:«می‌دونی کجا می‌شینن؟ می‌دونی ماشین زیر پاش قیمتش چنده؟ سر و وضع و لباس پوشیدنش رو دیدی؟» گفتم:«عموجان ما چهارسال همکلاس بودیم همه این‌ها رو می‌دونم، خونه و ماشینش ارتباطی به زندگی ما نداره، ایرادی توی لباس پوشیدنش نمی‌بینم، اخلاق و رفتارش هم خیلی خوب و برازنده‌اس» عمو گفت:«از پس توقعات این دختر برنمیایی» گفتم:«تمام تلاشم رو می‌کنم» گفت:«زندگی برات سخت میشه» گفتم:«با خانم سخت نیست» آخرش وقتی عموجان پافشاریم رو دید گفت:«حالا که پای این انتخاب اشتباه وایسادی با این‌که می‌دونم چندماه بیشتر پیش هم دووم نمیارید؛ اما برات میام خواستگاری تا دینی از برادر شهیدم روی گردنم نمونه، گرچه امیدوارم بعداً حمید منو به خاطر این‌که گذاشتم این دخترو انتخاب کنی سرزنش نکنه» خوشحال شدم و گفتم:«عمو! نگران نباشید خانم دختر خوبیه، بابا هم از شما دلخور نمی‌شه» اما موقع خداحافظی بهم گفت:«کاش قبل از این‌که بری دانشگاه و چشمت به بر و روی دخترها بخوره و دل ببازی خودم برات آستین بالا زده بودم.»
این‌بار من به حرف آقاسعید پوزخند زدم، او علی را نمی‌شناخت. علی را پسر ضعیفی دیده بود که بدون شناخت انتخاب کرده درحالی‌که علی اگر این‌‌قدر بی‌فکر‌ انتخاب می‌کرد، قطعاً انتخابش منی که واضح از او متنفر بودم نبود، بلکه یکی از همان دخترهای از نظر آقاسعید برازنده را انتخاب می‌کرد، یکی از همان چادری‌هایی که زیاد هم بودند؛ اما علی مرا انتخاب کرد، او با چشم باز انتخاب کرد، مدت‌ها فکر کرده بود تا انتخابم کند. آقاسعید هرگز علی را نشناخت که اگر می‌شناخت به راحتی انگ خ*یانت به او نمی‌زد و دل مرضیه‌خانم را با حرف‌هایش نمی‌سوزاند. از فکر بیرون آمدم و به علی ساکت خیره شدم.
- بالاخره خواستگاری رفتی؟
علی لبخندی زد.
- آره، گرچه پدر خانم هم سخت راضی شد، اما خواستگاری رفتیم و پدرش قبول کرد تا سه سال که درسمون تموم میشه عقد هم بشیم و بالاخره ما توی دوم مهر عقد کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشید. سرش را به دیوار تکیه داد به نقطه‌ای در تاریکی روبه‌رویش خیره شد.
- بهترین روز عمرم همون روز بود، من و خانم بالاخره مال هم شدیم.
برای من هم آن روز بهترین روز عمرم بود، روزی که شادی‌اش با فکر و‌ خیال و تفکرات منفی اطرافیانم برایم زهر شد و بعدها شیرینی‌اش زیر زبانم آمد، من اصلاً از آن «بله‌ای» که آن روز به علی دادم و فکر می‌کردم پشیمانم کند، پشیمان نبودم.
- زنت خوب بود؟
با لحنی که حسرت واضحی در آن موج می‌زد گفت:
- خیلی خوب، این سه سالی رو که پیش اون گذروندم بهترین سال‌های عمرم بود، بهترین لحظاتم وقتی بود که با ذوق می‌خندید، وقتی پشت میز آزمایشگاه می‌دیدمش فقط دوست داشتم وایستم و ساعت‌ها با لذت نگاهش کنم، اون روپوش‌های سفید فقط به خانم می‌اومد، چشم‌هاش زیباترین چشم‌هاییه که یک نفر می‌تونه داشته باشه، یادآوری صدای لطیفش وقتی می‌گفت «علی‌جان» هنوز هم دیوانه‌ام می‌کنه، دلم لک زده تا یک‌بار دیگه صدا زدنش رو بشنوم، گرچه دیگه یه آرزوی محاله برای من، آرامشی که از دستاش می‌گرفتم تعریف کردنی نیست. وقتی دستاش رو می‌گرفتم انگار همه‌ی خوشبختی دنیا رو توی قلبم داشتم، خانم خیلی مهربون بود، همیشه هوای منو داشت، من قدرش رو ندونستم، اون یه دختر قوی و مستقل و زیباست دختری که داشتنش آرزوی هر کسی هست.
ابروهایم‌ را سوالی جمع کردم. علی واقعاً داشت از من حرف میزد یا از دختری دیگر؟ یعنی همه این‌ها من بودم؟
- هیچ‌ک.س این‌قدر تعریفی نیست.
- خانم هست، خانم واقعاً تعریفی هست، شما هم اگر اون رو می‌شناختید چنین حرفی نمی‌زدید، من باهاش خوشبخت‌ترین بودم.
کم‌کم عصبی شدم. خودم‌ که دیگر رفتارهای بدم در قبال علی را به یاد داشتم، عصبی بودن‌هایم، بداخلاقی‌هایم، بی‌حوصلگی‌هایم که همیشه فقط نصیب علی میشد.
- من که فکر‌ می‌کنم داری اغراق می‌کنی.
لبخند تلخی زد و‌ چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- حیف که لیاقتش رو‌ نداشتم، اون‌هایی که مخالف ازدواج ما بودن عقیده داشتن که ما کنار هم شکست می‌خوریم، ولی اگه بی‌معرفتی من نبود ما هیچ وقت شکست نمی‌خوردیم.
از عذابی که علی در فراقم داشت، نزدیک بود خودم را به او بشناسانم؛ اما به سختی مانع خودم شدم تا شاید به مقصودم که فهمیدن دلیل این جدایی ناخواسته بود برسم. واقعاً عجیب بود، این علی که داشت در فراق من می‌سوخت، چرا مرا رها کرد و از خود راند؟ غم دوباره به قلب هردویمان هجوم آورده بود و‌ هر دو سکوت کرده بودیم. نگاهم به صورت غم‌زده‌اش بود و در دل گفتم:«پس چرا ولم‌ کردی عزیزم؟»

و بلندتر گفتم:
- تو‌ که تا این حد خانومت رو دوست داشتی چرا ولش کردی؟
- از سر اجبار!
عصبی شدم.
- هیچ اجباری اون‌قدر قوی نیست که عشق رو‌ کنار بزنه، شاید هرگز عاشق نبودی و‌ خیال می‌کردی عاشقی؟
سرش را زیر انداخت و‌ هیچ‌ نگفت. از حرف تلخی که ناخواسته زده بودم شرمنده شدم. نباید به عشق علی شک می‌کردم، حتی برای لحظه‌ای هم باور نداشتم این علی درهم ریخته عاشق نباشد. فقط بی‌فکر‌ مثل همه‌ وقت‌هایی که از عصبانیت زبانم را باز می‌کردم، فقط حرف زده بودم.
- بگو‌ چی باعث شد چشمت رو‌ به عشقت ببندی؟
همان‌طور که سرش زیر بود گفت:
- شاید چون نتونستم بین دو عشقم‌ جمع رو نگه دارم.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد. نفسم از عصبانیت به شماره افتاد. علی همزمان با من کَس دیگری را هم می‌خواسته؟ یعنی کدام دختر بی سر و پایی بوده که دل علی را برده و‌ من متوجه نشده بودم؟ آن بی چشم و رو‌ شرط کرده بود از من جدا شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
از عصبانیت نزدیک بود به طرفش هجوم ببرم و یقه‌اش را بگیرم. با لحن فریادگونه‌ای گفتم:
- تو همزمان با زنت دختر دیگه‌ای رو هم می‌خواستی؟
سرش را به ضرب بلند کرد و ناباورانه برای اولین بار به طرف سمت چپ خودش رو به تاریکی‌ای که من بودم نگاه کرد، لحظه‌ای خشمگین به چشمان گرد شده‌اش مستقیم چشم دوختم. علی سریع چشم از تاریکی طرف من برداشت و به جهت نگاه سابقش یعنی دیوار روبه‌رویش برگشت و با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- نه... نه... منظورم از عشق دیگه‌ام پدرم بود.
دیگر کم مانده بود از تعجب شاخ‌هایم بیرون بزند. من چه کاری به پدرش داشتم؟ اصلاً چرا وجود من مانع از عشق او‌ به پدرش می‌شد؟
- پدر تو که فوت کرده بود، چطور‌ مانع ازدواجت شد؟
بعد از کمی سکوت گفت:
- موقعیتی پیش اومد که اگه من با خانم می‌موندم به پدرم بی‌احترامی کرده بودم، دیدم نمی‌تونم بی‌احترامی به پدرم رو تحمل کنم خودم رو از عشقم به خانم محروم کردم.
از کلافگی نزدیک بود موهای سرم را بکشم. حدأقل راضی بودم که خودم را از دید علی مخفی کرده‌ام، چرا که می‌توانستم چیزهایی را بشنوم که مطمئناً اگر می‌دانست که هستم هرگز لب باز نمی‌کرد.
- من اصلاً نمی‌فهمم تو چی میگی، واضح حرف بزن بگو چی شد زنتو ول کردی؟
- نپرسید قول دادم بهش نگم.
هرچه بیشتر می‌گذشت مجهولاتم بیشتر می‌شد. به چه کسی قول داده بود؟ کدام یک از افرادی که می‌شناختم از او قول گرفته بود که به من چیزی نگوید؟ او چه کسی بود که زودتر از من از رفتن علی باخبر بود؟
- به کی قول دادی؟
- به پدرش.
یک آن از بهت نفسم بند آمد، پدرم از رفتن علی باخبر بود و به من چیزی نگفت؟ چه اتفاقی بین پدر و علی افتاده بود؟ این ممکن نبود. پدرم می‌دانست و چیزی نگفت؟ بیشتر فکر کردم تا رفتار پدر را در اولین روزهایی که علی رفته بود، مرور کنم. من خود را در اتاق زندانی کرده بودم و ایران و رضا مدام جویای حالم بودند و می‌خواستند دلیل بدحالیم را بفهمند؛ اما پدر هیچ کاری نکرد. یک‌بار هم حالم را نپرسید. حتی در بیمارستان هم خبر داشت علی رفته. چرا هیچ‌وقت برایم سوال نشد؟ پدرم از قبل خبر داشت؟ درست بود او خبر داشت، چون خودش باعث رفتن علی شده بود. او هیچ‌وقت علی را نمی‌خواست، پس بالاخره موفق شده بود او را دور کند؛ اما پدر چگونه توانسته بود علی را از من جدا کند؟ سرم را از بین دو دستانم که از فکر زیاد درحال چنگ زدن موهایم از روی مقنعه بودند آزاد کردم و نگاهم را به طرف علی کشیدم که زانوهایش را در بغل چون آدم عزاداری بغل کرده و سر به زیر به زمین چشم دوخته بود.
- چه قولی بهش دادی؟
بدون آن‌که تغییری درحالت نشستنش بدهد گفت:
- نپرسید قول دادم بهش نگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
کارم سخت شد، علی بود و‌ پای‌بندی به قول و قرار. اعصابم برهم ریخت. چگونه می‌توانستم از زیر زبان او بیرون بکشم؟ محال بود اگر علی قولی داده باشد عمل نکند. یک آن چیزی به ذهنم رسید.
- تو قول دادی چیزی به دخترش نگی، نه؟
سرش را بالا آورد، اما هنوز زانوهایش را سفت در بغل گرفته بود.
- آره، ازم قول گرفت چیزی به دخترش نگم.
- ولی تو به دخترش نمی‌گی به من میگی.
علی چیزی نگفت.
- ببین من یه خبرنگارم، خیلی هم کنجکاوم از ته ماجرای تو سر در بیارم، الان من رو توی اوج نگه داشتی و دیگه حرف نمی‌زنی آخه این انصافه؟
زانوهایش را از حصار دستانش آزاد کرد و به دیوار تکیه داد.
- بی‌خیال دلیل جدایی من و زنم بشید.
نه مثل این‌که علی نمی‌خواست زبان باز کند.
- با این اوصاف اگه زنت نخواد هیچ‌وقت ببخشتت من بهش حق میدم.
- من هم بهش حق میدم، من بهش ظلم کردم به عزیزِ جانم ظلم کردم، حق داره هرگز من رو نبخشه.
با دست‌هایی که به زیر چشمانش کشید، فهمیدم اشک هم ریخته، او هم برای من عزیز جان بود، اشک‌هایش دلم را سوزاند. با اشک‌هایش، اشک‌های من هم روان شد. به آرامی گفتم:«چرا زبون باز نمی‌کنی آروم شی عزیزم؟»
با سرش ضربات آهسته‌ای به دیوار پشت سرش زد.
- من حالا حالاها باید تقاص اشک‌هایی که ریخته رو بدم.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- حاضرم برم برات ازش حلالیت بگیرم، فقط بگو چی بهت گفتن که ولش کردی، تا ببینم حق با توئه یا نه.
- من هیچ حقی ندارم، از چی دفاع کنم؟ از نامردی خودم؟
کلافه‌ام کرده بود.
- تو بگو بعدش من تصمیم می‌گیرم برم برات حلالیت بگیرم یا نه.
آهی کشید.
- خیلی دلم می‌خواد حلالم کنه، ولی چطور حلال می‌کنه وقتی نفهمه چی شده؟ من هم که نمی‌تونم بهش بگم، پس اصلاً برای حلالیت نرید پیشش چاره‌ای ندارم جز این‌که تا آخر عمر تقاص گناهم رو بدم.
- پس کنجکاوی من رو درمون کن، من قول میدم جای دیگه‌ای به گفتن این حرف‌ها زبونم باز نشه، اصلاً انگار که نشنیدم.
و بعد تمام التماسم را درون صدایم چپاندم.
- خواهش می‌کنم.
علی نگاهش را از دیوار گرفت و به طرف پنجره کشید و از پشت نرده‌های آن به آسمان شب خیره شد.
- باشه میگم چی شد، ولی قول بدید جایی این حرف‌ها رو بازگو نکنید.
- قول میدم مطمئن باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
منتظر به علی چشم دوختم، نفس عمیقی کشید. دو دستش را ابتدا به صورتش کشید و بعد هر دو را به سرش رساند و موهای بلند خیالی‌اش را به عقب کشید، کاملاً معلوم بود هنوز تردید دارد چیزی بگوید. کمی صبر کردم تا بالاخره لب باز کرد.
- یه روز پدرش باهام تماس گرفت و ازم خواست برم شرکتش و تأکید کرد که به هیچ‌وجه دخترش نفهمه؛ من هم خوشحال از این‌که پدرش بالأخره منو قبول کرده یه سبد گل گرفتم و رفتم شرکت دیدنش؛ اما استقبال چندانی از من نشد، مثل همیشه اخم بود و سرد حرف میزد، تا نشستم گفت:«تا کی می‌خوای این بازی رو ادامه بدی؟» تعجب کردم گفتم:«کدوم بازی؟» گفت:«همین بازی بچگانه عشق و عاشقی که با دخترم راه انداختی» گفتم:«من دخترتون رو بازی ندادم» هنوز اون نگاه حق به جانب رو یادمه که گفت:«من برخلاف دخترم فریب تو رو نمی‌خورم، تو فقط به‌خاطر ثروت اون ادای عاشق‌ها رو درمیاری» گفتم:«اشتباه می‌کنید من واقعاً به دخترتون علاقه دارم و می‌خوام همسرم باشه» گفت:«حتی اگه همه ثروتش رو ازش بگیرم؟» من از خودم مطمئن بودم من خانم رو برای زندگی می‌خواستم گفتم:«بله، حتی اگه چیزی نداشته باشه، من فقط خودشو می‌خوام» در جوابم کلافه شد و گفت:«پسرجون! من ازت خوشم نمیاد نمی‌تونم به عنوان داماد قبولت کنم» گفتم:«بگید چی‌کار کنم تا ازم راضی بشید؟» گفت:«من هیچ‌وقت از تو راضی نمی‌شم چون دخترم هرگز باهات خوشبخت نمی‌شه» گفتم:«من تمام تلاشم رو می‌کنم و می‌دونم از عهده خوشبختی دخترتون برمیام» پوزخندی بهم زد و گفت:«هرگز با اعتماد حرف نزن»گفتم:«چون از خودم مطمئنم با اعتماد حرف می‌زنم» عصبانی بود گفت:«من از اول با این ازدواج غلط مخالف بودم، اما فقط به این خاطر که دل دخترم نشکنه قبول کردم می‌گفتم بالأخره خودش می‌فهمه انتخابش اشتباهه یا تو بهانه‌ای دستم میدی تا همه چیز رو بهم بزنم، سه سال روز و شب منتظر بودم؛ اما نه اون پشیمون شد نه تو بهانه دستم دادی» خواستم چیزی بگم نذاشت و گفت:«تو آدم خیلی زرنگی هستی، این‌قدر خوب توی این سه سال بازی کردی و دخترم رو فریب دادی که تونستی دختر سرکش منو، رام دست‌های خودت کنی، طوری که الان جز تو حرف نمی‌زنه، جز تو فکر نمی‌کنه و جز تو زندگی نمی‌کنه، این‌قدر وابسته‌ات شده که نمی‌تونم ازش بخوام ترکت کنه، چون نمی‌تونه چنین کاری بکنه» گفتم:«وقتی من و دخترتون این‌قدر هم رو می‌خوایم، چرا اصرار دارید ما رو از هم جدا کنید؟» گفت:«چون ازت خوشم نمیاد» گفتم:«ایراد من چیه که خوشتون نمیاد؟ بگید اگه واقعاً ایرادی باشه رفع می‌کنم، شما هم از اصرار به جدایی دست بردارید»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
علی دستی به محاسنش کشید و ادامه داد:
- عصبی شد و با صدای بلندی گفت:«تو باید از دختر من جدا بشی، خیلی زود هم باید جدا بشی، قبل از این‌که اون درس کوفتی تموم بشه و من مجبور بشم تن به زندگی مشترکتون بدم» واقعاً از حرف‌هاش ناراحت شدم و گفتم:«چرا اصرار دارید من بی‌دلیل زندگیم رو خراب کنم؟» از کشوی میزش دسته چِکِش رو بیرون آورد، روی میز انداخت و گفت:«بگو چند بنویسم؟» سردرگم بودم گفتم:«چی رو؟» گفت:«قیمت آزادی دخترم چنده؟» گفتم:«دختر شما رو اسیر نکردم، اون همین الان هم آزاده» فریاد زد:«نیست، آزاد نیست، اون برده‌ی دست‌های توئه، غل و زنجیر دست و پاش هم خواست و نظر و اراده توئه» نمی‌خواستم به هیچ طریقی خانم رو از دست بدم گفتم:«من هرگز چیزی رو به دخترتون تحمیل نکردم، هرگز هم بعد از این چیزی رو اجبار نمی‌کنم، هر کاری کرده و می‌کنه به خواست و میل خودشه» کمی آروم‌تر گفت:«پسر! من که حرف بدی نمی‌زنم، حاضرم با کمال میل هر مبلغی که بگی برات بنویسم، تا از این فلاکتی که هستی بیرون بیایی، فقط یه چیز ازت می‌خوام اون هم اینه که دخترمو ول کنی، مطمئن باش این‌قدر تأمینت می‌کنم که تا آخر عمر نیاز به کسی پیدا نکنی» گفتم:«من رو اشتباه شناختید، من نیازی به کسی ندارم هر چی بخوام خودم تلاش می‌کنم» گفت:«من آدم دغل‌کار به عمرم زیاد دیدم؛ اما هیچ‌کدوم به خوبی تو فریب نمی‌دادن، استادی توی کار خودت، خیلی ماهرانه دخترمو اغفال کردی» خواستم اعتراض کنم اجازه نداد و گفت:«من از آدم‌های زرنگ خوشم میاد، الان هم می‌خوام دستمزد تلاشت رو بدم، تو یه استاد دغل‌کار ماهری و من برخلاف میلم باید اعتراف کنم پیش شگردهای تو کم آوردم به‌خاطر همین برات احترام قائلم، حالا بگو برای این تلاشت چقدر بنویسم تا همین امروز از زندگی دخترم بری» از قضاوت‌های نابه‌جایی که داشت، دلم شکست و گفتم:«شما درمورد من اشتباه می‌کنید، تنها خواسته من فقط زندگی با دختر شماست» یک‌دفعه بلند شد، از پشت میزش بیرون اومد و روبه‌روی من نشست و با لحن دوستانه‌ای گفت:«پسرجون، این رو یه پدر درمونده ازت می‌خواد، اون دختر همه زندگی منه، همه دارایی منه، همه وجود منه، اون رو از من نگیر» گفتم:«چرا فکر می‌کنید می‌خوام اونو ازتون بگیرم؟ تا ابد دختر شماست، من هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم تا به این نتیجه برسید که من مانع بین شما دونفر نیستم» گفت:«پس رهاش کن و برو» گفتم:«نمی‌شه، اگه دخترتون مقابلم می‌نشست و می‌گفت دیگه علاقه‌ای به من نداره و منو نمی‌خواد من بدون اصرار از زندگیش می‌رفتم؛ اما بی‌دلیل نمیشه، من بهتون اطمینان میدم ما دو نفر با تمام وجودمون هم‌دیگه رو می‌خوایم، خواهش می‌کنم شما هم رضایت بدید»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
علی عصبی سرش را تکان داد.
- گفت:«من هرگز به تو رضایت نمیدم، چون ازت خوشم نمیاد، از اخلاقت خوشم نمیاد، از سر و وضعت خوشم نمیاد، چون وجودت مایه ننگه برام، من نمی‌تونم توی امل و متحجر رو به‌عنوان همسر تک دخترم بپذیرم، جوان‌های برازنده‌تر و لایق‌تر از تو هستن که کافیه لب تر کنم تا برای دخترم صف بکشن، وقتی دخترم با موقعیتی که داره می‌تونه بهترین و برازنده‌ترین آدم‌ها رو مال خود کنه، چرا باید اسیر عقب‌مونده احمقی چون تو بشه؟» سکوت کردم اجازه دادم هر چقدر می‌خواد توهین کنه، اون لحظات قلبم مچاله میشد؛ اما به‌خاطر خانم تحمل می‌کردم نباید با چندتا حرف بهم می‌ریختم، گفت:«تو بداقبالی بزرگ منی، وجودت از صدتا شکست هم برام بدتره، واقعاً چی داری که بهش بنازم؟ ها؟ پول؟ موقعیت؟ قدرت؟ حتی سر و وضعت هم از آبدارچی من بدتره چطور فکر می‌کنی می‌تونی لایق دخترم باشی؟» لحظات خیلی بدی بود، داشتم زیر حرف‌هاش خرد می‌شدم، اما چیزی نمی‌گفتم و لبم رو‌ گاز می‌گرفتم تا فقط شنونده بمونم، خانم این‌قدر باارزش بود که حاضر بودم به‌خاطرش هر توهین و تحقیری به خودم رو تحمل کنم اما... .
علی ساکت شد. زبانم از شدت توهین‌هایی که پدر به علی کرده بود قفل شده بود، برق اشک‌های علی را می‌دیدم که تا محاسن سیاهش کشیده شده بود. خودم هم دست کمی از او نداشتم. دستانم را محکم جلوی دهانم فشرده بودم تا بی‌صدا گریه کنم. پدر با من و زندگی من چه کرده بود؟ آن‌قدر ارزش نداشتم که خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به علی چه گفته بود که تحملش تمام شده و به سیم آخر زده بود؟
کمی طول کشید تا توانستم اشک‌های سرکشم را کنترل کرده و بر خودم مسلط شوم، با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چی بهت گفت که قید زنت رو زدی؟
آهی کشید:
- گفت:«نه تنها از خودت متنفرم، از خانواده‌ات هم متنفرم، از مادرت متنفرم، از پدرت متنفرم» اون لحظه با شنیدن کلمه «پدر» از زبونش یاد پدرم افتادم و قلبم تکون خورد، اون گفت:«تو به مفت‌خوری عادت کردی، این میراثی که از پدر گور به گور شده‌ات برات مونده» با اون حرف عصبی شدم و دیگه تحملم سر رسید، کسی نباید به پدرم توهین می‌کرد من نمی‌تونستم اون حرف‌های زشتی رو که به پدرم میزد رو بشنوم.
علی ساکت شد. اشک تمام صورتش را گرفته بود و دستانش می‌لرزید، هنوز هم از یادآوری حرف‌های پدرم عصبی بود. خوب می‌دانستم پدرم‌ چه دشمنی آشکاری با امثال پدر علی دارد؛ اما هرگز فکر نمی‌کردم دشمنی خود را وارد زندگی من کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
علی منتظر خواست من نشد و خودش شروع به صحبت کرد.
- نتونستم جلوی توهین‌هایی که به پدرم میشد ساکت بمونم بلند شدم و گفتم:«حق ندارید به پدرم توهین کنید» اون هم بلند شد و سی*ن*ه به سی*ن*ه من گفت:«حق دارم توهین کنم، شما زالوها یک عمر به جون ما افتادید و خون ما رو توی شیشه کردید، شما عقب‌مونده‌ها هرچی داشتیم رو نابود کردید و مفت‌مفت به اسم اسلام و خدا چاپیدید و هنوز هم سیر نشدید، هرچی پدرت خورد و نتونست سیر بشه تو افتادی به جون من تا با ثروت من سیر بشی» فریاد زدم:«پدرم هرگز از شما و امثال شما چیزی نگرفت» گفت:«از بی‌عرضگی خودش بوده که مثل همپالگی‌هاش نتونسته بخوره، آره، اون یه بی‌عرضه کامل‌ بود که رفت جنگ و‌ مرد و اسمش رو با شهیدشهید کردن بزرگ کردید، یه بی‌عرضه بی‌لیاقت رو‌ چه به بزرگ شدن؟» فریاد زدم:«بس کنید هرچی می‌خواید به خودم بگید؛ اما‌ حق ندارید به پدرم حرفی بزنید» گفت:«هرچی دلم بکشه به اون پدر بی‌همه‌چیزت میگم، امثال تو و پدرت دشمن‌های خونی منید، خیلی خوشحالم که زود سقط شد، خوشحالم که زجرکش شد، خوشحالم که ذره‌ذره تنش شد لخته از حلقومش زد بیرون، می‌دونی حسرت چی رو دارم، حسرت اینو که نتونستم با چشم‌های خودم لحظه‌لحظه‌های زجرکشیدنش رو ببینم و لذت ببرم» دیگه طاقتم تموم شد، با یادآوری پدرم، مهربونی‌هاش، خیرخواهی‌هاش و زجرهایی که کشید و‌ هیچ‌وقت اعتراض نکرد فریاد زدم:«بس کنید! زندگی پدرم شرف داره به زندگی امثال شما» با لرزشی که به همه بدنم افتاده بود گفتم:«من همین امروز دخترتون رو رها می‌کنم و فراموش می‌کنم چنین کسی رو می‌خواستم»
علی ساکت شد و دستانش را روی سرش گذاشت، حرکت شانه‌هایش از گریه را می‌دیدم و بهت‌زده به او خیره شده بودم. یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شد. علی واقعاً از من دل بریده بود؟
کمی بعد علی آرام‌ گفت:
- من ازش دل بریدم، فقط به‌خاطر پدرم، به خاطر توهین‌هایی که شنیدم، به‌خاطر بی‌احترامی که به اون شد، نمی‌تونستم دیگه ادامه بدم و شاهد توهین به پدرم باشم پدرش که حرف من رو شنید خوشحال شد و گفت:«خوشحالم که سر عقل اومدی، فقط امیدوارم روی حرفت بمونی» اون لحظه خیلی عصبی بودم، پدرم همه زندگی من بود، که اون آدم تخریبش کرد، گفتم:«من سر قولم می‌مونم» گفت:«پس قسم‌ بخور دختر منو ول کنی و از ماجرای امروز‌ چیزی بهش نگی» اختیارم دست خودم نبود قسم خوردم ولش کنم و قول دادم چیزی هم بهش نگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,649
مدال‌ها
3
علی آهی کشید.
- از‌ اون‌جا زدم بیرون، چند ساعت توی خیابون‌ها ول‌ چرخیدم، بعد تازه فهمیدم چی قسم خوردم و چه قولی دادم.
دستی به صورت اشک‌آلودش کشید.
- من همیشه خانم رو به‌خاطر تصمیم‌گیری توی عصبانیت سرزنش می‌کردم؛ اما خودم بدترین تصمیم زندگیم رو توی عصبانیت گرفتم، شب شده بود که به خونه برگشتم و به اتاق پدرم‌ پناه بردم، تا خود صبح بیدار موندم و نماز و قرآن خوندم تا آروم بشم؛ اما نشدم، راهی نداشتم باید ازش دور می‌شدم، صبح فرداش رفتم سراغ عموم و خواستم تا با کمک آشناهاش توی نظام‌وظیفه کاری کنه زودتر برم ادامه سربازیم رو بگذرونم و منو دورترین جای ممکن برای سربازی بفرسته، عموم تعجب کرد گفت:«همه دنبال آشنا می‌گردن سربازیشون نزدیک بشه، تو می‌خوای دور بشی» گفتم:«عموجان! من هیچ‌وقت نخواستم‌ کاری برام انجام بدید، ولی خواهش می‌کنم همین یه خواسته رو قبول کنید» یه مقدار اصرار کرد از تصمیمم برگردم اما وقتی دید کوتاه نمیام، اون هم برخلاف میلش قبول کرد، می‌دونستم که فراموش کردنش برام غیرممکنه؛ اما دیگه نباید خانم رو‌ می‌دیدم تا اون فراموشم کنه، جواب تلفن‌هاشو ندادم، دانشگاه نرفتم و تا دیروقت بیرون خونه یا خونه دوستم موندم تا نتونه من رو پیدا کنه، گفتم بی‌خبر دور میشم ازش، گم میشم از زندگیش، می‌ترسیدم اگه ببینمش حرمت ریخته شده پدرم رو فراموش کنم و بلغزم؛ اما‌ یه روز ناخواسته باهاش روبه‌رو شدم، باید می‌رفتم دانشکده تا وسایلم‌ رو‌ جمع کنم، جلوی دانشکده کشیکش رو کشیدم تا از در خارج شد و با ماشینش رفت؛ همین که دور شد، رفتم داخل تا وسایلمو جمع کنم، توی آزمایشگاه بودم که یهو رسید، با شنیدن صدای پاش قلبم لرزید، وقتی صداش رو‌ شنیدم کم مونده بود از دست برم اگه نگاهش می‌کردم دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم، چاره‌ای نبود باید برای همیشه ناامیدش می‌کردم، باید به همه عشقم پشت پا می‌زدم، تنها دروغ عمرم رو اون‌جا به عزیزدلم گفتم، بهش گفتم دوستش نداشتم و از اول اشتباه کردم، درحالی‌که همون لحظه هم به درستی انتخابم ایمان داشتم، خانم درست‌ترین تصمیم همه عمرم بود؛ اما بهش دروغ گفتم‌ که اشتباه کردم، قلبم از عشق اون داشت می‌سوخت؛ اما با بی‌رحمی ترکش کردم.
علی دیگر نتوانست بیشتر حرف بزند سرش را روی ساعدش که به زانوهایش تکیه داده بود گذاشت و با صدای بلند‌ گریه کرد. من هم حال خوشی نداشتم. اگر ترس از افشای هویتم نبود، من هم زار می‌زدم درحالی‌که که دستانم را محکم روی دهانم فشار می‌دادم تا صدایم درنیاید، عقب‌عقب رفتم، به دیوار تکیه دادم و زار زدم. دیگر همه‌چیز را فهمیده بودم، فهمیده بودم چرا علی مرا رها کرد، پدر علی برای او‌ همه‌چیز بود و او نتوانسته بود از همه‌چیزش بگذرد، چه توقعی داشتم؟ من هم اگر کسی چنین توهین‌هایی را به پدرم می‌کرد بدترین برخوردها را با او می‌کردم، فقط من بودم که بی‌گناه این وسط سوختم. مانند علی برای من هم پدرم همه زندگیم بود، بعد از مادر بی‌وفایم‌ فقط او‌ را داشتم، قلبم از این می‌سوخت که پدرم همه ک.س و کار و زندگیم، به راحتی بدون در نظر گرفتن خواست من برای من تصمیم گرفته بود، چرا کسی به خواست دل من توجه نکرده بود؟ مگر من چه بودم؟ آیا کسی هم مرا می‌دید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین