جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,226 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو از هم جدا شده، درست بنشینیم و نگاه به در بدوزیم. لطیف و نگهبان وارد شدند و لطیف با سر به خروجی اشاره کرد.
- بلند شید راه بیفتید.
هر دو بلند شدیم اما تکان نخوردیم. علی پرسید:
- کجا؟
لطیف ابرویش را بالا داد و نزدیک‌تر آمد.
- مگه قراره بهت بگم؟
- لطیف، مثل آدم حرف بزن، بگو می‌خوای با ما چیکار کنی؟ کجا می‌بری مارو؟
لطیف پوزخندی زد.
- مثل آدم؟
کمی مکث کرد.
- مگه تو آدمی؟ دیشب عین آدم باهات حرف زدم، شنیدی؟ نه تو فقط یه حیوونی! من خیلی بهت لطف کردم که همون دیشب از خیر کشتن خودت و استفاده از زنت گذشتم.
علی با اخم بیشتر دستش را مشت کرد تا کمی خویشتن‌داری کند. لطیف نگاهش را به طرف من چرخاند.
- من اون موقع مدهوش بودم نمی‌فهمیدم به چه عجوزه‌ای چشم بستم، یه وقت دور برنداری که رو‌ بهم ندادی؟ من عقلم سرجاش نبود، حماقت کردم. زنیکه‌ی دوزاری!
تمام نفرتم‌ را در کلامم ریختم.
- اما‌ دیشب اونی که له‌له می‌زد تو بودی.
لطیف نفس خشمگینی کشید و بعد یکدفعه خندید.
- بتازون دختر! فعلاً بتازون! یه نقشه‌های خوبی برای دوتاتون دارم به زودی خودتون می‌فهمید که برنده آخر این بازی منم.
رو برگرداند طرف در.
- زود دنبالم راه بیفتید.
خودش جلوتر راه افتاد. من و علی نگاهی از نگرانی به هم کرده و بعد علی جلوتر از من به راه افتاد. من هم به دنبالش و در آخر نگهبان از پشت سرمان. راهرو را طی کرده، از در ساختمان خارج شدیم و از همان راه باریکی که اندازه یک آدم بود و میان باغچه و دیوار ساختمان فاصله انداخته بود به طرف چپ پیچیدیم. در یک طرفمان شمشادهای بزرگ و انبوه و در طرف دیگرمان دیوار ساختمان بود، آن‌قدر پیش رفتیم تا به ضلع دیگر ساختمان رسیدیم و از راه‌پله‌ای فلزی بالا رفتیم تا به پشت‌بام وسیع ساختمان رسیدیم. نگهبان دیگری در آن‌جا ایستاده بود، چیزی شبیه یک چاقو در یک دستش بود و یک صندلی تاشو کنارش مرد نگهبانی که پشت سر ما بود ما را نگه داشت و لطیف تا کنار مرد دوم رفت، روی صندلی نشست و به ما چشم دوخت. کنار علی ایستادم تا خواستم دستش را بگیرم نگهبان پشت سر دخالت کرد و کمی ما را از هم جدا کرد. کمی از حرکتش دلخور شدم؛ اما دلشوره‌ام بیشتر از ناراحتی‌ام بود و مرا سر جایم نگه داشت. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بدانم چرا لطیف ما را به اینجا آورده، جایی که ایستاده بودیم فاصله چندانی از لبه‌ی پشت‌بام نداشتیم. یعنی می‌خواست ما را با پرت کردن بکشد؟ نگاهم میخ چاقویی شد که در دستان نگهبان نزدیک لطیف بود. شاید هم می‌خواست گلویمان را بیخ تا بیخ ببرد؟ همان کاری که با سربازان مرزی کرد. تپش قلب گرفته بودم، چشمانم از ترس می‌لرزید و آب دهانم را از وحشت تصوراتم قورت دادم. یک آن سردی تیغ چاقو را زیر گلویم حس می‌کردم و یک آن درد وحشتناک برخورد سرم به کف سیمانی زمین حیاط. کدامش ترسناک‌تر بود؟ ذبح شدن یا خرد شدن جمجمه‌ام؟ درد کدام مرگ بیشتر بود؟ هر دو‌ ترسناک و دردناک بودند. اگر حق انتخاب را به خودمان می‌داد کدام را باید انتخاب می‌کردم که کمتر مردن را حس کنم؟ از رخت‌هایی که در دلم شسته می‌شد به نفس‌نفس افتادم. به پدرم فکر کردم، کاش برای بار آخر می‌دیدمش، رضا هرگز نمی‌توانست جنازه‌ام را پیدا کند و برای پدر ببرد. بیچاره رضا را هم با کشاندن دنبال خودم به دردسر انداخته بودم. دلم برای همگی تنگ می‌شد، من زندگی‌ام را دوست داشتم اما علی را بیشتر می‌خواستم. مصمم لب‌هایم را فشردم که اشکم سرریز نشود، من باید همه‌ی زندگیم را به پای عشقم می‌دادم و همراه او می‌مردم. فقط آیا می‌توانستم این لحظات آخر پای این وحشت از مرگ بایستم و کم نیاورم؟ صدای خبیث لطیف بود که مرا از افکارم‌ بیرون آورد.
- خب رفقا! بهتره شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نگاهم را از لبه‌ی بام گرفته و به لطیف دوختم. نگاه موذی‌اش روی دونفر ما می‌چرخید و پوزخندی روی لبش بود، علی با خشم به او نگاه می‌کرد و من سعی می‌کردم علی‌رغم ترسم خودم را خونسرد نشان بدهم.
- رفقا! دیشب با من خیلی بد تا کردید، ناسلامتی ما با هم رفیق بودیم زمانی، من دلم می‌خواست شما رو به جاهای خوب خوب برسونم؛ اما شما با من چیکار کردید؟ ها؟ رفتارتون درست بود واقعاً؟
لطیف منتظر جوابی از ما ساکت شد. علی غرید.
- ما حوصله‌ی اراجیف تو رو‌ نداریم زود برو سر اصل مطلب، بگو برای چی ما رو آوردی اینجا؟
لبخند لطیف از روی صورتش پر کشید و با نفرت نگاهش را به چشمان خشمگین علی دوخت.
- اصل مطلب اینه که با نمک‌نشناسی دیشب تو، من یه تصمیم جدید گرفتم، تصمیمی که فقط خودت و زنت باعثشی وگرنه که من از در دوستی اومده بودم.
نگاهش را از علی گرفت، به اطراف نگاه کرد و با لحن دوباره خونسرد شده‌ای گفت:
- بچه‌ها! قبلاً بهتون گفتم که رئیس من یه آمریکاییه، اون آدمیه که زود حرف بقیه رو گوش نمیده؛ اما من خیلی تلاش کردم تا بالاخره نقشه‌ی منو برای راه‌اندازی یه آزمایشگاه شیمی قبول کرد.
کمی مکث کرد و دوباره رو به علی کرد.
- می‌دونی علی‌آقا! آمریکایی‌ها آدمای خیلی زرنگین، مغزشون خوب کار می‌کنه، به خاطر همینه که دنیا زیر بلیطشونه.
انگشتش را بالا آورد.
- اما یه خصلت دیگه هم دارن.
نگاهش را از روی علی به طرف من چرخاند.
- علاقه‌ی زیادی هم به زن دارن، خصوصاً زن ایرانی.
با ترس سرم را به طرف علی چرخاندم که با چشمان ریز شده‌ای که شعله‌های خشم از آن فوران می‌کرد میخ لطیف بود و دستش را مشت کرده و می‌فشرد. لطیف دوباره رو به علی کرد.
- علی‌آقا، من تصمیم رو راجع به پیشنهادم به شما تغییر دادم.
نفس عمیقی کشید.
- الان قراره یه هلیکوپتر بیاد و ما رو ببره تا یه پایگاه توی افغانستان... .
با لحن خونسردی ادامه داد:
- و تو تا اومدن اون فرصت داری تصمیم بگیری.
مکثی میان کلامش انداخت تا ما را کنجکاوتر کند.
- اگه رضایت بدی با من همکاری کنی... .
صدای پرواز بالگرد از دور او را وادار به سکوت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لطیف انگشتش را بالا آورد.
- صداش رو می‌شنوی علی‌آقا؟ پس زمان زیادی نداری تصمیم بگیری... اگه رضایت بدی برای من کار کنی، هر دوتونو سوار می‌کنم و می‌برم وگرنه... .
لطیف کلتی را از غلاف کمربندش بیرون کشید و بعد از مسلح کردن همان‌طور که بدون نشانه گرفتن خاصی دستش را روی پایش گذاشته بود گفت:
- اگه قبول نکنی همین‌جا یه گلوله توی اون کله‌ی پوکت خالی می‌کنم و زنت رو به‌عنوان پیشکش می‌برم برای رئیس آمریکاییم تا از دلش دربیارم.
از تصور حرف‌هایش کپ کردم. صدای بالگرد نزدیک می‌شد.
- هلیکوپتر داره میاد، زود تصمیمت رو بگیر علی‌آقا... هر دوتون همراهم میاین؟ یا جنازه‌ات میمونه و زنت با من میاد؟
تپش قلبم شدیدتر شد. نفس‌نفس می‌زدم. نگاهم را به بالگردی که نزدیک می‌شد دوختم. معلوم بود علی چه تصمیمی می‌گیرد. او‌ حاضر می‌شد برای زنده ماندن من با کابوس هر روزش روبه‌رو شود. علی بیشتر از من عاشق پدرش بود؛ اما می‌دانستم به خاطر من همکاری را قبول می‌کند تا هر روز و هر شب دستان خود را آغشته به خون پدرش ببیند. برای او‌ همکاری با لطیف مرگ‌ هر روزه بود، شکنجه‌ای که خودش به خاطر من به خودش می‌داد و راه فراری هم نداشت. من حاضر نبودم عزیزم را به چنین زندگی زجرآوری بیندازم، من شکنجه‌گر روح دلیل زندگی‌ام نمی‌شدم. وای اگر علی به خاطر من چنین می‌کرد... .
نگاهی به لطیف کردم که با پوزخندی منتظر شنیدن تصمیم علی بود. سرم را به طرف علی چرخاندم. سرش زیر بود. مشتش را با قدرت می‌فشرد. لرزش بدنش از خشم مشخص بود. او‌ داشت فکر می‌کرد؛ اما می‌دانستم که نزدیک است قبول کند. فشار او را وادار به تسلیم می‌کرد. من نباید اهرم فشار او می‌شدم. نگاهی به لبه‌ی پشت‌بام انداختم که فاصله‌ی کمی با من داشت. دوباره رو به علی کردم.
- علی‌جان؟
چشمان سرخ علی به طرفم برگشت. غم و بلاتکلیفی در آن موج می‌زد.
- علی‌جان! می‌دونی چقدر دوستت دارم؟ بیشتر از خودم تو رو دوست دارم؛ هرگز نمی‌ذارم از من برای فشار به تو استفاده کنن، این‌طوری جهنم برام بهتر از زندگیه... ببخش من رو، فقط قول بده هیچ‌وقت فراموشم نکنی.
لبخندی به نگاه پرسشگر علی زدم و سریع با یک جست لبه‌ی بام قرار گرفتم، چشمانم را بستم و بدون معطلی خودم را پرت کردم.
آخرین صدایی که شنیدم فریاد «سارینا» گفتن علی بود و آخرین چیزی که احساس کردم برخوردم به تیزی‌هایی شبیه شاخ و برگ بود و بعد تاریکی مطلق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
کسی از میان تاریکی نامم را صدا می‌زد. گوش‌هایم زودتر از خودم هشیار شده بود.
- سارینا...! ساریناجان...! چشمات رو باز کن...! سارینا!

ضربات آرام دستش روی صورتم فرود می‌آمد. کم‌کم درد را هم حس کردم. استخوان‌هایم درد می‌کرد و ماهیچه‌هایم کوفته شده بود. آرام‌ چشمانم را باز کردم. چند بار پلک زدم تا تصویر تار رضا مقابلم شفاف شد، نگاهش نگران بود. سرم را روی زانویش گذاشته و آرام به صورتم می‌زد. تا چشمان بازم را دید نفس راحتی کشید و خندید.
- نصفه‌جون شدم دختر! آخه این چه کاری بود کردی؟
تمام بدنم درد می‌کرد. به زور و آهسته بلند شدم و نشستم. دست رضا پشت کمرم بود. ابروهایم از درد درهم شده‌بود، مغزم خالیِ خالی بود. نمی‌دانستم کجا هستم و چرا هستم. گنگ به اطرافم نگاه کردم. درون باغچه‌ای، کنار شمشادی بودم که نصف شاخه‌هایش شکسته بود، نگاهم روی شاخه‌های شکسته ماند. یک برخورد با نوک تیز شاخه‌ها یادم آمد. بعد لبه‌ی پشت‌بام یادم آمد. من روی لبه بودم. نگاهم را بالا چرخاندم. چرا لبه‌ی بام بودم؟ یک آن علی یادم آمد، با او روی بام بودیم. سریع به طرف رضا که نگران به من چشم دوخته بود، برگشتم.
- علی...! علی...! علی کجاست؟... علی رو بردن؟
به جای جواب، رضا نگاهش را روی دست و پایم گرداند.
- جاییت درد نمی‌کنه؟ دست و پات طوریش نشده؟
بازوها و پاهایم درد می‌کرد اما دردشان کوفتگی بود، آن‌چنان سخت نبود که بگویم آسیبی دیده‌ام. کلافه اطراف را نگاه کردم. حیاط پر شده بود از پلیس‌های پاکستانی. به طرف رضا برگشتم.
- علی چی شده؟ علی رو بردن؟
قبل از آنکه رضا چیزی بگوید نظرم جلب دو نفر شد که فردی را روی برانکارد از همان راه باریک میان باغچه و ساختمان عبور می‌دادند، نگاهم همراه آنها رفت. وجود شمشادها مانع از دید واضحم می‌شد؛ اما لحظه‌ی آخر که از در حیاط خارج می‌شدند توانستم پیراهن مسی‌رنگ تن فرد روی برانکارد را ببینم. او علی بود؟ به سرعت بلند شدم تا به دنبال برانکاردی که از خانه خارج شد راه بیفتم. پایم به پایم گیر کرد، سکندری خوردم و روی زمین افتادم.
رضا سریع بازویم را گرفت.
- چته دختر؟ آروم باش!
به طرف رضا برگشتم و یک دستم را به طرف خروجی گرفتم.
- اونی که بردن علی بود؟
رضا آرام گفت:
- آره علی بود.
دهانم از وحشت باز ماند. علی رفته بود و من نه؟ چرا زنده مانده بودم؟ با صدایی که از وحشت به سختی بالا می‌آمد گفتم:
- علی رو کشت... علی رو کشت!
رضا بازوی دیگرم را هم گرفت.
- نه! علی فقط زخمی شده.
بدنم به لرز افتاد و اشکم روان شد. با صدایی که به جیغ نزدیک بود فریاد زدم.
- دروغ میگی! می‌خوای گولم بزنی، علی رو کشته، راستش رو بگو، علی رو کشته، خودم می‌دونم.
رضا کمی تکانم داد و با صدای بلندتری گفت:
- باور کن راست میگم! علی فقط زخمی شده، الان هم بردنش بیمارستان.
کمی مکث کردم. دلم می‌خواست حرفش را باور کنم. اشک‌هایم را پاک کردم.
- دروغ نمیگی؟
رضا کمکم کرد بلند شوم.
- بیا ببرمت بیمارستان تا باور کنی.
ایستادم و این‌بار من بازوی رضا رو گرفتم.
- مطمئنی طوریش نشده؟
- گفتم که می‌برمت ببینیش، خودت طوریت نشده؟ دست و‌ پات سالمه؟
به طرف در خروج راه افتادم.
- هیچیم نیست! بریم پیش علی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
بعد از خروج از خانه، رضا دورتر از من با یکی از افسران پلیس پاکستانی صحبتی کرد و بعد سوار یکی از ماشین‌های پلیس شدیم تا ما را به بیمارستان برساند، در تمام طول راه از استرس دست و پاهایم می‌لرزید و مدام ناخن‌هایم را می‌جویدم. هیچ‌یک از حرف‌هایی را که رضا برای دلداری‌ام می‌زد را نمی‌شنیدم فقط به این فکر می‌کردم که حتماً علی هم لطیف را ناامید کرده و لطیف او را با گلوله‌ای به قصد کشت زده؛ اما خداروشکر‌ زنده مانده بود، ولی حتماً بدجور زخمی شده، وای اگر برای علی اتفاقی بیفتد من چه باید می‌کردم؟ کاش مثل من که به قصد مرگ رفتم؛ اما سالم ماندم، او هم سالم بماند. می‌دانستم همین که علی نفس می‌کشید تا به جای سردخانه به بیمارستان ببرندش شانس آورده بودم. یعنی خدا به هر دوی ما فرصت دوباره داده بود؟
همین که ماشین مقابل بیمارستانی که بیشتر شبیه یک درمانگاه بزرگ بود ایستاد، زودتر از رضا در را باز کرده و به طرف بیمارستان دویدم.
از پله‌های ورودی‌اش بالا رفتم و سالن کوتاهی را طی کردم تا به ایستگاه پرستاری رسیدم. ابتدا باعجله به زبان فارسی از پرستار خواستم بگوید علی را کجا برده‌اند؛ اما کمی بعد از نگاه متعجب پرستار متوجه اشتباهم شدم چرا که آن‌ها فارسی نمی‌فهمیدند پس به انگلیسی پرسیدم:
- مردی که زخمی شده بود رو کجا بردن؟
هنوز سوالم کامل نشده بود که مرد جوان روپوش سفیدی که کنارم روی پیشخوان درحال یادداشت چیزی بود، رو به من با فارسی لهجه‌داری گفت:
- شما دنبال مرد زخمی هستید که الان آوردند؟
رو به مردجوان که موهای کمی بلند و سیاه سرش را یک طرفه شانه کرده و سبیل سیاه و پوست تیره‌اش مشخصات یک پاکستانی کامل بود، کردم و گفتم:
- شما فارسی بلدید؟
لحن لهجه‌دارش می‌گفت فارسی زبان دوم اوست.
- بله... شما چه نسبتی با اون دارید؟
- همسرمه، بهم گفتن زخمی شده، الان وضعش چطوره؟
مرد نگاهی به من و رضایی که تازه رسیده بود، کرد و گفت:
- خون زیادی از دست داده، تازه بردنش اتاق عمل، من هم به عنوان جراح دارم میرم اونجا، اگر بیماری خاص یا حساسیت دارویی داره بهم بگید.
- بیماری خاصی نداره، حالش چطوره؟
دکتر به طرف راهرویی که سمت چپ ایستگاه بود راه افتاد و گفت:
- هیچی نمی‌دونم، فقط می‌دونم ضربه‌ی چاقو به پهلوی راستش خورده و امیدوارم به کلیه نرسیده باشه.
همان‌طور که به دنبالش می‌رفتم دو دستم را روی سرم گذاشتم.
- وای دکتر! اون فقط کلیه راست داره.
دکتر یک‌دفعه ایستاد و به طرف من برگشت.
- مطمئنید؟
رضا هم که پا‌به‌پای ما می‌آمد پرسید:
- تو از کجا می‌دونی؟
- بله... مطمئنم چون کلیه‌ی چپش توی بدن منه.
دکتر با گفتن «وضعیت خطرناکه» برگشت، با سرعت بیشتری به ته راهرو رفت و به پرستاری که از نیمه‌ی راه به او ملحق شد چیزهایی را یادآور شد، خواستم به دنبال دکتر راه بیفتم که رضا بازویم را گرفت که به طرفش برگشتم.
- سارینا؟ اون اهداکننده علی بوده؟
با سر تکان دادن تأیید کرده و دستم را از دست شل شده‌اش بیرون کشیدم و به طرف جایی که دکتر رفته بود به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
پشت در اتاقی که نشانگرهای قرمزش می‌گفت اتاق عمل است، متوقف شدم. اشک چشمانم ناخودآگاه فرومی‌ریختند و با ترس فقط خدا را صدا می‌زدم که علی را برایم حفظ کند، چشمانم‌ را به در بسته‌ای دوخته بودم که تمام جان و زندگیم پشت آن درها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد.
- آبجی، بیا بشین یه جا، حالاحالاها که خبری نمی‌شه.
به طرف رضای نگران برگشتم.
- رضا! اگه علی... .
ادامه حرفم در بغضم قطع شد.
- امیدت به خدا باشه، طوریش نمی‌شه، بیا یه لحظه بشین.
به همراهش روی صندلی‌های کنار راهرو‌ نشستم پایم از شدت استرس می‌پرید. با آستینم اشک‌های صورتم‌ را پاک‌ کردم؛ اما نگاهم قفل در اتاق عمل ماند. لب‌هایم را می‌فشردم و سعی می‌کردم امیدوار باشم. همین که علی زنده مانده بود یعنی امید.
با یادآوری چیزی به طرف رضا برگشتم.
- رضا؟ تو چطوری ما رو پیدا کردی؟
رصا نفسش را بیرون داد و گفت:
- دیروز اون دوتا رو که راهی کردم رفتن، خودمم یه کم از مسافرخونه دور شده بودم که چشمم به یه داروخونه خورد، گفتم یه باند و بتادینی برای علی بگیرم، بدم دستت، بعد برم پیش پلیس، گرفتم ولی وقتی برگشتم نزدیک مسافرخونه دیدم تو و علی رو انداختن توی ون بردن با یه موتور کرایه‌ای اومده بودم با همون افتادم دنبالتون، تا فهمیدم کجا بردنتون، رفتم پیش پلیس، فهمیدم این یارو عبداللطیف شه‌ بخش از خیلی وقت پیش تحت پیگرد پلیس پاکستان بوده و ردشو زدن که از افغانستان با هلیکوپتر اومده پاکستان، ارتش هم هلیکوپترشو توقیف کرده بود. وقتی فهمیدن با همون هلیکوپتر قراره امروز شه‌بخش برگرده افغانستان، خلبان رو وادار به همکاری کردن برای اینکه مأمورها با همون نفوذ کنن داخل و همزمان هم از اطراف ارتش و پلیس بریزن تا خودشو و آدماش رو غافلگیر کنن و بگیرن. من هم همراه کسایی که توی هلیکوپتر بودن اومدم.
حسرتی در دلم ایجاد شد. فقط کافی بود صبر می‌کردم تا بالگرد به زمین بنشیند. پرسیدم:
- پس دیدی چی به سر علی اومده؟
- خب آره، از اون بالا با دوربین داشتم نگاهتون می‌کردم.
- بهم میگی چی دیدی؟
رضا کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دیدم روی پشت بوم بودین، بعد که تو یه‌دفعه پریدی، قلبم یه لحظه وایساد، گفتم همه‌چی تموم شد، پشت سرت علی اومد لب بوم، یه چند لحظه بعد طرف اون یارو شه‌بخش حمله کرد؛ اما قبل از اینکه بهش برسه آدمش چاقو کرد توی پهلوی علی، علی هم افتاد. وقتی هلیکوپتر نشست، اون یارو داشت به آدمش تشر میزد، حواسش از هلیکوپتر پرت شد و تا خبر بشه چی شده توسط پلیس خلع‌سلاح شد، من هم تا پام رسید روی بوم واینسادم ببینم دیگه چی شد، سریع اومدم پایین فقط تو رو پیدا کنم، ببینم چی سر تو اومده، تا برسم بالا سرت فکر می‌کردم از دستت دادم؛ اما خداروشکر وقتی اومدی پایین، افتاده بودی روی شمشاد، ضرب برخورد گرفته شده بود و فقط بیهوش شده بودی.
سرم را تکان دادم.
- کاش می‌دونستم داری میایی.
رضا چند لحظه مکث کرد و پرسید:
- چرا خودت رو انداختی پایین؟
پیشانی‌ام را که کمی درد گرفته بود را با دست فشردم و نگاهم را به پاهای لرزان از استرسم دوختم.
- اون کثافت داشت با من علی رو مجبور به کاری می‌کرد که براش از مرگ بدتر بود، دیدم وجودم باعث عذاب و شکنجه علی میشه، خودمو انداختم پایین تا علی راحت باشه.
رضا متعجب پرسید:
- واقعاً به خاطر علی خودکشی کردی؟
- می‌خواستم، خدا نخواست.
نگاهم را به در بسته‌ی اتاق عمل دوختم.
- یعنی خدا علی رو برام نگه می‌داره؟
- خداروشکر پریدن تو به‌خیر گذشت، علی هم ان‌شاءالله خوب میشه، نگران نباش!
بعد از چند لحظه سکوت، صدای رضا بلند شد.
- آبجی، من میرم ایستگاه پرستاری ببینم فرمی چیزی لازم نیست پر کنیم، بعدش هم میرم بیرون، هیچی پات نیست کفشی چیزی برات جور کنم.
نگاهم را از رضای ایستاده به جوراب‌های سابقاً سفیدم که کاملاً کثیف و سیاه شده بودند دوختم.
- چیز دیگه‌ای لازم نداری آبجی؟
سرم را بالا کردم و دوباره به رضا چشم دوختم.
- نه رضا... فقط زود برگرد، من تنهام.
لبخندی در جوابم زد.
- نگران نباش! زود برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
مدت زیادی را همان‌جا نشستم و چشم به در دوختم. هرچه آیه و سوره نصفه‌نیمه بلد بودم را پشت سر هم ردیف کردم و خواندم و از خدا خواستم علی را برایم نگه دارد، رضا برگشت و علاوه‌بر یک دمپایی، برایم خوراکی هم تهیه کرده بود؛ اما‌ من توانی برای خوردن نداشتم. دمپایی‌ها را در پا کردم و رضا خواست آبمیوه‌ای را برایم باز کند که در اتاق عمل باز شد. دکتر به همراه پرستاری بیرون آمدند. هر دو سریع از جا جهیدیم و قبل از آنکه صحبت‌های دکتر با پرستار همراهش تمام شود سریع پرسیدم:
- چی شد دکتر؟
دکتر نیم‌نگاهی به ما دو نفر انداخت و حرف‌هایش را با پرستار تمام کرد. پرستار به داخل اتاق برگشت و دکتر رو به ما کرد.

- حالش وخیمه، متأسفانه کلیه‌اش آسیب دیده، دعا کنید براش.
تمام بیمارستان روی سرم آوار شد. دو دستم را مقابل دهانم گرفتم و «وای» گفتم. رضا پرسید:
- چه کاری از دست ما برمیاد؟
دکتر به پنجره‌های شیشه‌ای که کمی با فاصله از اتاق عمل روی دیوار بود اشاره کرد.
- وقتی منتقل بشه به بخش مراقبت‌های ویژه، از پشت این شیشه می‌تونید ببینیدش، فعلاً باید صبر کنید، کاری از دست کسی برنمیاد.
نگاهم که با حرف دکتر به پنجره‌ها دوخته شده‌بود را به طرف دکتر چرخاندم.
- دکتر! می‌تونم ببرمش ایران، یا هرجای دیگه‌ای که بتونن براش کاری بکنن، شما اجازه‌شو بدین من می‌برمش.
- موقعیت بیمار برای جابه‌جایی اصلاً مناسب نیست درصورت استیبل شدن اجازه میدم هرجا می‌خواهید ببریدش.
دکتر از من و رضا جدا شد و رفت، دو دستم را روی سرم گذاشتم و‌ خودم را به پشت پنجره‌ای که دکتر نشان داده‌بود رساندم. یک اتاق مراقبت با سه تخت و دستگاه‌های لازم پشت شیشه بود، اما بیماری در اتاق وجود نداشت. رضا کنارم ایستاد.
- آبجی، نگران نباش، خودم میرم‌ دنبال کارهاش، برش می‌گردونیم ایران یه بیمارستان بزرگ‌تر.
درون اتاق سمت چپ تخت‌ها دری بود که حدس زدم به اتاق عمل باز می‌شود نگاهم را از پشت شیشه به همان در دوخته بودم.
- رضا! اگه علی طوریش بشه من چیکار کنم؟
- توکلت به خدا باشه.
در باز شد و دو پرستار مرد لباس آبی، علی را با تخت وارد اتاق کردند، هیجان‌زده دو دستم را به شیشه چسباندم تا نزدیک‌تر شوم.
- آوردنش... علی رو آوردن... رضا اون علیه!
- آروم باش آبجی! آروم باش!
پرستارها درحال مستقر کردن علی بودند و من با دیدن سیم‌ها و لوله‌هایی که به او وصل می‌شد غمگین شده و اشک می‌ریختم.
- همش تقصیر منه، اگه دنبالش نیومده بودم، الان علی این‌جوری نشده بود.
- سارینا، هیچی تقصیر تو نیست.
بدون آنکه نگاه از علی بگیرم جواب دادم:
- نه تقصیر منه، اینکه علی اونجاست تقصیر منه.
- آبجی! علی خوب میشه.
یک‌دفعه به طرف رضا برگشتم.
- رضا برو... برو ببین بخوایم علی رو برگردونیم چیکار باید بکنیم.
رضا همان‌طور که دستانش را در جیب شلوار کرده و به شیشه چشم داشت گفت:
- باشه میرم.
عصبی شدم.
- همین الان برو... برو‌ دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
رضا دستانش را بیرون آورد و با لبخند درحالی که عقب‌گرد می‌کرد گفت:
- حرص نخور، رفتم.
رضا را راهی کردم و‌ خودم روی صندلی‌های آبی رنگی که پشت شیشه قرار داشت یک طرفه نشستم تا از پنجره علی را هم ببینم. پاهایم را روی صندلی جمع کردم و به علی که آرام و بیهوش روی تخت زیر سیم‌ها و لوله‌ها خوابیده بود، چشم دوختم.
- علی‌جان! راحتی؟ من می‌خواستم برم تو چرا افتادی روی این تخت؟ دیدی نتونستم برات کاری کنم؟ چرا اینقدر بی‌عرضه‌ام؟ چرا نمی‌تونم یه کار درست انجام بدم؟ اومدم تو‌ رو برگردونم اما حالا ببین... .
سرم را به بالا کردم.
- خدایا! من بی‌علی نمی‌تونم، نگهش دار برام، خوبش کن!
نمی‌دانم چقدر در همان وضع نشسته و همراه اشک با خدا و علی درددل کردم که رضا دوباره کنارم نشست. تا سلام کرد درست نشستم و به طرفش برگشتم.
- چطور باید علی رو ببریم؟
- رفتم طریقه‌ی برگشتمون رو مشخص کردم، فعلاً دکتر اجازه نمیده؛ اما نگران نباش همین که اجازه داد، با یه هلیکوپتر می‌بریمش زاهدان، بعد هم از اونجا حالا یا شیراز یا تهران، هرجا خواستی میریم، فقط فردا باید یه جاهایی برای هماهنگی برم.
سرم را تکان دادم.
- می‌بریمش شیراز.
- بیا بریم بیرون بیمارستان یه غذاخوری هست، یه چیزی بخور از پا نیفتی.
- نه من هیچی نمی‌خورم.
- پس بیا بریم یه عکس و معاینه از کل بدنت بده، خودت رو از بوم انداختی ممکنه جاییت مو برداشته باشه.
به طرف علی برگشتم.
- بذار درد بی‌درمون بگیرم تلف شم، اونی‌که علی رو خوابونده اینجا منم.
- این اراجیف چیه؟ تو به‌خاطر معذب نشدن علی خودتو انداختی پایین، خودکشی کردی اونا بهش چاقو زدن.
- ول کن رضا، کاش می‌مردم ولی علی طوریش نمی‌شد.
تا رضا خواست چیزی بگوید بلند شدم چرا که متوجه شدم دکتر به همراه پرستاری از در بخش مراقبت‌ها که به راهرو متصل بود و سمت راست اتاق و پشت سر ما قرار داشت وارد شد. رضا هم با عکس‌العمل من توجه‌اش به اتاق جلب شد و دیگر چیزی نگفت. دکتر برای معاینه‌ی علی نزدیکش رفت. مضطرب نگاه به آن‌ها دوختم تا کارشان تمام شد و دکتر به طرف در خروج به راه افتاد. سریع خودم را مقابل در رساندم و همین که دکتر پایش را بیرون گذاشت پرسیدم:
- دکتر! حالش چطوره؟
دکتر نگاهش را به ما دوخت.
- تغییر آن‌چنانی نکرده.
- تا کی بیهوشه؟
- معلوم نیست، بهتره بیمارستان نمونید و برید استراحت کنید، پرستارها و پزشک شیفت بعد مراقبت می‌کنند.
- من جایی نمیرم دکتر.
- خود شما هم وضعیت مناسبی ندارید نیاز به مراقبت دارید.
رضا هم سخن دکتر را ادامه داد:
- حق با دکتره، بیا بریم‌ مسافرخونه‌ای جایی استراحت کن! فردا دوباره برمی‌گردیم.
- من از این بیمارستان جُم نمی‌خورم.
دکتر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد.
- کاری از دست شما برنمیاد.
به جای جواب حرف دکتر یاد چیزی افتادم.
- دکتر! جایی هست من یه زنگ به ایران بزنم؟
دکتر کمی فکر کرد و گفت:
- همراهم بیایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
به دنبال دکتر راه افتادم. دکتر از راهروی کوتاهی را که کنار ایستگاه پرستاری بود، داخل شد و بعد از طی مسافتی کوتاه در قهوه‌ای رنگ اتاقی را باز کرد. درحالی‌که مسیر را برای ورود من باز گذاشته بود رو به من کرد.
- اینجا اتاق استراحته منه، الان که اصرار دارید توی بیمارستان باشید اینجا بمونید از تلفن هم می‌تونید استفاده کنید.
با تشکر داخل شدم و مستقیم سراغ تلفنی که روی میز سیاه‌رنگی بود رفتم، گوشی را برداشتم و برگشتم. رضا و دکتر در آستانه‌ی در اتاق مشغول صحبت بودند، دوباره سربرگرداندم. انگشتانم را روی شماره‌ها برده و مردد ماندم. چطور می‌توانستم شماره بگیرم و چنین خبری را بدهم؛ اما بعد از کمی بر تردیدم غلبه کردم، چاره‌ای جز خبر دادن نداشتم. ابتدا پیش‌شماره ایران و بعد شیراز و در انتها شماره خانه‌ی مرضیه‌خانم را گرفتم. بعد از چند بوق مرضیه‌خانم جواب داد:
- سلام، بفرمایید!
- سلام مادرجون، سارینام!
صدای شگفت‌زده‌اش بلند شد.
- سارینا! تویی؟ کجایی دخترم؟ پدرت اومده بود اینجا دنبالت می‌گشت، هرچی هم زنگ زدم گوشیت خاموش بود.
لحظه‌ای به داد و قالی فکر‌ کردم که حتماً پدر به خاطر یافتن من در خانه‌ی آنها به راه انداخته بود و شرمنده شدم، اما بعد سریع حرف خودم را زدم.
- مادرجون، من علی رو پیدا کردم.
لحظه‌ای سکوت شد و بعد صدای لرزان از بهت مرضیه‌خانم را شنیدم.
- علی رو... پیدا کردی؟
- آره مامان!
صدایش ذوق‌زده بلند شد.
- خداروشکر... حالش چطوره؟
بغض کردم و به سختی گفتم:
- اصلاً خوب نیست... بیمارستانیم.
صدای ذوق‌زده او‌ به آنی نگران شد.
- کدوم بیمارستانید؟ کجایید شما؟
- ما ایران نیستیم، پاکستانیم، نمی‌دونم کدوم شهرش.
- سر علی چی اومده؟
- چاقو خورده، الان بیهوشه.
صدای «یاشاه‌چراغ» گفتن مرضیه‌خانم بلند شد. من هم بغضم شکست و بی‌صدا اشک ریختم.
-مادرجون، براش دعا کنین، خدا دعای شما رو‌ می‌شنوه.
فقط صدای آرام «یاخدا خودت کمکمون کن» را شنیدم.
- مادرجون! دکتر اجازه نداده بیاریمش، همین که اجازه داد میارمش ایران، فقط دعا کنید خوب بشه.
مرضیه‌خانم که معلوم بود به سختی جلوی بغضش را گرفته گفت:
- من همین الان میرم حرم، امشب رو بست می‌شینم دعا می‌کنم، تا خدا علی رو برگردونه می‌دونم علی خوب میشه.
- مادرجون! اگه علی‌... .
انتهای کلامم با گریه قطع شد.
- گریه نکن دختر! علی خوب میشه به جای گریه کردن برو‌ براش دعا کن!
- ببخشید مامان‌.
- دخترم! من رو بی‌خبر نذار، به خدا توکل کن، من میرم حرم براش دعا می‌کنم، امیدوار باش! خدا کمکمون می‌کنه.
- چشم مامان!
- خداحافظ تو و علی باشه! من زودتر برم حرم.
«خداحافظ» ضعیفی گفته و گوشی را سرجایش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
همین که گوشی تلفن را سرجایش گذاشتم همان‌جا روی زمین افتادم و زار زدم، رضا سریع به کنارم آمد.
- چی شد سارینا؟
سرم را بلند کردم. رضا کنارم روی دو پا نشسته بود و دکتر دورتر ایستاده بود.
- به مرضیه‌خانم خبر دادم.
رضا کمی مکث کرد.
- خوب کردی، بالاخره باید می‌فهمید.
- گفت میره شاه‌چراغ برای علی دعا کنه.
- خب اینکه خوبه، چرا ناراحتی پس.
- نمی‌دونم رضا، دلم پره، علی من روی تخت بیهوش افتاده من هیچ کاری نمی‌کنم.
رضا نفس عمیقی کشید.
- بیا بریم همین نزدیکی‌ها من یه اتاق گرفتم، اونجا استراحت کن، من امشب خودم پیش علی میمونم.
سرم را به نشانه نه بالا انداختم. با پشت دست صورتم را پاک کردم.
- کوله‌ام کجاس رضا؟ باید نماز بخونم.
- پیشم نیست، همه‌ی وسایلامونو گذاشتم توی همون اتاق، بریم همونجا نماز هم می‌خونی.
- نه من جایی نمیرم برو برام بیارش.
- آخه داری از پا میفتی، یه ذره استراحت کن.
بلند شدم. بینی‌ام را بالا کشیدم.
- من از کنار علی جم نمی‌خورم، برو چادر و جانمازمو بیار.
تا صدای «آخه» گفتنش بلند شد نگذاشتم بیشتر حرف بزند «برو» محکمی گفتم و قصد کردم از اتاق خارج شوم که دکتر مقابلم را گرفت.
- خانم، توی همین اتاق بمونید.
کمی به چهره‌ی مصمم دکتر نگاه کردم.
- نه ممنون! من روی صندلی‌های راهرو منتظر میمونم.
دکتر بدون هیچ تغییری در چهره‌‌ی خونسردش رو به رضا کرد.
- شما برید وسایل خواهرتونو بیارید.
بعد رو به من کرد.
- شما هم چند دقیقه همین‌جا بشینید، حالتون خوب نیست.
- من خوبم، علی... .
نگذاشت حرف بزنم.
- همسرتون به یه جنازه برای همراهی نیاز نداره.
اخم کرده نگاهش کردم تا منظور حرفش را بفهمم. به جای جواب برگشت و سراغ چای‌سازی رفت که نزدیک در ورودی روی میز سفید رنگی قرار داشت. دوشاخه‌اش را به پریز زد و رو به رضا کرد.
- تا شما برید و برگردید من پیش خواهرتون هستم.
رضا سر تکان داد و رفت. من که نگاهم هنوز قفل روی دکتر بود پرسیدم:
- منظورتون از اون حرف چی بود؟
دکتر کمد زیر میز چای‌ساز را باز کرد، یک ماگ سرامیکی سفید رنگ بیرون آورد و کنار چای‌ساز گذاشت.
- شما فرقی با یک‌ جنازه ندارید.
از صراحتش ناراحت شده و اخم کردم.
- من حالم خوبه‌.
دکتر بسته‌ای را از کمد بیرون آورد و‌ محتویاتش را درون لیوان ریخت.
- خوب نیستید، من دکترم، خوب می‌فهمم، رنگِ پریده، دستان لرزان، چشمان سرخ و بی‌حس... به زودی به‌خاطر ضعف و خستگی بیهوش می‌شید، بعد به نظرتون همسرتون همراه جنازه به دردش می‌خوره؟
- اون همه‌ی زندگی منه، چطور توقع دارید وقتی توی این وضعیته برم بگیرم بخوابم.
دکتر به طرف من چرخید. لبخند محوی روی لبش بود. دستانش را روی سی*ن*ه جمع کرد و گفت:
- مادرم دوازده سال از پدر تماماً فلجم نگه‌داری کرد و هر وقت هرکـس چیزی بهش گفت اون می‌گفت شوهرم تمام زندگیمه.
صدای تق چای‌ساز که درآمد برگشت و آب‌جوش درون ماگ ریخت و با قاشقی سرامیکی آن را هم زد.
- تا وقتی پدرم مرد، تمام زندگی مادرم وقف پدرم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین