جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,301 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
علی آرام گفت:
- کسی نیست... .
- نه علی‌آقا، زود و با جزئیات بگو اون شب چیکار کردی؟
- یه لحظه صبر کن عزیزم...!
- نه! فقط بگو این سارای ورپریده کیه؟
- خب بذار توضیح بدم.
- چه توضیحی؟ همه‌ی توضیحا رو‌ این خشن داد، دیگه حرفی نمونده، بد از چشمم افتادی علی‌آقا!
- یه لحظه اجازه بده... .
- اجازه؟ نه آقای محترم! سارا توکلی؟ حالا دیگه سارا توکلی؟ چشای این سارا توکلی رو درمیارم.
- بذار من... .
- دست به من نزن! دست نزن! دیگه حق نداری جلو بیایی.
علی که حتی نزدیک من نشده بود، چشمانش از این فیلم بازی کردن من گرد شد؛ اما من حواسم به پاهای زیر در بود که قصد رفتن نداشتند.
- دیگه حق نداری بهم نزدیک بشی، التماس هم کنی فایده نداره، همه‌چی تموم شد، همه‌چی... هیچی هم درست نمی‌شه... برو با همون سارا توکلی خوش باش.
پاهای لطیف که گویا دیگر خیالش بابت دعوای ما راحت شده بود، از پشت در کنار رفت. به طرف علی قرمز شده از خنده‌ی نکرده برگشتم و گفتم:
- حالا می‌تونی بخندی ولی آروم شاید نزدیک باشه.
علی خنده‌اش را رها کرد و روی یکی از صندلی‌هایی که کنار هم چیده بودیم نشست. من هم خنده‌کنان کنارش نشستم.
- دختر، عجب فیلمی بازی کردی!... به من دست نزن!... با جزئیات بگو!... جزئیات چی رو بگم آخه؟
- ما اینیم دیگه... علی با اینکه بلد نبودی و خشک‌ رفتار کردی، ولی توقع همین رو هم ازت نداشتم، خوب همراهی کردی.
علی هنوز می‌خندید و نگاهم می‌کرد.
- تو واقعاً اینا رو هم فریب دادی؟ چرا اسمت رو سارا توکلی گفتی دیگه؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم، همین‌جوری، خودمم نفهمیدم چرا گفتم سارا توکلی، به قول خودت خدا خواست.
علی دیگر آرام شده بود؛ اما لبخندش روی لبش بود.
- حداقل خیالم راحت شد توی اون ماجرا فقط من ازت گول نخوردم.
اخم کردم.
- عه... علی‌جان! من که ازت عذرخواهی کردم.
- الان میگم کار خوبی کردی اسمتو بهشون نگفتی، اگه اسمت به گوش لطیف می‌رسید نمی‌ذاشت ولت کنن... گرچه فایده‌ای هم نداشت، خودت باز پاشدی اومدی.
- اونو ول کن! بیا به لطیف فکر کن که الان خیال می‌کنه بین ما رو بهم زده، خوشحاله!
دستش را از پشت گردنم رد کرد و‌ مرا به خودش نزدیک ساخت.
- بذار با خیالات خامش خوشحال باشه، مگه مهمه اون چه فکری می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
سرم را به علی تکیه دادم تا صدای قلبش را بشنوم، این قلب دور خودش حصار کشیده بود تا مرا نخواهد و تلاش‌هایم برای رخنه در آن هم بی‌ثمر بود باید قبول می‌کردم که این دل فقط مدت کوتاهی از آن من خواهد بود.
- علی‌جان؟... اگه بخوای بعد از من به دختر دیگه‌ای علاقه‌مند بشی و ازدواج کنی ناراحت نمی‌شم... باور کن راست میگم... دوست دارم چیزی که نذاشتن من بهت بدم یه نفر دیگه...
.
علی آروم گفت:
- هیس عمر علی‌... عشق برای من با تو تموم میشه، بهت که گفتم، بعد از تو به هیچ دختری فکر هم نمی‌کنم.
- این حرف رو نزن، دیگه مطمئنم از دستت دادم و دیگه محاله بعد از اون توهین‌ها بهم برگردی... .
آهی کشیدم.
- گرچه اگه قبولم می‌کردی حاضر بودم به خاطر تو، برای همیشه دور بابا رو خط بکشم؛ اما می‌دونم تو دیگه... .
بغض گلویم را گرفته بود.
- بی‌خیال!... فقط ازت می‌خوام بعد از اینکه عقدمون تموم شد و دیگه غریبه شدیم به خودت فکر کنی، می‌خوام عذاب وجدانم کم بشه... می‌دونم دیدن تو با یکی دیگه برام مرگه؛ اما تو فقط به خودت فکر کن! به آرامشی برس که من نتونستم بهت بدم، نه اینکه نخوام، نذاشتن... .
کمی مکث کردم. لب‌هایم را با دندان فشردم تا اشک‌هایم نریزد. من نباید علی‌ام را مجبور به کاری می‌کردم او بدون من هم باید خوب زندگی می‌کرد.
- علی‌جان! به زن دیگه‌ای فکر‌ کن! فکر من و دلم هم نباش! وقتی برگشتیم خونه و عقدمون تموم شد، برای راحتی تو من میرم، از ایران میرم، برای همیشه؛ حالا یا بورس میشم یا نمی‌شم، ولی برای همیشه میرم. بهت قول میدم که دیگه هیچ‌وقت پامو نذارم توی ایران تا تو راحت زندگی کنی، بدون وجود کسی که یاد خاطرات گذشته‌ بندازدتت، فراموشم کن و برگرد دانشگاه... فقط این‌قدر تحملم کن تا اون دفاع رو تموم کنیم و بتونیم مدرکمون رو بگیریم، بعدش دیگه برو پی زندگی خودت... من میرم، تا بتونی فراموشم کنی و به یه آدم دیگه فکر کنی، به دختری که لایقت باشه بعد دکترات رو بگیر، محقق شو، استاد دانشگاه... زندگی کن... تو لایق بهترین‌هایی، من کم بودنم برای داشتنت، منو فراموش کن و با آرامش به زندگی خودت برس!
اشک‌هایی که بی‌اختیار روان شده بود، تمام صورتم را پیموده و به پایین گونه‌ام رسیده بودند. من بدون علی در جهنم بودم؛ اما برای خاطر آرامش عزیزم باید تحمل می‌کردم. علی من باید خوب زندگی می‌کرد، حتی اگر به قیمت از دست رفتن آرامش همیشگی من باشد. علی بیشتر مرا به خود فشرد و با صدای بغض‌آلودی گفت:
- تمام قلب علی! چطور می‌تونم بعد از تو به کسی فکر کنم؟ دیگه امکان نداره این دل به خاطر یکی دیگه بتپه، صاحب اون تا ابد خودتی، حتی اگه کنارم نباشی.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- پس لج نکن! تو هم بیا بریم. مادرت رو هم با خودمون می‌بریم، قول میدم هیچ‌وقت بابا نفهمه کجا رفتیم.
- به پدرت خ*یانت نکن! اون با من بد کرد؛ اما عاشق توئه، فقط تو رو داره، من هم نباید به پدرم خ*یانت کنم. موندنم توی این رابطه تحقیر پدرمه، من از خودم و زندگیم به خاطر باباحمیدم گذشتم نه به خاطر پدرت... تو زندگی رو به خودت و پدرت زهر نکن! من و پدرت دیگه نمی‌تونیم باهم باشیم.
دست دیگرش را هم دورم حلقه کرد و‌ مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی که با گریه مخلوط شده بود گفت:
- من رو ببخش سارینا! من رو به خاطر این ظلمی که بهت می‌کنم ببخش! من نمی‌تونم این رابطه رو ادامه بدم، شاید هیچ‌وقت نتونی بفهمی چرا، ولی ازت می‌خوام منو ببخشی و فراموشم کنی... بدون این ظالم به بخشش تو خیلی محتاجه، التماست می‌کنم علیِ بی‌لیاقت رو ببخشی، من که برای همیشه گرفتار دل شکسته‌ت می‌مونم، فقط ازت می‌خوام حلالم کنی.
علی اشک می‌ریخت و‌ مرا محکم‌تر در آغوشش می‌فشرد و من نیز با اشک‌هایم پیراهنش را خیس می‌کردم، علی برای اولین بار مرا (سارینا) صدا زده بود. چه دلنواز بود شنیدن نامم از زبانش شاید اولین و آخرین بار بود که این لفظ را از زبانش می‌شنیدم و باید قبول می‌کردم که دیگر نباید به این دست‌هایی که استخوان‌هایم را از فشار خرد می‌کردند امیدی داشته باشم. فقط باید آخرین‌هایش را در ذهنم حک می‌کردم، برای روزهای تنهایی، تا همیشه در خاطرم بماند این آخرین‌ها، آخرین آغوش، آخرین نوازش، آخرین دیدار و آخرین عشق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
اشک‌هایم متوقف شد؛ اما غم دلم کم‌تر نشده بود، پرسیدم:
- علی؟
- جانم!
- روزهای بدون هم چه شکلیه؟
دستانش را محکم‌تر کرد.
- نمی‌دونم، حتماً تاریک، مثل سیاهچال!
- علی؟
- جانم!
- تابستون بدون تو چه مزه‌ای داره؟
جوابی نداد، دستم را پشت کتفش رساندم و نوازش‌وار کشیدم.
- بعد از این، بیست و پنجم مرداد، برات پیام تبریک تولد بفرستم جوابمو میدی؟
چند لحظه سکوت کردم و ادامه دادم:
- جواب هم ندادی عیب نداره، فقط قول بده بخونی.
بازهم جوابم فشرده شدن انگشتانش بود.
- علی؟
- جانم!
- اول مهر بدون تو دیگه ذوق ندارم، برام گند میشه، چون یه روز قبل از سالگرد عقدمونه... راستی تو امسال اول مهر هنوز هم‌ سربازی؟
- فکر می‌کنی برمی‌گردیم؟
- چقدر طول می‌کشه سربازیت تموم بشه؟ الان چند ماه خدمتی؟ برگردیم می‌ذارن بریم دفاعو تموم کنی؟
- عزیزم، برگشتیم بدون من برو دفاع رو تموم کن.
- من دیگه بدون تو برنمی‌گردم دانشگاه... دیگه نمی‌خوام بی‌تو چشمم به اون درختا، به اون نیمکتا، به اون آزمایشگاه، به اون میز کار و اون وسایل بیفته.
- عزیز دلم؟
- جانم!
- اینقدر خودت رو عذاب نده!
دیگر کنترلم از دستم در رفت و صدایم لرزید.
- چرا خودم رو عذاب ندم؟ اصلاً مگه دست خودمه؟ بعد از این، دیگه من توی عذاب غرقم، بعد از اینکه عقدمون تموم بشه و تو مال من نباشی، دیگه روزهام همش عذابه.
صدای علی هم می‌لرزید.
- چیکار کنم فراموشم کنی و بتونی راحت زندگی کنی؟
- مگه میشه؟ از این به بعد هر وقت چشمم... .
سریع مرا از آغوشش جدا کرد، دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با چشمانی پر اشک به منِ گریان چشم دوخت.
- خواهش می‌کنم عزیزم!
اخم کردم. عصبی خودم را از دستش رها کردم.
- بذار حرفم رو بزنم... حالا که به جای من تصمیم گرفتی و حکم کردی، بذار حداقل خودمو خالی کنم.
علی سرش را زیر انداخت. بلند شدم دو دستم را روی سرم گذاشتم و درحالی‌ که دور می‌شدم باتندی گفتم:
- گرچه اینقدر از غصه پرم که هیچ‌وقت خالی نمی‌شم.
ایستادم، به طرفش برگشتم و فریاد زدم.
- می‌فهمی با من چیکار کردی علی؟
کمی مکث کردم و بعد به طرف پنجره رفتم. دوباره اشک‌هایم راهِ رفتن پیش گرفته بودند.
- من دیگه تا ابد پرم از غصه‌ی نبودنت اصلاً اون موقعی که تصمیم می‌گرفتی، به من هم فکر کردی؟
به طرفش برگشتم، به دیوار زیر پنجره تکیه دادم و اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- به این فکر کردی که من بعد از تو چطور باید زندگی کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
همان‌طور که به دیوار تکیه داده بودم خودم را به طرف زمین کشیده، نشستم و آرام گفتم:
- وقتی اونی که قلبم براش می‌زنه منو نمی‌خواد من دیگه چطور باید زندگی کنم؟
نگاهم را میخ کاشی‌های کف کرده بودم. علی کنارم نشست و دستش را روی دستانم که زانوهایم را بغل کرده بودند، گذاشت و من بدون آنکه نگاهم را از روبه‌رو بگیرم گفتم:
- دیگه هر روز و هر ساعت وقتی نبودنت رو ببینم دلم از غصه می‌ترکه.
سرم‌ را برگرداندم و نگاه خشکم را به نگاه اشکی او دوختم.
- چقدر می‌تونم دل شکستن هر روزه رو تحمل کنم؟ چند سال صبر کنم برمی‌گردی؟ تا ابد؟ تا هیچ‌وقت؟
فقط نگاهش را از من گرفت، به دستم دوخت و بعد دستش را از روی دستم برداشت، عصبی از حرکتش کامل به طرفش برگشتم و ضربه آرامی به سی*ن*ه‌اش زدم.
- جوابم رو بده! برای چی ساکتی؟
ضربه‌ی بعدی را کمی محکم‌تر زدم و عصبی‌تر گفتم:
- می‌بینی منو؟... حتی نمی‌تونم ازت بخوام مثل یه دوست ساده برام بمونی، می‌دونی چرا؟
ضربه بعدی را شدیدتر زدم و با صدای بلندتری گفتم:
- چون می‌ترسی با دیدنم دلت بلغزه و از تصمیم مزخرفت برگردی.
بعدی را آن‌قدر محکم زدم که تکانی خورد؛ اما سرش را بالا نیاورد و با فریاد گفتم:
- چطور توقع تحمل ازم داری؟
یک آن علی مرا در آغوش کشید در آغوشش زار زدم و خودش هم با بغضی که به گریه تبدیل شده بود کنار گوشم گفت:
- از این به بعد، هر روز و هر ساعتی که غصه دلت رو پر کرد، هر وقت که دلت از یه نامرد عوضی که جای تو تصمیم گرفت پر شد، وقتی دنیا با همه‌ی بزرگیش برات تنگ شد، برای اینکه دلتو خنک کنی به این فکر کن که اون بی‌شرف هم داره از غصه می‌ترکه، اون هم از دوری تو خون گریه می‌کنه، روزهای اون هم سیاهه؛ اما نمی‌تونه یه قدم برگرده، با فکر اینکه اون بی‌وجدان هم روزاش سیاهِ سیاهه دلتو آروم کن، به عذابی که می‌کشم فکر کن و آروم شو.
سرم را از آغوش او‌ جدا کردم. صورت غرق در اشکش را پاک کردم و به چشمان شفافش چشم دوختم.
- علی! می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ می‌خوای از فکر به ناراحتی تو خوشحال بشم؟
علی هم دستانش را روی صورتم کشید و اشک‌هایم را پاک کرد.
- آره می‌خوام از عذاب من خوشحال بشی، حق تو اینه که خوشحال باشی.
انگشتانش را به دو طرف صورتم برد و دو طرف مقنعه‌ام را مرتب کرد.
- این نامرد بی‌لیاقت ارزش عشقت رو نداشت، این بی‌وجدان اینقدر مهم نیست که فکرتو مشغولش کنی.
دستانش از حرکت ایستاد. چند لحظه نگاه به چشمانم دوخت. دستانش را پشت سرم برد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.
- فقط ازم‌ بگذر.
کمی در همان حال ماند و بعد سرش را بلند کرد.
- نمی‌دونم چیکار کنم من رو ببخشی... فقط بلدم التماس کنم.
دستانش را از دور گردنم برداشت.
- التماست می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
با دو دست بازوهایش را گرفتم.
- نگو علی‌جان، نگو، این وضع تقصیر تو نیست، تقصیر منه.
چشمانش خیس شده بود. دوباره دستم را زیر چشمانش کشیدم.
- مرد من نباید گریه کنه، همه چیز سارینا فدای تو و تصمیمت، هرچی تو بخوای، من رو ببخش اگه حرفی زدم که ناراحتت کرد.
دستانم را پایین آوردم و دو دستش را در دست گرفتم.
- از تو عصبی نیستم، از خودم عصبانی‌ام که یه ماندگارم.
دستانش را بالا آوردم و بوسیدم.
- کاش هیچ‌وقت پام رو نذاشته بودم توی این دنیا، حق با ژاله بود که می‌خواست منو سقط کنه، فریدون‌خان نذاشت ژاله من رو بکشه تا خودش یه روز دیگه با دستای خودش منو بکشه.
علی دستانش را آزاد کرد و روی شانه‌هایم گذاشت.
- سارینا! این حرفا چیه؟
نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و لبخند زدم.
- چقدر قشنگ میگی سارینا... حیفه که دیگه... .
دوباره محکم مرا در آغوشش فشرد.
- سارینا! عزیزم! من رو ببخش! فکر کن علی یه مزاحمی بود که سه سال باید تحملش می‌کردی، خیال کن همون سه سال پیش منو توی یادمان کنار گذاشتی، خیال کن فقط همکلاسی بودیم و الان نیستیم.
- حرف
نزن علی! دلداری نده! همه‌چی تموم شده، فقط من رو بغل کن! باید آرومم کنی!
علی یکی از دستانش را زیر زانوهایم برد و مرا روی پاهایش که چهارزانو نشسته بود، بالا کشید. چون کودکی خوابیده در بغل مادر سرم را به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم.
- آروم بگیر عزیز دل علی.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش را به خاطرم بسپارم.
- علی‌ جان! عاشقتم من، همه چیزم رو می‌ذارم پای تو و خواسته‌ات، تا الان هم با خودخواهی‌ می‌خواستم نگهت دارم؛ اما دیگه هیچی‌ نمیگم، مگه نه اینکه عاشق باید خواست معشوقش رو‌ به خواست خودش ترجیح بده؟ سارینا هم اون چیزی رو می‌خواد که تو بخوای، فقط تا وقتی می‌تونی من رو از خودت محروم نکن، بذار توی بغلت آروم بگیرم که دیگه بعد از تو اینو هم باید فراموش کنم.
علی کمی جابه‌جا شد تا به دیوار تکیه دهد.
- آروم بخواب عزیزدلم و علی‌ِ بی‌لیاقت رو فراموش کن!
چشمانم را باز کرده و سرم را بلند کردم و از پایین به او چشم دوختم.
- اگه بخوابم دیگه نمی‌بینمت، من فقط می‌خوام‌ نگات کنم.
لبخندی زد که در تضاد با چشمان غمگینش بود.
- علی‌ جان؟
- جانم!
- تنها کسی که اینقدر خوب به حرفام گوش می‌داد تو بودی، به نظرت بازم یه گوش پیدا می‌کنم غصه‌هام رو بهش بگم؟
- خدا هیچ‌وقت بنده‌هاشو‌ تنها نمی‌ذاره.
- بنظرت خدا حرفامو می‌شنوه؟
- بزرگ‌ترین شنوا خداست.
دلم گرم شد و لبخندی زدم.
- ممنونم ازت که من رو باهاش آشنا کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
یک آن یاد گردنبندم و حلقه‌هایمان افتادم.
- علی یه چیزی برات دارم.
- چی عزیزم؟
دستم را از زیر مقنعه داخل لباسم کردم و گردنبندم را بیرون آوردم.
- ببین چیا همراهمه؟
علی گردنبند را در دست گرفت و لبخند زد. به حلقه‌ها توجهی نشان نداد و با انگشت شست روی فیروزه‌ی اشکی‌شکل دست کشید و با لبخند محوی گفت:
- زبل‌خان! سر وقت وسایل‌هام هم رفتی؟
- من نه... مادرت بهم داد من هم با کمال میل گرفتمش.
کمی آرام‌تر همان‌طور که محو فیروزه بود گفت:
- ایرادی نداره.
- ناراحت شدی؟
- نه!
- چرا علی، معلومه ناراحت شدی، ببخش برش داشتم.
- نه عزیزم، این مال خودت بود، کار خوبی کردی برداشتی.
- پس چرا ناراحت شدی... بگو بهم!
فیروزه را رها کرد و لبخندی به من زد و بعد از کمی مکث گفت:
- جز این یادگاری دیگه‌ای ازت نداشتم.
دلم از حسرتش شکست. سریع از آغوشش پایین آمدم و دو دستم را پشت گردنم بردم تا قفل گردنبند را باز کنم.
- میدم به خودت، با انگشترها..‌. همه‌شون پیش تو بمونن.
سریع دستش را روی آرنجم گذاشت و مانع شد.
- نه باز نکن!
دستم خشک شده ماند.
- چرا؟
- بذار پیش خودت بمونن.
دستانم شل شد و از گردنم افتاد.
- آخه چرا علی؟
علی گردنبند را گرفت، داخل یقه‌ی لباسم برگرداند و نگاهش را به پشت سرم داد.
- من به نشونه‌های خدا ایمان دارم.
- چه نشونه‌ای؟
نگاهم کرد.
- جز این گردنبند همه‌ی یادگاری‌هاتو با خودم آورده بودم پاسگاه، شبی که حمله شد همه رو غارت کردن، حتی انگشتر بابا رو هم از دست دادم، حالا این هم ازم گرفته شد.
علی آهی کشید و دوباره نگاهش را به پشت سرم داد.
- اینا نشونه‌های خداست، یعنی خدا داره بهم میگه من لیاقت داشتن یادگاری‌هات رو ندارم، همون بهتر که اینم پیش تو بمونه.
من هم خودم را کنارش کشاندم و به دیوار تکیه دادم.
- شاید هم بی‌لیاقتی از منه، که خدا می‌خواد زود فراموشم کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
چند لحظه سکوت میانمان گذشت.
- سارینا؟
با شوق شنیدن نامم به طرفش برگشتم.
- جانم؟
همان‌طور که نگاهم می‌کرد لبخند زد.
- یه سوالی بپرسم راستش رو بهم میگی؟
- مطمئن باش عزیزم!
- سید می‌گفت این‌قدر ازم متنفر شدی که تهدیدش کردی از زندگی ساقطم کنی... شنیدن حرفام توی دخمه باعث شد از تصمیمت برگردی؟
نگاهم را چرخاندم.
- نه! از خیلی قبل‌ترش از خیر انتقام گذشته بودم، شاید از همون وقتی که دکتر بهرامی بهم گفت اهداکننده تو بودی... همون موقع فهمیدم یه چیزی این وسط می‌لنگه، رفتنت با عقل جور درنمیومد؛ اما بازهم نیفتادم دنبالت که دلیل کارت رو بفهمم، می‌گفتم علی ازم دلسرد شده گذاشته رفته، چرا خودم رو با افتادن دنبالش کوچیک کنم؟ می‌گفتم اگه بی‌ من خوشه پس بذار راحت باشه؛ تا اینکه یه دفعه اون یادآوری برام پیش اومد و من دیدم فقط تویی که می‌تونی برام توضیح بدی چی دیدم.
- یادآوری؟
به طرفش برگشتم. با چشمان کنجکاو منتظر بود.
- آره علی، یه چیزی یادم اومد که پاک‌ بهمَم ریخت، گفتم تنها کسی که بهم نمیگه توهم زدی و برام توضیح میده تویی، اینقدر روم اثر گذاشته بود که راضی شدم پا بذارم روی غرورم و بیام دیدنت، گفتم هر چی هم بی‌محلی کردی باز منتت رو می‌کشم، التماست می‌کنم، فقط جوابمو بدی، می‌گفتم اینقدر هم نامرد نیستی حالا که منو نمی‌خوای جوابمو هم ندی.
آهی کشیدم.
- اما وقتی رفتم خونه‌تونو دیدم گم شدی و بهت اتهام خ*یانت زدن، دیگه درد خودمو فراموش کردم و نگرانیم فقط شد ناپدید شدنت، اصلاً حرف کسایی رو که می‌گفتن خ*یانت کردی و در رفتی باور نداشتم، مدام دلم گواهی بد می‌داد که بلایی سرت اومده که خبری ازت نیست... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- همون روزهایی که فکر از دست دادنت خوره شده بود توی جونم، فهمیدم که من نمی‌تونم از دستت بدم.
- اون یادآوری چی بود؟
- مال زمانی بود که خودکشی کردم.
- خب؟
از به یاد آوردن آن صحنه‌هایی که مدت‌ها سعی کرده بودم با بی‌توجهی فراموششان کنم اما به تازگی روز‌ اول باقی‌مانده بودند، موهای تنم سیخ شد. هنوز آن اضطراب، ترس، جیغ‌های دلخراش و تاریکی محض رعب‌آور تمام تنم را می‌لرزاند. به سختی زبان باز کردم.
- وقتی بیهوش بودم، نمی‌دونم مُردم یا نه؛ اما یه جایی رفتم، که نه خواب بود نه توهم، واقعیِ واقعی بود، من خودم اونجا بودم با همه‌ی وجودم اونجا‌ رو حس کردم بندبند وجودم هنوز اون تاریکی و سوزش رو فراموش نکرده، خیلی ترسناک بود، بدترین جایی که بتونی تصور کنی، اصلاً نمی‌تونی تصور کنی من چه احساس ترسی رو اونجا تجربه کردم، کل وجودم هنوز هم داره از فکر اونجا می‌لرزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
دستانم را که می‌لرزید مشت کردم. علی گفت:
- می‌خوای دیگه چیزی نگو، خودت رو عذاب نده.
- نه حالا که کنارمی باید بهت بگم، اونجا نه خواب بود نه توهم، باور کن اگه واقعی نبود الان بعد این همه وقت برام کم‌رنگ شده بود؛اما کم‌رنگ نشده، یه خاطره‌ی واضحه برام، من ذره ذره‌ی ترسی رو که اونجا تجربه کردم هنوز یادمه.
زبانم می‌لرزید. دستان مشت شده‌ام هم می‌لرزیدند، علی دستانم را در دست گرفت.
- آروم باش عزیزم، دیگه نگو.
به نگاه نگرانش چشم دوختم. نباید فرصت خالی کردن حرف‌های درون دلم را از دست می‌دادم هر چقدر عذاب‌آور باید به یک نفر می‌گفتم.
- نه باید بگم، علی! من خیلی ترسیدم، اونجا خیلی وحشتناک بود، ولی باید بگم تا خالی بشم.
- بگو و خودت رو آروم کن.
- می‌دونی... اونجا هیچی نبود، من تنهای تنها بودم، هیچی ندیدم، همه‌جا تاریک بود؛ اما خیلی ترسناک، یه گرمای سوزان بود که همه‌ی سلول‌های بدنمو به آتیش کشیده بود، از همه‌جا صدای جیغ و التماس می‌اومد، من چیزی جز تاریکی نمی‌دیدم؛ اما می‌فهمیدم غیر از من کسای دیگه‌ای هم هستن، نمی‌دیدمشون؛ اما وحشتشو داشتم، یه ترس که از مرگ هم بدتر بود. از داخل، بدنم داشت ذوب می‌شد و از بیرون روحم عذاب می‌کشید. چقدر جیغ کشیدم و التماس کردم که کسی بهم نزدیک نشه هم از بیرون داشتم مچاله می‌شدم هم از داخل داشتم می‌ترکیدم... ولی هیچی بدتر از اون صدای جیغ‌ها و التماس‌ها نبود، اونا بودن که وجودمو داشت از هم متلاشی می‌کرد، هیچی دیگه توی ذهنم نبود، خالی شده بودم از هر چیزی و‌ فقط جاشونو ترس و التماس گرفته بود. از کسایی که نمی‌دونستم کی‌ هستن، حتی نمی‌دیدمشون؛ اما قلبم رو داشتن از جا می‌کندن... نمی‌دونی چی کشیدم تا اون صدا اومد و گفت که بهم فرصت دادن، همین که صداشو شنیدم، دیگه همه‌چی تموم شد و من توی بیمارستان به هوش اومدم؛ اما همه‌چی یادم رفت، هیچی یادم نبود... خیلی گذشت تا یه دفعه دوباره یادم اومدن، یهو واضح همه‌چی یادم اومد، بعد دیگه نتونستم تحمل کنم، اومدم دنبالت تا بهم بگی اونجا کجا بود که من رفتم... که پیدات نکردم.
چند لحظه سکوت میانمان برقرار شد، دستانم را به صورتم کشیدم و درحالی که به کف زمین چشم دوخته بودم گفتم:
- اگه برنمی‌گشتم باید برای همیشه اونجا می‌موندم؟ یادمه یه بار‌ گفتی هممون اون ور یه جایی داریم که یا می‌سازیمش یا خرابش می‌کنیم، یعنی اونور من اونجاست؟ واقعاً به همین ترسناکیه؟ یعنی من اگه بمیرم جام اونجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
به طرف علی برگشتم که متفکر به نقطه‌ای روی زمین خیره بود، ناامید شدم.
- تو هم باور نکردی حرفم رو؟
سرش را بلند کرد.
- چرا باور‌ کردم.
- پس به چی فکر‌ می‌کنی؟
- به اینکه خدا چقدر تو رو‌ دوست داره که بهت اونجا رو‌ نشون داده.
- منو دوست داره؟ داری مسخره می‌کنی؟
- نه... باور دارم خدا تو‌ رو‌ بیشتر از من دوست داره.
- جوک نگو‌ علی! خدا چرا باید تو رو‌ ول کنه من رو دوست داشته باشه.
- چون به تو چیزایی رو نشون داده که به من نداده، خدا اینقدر تو رو دوست داره که وقتی خطا کردی بهت تلنگر زد که خودکشی نتیجه‌اش چیه، بعد هم فرصت جبران بهت داد، خیلی‌ها این شانسو ندارن.
- یعنی میگی اونجا جهنم بود؟
- جهنم که نه، ولی خب خودکشی گناه بزرگیه که عقوبت بدی هم داره، خیلی خدا هواتو داره که بهت نشونشون داده.
- می‌دونی من به چی فکر‌ می‌کنم علی؟ خدا خیالش از بابت امثال تو‌ راحته، می‌دونی آدمی و تلنگر‌ لازم نداری؛ اما از من خبر داره که چه ذات خرابی دارم و‌ می‌خواد آدمم کنه که اونجا رو‌ بهم نشون داد، تا من رو‌ بترسونه.
- خدا خیلی حواسش بهت هست.
- علی؟ اگه من بمیرم باز هم میرم اونجا؟
- نه عزیزم! اون عاقبته خودکشیه، تو که نمی‌خوای باز دست به خودکشی بزنی؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نه، نه، اونجا اینقدر بد و‌ وحشتناک بود که نخوام دیگه به هیچ قیمتی برگردم اونجا، پس خیالت بابت خودکشی نکردن من راحت باشه، بهت قول میدم اینقدر از خودکشی ترسیدم که سراغش نرم.
کمی سکوت کردم و بعد آهی کشیدم.
- ولی با همه‌ی اینا بازم دستام خالیه علی، من گذشته‌ی خوبی نداشتم پر از کم‌کاریم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و لبخندی زد.
- دستت خالی نیست دختر! تو خوب زندگی کردی، بعد از این هم اگه کم‌کاری‌هاتو جبران کنی دیگه مشکلی نداری، مطمئن باش همین‌جوری خوب بمونی، دیگه برنمی‌گردی اونجا، خودشون که گفتن، بهت فرصت دوباره دادن، فرصت دادن که درست کنی.
- من از برگشتن به اونجا خیلی می‌ترسم علی!
علی دستش را از گردنم رد کرد و‌ مرا به خودش نزدیک ساخت.
- نترس، اونجا که نموندی، برگشتی پس دیگه فکرش رو نکن به گذشته‌ات هم فکر نکن، فقط به بعد از این فکر کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
برخلاف میلم سرم را از آغوشش جدا کردم و گفتم:
- می‌دونی شدم شیطان وجودت و نذاشتم نمازت رو بخونی؟ پاشو نمازت رو بخون!
خندید و گفت:
- تو فرشته‌ی منی دختر!
بلند شد آستین‌هایش را بالا زد و به طرف توالت رفت، من بعد از علی نمازم‌ را خواندم و وقتی تمام کردم او را نشسته روی صندلی‌ها دیدم که با غم، سر به زیر مشغول بازی با انگشتانش بود، مهر را روی میز گذاشتم و لحظاتی خیره به علی ماندم، نباید می‌گذاشتم غصه بخورد باهم بودنمان باید به خوشی می‌گذشت هرچند ادامه‌دار نباشد. همین که کنارش روی صندلی نشستم سرش را بالا آورد و لبخند زد.
- قبول باشه!
بدون آنکه جوابش را بدهم چشمکی زده و سریع گونه‌اش را بوسیدم.
لبخندش پهن‌تر شد.
- باز دوباره شیطون شدی؟
ابرویی بالا انداختم.
- موقعیتش نیست، ولی دلم بدجور بازی می‌خواد.
چشمانش گرد شد.
- اینجا که هر لحظه ممکنه لطیف و آدماش سر برسن؟
کمی اخم کردم.
- می‌دونم نمی‌شه... .
چشمانم را ملتمس کردم و به لب‌هایش با ابرو اشاره کردم.
- یه کوچولو فقط... الان که دستامون بازه راحت‌تریم.
صدای خنده‌ی علی بلند شد.
- آخ از دست تو دختر... بلند شو.
خودش بلند شد و دستانش را باز کرد. سریع بلند شدم و‌ خودم را در آغوشش انداختم.
- عاشقتم علی!
با یک بوسه‌ی آرام روی لب‌هایم شروع کرد و بعد کم‌کم عمیق‌ترش کرد، ولی من سیر نمی‌شدم، حتی وقتی جدا شد باز هم او‌ را می‌خواستم.
سرم را به سی*ن*ه‌اش چسبانده گفتم:
- ممنونم ازت... ولی کم بود باید قول بدی لطیف خاموشی زد جبران کنی.
علی خندید و روی سرم را بوسید.
- دست از شیطنت بردار دختر، اصلاً وقتش نیست.
نفس کلافه‌ای کشیدم.
- چقدر بدشانسم! الان هم که بعد این همه وقت پیدات کردم وقتش نیست، ولی باید امشب که دستامون بازه تا خود صبح بغلم کنی تا بخوابم.
خنده یک لحظه‌ هم از صورت علی نمی‌رفت.
- چشم دختر خوب شما امر کن!
از آغوشش جدا شدم و نگاهم را به تاریکی پشت پنجره دادم.
- شام که نمیدن، پس چرا لامپ رو خاموش نمی‌کنن بگیریم بخوابیم.
- شاید نخوان خاموش کنن.
اخم کردم.
- اَه... باور کن اگه خاموش نکرد خودم می‌زنم لامپ رو می‌شکونم... من امشب تاریکی می‌خوام.
علی خندید و روی صندلی نشست.
- بدجور‌ زدی به سیم‌ آخر!
کنارش نشستم.
- باشه فعلاً به لامپ کاری ندارم، صبر می‌کنم خودشون خاموش کنن، می‌ترسم خاموش کنم روزهای دیگه چون لامپ نداریم تا غروب شد مجبور‌ بشیم بخوابیم.
- به چیا که فکر‌ نمی‌کنی تو.
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو همانطور که نشسته بودیم کنجکاو به طرف در برگردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین