جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,471 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
علی با همان دستش که مرا حمایت کرده بود، عبداللطیف را عقب زد.
- برو‌ عقب حرف‌هاتو بزن!
چشمانم را باز کردم. عبداللطیف یک قدم عقب رفته و چشم به‌چهره‌ی جدی علی دوخت و بعد از لحظه‌ای پوزخند زد.
- راستی پسر! این دختر الان اینجا چیکار می‌کنه؟ بین تو و دختر بی‌ام‌وسوار دانشگاه‌ رابطه‌ای هست؟
قبل از علی من جواب دادم:
- به تو ربطی نداره!
صدایم از ترس می‌لرزید، اما‌ سعی می‌کردم محکم باشم. عبداللطیف به‌طرف من برنگشت و با همان نگاهی‌ که به علی دوخته بود، ضربه‌ی آرامی به صورت علی زد.
- نگو پسر تو هم اهلش بودی و رو نمی‌کردی؟
- خانم گفت... به تو ربطی نداره عمران!
عبداللطیف سریع عصبی شد و کمی عقب نشست.
- گفتم به من نگو عمران، عمران مرده، الان عبداللطیف جلوته.
نگاه محکم علی تغییری نکرد.
- عمران یا عبداللطیف، مگه فرقی هم داره؟ ذاتت که تغییر نمی‌کنه.
عبداللطیف چند لحظه نگاه نفرت‌بارش را روی علی دوخت و بعد سریع تغییر موضع داد و با لحن آرامی گفت:
- رفیق! خیلی دوست دارم بدونم چیکار کردی این دختر افاده‌ای که هیچ‌وقت به احدی پا نمی‌داد، بهت اونقدر پا داده که به‌خاطرت بلند شده تا اینجا اومده؟
- تو‌ بگو چطور اینقدر بی‌*شرف شدی؟
خشم‌ لحظه‌ای در نگاه عبداللطیف دوید و‌ بعد با خنده‌ای خود را کنترل کرد.
- همیشه گفتن از آن بترس که سر به تو دارد... الان حکایت توئه، پسرجون! همه فکر‌ می‌کردیم با این دختر دشمنی، پس نگو همه‌ی اون کارها برای لاس زدن بوده.
با فشاری که علی به مچ دستم وارد کرد فهمیدم چقدر از این حرف عصبی شده، اما در‌ صورتش بروز نمی‌داد. پس به‌جای او جواب دادم:
- حرف دهنتو بفهم عو*ضی! علی که مثل شماها نامرد نیست؛ اون شوهرمه و من هم اومدم دنبال شوهرم.
عبداللطیف که به‌طرف من برگشته بود، نگاهش را روی علی برگرداند.
- واقعاً پسر؟ دختر مایه‌دار دانشگاه رو‌ عقد کردی؟
نمایشی دست زد و گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ چطور‌ مخشو‌ زدی؟
علی بی‌توجه به اراجیف او نگاه خشمگینش را به چشمان عبداللطیف دوخت.
- پشت همه‌ی این ماجراها تویی... ‌؟ پشت قتل‌عام پاسگاه هم تو بودی؟
عبداللطیف هم بی‌توجه به او‌، حرف خود را با نگاهی به من ادامه داد:
- پس اون برنامه‌ی دشمنی و رقابت که توی کارشناسی داشتید چی بود؟ همش فیلم بود؟
با خشم جواب دادم.
- تا جون احمق حسودی مثل تو دربیاد.
عبداللطیف فاصله خودش را با من به کمترین حد رساند و در صورتم لب زد:
- خانوم کوچولو! چی بلغور‌ کرد؟
از بوی گند دهانش که به صورتم خورد چشمانم را با انزجار بستم. علی با ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی عبداللطیف او را از من دور کرد و محکم گفت:

- عقب وایسا! حرفی داری با من بزن!
عبداللطیف قدمی به عقب برداشت و با پوزخندی روی لب نگاهش را روی هر دوی ما چرخاند.
- اوه آقا غیرتی شد... عجب اتفاقایی که تو نبود من توی اون دانشکده‌ی لعنتی نیفتاده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
نگاهش را روی علی ثابت کرد.
- تو عجب مارمولکی هستی، چطور این دختر لوس از خودراضی رو زن خودت کردی؟
در جوابش گفتم:
- فضولیش به تو نیومده، فکر کردی چهار نفر دور خودت جمع کردی آدم شدی؟ تو هیچی نیستی، از اولش هم هیچی نبودی.
پوزخندی زد و کفت:
- اوه دختر کوچولو! بهتره یه ذره چشم‌هاتو باز کنی... ببینی که هر دوتون اسیر منید، پس حواستو جمع کن زبونتو زیاد باز نکنی که برات بد بشه.
آب دهانم را از ترس قورت دادم، اما ظاهر خونسردم را حفظ کردم.
- هر چقدر بخوای بهت میدم، ما دوتا رو ول کن بریم.
عبداللطیف تک‌خنده‌ی بلندی کرد.
- جوک بامزه‌ی بود.
عصبی‌تر شدم.
- اگه پول نمی‌خوای پس بگو دردت چیه؟
عبداللطیف به‌طرف تخت دیگر اتاق رفت و روی آن نشست.
- عجله نکنید! وقت داریم هنوز! فعلاً آدمای من این مسافرخونه رو قرق کردن که اون سه تا مرد همراهتو پیدا کنن، پس خوبه یه‌کم خاطره‌بازی کنیم.
کمی خوشحال شدم که رضا در مسافرخانه نیست، اما صدای عبداللطیف نمی‌گذاشت خوش‌دل بمانم.
- یادته این ابله رو چقدر سر کلاس بی‌شخصیت می‌کردی؟
رنگ از رخم پرید و دستم را که در دست علی بود مشت کردم. عبداللطیف رو به علی کرد.
- بعد از اون همه حرفی که ازش شنیدی چطور حاضر شدی باز بری بگیریش؟ یه ذره غیرت توی وجودت نیست؟
رویم را به‌طرف علی کردم و سرم را از خجالت زیر انداختم و آرام گفتم:
- خفه‌ شو کثا*فت!
اما عبداللطیف دست بردار نبود.
- هنوز هم بخوای صداش بزنی با همون لقب‌ها صداش می‌کنی؟ چی می‌گفتی؟ آها... امل... عقب‌مونده... سهمیه‌ای... .
از خجالت چشمانم را بستم و‌ پیشانی‌ام را به شانه‌ی علی تکیه دادم.
- کاش می‌مردم اون حرف‌ها رو نمی‌زدم.
علی در گوشم زمزمه کرد:
- آروم باش خانم‌گل! بهونه دستش نده اذیتت کنه.
- منو به‌خاطر غلط‌های قدیمم ببخش علی!
با تشر عبداللطیف سر بلند کردم.
- هی! چِتونه جیک‌جیک می‌کنید؟
با خشم گفتم:
- این‌قدر چرند نگو، بگو چی از جونمون می‌خوای؟
- از جونتون؟ خب... باید بگم علی‌رغم اینکه من همیشه از هر دونفرتون متنفر بودم، چون یکی‌تون یه خر حزب‌اللهی مدعی بود و اون یکی یه خرپول افاده‌ای... اما الان هر دوتون اسرای دوست داشتنی منید.
علی محکم گفت:
- خانم رو‌ آزاد کن، منو با خودت ببر!
عبداللطیف خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- واقعاً فکر‌ کردی من احمقم که وقتی شانس اومده در خونَم پِرش بدم بره؟ نه پسر، این از خوش‌شانسی منه که اَد زن تو نفر دوم اون دانشکده باشه و باز از بخت بلند من، پاشه بیاد دنبالت تا اون هم مثل خودت بیفته توی چنگ من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
عبداللطیف دستانش را باز کرد.
- می‌بینی؟ برخلاف ادعایی که همیشه کردی ولی خدا با منه، نه با تو.
علی در جوابش پوزخندی زد و عبداللطیف بلند شد به ما نزدیک شد و با نگاه جدی شده‌ای گفت:
- من دست از شما دوتا برنمی‌دارم تا دوتاتون برام کار کنید.
علی نگاهش را به چشمانش دوخت.
- ما برای تو کار نمی‌کنیم.
لطیف چند ضربه‌ی آرام به صورت علی زد.
- کار می‌کنی رفیق! کار می‌کنی! فقط کمی صبر داشته باش.
مردی از بیرون آمد و‌ عبداللطیف را صدا زد. عبداللطیف به او نزدیک شد و بعد از چند کلمه حرف به‌تندی به‌طرف ما برگشت و با خشم‌ مرا مخاطب قرار داد:
- هی دختره‌ی لوس! بگو اون سه تا مرد کجان؟
خودم را به‌بی‌خبری زدم.
- کدوم؟... ها اون‌ها... رفتن... اجیرشون کرده بودم، اومدن کارشونو انجام دادن، مزدشونو گرفتن و رفتن.
عبداللطیف سرش را تکان داد.
- متأسفانه تو هر کاری دلت بخواد می‌کنی چون پولشو داری.
سرم‌ را بالا گرفتم.
- حالا هم با هر نرخی حاضرم جون خودم و شوهرمو ازت بخرم، تو بگو‌ چقدر من برات فراهم می‌کنم.
عبداللطیف خنده‌ای کرد.
- نه دختره‌ی ازخودراضی! اینجا دیگه تیغت برش نداره، کاری که شما دو نفر قراره برای من انجام بدید خیلی باارزش‌تره.
با این حرف برگشت و تشری به یکی از افرادش زد. مرد دستبندهای پلاستیکی را از جیبش درآورد. با هول رو به عبداللطیف کردم.
- من نمی‌ذارم دست ما رو ببندی، تو نمی‌تونی ما رو‌ مجبور کنی. شده جیغ بکشم همه رو می‌ریزم اینجا تا پلیسو خبر کنن.
عبداللطیف با گفتن«واقعا؟» دست به غلاف اسلحه‌ی کمرش برد و آن را خارج کرد و بعد از مسلح شدن به‌طرف ما دونفر گرفت.
- پس ترجیح میدی همین‌جا دو نفرتونو بکشم؟ انتخاب با خودتونه... هر تصمیمی بگیرید مختارید.
چشمان ترسیده‌ام را به نوک اسلحه دوختم. واقعاً می‌توانست ما را بکشد؟ علی آرام گفت:
- خانم‌گل! چاره‌ای‌ جز تسلیم نداریم.
و خودش دستانش را مقابل مرد گرفت تا ببندد. نگاه اشک‌آلودم را از علی روی عبداللطیف چرخاندم و از ته دل چند فحش نثارش کردم که اخم کرد.
- اون پوتین‌هات رو‌ از پات دربیار دختره‌ی لوس از خودراضی!
با غیض دست به پوتین‌ها برده و هر دو را درآوردم و‌ مقابلش پرت کردم.
- این‌ها هم ارزونی خودت آقالطیف!
آخر کلامم را به تمسخر کشیدم. مردی که دستان علی را می‌بست سراغ من آمد. ناچار دستانم را پیش گرفتم تا ببندد. لطیف که نگاهش روی پوتین‌هایم بود گفت:
- با اینکه نه قیافه داشتی، نه تیپ درست و‌ حسابی، اما‌ برند پوشیدنت همیشه توی چشم بود.
کار مرد با بستن دست من تمام شد و لطیف به‌ او اشاره کرد تا پوتین‌ها را برای خود بردارد. مرد پوتین‌ها را با سرخوشی برداشت. لطیف به‌طرف در راه افتاد و دو مرد دیگر ما را به‌طرف در هل دادند. نگاه نگرانم را به‌ علی دوختم و علی از تأسف سری تکان داد و به‌راه افتاد و من نیز با سرافکندگی به‌ دنبالش روانه شدم.
واقعاً حالم در آن لحظات دیدن داشت. برای نجات علی آمده بودم، اما خودم هم گرفتار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
تا از مسافرخانه بیرون رفتیم سرم را گرداندم و اطراف را پاییدم به‌ این امید که اثری از رضا ببینم، اما خبری از او نبود. ون قراضه‌ی خاکستری رنگی مقابل مسافرخانه پارک بود. یکی از مردان همراهمان در ون را باز کرد و دیگری ما را با هل دادن درون آن پرت کرد. همه‌ی پنجره‌های ماشین را پوشانده و به‌جز یک صندلی کنار در، بقیه صندلی‌های ون را برداشته بودند. علی خود را به‌ کنار دیواره‌ی ون رساند. من هم تا کنارش خود را کشیده، تکیه دادم و با نگرانی پرسیدم:
- علی! عمران ازمون چی می‌خواد؟
علی همان‌طور که در بسته‌ی ون را نگاه می‌کرد گفت:
- همون روزی که منو آوردن این طرف مرز بهم گفتن دیگه ایران نیستم که به آزادی دلخوش کنم پس بهتره پیشنهاد رئیسشونو قبول کنم و براشون آزمایشگاه بزنم؛ خب من هم قبول نکردم، ولی فکر‌ کنم منظورشون از رئیس همین عمران بوده.
کمی اخم کردم.
- آزمایشگاه؟ برای چی؟
- فکر کردی این آدم وحشی با این گروه مسلحی که راه انداخته از دوتا متخصص شیمی چه جور آزمایشگاهی می‌خواد؟ یا می‌خواد براش آشپزخونه مواد صنعتی راه بندازیم یا آزمایشگاه ساخت سلاح شیمیایی.
با چشمان گرد شده پرسیدم:
- سلاح شیمیایی؟ واقعاً؟ یعنی چی؟
- یعنی اینکه اگه قبول کنیم باهاش همکاری کنیم باید براش فرمول گاز خردل و عامل اعصاب رو ردیف کنیم.
- مطمئنی؟
- نه، ولی حتماً یکی‌ از این دوتاس.
نگاهم را به روبه‌رو‌ چرخاندم.
- اگر سلاح شیمیایی بخواد که واقعاً دیوانه‌ست.
- اون یه دیوانه‌ی خطرناکه.
در ون باز شد و عمران سابق و لطیف اکنون، وارد شد. ابتدا ضربه‌ای به صفحه‌ی فلزی که قسمت راننده را جدا کرده بود، زد و روی تنها صندلی ون نشست.
- خب رفقای قدیمی! حالتون چطوره؟
هر دوی ما بدون هیچ حرفی فقط خصمانه چشم به‌ او دوختیم. ون حرکت کرد و لطیف هم تک‌خنده‌ای کرد.
- واقعاً کی فکرشو می‌کرد پسر خرمغز دانشکده، نفر اولمون، این موجود چندش حزب‌اللهی با دختر خرپول و افاده‌ای دانشکده، این لوس از خودراضی یه روزی بشن زیردست‌های من.
چشمانم را از او گرفتم، به جای دیگری نگاه کردم و گفتم:
- زیاد دلتو صابون نزن! ما برات هیچ کاری نمی‌کنیم.
- پس شوهرجونت گفت من ازتون چی می‌خوام.
علی با نگاه‌های خشمگینی که به لطیف دوخته بود گفت:
- من نمی‌دونم چی توی اون مغز مریضت می‌گذره، ولی مطمئن باش برات هیچ‌کاری نمی‌کنم.
در تأیید حرف‌های علی گفتم:
- من هم همین‌طور.
لطیف خنده‌ای کرد.
- همه‌چی گاماس‌گاماس بچه‌ها... بالأخره مجبور می‌شید برای من کار کنید... فعلاً از همراهی با من لذت ببرید، من عجله‌ای ندارم، وقتی کاملاً خوردتون کردم با کمال میل برام کار می‌کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
پوزخندی زدم.
- به‌ همین خیال باش!
لطیف جدی شد و نگاه سردش را بین هر دوی ما چرخاند.
- وقتی نگاهتون می‌کنم یادم میاد یه زمانی چقدر از دوتاتون نفرت داشتم.
به‌خاطر حرکت ون از روی ناهمواری جاده بدنم به دیواره فلزی برخورد کرده و درد گرفت، اما شانه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال در جواب لطیف گفتم:
- خب که چی؟ مطمئن باش حست دو طرفه بوده.
لطیف نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- می‌دونی دختر کوچولو اولین چیزی که توی اون شهر خراب شده و دانشکده‌ی لعنتی حسرت دلم شد چی بود؟ ماشین تو... یکی از همون روزهای اول بود که جلوی دانشکده اون ماشینو دیدم، یه بی‌ام‌و سری سه هاچ‌بک، هر کی می‌دیدش سریع حسرت اون می‌افتاد به دلش... به خودم گفتم منتظر می‌مونم تا صاحب ماشین بیاد و بعد هر طوری شده باهاش طرح دوستی می‌ریزم، فکر می‌کردم صاحب ماشین یه پسر باشه، برام مهم نبود چجور آدمی ممکنه باشه، من فقط می‌خواستم با صاحب اون ماشین رفیق بشم، برای اینکه بتونم به اون ماشین برسم... اما از بدبیاری اونی‌که پشت رل اون ماشین نشست تو بودی... یه دختر ازخودراضی و مغرور‌ که جز خودش کَس دیگه‌ای رو نمی‌دید.
نفرت از نگاه لطیف می‌بارید. خود را خونسرد نشان دادم.
- خب به من چه؟ این که تو عاشق ماشین من شدی تقصیر منه؟
لطیف تند شد.
- تو هیچی نبودی، نه قشنگی داشتی نه اخلاق، یه دختر دراز و لاغر با صورت استخونی، حتی سفید هم نبودی، تنها حسنت همین پولی بود که از خوردن حق من و امثال من جمع کرده بودید، کارت هم فقط خودشیرین‌بازی برای استادها بود.
از اینکه این‌قدر از وجودم حرص می‌خورده ته دلم غنج رفت و با لبخندی روی لب گفتم:
- دلم می‌خواست... درد تو چی بود این وسط عمران خان... ؟ اِ ببخشید حواسم نبود لطیف خان...ُم.
حرف آخر را زیر زبانی گفتم تا نشنود، اما علی که کنارم بود متوجه کلامم شد و آرام زیر گوشم گفت:
- خانم‌گل! چیزی نگو عصبی بشه.
اما لطیف از قبل عصبی بود.
- درد من فقر و بدبختی بود که همیشه یقه‌مو گرفته بود، دختره‌ی لوس! تو چی می‌فهمی نداری چیه؟ همه‌ی نداری و بدبختی من تقصیر امثال شماها بود.
- هی... تند نرو ما‌ هم سوار شیم، بدبختی تو چه ربطی به ما داره؟
- اون ماشینی که سوار میشی، اون لباس‌هایی که می‌پوشی، همش حق بدبختایی مثل منه.
- هی می‌خوام هیچی نگم نمیشه... من هرچی دارم و داشتم مال پدریم بوده، پشت‌به‌پشت بهم رسیده، همش هم با زحمت به‌دست اومده، از کسی به‌ زور نگرفتیم.
لطیف تک‌خند‌ه‌ی عصبی کرد.
- با زحمت؟ مال پدری؟ اون پدرت از کجا‌ آورده؟ از دزدی، از حق‌خوری، از رانت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
کمی خودم را جلو کشیدم.
- حرف دهنتو بفهم! خانواده‌ی من نسل به نسل تاجر بودن، تجارت هم گناه نیست، برای پولی که درآوردن زحمت کشیدن، پدرم شاید یه زمانی رشوه داده باشه، اما نه رانت گرفته، نه حق‌خوری کرده، جربزه داشته جمع کرده، برو جای دیگه دنبال دلیل بدبختیت بگرد.
لطیف عصبی‌تر از قبل گفت:
- دروغ حناق نیست که خِرتو بگیره کمتر زر بزن و خفه شو.
علی به‌طرفداری از من فریاد زد:
- هی! اگه نمی‌خوام چیزی بگم دلیل نمیشه بذارم به زنم توهین کنی.
- تو دیگه چی میگی عو*ضی! از ته بلوچستان با هزار دردسر و بدبختی کنکور قبول شدم، اومدم اون خراب شده درس بخونم مدرک بگیرم بزنم به یه زخمی؛ اما همین تو گزارشمو رد کردی تا اخراجم کنن.
- کدوم گزارش؟ من گزارش کسی رو ندادم.
- فکر کردی اراجیف تو رو باور می‌کنم؟ خوب می‌دونم پشت اخراجم تو بودی.
- کارهای خودت باعث اخراجت شد. آره قبول دارم خیلی جاها جلوت دراومدم، توی قضیه شب‌نامه‌ها یا توی تجمع‌ها، خواستم جلوی کارهات رو بگیرم، اما هرگز گزارشتو جایی ندادم، تو خیال می‌کردی هر کاری دلت بخواد می‌تونی انجام بدی و حراست هم خوابه کاریت نداره.
- موقعی که منو کشوندن کمیته‌ی انظباطی گفتن توی ماجرای آتیش زدن چادر کتاب نهاد فرهنگی هم بودم و منو شناسایی کردن... اونجا من صورتمو پوشونده بودم، فقط تو بودی که منو شناختی.
- این‌قدر دور برندار! اون شبی که چادر کتاب رو آتیش زدید من اصلاً اونجا نبودم.
- پس چطور اومدی جلوی خوابگاه؟
- وقتی کلیپی رو که پخش کرده بودید دیدم، تو رو از روی پیراهن تنت شناختم، همونی که جز تو کسی نمی‌پوشید.
با یادآوری پیراهن خاکی رنگی که نقش‌های ریز مشکی داشت و عمران سابق همیشه به تن می‌کرد، لبخندی زدم، به‌گونه‌ای مشخصه‌ی او همان پیراهن بود. حماقت کرده بود که با پوشیدن آن خیال کرده بود، می‌تواند ناشناس بماند. واقعاً پیراهن ضایعی بود که فقط او به‌ تن می‌کرد و من و شهرزاد همین را دست‌مایه‌ی طنز ساخته و می‌گفتیم«او با همین پیراهن متولد شده.»
سعی کردم خنده‌ام را پنهان کرده و به حرف‌های علی گوش دهم، کاملاً کنجکاو بحث میانشان بودم. گویا این دو نفر داستان‌ها با هم داشتند، که من خبری نداشتم. علی ادامه داد:
- وقتی هم شناختمت به کسی نگفتم، به جاش بلند شدم اومدم مفتح تا ببینمت، نبودی، پایین توی محوطه موندم تا بیای... من فقط می‌خواستم باهات حرف بزنم تا دست از این خراب‌کاری‌ها برداری، می‌خواستم ببینم دردت چیه که درسو ول کردی چسبیدی به این کارها؟ من می‌خواستم‌ کمکت کنم، اما تو چیکار کردی؟ وقتی اومدی و منو دیدی نخواستی حرف بزنی، بعد هم تا دهنمو باز کردم گفتم:«چرا چادر کتاب رو آتیش زدی؟» به‌جای جواب با من دست به یقه شدی، هر‌کاری کردم‌ راضی به حرف زدن بشی گوش ندادی و فقط دعوا کردی؛ تا آخرش انتظامات خوابگاه ما رو از هم جدا کرد... اگه به‌ حرفم گوش می‌کردی کار به‌ اونجا نمی‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
لطیف پوزخندی زد.
- به‌جاش رفتی منو به حراست لو‌ دادی.
- من جایی نگفتم تو توی اون کار بودی، اما تو و رفقات فکر کردید وقتی چادر کتاب رو آتیش زدید و حراست کاری بهتون نداشت، پس دیگه مختارید همه کار کنید، شیر شُدید رفتید زدید در شیشه‌ای مدیریت رو خورد کردید، اما غافل بودید ساختمون مدیریت چادر کتاب بچه‌های نهاد نیست که زورشون بهتون نرسه، با اون کار دیگه خود مدیریت جلوتون وایساد و تک‌تکتون رو‌ پیدا کرد؛ همون‌ موقع که درو خرد کرده بودید و هلهله می‌کردید باید می‌فهمیدید که با دم شیر درافتادید و حراست دیگه دست از سرتون برنمی‌داره و به‌راحتی پیداتون می‌کنه.
- خفه‌شو دروغگوی عو*ضی!
کمی در جایم‌ جابه‌جا شدم و‌ با پوزخند گفتم:
- ولی ایول به اونی که گزارش تو‌ رو‌ داد و اخراجت کرد. اهل درس نبودی که بمونی دانشگاه، فقط الکی جا پر کرده بودی.
لطیف عصبی‌تر فریاد کشید.
- خفه‌شید عو*ضیا! اگه کارم‌ گیر شما دوتا نبود همین‌جا خرخره‌ی دوتاتونو بریده بودم.
بعد از لحظه‌ای خنده‌ی کوتاهی کرد و‌ سعی کرد آرام شود.
- دیگه هرچی توی گذشته اتفاق افتاده مهم نیست، الان مهمه که قراره شما‌ دو نفر بشید برگ‌های برنده‌ی من... من با شما دوتا به‌ هرچی‌ که نداشتم می‌رسم، مهم هم فقط همینه.
علی مصمم گفت:
- ما برای تو‌ کار نمی‌کنیم عمران!
لطیف از کوره در رفت.
- من عمران نیستم، عبداللطیفم.
با لحن آرامی گفتم:
- باشه فهمیدیم لطیفی دیگه از کوره در نرو.
لطیف سری از غیض تکان داد.
- تقاص همه‌ی این مسخره‌بازی‌هاتون رو با کار کردن برای من و رئیسم پس می‌دید.
علی کمی خود را به جلو کشید.
- پس تو پشت ماجرای پاسگاه نیستی؟
لطیف با این سؤال انرژی تازه‌ای گرفت و سرخوش گفت:
- اتفاقاً پشت اون عملیات بی‌نقص فقط خودِ خودمم... من پیشنهادش رو به رئیسم دادم، کل نقشه‌شو خودم ریختم و همه‌ی مراحلش رو هم خودم مدیریت کردم؛ اون هم فقط برای ارتقای رتبه‌م... می‌دونی اون شب توی اون عملیات خود من هم بودم؟ وقتی تسلیم شدید و چشم بسته و دست بسته ردیفتون کردن توی محوطه، من اونجا بودم. من خواستم با صدای بلند اسماتونو بگید، چون گفته بودم ازتون فیلم بگیرن، باید کشتن شما نشون دهنده‌ی قدرت ما به حکومت می‌شد... بعد هم با لذت تمام ایستادم تا بریده شدن گلوی مزدورها رو ببینم که عقده‌های دلم‌ خالی بشه... اما‌ وقتی بین اون‌ها اسم تو رو شنیدم و اومدم دیدم واقعاً خودتی، فهمیدم کشتن تو اشتباهه و زنده‌ت بیشتر به دردم می‌خوره، من با داشتن تو می‌تونستم به جای بالا رفتن پله‌ای با آسانسور‌ بالا برم. می‌دونستم کله‌ی خراب تو به‌ دردم می‌خوره، با اینکه رئیسم خواسته بود کسی رو زنده نذارم، اما من تو رو به اعتبار خودم زنده گذاشتم و چون هنوز اجازه‌ی رئیسم رو نداشتم و نمی‌تونستم از مرز ردت کنم، گذاشتمت پیش اون بزمجه‌ی کوتوله و رفیق زاغش تا برام نگهت دارن، بعد من برگشتم تا نظر رئیسمو‌ برای نقشه‌های آینده‌م جلب کنم و وقتی بالأخره موافقت کرد، پیغام دادم تو رو هم بیارن و امروز هم فقط اومده بودم تو‌ رو ببرم پیش رئیسم که با دونفرتون مواجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
علی پشت سرش را به دیواره ون تکیه داده و‌ درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- تو یه جونوری لطیف! چرا منو همون‌جا نکشتی؟
- می‌دونی پسر، آمریکایی‌ها چرا اینقدر پیشرفت کردن‌؟ چون مغزشون خیلی خوب کار می‌کنه و ایده‌های خوب رو‌ سریع می‌قاپن... رئیس من یه آمریکاییه؛ وقتی بهش گفتم تو یه نخبه‌ی شیمی هستی که می‌تونیم‌ وادارت کنیم برامون توی آزمایشگاه سلاح‌های شیمیایی تولید کنی که تو‌ی حالت عادی پیدا کردنشون کار سختیه، اما به‌شدت کاربریشون لذت‌بخشه، خوشش اومد و گفت:«اگه به‌درد بخور باشه، تو رو تا کنار دست خودم بالا می‌برم» اما الان دیگه من به‌جای یکی، دوتا نخبه‌ی شیمی رو با خودم براش می‌برم؛ دیگه خوش‌شانسی از این بالاتر؟
با تمام‌ خشمم رو به لطیف گفتم:
- تو‌ کی وقت کردی اینقدر رذل بشی؟
- هه! دخترجون! واقعاً دلت می‌خواد بدونی؟ از همون روزی که از دانشگاه اخراج شدم و برگشتم بلوچستان دیگه وجدان رو گذاشتم کنار.
زیر لب«مگه داشتی؟» را زمزمه کردم و او ادامه داد:
- خیلی زود با آدمایی آشنا شدم که بهم اهمیت می‌دادن؛ اون‌ها کمکم کردن تا انتقاممو از حکومت بگیرم؛ با اون‌ها اومدم اینور‌ مرز، عضو‌ گروهشون شدم و هی به مرز حمله کردیم. بعد یه مدت رئیس الانم اومد بین ما، از من خوشش اومد، چون جلوی چشمش با خونسردی دوتا از پاسدارهایی رو که اسیر کرده بودیم، مثل گوسفند زدم زمین با شیشه شکسته ذبحشون کردم تا دیرتر گلوشون رو‌ ببره و از خرخرشون لذت ببرم.
از این همه رذالت و سنگدلی قفل کرده، چشمانم از ترس گرد شده بود و نفس‌نفس می‌زدم. علی با شنیدن این حرف‌ها طاقتش تمام شد و به‌طرف لطیف هجوم برد و‌ یقه‌اش را با همان دست بسته گرفت و فریاد زد:
- کثا*فت! آدم کشتی و با لذت هم تعریف می‌کنی حیوون!
لطیف همان‌طور که نشسته بود لگدی به شکم علی زد و او را پرت کرد و محکم به کف ماشین کوباند.
- حیوون شما‌ مزدورهای رژیمید.
بلند شد تا لگدش را به پهلوی علی بزند که سریع خود را روی علی انداختم و لگدش به‌ران پایم خورد و فریاد زدم.
- برو عقب لطیف!
لطیف مکث کرد و‌ گفت:
- حق همتون مردن به بدترین شکله.
علی خواست چیزی بگوید، دستان بسته‌ام‌ را جلوی دهانش گرفتم و آرام گفتم:
- جون من علی چیزی نگو‌! یه وقت تو رو‌ هم می‌کشه، اون یه قاتله آروم‌ باش!
علی چشمان اشکی‌اش را به‌ من دوخت.
- تو‌ می‌دونی این حیوون چیکار کرده؟
- می‌دونم‌ عزیزم! می‌دونم، مطمئن باش تقاصشو‌ پس میده، اما فعلاً هیچی نگو‌! کاری از دستت برنمیاد.
لطیف که به سرجایش برگشته بود گفت:
- می‌دونی‌ پسر، کلیپ سر بریدن رفقات چه هول‌ و‌ ولایی انداخت تو دل همه... باید همه می‌فهمیدن ما با کسی شوخی نداریم.
علی نیم‌خیز شد و‌ گفت:
- کثا*فت عو*ضی حیوون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
دست بسته‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم.
- عمرم! جونم! عزیزم! آروم باش! خواهش می‌کنم علی‌جان!
خشم از چشمان علی فوران می‌کرد؛ به‌طور حتم اگر دستانش باز بود گلوی لطیف را تا حد خفگی می‌فشرد.
لطیف که از این وضعیت لذت می‌برد قهقهه‌ای زد و گفت:
- علی‌آقا! هنوز هم نفهمیدم چطور تونستی مخ این دختر اخمو و بداخلاق رو بزنی؟
سرم‌ را به‌طرف او‌ چرخاندم و چشم غره‌ای رفتم تا شاید ساکت شود، اما او بی‌توجه ادامه داد:
- خیلی از‌ پسرها دنبالش بودن، یکیش من... خیلی تلاش کردم خانم یه محلی بهم بده، اما چشم ایشون هیشکی رو نمی‌دید، چطور رامش کردی؟
علی با چشمان سرخ و ابروهای درهم به‌ او‌ زل زده بود و من نگران دستم‌ را روی شانه‌اش گذاشته بودم، اما‌ نگاهم به لطیف رذل بود.
- باور‌ کن اگر اون‌موقع یکی می‌گفت این دختره‌ی لوس زن تو میشه به تیمارستان معرفیش می‌کردم... وای..‌. علی درویشیان.... خدای ادا اصول و ریاکاری... یه بی‌عرضه تمام‌عیار که نمی‌تونست با دخترها هم‌کلام بشه بعد اسم بی‌عرضگی‌شو گذاشته بود پاکی، چطور تونسته دختر مولتی‌ میلیاردر و بی‌ام‌وسوار دانشگاه رو که به هیچ‌کَس پا نمی‌داد راضی کنه... شما مگه دشمن نبودید؟ اصلاً شاید اون اداها فقط فیلمتون بوده... ها... تو بگو دختر! چطور‌ گولشو خوردی؟
علی همانطور که‌ چشمانش‌ روی لطیف قفل بود درست نشست و من هم بی‌توجه به لطیف کنار علی نشستم. ون هنوز راه خود را می‌رفت و‌ ما هم از بیرون بی‌خبر بودیم.
- اگه پولدار نبودی باور‌ کن می‌ترشیدی دختر! نه شکل و قیافه داری، نه اخلاق... البته این بدبخت هم هیچی نداره.
آرام‌ در گوش علی گفتم:
- کاش دستام باز بود تک‌تک موهاشو می‌کندم.
علی هم آرام‌ جواب داد:
- بهش توجه نکن خانم‌گل! بذار خودشو خالی کنه، اون الان داره می‌سوزه.
- از چی؟
علی‌ نگاه از لطیف گرفت و به‌طرف من برگشت به آنی‌ همه‌ی خشم نگاهش پرواز کرد.
- از اینکه تو‌ منو انتخاب کردی و‌ به امثال این‌ها محل نذاشتی.
- علی! یه وقت حرف‌های این باعث نشه نظرت نسبت به من ... .
علی لبخند زد.
- خانم‌! مگه‌ من تو رو نمی‌شناسم؟ من بهت اعتماد دارم عزیزم!
یک‌دفعه با تشر لطیف به‌طرف او برگشتیم.
- چیه باز سرتون کردید تو یقه‌ی هم‌؟
- به تو هیچ ربطی نداره.
این حرف من مصادف شد با ایستادن ون. لطیف پوزخندی زد.
- به زودی معلوم میشه که چیا به من ربط نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,429
مدال‌ها
3
لطیف در ون را باز کرد و بیرون رفت. بعد از او، دو نفر وارد شده و هر دوی ما را از شانه گرفته و از ون خارج کردند. ماشین درون محوطه‌ی بزرگی ایستاده بود. یک ساختمان بزرگ و یک‌ طبقه هم در وسط محوطه بود. مقابل ساختمان یک باغچه‌ی وسیع قرار داشت که مملو از بوته‌های عظیم و انبوه شمشاد بود. از حجم بزرگ بوته‌ها معلوم بود عمر زیادی دارند و مدت‌هاست کسی آن‌ها را هرس نکرده است. باغچه‌ی شمشادها چسبیده به‌ ساختمان بود، آنقدر که فقط راهی باریک به عرض یک موزاییک بین ساختمان و باغچه فاصله بود. وقتی که ما را از آن فاصله تنگ می‌گذراندند به این فکر می‌کردم که این ساختمان حتماً قبلاً عقب‌تر بوده و بعد تا نزدیک حریم باغچه آن را گسترش داده‌اند. از در ساختمان ما را داخل برده، راهروی طویل آن را تا انتها پیمودیم و وارد آخرین اتاق شدیم. مردان همراهمان در اتاق را قفل کرده و رفتند. نگاهی به‌ سرتاسر اتاق وسیع انداختم. در گوشه‌ی سمت چپ اتاق، اتاقکی کوچک قرار داشت و کنار اتاقک مملو از صندلی‌های شکسته بود که روی هم جمع شده بودند. چند زنجیر از سقف آویزان بود که نشان می‌داد اینجا انباری‌ای بوده که تبدیل به بازداشتگاه شده. روی دیوار دو پنجره‌ی بزرگ وجود داشت که هر دو با نرده‌ی فلزی حصارکشی شده بودند و چون پشت پنجره اثری از باغچه نبود فهمیدم در ضلع دیگری از ساختمان قرار دارند. هنوز درحال رصد اتاق بودیم که درب اتاق باز شد و لطیف به همراه مرد دیگری وارد شد. تا نگاه علی به مرد افتاد به من گفت:
- خانم! برو گوشه‌ی اتاق بشین.
کنجکاو عقب‌عقب رفتم تا به گوشه‌ی سمت راست اتاق رسیدم، تکیه داده و تا روی زمین خود را سُر داده و روی دو پا نشستم.
لطیف پوزخندی زد.
- پس خوب فهمیدی این رفیقم‌ برای چی اومده؟
مرد درشت هیکل یک شلاق چرمی را از پشت کمرش بیرون آورد و با فارسی لهجه‌داری گفت:
- تو نبود شما زیاد ازش پذیرایی کردم، منو خوب می‌شناسه.
من با دیدن شلاق کاملاً موضوع را فهمیده و ترس تمام وجودم را گرفت. علی درحال عقب‌عقب آمدن به‌سوی من گفت:
- نمی‌ذارم دست روی زن من بلند کنی.
مرد پوزخندی زد.
- زنت فکر کرده راحت می‌تونه تو رو آزاد کنه؟ کور خونده! من دیدمتون و تعقیبتون کردم، حالا هم باید تقاص فرارتو بده.
علی کاملاً مقابل من قرار گرفته بود و من در پناه او بودم.
- لطیف! غیرتت همینه که دست رو‌ی زن بلند کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین