- Jun
- 2,111
- 39,305
- مدالها
- 3
دلم برای رضا سوخت.
- بمیرم برات! حتماً به خاطر خواهر فراریت خیلی تحتفشار بودی.
لبخندی زد.
- یه چیزی میگم ازم به دل نگیر!
- چی؟ منو به فحش کشیدی؟
سر به زیر خندید و بعد سر بلند کرد.
- نه... وقتی زنگ زدی گفتی گروگان گرفتنت، بیشتر از اینکه نگرانت بشم خوشحال شدم که از مرز رد نشدی و با علی نرفتی.
اول کمی از شگفتی دهانم باز ماند و بعد خندیدم.
- وای خدا! فکر کنم تنها گروگانیم که برادرم از گرفتار شدنم خوشحال شده، الحق برادر نمونهای دارم، ما رو باش روی دیوار کی یادگاری نوشتیم.
به شوخی اخم کرد.
- سارینا! حق بده به من، کل اون ساعاتی که گم شده بودی، تو و علی برامون تبدیل به خائنهایی شده بودین که به راحتی سرمونو شیره مالیده و در رفته بودین، اگه دستگیر میشدین حکمتون اعدام بود، شما دشمنی بودید که من اگه میدیدمتون باید به حکم وظیفه میزدمتون.
دستم را مقابلش گرفتم.
- چه خبرته رضا؟ طناب دارمون رو هم گره زدی، خوبه ما دوتا روحمون هم از قصههای شما بیخبر بود.
رضا نگاهش را از من گرفت و به جایی دیگر داد.
- حق با توئه... وقتی خبر دادی گرفتنت و در ازای آزادیت باهاشون معامله کردی، هنوز بهت مشکوک بودیم، نخواستیم پلیس وارد عمل بشه، امکان داشت کل عملیاتمون برای پیدا کردن علی لو بره، پس قرار شد طبق گفتهی خودت پیش بریم، اینجوری میتونستم بیام پیشت و از نزدیک مراقبت باشم، میگفتن تو هنوز قصد رفتن داری، مبادلهی پول انجام شد و نصف پول رو اول دادم و نصف دیگه رو وقت تبادل، که البته بعداً این نصفهی دوم رو گزارش دادیم و وقت رد شدن از مرز پلیس توقیف کرد و الان پیش منه و به زودی بهت برمیگردونم.
سری در جوابش تکان دادم و ادامه داد:
- تو آزاد شدی و تازه بعد از آزادیت ما واقعیت رو فهمیدیم. تو علی رو اونجا دیده بودی، اون هم به عنوان اسیر، فهمیدیم تمام این مدت اشتباه کردیم، علی مجرم نبوده و بیگناه متهم شده، حیف که وقتی برگشتیم کاروانسرا دیر بهش رسیدیم.
خندهی کجی روی لبم آمده بود.
- من فقط داشتم زندگیم رو میکردم، به جاش شما از هر کار من برای خودتون قصه میبافتید و خودتونو با اطلاعات کاملاً غلط گول میزدید.
- تو نمیدونی اونموقع ما توی چه وضعیتی بودیم، آره تو بیخبر از همهجا داشتی زندگیت رو میکردی، ولی یهجور روال عادی زندگیت پیش میرفت که ما باور کنیم تو متهمی، انگار یکی از قصد نشسته یه سناریو نوشته، باور کن همهی این اطلاعات غلط اون موقع برای ما درست و منطقی به نظر میرسید، تو دقیقاً داشتی کارهایی میکردی که ما رو به این نتیجه میرسوند که با علی همدستی و ما بیشتر برای تعقیب تو مُصِر میشدیم.
سری تکان دادم و دستی روی مزار علی کشیدم.
- میدونی رضا! علی این موقعها چی میگه؟ میگه کار، کار خداست، از عهدهی ما خارجه.
- بمیرم برات! حتماً به خاطر خواهر فراریت خیلی تحتفشار بودی.
لبخندی زد.
- یه چیزی میگم ازم به دل نگیر!
- چی؟ منو به فحش کشیدی؟
سر به زیر خندید و بعد سر بلند کرد.
- نه... وقتی زنگ زدی گفتی گروگان گرفتنت، بیشتر از اینکه نگرانت بشم خوشحال شدم که از مرز رد نشدی و با علی نرفتی.
اول کمی از شگفتی دهانم باز ماند و بعد خندیدم.
- وای خدا! فکر کنم تنها گروگانیم که برادرم از گرفتار شدنم خوشحال شده، الحق برادر نمونهای دارم، ما رو باش روی دیوار کی یادگاری نوشتیم.
به شوخی اخم کرد.
- سارینا! حق بده به من، کل اون ساعاتی که گم شده بودی، تو و علی برامون تبدیل به خائنهایی شده بودین که به راحتی سرمونو شیره مالیده و در رفته بودین، اگه دستگیر میشدین حکمتون اعدام بود، شما دشمنی بودید که من اگه میدیدمتون باید به حکم وظیفه میزدمتون.
دستم را مقابلش گرفتم.
- چه خبرته رضا؟ طناب دارمون رو هم گره زدی، خوبه ما دوتا روحمون هم از قصههای شما بیخبر بود.
رضا نگاهش را از من گرفت و به جایی دیگر داد.
- حق با توئه... وقتی خبر دادی گرفتنت و در ازای آزادیت باهاشون معامله کردی، هنوز بهت مشکوک بودیم، نخواستیم پلیس وارد عمل بشه، امکان داشت کل عملیاتمون برای پیدا کردن علی لو بره، پس قرار شد طبق گفتهی خودت پیش بریم، اینجوری میتونستم بیام پیشت و از نزدیک مراقبت باشم، میگفتن تو هنوز قصد رفتن داری، مبادلهی پول انجام شد و نصف پول رو اول دادم و نصف دیگه رو وقت تبادل، که البته بعداً این نصفهی دوم رو گزارش دادیم و وقت رد شدن از مرز پلیس توقیف کرد و الان پیش منه و به زودی بهت برمیگردونم.
سری در جوابش تکان دادم و ادامه داد:
- تو آزاد شدی و تازه بعد از آزادیت ما واقعیت رو فهمیدیم. تو علی رو اونجا دیده بودی، اون هم به عنوان اسیر، فهمیدیم تمام این مدت اشتباه کردیم، علی مجرم نبوده و بیگناه متهم شده، حیف که وقتی برگشتیم کاروانسرا دیر بهش رسیدیم.
خندهی کجی روی لبم آمده بود.
- من فقط داشتم زندگیم رو میکردم، به جاش شما از هر کار من برای خودتون قصه میبافتید و خودتونو با اطلاعات کاملاً غلط گول میزدید.
- تو نمیدونی اونموقع ما توی چه وضعیتی بودیم، آره تو بیخبر از همهجا داشتی زندگیت رو میکردی، ولی یهجور روال عادی زندگیت پیش میرفت که ما باور کنیم تو متهمی، انگار یکی از قصد نشسته یه سناریو نوشته، باور کن همهی این اطلاعات غلط اون موقع برای ما درست و منطقی به نظر میرسید، تو دقیقاً داشتی کارهایی میکردی که ما رو به این نتیجه میرسوند که با علی همدستی و ما بیشتر برای تعقیب تو مُصِر میشدیم.
سری تکان دادم و دستی روی مزار علی کشیدم.
- میدونی رضا! علی این موقعها چی میگه؟ میگه کار، کار خداست، از عهدهی ما خارجه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: