- Jun
- 2,114
- 39,401
- مدالها
- 3
علی بعد از کمی سکوت گفت:
- خب بعداً که بزرگ شدی و فهمیدی همه زنها مثل مادرت نیستن چی؟ چرا بازم از زن بودن نفرت داشتی؟
- به خاطر محدودیتهای زنها... درسته بابا هیچ وقت بهخاطر دختر بودنم منو محدود نکرد، نگفت فلان کار دخترونهست فلان کار پسرونه؛ اما من خوب میفهمیدم که پسر براش بهتره، بارها از اینور و اونور میشنیدم که به بابا میگفتن سارینا اگه پسر بود بهتر بود، خصوصاً از عمه فتانه زیاد شنیدم بعد هم خودخوری میکردم که چرا من پسر نیستم؟ شاید اونا حق داشتن بالاخره من تک فرزند پدرم بودم و اگه پسر میشدم بهتر میتونستم وارثش باشم. بابا اونموقعها هیچی نمیگفت، ولی همین چندوقت پیش ازش شنیدم اونم بیشتر دلش پسر میخواسته.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- حق داره، پسرها وارث پدرن، نه یه دختر ضعیف.
- تو اصلاً ضعیف نیستی عزیزم، یکی از چیزهایی که باعث شد برام خاص بشی همین قدرت ارادهات بود.
- نه علی اینا همش پوستهست، حقیقت اینه زنها بدرد نخورن هرچی هم بخوام قوی باشم آخرش یه زنم که نمیتونم از پس هیچکاری بر بیام.
- این حرفها چیه؟ شروع کردی به خودزنی اون هم به غلط... دختری که من انتخابش کردم نه ضعیفه، نه یه پوستهی توخالی، یه دختر با ارادهست که سر نترسش اونو تا اینجا دنبال من کشوند، کدوم پسری اینقدر شجاعه؟
- بگو احمقه، نه تنها نتونستم نجاتت بدم که خودم هم اسیر شدم.
- اینکه یه ذره حماقت هم کردی که شکی نیست، به جای اینکه به پلیس خبر بدی خودت دست به کار شدی؛ اما تغییری در نظر من نمیده که تو دختر باارادهای هستی که هر تصمیمی بگیره انجامش میده.
لبخند غمگینی زدم.
- اینها همش تعارفه، حقیقت اینه زن بودن به درد نخور بودنه.
علی آروم گفت:
- ولی خدا زنها رو بیشتر دوست داره.
- حرفت رو اصلاً قبول ندارم.
- خدا ذرهای از ظرافت و لطافت و مهر و عشقش رو توی وجود زنها به ودیعه گذاشته، اینقدر اونها رو دوست داشته که اینقدر خوب اونها رو خلق کرده، بعد تازه مردها رو هم مأمور کرده از همه لحاظ و برای همیشه محافظ اونا باشن، حکم کرده که اگه ذرهای دلشونو بشکنن یا حواسشون بهشون نباشه بازخواستشون میکنه، خدا خیلی حواسش به شماهاست.
- نه این فقط به این خاطره که ما زنا ضعیف، شکننده و بیعرضهایم.
- شما زنا نه ضعیفید، نه شکننده، نه بیعرضه، خدا جهان رو بر پایهی مهر آفرید و بعد مهر و خلقتش رو با زن شریک شد، شما زنها از مردها هم قویترید.
- خب بعداً که بزرگ شدی و فهمیدی همه زنها مثل مادرت نیستن چی؟ چرا بازم از زن بودن نفرت داشتی؟
- به خاطر محدودیتهای زنها... درسته بابا هیچ وقت بهخاطر دختر بودنم منو محدود نکرد، نگفت فلان کار دخترونهست فلان کار پسرونه؛ اما من خوب میفهمیدم که پسر براش بهتره، بارها از اینور و اونور میشنیدم که به بابا میگفتن سارینا اگه پسر بود بهتر بود، خصوصاً از عمه فتانه زیاد شنیدم بعد هم خودخوری میکردم که چرا من پسر نیستم؟ شاید اونا حق داشتن بالاخره من تک فرزند پدرم بودم و اگه پسر میشدم بهتر میتونستم وارثش باشم. بابا اونموقعها هیچی نمیگفت، ولی همین چندوقت پیش ازش شنیدم اونم بیشتر دلش پسر میخواسته.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- حق داره، پسرها وارث پدرن، نه یه دختر ضعیف.
- تو اصلاً ضعیف نیستی عزیزم، یکی از چیزهایی که باعث شد برام خاص بشی همین قدرت ارادهات بود.
- نه علی اینا همش پوستهست، حقیقت اینه زنها بدرد نخورن هرچی هم بخوام قوی باشم آخرش یه زنم که نمیتونم از پس هیچکاری بر بیام.
- این حرفها چیه؟ شروع کردی به خودزنی اون هم به غلط... دختری که من انتخابش کردم نه ضعیفه، نه یه پوستهی توخالی، یه دختر با ارادهست که سر نترسش اونو تا اینجا دنبال من کشوند، کدوم پسری اینقدر شجاعه؟
- بگو احمقه، نه تنها نتونستم نجاتت بدم که خودم هم اسیر شدم.
- اینکه یه ذره حماقت هم کردی که شکی نیست، به جای اینکه به پلیس خبر بدی خودت دست به کار شدی؛ اما تغییری در نظر من نمیده که تو دختر باارادهای هستی که هر تصمیمی بگیره انجامش میده.
لبخند غمگینی زدم.
- اینها همش تعارفه، حقیقت اینه زن بودن به درد نخور بودنه.
علی آروم گفت:
- ولی خدا زنها رو بیشتر دوست داره.
- حرفت رو اصلاً قبول ندارم.
- خدا ذرهای از ظرافت و لطافت و مهر و عشقش رو توی وجود زنها به ودیعه گذاشته، اینقدر اونها رو دوست داشته که اینقدر خوب اونها رو خلق کرده، بعد تازه مردها رو هم مأمور کرده از همه لحاظ و برای همیشه محافظ اونا باشن، حکم کرده که اگه ذرهای دلشونو بشکنن یا حواسشون بهشون نباشه بازخواستشون میکنه، خدا خیلی حواسش به شماهاست.
- نه این فقط به این خاطره که ما زنا ضعیف، شکننده و بیعرضهایم.
- شما زنا نه ضعیفید، نه شکننده، نه بیعرضه، خدا جهان رو بر پایهی مهر آفرید و بعد مهر و خلقتش رو با زن شریک شد، شما زنها از مردها هم قویترید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: