- Jun
- 2,111
- 39,324
- مدالها
- 3
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو از هم جدا شده، درست بنشینیم و نگاه به در بدوزیم. لطیف و نگهبان وارد شدند و لطیف با سر به خروجی اشاره کرد.
- بلند شید راه بیفتید.
هر دو بلند شدیم اما تکان نخوردیم. علی پرسید:
- کجا؟
لطیف ابرویش را بالا داد و نزدیکتر آمد.
- مگه قراره بهت بگم؟
- لطیف، مثل آدم حرف بزن، بگو میخوای با ما چیکار کنی؟ کجا میبری مارو؟
لطیف پوزخندی زد.
- مثل آدم؟
کمی مکث کرد.
- مگه تو آدمی؟ دیشب عین آدم باهات حرف زدم، شنیدی؟ نه تو فقط یه حیوونی! من خیلی بهت لطف کردم که همون دیشب از خیر کشتن خودت و استفاده از زنت گذشتم.
علی با اخم بیشتر دستش را مشت کرد تا کمی خویشتنداری کند. لطیف نگاهش را به طرف من چرخاند.
- من اون موقع مدهوش بودم نمیفهمیدم به چه عجوزهای چشم بستم، یه وقت دور برنداری که رو بهم ندادی؟ من عقلم سرجاش نبود، حماقت کردم. زنیکهی دوزاری!
تمام نفرتم را در کلامم ریختم.
- اما دیشب اونی که لهله میزد تو بودی.
لطیف نفس خشمگینی کشید و بعد یکدفعه خندید.
- بتازون دختر! فعلاً بتازون! یه نقشههای خوبی برای دوتاتون دارم به زودی خودتون میفهمید که برنده آخر این بازی منم.
رو برگرداند طرف در.
- زود دنبالم راه بیفتید.
خودش جلوتر راه افتاد. من و علی نگاهی از نگرانی به هم کرده و بعد علی جلوتر از من به راه افتاد. من هم به دنبالش و در آخر نگهبان از پشت سرمان. راهرو را طی کرده، از در ساختمان خارج شدیم و از همان راه باریکی که اندازه یک آدم بود و میان باغچه و دیوار ساختمان فاصله انداخته بود به طرف چپ پیچیدیم. در یک طرفمان شمشادهای بزرگ و انبوه و در طرف دیگرمان دیوار ساختمان بود، آنقدر پیش رفتیم تا به ضلع دیگر ساختمان رسیدیم و از راهپلهای فلزی بالا رفتیم تا به پشتبام وسیع ساختمان رسیدیم. نگهبان دیگری در آنجا ایستاده بود، چیزی شبیه یک چاقو در یک دستش بود و یک صندلی تاشو کنارش مرد نگهبانی که پشت سر ما بود ما را نگه داشت و لطیف تا کنار مرد دوم رفت، روی صندلی نشست و به ما چشم دوخت. کنار علی ایستادم تا خواستم دستش را بگیرم نگهبان پشت سر دخالت کرد و کمی ما را از هم جدا کرد. کمی از حرکتش دلخور شدم؛ اما دلشورهام بیشتر از ناراحتیام بود و مرا سر جایم نگه داشت. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بدانم چرا لطیف ما را به اینجا آورده، جایی که ایستاده بودیم فاصله چندانی از لبهی پشتبام نداشتیم. یعنی میخواست ما را با پرت کردن بکشد؟ نگاهم میخ چاقویی شد که در دستان نگهبان نزدیک لطیف بود. شاید هم میخواست گلویمان را بیخ تا بیخ ببرد؟ همان کاری که با سربازان مرزی کرد. تپش قلب گرفته بودم، چشمانم از ترس میلرزید و آب دهانم را از وحشت تصوراتم قورت دادم. یک آن سردی تیغ چاقو را زیر گلویم حس میکردم و یک آن درد وحشتناک برخورد سرم به کف سیمانی زمین حیاط. کدامش ترسناکتر بود؟ ذبح شدن یا خرد شدن جمجمهام؟ درد کدام مرگ بیشتر بود؟ هر دو ترسناک و دردناک بودند. اگر حق انتخاب را به خودمان میداد کدام را باید انتخاب میکردم که کمتر مردن را حس کنم؟ از رختهایی که در دلم شسته میشد به نفسنفس افتادم. به پدرم فکر کردم، کاش برای بار آخر میدیدمش، رضا هرگز نمیتوانست جنازهام را پیدا کند و برای پدر ببرد. بیچاره رضا را هم با کشاندن دنبال خودم به دردسر انداخته بودم. دلم برای همگی تنگ میشد، من زندگیام را دوست داشتم اما علی را بیشتر میخواستم. مصمم لبهایم را فشردم که اشکم سرریز نشود، من باید همهی زندگیم را به پای عشقم میدادم و همراه او میمردم. فقط آیا میتوانستم این لحظات آخر پای این وحشت از مرگ بایستم و کم نیاورم؟ صدای خبیث لطیف بود که مرا از افکارم بیرون آورد.
- خب رفقا! بهتره شروع کنیم.
- بلند شید راه بیفتید.
هر دو بلند شدیم اما تکان نخوردیم. علی پرسید:
- کجا؟
لطیف ابرویش را بالا داد و نزدیکتر آمد.
- مگه قراره بهت بگم؟
- لطیف، مثل آدم حرف بزن، بگو میخوای با ما چیکار کنی؟ کجا میبری مارو؟
لطیف پوزخندی زد.
- مثل آدم؟
کمی مکث کرد.
- مگه تو آدمی؟ دیشب عین آدم باهات حرف زدم، شنیدی؟ نه تو فقط یه حیوونی! من خیلی بهت لطف کردم که همون دیشب از خیر کشتن خودت و استفاده از زنت گذشتم.
علی با اخم بیشتر دستش را مشت کرد تا کمی خویشتنداری کند. لطیف نگاهش را به طرف من چرخاند.
- من اون موقع مدهوش بودم نمیفهمیدم به چه عجوزهای چشم بستم، یه وقت دور برنداری که رو بهم ندادی؟ من عقلم سرجاش نبود، حماقت کردم. زنیکهی دوزاری!
تمام نفرتم را در کلامم ریختم.
- اما دیشب اونی که لهله میزد تو بودی.
لطیف نفس خشمگینی کشید و بعد یکدفعه خندید.
- بتازون دختر! فعلاً بتازون! یه نقشههای خوبی برای دوتاتون دارم به زودی خودتون میفهمید که برنده آخر این بازی منم.
رو برگرداند طرف در.
- زود دنبالم راه بیفتید.
خودش جلوتر راه افتاد. من و علی نگاهی از نگرانی به هم کرده و بعد علی جلوتر از من به راه افتاد. من هم به دنبالش و در آخر نگهبان از پشت سرمان. راهرو را طی کرده، از در ساختمان خارج شدیم و از همان راه باریکی که اندازه یک آدم بود و میان باغچه و دیوار ساختمان فاصله انداخته بود به طرف چپ پیچیدیم. در یک طرفمان شمشادهای بزرگ و انبوه و در طرف دیگرمان دیوار ساختمان بود، آنقدر پیش رفتیم تا به ضلع دیگر ساختمان رسیدیم و از راهپلهای فلزی بالا رفتیم تا به پشتبام وسیع ساختمان رسیدیم. نگهبان دیگری در آنجا ایستاده بود، چیزی شبیه یک چاقو در یک دستش بود و یک صندلی تاشو کنارش مرد نگهبانی که پشت سر ما بود ما را نگه داشت و لطیف تا کنار مرد دوم رفت، روی صندلی نشست و به ما چشم دوخت. کنار علی ایستادم تا خواستم دستش را بگیرم نگهبان پشت سر دخالت کرد و کمی ما را از هم جدا کرد. کمی از حرکتش دلخور شدم؛ اما دلشورهام بیشتر از ناراحتیام بود و مرا سر جایم نگه داشت. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بدانم چرا لطیف ما را به اینجا آورده، جایی که ایستاده بودیم فاصله چندانی از لبهی پشتبام نداشتیم. یعنی میخواست ما را با پرت کردن بکشد؟ نگاهم میخ چاقویی شد که در دستان نگهبان نزدیک لطیف بود. شاید هم میخواست گلویمان را بیخ تا بیخ ببرد؟ همان کاری که با سربازان مرزی کرد. تپش قلب گرفته بودم، چشمانم از ترس میلرزید و آب دهانم را از وحشت تصوراتم قورت دادم. یک آن سردی تیغ چاقو را زیر گلویم حس میکردم و یک آن درد وحشتناک برخورد سرم به کف سیمانی زمین حیاط. کدامش ترسناکتر بود؟ ذبح شدن یا خرد شدن جمجمهام؟ درد کدام مرگ بیشتر بود؟ هر دو ترسناک و دردناک بودند. اگر حق انتخاب را به خودمان میداد کدام را باید انتخاب میکردم که کمتر مردن را حس کنم؟ از رختهایی که در دلم شسته میشد به نفسنفس افتادم. به پدرم فکر کردم، کاش برای بار آخر میدیدمش، رضا هرگز نمیتوانست جنازهام را پیدا کند و برای پدر ببرد. بیچاره رضا را هم با کشاندن دنبال خودم به دردسر انداخته بودم. دلم برای همگی تنگ میشد، من زندگیام را دوست داشتم اما علی را بیشتر میخواستم. مصمم لبهایم را فشردم که اشکم سرریز نشود، من باید همهی زندگیم را به پای عشقم میدادم و همراه او میمردم. فقط آیا میتوانستم این لحظات آخر پای این وحشت از مرگ بایستم و کم نیاورم؟ صدای خبیث لطیف بود که مرا از افکارم بیرون آورد.
- خب رفقا! بهتره شروع کنیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: