جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 38,116 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
لیوان بدست به طرف من برگشت.
- مادرم ایرانیه، شما من رو یاد اون انداختید.
ماگ را به طرفم گرفت.
- شکلات توی ظرف روی میز هست، همراه این بخورید تا بیهوش نشید.
بی‌حرف ماگ‌ را گرفتم و بوی خوشش را به مشامم دادم، گرمای لذت‌بخشش دستان سردم را نوازش کرد و رایحه‌ی نسکافه بینی‌ام‌ را.
- توی همین اتاق بمونید، شوهرتون الان بدون هیچ تغییر واضحی در بخش مراقبت‌های ویژه هست، اگر تغییری در وضعیتش رخ بده، آلارم خبرتون می‌کنه، حضور شما پشت پنجره‌ی بخش هیچ تأثیری نداره، برادرتون دنبال انتقالش به ایران هست، قول میدم در اولین زمانی که جابه‌جایی خطر نداشت اجازه انتقال بدم.
سرم را بالا کردم.
- ممنونم دکتر‌.
- نیاز به تشکر نیست، یادتون باشه یک بیمار به همراه قوی نیاز داره، نه یک جنازه، پس خوب بخورید و خوب استراحت کنید تا انرژی برای شوهرتون داشته باشید.
متفکر فقط به او‌ نگاه کردم. یعنی آن‌قدر وضعیتم ناجور بود که دکتر هم تذکر بدهد؟
دکتر پشت میزش رفت کشو را باز کرد و یک مفاتیح و یک قرآن را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- من شیعه‌ام، توی اتاقم مفاتیح و مهر پیدا میشه، مادرم مفاتیح زیاد می‌خونه، این قرآن و‌ مفاتیح رو‌ او بهم داده، شما هم بخونید.
فقط در سکوت با نگاهم دکتر را دنبال کردم. دکمه‌های روپوشش را باز کرد. آن را از تن بیرون آورد و به چوب‌لباسی گوشه‌ی اتاقش آویزان کرد. کیفش را از همان‌جا برداشت و روی میز گذاشت.
- شیفت من تموم شده، بیرون اتاق میمونم تا برادرتون برگرده، شما می‌تونید همین‌جا دراز بکشید و استراحت کنید، تا برای همراهی شوهرتون آماده بشید.
یک سری وسایل را درون کیفش جا داد، بعد از بستن آن را برداشت و قصد رفتن کرد.
- دکتر، امیدی به علی هست؟
در آستانه‌ی در ایستاد.
- خون از دست داده و هوشیاری پایینی داره، باید تا فردا برای اظهارنظر قطعی صبر کنیم ولی وضعیت خوبی نداره، براش دعا کنید.
دکتر از اتاق بیرون رفت و من روی کاناپه چرمی نشستم به نسکافه درون لیوان دستم نگاه کردم و زمزمه کردم:
- به خاطر علی باید قوی باشم.
نسکافه را با بغض کامل خوردم، دهان تلخم بهتر شد و گلویم را باز کرد؛ اما اشکم روان شد.
- علی من برمی‌گرده، باید برگرده.
بلند شدم. لیوان خالی را روی میز چای‌ساز گذاشتم، از روی میز دکتر مفاتیح را برداشتم، روی کاناپه نشستم و باز کردم تا دعایی بخوانم. چشمانم تار می‌دید چند بار پلک زدم؛ اما تغییری در تاری چشمانم پدید نیامد. مفاتیح را روی میز کوچک کنار کاناپه گذاشتم و به طرف روشویی که ته اتاق پشت در ورودی بود رفتم. آب را باز کردم تا چشمانم را بشویم شاید بهتر ببینند.
نگاهم به روی آینه افتاد. حق با دکتر بود. کاملاً رنگم پریده بود. چشمانم سرخ شده بود و‌ جای‌جای صورتم زخم و‌ خراش‌های کوچکی از برخوردم به شاخه‌های شمشادها باقی مانده بود. صورتم را شستم، با دستمال خشک کردم و روی کاناپه برگشتم. مفاتیح را برداشتم تا باز کردم که بخوانم تمرکزم را از دست داده و سرم سنگین شد، پلک‌هایم بی‌اختیار روی هم آمد، واقعاً انرژی‌ام ته کشیده بود. باید کمی می‌خوابیدم. مفاتیح را کنار گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم تا کمی بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
***
با علی در دخمه بودیم. علی سرش را به دیوار دخمه تکیه داده و زیر نور کم‌جان لامپ آهسته به دیوار می‌کوبید.
- کاش خدا من رو زنده نمی‌ذاشت، من هم باید می‌مردم، خدا من رو نخواست، لایق نبودم که منو با بچه‌ها نبرد.
من در همان تاریکی نشسته بودم؛ اما توان نزدیک رفتن نداشتم. هرچه خواستم پیش بروم دست و پاهایم فلج شده و به زمین چسبیده بود. خواستم فریاد بزنم و بگویم «‌خدا نباید تو رو‌ ببره، من نمی‌گذارم خدا تو رو ببره» اما دهانم قفل شده بود و زبانم کار نمی‌کرد. علی مدام مرگ می‌خواست و من در تقلا که خود را به او برسانم؛ اما ناتوان بودم. آن‌قدر تلاش کردم و نشد که دلهره تمام وجودم را گرفت و ناگهان با ترس و اضطراب از خواب پریده و همزمان علی را صدا زدم.
رضا سریع کنارم آمد.
- چی شده آبجی؟
بدنم عرق کرده و نفس‌نفس می‌زدم، گنگ به رضا نگاه کردم که کنار کاناپه نشسته بود. پرسیدم:
- علی خوبه؟
- نگران نباش! همین الان رفتم دیدمش، خواب بد دیدی؟
سرم را تکان دادم و دو دستم را به صورتم کشیدم تا خوابم بپرد.
- چه وقته؟
- غروب شده.
درست نشستم.
- باید نمازم رو بخونم.
- وسایلتو آوردم.
نگاهم روی کوله‌ام‌ که کنار کاناپه روی زمین بود افتاد، کاملاً بلند شدم و تا روشویی رفتم که وضو بگیرم. رضا هم بلند شد و روی کاناپه‌ی دیگر اتاق نشست.
وضو گرفته به سر کوله‌ام رفتم، چادر و جانمازم را خارج کردم. رضا گفت:
- پرسیدم گفتن قبله از این طرفه.
به سوی جهتی که رضا نشان داد جانماز را روی زمین پهن کردم و چادرم را به سرم انداختم.
رضا از جایش بلند شد.
- میرم برات شام بخرم.
الله اکبر گفتم و قامت بستم. بعد از نماز در همان حالت مفاتیح را باز کردم. نمی‌دانستم کدام دعا را باید بخوانم از همان اول کتاب، هر دعا و ذکری را که در توضیحاتش رفع حاجت آمده بود را می‌خواندم.
رضا که برگشت چادر و جانمازم را جمع کردم. رضا پاکتی را روی میز گذاشت.
- بیا شام بخور.
- باید برم علی رو ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
رضا ساندویچی را از درون پاکت بیرون آورد.
- اول غذا می‌خوری بعد میری، رنگ به رو نداری.
به یاد حرف دکتر افتادم، ترسیدم بیهوش شوم، پس مقابل رضا نشستم و ساندویچی را که خریده بود برداشتم.
- این چیه؟
- یه چیزیه شبیه همبرگر و هاتداگ، بهش میگن بن‌کباب از یه دستفروش کنار خیابون گرفتم.
خودش شروع به خوردن کرد من هم گازی به ساندویچ‌ زدم، بد نبود. میلی نداشتم و به زور می‌خوردم. کمی که خوردم ساندویچ را روی میز گذاشتم.
- بسه دیگه من برم.
رضا در نوشابه سیاه‌رنگی را که همراه با غذاها آورده بود باز کرد.
- کجا؟ بیشتر بخور.
یک گاز دیگر به ساندویچ زدم.
- کافیه دیگه.
نوشابه باز شده را به طرفم گرفتم.
- اینو هم بخور.
به اجبار مقداری از نوشابه را خوردم و روی میز برگرداندم، از جعبه‌ی روی میز برداشته دهانم را پاک کردم بعد بلند شده و از اتاق خارج شدم. خودم را به پشت پنجره‌ی علی رساندم. هنوز خوابیده در حصار لوله‌ها بود. دستم را روی شیشه گذاشتم. چقدر دلتنگ دستانش بودم.
- علی‌جان! قول میدم برت گردونم خونه، تو فقط بلند شو، یعنی اینقدر بدم که نمی‌خوای به‌خاطرم بلند شی؟ باشه، من که گفتم با من نباش؛ اما باش! تو خوب شو قول میدم دیگه نزدیکت نشم، همین که از دور ببینمت هم کافیه، بلند شو تا ببرمت پیش مادرت، بعد دیگه سراغتو هم نمی‌گیرم تا از شرم خلاص شی، فقط خواهش می‌کنم منو با خودت تنبیه نکن.
پیشانی‌ام را به شیشه چسبانده و بی‌صدا اشک‌ می‌ریختم که صدای رضا مرا متوجه کرد.
- سارینا، آبجی بیا برو استراحت کن! من جات پیش علی میمونم.
- نه رضا، تو برو استراحت کن من خوبم.
- به خدا خوب نیستی، تا فردا از پا میفتی
- قول میدم از پا نیفتم، تو برو استراحت کن، خسته‌ای، من تازه بیدار شدم.
- باشه میرم یه مقدار می‌خوابم‌؛ اما بعد که اومدم تو باید بری بخوابی.
- باشه داداش، تو برو.
رضا رفت و من هم دوباره مشغول درددل با علی شدم. وقتی رضا برگشت بیمارستان در سکوت نصف شب غرق شده بود. علی‌رغم میلم جایم را به رضا داده و به اتاق دکتر رفتم تا کمی بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
تمام خوابم پر از حضور علی بود. وقتی بیدار شدم و نگاهی به ساعت کردم، هشت صبح بود. سریع سراغ تلفن رفتم تا با مرضیه خانم تماس بگیرم. شماره همراهش را گرفتم.
- سلام مادر.
- سلام دخترم، علی چطوره؟
- هیچ فرقی نکرده، هنوز بیهوشه.
مرضیه‌خانم کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- دخترم! به چیزی ازت می‌خوام امیدوارم دلخور نشی.
صدایش کاملاً گرفته بود. معلوم بود زیاد گریه کرده، باتردید پرسیدم:
- چی؟
- ببین! من هنوز توی حرمم، از دیروز که اومدم هر دعا و توسلی که بگی کردم، پشت هم نماز خوندم و فقط سلامتی پسرم رو خواستم، نزدیک سحر نفهمیدم کی بین نماز و دعا خوابم گرفت، خواب علی رو دیدم.
مرضیه‌خانم مکث کرد و من منتظر گوش دادم.
- با پدرش بود، پسرم‌ خوشحال بود، می‌خواست همراه حمید بره،؛ اما حمید قبولش نکرد، گفت تو دیگه مال اونور نیستی، اما هنوز نمی‌تونی بیایی، گرفتار یکی هستی که تا ازت دل نکنه نمیایی.
از ترس تمام دلم خالی شد. آرام چند بار «نه» گفتم‌. مرضیه‌خانم ادامه داد:
- دخترم، علی دیگه مال اینجا نیست، دیگه برنمی‌گرده، دل بکن ازش تا راحت بشه.
با اشک گفتم:
- نه... نه... می‌فهمید چی می‌گید؟ من از علی دل بکنم؟ هرگز!
صدای مرضیه‌خانم هم اشک‌آلود شده بود.
- می‌فهممت دختر، بهتر از هر کسی من تو رو می‌فهمم، می‌دونم دل کندن چقدر سخته، چون خودمم به زمانی دل از عشقم کندم، ولی ازت می‌خوام، علی رو‌ عذاب ندی.
فریاد زدم.
- نه! شما نمی‌فهمید! نمی‌فهمید! حال منو نمی‌فهمید، چطور می‌خواین ازش دل بکنم؟ چطور دلتون میاد؟ بذارم علی بره؟ من نمی‌ذارم! علی نباید بره!
محکم جوابم را داد:
- فکر کردی گفتن این حرف برای من راحته؟ می‌دونی کجام الان؟ الان جلوی حرم آقامیرمحمد نشستم چشم دوختم به گنبد شاه‌چراغ، از بعد نماز صبح که از خدا خواستم علی رو به حاجت دلش برسونه، اومدم اینجا نشستم، با خودم عهد کردم، فقط وقتی برم زیارت شاه‌چراغ که دیگه دل از علی بریده باشم.
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد:
- حالا اینجا نشستم، چشم به گنبد آقا دوختم، فقط خاطرات پسرم رو مرور می‌کنم، از روز اولی که توی بیمارستان بغلش کردم، تا روز آخری که پیشونی‌شو بوسیدم و فرستادمش سربازی.
آرام گفتم:
- من علی رو برمی‌گردونم، علی رو سالم برمی‌گردونم، هرچی دکتر لازم باشه براش میارم خوبش می‌کنم.
متوجه اشک ریختنش شدم.
- فایده نداره دختر، علی دیگه این‌وری نیست، دیگه چشماش رو باز نمی‌کنه، فقط روی اون تخت عذاب می‌کشه تا ازش خسته بشی.
- نه خسته نمی‌شم، مثل شما زود ناامید نمی‌شم، من برای علی می‌جنگم. من دوستش دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
کمی تند شد.
- چرا فکر می‌کنی فقط خودت دوستش داری؟ فکر‌ کردی برای من آسونه؟ تو اگه سه سال به علی دل بستی من بیست و پنج سال این بچه رو لحظه به لحظه بزرگ کردم و هر لحظه بیشتر از قبل بهش دل بستم از صبح تک‌تک خاطراتش میاد جلوی چشمام، روزی که زبون باز کرد، روزی که راه رفت، روزی که با ذوق و شوق بردمش مدرسه، روزی که فرستادمش دانشگاه، روزی که اومد گفت عاشق شده، روزی که حمیدم رفت و من جز پسرم پناهی نداشتم، علی بیشتر از پسر بود برای من... .
کمی مکث کرد و آرام‌تر ادامه داد:
- چیکار کنم وقتی می‌دونم علی دیگه برنمی‌گرده؟ من راضی به عذاب پسرم نیستم، تو هم قبول کن، سرنوشت من و تو دل کندنه.
زار زدم.
- آخه چرا؟
- تو خوشبخت‌تر از منی دختر! الان پیش علی هستی، ولی من فقط باید از اینجا با خاطره خنده‌هاش و نگاه‌های مهربونش وقتی می‌گفت «مامان» ازش خداحافظی کنم... جای من هم از علی خداحافظی کن!
- نمی‌تونم، می‌فهمید چی ازم می‌خواین؟
- سارینا! دخترم! علی مال ما نیست، راحتش کن بره، حمید و علی سهم ما نبودن، آدمای ما نبودن، مال این دنیا نبودن... سهم من و تو از مردایی مثل حمید و علی فقط دلتنگی و انتظاره.
- من نمی‌خوام بذارم علی بره، هرطور شده نگهش می‌دارم، حتی اگه هیچ‌وقت چشماشو باز نکنه، همین که صدای نفس کشیدنش رو‌ بشنوم برام کافیه، نمی‌ذارم علی بره.
- کاری نکن حسی که حمید به من پیدا کرد رو علی به تو‌ پیدا کنه، نذار ازت دلخور بشه روز آخر حمید حرفی رو به من زد که هنوز به هیچ‌کـس نگفتم؛ اما از همون روز من رو آتیش زده... .
مرضیه‌خانم بعد از کمی مکث ادامه داد:
- روز آخر من و حمید تنها بودیم و حمید مثل همیشه افتاده بود به سرفه‌ و خلط خونی بالا میاورد، سرفه‌هاش از ته دلش بود، کبود شده بود، با هر خلطی که بالا میاورد انگار یه تیکه از وجود من کنده میشد همین که کم شد و تونستم بهش اکسیژن وصل کنم و نفس بکشه تازه اشکم دراومد و بهش گفتم:«چیکار کنم اینقدر عذاب نکشی؟» یه کم که نفس گرفت با اون صدای گرفته‌اش گفت:«ازم دل بکن» گفتم:«نمی‌تونم» گفت:«همه‌ی این زجرها رو من برای این تحمل می‌کنم که تو نتونستی ازم دل بکنی» گفت:«مرضیه راضی به زجر کشیدن من نباش» گفت:«طاقتم طاق شده، ازم دل بکن تا برم»
- من بدون علی می‌میرم.
- خدا صبرشو بهت میده.
- من عاشق علی‌ام.
- اگه واقعاً عاشقشی راضی به زجر کشیدنش نباش، رهاش کن، آزادش کن، اگه عاشقی عذابش نده!
کاملاً ناامید شده و دستم را به صورت تکیه‌گاه روی میز گذاشتم تا به زمین نیفتم.
- چطور می‌تونید اینو ازم‌ بخواید؟
- باور کن برای من از تو سخت‌تره، علی پسر منه، من یه عمر زندگیم رو پای علی گذاشتم، تنها یادگار حمیدمه، من حمیدو توی صورت اون می‌دیدم.
- من نمی‌خوام علی بره.
- دخترم! من با یکی مثل علی زندگی کردم، می‌دونم موندنی نیست، به خواسته‌اش احترام بذار، ازش دل بکن.
با فریاد «نمی‌خوام» را گفته و گوشی را سرجایش کوفتم، دو دستم را روی صورتم گذاشتم، روی زمین افتادم و با صدای بلندی زار زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
کمی که آرام شدم، از اتاق بیرون رفتم. دکتر تازه رسیده و در ایستگاه پرستاری بود. سلامش را نشنیده گرفته و به طرف بخش مراقبت‌های ویژه رفتم. رضا روی صندلی نشسته، سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود، دستم را به شیشه چسباندم. پرستاری درحال چک کردن وضعیت علی بود و علی همان‌طور روی تخت خوابیده بود. زمزمه کردم.
- علی! من به حرف کسی گوش نمیدم، مگه میشه تو نخوای زندگی کنی؟ می‌دونم تو هم می‌خوای زودتر خوب بشی.
- سارینا، اومدی؟
بدون آنکه برگردم فقط سری در جواب رضا تکان دادم.
- من برم دنبال کارهای برگردوندن علی.
به طرف رضا برگشتم.
- آره، برو! زودتر برو! باید علی رو ببریم یه جای بهتر بیشتر بهش برسن، علی باید خوب بشه.
رضا با گفتن «خیالت تخت» به راه افتاد و من مثل دیروز یک‌طرفه روی صندلی نشستم و به شیشه چشم دوختم تا ظهر فقط رفت و آمد پزشک و پرستارها را زیر نظر گرفتم و با علی حرف زدم. منتظر بودم رضا برگردد و بگوید شرایط برگشت مهیا شده، در آن صورت من علی را زود برمی‌گرداندم و در بهترین بیمارستان‌ها زیر نظر بهترین دکترها خوبش می‌کردم.
کم‌کم آنقدر چشم به تخت علی دوختم که خسته شدم و نفهمیدم کی چشمانم روی هم آمد.
***
علی کنارم روی صندلی نشسته؛ اما اخم کرده و روی‌اش را از من برگردانده بود. صدایش زدم. محل نداد. دستش را گرفتم، عقب کشید. دلم شکست.
- چرا قهر کردی؟
- چون ازت دلخورم!
- چرا عزیزم؟
- چون خودخواهی!
کلمه «خودخواه» همانند پتکی بر سرم فرود آمد و مرا از خواب پراند. نفس‌نفس می‌زدم و عرق سردی روی تنم نشسته بود. سریع نیم‌خیز شده و‌ به علی نگاه کردم و با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
- علی؟ چی می‌خوای بهم بگی؟ اینکه می‌خوامت خودخواهیه؟ واقعاً می‌خوای بری؟ آخه چرا عزیزم؟
صدای علی در ذهنم طنین انداخت.
- عشق مال خود کردن معشوق نیست، باب میل معشوق عمل کردنه.
این جمله را علی به من گفته بود، نمی‌دانم کجا، ولی خوب می‌دانستم که آن را زمانی از زبان خودش شنیده‌ام، چرا که با صدای او‌ در مغزم تکرار می‌شد. اشکم جاری شد.
- یعنی باید باب میل تو رفتار کنم؟ چرا آخه؟ چرا من باید عذاب بکشم؟
صدای علی دوباره در ذهنم طنین افکند.
- عشق یعنی از خودگذشتن برای معشوق، عاشق به راحتی و با کمال میل از همه چیزش برای رضایت معشوق می‌گذره، جلب رضایت معشوق برای عاشق عین خوشبختیه.
دو دستم را به شیشه چسباندم و به علی چشم دوختم.
- می‌خوای ازت بگذرم؟ می‌خوای بذارم بری؟ خواسته‌ی تو اینه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
قطره‌های اشکی را که از چشمم پایین آمده بودند را پاک کردم و بلند شدم باید با مرضیه‌خانم حرف می‌زدم. به اتاق دکتر رفتم. دکتر پشت میزش نشسته بود.
- ببخشید دکتر، می‌تونم یه تماس بگیرم؟
دکتر گوشی پزشکی‌اش را برداشت و بلند شد.
- بفرمایید، من باید برم به مریض‌ها سر بزنم، شما راحت باشید.
دکتر که بیرون رفت شماره‌ی مرضیه‌خانم را گرفتم.
- سلام مادرجان! سارینام.
- سلام دخترم!
- رفتین زیارت؟
- آره... بالاخره رفتم.
پس توانسته بود از علی دل بکند.
- کجایید الان؟
- اومدم خونه، دارم خونه رو برای برگشتن علی آماده می‌کنم.
کمی مکث کرد.
- علی که برگرده خیلی‌ها میان اینجا، باید آماده باشم.
می‌خواست خود را محکم نشان دهد؛ اما بغض صدایش چیز دیگری می‌گفت. همان‌طور که بغض مرا هم خفه می‌کرد.
- بهم امید بدید، بگید علی با پاهای خودش برمی‌گرده خونه.
- بهت که گفتم سهم من و تو از علی و حمید چیه؟
- مامان، چطوری تونستید دل بکنید؟
- علی رو آقا امیرالمؤمنین بهم داد، من هم دوباره سپردم دست خودش، به این امید که دوباره ببینمش.
- کاش اینجا بودید.
- کاش... کاش می‌تونستم بیام پیش پسرم.
- روسیاهم که نتونستم علی رو برگردونم پیشتون.
آخر کلامم به گریه ختم شد.
- آروم باش دختر، علی زن قوی می‌خواد.
او‌ خود اشک می‌ریخت؛ اما در تلاش بود مرا آرام کند.
- چرا علی باید بره؟ دل کندن برای من سخته، من عاشقشم.
- می‌دونم دخترم! می‌دونم چقدر سخته، ولی سخت‌تر از اون، اینه که بدونی عامل زجر کشیدن معشوقت شدی، من این حس بد و تحربه کردم، نمی‌خوام تو تجربه کنی، چهارده سال حمیدم رو به اجبار نگه داشتم و ذره‌ذره آب شدنشو به چشم دیدم، من با خودخواهی خودم اونو عذاب دادم.
کلمه «خودخواه» با صدای علی در مغزم تکرار شد. به سختی به ادامه‌ی حرف مادرش گوش دادم.
- فکر می‌کردم دوست داشتن یعنی اینکه هر طور شده نگهش دارم؛ اما آخرش بهم گفت راضی به زجر کشیدنش نشم، گفت که اگه دوستش دارم بذارم بره تا راحت بشه... تو هم اگه علی رو دوست داری راضی به زجرش نشو، علی دیگه چشماشو باز نمی‌کنه، با نگه‌داشتنش تو این وضع فقط عذابش میدی.
- موندم‌ مامان، موندم کار درست چیه؟ برش گردونم و هرطور که شده براش کلیه جور کنم و‌ خوبش کنم یا بذارم بره.
- من می‌دونم که اون کارها انجام نمی‌شه حتی بشه هم دیگه فایده‌ای نداره، حمید گفت علی رفته، اما هنوز اونجا نرسیده، بلاتکلیفه پسرم! رهاش کن.
- اگه کار درستی نباشه چی؟ اگه علی این رو نخواد چی؟
- برو‌ پیش خدا... قرآن رو باز کن، خود خدا بهت میگه کار درست چیه، بعدش برو‌ دعای توسل بخون، به چهارده معصوم متوسل شو بگو خدایا من راضی‌ام به خواست علی و بعد دیگه همه چی رو‌ بسپار دست خدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم. وضو گرفته و‌ سراغ جانمازم رفتم، نماز ظهر و عصرم‌ را خواندم. بلند شدم قرآن دکتر را از روی میزش برداشتم و به سر سجاده برگشتم. نیت کردم که خدا خواسته‌ی دل علی را نشانم دهد و قرآن را باز کردم سوره احزاب آمد. عربی خواندنم خوب نبود. از همان ابتدای صفحه شروع به خواندن معانی فارسی آیات کردم.
«درمیان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند، صادقانه ایستادند، بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند»
شوکی به بدنم وارد شد و سرم را بلند کردم. بدنم یخ کرده؛ اما به عرق هم‌ نشسته بود. علی منتظر بود برود؟
چندبار پلک زدم و آیه را دوباره خواندم.
- علی! تو این‌جوری خوشحال‌تری؟ خواسته‌ی تو رفتنه؟
قرآن را بستم. در همان حال قرآن به دست مدتی در سکوت به جانمازم چشم دوختم و‌ به فکر‌ رفتم. صداهای علی درون مغزم غوغا می‌کرد.
«رضایت معشوق بالاترین خواست عاشقه»
«عاشق برای خواست معشوق از همه‌چی می‌گذره»
«خودخواهی توی عشق جایی نداره»
«عشق یعنی ایثار، از خود گذشتگی»
حتی معنی آیه‌ای را هم که خواندم با صدای علی در ذهنم تکرار می‌شد، شاید آن شب، علی همین آیه را هم برایم‌ خوانده بود که الان ناخودآگاهم آن را یادآوری می‌کرد.
در‌نهایت سخت بود، شبیه جان کندن؛ اما تصمیمم را گرفتم. من برای خواست علی از همه‌چیز خودم می‌گذشتم. مهم او‌ و خواسته‌اش بود. بلند شدم، قرآن را روی میز برگرداندم و‌ مفاتیح را برداشتم و همان‌طور که مرضیه‌خانم گفته بود دعای توسل را خواندم و در آخر به چهارده معصوم متوسل شدم تا هرچه علی می‌خواهد را به او بدهند.
نمی‌خواستم علی از من دلخور باشد، اگر او با رفتن خوشحال‌تر بود، من نباید مانعش می‌شدم، دل و خواست خودم مهم نبود، مهم دل و خواست علی بود.
بعد از توسل، تسبیح را برداشتم تا صلوات بفرستم. علی همیشه می‌گفت صلوات برای آرامش دل است، کم‌کم آرام‌تر از قبل شدم. گویا خدا با همین ذکر صلوات آرامشی که محتاجش بودم را به من داد.
رضا در را باز کرد و داخل شد و روی کاناپه نشست.
- قبول باشه آبجی!
تسبیح را در جانماز گذاشتم و آن را بستم.
- ممنون!
- حال علی چطوره؟
درحالی‌ که چادرم را جمع می‌کردم گفتم:
- همون‌طوری.
- هماهنگ‌ کردم با یه پرواز علی رو برگردونیم زاهدان، فقط اجازه‌ی دکتر لازمه.
چادر و جانماز را داخل کیف گذاشتم و مفاتیح را روی میز دکتر قرار دادم، برگشتم و روبه‌روی رضا نشستم. ذهنم از علی آرام شده بود و الان یادم آمده بود از رضا سوالات مهمی دارم.
- رضا؟
- چیه؟
- تو کی هستی؟
رضا همان‌طور که دستش را بالای کاناپه باز کرده بود لبخندی زد.
- من؟ رضام!
- نه، منظورم اینه کارت چیه؟
رضا دستش را جمع کرد درست نشست و با کمی اخم جدی گفت:
- این چه سوالیه؟ خب معلومه، حسابدارم.
ابرویم را بالا انداختم.
- تو حسابدار نیستی.
کمی مکث کرد.
- من فقط یه حسابدارم.
- پس چرا اسلحه داری؟ چرا اینقدر تو‌ی خونه‌ی عبدالواحد زنگ‌ می‌زدی؟ چطور اینقدر راحت از مرز رد شدیم؟ یعقوب می‌گفت گشت اصلاً توی مسیر نبوده، رفتارت موقعی که بهت گفتم علی رو توی کاروانسرا دیدم خیلی عجیب بود؟ چرا خودت برای بررسی اونجا رفتی؟ اون خونه‌ای که تو‌ی زاهدان رفتیم تو رو‌ راحت قبول کردن، براشون غریبه نبودی، چرا پلیس‌های اینجا اینقدر راحت باهات همکاری کردن و گذاشتن بری وسط عملیاتشون؟ چطور اینقدر راحت تونستی هماهنگ کنی علی رو‌ برگردونیم؟ همه اینا نشون میده تو یه آدم عادی نیستی، تو کی هستی رضا؟
رضا لب پاینش را به دندان گرفت و بدون هیچ حرفی فقط نگاهم کرد، من هم منتظر پاسخ به او‌ چشم دوختم که صدای آلارم بلند شد. لحظه‌ای مات به در اتاق نگاه کردم و بعد با گفتن «آلارم علیه» سریع بلند شدم و اتاق بیرون دویدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
دو دستم را به شیشه‌ی بخش مراقبت‌های ویژه چسباندم. صدای آلارم هنوز می‌آمد. دکتر به همراه سه پرستار دور تخت علی جمع شده بودند، بی‌توجه به اعمال آن‌ها انگشتم را از روی شیشه به صورت علی کشیدم و اشک ریختم.
- علی‌جان به همین زودی می‌خوای بری؟ اینقدر از من و این دنیا خسته شده بودی؟ فکر نمی‌کردم اینقدر زود بار سفرت رو ببندی، باشه! تو دوست داشتی بری، من هم گذاشتم که بری، برو عزیزم! می‌سپارمت دست خدا! فقط قول بده من رو فراموش نکنی، منتظرم بمون، می‌دونم لایقت نبودم که میری، می‌دونم اونور بهتر از من انتظارتو می‌کشه، ولی منتظر من بمون، من فقط به امید دوباره دیدنت زندگی می‌کنم، منتظر مرگ می‌مونم تا منو بهت برسونه، می‌دونم اونقدر بزرگی که پیش عظمت تو هیچم، دوست ندارم وقتی دوباره منو دیدی بگی اینو یه زمانی می‌شناختم، تمام سعیم رو می‌کنم که بهت برسم، دیگه نمیگم همین که از دور ببینمت کافیه، من بهت می‌رسم، اینقدر خوب زندگی می‌کنم که دوباره بهت برسم.
نگاهم را از چهره‌ی علی نمی‌گرفتم گاه تقلاهای دکتر و پرستارها برای زنده نگهداشتن او، مانع دیدم میشد؛ اما من چشم از علی برنمی‌داشتم.
- خدایا! خودت کمکم کن، من علی رو سپردم به خودت، خواستی بهت دادمش، ولی من رو دوباره بهش برسون.
لحظه‌ای همان‌طور که پیشانی‌ام را به شیشه چسبانده بودم چشمانم را بستم.
***
با علی کنار مزار پدرش نشسته بودم.
- علی! تو امید داری باباتو دوباره ببینی؟
چشمان سرخش را به من دوخت.
- قطعاً امیدوارم وقتی مُردم ببینمش.
- تو از مرگ نمی‌ترسی؟
لبخندی زد.
- عزیزم! زندگی اصلی اونجاست، ما اینجا عاریه‌ای زندگی می‌کنیم.
- ولی من نمی‌خوام بمیرم.
- همه میمیریم.
- اگه بمیرم از تو دور میشم، من می‌ترسم بمیرم چون از تو دور میشم.
علی دستش را به طرفم دراز کرد.
- بلند شو بریم!
دستش را گرفتم و‌ بلند شدم. نگاهی به مزار پدرش کرد.
- خداحافظ بابا! زود برمی‌گردم.
علی که نگاه از سنگ قبر گرفت، در کنار هم قدم‌زنان از میان قبرها گذشتیم.
- خانم‌گل! من همیشه کنارتم، حتی اونور.
نگاهم را به طرفش چرخاندم.
- قول میدی؟
به طرفم برگشت.
- حرفمو قبول نداری؟
- دارم... ولی چطور باهم باشیم وقتی تو جات بهتر از منه.
- شاید جای تو بهتر از من باشه و من بخوام تو‌ منو ببری پیش خودت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,947
35,793
مدال‌ها
3
نگاهم را از او‌ گرفتم و به جلوی پایمان دوختم.
- جوک نگو، معلومه کی جاش بهتره، من فقط باید تلاش کنم از اون قعر جهنمی که تا الان برای خودم ساختم بیام بیرون.
علی مرا نگه داشت و هر دو بازویم را گرفت.
- دیگه هیچ‌وقت این حرف رو‌ نزن، تو بهتر از منی، خدا هم کمکت می‌کنه.
سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی کردم.
- من فقط از خدا می‌خوام منو کنار تو پیر کنه بعد که خوب پیر شدیم باهم بمیریم و وقتی هم مردیم اونجا هم باهم باشیم.
سرم را بالا آوردم و به نگاه آرامَش چشم دوختم.
- فقط قول بده اونور منو بشناسی.
علی دو دستم را گرفت و لبخند پهنی زد.
- مگه میشه علی خانم‌گلشو نشناسه؟ منو تو همیشه همه‌جا باهمیم.
***
چشمانم را باز کردم و به علی خوابیده روی تخت که بدنش با شوک الکتریکی بالا می‌پرید نگاه کردم. آزار عزیزم، دلم را ریش می‌کرد.
- علی! قول دادی فراموشم نکنی.
ناامیدی دکتر از دیدن خط‌های صاف مانیتور به من گفت که همه‌چیز تمام شد. علی را دیگر نداشتم. علی رفته بود، من اجازه داده بودم علی برود به این امید که شاید دوباره ببینمش. دلیل زنده ماندنم همین امید به دیدن دوباره بود.
بهت‌زده از شیشه فاصله گرفتم. نگاهم روی خط صاف مانیتور قفل شد، دنیا با همین خط برایم تمام شده بود. نگاهم دوباره روی علی رفت. ملافه‌ی آبی‌رنگ را که روی صورتش کشیدند دیگر چیزی نداشتم، همان‌جا با زانو روی زمین افتادم و نگاهم را به کف سرامیکی بیمارستان دوختم. علی دیگر نبود. بدترین کابوس دنیا لباس حقیقت پوشید، دیدگان سرشار از اشکم دیگر خشکِ خشک بودند. دریغ از یک قطره اشک.
رضا با چشمان گریان زیر بغلم را گرفت و مرا روی صندلی نشاند. حرف میزد؛ اما صدایش را نمی‌شنیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم، همه‌جا ساکت بود فقط به نقطه‌ای خیره شده بود و به جهان بدون علی فکر می‌کردم.
***
با علی سرخوش در چمن‌زاری قدم می‌زدم. دستانش را از پشت گردنم رد کرده و مرا به خود چسبانده بود. فقط نگاهم را به نگاه او دوخته بودم و جز او نمی‌دیدم. صدایش در عمق جانم نشست.
- می‌دونی همه‌ی دنیای منی دختر؟
- من بدون تو میمیرم علی!
دستش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- من همیشه همین‌جام، هیچ‌جا نمیرم.
نگاهم را به دستش دوختم. گرمای دستش قلبم را گرم کرد. یک لحظه دستش را دیگر ندیدم، سر بلند کردم، خودش هم نبود، گرمایش هنوز در قلبم بود. سرگشته به اطراف چرخیدم.
- کجایی علی؟ کجا رفتی؟
با پریشانی در آن چمن‌زار دنبال علی گشتم.
سردی قطراتی که روی صورتم احساس کردم مرا از چمن‌زار به داخل بیمارستان کشید. رضا بود که با انگشتانش آب روی صورتم می‌پاشید. چشمان خشک‌شده‌ام را به چشمان گریان رضا دوختم.
- ساریناجان، حالت خوبه؟
چرا اشکم نمی‌آمد؟ سِر شده بودم.
- من باید علی رو ببینم.
- حتماً عزیزم! از دکتر اجازه می‌گیرم بری ببینیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین