- Jun
- 1,947
- 35,793
- مدالها
- 3
لیوان بدست به طرف من برگشت.
- مادرم ایرانیه، شما من رو یاد اون انداختید.
ماگ را به طرفم گرفت.
- شکلات توی ظرف روی میز هست، همراه این بخورید تا بیهوش نشید.
بیحرف ماگ را گرفتم و بوی خوشش را به مشامم دادم، گرمای لذتبخشش دستان سردم را نوازش کرد و رایحهی نسکافه بینیام را.
- توی همین اتاق بمونید، شوهرتون الان بدون هیچ تغییر واضحی در بخش مراقبتهای ویژه هست، اگر تغییری در وضعیتش رخ بده، آلارم خبرتون میکنه، حضور شما پشت پنجرهی بخش هیچ تأثیری نداره، برادرتون دنبال انتقالش به ایران هست، قول میدم در اولین زمانی که جابهجایی خطر نداشت اجازه انتقال بدم.
سرم را بالا کردم.
- ممنونم دکتر.
- نیاز به تشکر نیست، یادتون باشه یک بیمار به همراه قوی نیاز داره، نه یک جنازه، پس خوب بخورید و خوب استراحت کنید تا انرژی برای شوهرتون داشته باشید.
متفکر فقط به او نگاه کردم. یعنی آنقدر وضعیتم ناجور بود که دکتر هم تذکر بدهد؟
دکتر پشت میزش رفت کشو را باز کرد و یک مفاتیح و یک قرآن را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- من شیعهام، توی اتاقم مفاتیح و مهر پیدا میشه، مادرم مفاتیح زیاد میخونه، این قرآن و مفاتیح رو او بهم داده، شما هم بخونید.
فقط در سکوت با نگاهم دکتر را دنبال کردم. دکمههای روپوشش را باز کرد. آن را از تن بیرون آورد و به چوبلباسی گوشهی اتاقش آویزان کرد. کیفش را از همانجا برداشت و روی میز گذاشت.
- شیفت من تموم شده، بیرون اتاق میمونم تا برادرتون برگرده، شما میتونید همینجا دراز بکشید و استراحت کنید، تا برای همراهی شوهرتون آماده بشید.
یک سری وسایل را درون کیفش جا داد، بعد از بستن آن را برداشت و قصد رفتن کرد.
- دکتر، امیدی به علی هست؟
در آستانهی در ایستاد.
- خون از دست داده و هوشیاری پایینی داره، باید تا فردا برای اظهارنظر قطعی صبر کنیم ولی وضعیت خوبی نداره، براش دعا کنید.
دکتر از اتاق بیرون رفت و من روی کاناپه چرمی نشستم به نسکافه درون لیوان دستم نگاه کردم و زمزمه کردم:
- به خاطر علی باید قوی باشم.
نسکافه را با بغض کامل خوردم، دهان تلخم بهتر شد و گلویم را باز کرد؛ اما اشکم روان شد.
- علی من برمیگرده، باید برگرده.
بلند شدم. لیوان خالی را روی میز چایساز گذاشتم، از روی میز دکتر مفاتیح را برداشتم، روی کاناپه نشستم و باز کردم تا دعایی بخوانم. چشمانم تار میدید چند بار پلک زدم؛ اما تغییری در تاری چشمانم پدید نیامد. مفاتیح را روی میز کوچک کنار کاناپه گذاشتم و به طرف روشویی که ته اتاق پشت در ورودی بود رفتم. آب را باز کردم تا چشمانم را بشویم شاید بهتر ببینند.
نگاهم به روی آینه افتاد. حق با دکتر بود. کاملاً رنگم پریده بود. چشمانم سرخ شده بود و جایجای صورتم زخم و خراشهای کوچکی از برخوردم به شاخههای شمشادها باقی مانده بود. صورتم را شستم، با دستمال خشک کردم و روی کاناپه برگشتم. مفاتیح را برداشتم تا باز کردم که بخوانم تمرکزم را از دست داده و سرم سنگین شد، پلکهایم بیاختیار روی هم آمد، واقعاً انرژیام ته کشیده بود. باید کمی میخوابیدم. مفاتیح را کنار گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم تا کمی بخوابم.
- مادرم ایرانیه، شما من رو یاد اون انداختید.
ماگ را به طرفم گرفت.
- شکلات توی ظرف روی میز هست، همراه این بخورید تا بیهوش نشید.
بیحرف ماگ را گرفتم و بوی خوشش را به مشامم دادم، گرمای لذتبخشش دستان سردم را نوازش کرد و رایحهی نسکافه بینیام را.
- توی همین اتاق بمونید، شوهرتون الان بدون هیچ تغییر واضحی در بخش مراقبتهای ویژه هست، اگر تغییری در وضعیتش رخ بده، آلارم خبرتون میکنه، حضور شما پشت پنجرهی بخش هیچ تأثیری نداره، برادرتون دنبال انتقالش به ایران هست، قول میدم در اولین زمانی که جابهجایی خطر نداشت اجازه انتقال بدم.
سرم را بالا کردم.
- ممنونم دکتر.
- نیاز به تشکر نیست، یادتون باشه یک بیمار به همراه قوی نیاز داره، نه یک جنازه، پس خوب بخورید و خوب استراحت کنید تا انرژی برای شوهرتون داشته باشید.
متفکر فقط به او نگاه کردم. یعنی آنقدر وضعیتم ناجور بود که دکتر هم تذکر بدهد؟
دکتر پشت میزش رفت کشو را باز کرد و یک مفاتیح و یک قرآن را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- من شیعهام، توی اتاقم مفاتیح و مهر پیدا میشه، مادرم مفاتیح زیاد میخونه، این قرآن و مفاتیح رو او بهم داده، شما هم بخونید.
فقط در سکوت با نگاهم دکتر را دنبال کردم. دکمههای روپوشش را باز کرد. آن را از تن بیرون آورد و به چوبلباسی گوشهی اتاقش آویزان کرد. کیفش را از همانجا برداشت و روی میز گذاشت.
- شیفت من تموم شده، بیرون اتاق میمونم تا برادرتون برگرده، شما میتونید همینجا دراز بکشید و استراحت کنید، تا برای همراهی شوهرتون آماده بشید.
یک سری وسایل را درون کیفش جا داد، بعد از بستن آن را برداشت و قصد رفتن کرد.
- دکتر، امیدی به علی هست؟
در آستانهی در ایستاد.
- خون از دست داده و هوشیاری پایینی داره، باید تا فردا برای اظهارنظر قطعی صبر کنیم ولی وضعیت خوبی نداره، براش دعا کنید.
دکتر از اتاق بیرون رفت و من روی کاناپه چرمی نشستم به نسکافه درون لیوان دستم نگاه کردم و زمزمه کردم:
- به خاطر علی باید قوی باشم.
نسکافه را با بغض کامل خوردم، دهان تلخم بهتر شد و گلویم را باز کرد؛ اما اشکم روان شد.
- علی من برمیگرده، باید برگرده.
بلند شدم. لیوان خالی را روی میز چایساز گذاشتم، از روی میز دکتر مفاتیح را برداشتم، روی کاناپه نشستم و باز کردم تا دعایی بخوانم. چشمانم تار میدید چند بار پلک زدم؛ اما تغییری در تاری چشمانم پدید نیامد. مفاتیح را روی میز کوچک کنار کاناپه گذاشتم و به طرف روشویی که ته اتاق پشت در ورودی بود رفتم. آب را باز کردم تا چشمانم را بشویم شاید بهتر ببینند.
نگاهم به روی آینه افتاد. حق با دکتر بود. کاملاً رنگم پریده بود. چشمانم سرخ شده بود و جایجای صورتم زخم و خراشهای کوچکی از برخوردم به شاخههای شمشادها باقی مانده بود. صورتم را شستم، با دستمال خشک کردم و روی کاناپه برگشتم. مفاتیح را برداشتم تا باز کردم که بخوانم تمرکزم را از دست داده و سرم سنگین شد، پلکهایم بیاختیار روی هم آمد، واقعاً انرژیام ته کشیده بود. باید کمی میخوابیدم. مفاتیح را کنار گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم تا کمی بخوابم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: