- Jun
- 2,114
- 39,411
- مدالها
- 3
علی با غیظ و عصبانیت گفت:
- خانم؟!
با خونسردی به طرف علی برگشتم.
- علیجان! من تصمیم گرفتم برای لطیف کار کنم.
دوباره به طرف لطیف برگشتم.
- حاضرم برات کار کنم؛ اما به دو شرط.
لطیف متفکر دستش را به کمرش زد، نگاهش را بین علیِ خشمگین و منِ خونسرد چرخاند و بعد گفت:
- خب شرطتت چیه؟
نیشخندی به او زدم.
- ولی خودمونیم عمران! قبول کن عبداللطیف اسم جالبی نیست، اصلاً بهت نمیاد.
ابروهایش درهم شد.
- خفه! شرطتت رو بگو.
- لطیفخان؟ چرا خشن شدی؟ میگم حالا.
کمی مکث کردم:
- عرضم به خدمتتون، اول اینکه من خوب پول میگیرم، خودت خبر داری من چقدر ثروت دارم پس با یه قرون دو هزار راضی نمیشم از یه طرف دیگه هم گرچه عین خودت شرف و حیثیت و کشور و وطن و اینا اصلاً برام ارزشی نداره و فقط پول مهمه؛ اما احمق هم نیستم، میدونم دارم روی جونم قم*ار میکنم، چون اگه گیر بیفتم سریع میکشنم بالا، پس باید یه پیشنهاد تپل بهم بدی، خوب توجه کن! یه پیشنهاد عالی که بتونه منو وسوسه کنه تا جونمو بذارم وسط.
شانهای بالا انداختم.
- در اون صورت باهات همکاری میکنم.
علی عاجزانه گفت:
- خانم! این حرفا چیه؟ هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
لطیف رو به طرف علی کرد.
- تو خفه شو!
و بعد به طرف من چرخید.
- مطمئن باش راضیت میکنم، شرط دومت چیه؟
- شرط دومم اینه که علی هم باید باشه، اون نباشه من هم نیستم.
- پس خودت راضیش کن دیگه.
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه دیگه، اگه من برات مهمم خودت باید راضیش کنی.
علی فریاد کشید.
- خانم، بفهم داری با کیا همدست میشی.
سرم را به طرفش برگرداندم و از ورای بازویم او را نگاه کردم. سرخ شده و عصبی نگاهم میکرد. با خونسردی جواب دادم:
- علیجان! من خوب میفهمم دارم چیکار میکنم، شما اجازه بده من کارم رو بکنم.
- خانم؟!
- چیه علیجان؟ واقعاً خسته نشدی از این همه سگدو زدن و هیچی نشدن؟ لطیف بتونه برامون یه زندگی رویایی فراهم کنه من حاضرم براش کار کنم.
علی خواست چیزی بگوید؛ اما نگذاشتم.
- لطفاً هیچی نگو عزیزم! بذار من کارمو بکنم، من خسته شدم، هم از این وضع، هم از اینکه هر چی هم تلاش کنیم آخرش به اونجایی که لایقشیم نمیرسیم ولی اگه لطیف پیشنهاد خوبی بده چه ایرادی داره؟ من میخوام یه زندگی بیدغدغه داشته باشم.
علی با عصبانیت روی از من برگرداند و من نگاهم را به طرف لطیف چرخاندم. نیشخندی روی لبهای لطیف بود.
- پشیمون نمیشی دختر.
- درضمن لطیفخان، اگه دو کلام شیمی از چیزایی که توی دانشگاه خوندی هنوز یادت مونده باشه باید بدونی مهمترین عضوهای بدن یه محقق چشمها و دستاشه؛ اما با این وضعی که تو ما رو بستی به زودی جفت دستامون فلج میشه و دیگه به دردت نمیخوریم، حالا هرچی میخوای چاپلوسی رئيس آمریکاییت رو بکن دیگه خبری از آسانسور و نردبون نیست.
لطیف لحظهای مکث کرد و به مرد نگهبان که کنار در ایستاده بود، اشارهای کرد. مرد پیش آمد و مشغول باز کردن دستهایم شد.
- خانم؟!
با خونسردی به طرف علی برگشتم.
- علیجان! من تصمیم گرفتم برای لطیف کار کنم.
دوباره به طرف لطیف برگشتم.
- حاضرم برات کار کنم؛ اما به دو شرط.
لطیف متفکر دستش را به کمرش زد، نگاهش را بین علیِ خشمگین و منِ خونسرد چرخاند و بعد گفت:
- خب شرطتت چیه؟
نیشخندی به او زدم.
- ولی خودمونیم عمران! قبول کن عبداللطیف اسم جالبی نیست، اصلاً بهت نمیاد.
ابروهایش درهم شد.
- خفه! شرطتت رو بگو.
- لطیفخان؟ چرا خشن شدی؟ میگم حالا.
کمی مکث کردم:
- عرضم به خدمتتون، اول اینکه من خوب پول میگیرم، خودت خبر داری من چقدر ثروت دارم پس با یه قرون دو هزار راضی نمیشم از یه طرف دیگه هم گرچه عین خودت شرف و حیثیت و کشور و وطن و اینا اصلاً برام ارزشی نداره و فقط پول مهمه؛ اما احمق هم نیستم، میدونم دارم روی جونم قم*ار میکنم، چون اگه گیر بیفتم سریع میکشنم بالا، پس باید یه پیشنهاد تپل بهم بدی، خوب توجه کن! یه پیشنهاد عالی که بتونه منو وسوسه کنه تا جونمو بذارم وسط.
شانهای بالا انداختم.
- در اون صورت باهات همکاری میکنم.
علی عاجزانه گفت:
- خانم! این حرفا چیه؟ هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
لطیف رو به طرف علی کرد.
- تو خفه شو!
و بعد به طرف من چرخید.
- مطمئن باش راضیت میکنم، شرط دومت چیه؟
- شرط دومم اینه که علی هم باید باشه، اون نباشه من هم نیستم.
- پس خودت راضیش کن دیگه.
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه دیگه، اگه من برات مهمم خودت باید راضیش کنی.
علی فریاد کشید.
- خانم، بفهم داری با کیا همدست میشی.
سرم را به طرفش برگرداندم و از ورای بازویم او را نگاه کردم. سرخ شده و عصبی نگاهم میکرد. با خونسردی جواب دادم:
- علیجان! من خوب میفهمم دارم چیکار میکنم، شما اجازه بده من کارم رو بکنم.
- خانم؟!
- چیه علیجان؟ واقعاً خسته نشدی از این همه سگدو زدن و هیچی نشدن؟ لطیف بتونه برامون یه زندگی رویایی فراهم کنه من حاضرم براش کار کنم.
علی خواست چیزی بگوید؛ اما نگذاشتم.
- لطفاً هیچی نگو عزیزم! بذار من کارمو بکنم، من خسته شدم، هم از این وضع، هم از اینکه هر چی هم تلاش کنیم آخرش به اونجایی که لایقشیم نمیرسیم ولی اگه لطیف پیشنهاد خوبی بده چه ایرادی داره؟ من میخوام یه زندگی بیدغدغه داشته باشم.
علی با عصبانیت روی از من برگرداند و من نگاهم را به طرف لطیف چرخاندم. نیشخندی روی لبهای لطیف بود.
- پشیمون نمیشی دختر.
- درضمن لطیفخان، اگه دو کلام شیمی از چیزایی که توی دانشگاه خوندی هنوز یادت مونده باشه باید بدونی مهمترین عضوهای بدن یه محقق چشمها و دستاشه؛ اما با این وضعی که تو ما رو بستی به زودی جفت دستامون فلج میشه و دیگه به دردت نمیخوریم، حالا هرچی میخوای چاپلوسی رئيس آمریکاییت رو بکن دیگه خبری از آسانسور و نردبون نیست.
لطیف لحظهای مکث کرد و به مرد نگهبان که کنار در ایستاده بود، اشارهای کرد. مرد پیش آمد و مشغول باز کردن دستهایم شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: