جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,301 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
علی بعد از کمی سکوت گفت:
- خب بعداً که بزرگ شدی و فهمیدی همه زن‌ها مثل مادرت نیستن چی؟ چرا بازم از زن بودن نفرت داشتی؟
- به خاطر محدودیت‌های زن‌ها... درسته بابا هیچ وقت به‌خاطر دختر بودنم منو محدود نکرد، نگفت فلان کار دخترونه‌ست فلان کار پسرونه؛ اما من خوب می‌فهمیدم که پسر براش بهتره، بارها از این‌ور و اون‌ور می‌شنیدم که به بابا می‌گفتن سارینا اگه پسر بود بهتر بود، خصوصاً از عمه فتانه زیاد شنیدم بعد هم خودخوری می‌کردم که چرا من پسر نیستم؟ شاید اونا حق داشتن بالاخره من تک‌ فرزند پدرم بودم و اگه پسر می‌شدم بهتر می‌تونستم وارثش باشم. بابا اون‌موقع‌ها هیچی نمی‌گفت، ولی همین چندوقت پیش ازش شنیدم اونم بیشتر دلش پسر می‌خواسته.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- حق داره، پسرها وارث پدرن، نه یه دختر ضعیف.
- تو‌ اصلاً ضعیف نیستی عزیزم، یکی از چیزهایی که باعث شد برام خاص بشی همین قدرت اراده‌ات بود.
- نه علی اینا همش پوسته‌ست، حقیقت اینه زن‌ها بدرد نخورن هرچی هم بخوام قوی باشم آخرش یه زنم که نمی‌تونم از پس هیچ‌کاری بر بیام.
- این حرف‌ها چیه؟ شروع کردی به خودزنی اون هم به غلط... دختری که من انتخابش کردم نه ضعیفه، نه یه پوسته‌ی توخالی، یه دختر با اراده‌‌ست که سر نترسش اونو تا اینجا دنبال من کشوند، کدوم پسری اینقدر شجاعه؟
- بگو احمقه، نه تنها نتونستم نجاتت بدم که خودم هم اسیر شدم.
- این‌که یه ذره حماقت هم کردی که شکی نیست، به جای اینکه به پلیس خبر بدی خودت دست به کار شدی؛ اما تغییری در نظر من نمیده که تو دختر با‌اراده‌ای هستی که هر تصمیمی بگیره انجامش میده.
لبخند غمگینی زدم.
- این‌ها همش تعارفه، حقیقت اینه زن بودن به درد نخور بودنه.
علی آروم گفت:
- ولی خدا زن‌ها رو بیشتر دوست داره.
- حرفت رو اصلاً قبول ندارم.
- خدا ذره‌ای از ظرافت و لطافت و مهر و عشقش رو توی وجود زن‌ها به ودیعه گذاشته، این‌قدر اون‌ها‌ رو دوست داشته که این‌قدر خوب اون‌ها رو خلق کرده، بعد تازه مردها رو هم مأمور کرده از همه لحاظ و برای همیشه محافظ اونا باشن، حکم کرده که اگه ذره‌ای دلشونو بشکنن یا حواسشون بهشون نباشه بازخواستشون می‌کنه، خدا خیلی حواسش به شماهاست.
- نه این فقط به این خاطره که ما زنا ضعیف، شکننده و بی‌عرضه‌ایم.
- شما زنا نه ضعیفید، نه شکننده، نه بی‌عرضه، خدا جهان رو‌ بر پایه‌ی مهر آفرید و بعد مهر و خلقتش رو با زن شریک شد، شما زن‌ها از مردها هم قوی‌ترید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
به خوش‌خیالی علی فکر کردم.
- داری تعارف می‌کنی.
- تعارف نیست، حقیقته... یه زن اونقدر قوی هست که اگه واقعیت وجودشو شناخته باشه، می‌تونه یه مرد رو با همه‌ی ابهت ظاهریش رام دست‌های خودش کنه اونم با سلاح مهر و محبت. بهت اطمینان میدم زنا اگه نبودن مردها به هیچ دردی نمی‌خوردن.
- اصلاً هم این‌طور‌ نیست، بهترین کارها رو‌ مردها انجام میدن.
- چرا فکر می‌کنی کارهای مردا بهتره؟
- چون هست!
- نه نیست... شاید منظورت کارهای سخته که قدرت بدنی می‌خواد، سخت بودن یه کار نشونه بهتر بودنش نیست یه کارهایی وظیفه مردهاست یه کارهایی وظیفه زن‌ها، هیچ‌ کاری برتر از کار دیگه نیست، زن و‌ مرد خلقتشون متفاوته پس نباید کارهاشون هم شبیه هم باشه.
- تو میگی زن‌ها فقط برای شوهرداری و بچه‌داری ساخته شدن؟
- نه من این رو نگفتم، اتفاقاً کارهای زیادی توی جامعه هست که یه زن باید دست بگیره، درحالی که معتقدم بزرگ‌ترین وظیفه‌ی زن تربیت نسل بعدیه و بزرگ‌ترین وظیفه مرد فراهم کردن آسایش و آرامش برای زن، خدا ما مردها رو آفریده تا فقط به شما زن‌ها خدمت کنیم پس می‌بینی که خدا شما رو بیشتر از ما دوست داره.
- ولی واقعیت دنیا یه چیز دیگه نشون میده، همه چی مال شما مرداست.
- واقعیت دنیا چیزی نیست که تو تصور می‌کنی، تو‌ ظاهر قضیه‌ای رو می‌بینی که آدم‌ها زدن خرابش کردن، واقعیت اینه خدا مردا رو قوی آفرید تا کارهای سخت روی دوش اون‌ها باشه و‌ زنا تحت فشار قرار نگیرن و زنا رو آفرید تا با مهر و محبت وجودشون با لطافت ذاتی‌شون به مردها آرامش بدن، نقش زنا توی خلقت مهم‌تر از مردهاست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حتی اگه حرف‌هات رو قبول کنم باز هم من یه بلاتکلیف کاملم، نه اون‌وری نه این‌وری، نه قدرت مردانه رو دارم، نه لطافت زنانه، واقعاً به درد نخورم.
- تو فقط یه تبر گرفتی دستت داری می‌زنی وجودت رو نابود کنی، کی بهت گفته لطافت نداری؟ تو وجودت سرشار از لطافت و مهر و محبته.
- اشتباه نکن علی، تنها چیزی که من سال‌ها تلاش کردم از خودم دور کنم لطافت زنانه بود، دیگه چیزی از زن بودن درون من باقی نمونده.
- تو فقط زن بودنتو قایم کردی وگرنه که هنوز داریش و نابود نشده، توی این سه سال وجودت دلیل آرامش لحظه‌های من بود، همین برای من کافیه به خودت هم باید ثابت کنه که لطافت جزئی از ذاتته که هیچ‌وقت نابود نمی‌شه.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و فقط به حرف‌هایش فکر کنم. با همه استدلال‌هایی که می‌آورد؛ اما من هنوز از زن بودن خودم دلخور بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
بعد از چند لحظه بلند شدم و نشستم. علی که دستش بین راه متوقف شده بود گفت:
- دیگه نمی‌خوای؟
- نه عزیزم، ممنونم.
خودم را به روبه‌روی‌اش کشاندم و چهار زانو نشستم.
- علی؟
- جانم!
دستانم را روی دستانش گذاشتم.
- حاضرم به‌خاطر تو از تموم شرط‌هایی که قبلاً گذاشتم، بگذرم... سرکار نمی‌رم، دکترا نمی‌خونم، می‌مونم خونه و هرچندتا بچه هم بخوای میاریم، فقط تو بمون، تنهام نذار.
- من که با شرط‌هات مشکلی ندارم... .
نگذاشتم کلامش را به انتها برساند.
- ببین! من هیچی نمی‌خوام، من فقط تو رو می‌خوام.
علی دستانش را از زیر دستانم بیرون آورد و روی آن‌ها گذاشت.
- آروم باش عزیزدلم، خودت رو به‌خاطر من عذاب نده، دنیا بدون من هم راه خودش رو میره، این‌قدر به من فکر نکن.
اخم کردم و گفتم:
- مگه میشه؟ مگه میشه فکر نکنم؟
علی چند لحظه پلک‌هایش را روی هم فشرد و بعد گفت:
- این جدایی اجتناب‌ناپذیره... مثل وقتی که کسی می‌میره... خیال کن علی مرده.
دستانم را عقب کشیدم و سرم را به شدت تکان دادم.
- ولی تو زنده‌ای؛ اما مال من نیستی.
علی سرش را زیر انداخت.
- کاش همون شب توی پاسگاه مرده بودم، کاش قبل از اینکه لطیف بفهمه کی‌ هستم یه گلوله بهم خورده بود، کاش اون موقعی که سر بچه‌ها رو بریدن لطیف اونجا نبود که من رو ببینه و بشناسه، اگه می‌مردم می‌گفتی یکی بود اومد عمرش به دنیا نبود تموم شد و رفت، می‌شدم یه خاطره پس ذهنت، کاش مرده بودم که اینقدر مسبب عذاب تو نشم.
مضطرب دستانم را روی دستانش گذاشتم.
- نگو علی! نگو! اصلاً غلط کردم، نمی‌خوام با من باشی، تو نباید طوریت بشه، باید سالم بمونی، اگه حرفام اینقدر عذابت میده که آرزوی مرگ کنی دیگه زبونمو می‌بندم.
علی هنوز نگاهش پایین بود، پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم.
- من رو ببخش علی‌جان!
- تو باید من رو ببخشی عزیز دلم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
تحمل فضا را نداشتم، سرم را بلند کردم و اطراف را نگاه کردم تا چیزی برای تغییر وضع پیدا کنم.
- علی!
نگاهش را بالا آورد.
- جانم؟
- می‌بینی همه‌ی وجودمون خاکی شده؟
سر تکان داد.
- باید عادت کنی.
خودم را به کنارش کشاندم.
- من که مشکلی ندارم، برای تو سخته که وسواس داری.
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- قشنگ در لحظه حالم رو خوب می‌کنی، دختر، هنوز هم میگی من وسواس دارم؟
- مگه نداری؟
- نه! ندارم، وگرنه این مدت نمی‌تونستم توی همین وضع خاکی یا بدتر از این بشینم و بخورم و بخوابم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- علی، من خوابم میاد.
گونه‌اش را به آرامی روی سرم گذاشت.
- خب سرت رو بذار رو پای من بخواب!
سرم را برداشتم و به او نگاه کردم.
- تو هم باید کنارم بخوابی.
- تو آروم بخواب، من راحتم.
- هر دومون خسته‌ایم به یاد قبلاً کنارم بخواب.
علی دستان بسته‌اش را بلند کرد.
- با دست بسته؟
- نمی‌خوام که بغلم کنی، فقط کنارم بخواب تا نفسم بهت بخوره.
با فکر به چیزی بلند شدم و به طرف صندلی‌های شکسته‌ای که روی هم چیده شده بودند، رفتم. یکی را از پشتی شکسته‌اش گرفته و با خود روی زمین تا فاصله‌ای کشیدم.
- چیکار می‌کنی؟
درحالی‌ که به طرف دومین صندلی می‌رفتم، گفتم:
- دارم دیوار دفاعی درست می‌کنم.
صندلی بعدی که بدون کفی بود را گرفته و تا کنار صندلی اول کشاندم.
- اینا میشه محافظمون اگه کسی داخل شد ما رو نمی‌بینه.
علی هم بلند شد و به کمکم آمد، شش صندلی شکسته را کنار هم چیدیم و بعد پشت سر صندلی‌ها روی زمین نشستیم.
- عزیزم، خوابیدن روی‌ زمین سخته، سرتو بذار روی پای من.
خوابیدن روی زمین با دست بسته کمی سخت بود؛ اما دراز کشیدم.
- نمی‌شه همه‌ی سختی‌ها مال تو باشه.
علی هم کنارم دراز کشید.
- تو عادت به اینطوری خوابیدن نداری.
- ایرادی نداره، عادت می‌کنم.
کمی خودم را به طرفش کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم.
- کاش میشد وقتی چشم باز کردیم دوباره برگشته باشیم به همون شبایی که توی اتاقت می‌خوابیدیم صبح بریم کوه.
بعد از کمی سکوت گفت:
- این‌طوری خوابیدن باعث میشه گردنت درد بگیره، بلند شو سرتو بذار روی شکم من.
سرم را برداشتم و روی زمین گذاشتم و به سقف چشم دوختم و گفتم:
- اصلاً دوتامون همین‌جوری می‌خوابیم.
چشمانم را بستم.
- علی! همین که کنارمی خیلی خوبه، بقیه‌اش اصلاً مهم‌ نیست.
- خوب بخوابی عزیزم!
خیلی زود روی آن زمین سفت و سرد خوابم گرفت. یک خواب آرام، بهترین خوابی که این چند وقت تجربه کرده بودم و همه را مدیون آرامش جانم بودم که کنارم نفس می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
چشمانم را که باز کردم علی طاقباز با چشمان باز به سقف خیره بود. کمی سرم را بلند کردم.
- نخوابیدی علی؟
سرش را به طرفم چرخاند.
- چرا! یه چند دقیقه‌س بیدار شدم، تو خوب خوابیدی؟
سرم را روی زمین گذاشتم و با لذت چشمانم را بستم.
- خوب!
با کمی کش‌وقوس به دست و پاهایم سعی کردم خواب‌آلودگی‌ام را برطرف کنم.
- خیلی خوابیدم؟
علی به طرف سقف برگشته بود.
- نمی‌دونم چند ساعت گذشته، ولی اینطوری که از پنجره پیداست عصر شده.
نگاهی به هوایی که داشت رو به تاریکی می‌رفت کردم و بعد درحالی‌ که به پهلو می‌چرخیدم که بلند شوم، گفتم:
- دیگه خواب بسه!
علی هم چرخید تا بلند شود و گفت:
- گردنت درد نگرفت؟
خودم را نشسته تا کنار دیوار کشیدم.
- نه اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم.
علی هم تا کنارم آمد و تکیه داد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- اصلاً مگه میشه آدم کنار تو بخوابه، ناراحت بشه؟
علی چیزی نگفت، اما تکیه شدن سرش را به سرم احساس کردم. پرسیدم:
- از اینا خبری نشد؟
- نه!
- به چی فکر می‌کردی؟
- به اینکه بعد از این قراره چی بشه؟
- فقط خدا می‌دونه... غصه شو نخور!
- نگران توام!
- نگران من نباش، تا وقتی کنارمی مهم نیست چی پیش بیاد.
- لطیف آروم نمی‌شینه، تا راضی نشیم‌ باهاش کار کنیم ولمون نمی‌کنه.
- فعلاً که تونستیم یه کم گولش بزنیم، شاید باز هم تونستیم.
- اگه نشد؟
- بعداً فکرش رو می‌کنیم.
علی سرش را از روی سرم برداشت.
- توی فکر اینم چطور بدون اینکه براش کار کنیم از دستش خلاص شیم.
من هم سرم را برداشتم و با دستان بهم بسته‌ام زیر چانه‌ام جایی که مقنعه خط انداخته بود را کمی خاراندم.
- می‌تونیم قبول کنیم براش کار کنیم، بعد بزنیم کاراش رو خراب کنیم، این تحفه که از شیمی چیزی حالیش نیست، نمی‌فهمه ما چی‌کار می‌کنیم.
به طرفم برگشت.
- فکر کردی به همین سادگیه؟ لطیف که همه کاره نیست، بالادستی داره.
نگاه از من گرفت، به روبه‌رو خیره شد، آهی کشید و ادامه داد:
- اون که احمق نیست، همه کاره اونه، مطمئناً نمی‌شه گولش زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
با آرنج ضربه‌ای به بازویش زدم.
- علی! اینا رو ول کن، بیا از خودمون حرف بزنیم.
علی به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- از چی حرف بزنیم؟
متفکر «هوم» کشیده‌ای گفتم تا یادم آمد.
- آها فهمیدم...! من اون عکسمونو که چاپ کرده بودی و گذاشته بودی لای آلبومت برداشتم.
ابرویی بالا انداخت.
- اون رو از کجا دیدی؟
با حالت حق به جانبی سرم را بالا دادم.
- مامانت نشونم داد... .
بعد سرم را پایین آوردم و با شیطنت نگاهش کردم.
- تازه بقیه عکسای آلبومت رو هم دیدم، حتی عکسای نوجوونیتو که دیلاق و‌ دراز بودی.
خندیدم و همراهم خندید.
- خیلی ضایع بودی علی!
- دستت درد نکنه، من ضایع بودم؟
- بله عزیزم، به میزان مناسبی ضایع بودی. البته قابل شما رو نداشت.
خنده‌اش را به لبخند مهربانی تبدیل کرد.
- ممنونم ازت.
- گفتم که قابلی نداشت.
- نه! از اینکه توی نبودم به مامان سر زدی ازت ممنونم!
من هم از شوخی درآمدم و لبخندی زدم.
- کاری نکردم... من باید از مامانت تشکر کنم که گذاشت برم پیشش تا تنها نمونم.
علی رو برگرداند.
- من شرمنده‌ی تو و مامانم!
کمی در سکوت گذشت تا دوباره لب باز کردم.
- تازه علی‌آقا، اون‌هایی رو که ازم قایم کرده بودی هم پیدا کردم.
علی سریع سرش را به طرفم برگرداند با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بود گفت:
- من چی رو از تو قایم کرده بودم؟
- عابد و خونواده‌ش رو.
- تو اونا رو هم دیدی؟
- بله علی‌آقا، فکر‌ کردی به من نگی خودمم هیچ‌وقت نمی‌فهمم؟
- موضوع خاصی نبود که بهت بگم. دختر! تو چرا یه دقیقه آروم نگرفتی؟ همه‌جا رو‌ ریختی بهم.
- واقعاً فکر می‌کردی سارینا آدمیه که بذاره همین‌جوری راحت بذاری بری؟ نخیر علی‌آقا... الان هم ازت دلخورم چرا هیچ‌وقت از این خونواده بهم نگفتی؟
- خب نیاز نبود.
- توی همون روزهایی که تو داشتی برای ساختن خونه‌ی اونا به در و تخته می‌زدی، کافی بود یه اشاره کنی، من همه‌ی خرجشو رو به خاطر تو گردن می‌گرفتم، آخه چرا علی اینقدر باهام غریبه بودی که با مامانت اون زنو بردی بیمارستان و یک‌ کلام به من بروز ندادی؟
کاملاً به طرفم چرخید و چهارزانو نشست.
- عزیزم! تو غریبه نبودی، ولی هنوز زمانش‌ نرسیده بود بهت بگم.
- پس وقتش کی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
کمی مکث کرد و بعد با لبخند گفت:
- وقتی که عروسی می‌کردیم بهت می‌گفتم.
- خب چرا زودتر نمی‌گفتی؟ باور کن اگه کمک می‌خواستی من ازت دریغ نمی‌کردم.
- نگفتن من به خاطر این نبود که کمک نمی‌کردی، به این خاطر بود که نمی‌خواستم شائبه درست بشه، من و تو که هنوز رسماً زن و شوهر نبودیم، درست نبود وقتی امکان داشت رابطه‌مون ادامه‌دار نباشه من ازت بخوام به‌خاطر من برای غریبه‌ها خرج کنی.
- پس من واقعاً غریبه بودم.
- نه عزیزم، اگه ازدواج می‌کردیم‌ بهت می‌گفتم؛ اما قبول کن خوب نبود ازت درخواست می‌کردم اون‌وقت بقیه فکر می‌کردن دارم ازت سوءاستفاده می‌کنم.
سرم را زیر انداختم.
- شاید حق با توئه، مثل الان که دیگه من رو نمی‌خوای و ازدواجی هم نیست.
سرم را بلند کردم. به علی که با غم نگاهم می‌کرد گفتم:
- ولی علی‌آقا فکر نکن اگه ازم جدا شدی می‌تونی مانعم بشی به اونا نزدیک نشم، من خودم پیداشون کردم، تو بهم معرفی‌شون نکردی که بتونی بگی نه!
علی لبخندی زد.
- مگه من گفتم نمی‌تونی بری دیدنشون؟ تو هر کاری بخوای بکنی آزادی.
- ولی خوشم اومد اسم اون بچه رو گذاشته بودی سارینا!
لبخندی زد.
- فقط ازم دلخور نشو! بگو دیگه توی نبودنم چیکارها کردی و چه خبرها بوده.
لبخندی زدم.
- خبر که توی نبودنت زیاد بود.
- خیلی مشتاقم بشنوم.
کمی در جایم جابه‌جا شدم و چهارزانو نشستم تا کاملاً مقابل او که چهارزانو نشسته بود، باشم.
- امیر و شهرزاد بچه‌دار شدن، امیر می‌خواست به‌خاطر رفاقت با تو اسمش رو بذاره علی؛ اما شهرزاد که الان دیگه به خونت تشنه‌س قبول نکرد و اسمشو گذاشتن امیرعلی، ولی من بهش میگم علی کوچولو، شهرزاد هم حرص می‌خوره.
لبخندش وسیع شد.
- خدا بهش ببخشه، امیر پسر خوبیه.
- بگو چیکار با این پسر کردی که اینقدر مریدت شده؟
- هیچی! همش از خوبی خودشه... دیگه چه خبر؟
- سید هم داره بابا میشه.
علی لحظه‌ای مکث کرد و بعد یک‌دفعه بلند خندید.
- واقعاً...؟ سید داره بچه‌دار میشه؟
با گفتن «اوهوم» سر تکان دادم.
- وای! چقدر خوشحالم کردی دختر...! سید بابای خوبی میشه... باز هم برام خبر داری؟
کمی فکر‌ کردم.
- خبر.... آها، رضا هم برای دخترعموش نشون برد و نامزد کرد.
- مبارکه، چقدر توی این مدت خبرهای خوب بوده.
سرم را کمی کج کردم و به نگاهش چشم دوختم.
- نبودن تو کافی بود تا هیچ خبری برام خوب نباشه.
لبخند غمگینی روی لب‌هایش آمد.
- بازهم برام تعریف کن، انگار سال‌ها از بقیه دور بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
نگاهم را از او گرفتم.
- خب... ماشینم رو هم فروختم.
- اون رو دیگه چرا؟ تو که خیلی دوستش داشتی.
- سر همون ماجرای گروگان‌گیری پول لازم شدم.
- پدرت کمکت نکرد؟
- بابا از گروگان‌گیری خبر نداره، ماشین رو هم به خودش فروختم.
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفتم:
- اوضاع زندگیمون بد بهم ریخته.
- چرا؟
- بابا و ایران دارن از هم جدا میشن.
سرم را بالا آوردم تا شعف را در چهره‌اش ببینم، اما فقط تعجب و ابروهای درهم رفته بود.
- واقعاً؟ سر چی؟
کلافه شانه‌ای بالا انداختم و نگاه گرفتم.
- چه می‌دونم؟ بابا یه تنه داره همه‌ی زندگی‌مو بهم می‌ریزه، این از تو، اون از ایران... من هم از خونه قهر کردم زدم بیرون.
علی با لحن سرزنش‌گری گفت:
- این چه کاریه دختر؟
فقط شانه‌ای بالا انداختم و‌ نگاه به کف زمین دوختم تا بغضم را نفهمد و بعد لحظه‌ای سرم را بلند کردم و گفتم:
- خب از دست بابا عصبی شدم، نتونستم تحملش کنم، چون فقط با زورگویی خواسته‌هاشو تحمیل می‌کنه، اانگار من حق زندگی و انتخاب ندارم... من هم وسایلام رو جمع کردم راه افتادم این‌ور تو رو پیدا کنم.
علی با کلافگی تمام نفسش را بیرون داد.
- یعنی می‌خوای بگی هیچ‌ک.س خبر نداره اومدی اینجا؟ کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- پاک‌ ناامیدم کردی دختر! گفتم بقیه می‌دونن کجایی میان دنبالت.
سرم را زیر انداختم.
- رضا خبر داره.
- نه مثل اینکه یه مقدار عقلت رو به کار انداختی.
از لحن دلگیر علی ناراحت شدم و سرم را بلند کردم.
- اینطوری حرف نزن علی، می‌خواستم هر طوری شده پیدات کنم.
اما‌ لحن سرزنش‌گرش تغییری نکرد.
- بیا! الان پیدا کردی خوب شد؟ خودت هم گرفتار شدی.
اخم کرده نگاه از او گرفتم و از حالت چهارزانو درآمدم و دوباره خودم را به طرف دیوار کشیدم تا تکیه دهم.
- عیبی نداره! با تو جهنمم باشم خوش می‌گذره.
به طرفش برگشتم.
- مگه اینکه تو دلت نخواد کنارت باشم.
جای لحن توبیخ‌گرش را لحن آرام و‌ مهربانی گرفت.
- چرا نخوام عزیز دلم؟ من اگه چیزی میگم به‌خاطر اینه که نگران توام.
سرم‌ را بالا دادم تا نگاهم به او‌ نیفتد.
- تو نگران من نباش! من خوب خوبم.
تا خواست چیزی بگوید روشن شدن اتاق نیمه تاریک ساکتش کرد، بعد از اینکه نگاهمان به لامپی جلب شد که از بیرون روشن شد، ایستادیم و صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو از پشت صندلی‌های ردیف شده بیرون بیاییم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
لطیف داخل شده و با دستانی که پشت کمر قفل کرده بود، نزدیک شد و نگاهش را از روی علی به طرف من چرخاند.
- خب! خانم خانما! راضیش کردی؟
نیم نگاهی به علی که رو از لطیف گرفته بود انداختم و به طرف لطیف برگشتم.
- فکر‌ کردی به همین آسونیه؟ راضی نمی‌شه که.
ابروهایش درهم شد.
- پس تو چه‌جور زنی هستی؟
سرم‌ را حق به جانب بالا دادم و گفتم:
- زن زندگی!
لطیف عصبی شد.
- زن زندگی، شوهرت رو راضی کن دیگه!
یک قدم جلو رفتم.
- ببین لطیف‌خان خشن، من همیشه به خواسته‌های شوهرم احترام گذاشتم، الان برام سخته مجبورش کنم.
لطیف چند لحظه با خشم نگاهم کرد و بعد گفت:
- من رو مسخره می‌کنی؟
ابروهایم را بالا دادم.
- چه مسخره‌ای؟ میگم بیشتر باید بهم وقت بدی.
لطیف هیچ آرام نشد.
- وقت زیادی نداری خانم!
من هم از موضعم کوتاه نیامدم.
- به‌ هر حال باید صبر کنی. فعلاً یه شام بهمون بده، دستامون رو هم باز کن! غروبه می‌خوایم نماز بخونیم.
لطیف چند لحظه با سکوت به من نگاه کرد و بعد برگشت، به نگهبان که نزدیک در بود اشاره‌ای کرد و او برای باز کردن دستان ما پیش آمد. مرد دستان مرا باز می‌کرد که لطیف گفت:
- خبری از شام نیست.
مرد به سراغ علی رفت و من مچ دستانم را که از حصار تسمه‌های پلاستیکی رها شده بودند را مالش دادم.
- یعنی چی؟ ما می‌خوایم برات کارخونه‌ی مهمات‌سازی راه بندازیم، بعد تو این‌جوری بهمون می‌رسی؟
اخم‌های لطیف قصد کنار رفتن نداشتند.
- همینی که گفتم!
و بعد با غرور به خودش اشاره کرد.
- فراموش نکنید کسی که اینجا دستور میده منم!
لطیف به طرف در خروج برگشت و من نزدیک علی رفتم. در آستانه‌ی در لطیف ایستاد و وقتی «راستی...» گفت به طرفش برگشتیم. او نگاه موذی‌اش را بین ما دونفر می‌گرداند.
- راستی زن زندگی! از یه چیزی خبر داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,401
مدال‌ها
3
متفکر ابرو در هم کردم.
- از چی باید خبر داشته باشم؟
لطیف با شوقی که زیر پوستش دویده بود کامل برگشت، با ابرو اشاره‌ای به علی کرد.
- از اینکه این آقای علیه‌السلام، یه شب رو با یه زن غریبه گذرونده؟
سرم را به طرف علی چرخاندم، او که نگاهش طرف لطیف نبود با خشم به طرفش برگشت. قبل از علی لب باز کردم و رو به لطیف گفتم:
- منظورت از این دروغ‌ها چیه؟
لطیف دستانش را در بغلش جمع کرد.
- دروغ؟ باور نمی‌کنی؟ اما راست راسته خانم خانما!
کمی مکث کرد و با نیشخندی ادامه داد:
- آدمی که گذاشته بودم پیش اون بزمجه‌ی کوتوله یه روز بهم خبر داد، اون الدنگ به خاطر طمع خودش، یه دختره رو گروگان گرفته و یه شب هم اون دختر رو با ایشون یه جا نگه داشته... .
تک ابرویی بالا انداخت و رو به علی کرد.
- یه شب کامل و مطمئنم خوش، مگه نه علی‌آقا؟
دوزاری‌ام افتاد، نگاهی به علی کردم. او هم فهمیده بود منظور لطیف کدام شب است و سرش را زیر انداخته بود تا نخندد. من اما خونسرد رو به لطیف کردم و با اخم گفتم:
- اگه خیال کردی من با این دروغ‌ها به علی‌جان شک می‌کنم کور خوندی.
لطیف پوزخندی زد و با تمسخر (علی‌جان) را زمزمه کرد و بعد گفت:
- ولی علی‌جان! اون شب عجب بهت خوش گذشته، خوب می‌دونم، بهتره تو هم انکار نکنی و برای این زن زندگی اعتراف کنی.
کمی حالت متفکر گرفت.
- راستی اسم دختره چی بود؟... گفتن بهم ها... آها سارا توکلی... ناکَس علی‌جانت «س» دوست داره، سارا... سارینا... چقدر هم شبیه به‌هم‌ها به تورت می‌خوره.
بیشتر اخم کردم.
- اصلاً به تو چه؟
لطیف خنده‌ی کوتاه سرخوشی کرد و گفت:
- باشه به من چه! من میرم ولی تو ازش بپرس اون شب با ساراخانم چطور گذشته، برای زندگیت لازمه.
لطیف با همان لبخند روی لبش چشمکی زد و با سرخوشی از در خارج شد، در را که بستند، دیدم علی درحال انفجار از خنده‌ی محبوس شده است، سریع دستم را روی دهانش گذاشتم، (هیس) آرامی گفتم و به زیر در فلزی اتاق اشاره کردم که سایه لطیف مشخص بود. او‌ مانده بود تا دعوای ما را بشنود. آرام با حالت لب‌زنی به علی گفتم:
- مثلاً دعوا می‌کنیم.
علی با ابرو‌ تأیید کرد. دستم را برداشتم و با صدای بلندی که لطیف بشنود گفتم:
- حالا به من بگو سارا کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین