جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,370 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
علی با غیظ و عصبانیت گفت:
- خانم؟!
با خونسردی به طرف علی برگشتم.
- علی‌جان! من تصمیم گرفتم برای لطیف کار کنم.
دوباره به طرف لطیف برگشتم.
- حاضرم برات کار کنم؛ اما به دو شرط.
لطیف متفکر دستش را به کمرش زد، نگاهش را بین علیِ خشمگین و منِ خونسرد چرخاند و بعد گفت:
- خب شرطتت چیه؟
نیشخندی به او زدم.
- ولی خودمونیم عمران! قبول کن عبداللطیف اسم جالبی نیست، اصلاً بهت نمیاد.
ابروهایش درهم شد.
- خفه! شرطتت رو بگو.
- لطیف‌خان؟ چرا خشن شدی؟ میگم حالا.
کمی مکث کردم:
- عرضم به خدمتتون، اول اینکه من خوب پول می‌گیرم، خودت خبر داری من چقدر ثروت دارم پس با یه قرون دو هزار راضی نمیشم از یه طرف دیگه هم گرچه عین خودت شرف و حیثیت و کشور و وطن و اینا اصلاً برام ارزشی نداره و فقط پول مهمه؛ اما احمق هم نیستم، می‌دونم دارم روی جونم قم*ار می‌کنم، چون اگه گیر بیفتم سریع می‌کشنم بالا، پس باید یه پیشنهاد تپل بهم بدی، خوب توجه کن! یه پیشنهاد عالی که بتونه منو وسوسه کنه تا جونمو بذارم وسط.
شانه‌ای بالا انداختم.
- در اون صورت باهات همکاری می‌کنم.
علی عاجزانه گفت:
- خانم! این حرفا چیه؟ هیچ می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟
لطیف رو به طرف علی کرد.
- تو خفه شو!
و بعد به طرف من چرخید.
- مطمئن باش راضیت می‌کنم، شرط دومت چیه؟
- شرط دومم اینه که علی هم باید باشه، اون نباشه من هم نیستم.
- پس خودت راضیش کن دیگه.
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه دیگه، اگه من برات مهمم خودت باید راضیش کنی.
علی فریاد کشید.
- خانم، بفهم داری با کیا هم‌دست میشی.
سرم را به طرفش برگرداندم و از ورای بازویم او را نگاه کردم. سرخ شده و عصبی نگاهم می‌کرد. با خونسردی جواب دادم:
- علی‌جان! من خوب می‌فهمم دارم چیکار می‌کنم، شما اجازه بده من کارم رو بکنم.
- خانم؟!
- چیه علی‌جان؟ واقعاً خسته نشدی از این همه سگ‌دو زدن و هیچی نشدن؟ لطیف بتونه برامون یه زندگی رویایی فراهم کنه من حاضرم براش کار کنم.
علی خواست چیزی بگوید؛ اما نگذاشتم.
- لطفاً هیچی نگو عزیزم! بذار من کارمو بکنم، من خسته شدم، هم از این وضع، هم از اینکه هر چی هم تلاش کنیم آخرش به اونجایی که لایقشیم نمی‌رسیم ولی اگه لطیف پیشنهاد خوبی بده چه ایرادی داره؟ من می‌خوام یه زندگی بی‌دغدغه داشته باشم.
علی با عصبانیت روی از من برگرداند و من نگاهم را به طرف لطیف چرخاندم. نیشخندی روی لب‌های لطیف بود.
- پشیمون نمیشی دختر.
- درضمن لطیف‌خان، اگه دو کلام شیمی از چیزایی که توی دانشگاه خوندی هنوز یادت مونده باشه باید بدونی مهم‌ترین عضوهای بدن یه محقق چشم‌ها و دستاشه؛ اما با این وضعی که تو ما رو بستی به زودی جفت دستامون فلج میشه و دیگه به دردت نمی‌خوریم، حالا هرچی می‌خوای چاپلوسی رئيس آمریکاییت رو بکن دیگه خبری از آسانسور و نردبون نیست.
لطیف لحظه‌ای مکث کرد و به مرد نگهبان که کنار در ایستاده بود، اشاره‌ای کرد. مرد پیش آمد و مشغول باز کردن دست‌هایم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
همین که دستانم باز شد، چون چوب خشک به پایین افتاد همراه دستانم روی زمین زانو زدم و نشستم حتی نمی‌توانستم دو دستم را حرکت دهم، درحالی که لب‌هایم را به داخل دهان کشیده و می‌فشردم، به طرف زمین خم شدم تا دردی که با جریان خون در دستانم راه افتاده‌ بود را تحمل کنم در همان حالت نگاهم را به طرف علی چرخاندم که دستان او را هم باز کرده و او هم روی زانو خم شده و نشسته‌بود. دستانش چون چوب خشک می‌نمود؛ اما نگاه پر خشمش را به من دوخته‌بود. کمی حس به دستان دردناکم برگشت و توانستم درون شکمم جمعشان کنم و نگاهم را به طرف لطیف بچرخانم.
- مُهر هم برای نماز می‌خوام.
لطیف خنده‌ای کرد:
- خانوم‌خانوما نمازخون شده؟ عجب چیزایی می‌شنوم!

با نیشخندی ادامه داد:
- اینجا مهر پیدا نمی‌شه؛ اما برات سنگ میارم.
خون درون رگ‌های خشکم جریان یافته و دستانم درد بدی را تجربه می‌کردند.
- آخ...! نری هر سنگی دستت اومد برداری بیاری ها، یه سنگ پاک بیار.
لطیف همانطور که به طرف در برمی‌گشت، گفت:
- نترس، یه سنگ پاک برات میارم.
لطیف بیرون رفت. مردی که همراهش آمده و گویا نگهبان ما بود با فاصله کمی از ما ایستاده و نگاه خشکش را به ما دوخته‌بود. دستانم دیگر بهتر شده و می‌توانستم حرکتشان دهم. درست نشستم و به طرف علی چرخیدم.
- علی‌جان، دستات جون گرفت؟
علی که مچ یک دستش را با دیگری می‌مالید با غیظ بلند شد.
- دیگه نمی‌خوام حتی یه کلمه باهام حرف بزنی.
من هم بلند شدم و چندبار انگشتانم را باز و بسته کردم.
- علی‌جان! موقعیت خوبیه، من و تو شیمیستیم اونا هم بهمون آزمایشگاه میدن، هم کار می‌کنیم، هم پول خوب می‌گیریم، چی از این بهتر؟
- تو که
خودت خوب پول داری، دیگه چرا بخاطر پول می‌خوای دستت رو بکنی توی خون بقیه؟
نزدیک‌تر شدم.
- علی‌جان، این شعارها نون و آب نمیشه، تازه بد نیست من بیشتر بخوام، حالا هرچی هم مال پدری داشته باشم، دوست دارم پیشرفت کنم با آمریکایی‌ها زودتر میشه پیشرفت کرد.
انگشتش را به نشانه‌ی تهدید به طرفم گرفت.
- باهام حرف نزن! دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم. با این کارت برای من تموم شدی، برای همیشه!
لطیف که برگشته بود به علی توپید.
- چته پسر؟ صداتو انداختی توی سرت، حسودیت شده زنت عاقل‌تر از توئه؟!
علی دستش را مشت کرد و نگاه خشمگینش را به لطیف دوخت، لطیف سنگ سفیدی را که به جای مهر برایم آورده‌بود، به طرفم گرفت.
- آب و غذا هم براتون میارن، فقط هم یک ساعت دستاتون بازه که نماز بخونید یا هر کار دیگه‌ای که دارید انجام بدین.
مهر را از دستش گرفتم و کنجکاو حرف‌هایش را گوش دادم. به اتاقک‌ گوشه‌ی دیوار اشاره کرد.
- اونجا توالته... ‌.
و‌ به گوشه‌ی دیگر اتاق که طرف پنجره‌ها بود انگشت دراز کرد.
- قبله هم اونوره.
همانطور که نگاهم به گوشه‌ی اتاق بود، گفتم:
- من که قبول کردم برات کار کنم دیگه چرا دوباره می‌خوای دستامونو ببندی؟
پوزخند روی لبش کش آمد و به طرفم چرخید.
- فکر کردی به کسایی که یه بار در رفتن به همین زودی اعتماد می‌کنم؟
مرد دیگری با یک سینی فلزی حاوی یک کاسه و لیوان فلزی داخل شد و سینی را روی میز گذاشت. لطیف نگاهی به ساعتش کرد.
- یه ساعتتون از همین الان شروع شد.
و بعد همراه دو نفر دیگر از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
نزدیک علی شدم و سنگ را به طرفش گرفتم.
- می‌دونم اول نماز می‌خونی.
با غیظ سنگ را از دستم گرفت، به طرف توالت به راه افتاد و در میانه‌ی راه سنگ را روی یک صندلی شکسته قرار داد به طرف میز رفتم تا به سینی غذا سر بزنم. فقط یک کاسه لوبیا، یک لیوان آب و دو قاشق در آن بود. رو برگرداندم و به میز تکیه دادم.
- هنر کرده با این غذا دادنش.
چند لحظه بعد علی از توالت خارج شد و جایی دورتر از من قامت بست و «الله‌اکبر» گفت، چند لحظه نگاهش کردم، بعد نفس حبس شده‌ی درون سی*ن*ه‌ام را به بیرون فرستاده و به طرف توالت رفتم. چند دقیقه بعد آماده‌ی نمازخواندن بیرون آمدم. آستین‌هایم را روی دستان خیسم کشیده، کنار علی رفتم و درحالی‌که جوراب‌های بیرون آورده از پایم را ایستاده و با تکیه زدن به دیوار در پا می‌کردم منتظر تمام شدن نمازش ماندم. همین که سلام داد کنارش ایستادم.
- مُهر رو میدی من هم بخونم؟
تخس بدون هیچ حرفی خود را نشسته کنار کشید، جوراب‌های مچاله شده درون جیبش را بیرون آورد. به جای او ایستادم و به او که به دیوار تکیه داده بود و مشغول پوشیدن جوراب بود گفتم:
- تا من نمازم رو می‌خونم تو هم بلند شو غذا بخور.
وقتی نمازم تمام شد. علی هنوز سرجایش نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را بسته و اخم درهمی بین دو ابرویش جاخوش کرده بود، درحالی‌ که مهر را برمی‌داشتم از سرجایم بلند شدم. مهر را روی میز گذاشتم و سینی غذا را برداشتم و کنار علی برگشتم. نشستم و سینی را مقابلش گذاشتم.
- چرا پس نخوردی؟
علی با همان چشمان بسته گفت:
- نمی‌خورم.
یکی از قاشق‌های درون سینی را برداشتم و با آن ضربه‌ای به بازویش زدم. چشمانش را باز کرد و با اندکی چرخاندن سرش عصبی به من نگاه کرد.
- برات بشورمش؟
چند لحظه فقط نگاه خشمگینش را به من دوخت و بعد گفت:
- واقعاً پول و پیشرفت اینقدر مهمه که چشمات رو روی همه چیز بستی و می‌خوای براشون کار کنی؟
- من نمی‌خوام براشون کار کنم.
علی طرز نشستن را تغییر داد و چهار زانو نشست.
- خودت گفتی براش کار می‌کنی.
با خونسردی تمام جواب دادم:
- دروغ گفتم.
- چی؟
قاشق را که به طرفش گرفته بودم تکان دادم.
- اگه فکر کردی این لوبیاهای افتضاح رو تنهایی می‌خورم، کور خوندی باید شریک خوردنش باشی.
علی قاشق را از دستم گرفت و من بی‌توجه به او که منتظر حرفی از طرف من بود قاشق را برداشته، از محتویات کاسه پر کرده و درون دهانم گذاشتم، ابروهایم از مزه‌ی آهنی که می‌داد درهم شد.
- جون لطیف که می‌خوام سر به تنش نباشه، نخوری از دستت رفته.
به زور لقمه‌ی دهانم را قورت دادم و علی با تردید قاشق را در لوبیاها کرده و کمی برداشت اما قبل از اینکه در دهان بگذارد گفت:
- تو واقعاً نمی‌خوای برای لطیف کار کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
قاشق بعدی را هم به اجبار در دهانم گذاشتم.
- باور کن علی، بهش دروغ گفتم.
علی هم طعم بد غذا در چهره‌اش نمایان شد و پرسید:
- دروغ گفتی؟
- علی‌جان! برخلاف تو که نمی‌تونی دروغ بگی، من به راحتی و به صورت کاملاً حرفه‌ای می‌تونم دروغ بگم.
به چهره‌ی سؤالی‌اش نگاه کردم.
- اینجوری نگام نکن، اگه دروغ نمی‌گفتم که دلش نرم نمی‌شد دستامونو باز کنه.
علی قاشقی از غذا را خورد.
- خیلی راحت دروغ میگی خانم، این اصلاً درست نیست.
- ببین، این‌که طوری دروغ بگی که طرفت نفهمه یه شگرده، هنره، مهارته به این فکر کن که می‌تونیم با همین ترفند لطیف رو بازی بدیم.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
در میان خوردن گفتم:
- اون دوست داره بشنوه که ما براش کار می‌کنیم، خوب من هم بهش میگم؛ اما در اصل هیچ کاری براش نمی‌کنیم، اینجوری می‌تونیم ازش امتیاز بگیریم.
علی که درحال خوردن بود کمی مکث کرد.
- ولی با همه‌ی اینا، دروغگویی اصلاً صفت خوبی نیست، باعث میشه کسی به حرفات اطمینان نکنه.
- علی‌جان! شاید من به بقیه دروغ بگم؛ اما مطمئن باش به تو هرگز دروغ نمی‌گم، قول میدم.
- به من هم توی دخمه دروغ گفتی.
دست از غذا کشیدم و به او‌ که با آرامش‌ غذا می‌خورد نگاه‌ کردم.
- نه علی‌آقا دروغ‌ نگفتم، فقط حقیقت رو نگفتم این دوتا باهم فرق می‌کنه.
علی هم دست از غذا کشید.
- اینکه صدات رو تغییر دادی تا نشناسمت یعنی دروغگویی.
- نه اون فقط استتار بود.
ابروهایش بالا رفت.
- می‌دونی‌ خیلی رو داری؟ پس اینکه خودت رو خبرنگار‌ جا زدی چی؟ دروغ نبود؟
دوباره قاشق را برداشتم تا بخورم.
- خب نه، چون واقعاً خبرنگار بودم، واقعاً برای خبرنگاری اومدم‌ زاهدان یه فضولی بی‌مورد کردم، گیر افتادم، بعد باهاشون معامله کردم، همین.
قاشقی در دهان گذاشتم و به او که با لبخند نگاهم می‌کرد، منتظر نگاه کردم. تا سکوت را شکست.
- اینکه نگفتی کی هستی دروغ نیست؟
- نه، من فقط اسمم رو نگفتم، چون تو نپرسیدی، می‌پرسیدی بهت می‌گفتم.
علی خنده‌ای کرد.
- کم نمیاری ها دختر...! من چیکار به اسم یه دختر غریبه داشتم که بپرسم.
ابروهایم را بالا دادم.
- خب دیگه، این مشکل خودته، می‌پرسیدی می‌گفتم.
- من رو بازی نده دختر!
با ابروهایم به غذا اشاره کردم.
- بازی چیه؟ غذات رو بخور گرسنه نمونی.
علی قاشق را داخل ظرف غذا برد و کمی با لوبیاها بازی کرد و بعد پوزخندی زد. به چهره‌ی متفکرش نگاه کردم.
- به چی فکر‌ می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
نگاهش را بالا آورد و گفت:
- به حال و روز اون شبم توی دخمه... من از دوری تو داشتم می‌سوختم، درحالی که فقط دو قدم باهات فاصله داشتم!
- ببخش‌ علی‌جان، باور کن نمی‌خواستم اذیتت کنم، فقط می‌خواستم بفهمم چرا رفتی؟!
علی قاشقی از لوبیاها را در دهانش گذاشت.
- موفق هم شدی زیر زبونم رو کامل‌ بکشی.
- الان از دستم ناراحتی؟
علی نگاهش را به صورتم دوخت.
- چی بهت بگم عزیزم؟
- باور کن بعد که برگشتم کاروانسرا دنبالت و پیدات نکردم، خیلی از کارم پشیمون شدم، خیلی خودم رو سرزنش کردم که چرا بهت نگفتم کی هستم، مطمئن باش خودم خیلی زود فهمیدم‌ چه حماقتی کردم، تو دیگه ازم دل‌خور نشو.
لبخندی شیرین روی‌ لب‌های علی آمد.
- من از دلیل زنده بودنم هیچ وقت دلخور نمی‌شم.
چند لحظه محو چشمان مهربانش شدم. چقدر این حرف‌های شیرین، دردناک بودند. مهر کلام و نگاهش برایم همانند دروغ بود. مهرش دروغ بود چرا که فقط چند روز دوام داشت تا انقضای عقدمان، برای اینکه کم‌تر از مهر دروغینش عذاب بکشم، قاشق را درون سینی انداختم.
- غذاش افتضاحه بقیه‌شو تو بخور.
اما او فقط با لبخند به من نگاهم می‌کرد. برای فرار از نگاهش دست به لیوان بزرگ فلزی بردم.
- ببین تحفه فقط یه لیوان آب آورده.
- تو بخور من آب نمی‌خوام.
ناچار نگاهم را به نگاه مشتاقش دادم.
- اصلاً فکر کردی که این غذای افتضاح رو چطور باید بدی بره پایین؟ نصف آب رو برای تو می‌ذارم.
لیوان آب را برداشتم و به او که هنوز میخ من بود گفتم:
- حالا من رو نخور، غذات رو بخور!
علی خنده‌ی کوتاهی کرد و مشغول خوردن لوبیاهای ته کاسه شد. نصفی از آب لیوان را خوردم و آن را به درون سینی برگرداندم. خود را به کنار دیوار کشیده و تکیه دادم و به علی چشم دوختم. هرچه هم مغزم مهرش را دروغ می‌خواند؛ اما دلم خواستار عشقش بود حتی برای چند روز.
- علی، دلم لوبیا گرم‌های مامانت رو خواست که زمستونا درست می‌کرد.
فقط لبخندی در جوابم زد.
- مامانت با شوید خشک درست می‌کنه یه مزه جالبی می‌گیره.
نگاهم را به کاسه‌ی خالی شده دادم.
- ایران توی لوبیا قارچ می‌ریزه مزه‌اش فرق می‌کنه.
علی آب درون لیوان را خورد و بعد از زمزمه‌ای زیر لب، سینی را دورتر هل داد. خود را به صورت نشسته به کنارم کشید و مثل من به دیوار تکیه داد، دستش را دور گردنم انداخت و مرا به خودش نزدیک کرد.
- یادته توی سرما دیروقت از دانشگاه برمی‌گشتیم مامان برای هر کدوممون یه کاسه می‌ریخت می‌رفتیم توی اتاق می‌چسبیدیم به بخاری لوبیا می‌خوردیم و حرف می‌زدیم؟
لبخندی زدم و سرم را به سی*ن*ه‌ی او جایی نزدیک شانه‌اش تکیه دادم.
- دلم خواست علی!
- منم... .
دستش را که دور گردنم بود را تا بازویم پایین برد و نوازش‌وار روی دستم کشید و بعد مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد.
- چقدر دلتنگت بودم دختر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
اشکی از غم در چشمانم جمع شد. دستم را بالا برده و با دکمه‌ی پیراهنش مشغول شدم و همزمان پرسیدم:
- دردت گرفت؟
- کِی؟
- وقتی به جای من کتک خوردی.
دست آزادش را بالا آورد و انگشتانم را که با دکمه‌ی لباسش بازی می‌کرد را گرفت.
-نه، فکرش رو نکن.
- کاش می‌ذاشتی خودم بخورم.
دستم را بالا برد و روی انگشتانم را بوسید.
- من خوبم، بدنم دیگه عادت کرده.
- من زخمات رو دیدم، حتماً خیلی درد گرفتن.
بوسه‌ای روی سرم زد.
- از وقتی بهم گفتن چی می‌خوان و قبول نکردم، کار هر روزشون همینه بی‌دلیل و با دلیل باید بزنن تا حرصشون خالی بشه.
- اون لطیف بی‌شرف از زدن تو لذت می‌بره، مثل همون دفعه‌ای که توی دانشگاه ریختن سرت و زدنت.
علی سرم را بلند کرد تا به چشمانم دقیق نگاه کند.
- منظورت کی هست؟
- همون سال اول کارشناسی، فکر کنم ترم دو بودیم، پشت سالن‌های ورزش انداختنت.
- آها... تو اون رو یادته؟
- آره، چون اون موقع خیلی کیف کردم.
علی فقط خندید و سری تکان داد.
- چی شد زدنت؟
- خودمم نمی‌دونم، کلاس تربیت بدنی تموم شده بود، بچه‌ها رفتن، من موندم توپا رو جمع کردم دادم دست مربی برد، بعد برگشتم لباس عوض کردم و‌ وسایلم رو برداشتم؛ اما همین که پامو از سالن گذاشتم بیرون، نفهمیدم کیا یه چیزی کشیدن روی سرم و بردنم تا جایی، انداختنم زمین، تا به خودم بجنبم بفهمم چی به چیه؟ تا می‌خوردم زدنم، فکر کنم چند نفر بودن با مشت و لگد افتادن به جونم، بی‌حال که شدم ولم کردن، اون چیزی رو هم که کشیده‌بودن رو سرم برداشتن؛ اما‌ نا نداشتم ببینم کی هستن، یه کم که حالم جا اومد تازه فهمیدم پشت سالن انداختنم، فقط تونستم بلند شم تا جلوی سالن خودمو بکشم و همونجا کنار دیوار نشستم، آقای زارع که اومده‌ بود در سالن رو ببنده من رو دید و به دادم رسید، رفاقتم با آقای زارع از همون‌جا شروع شد.
کمی جابه‌جا شدم و گفتم:
- با شهرزاد داشتیم از سالن غذاخوری برمی‌گشتیم بریم به کلاس ساعت دو برسیم، دیدیم آقای زارع زیر بغل تو رو که خونین و مالین شده بودی گرفته داره می‌بره، این‌قدر خندیدم بهت که نگو.
علی کمی اخم کرد که با لبخندش در تضاد بود.
- دستت درد نکنه خانم، از اینکه کتک خورده بودم خوشحال بودی؟
- اصلاً یه وضعی... روزم رو ساختی... تا یه مدت سوژه خندمون جور شد.
علی سری تکان داد و گفت:
- واقعاً که خانم!
خندیدم و سرم را دوباره به شانه او تکیه دادم.
- شما ببخشید ولی اون موقع خیلی دلم خنک شد.
علی هم خندید و دستش را از بازویم به سرم رساند و نوازش کرد.
- خوشحالم که گرچه کتک خوردم؛ اما روز تو رو ساختم.
خنده‌ام را جمع کردم و گفتم:
- من مطمئنم اون موقع هم کار همین لطیف بوده.
- من که ندیدمشون، نمی‌تونم بگم کار کیا بوده.
- باور کن کار خودش بوده.
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دوی ما از هم جدا شده و تمام حواسمان به سمت در جلب شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
لطیف با همان مرد نگهبان وارد شد و درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده‌ بود تا مقابل ما که کنار دیوار نشسته بودیم، قدم‌زنان خود را رساند. من و علی سر بلند کرده و به او چشم دوختیم. لطیف با اشاره ابرو به علی رو به من گفت:
- راضیش کردی؟
نگاهی به علی کردم.
- گفتم که راضی کردنش کار خودته.
ابروهایش را بیشتر درهم کرد و گفت:
- تو زنشی!
مستقیم به لطیف نگاه کردم.
- تو می‌خوای از مغزش سود کنی.
کمی مکث کرد، نگاهی به علی انداخت، علی رو از او گرفت و به دیوار نگاه کرد. لطیف لب زیرینش را به دندان گرفت و به طرف من برگشت.
- اگه راضیش کنی، توی آزمایشگاهم تو رو بالا دستش می‌ذارم.
پشت گردنم را دست کشیدم و با نگاهی به علی که هنوز به دیوار کنارش نگاه می‌کرد گفتم:
- حالا که چنین پیشنهاد خفنی دادی، باشه، بذار ببینم چیکار می‌تونم بکنم، ولی بگم راضی کردنش وقت می‌بره.
لطیف سری تکان داد و گفت:
- فقط بجنب!
رو از ما دو نفر برگرداند و به مرد نگهبان که در این فاصله سینی غذا را برده و برگشته بود، دستوری داد. مرد بست پلاستیکی را از جیبش بیرون آورد و ما دو نفر فهمیدیم زمان بستن دستانمان رسیده، پس هر دو از جا بلند شدیم. به لطیف گفتم:
- نمی‌شه بذاری دستامون باز بمونه؟
- نه، برگردید طرف دیوار از پشت ببنده.
علی خواست برگرد؛ اما با حرفی که من به لطیف زدم ایستاد.
- خب پس حداقل از جلو ببندید.
لطیف کمی فکر کرد و گفت:
- ایرادی نداره، بیارید جلو.
مرد نگهبان مچ دست هر دو نفرمان را با بست‌های پلاستیکی به هم بست و به جایش که پشت سر لطیف بود برگشت. لطیف نگاهش را به من دوخت.
- عصر دوباره سر می‌زنم امیدوارم راضیش کرده باشی.
- من تلاشم رو می‌کنم ولی قول نمیدم.
نگاه خصمانه‌اش را به علی که اخم کرده به زمین چشم دوخته بود، انداخت و گفت:
- آخرش مجبور‌ میشی برای من کار کنی آقای علی درویشیان.
به علی که سرش را بالا آورده‌ بود و او هم خصمانه نگاهش می‌کرد، پوزخندی زد و راه بیرون را در پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
با رفتن لطیف، علی با غیظ زیرلب «بی‌شرفِ عوضی» را زمزمه کرد.
- حرص اون رو نخور علی‌جان، اون یه بدبختیه که خدا زدتش، فکر می‌کنه خیلی آدمه.
علی نگاهش را از در بسته به طرف من چرخاند و دستان بسته‌اش را کمی بالا آورد.
- فرق جلو و عقب چی بود؟
با کج‌خندی روی لب نزدیکش شدم و درحالی که سرم به یک طرف خم بود شیطنت‌آمیز نگاهش کردم. علی با ابروی درهم سؤالی نگاه کرد تا پی به منظورم ببرد. دستان بسته‌ام را بالا برده و به صورت حلقه دور گردن علی انداختم. کمی خود را بالا کشیدم و بوسه‌ای عمیق روی گونه‌اش گذاشتم و بعد در همان نزدیکی به چشمان خندانش خیره شدم.
- فرقش اینه که می‌تونم بغلت کنم.
یکی از ابروهایش را بالا داد:
- اِ اینجوریاست؟ پس حالا دیگه نوبت منه، دستات رو بردار.
گره دستانم را از پشت گردنش برداشتم و کمی از او فاصله گرفتم.
دستانش را بالا آورد و دو آرنجش را از هم فاصله داد و گفت:
- حالا بیا داخل.
خنده‌ی شادی کردم. خم شدم و اول دستانم را از حلقه دستانش رد کرده و بعد سر و تنه‌ام را به سختی بالا کشیدم به طوری که ساعد دو دستش از زیر بغل‌هایم رد شد و دستان بسته‌اش بین دو کتفم قرار گرفت، من هم حلقه‌ی دستانم را که بالا نگه داشته‌بودم پشت گردنش انداختم، در حلقه‌ی تنگی قرار گرفته‌بود.
از هرم این نزدیکی که بعد از مدت‌ها نصیبم شده بود، قلبم به تپش افتاد، نگاه مشتاقش صورتم را می‌کاوید. سرش را اندکی خم کرد؛ به اندازه‌ی تار موی کوچکی بینمان فاصله بود که همان را هم علی نگذاشت بماند. وقتی فاصله‌مان را به صفر رساند بوسه‌اش به روی پیشانی‌ام نشست تمام وجودم را به آتش کشید! تازه فهمیدم عطش خواستن او چه بوده؟ هر دو در یک آرامش لذت‌بخش و طولانی خود را غرق کردیم. طولانی‌تر از هر زمان دیگر، فقط چشمانم را بسته و جز او چیزی نمی‌خواستم، چشمان او هم بسته بود، انگار که برای جبران ثانیه‌به‌ثانیه نبودنم نفس می‌کشید، چشم باز کردم مردمک‌هایمان جز یکدیگر چیزی نمی‌دید.
- ممنونم علی‌جان، نمی‌دونی چقدر دلتنگت بودم.
او هم که چون من از خلسه‌ی این عشق لذت برده بود، با لبخند نگاهم می‌کرد گفت:
- می‌دونی زیباترین دختر دنیایی؟
لبخندم وسیع شد.
- تو هم بهترین همسر دنیایی.
گرد غم را در نگاهش دیدم.
- حیف که... .
- نگو علی! هیچی نگو! بذار از بودن کنارت لذت ببرم، با فکر به آینده‌ی تاریک عذابم نده.
در همان حال مرا در آغوش کشید.
- هیچی نمیگم عزیزم، فقط الان مهمه، الان که اینجایی.
یک طرف صورتم را به گودی شانه‌اش چسباندم تا گرمای وجودش را بیشتر در بر بگیرم.
- علی‌جان! بیشتر فشارم بده.
در همان حال فشار دستانش را بیشتر کرد.
- آخ... اینقدر محکم فشارم بده که استخونام همه خرد بشن.
آرام کنار گوشم گفت:
- این چه حرفیه عمر علی؟
- محکم‌تر فشارم بده، می‌خوام همین‌جا همه‌چی تموم بشه، می‌خوام توی بغل تو بمیرم، نمی‌خوام از اینجا برم بیرون.
- تو زندگی منی دختر این حرفو نزن!
- چند ماه دیگه به یه دختر دیگه میگی زندگی من!
- بهت قول میدم بعد از تو به هیچ زنی نگاه نکنم.
- قولت چه ارزشی داره وقتی همیشه باید دل‌تنگت بمونم؟
- دل‌تنگی من هم دیگه هیچ‌وقت تمومی نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
سرم را بلند کردم و باعث شدم علی هم دستانش را شل کند. چشم در چشم او گفتم:
- علی‌جان! تا ابد منتظر برگشتنت می‌مونم، برگشتیم خونه هر جا بری دنبالت میام، هر کسی رو بگی واسطه می‌کنم تا بالاخره از تصمیمت برگردی، من از پا نمی‌شینم دل تو دوباره باید مال من بشه.
- حتی اگه کنارت نباشم هم قلبم با توئه خانم‌گل!
اخم کردم:
- نگو خانم‌گل! دیگه از خانم‌گل متنفرم، خانم‌گل نشانه‌ی محرومیتمه، شنیدنش عذابم میده.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- اگه نمی‌خوای بگی سارینا، نگو به جاش بگو خانم، بگو دختر، یه چیز دیگه بگو، نگو خانم‌گل!
پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- میگم عزیز دل، میگم جان علی، میگم عمرم، میگم همه‌ی زندگیم.
- با همه‌ی اینا می‌خوای ولم کنی بری؟
غم چشمانش را گرفت.
- بمونم با وجدانم چیکار کنم؟
- دل مهم‌تره یا وجدان؟
چشمانش را بست و پلک‌هایش را بهم فشرد.
- پا گذاشتن روی وجدانم، پا گذاشتن روی رضایت پدرته، روی حرمت پدرم روی خون اونایی که بهشون توهین شد و من هیچی نگفتم.
چشمانش را باز کرد خیسی چشمانش از این فاصله اندک پنهان شدنی نبود.
- اما پا گذاشتن روی دلم، فقط شکستن خودمه، من حاضرم به خودم ضربه بزنم؛ اما به حرمت پدرم و آدمایی مثل اون نزنم.
یک آن خواستم بگویم «پس تکلیف دل من چه می‌شود؟» اما زبان بستم، من داشتم خودم را مقابل پدرش قرار می‌دادم و این مقایسه کاملاً خجالت‌آور بود. دیگر خوب می‌دانستم همه‌چیز علی پدرش است، همه‌ی زندگی اوست. برای او پدرش حتی از من هم مهم‌تر بود، دلم از این حقیقت شکست. کاملاً واضح بود که پدرم بی‌رحمانه مهم‌ترین بخش وجود علی را لگدمال کرده و من نیز آنقدر برایش مهم نبودم که بتوانم آن را بپوشانم. گرچه این حقیقت تلخ آزارم می‌داد؛ اما بازهم من خودخواهانه می‌خواستم او با این شرایط همه چیز را فراموش کند و با من بماند؛ نمی‌توانستم دست از علی بکشم و برای همیشه از او‌ دور شوم، گرچه باید قبول می‌کردم همه‌چیز بین من و علی تمام شده است. چشمانم را بستم تا دیگر چشمانش که مرا از خود بی‌خود می‌کرد نبینم من نمی‌توانستم دل از این چشمان عاشق بکشم. شاید هیچ‌گاه این قهوه‌ای‌های زیبا مال من نبوده و من فقط چند صباحی آن را غصب کردم؛ اکنون هم زمان بازستانی‌اش رسیده بود و دیگر باید به اجبار آن‌ها را رها می‌کردم تا به صاحب اصلی‌شان برسند. اشک پشت پلک‌های بسته‌ام جمع شده بود.
- جان علی! چشم‌هات رو باز کن ببینمت... از من نگیر این یاقوت‌های سیاه رو.
صدای زارش وادارم‌ کردم پلک‌هایم را باز کنم و چند بار پلک‌ بزنم تا اشک‌های جمع شده، پس بروند. همان‌طور که با قهوه‌ای‌های خیسش به چشمانم خیره شده‌بود گفت:
- می‌خوام اینقدر نگاهت کنم که چشمات توی روحم حک بشه، طوری که دیگه تا ابد فراموشت نکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,411
مدال‌ها
3
بعد از چند لحظه علی پلکی زد و گفت:
- چی دوست داری؟
- بشینیم، موهام رو نوازش کنی.
دستانش را از پشت کمرم بالا برد و من نیز دستم را از پشت گردنش برداشته و از همدیگر جدا شدیم. علی کنار دیوار چهارزانو نشست و به دیوار تکیه داد.
- من حاضرم!
کنارش نشستم، سرم را روی پاهایش گذاشت و دراز کشیدم. همزمان دست زیر گلویم بردم تا مقنعه‌ام را دربیاورم.
- نمی‌خواد!
سرم را چرخاندم و به علی نگاه کردم.
- چرا؟
- همین‌طوری از زیر مقنعه دست می‌کشم، هر آن ممکنه کسی بیاد داخل.
دوباره برگشتم، گونه‌ام را روی زانویش گذاشته و نگاهم را به کاشی‌های کف دادم.
- هرجور راحتی.
علی هر دو دست بهم بسته‌اش را زیر مقنعه برد؛ اما همین که دستش به موهایم رسید حس کردم مقنعه را بالا زد و بعد از چند لحظه متعجب گفت:
- موهات رو کوتاه کردی؟
بدون آنکه تکانی به سرم بدهم گفتم:
- آره، از لج رفتن تو.
تکخندی زد که بیشتر به پوزخند شبیه بود و بعد دستانش را به همان موهای کوتاه پشت سرم رساند؛ اما مگر نوازش دو سانت مو لذتی برایم داشت؟ کاش موهایم را کوتاه نمی‌کردم. با غصه گفتم:
- قول میدم تا زنده‌ام دیگه کوتاهشون نکنم.
علی همان‌طور که انگشتانش با آرامش درون همان موهای کوتاه می‌گشت گفت:
- موی بلند خیلی بهت میاد.
- از همون بچگی چون دلم می‌خواست مثل پسرها باشم کوتاهشون می‌کردم.
- چرا می‌خواستی شبیه پسرها باشی؟
- چون پسرها بهتر از دختران، قدرت بیشتری دارن.
- چی باعث می‌شد فکر کنی پسر بودن بهتره؟
- همه‌اش برمی‌گرده به بچگی‌هام، اون سنی که بچه‌ها کسی جز مامان و باباشونو نمی‌شناسن، بابا عاشقم بود و ژاله‌ی مثلاً مادر من رو نمی‌خواست، فکر می‌کردم زن‌ها خوب نیستن و‌ مردها آدم‌های بهتریَن، مقصر هم نبودم ژاله که زن بود من رو ول کرده‌ بود؛ اما بابا که مرد بود پیشم مونده بود. یادمه بچه بودم یه بار مهنوش دختر عمه‌ام داشت می‌گفت که دوست داره بزرگ بشه چیکاره بشه، من هم گفتم:«دوست دارم بزرگ شدم بابا بشم.» اون بهم خندید و گفت:«تو مامان میشی نه بابا.» اون‌موقع‌ها کلمه‌ی مامان برای من از فحش بدتر بود، برای همین از خودم متنفر شدم که من یکی مثل ژاله میشم نه یکی مثل بابا، پس دیگه هر کاری کردم که ظاهری شبیه بابا باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین