- Jun
- 2,115
- 39,454
- مدالها
- 3
علی با همان دستش که مرا حمایت کرده بود، عبداللطیف را عقب زد.
- برو عقب حرفهاتو بزن!
چشمانم را باز کردم. عبداللطیف یک قدم عقب رفته و چشم بهچهرهی جدی علی دوخت و بعد از لحظهای پوزخند زد.
- راستی پسر! این دختر الان اینجا چیکار میکنه؟ بین تو و دختر بیاموسوار دانشگاه رابطهای هست؟
قبل از علی من جواب دادم:
- به تو ربطی نداره!
صدایم از ترس میلرزید، اما سعی میکردم محکم باشم. عبداللطیف بهطرف من برنگشت و با همان نگاهی که به علی دوخته بود، ضربهی آرامی به صورت علی زد.
- نگو پسر تو هم اهلش بودی و رو نمیکردی؟
- خانم گفت... به تو ربطی نداره عمران!
عبداللطیف سریع عصبی شد و کمی عقب نشست.
- گفتم به من نگو عمران، عمران مرده، الان عبداللطیف جلوته.
نگاه محکم علی تغییری نکرد.
- عمران یا عبداللطیف، مگه فرقی هم داره؟ ذاتت که تغییر نمیکنه.
عبداللطیف چند لحظه نگاه نفرتبارش را روی علی دوخت و بعد سریع تغییر موضع داد و با لحن آرامی گفت:
- رفیق! خیلی دوست دارم بدونم چیکار کردی این دختر افادهای که هیچوقت به احدی پا نمیداد، بهت اونقدر پا داده که بهخاطرت بلند شده تا اینجا اومده؟
- تو بگو چطور اینقدر بی*شرف شدی؟
خشم لحظهای در نگاه عبداللطیف دوید و بعد با خندهای خود را کنترل کرد.
- همیشه گفتن از آن بترس که سر به تو دارد... الان حکایت توئه، پسرجون! همه فکر میکردیم با این دختر دشمنی، پس نگو همهی اون کارها برای لاس زدن بوده.
با فشاری که علی به مچ دستم وارد کرد فهمیدم چقدر از این حرف عصبی شده، اما در صورتش بروز نمیداد. پس بهجای او جواب دادم:
- حرف دهنتو بفهم عو*ضی! علی که مثل شماها نامرد نیست؛ اون شوهرمه و من هم اومدم دنبال شوهرم.
عبداللطیف که بهطرف من برگشته بود، نگاهش را روی علی برگرداند.
- واقعاً پسر؟ دختر مایهدار دانشگاه رو عقد کردی؟
نمایشی دست زد و گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ چطور مخشو زدی؟
علی بیتوجه به اراجیف او نگاه خشمگینش را به چشمان عبداللطیف دوخت.
- پشت همهی این ماجراها تویی... ؟ پشت قتلعام پاسگاه هم تو بودی؟
عبداللطیف هم بیتوجه به او، حرف خود را با نگاهی به من ادامه داد:
- پس اون برنامهی دشمنی و رقابت که توی کارشناسی داشتید چی بود؟ همش فیلم بود؟
با خشم جواب دادم.
- تا جون احمق حسودی مثل تو دربیاد.
عبداللطیف فاصله خودش را با من به کمترین حد رساند و در صورتم لب زد:
- خانوم کوچولو! چی بلغور کرد؟
از بوی گند دهانش که به صورتم خورد چشمانم را با انزجار بستم. علی با ضربهای به سی*ن*هی عبداللطیف او را از من دور کرد و محکم گفت:
- عقب وایسا! حرفی داری با من بزن!
عبداللطیف قدمی به عقب برداشت و با پوزخندی روی لب نگاهش را روی هر دوی ما چرخاند.
- اوه آقا غیرتی شد... عجب اتفاقایی که تو نبود من توی اون دانشکدهی لعنتی نیفتاده... .
- برو عقب حرفهاتو بزن!
چشمانم را باز کردم. عبداللطیف یک قدم عقب رفته و چشم بهچهرهی جدی علی دوخت و بعد از لحظهای پوزخند زد.
- راستی پسر! این دختر الان اینجا چیکار میکنه؟ بین تو و دختر بیاموسوار دانشگاه رابطهای هست؟
قبل از علی من جواب دادم:
- به تو ربطی نداره!
صدایم از ترس میلرزید، اما سعی میکردم محکم باشم. عبداللطیف بهطرف من برنگشت و با همان نگاهی که به علی دوخته بود، ضربهی آرامی به صورت علی زد.
- نگو پسر تو هم اهلش بودی و رو نمیکردی؟
- خانم گفت... به تو ربطی نداره عمران!
عبداللطیف سریع عصبی شد و کمی عقب نشست.
- گفتم به من نگو عمران، عمران مرده، الان عبداللطیف جلوته.
نگاه محکم علی تغییری نکرد.
- عمران یا عبداللطیف، مگه فرقی هم داره؟ ذاتت که تغییر نمیکنه.
عبداللطیف چند لحظه نگاه نفرتبارش را روی علی دوخت و بعد سریع تغییر موضع داد و با لحن آرامی گفت:
- رفیق! خیلی دوست دارم بدونم چیکار کردی این دختر افادهای که هیچوقت به احدی پا نمیداد، بهت اونقدر پا داده که بهخاطرت بلند شده تا اینجا اومده؟
- تو بگو چطور اینقدر بی*شرف شدی؟
خشم لحظهای در نگاه عبداللطیف دوید و بعد با خندهای خود را کنترل کرد.
- همیشه گفتن از آن بترس که سر به تو دارد... الان حکایت توئه، پسرجون! همه فکر میکردیم با این دختر دشمنی، پس نگو همهی اون کارها برای لاس زدن بوده.
با فشاری که علی به مچ دستم وارد کرد فهمیدم چقدر از این حرف عصبی شده، اما در صورتش بروز نمیداد. پس بهجای او جواب دادم:
- حرف دهنتو بفهم عو*ضی! علی که مثل شماها نامرد نیست؛ اون شوهرمه و من هم اومدم دنبال شوهرم.
عبداللطیف که بهطرف من برگشته بود، نگاهش را روی علی برگرداند.
- واقعاً پسر؟ دختر مایهدار دانشگاه رو عقد کردی؟
نمایشی دست زد و گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ چطور مخشو زدی؟
علی بیتوجه به اراجیف او نگاه خشمگینش را به چشمان عبداللطیف دوخت.
- پشت همهی این ماجراها تویی... ؟ پشت قتلعام پاسگاه هم تو بودی؟
عبداللطیف هم بیتوجه به او، حرف خود را با نگاهی به من ادامه داد:
- پس اون برنامهی دشمنی و رقابت که توی کارشناسی داشتید چی بود؟ همش فیلم بود؟
با خشم جواب دادم.
- تا جون احمق حسودی مثل تو دربیاد.
عبداللطیف فاصله خودش را با من به کمترین حد رساند و در صورتم لب زد:
- خانوم کوچولو! چی بلغور کرد؟
از بوی گند دهانش که به صورتم خورد چشمانم را با انزجار بستم. علی با ضربهای به سی*ن*هی عبداللطیف او را از من دور کرد و محکم گفت:
- عقب وایسا! حرفی داری با من بزن!
عبداللطیف قدمی به عقب برداشت و با پوزخندی روی لب نگاهش را روی هر دوی ما چرخاند.
- اوه آقا غیرتی شد... عجب اتفاقایی که تو نبود من توی اون دانشکدهی لعنتی نیفتاده... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: