جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,558 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
صبح بعد از خوردن صبحانه، آماده‌ی رفتن شدیم. هر چه پول در جیب‌های مانتو و شلوار دیروزی‌ام مانده بود را بیرون آورده و روی تاقچه‌ی خانه عبدالواحد گذاشتم. لباس‌ها را هم درهم مچاله کردم تا در ماشین رضا بگذارم بماند. کوله‌ام را که دیگر جز جانماز و چادرم و مقداری خرت و پرت چیزی نداشت را روی شانه‌ام انداختم و به حیاط رفتم. رضا باز مشغول صحبت با تلفن بود، لحظه‌ای از دست خودم دلگیر شدم که او را با این همه مشغله‌ی کاری همراه خود کرده‌ام. صندوق‌ عقب ماشین بسته بود و اثری از سوییچ نبود، پس ناچار لباس‌های درهم جمع شده‌ام را روی‌ صندلی عقب پرت کردم. همین که در را بستم، عبدالواحد که گوشه‌ای منتظر به دیوار تکیه داده بود گفت:
- خانم! برادرتون همیشه زیاد با تلفن حرف می‌زنه؟
نگاهم را از عبدالواحد به‌سوی رضا چرخاندم.
- کارهاش زیاده.
تماس رضا که تمام شد به‌طرف ما برگشت.
- واحد! با وانت تو می‌ریم، ماشین من همین‌جا می‌مونه.
- کجا بریم آقا؟ پیاده هم میشه تا خونه‌ی یعقوب رفت.
- اون‌جا که حتماً می‌ریم، بعد از اون هم همگی باهم از مرز رد می‌شیم تا یعقوب ما رو ببره جایی که اون‌ها رو برده.
عبدالواحد از کوره در رفت.
- آقا من نیستم، این کار خطرناکه.
رضا ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی عبدالواحد زد و گفت:
- واحدخان! جنابعالی خیلی هم هستی، وگرنه دلت می‌خواد از همین‌جا بریم پاسگاه؟
عبدالواحد عصبی دستش را تکان داد.
- من فقط قرار بود یعقوب رو نشونتون بدم.
- خب الان برنامه عوض شده.
برای جلب موافقت عبدالواحد گفتم:
- آقای عبدالواحد! اگر ما رو از مرز رد کنید من کرایه‌ی خوبی بهتون میدم.
عبدالواحد رو به من کرد.
- خانم! خطرناکه، می‌فهمید؟ هم اینور، هم اونور، مرزبانی هست، گشت هست.
رضا عبدالواحد را به‌طرف خودش کشید.
- من می‌دونم خطرناکه، اینو هم می‌دونم یکی مثل یعقوب به همه‌ی کوره‌راه‌هایی که میشه دور از چشم مرزبانی ازش رد شد واقفه، برای اون مثل آب خوردنه، درضمن، فراموش نکن مجبوری ما رو ببری وگرنه با پلیس طرف میشی.
عبدالواحد کلافه نفسش را بیرون داد و دستی به ریش‌های انبوهش کشید. رضا ادامه داد:
- ماشین من هم اینجا می‌مونه، سوییچ رو هم می‌ذارم روش، به خانومت بگو آدرس دادم فردا یکی‌ رفقام‌ میاد می‌برتش.
رضا به‌طرف صندوق‌ عقب ماشین رفت و از دید ما دونفر که جلوی ماشین ایستاده بودیم، پنهان شد.
عبدالواحد مستأصل رو به من کرد.
- خانم! من یه غلطی کردم، شما ببخشید دیگه.
- من که بخشیدم.
- پس چرا می‌خواین منو تا اونور مرز بکشید؟ شما اصلاً با اون‌ها‌ چیکار دارید؟
- تو فقط همراه ما بیا! وقتی اون‌ها رو‌ پیدا کردیم برگرد.
عبدالواحد با سری که از سر ناامیدی تکان داد به‌طرف خانه‌اش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
رضا کوله‌ای بر شانه انداخته و جلیقه‌ی خاکی رنگ چهار جیبی نیز از روی پیراهنش پوشیده بود که با شلوارش که یک کتان خاکی رنگ بود سازگار شده بود.
- هوا که گرم شه با این جلیقه اذیت میشی.
- ایراد نداره، لازمش دارم.
رضا در ماشین را باز کرد‌ و سوییچ را روی ماشین گذاشت. عبدالواحد هم از خانه خارج شد و با عصبیت به‌طرف در حیاط رفت.
- واحدخان دیگه بریم؟
عبدالواحد دست به در برد و دلخور بدون آنکه به ما که پشت سرش بودیم نگاه کند، گفت:
- آقا! اسمم عبدالواحده نه واحد.
عبدالواحد از در خارج شد و ما هم پشت سرش. رضا گفت:
- حالا فرقشون مثلاً چقدره که ناراحت میشی؟
عبدالواحد بدون هیچ حرف دیگری سوار ماشینش شد و آن را از زیر سایبان بیرون آورد و سوار شدیم. بعد چند دقیقه‌ی کوتاه با طی کردن مسیرهای داخل روستا، عبدالواحد ابتدای کوچه‌ای رسید، نگه داشت و پسربچه‌ای که از کوچه بیرون می‌آمد را صدا زد:
- بالاچ!
پسر«ها»یی گفت و نزدیک شد. عبدالواحد به بلوچی‌ با او مشغول صحبت شد که از میان کلامش فقط نام یعقوب‌ را فهمیدم.
رضا معترضانه گفت:
- بلوچی حرف نزن!
عبدالواحد هوفی کشید و سرش را که از پنجره بیرون برده بود تا با پسر حرف بزند به‌طرف ما برگرداند.
- گفتم یعقوب برگشته، گفت ها، الان هم میگه برم صداش کنم؟
رضا درحالی‌که به من که کنار در نشسته بودم اشاره می‌کرد پیاده شوم، گفت:
- نه، خودمون می‌ریم سراغش.

من و رضا پیاده شدیم و عبدالواحد هم پسر را مرخص کرد تا برود. رضا به خانه‌های داخل کوچه نگاه کرد و به عبدالواحد که کنارمان آمده بود گفت:
- خونه‌ی یعقوب کدومه؟
- همون در آبی کوچیک.
رضا به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان داد و گفت:
- شما همین‌جا وایسید، خودم میرم سراغش.
عبدالواحد متعجب پرسید:
- شما که نمی‌شناسیدش.
رضا همان‌طور‌که به‌طرف کوچه می‌رفت گفت:
- خب آشنا می‌شیم.
به یک‌طرف سپر ماشین تکیه داده و چشم به رضا دوختم. عبدالواحد هم در طرف دیگر ماشین ایستاد. رضا به خانه‌ی یعقوب‌ رسید و در زد. چند لحظه بعد یعقوب در را باز کرد. از همین فاصله هم کامل شناختمش. بعد از چند کلمه صحبت با رضا قصد فرار کرد. رضا او‌ را از پشت گرفت و به دیوار کوباند و‌ مقابلش قرار گرفت، یعقوب تر و فرز بود، ضربه‌ای به دست رضا زد و خود را نجات داد، اما قبل از اینکه فاصله بگیرد رضا زیر پایش را کشید و به زمین خورد رضا به قصد گرفتن یقه‌اش هجوم آورد و با هم گلاویز شدند، اما بالأخره رضا بر او غلبه کرد و یعقوب را به شکم روی زمین خواباند، زانویش را روی کمرش گذاشت و دستانش را از پشت مهار کرد و سرش را تا نزدیک گوش یعقوب پایین برد و مشغول گفتن چیزی به او شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
عبدالواحد پرسید:
- برادرتون چه کاره‌س؟
بدون آنکه چشم از رضا و یعقوب بردارم گفتم:
- کارمنده، حسابدار یه جاییه.
- خانم! نمی‌خواید بگید، نگید خب.
سؤالی به‌طرف عبدالواحد برگشتم.
- این آدم که یعقوبو گرفت فقط یه کارمند ساده‌س؟
- رضا! از بچگی باشگاه میره، بدن آماد‌ه‌ای داره.
عبدالواحد چیزی نگفت و من به‌طرف کوچه برگشتم. حرف‌های رضا با یعقوب‌ به زمین افتاده، تمام شد و او را از روی زمین بلند کرد و در‌حالی‌که مچ یک دستش را در دست گرفته بود، هر دو با لباس‌های خاکی به‌طرف ما آمدند. یعقوب تا چشمش به عبدالواحد خورد به بلوچی تشری به او‌ زد.
رضا ضربه‌ای به کمر یعقوب زد.
- پیش ما بلوچی حرف زدن قدغنه. فقط فارسی حرف بزنید.
یعقوب‌ نگاه هیزش را به‌طرف من چرخاند.
- نباید می‌ذاشتم سالم‌ بمونی که حالا دوست پسرتو بیاری بالای سرم.
تا خواستم‌ جوابی به این نگاه و‌ حرف منظوردار بدهم. رضا ضربه‌ی محکمی به پس سر یعقوب زد.
- خفه‌شو عوضی! تا وقتی ما رو می‌بری اونور و‌ برمی‌گردونی، حواست به زر اضافی‌هایی که می‌زنی باشه، وگرنه می‌دونی که با چی طرف میشی.
یعقوب سعی کرد مچ دستش را از دست رضا آزاد کند.
- دستمو ول کن! من که گفتم می‌برمتون.
رضا مچ او‌ را رها کرد و انگشتش را طرف صورتش‌ گرفت.
- وای‌ به حالت اگه بخوای بازیمون بدی، اون‌وقته که بد بلایی سرت میارم.
یعقوب‌ به عبدالواحد تشر زد.
- ترسوی‌ آدم‌فروش!
عبدالواحد عصبی جواب داد.
- من هم‌ مثل تو مجبور شدم.
یعقوب را مخاطب کلامم قرار دادم.
- آهای! با اینکه هیچ ازت خوشم نمیاد، اما‌ اگه ما رو ببری جایی که اون‌ها‌ رو بردی، پول‌ خوبی بهت میدم، حساب کن یه بار خورده ببری اونور.
رضا چند ضربه به شانه‌ی یعقوب‌ زد.
- آقا! خودش خوب می‌دونه مجبوره ما‌ رو ببره حالا‌ ما‌ منت می‌ذاریم‌ سرش یه چیزی هم بهش می‌دیم؛ چون یعقوب‌خان خوب بلده‌ چطور از مرز ردمون کنه که آب از آب تکون نخوره، مگه‌ نه رفیق؟
یعقوب که با اخم‌هایش کاملاً نشان می‌داد از این رفاقت هیچ‌ دل خوشی ندارد گفت:
- ده تومن می‌گیرم‌ می‌برمتون.
قبل از آنکه چیزی بگویم‌، رضا گفت:
- به هر دو تون باهم‌ ده تومن میدم، اون هم‌ وقتی‌ رسیدیم‌ اونور و جای درستی بردی ما رو.
یعقوب‌ و عبدالواحد به هم‌دیگر نگاه‌ کرده و‌ یعقوب گفت:
- با اینکه‌ کمه ولی قبول!
رضا گفت:
- پررو نشو‌! از سرت هم زیاده. وگرنه‌ پیش‌ پلیس‌ مجبور‌ بودی مفتکی‌ چهچهه بزنی.
و بعد رو‌ به من کرد.
- تو‌ برو‌ عقب ماشین بشین، ما سه تا جلو‌ می‌شینیم.
سریع کوله‌ام‌ را برداشته و به عقب وانت رفتم و همان‌جایی نشستم که زمانی دست بسته افتاده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
کمی بعد ماشین به حرکت افتاد. نگاهم را به چند دبه پلاستیکی دادم که کناری قرار داشت و بعد زانوهایم‌ را در آغوشم جمع کردم. صدای پیامک گوشی باعث شد آن را بیرون بیاورم. رضا بود‌ که پیام‌ داده بود:
- حالت خوبه؟
جوابش را دادم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم چند دقیقه بعد پیامی دیگر از رضا آمد.
- این یارو ادعا می‌کنه راه‌بلد قابلیه، گرچه فکر کنم کم چاخان نمی‌کنه، اما گفته جاهایی رو بلده که دور از چشم‌ مرزبانی‌های هر دو طرف ردمون کنه.
برایش نوشتم.
- این‌ها کارشون همینه.
چند دقیقه بعد دوباره پیام آمد.
- نمیشه به یعقوب اعتماد کرد، ولی فعلاً چاره‌ای نداریم.
برایش نوشتم.
- نگران نباش خدا بزرگه.
- احتیاط هم شرطه عقله.
به همین منوال با رضا که با فاصله اندکی از من جلوی ماشین نشسته بود با پیامک حرف زدیم. خوب معلوم بود رضا بیشتر از من استرس دارد. حق هم داشت به‌خاطر من مجبور شده بود، علی‌رغم میلش پا در راه خطرناکی بگذارد. من هم به خوبی از خطرات تصمیمی که گرفته بودم آگاهی داشتم، اما برای یافتن علی چاره‌ی دیگری نبود. من از خدا یک نشانه خواستم و خدا عبدالواحد را به من نشان داد، اگر بی‌توجه می‌شدم دیگر‌ خدا هم یاری‌ام نمی‌کرد. از طرف دیگر نمی‌توانستم مطمئن باشم عبدالواحد و یعقوب با پلیس همکاری می‌کنند و هیچ تضمینی نبود که تا آن زمانی که معطل زبان باز کردن این دو پیش پلیس می‌ماندم فرصت‌های نجات علی را از دست ندهم. پس مجبور‌ بودم برای پیدا کردن عزیزم خطرش را به‌جان بخرم.
وقتی بالأخره آنتن گوشی رفت، دقایقی بود که‌ وارد مسیر سنگلاخی شده بودیم؛ آنقدر مسیر ناهموار بود که با حرکت بالا و پایین ماشین، من هم بالا و پایین می‌شدم و هر بار با ضربه‌ای که آخم را در می‌آورد به کف ماشین می‌خوردم. ماشین که نگه داشت، نفس راحتی کشیدم و‌ خواستم بیرون بروم که رضا زودتر از من دو لایه درهای برزنتی را کنار زد.
- حالت خوبه آبجی؟
- خوبم، این‌قدر نگران نباش!
- از اینجا به‌بعد مسیر خطرناکه، برو اون گوشه روی زمین بشین من این برزنت‌ها رو‌ بهم می‌بندم، تا خودم باز نکردم نیا بیرون، خواهش می‌کنم، حتی اگه ماشین وایساد از جات تکون نمی‌خوری تا خودم بیام این‌ها رو‌ باز کنم، باشه؟
- باشه داداش!
رضا اما‌ نگاهش هنوز‌ نگران بود.
- لطفاً این یه بار حرفمو گوش بده.
- گفتم که از جام تکون نمی‌خورم.
رضا لبخند اطمینان‌بخشی زد.
- تا من هستم نگران چیزی نباش!
- می‌دونم، نگران نیستم.
رضا دو طرف برزنت را به‌هم نزدیک کرد و بست و من هم به جایی که رضا گفته بود، رفتم و‌ نشستم. زمانی که وانت به حرکت افتاد گرچه مسیر به‌سختی قبل بود و یاد گرفته بودم چگونه ثابت سرجایم بمانم و دیگر داشتم عادت می‌کردم، اما ذهنم سرشار از اضطراب و تشویش بود. پس سعی کردم برای رهایی از افکار مغشوش ذهنم را معطوف به چیزهای خوب کنم و چه چیزی بهتر از خاطرات علی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
***
حتی بعد از آنکه به علی جواب مثبت دادم هم قبول نداشتم که به خدای او ایمان دارم. حتی همان وقتی که عقد او شدم هم فقط می‌گفتم من برای او و عقیده‌اش احترام قائلم؛ اما اینکه به خدایش ایمان بیاورم، نه؛ من به خدای او ایمان ندارم. به‌خاطر همین مدتی در برابر پذیرش خدا در قلبم مقاومت کردم. اما بالأخره بعد از چند ماه فهمیدم این مقاومت‌ها حقیقتی ابلهانه دارند چرا که خدا را شناخته بودم و عاقلانه بود که ایمان به او را بپذیرم.
آن روز با علی به زیارت آستانه رفته، بعد از مسیر بین‌الحرمین از کنار مسجد عتیق عبور کرده، به حرم شاهچراغ رسیده و بعد از زیارت ضریح حضرت احمد بن موسی به زیارت ضریح حضرت سید میرمحمد آمده و در انتها روی فرش‌های ورودی حرم ایشان به نرده‌های سنگی تکیه داده و کنار هم نشسته بودیم تا رفع خستگی کنیم.
- علی؟ من احساس می‌کنم دارم به خدات ایمان میارم، ولی هنوز یه چیزهایی می‌خوام ازت بپرسم.
علی لبخندی زد.

- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که تو خدا رو قبول کردی و همین یعنی ایمان. هرچی دلت می‌خواد بپرس! من برای سؤالای تو همیشه وقت دارم.
لبخندی در جوابش زدم و کمی خودم را جمع‌وجور کردم و تکیه از دیوار گرفتم.
- می‌خواستم بپرسم واقعاً خدا برای اینکه بشناسمش تو رو سر راه زندگی من قرار داد؟ یعنی اگه خدا نمی‌خواست من نمی‌شناختمش؟
علی کمی متفکر مکث کرد و گفت:
- خدا همیشه اول خودشو معرفی می‌کنه، بعد به ما اجازه میده با تفکر و تعقل بشناسیمش، تا در نهایت قلبمون بهش ایمان بیاره، می‌بینی که حتی برای شناخت خدا هم به خدا احتیاح داریم و باید ازش کمک بگیریم. همون‌طوری که برای هر کار دیگه‌ای بهش احتیاج داریم و باید ازش کمک بگیریم.
کمی ابروهایم را درهم کردم.
- یعنی واقعاً باید برای ساده‌ترین کارهای دنیا هم از خدا کمک بگیریم؟
- ساده‌ترین کارهای دنیا یعنی چی؟ کدوم کارهای دنیا ساده‌ن؟
- خب علی من فکر‌ می‌کنم بعضی از کارهای دنیا اینقدر ساده و راحته که دیگه نیازی به کمک گرفتن از خدا نباشه، مثل رشد کردن بدن یا نفس کشیدن که خود به‌خودی انجام میشن یا یه کارهای ساده‌ای مثل خوردن و خوابیدن که آدم بدون نیاز به کمک خدا می‌تونه انجامش بده.
علی نفس عمیقی کشید.
- به‌نظرت رشد کردن آدم‌ها از یه نطفه‌ی تک‌سلولی تا رسیدن به پیری ساده‌س؟ نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن هم شاید در ظاهر کارهای ساده‌ای باشن، اما نه برای ما، ما دونفر حداقل یه مقدار از شیمی سرمون میشه و می‌دونیم توی یه کار ساده‌ای مثل غذاخوردن از اول تا انتهاش چه واکنش‌های زیستی و شیمیایی برقراره تا همین کار به ظاهر ساده انجام بشه و می‌دونیم برخلاف ظاهرشون خیلی هم پیچیده‌ن، ولی حتی اگه واقعاً ساده هم بودند، باز هم کنترلشون دست ما‌ نبود.
- علی! من نمی‌تونم قبول کنم ما آدما با این همه اِهن و تِلپ توی دنیا هیچ‌کاره باشیم، بالأخره باید توی اداره جهان یه جایی با خدا شریک‌ باشیم.

- شرک همینه خانم‌ گل! اینه که خودمون یا دیگری رو در خالقیت یا مالکیت یا حتی ربوبیت یا هر صفت خدایی دیگه با خدا شریک بدونیم.
- منظورت چیه علی؟
- منظورم شریک گذاشتن برای خداست، مثلا بگیم خدا خلق کرده، شیطان هم خلق کرده، مثل اعتقاد به خدای اهورا و خدای اهریمن یا بگیم خدا مالکیت داره غیر اون هم مالکیت داره، یا بگیم‌ من فقط توی کارهای سخت از خدا باید کمک بگیرم و برای انجام‌ کارهای ساده به کمک خدا احتیاج ندارم، این‌ها همش شرکه یعنی ما برای خودمون یا دیگری در جهان نقش قائل شدیم، درحالی‌که فقط خدا تنها عامل تأثیرگذار دنیاست نه هیچ‌چیز دیگه.
- چطور‌ می‌خوای قبول کنم ما‌ آدما هیچی نیستیم؟ پس علم و قدرت و مالکیت ما چی میشه؟
- ما‌ واقعاً در هیچ‌چیز از خدا مستقل نیستیم، نه علم‌ ذاتی داریم، نه قدرت ذاتی داریم، نه مالکیت ذاتی. هرچی‌که داریم از خداست، اون بهمون داده، مال خودمون نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
ناامید خودم را به نرده‌های سنگی زدم.
- پس با این اوضاع ما‌ خیلی ضعیف و‌ ناتوانیم.
- ما واقعاً ضعیفیم، قبول‌ همین، اولین مرحله‌ی بندگیه.
ناباورانه رو به علی کردم.
- واقعاً ما هیچی‌ از خودمون نداریم؟
- هیچ‌ مالکیتی نداریم، تنها چیزی که مال خودمونه یه اختیار محدود هست که خدا بهمون داده تا از بین حق و باطل مسیر زندگی رو انتخاب کنیم.
کمی در سکوت فکر‌ کردم و‌ بعد رو به علی کردم.
- حالا که همه‌چی از خداست، پس اونی هم که گناه کرده، خودش بی‌تقصیره، خدا خواسته گناه بکنه.
علی کمی اخم کرد.
- منظورت چیه؟
- منظورم‌ اینه خدا شرایط گناه رو‌ برای گناهکار فراهم کرده.
اخم صورت علی بیشتر شد.
- به‌نظرت اون‌هایی که ماشین می‌سازن، یا اون‌هایی که جاده‌ها رو آسفالت می‌کنن، یا حتی اون‌هایی که قوانین راهنمایی و رانندگی رو درست کردن، مسئول تصادفات و مرگ و‌ میر ناشی از اون هستند؟
- یعنی میگی خدا مسئول کار گناهکار نیست؟
ابروهای علی به آنی باز شد و لبخند محوی روی لب‌هایش آمد.
- مشخصه که خدا به فساد و گناه و انحراف و ظلم کمک نمی‌کنه.
- پس اثرگذاری خدا بر انسان زیر سؤال میره؟
- نه خانم گل! خدا تأثیرگذاره، خدا روح و‌ جسم رو خلق می‌کنه، اعضا و جوارح رو میده، فهم و شعور میده، نیروی کار و قوه‌ی بدنی میده، برای حجت درونی عقل میده، پیامبر و اماما و قرآن رو هم به عنوان حجت بیرونی قرار میده، هدف و‌ مقصود رو هم برای آدم تعیین می‌کنه، هدایت هم می‌کنه، یه اختیار در انتخاب هدف و راه زندگی هم به آدم میده و البته در ضمن همه‌ی این‌ها، تمام‌ نعمت‌هاش رو‌ محل آزمایش هم‌ قرار میده تا محک بزنه و معلوم کنه بنده‌ش تا چه حد بنده و شاکر‌ باقی میمونه. اما‌ اینکه اون آدم تصمیم به چه عملی بگیره و چه راهی رو انتخاب کنه، با خودشه چون اختیار تصمیم‌گیری داره، خودش انتخاب می‌کنه از نعمت‌های داده شده خوب استفاده کنه و شاکر باشه؛ یا کفران کنه و با سوءاستفاده از اون‌ها گناه بکنه. مسئول گناه کردن خود آدمه.
- یعنی خدا نمی‌تونه جلوی گناه گناهکارو بگیره؟
- قطعاً می‌تونه، خدایی که زندگی و مرگ ما دستشه می‌تونه جان بنده‌ش رو‌ موقع گناه بگیره، یا با اولین گناه عذابش کنه، اما‌ باز به اون آدم نعمت، مهلت و امکان میده، حالا باید بگیم به گناه کردن اون آدم کمک کرده؟ نه، خدا فقط داره بهش فرصت برگشت و جبران میده، اون بنده اگه با لیاقت باشه برمی‌گرده، اگه بی‌لیاقت باشه باز هم مواهب الهی رو‌ ضایع می‌کنه.
- خدا اگه اجازه‌ی گناه نده، هیچ‌کَس نمی‌تونه گناه کنه، پس راضی به گناه هست.
- بله، خدا اجازه و مهلت به گناهکار میده، اما‌ معنیش کمک به گناهکار و رضایت از گناه نیست.
- پس چرا می‌ذاره آدم‌ها گناه کنن؟
- چون اختیار به آدما داده.
کمی مکث کرد و گفت:
- ببین! خدا زمین، کوه، دره و جاذبه رو آفریده، بعد امکان و اجازه استفاده از اون‌ها‌ رو‌ هم به ما داده ولی بعد اختیار عمل رو به خودمون داده و دیگه به ما مربوطه چطور از این نعمت‌ها و امکانات بهره ببریم، ما مختاریم بریم کوهنوردی و به عظمت خدا فکر کنیم یا بریم‌ خودمونو از قله بندازیم‌ پایین خودکشی کنیم.
چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
- هیچ‌کدوم از این‌ها خارج از اراده خدا نیستن، اما این معنی رو نمیده خدا به خودکشی اون آدم کمک کرده، خدا فقط امکانات فراهم کرده، اما‌ بنده است که با اختیار خودش انتخاب می‌کنه چیکار کنه.
نفسی از کلافگی بیرون دادم و روی از علی گرفتم.
- وای علی! زندگی بدون گناه خیلی سخته، گاهی‌وقت‌ها فکر می‌کنم از پسش برنیام.
علی دستم را در دست گرفت و مرا متوجه خود کرد.
- هرگز این‌طوری ناامید نشو! همیشه یادت باشه گناه کردن خیلی سخت‌تر از زندگی بدون گناه هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
***
مدتی بود که ماشین در جاده‌ی همواری پیش می‌رفت. گاهی سرعت آن بسیار کم می‌شد و گاهی سرعت می‌گرفت. می‌توانستم از صدای ماشین‌های بیرونی بفهمم در جاده هستیم، اما چون رضا خواسته بود از جایم تکان نخورم، در همان حال که گردنبندم را در مشت می‌فشردم نشسته بودم و زیرلب دعا می‌کردم که خدا مرا به علی برساند. مدتی گذشت که ماشین متوقف شد و چند لحظه بعد رضا بود که طناب بسته شده‌ی دور حلقه‌های فلزی درون برزنت را باز می‌کرد. سریع از جایم جستم و خودم را پشت در رساندم و تا نگاهم به رضا افتاد پرسیدم:
- رسیدیم؟
رضا یک‌ بطری آب به‌طرفم گرفت.
- نه هنوز، یه مقدار آب بخور!
بطری را گرفتم و رضا همین‌طور ادامه داد:
- دیگه خطری از مرزبانی‌های دو طرف نداریم؛ اما هنوز معلوم نیست جلوتر چی بشه. این یارو که ادعا می‌کنه دیگه خطری نداره و برای اینکه خیالمون راحت‌تر باشه باید بریم پیش رفیقش ماشین عوض کنیم؛ میگه اگه زود کارمونو تموم کنیم و برگردیم مشکلی پیش نمیاد.
من که در این فاصله آب خورده بودم، گفتم:
- رضا! اگه علی رو از اینجایی که یعقوب میگه جابه‌جا کرده باشن چی؟
- هیچی با همین‌ها برمی‌گردیم ایران، می‌ریم همه چی رو می‌ذاریم کف دست مأمورها.
- به جرم خروج غیرقانونی بازداشتمون نکنن؟
- بکنن! حداقل پلیس ایران با پلیس پاکستان بهتر از ما می‌تونه علی رو پیدا کنه.
کمی نگران اخم کردم و رضا با لحن آرامی گفت:
- حالا بُغ نکن آبجی! فعلاً بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟
رضا درهای برزنتی را پایین انداخت و من هم سرجایم نشستم. دقایقی بعد ماشین باز در جایی توقف کرد و رضا سراغم آمد و«پیاده شو» گفت. سریع پیاده شدم. در حیاط خانه‌ای بودیم. با وسعت تقریباً زیاد و چند ساختمان کوچک پراکنده. یعقوب مقابل یکی از اتاقک‌ها رفت و من رو به رضا کردم.
- اینجا کجاست؟
- یعقوب میگه آشناشه، یه ناهاری اینجا می‌خوریم، ماشین هم عوض می‌کنیم تا بقیه مسیرو بریم.
یعقوب با دست اشاره کرد و همگی به راه افتادیم. وقتی به او رسیدیم به تخت چوبی که پشت دیوار اتاقک قرار داشت و فرش قرمزرنگی روی آن پهن بود، اشاره کرد.
- بشینید گفتم برامون ناهار آماده کنه.
عبدالواحد برای نشستن پیش‌قدم شد. یعقوب رو به رضا کرد.
- آقای محترم! حواست هست که خرج غذا و کرایه ماشینو باید بدی.
رضا هم که برای نشستن می‌رفت گفت:
- پولشو تو میدی ما بعداً با هم حساب می‌کنیم.
یعقوب معترض گفت:
- شما منو آوردید اینجا، بعد من پولشو بدم؟
- بله شما می‌دید، چون توی جیبت روپیه داری.
یعقوب دستی روی جیب پیراهنش گذاشت.
- چرا جیب منو دید زدی؟
رضا بی‌توجه به یعقوب رو به من کرد.
- چرا نمی‌شینی؟
- ظهر شده می‌خوام اول نماز بخونم.
رضا رو‌ به‌طرف یعقوب کرد.
- تو که با اینجا آشنایی جایی هست بشه نماز خوند.
یعقوب تخس اشاره به اتاقکی دورتر کرد.
- توالت اونجاس، بهش میگم بذاره بری داخل بخونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
بعد از آنکه وضو گرفته، برگشتم و داخل اتاقک شدم، رفیق درشت هیکل یعقوب، مشغول خورد کردن پیاز بود، با دیدن من با دست به اتاقکی دیگر اشاره کرد که برای نماز به آنجا بروم. می‌خواستم جهت قبله را بپرسم، اما اخم‌های درهم مرد مرا منصرف کرد، ناگزیر وارد شدم و متوجه شدم جهت قبله با ماژیک روی کاغذی نوشته شده و به دیوار چسبانده‌اند. واقعاً اینجا نمازخانه‌ی مرد بود. با خرسندی نماز خوانده و بیرون رفتم. کنار رضا که بالای تخت نشسته بود، نشستم. دو مرد دیگر پایین تخت روبه‌روی ما نشسته بودند؛ عبدالواحد سربه‌زیر بود، اما یعقوب همان‌طور که دستش را به درازا روی لبه‌ی تکیه‌گاه تخت گذاشته بود، با اخم به رضا خیره بود و متقابلاً رضا هم به او خیره بود. سرم را نزدیک گوش رضا بردم.
- برو تو هم نمازتو بخون!
رضا نگاه از یعقوب گرفت و رو به من کرد و آرام گفت:
- تو رو با این‌ها تنها بذارم؟
آرام جواب دادم:
- نترس! از پس خودم برمیام، تازه جای دوری نمیری، دوتا دو وکعت هم زیاد طول نمی‌کشه، نذار سر هیچی نمازت قضا بشه.
رضا رو به آن دو کرد.
- آهای! بلند شید بریم نماز بخونیم.
عبدالواحد سریع بلند شد«چشم» گفت و کفش‌هایش را در پا کرد.
یعقوب بی‌خیال نگاهش را چرخاند.
- من قرصشو توی ماشین انداختم.
رضا که سر پا ایستاده بود، دستش را به‌طرف یعقوب گرفت.
- هی یارو... .
میان کلامش رفتم.
- رضا! تو برو نمازتو بخون، این بدبختو ول کن!
هر دو نفر لحظاتی با چشم‌غره به‌هم خیره شده و بعد رضا به راه افتاد. با رفتن او، یعقوب نیشخندی زد و بعد که دورتر شد، رو به من کرد و گفت:
- نمی‌ترسی از من؟
در ورودی اتاقک از جایی که ما نشسته بودیم پنهان بود، می‌دانستم رضا برای داخل رفتن هم از کنار ما نمی‌گذرد و منظور یعقوب را هم خوب از این جمله می‌فهمیدم؛ اما خونسرد به او نگاه کردم.
- از چی باید بترسم؟
کمی گردنش را با غرور تکان داد.
- تو یه زن ضعیفی، دوست پسرت هم نیست کمکت کنه، باید از من که یه مَردم بترسی.
تک‌خندی زدم.
- از تو بترسم؟ من اگه می‌خواستم بترسم اون شب توی کاروانسرا می‌ترسیدم.
کمی خودم را به او که میخ من شده بود نزدیک کردم.
- من ازت نمی‌ترسم، چون می‌دونم کاری نمی‌کنی، نه می‌تونی منو بکشی، نه می‌تونی فرار کنی، نه حتی دست بهم بزنی.
یعقوب کمی اخم کرد و این‌بار من با بی‌خیالی به اطراف نگاه کردم ادامه دادم:
- چون می‌دونی اینجوری نه به پولی که قراره بگیری می‌رسی، نه می‌تونی دیگه از دست پلیس در بری.
یعقوب اخم‌هایش را باز کرد و با لذت با آن چشمان زاغش به من خیره شد.
- از همون شب فهمیدم خوب مالی هستی.
انگشتم را به‌طرفش گرفتم.
- بهت توصیه می‌کنم بدجور حواست به چشم و زبونت باشه وگرنه برادرم رضا بدجور بلده چشمتو کور کنه و زبونتو از حلقومت بکشه بیرون؛ شوخی هم نداره.
یعقوب اخم کرد و رو برگرداند و من پرسیدم:
- چند ساله برای رئیس کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
یعقوب به‌طرف من برگشت.
- رئیس؟... آها اون‌ها رو میگی، من برای کسی کار نمی‌کنم، هر کی مزد بده براش فعلگی می‌کنم.
پوزخندی زدم.
- کارت فعلگیه؟
- به تو چه؟
- برای من فیلم نیا، من که خودم می‌دونم کارت رد شدن از مرزه... حالا سوخت می‌بری یا آدم میاری؟
- هر چی که پول بدن.
- پس چرا از برادرم فرار کردی؟ ما هم می‌خواستیم پول بدیم از مرز ردمون کنی؟
- نمی‌دونستم که... تازه برادرت شبیه پلیس‌هاست.
تک‌خندی زدم. حتماً به‌خاطر ریش‌های رضا اینطور فکر می‌کرد.
- ولی از کارت خوشم اومد. به مرزبانی نخوردیم.
- من که کارم درسته؛ اما خودتون هم کم خوش‌شانس نبودین، برخلاف همیشه به گشت‌های مرزبانی ایران نخوردیم. این طرف هم که خیلی وقته دیگه گشت‌هاش رو برده جای دیگه.
- تا کجا با رئیس بودی؟
- رئیس و نوچه‌ش قبل مرز از ما جدا شدن.
یک آن تمام دلم درون پاهایم ریخت. یعنی ما برای یافتن علی جای اشتباهی می‌رفتیم؟ علی از مرز رد نشده بود؟
- یعنی اون‌ها از مرز رد نشدن؟
- نه اون دوتا، بقیه چیزها و آدماشونو نفهمیدم کجا فرستادن، ولی با ما تا لب مرز اومدن و بعد رفتن جنوب، فکر کنم می‌خواستن برن لب دریا، من با یکی دیگه، اون سربازه رو پیاده از مرز رد کردیم، اینور یه ماشین منتظرمون بود، سر نرخ صلاحمون نشد، همراهشون رفتم تا پولمو بگیرم.
کمی خیالم آسوده شد و نفس راحتی کشیدم. به‌طرف مقصد درست درحال حرکت بودم.
- اون سرباز حالش چطور بود؟
یعقوب با شوق به‌طرف من برگشت دو دستش را به‌هم زد.
- پس بگو ماجرا چیه؟ خلاف اون چیزی که اون روز نشون دادید، شب خوب بهت حال داده بوده که حالا افتادی دنبالش... اَی پسر ناکَس... عجب جلبی بود رو نمی‌کرد... .
عصبانی شدم.
- تو به اونش کاری نداشته باش! بگو حالش چطور بود؟
- من چه می‌دونم؟ سربازِ اسیر رئیس نبود، امانت بود تا ببره از مرز رد کنه، مال یه آدمی بود به اسم عبداللطیف. من فقط چشم و دهن و دست و پاشو توی کاروانسرا بستم انداختم، پشت ماشین، لب مرز انداختم زمین، پاشو باز کردم، طناب انداختم گردنش تا اون یارو آدم عبداللطیف با خودش بِکشه، بعد پیاده از مرز رد شدیم؛ اینور هم انداختمش توی صندوق‌ عقب سواری، وقتی دیدم کمتر از توافق می‌خوان بدن درگیر شدم، مجبور شدن منو با خودشون تا مقرشون ببرن.
- این همه حرف زدی نگفتی حال اون سرباز چطور بود؟
- سؤال‌ها می‌کنی دختر!... می‌خوای حال اسیر گل و بلبل باشه؟ اونم نظامی؟ همین که زنده می‌خواستنش عجیبه.
با ناراحتی لب فرو بستم. دلم کاملاً برای علی سوخت با چه وضعی در گرما و سنگلاخ او را کشان‌کشان با خود برده و بعد در خفقان صندوق‌ عقب چند ساعت زندانی‌اش کرده بودند. چه لحظات مرگ‌آوری را تجربه کرده بود. انگشتم از زیر گلو داخل مقنعه‌ام برده و‌ کمی آن را از گلویم فاصله دادم. حس خفگی و بغض گلویم باعث شد رو از یعقوب بگیرم. وقتی رضا و عبدالواحد برگشتند و‌ رفیق یعقوب هم غذایی آورد، اشتهایم‌ کاملاً کور شده بود؛ اما به زور چند لقمه خوردم تا رضا پاپی‌ام نشود. بعد از ناهار یعقوب وانت مزدای تیره رنگی که همچون وانت عبدالواحد چادر برزنتی داشت از دوستش کرایه کرد، ماشین عبدالواحد را همان‌جا گذاشته و به‌طرف مقصد بعدی به‌راه‌ افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
غروب شده بود که بالأخره وانت ایستاد و با اجازه‌ی رضا پیاده شدم. در یک خیابان تقریباً خلوت، مقابل یک ساختمان سه طبقه‌ی باریک ایستاده بودیم. نگاهم روی ساختمان نما سیمانی با پنجره‌های سفیدش چرخید.
- اینجا کجاست؟
- یه مسافرخونه‌س، آشنای یعقوبه، این‌طور که از ظاهرش برمیاد یه مقدار هم بی‌در و پیکره، شب مجبوریم همین‌جا بمونیم، فردا بریم دنبال علی.
یعقوب و عبدالواحد زودتر از ما وارد شده بودند. همین که‌ وارد شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد صدای موسیقی تند هندی بود و بعد بوی دود. یعقوب مقابل پیشخوان ایستاده و مشغول‌ خوش و بش با مسافرخانه‌چی بود. چند دقیقه بعد با دو کلید به‌طرف ما آمد و رو به رضا کرد.
- توی همین طبقه دوتا اتاق گرفتم.
به‌طرف راهرویی که از مقابل پیشخوان به چپ کشیده میشد، حرکت کرد.
- یادتون باشه این‌ها به دستمزدم اضافه میشه ها!
رضا کوله‌اش را روی شانه کمی جابه‌جا کرد.
- حالا اون هم به وقتش.
بعد از چند قدم به دو اتاق روبه‌روی هم رسیدیم.
یعقوب کلیدی را به‌طرف من و رضا گرفت و به اتاق سمت چپ اشاره کرد.
- این برای شما دوتا... اون‌هم برای من و عبدالواحد.
رضا کلید را گرفت و باز دستش را برای گرفتن کلید دیگر دراز کرد.
- اونو هم بده.
- برای چی؟
- بده!
یعقوب اجباراً کلید را در دست رضا گذاشت. رضا کلید اول را به دست من داد.
- باز کن برو داخل!
به‌سمت در اتاق چرخیدم تا در را باز کنم.
رضا رو به دو نفر دیگر کرد.
- ما سه نفر با هم توی یه اتاق می‌مونیم.
یعقوب معترض گفت:
-یعنی چی آقا اتاق دوتخته‌س! شما به ما اعتماد ندارید؟
رضا با خونسردی جواب داد:
- اعتمادو که قطعاً به تو ندارم، بعدش یه شب رو زمین بخوابی طوری نمیشه.
- نمیشه، شما برید پیش خواهرتون.
- آها برم که نصفه‌شب بذاری در بری؟
- در نمیرم، می‌مونم پولمو بگیرم، البته اگه دبه نکنی.
من به‌جای رضا جواب دادم:
- نگران نباش! وقتی گفتم پول میدم حتماً بهتون میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین