- Jun
- 2,116
- 39,466
- مدالها
- 3
اشکهایم را پاک کردم.
- ممنون رضا که منو زدی. این سیلی لازم بود تا به خودم بیام. چشمهامو باز کرد تا بفهمم دارم چیکار میکنم. من کور شده بودم؛ فقط میخواستم علی رو پیدا کنم دیگه هیچی برام مهم نبود. من تنها بودم. یه دختر بیک.س که عامل بدبختی باباشه و مادر هم نداره، بیکسی منو کشوند اینجا، گفتم علی رو پیدا میکنم تا برام جای همه رو پر کنه.
- پس من کیام سارینا؟ تو بیک.س نیستی، منو داری، من برادرتم.
- توقع نداشتم بعد از ماجرای بابا و ایران باز هم منو به خواهری بخوای. میگفتم وقتی اونها از هم جدا بشن دیگه تو چرا باید در برابر من احساس مسئولیت کنی؟ فکر میکردم دیگه تنهای تنها شدم.
- آخ خواهر من! چرا اینقدر مغزت کوچیکه؟ هر اتفاقی بین آقا و مادر بیفته باز هم تو خواهر منی و من در برابرت مسئولم، اینو بفهم خواهشاً.
کمی با انگشت روی گونه سیلیخوردهام دست کشیدم.
- با این سیلی فهمیدم دیگه. فهمیدم هنوز کسی هست که منو تنها نذاشته، هنوز یه داداش بزرگ دارم که نمیذاره اشتباه کنم، اگر هم یه وقت اشتباه کنم، شده با کتک اما جلوم رو میگیره.
- من هرگز تنهات نمیذارم آبجی! من همیشه روی تو حساسم و غیرت دارم. اما ببخش زدمت. قول میدم دیگه هیچوقت دستم کج نره. باور کن دست خودم نبود. تموم این بیست ساعتی که از شیراز راه افتادم اومدم به این فکر میکردم که اگه بیام و جایی پیدات نکنم چه خاکی باید سرم بریزم؟ تو هم که جواب تلفنهامو نمیدادی دیگه بدتر شدم.
سرم را بهطرف شیشهی کنار دستم برگرداندم.
- جز دردسر برای بقیه چیزی ندارم.
- خواهر من! غصه نخور! آقا و مادر رو آشتی میدیم، علی رو هم پیدا میکنن، دوباره همهچی روبهراه میشه.
بهطرف رضا برگشتم.
- هیچی روبهراه نمیشه رضا... دیگه هیچی توی زندگی من روبهراه نمیشه. مامان و بابا از هم جدا میشن، علی هم دیگه هیچوقت پیدا نمیشه... .
اشکهایم دوباره راه رفتن پیش گرفتند.
- میدونی از چی میسوزم رضا؟ از اینکه مدام میگفتم خدایا کمک کن فقط یهبار علی رو ببینم؛ بعد که خدا یه فرصت بهم داد و یه شب توی اون دخمه منو برد پیش علی که باهاش باشم، با لجبازی و حماقت، با ندونمکاری و نفهمی، خودمو ازش مخفی کردم. منِ ابله خودم فرصتمو سوزوندم. من خیلی احمقم رضا! خیلی... .
با دستانم صورتم را پوشاندم و زار زدم.
- آبجی قشنگم! گریه نکن! به خدا همهچیز درست میشه. ناامید نباش! مامان و آقا فقط دعوا کردن، علی رو هم پلیس پیدا میکنه، بعد خودم میرم ازش میخوام برگرده پیشت، هر کاری بخوای برات میکنم، تو فقط غصه نخور!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بگو چیکار کنم تا اینقدر گریه نکنی؟
دستانم را از روی صورتم برداشتم و اشکهایم را پاک کردم و درحالیکه بینیام را بالا میکشیدم گفتم:
- برو کاروانسرا... منو ببر جایی که آخرین بار علی رو دیدم.
- اونجا چرا عزیزم؟
- میخوام برای همیشه ازش خداحافظی کنم، علی من هیچوقت برنمیگرده، میدونم اونها زنده نمیذارنش که دوباره ببینمش.
دوباره گریهام شدید شد و از میان گریه گفتم:
- عزیز منو یه جایی گموگور میکنن که دیگه هیچوقت حتی خبری ازش بهم نرسه.
- آروم باش عزیزم! باشه میبرمت، اینقدر روح و روانتو با این فکرها آزار نده.
این کار ممکن نبود وقتی دیگر مطمئن شده بودم که علی را پیدا نمیکنم. من نمیتوانستم جلوی گریههایم را بگیرم. دیگر همهی امیدم ناامید شده بود.
- ممنون رضا که منو زدی. این سیلی لازم بود تا به خودم بیام. چشمهامو باز کرد تا بفهمم دارم چیکار میکنم. من کور شده بودم؛ فقط میخواستم علی رو پیدا کنم دیگه هیچی برام مهم نبود. من تنها بودم. یه دختر بیک.س که عامل بدبختی باباشه و مادر هم نداره، بیکسی منو کشوند اینجا، گفتم علی رو پیدا میکنم تا برام جای همه رو پر کنه.
- پس من کیام سارینا؟ تو بیک.س نیستی، منو داری، من برادرتم.
- توقع نداشتم بعد از ماجرای بابا و ایران باز هم منو به خواهری بخوای. میگفتم وقتی اونها از هم جدا بشن دیگه تو چرا باید در برابر من احساس مسئولیت کنی؟ فکر میکردم دیگه تنهای تنها شدم.
- آخ خواهر من! چرا اینقدر مغزت کوچیکه؟ هر اتفاقی بین آقا و مادر بیفته باز هم تو خواهر منی و من در برابرت مسئولم، اینو بفهم خواهشاً.
کمی با انگشت روی گونه سیلیخوردهام دست کشیدم.
- با این سیلی فهمیدم دیگه. فهمیدم هنوز کسی هست که منو تنها نذاشته، هنوز یه داداش بزرگ دارم که نمیذاره اشتباه کنم، اگر هم یه وقت اشتباه کنم، شده با کتک اما جلوم رو میگیره.
- من هرگز تنهات نمیذارم آبجی! من همیشه روی تو حساسم و غیرت دارم. اما ببخش زدمت. قول میدم دیگه هیچوقت دستم کج نره. باور کن دست خودم نبود. تموم این بیست ساعتی که از شیراز راه افتادم اومدم به این فکر میکردم که اگه بیام و جایی پیدات نکنم چه خاکی باید سرم بریزم؟ تو هم که جواب تلفنهامو نمیدادی دیگه بدتر شدم.
سرم را بهطرف شیشهی کنار دستم برگرداندم.
- جز دردسر برای بقیه چیزی ندارم.
- خواهر من! غصه نخور! آقا و مادر رو آشتی میدیم، علی رو هم پیدا میکنن، دوباره همهچی روبهراه میشه.
بهطرف رضا برگشتم.
- هیچی روبهراه نمیشه رضا... دیگه هیچی توی زندگی من روبهراه نمیشه. مامان و بابا از هم جدا میشن، علی هم دیگه هیچوقت پیدا نمیشه... .
اشکهایم دوباره راه رفتن پیش گرفتند.
- میدونی از چی میسوزم رضا؟ از اینکه مدام میگفتم خدایا کمک کن فقط یهبار علی رو ببینم؛ بعد که خدا یه فرصت بهم داد و یه شب توی اون دخمه منو برد پیش علی که باهاش باشم، با لجبازی و حماقت، با ندونمکاری و نفهمی، خودمو ازش مخفی کردم. منِ ابله خودم فرصتمو سوزوندم. من خیلی احمقم رضا! خیلی... .
با دستانم صورتم را پوشاندم و زار زدم.
- آبجی قشنگم! گریه نکن! به خدا همهچیز درست میشه. ناامید نباش! مامان و آقا فقط دعوا کردن، علی رو هم پلیس پیدا میکنه، بعد خودم میرم ازش میخوام برگرده پیشت، هر کاری بخوای برات میکنم، تو فقط غصه نخور!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بگو چیکار کنم تا اینقدر گریه نکنی؟
دستانم را از روی صورتم برداشتم و اشکهایم را پاک کردم و درحالیکه بینیام را بالا میکشیدم گفتم:
- برو کاروانسرا... منو ببر جایی که آخرین بار علی رو دیدم.
- اونجا چرا عزیزم؟
- میخوام برای همیشه ازش خداحافظی کنم، علی من هیچوقت برنمیگرده، میدونم اونها زنده نمیذارنش که دوباره ببینمش.
دوباره گریهام شدید شد و از میان گریه گفتم:
- عزیز منو یه جایی گموگور میکنن که دیگه هیچوقت حتی خبری ازش بهم نرسه.
- آروم باش عزیزم! باشه میبرمت، اینقدر روح و روانتو با این فکرها آزار نده.
این کار ممکن نبود وقتی دیگر مطمئن شده بودم که علی را پیدا نمیکنم. من نمیتوانستم جلوی گریههایم را بگیرم. دیگر همهی امیدم ناامید شده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: