جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,558 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
اشک‌هایم را پاک کردم.
- ممنون رضا که منو زدی. این سیلی لازم‌ بود تا به‌ خودم‌ بیام. چشم‌هامو باز کرد تا بفهمم دارم‌ چیکار‌ می‌کنم. من کور شده بودم؛ فقط می‌خواستم‌ علی رو‌ پیدا کنم دیگه هیچی برام‌ مهم نبود. من تنها بودم. یه دختر بی‌ک.س‌ که عامل بدبختی باباشه و مادر هم نداره، بی‌کسی منو کشوند اینجا، گفتم علی رو‌ پیدا می‌کنم تا برام جای همه‌ رو پر کنه.
- پس من کی‌ام سارینا؟ تو بی‌ک.س نیستی، منو داری، من برادرتم.
- توقع نداشتم بعد از ماجرای بابا و ایران باز هم‌ منو به خواهری بخوای. می‌گفتم وقتی اون‌ها از هم‌ جدا بشن دیگه تو چرا باید در برابر من احساس‌ مسئولیت کنی؟ فکر‌ می‌کردم‌ دیگه تنهای تنها شدم.
- آخ خواهر‌ من! چرا اینقدر مغزت کوچیکه؟ هر اتفاقی بین آقا و‌ مادر بیفته باز هم تو‌ خواهر‌ منی و‌ من در برابرت مسئولم، اینو بفهم خواهشاً.
کمی با انگشت روی‌ گونه سیلی‌خورده‌ام دست کشیدم.
- با این سیلی فهمیدم‌ دیگه. فهمیدم‌ هنوز‌ کسی هست که منو تنها نذاشته، هنوز یه داداش بزرگ دارم که نمی‌ذاره اشتباه کنم، اگر هم یه وقت اشتباه کنم، شده با کتک اما‌ جلوم رو می‌گیره.
- من هرگز تنهات نمی‌ذارم‌ آبجی! من همیشه روی تو حساسم و غیرت دارم. اما ببخش زدمت. قول میدم دیگه هیچ‌وقت دستم کج نره. باور کن دست خودم نبود. تموم این بیست ساعتی که از شیراز راه افتادم اومدم به این فکر می‌کردم که اگه بیام و جایی پیدات نکنم چه خاکی باید سرم بریزم؟ تو هم که جواب تلفن‌هامو نمی‌دادی دیگه بدتر شدم.
سرم را به‌طرف شیشه‌ی کنار دستم برگرداندم.
- جز دردسر برای بقیه چیزی ندارم.
- خواهر من! غصه نخور! آقا و‌ مادر رو آشتی می‌دیم، علی رو هم پیدا می‌کنن، دوباره همه‌چی روبه‌راه میشه.
به‌طرف رضا برگشتم.
- هیچی روبه‌راه نمیشه رضا... دیگه هیچی توی زندگی من روبه‌راه نمیشه. مامان و بابا از هم جدا میشن، علی هم دیگه هیچ‌وقت پیدا نمیشه... .
اشک‌هایم دوباره راه رفتن پیش گرفتند.
- می‌دونی از چی می‌سوزم رضا؟ از اینکه مدام می‌گفتم خدایا کمک کن فقط یه‌بار علی رو ببینم؛ بعد که خدا یه فرصت بهم داد و یه شب توی اون دخمه منو برد پیش علی که باهاش باشم، با لجبازی و حماقت، با ندونم‌کاری و نفهمی، خودمو ازش مخفی کردم. منِ ابله خودم فرصتمو سوزوندم. من خیلی احمقم رضا! خیلی... .
با دستانم صورتم را پوشاندم و زار زدم.
- آبجی قشنگم! گریه نکن! به خدا همه‌چیز درست میشه. ناامید نباش! مامان و آقا فقط دعوا کردن، علی رو هم پلیس پیدا می‌کنه، بعد خودم‌ میرم‌ ازش می‌خوام برگرده پیشت، هر کاری بخوای برات می‌کنم، تو فقط غصه نخور!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بگو چیکار کنم تا اینقدر گریه نکنی؟
دستانم را از روی صورتم برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم و درحالی‌که بینی‌ام را بالا می‌کشیدم گفتم:
- برو کاروان‌سرا... منو ببر جایی که آخرین بار علی رو دیدم.
- اونجا‌ چرا عزیزم؟
- می‌خوام‌ برای همیشه ازش خداحافظی کنم، علی من هیچ‌وقت برنمی‌گرده، می‌دونم اون‌ها زنده نمی‌ذارنش که دوباره ببینمش.
دوباره گریه‌ام شدید شد و از میان گریه گفتم:
- عزیز منو یه جایی گم‌وگور می‌کنن که دیگه هیچ‌وقت حتی خبری ازش بهم نرسه.
- آروم باش عزیزم! باشه می‌برمت، اینقدر روح و‌ روانتو با این فکرها آزار نده.
این کار‌ ممکن نبود وقتی دیگر مطمئن شده بودم که علی را پیدا نمی‌کنم. من نمی‌توانستم جلوی گریه‌هایم را بگیرم. دیگر همه‌ی امیدم ناامید شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
همین که رضا وسط کاروان‌سرا ماشین را نگه داشت؛ با سرعت پیاده شده و خود را به دخمه رساندم. از پله‌ها پایین رفتم و همان‌جایی که علی نشسته بود، نشستم. صدای«سارینا» گفتن رضا باعث شد برگردم. رضا بالای پله‌ها ایستاده بود. یک‌ لحظه هم گریه‌ام قطع نشده بود. دستم را روی خاک‌های زمین کشیدم و از میان هق‌هق‌هایم گفتم:
- وقتی اومدم علی اینجا نشسته بود... .
به‌طرف دیوار برگشتم.
- روش اینور بود، منو ندید صداشو که شنیدم فهمیدم خودشه.
به‌طرف جایی که آن شب نشسته بودم، برگشتم و گفتم:
- رفتم اون گوشه قایم شدم... نگاه‌ کن؛ الان هم تاریکه. اون‌موقع شب بود از الان هم تاریک‌تر... کل اینجا تاریک‌ بود.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم و دست به میله‌هایش گرفتم.
- یه لامپ اینجا بود که فقط همین‌جایی که علی نشسته بود رو روشن می‌کرد. منِ احمق توی تاریکی قایم شدم، صدامو هم عوض کردم‌ تا علی منو نشناسه... علی اصلاً منو ندید... نفهمید کی‌ام... ولی تا خود صبح‌ باهم حرف زدیم... چون علی فکر‌ می‌کرد غریبه‌ام تونستم خیلی چیزها از زیر زبونش بکشم که هیچ‌وقت دیگه بهم نمی‌گفت.
دو قدم به‌طرف رضا که‌ به‌ پایین پله‌ها آمده بود برداشتم و بینی‌ام‌ را بالا کشیدم.
- کاش هیچ‌وقت این کارو نمی‌کردم. کاش خودمو بهش نشون می‌دادم، اون شب تنها فرصت من برای دیدن علی بود. اون خیلی دل‌رحمه اگه می‌دونست من کی‌ام‌، منو آزار نمی‌داد.
در میان اشک‌های بی‌وقفه‌ای که از چشمانم روان شده بود روی زمین دو زانو افتادم.
- دیگه هیچ‌وقت علی رو نمی‌بینم.
رضا کنارم‌ روی‌ دو‌پا نشست.
- عزیزم‌! ناامید نباش! علی برمی‌گرده.
- نه دیگه برنمی‌گرده، اونو توی کشور غریب می‌کشن، جنازه‌شو هم یه‌ جای پرت خاک می‌کنن؛ از کجا باید پیداش کنم؟
- سارینا! اون‌ها اگه می‌خواستن بکشنش زحمت از مرز رد کردنش رو به خودشون نمی‌دادن، حتماً زنده‌ش براشون مهم‌تره، یه دلیلی داره که زنده نگهش دارن.
- اگه دلیلشون تموم بشه چی؟ اگه دیگه لازمش نداشته باشن چی؟
رضا سکوت کرد. نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را به روی خاک‌ها کشیدم.
- علی من اینجا نشسته بود و ذکر می‌گفت. همین‌جا قرآن خوند. همین‌جا نماز خوند.
رضا بلند شد.
- من کنار ماشین منتظرت می‌مونم.
رضا هم از پله‌ها بالا رفت. او هم قبول کرد که علی دیگر برنمی‌گردد و تنهایم گذاشت تا هر چقدر می‌خواهم عزاداری کنم.
خاک‌های روی زمین را چنگ‌ زدم و به سرم ریختم.
- خاک‌ بر سر‌ من که نفهمیدم، خاک‌ بر سر من که خودمو ازت قایم کردم، خاک‌ بر سرم که اینقدر بی‌لیاقتم... .
آخرین‌ چنگ را روی سرم‌ محکم کوبیدم و با صدای بلند زار زدم.
- خدایا! غلط کردم! کمکم کن! منو ببخش و کمکم کن! یه نشونه بهم بده! بهم بگو علی رو می‌بینم یا نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
در همان‌حال نشسته پیشانی‌ام‌ را روی خاک‌ گذاشتم.
- کمکم کن خدا!... علی رو هم می‌خوای ازم‌ بگیری؟ من که کسی غیر خودت رو ندارم‌ که صدامو بشنوه، بهم رحم کن! بنده‌ی بدی بودم، حق داری عذابم کنی، یه عمر ندیدمت، درسته؛ ولی قول میدم... قول میدم... بنده بشم‌ برات! هرچی خواستی اعتراص نمی‌کنم. فقط علی رو سالم نگه دار! اگه می‌خوای تنها باشم، باشه؛ یه نشونه بهم بده، قول میدم، این‌بار واقعاً قول میدم اگه بفهمم منو تنها می‌خوای دل از علی بکنم... فقط اونو سالم نگه دار!
چند دقیقه با همان حال روی خاک‌های کف اتاق زار زدم و گریه کردم. وقتی توانستم خودم را کنترل کنم سرم را بلند کرده و دستی روی صورت گِل‌مالی شده‌ام کشیدم. بلند شدم. آخرین نگاه‌هایم را به دخمه انداختم. دیگر می‌خواستم به شیراز برگردم و منتظر نشانه‌ی خدا بمانم. پس از دخمه خارج شدم و به حیاط رفتم. رضا که سر به زیر به ماشین تکیه داده بود، تا متوجه آمدنم شد سرش را بالا آورد.
- اومدی؟... صبر کن آب بیارم‌ کل سر و صورتت خاکی شده.
رضا پشت ماشین رفت و با بطری آب برگشت. آب را به کف دستانم ریخت و من صورتم را شستم. در بطری را که می‌بست گفت:
- آبجی! امیدت به خدا باشه، علی برمی‌گرده.
- رضا دعا کن از این تنهاتر نشم.
- تنها نیستی عزیزم!
- تنهام رضا... بدون بابا، بدون مامان، بدون علی، من چی‌ام؟
رضا به،طرف ماشین برگشت.
- بیا سوار شو برگردیم. همه‌چی حل‌ میشه.
در ماشین را باز کرد و رو به من کرد.
- رسیدیم زاهدان پیگیر وضعیت علی می‌شیم، بعد می‌ریم شیراز، بین مادر و آقا رو اصلاح می‌کنیم، دوباره همه‌چی درست میشه.
در انتهای کلامش لبخندی زد و پشت فرمان نشست. من هم سوار شدم و گفتم:
- امیدی ندارم رضا!
رضا ماشین را روشن کرد.
- ناامیدی کفره آبجی!
رضا ماشین را به حرکت درآورد. صورتم را به شیشه کنار دستم چسباندم و به مناظر بیرون چشم دوختم. دیگر دوست نداشتم حرفی بزنم. همه‌چیز تمام شده بود. به روستا رسیدیم. در راهی باریک که از میان خانه‌های روستا می‌گذشت به آهستگی عبور می‌کردیم نگاهم روی خانه‌ها و مردم روستایی بود. اکثر خانه‌ها کاهگلی بودند و مردم رفت و آمد عادی خود را داشتند. نگاهم را روی خانه‌ها داده بودم و با دقت به آنها نگاه می‌کردم تا لحظه‌ای، هر چند اندک، غصه‌هایم را فراموش کنم که ناگهان با دیدن چیز آشنایی ته یکی از کوچه‌ها نیم‌خیز شدم و سرم با جلو رفتن ماشین به‌طرف کوچه برگشت و همزمان روی داشبورد زدم.
- نگه دار... رضا نگه دار!
رضا ترمز کرد و متعجب پرسید:
- چی‌شده؟
همانطور‌که نگاهم به عقب روی کوچه بود گفتم:
- برگرد... برگرد عقب... دنده عقب بگیر!
رضا دنده را عوض‌کرد.
- خب بگو چی شده؟
- تو‌ برگرد بهت میگم.
رضا به سر کوچه رسید و من محکم«وایسا» گفتم. نگاهم را به ته کوچه دوختم. خودش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
همان مزدای قرمز رنگ بود. مطمئن بودم که خودش است. نه تنها چادر برزنتی ماشین را به یاد داشتم، بلکه رنگ ریخته‌ی حرف زِد کلمه مزدا را نیز فراموش نکرده بودم و همین اثبات می‌کرد که این ماشین همان مزدای قرمزرنگ درون کاروان‌سراست. انگشتم را به‌طرف وانت گرفتم.
- رضا! این خودشه.
- چی خودشه؟
- اون وانت قرمزه رو می‌بینی؟
- خب؟
- همونیه که منو از کاروان‌سرا آورد سر قرار با تو.
رضا هم گردن کشید تا دقیق‌تر نگاه کند.
- مطمئنی؟
- آره خود خودشه، مطمئنم.
در را باز کردم و همان‌طورکه پیاده می‌شدم گفتم:
- باید با راننده‌ش حرف بزنم.
- کجا میری؟ صبر کن ماشینو پارک کنم من هم بیام.
بی‌توجه به حرف رضا به‌طرف خانه ته کوچه به راه افتادم. همان خانه‌ای که مزدا کنار در ورودی‌اش زیر یک‌ سایبان پارک شده بود. به خانه که رسیدم در دو لنگه‌ی سبز رنگ را زدم و منتظر شدم تا کسی برای باز کردن در بیاید. مدام گردنم را چرخانده و ماشین را‌ چک می‌کردم که درست آمده‌ام یا نه؟ و با استرس نوک انگشتان پایم را روی زمین می‌زدم. قبل از اینکه در باز شود، رضا هم رسید. در باز شد و همان راننده‌ی آن روزی در آستانه در ظاهر شد؛ کاملاً درست آمده بودم. مرد هم با اولین نگاه‌ مرا شناخت. چرا که هول شده خواست در را ببندد که رضا پایش را لای در گذاشت و مستقیم در چشمان مرد گفت:
- ما‌ رو شناختی نه؟
مرد تخس جواب داد:
- پاتو بردار! من شما رو نمی‌شناسم.
پرسیدم:
- اون‌ها کجا رفتن؟
مرد به‌طرف من برگشت.
- کیا؟
- همونایی که اون شب اسیرشون بودم.
چشمان مرد کاملاً ترسیده بود اما چهره‌اش خشمگین بود.
- کدوم شب؟ شما کی هستین؟ برید از اینجا.
رضا یقه‌ی مرد را گرفت و او را از داخل خانه بیرون کشید.
- مرتیکه نمی‌خوام جلوی زن و بچه‌ت خون راه بندازم؛ بهتره تا قبل اینکه مجبور نشدم کاری کنم دهنتو باز کنی.
مرد یقه‌اش را از دست رضا نجات داد.
- چه حرفی آقا؟ ول کنید منو.
در خانه را از زائده‌های رویش گرفته، بستم و گفتم:
- بگو اون‌هایی که اون شب توی کاروان‌سرا بودن کجا رفتن؟
مرد به‌طرف من برگشت.
- کیا خانم؟ منو اشتباه گرفتید.
رضا شانه‌ی مرد را گرفت و او را به‌طرف خودش برگرداند.
- دوست داری به جرم آدم‌ربایی ده بیست سال بری زندان؟
رنگ از روی مرد پرید.
رضا ادامه داد:
- هم من تو رو شناختم هم خانم، کافیه ببریمت تحویلت بدیم به پلیس؛ بعد هم توی دادگاه شهادت بدیم خودت تنهایی آدم‌ربایی کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
ترس تمام چهره‌ی مرد را گرفت و دستپاچه شد.
- نه آقا! غلط کردم؛ من کاره‌ای نبودم.
- خب پس راستشو‌ بگو اونا کی بودن و کجا رفتن؟
مرد پریشان دستانش را تکان داد.
- نمی‌دونم کی بودن، باور کنید نمی‌شناختمشون، چند وقت پیش به واسطه‌ی یعقوب رفتم پیششون؛ گفت این‌ها ماشین لازمن تو هم وانت داری، بیا براشون کار کن. باور‌ کنید من فقط راننده بودم کارهاشونو می‌کردم‌، اون روز هم بهم یه تومن دادن تا خانم رو‌ ببرم اونجا ول کنم، همین!
- الان کجان؟
- همون روز رفتن که از مرز رد بشن.
دستی روی سرم کشیدم و«وای» زیرلبی گفتم. رضا پرسید:
- یعقوب کجاست؟
- راه‌بلدشون بود از مرز ردشون کنه.
- کجا میشه این یعقوب رو پیدا کرد؟
- من چی می‌دونم آقا.
رضا یقه مرد را گرفت و او‌ را محکم به دیوار کوبید.
- نگی کجاست همین الان می‌برمت تحویلت میدم.
مرد دو دستش را بالا آورد.
- باشه، باشه، می‌برمتون خونه‌ی یعقوب.
رضا مرد را همان‌طور که از یقه گرفته بود به صورت پرتابی هل داد.
- یالا راه بیفت بریم.
مرد خود را نگه داشت و دستی به ریش انبوهش کشید.
- الان که نیست، فردا میشه پیداش کرد؛ برید فردا بیایید.
رضا با یک دست مچ مرد را گرفت و‌ با دست دیگر سوییچ را از جیب شلوارش بیرون آورد و به‌طرف من پرتاب کرد که در هوا گرفتمش.
- برو‌ ماشینو بیار امشب مهمون آقاییم.
به‌طرف مرد برگشت.
- احیاناً از مهمون که بدت نمیاد؟
مرد کلافه و دلخور از این مهمان‌های اجباری سری تکان داد و گفت:
- نه آقا! غلط کنم، بفرمایید.
رضا به‌طرف در اشاره کرد.
- پس در بزن!
آن دو را رها کرده و به‌طرف سر کوچه راه افتادم. ماشین را آورده و به ته کوچه که رسیدم از در کاملاً باز خانه فهمیدم باید ماشین را داخل حیاط ببرم. در حیاط از ماشین پیاده شدم. رضا دورتر درحال حرف زدن با تلفن بود و مرد که کاملاً نارضایتی‌اش از حضور ما مشخص بود، در خانه را بست. مرد عصبی و بدون حرف از کنار من رد شد و لبه‌ی سکویی که جلوی ساختمان خانه‌اش بود نشست. زن جوان کنجکاوی که کودکی در بغل داشت در آستانه‌ی در ورودی خانه به ما چشم دوخته بود و دو دختر و یک پسر کوچک، اطرافش را فراگرفته بودند. به بچه‌ها لبخند زدم و به زن سلام دادم.
زن نیز با لهجه‌ای که داشت سلام داد و بفرمایید گفت. لبخند معذبی زدم و گفتم:
- ببخشید مزاحمتون شدیم.
- چه مزاحمتی؟ بفرمایید بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
زن کودک در آغوشش را به دست دخترش داد و داخل رفت و‌ من نگاهم را روی مرد که سربه‌زیر لبه‌ی سکو نشسته بود، نگه داشتم. زن با فرشی از خانه بیرون آمد و آن را روی سکو انداخت.
- بفرمایید بنشینید خانم! خوش اومدید.
نگاهی به رضا که دورتر از ما درحال صحبت بود کردم و به‌طرف سکو رفتم پوتین‌هایم را از پا درآورده و نشستم. زن بچه‌های کنجکاوش را همراه خودش داخل خانه برد و من نگاهم را به اطراف حیاط خاکی خانه دوختم که چون همه‌ی خانه‌های روستایی دیگر وسیع بود.
با صدای مرد نگاهم به‌طرف او چرخید.
- خانم! من غلط کردم اون روز شما‌ رو بردم.
مرد از همان‌جایی که نشسته بود به عقب برگشته و بالاتنه‌اش را به‌طرف من کشیده بود.
- التماس می‌کنم با زن و بچه‌م کاری نداشته باشین، از بیکاری و بی‌پولی مجبور‌ شدم براشون کار کنم.
من هم همچون او با صدای آهسته‌ای جواب دادم.
- اگه بگی اون‌ها کجا رفتن، قول میدم باهات کاری نداشته باشم.
مرد نگاهی به در ساختمان کرد و بعد دوباره آهسته گفت:
- زنم نمی‌دونه من چیکار کردم.
- نترس بهش نمیگم.
- به شوهرتون هم بگید آبروی منو نبره.
نگاهی به رضا کردم که هنوز درحال صحبت با تلفن بود.
- خیالتون راحت باشه، برادرم هم بهتون کاری نداره.
مرد سرجایش برگشت.
- خدا برادرتونو براتون حفظ کنه.
چند لحظه بعد دوباره سر برگرداند.
- خانم! شما با اون‌ها چیکار دارین؟
- به تو ربطی نداره.
این صدای تحکم‌آمیز رضا بود که به جای من، جواب مرد را داد. مرد که متوجه رضا شد دوباره برگشت و سرش را زیر انداخت. رضا از سکو بالا آمد و بدون آنکه کفش‌هایش را بیرون بیاورد طوری روی فرش نشست که پاهایش بیرون از محدوده‌ی فرش باشد، اما همه نگاهش روی مرد بود. زن در آستانه‌ی در ظاهر شد و به شوهرش علامتی داد. مرد بلند شد و کنار زنش رفت. گرچه آهسته حرف می‌زدند اما خوب فهمیدم زن از شوهرش چه می‌خواهد رضا هم فهمید و گفت:
- خانم‌! برای ما چیزی تدارک نبینید.
زن جواب داد:
- نه آقا! شما مهمانید؛ نمیشه بی‌هیچ، الان هم نزدیکه غروبه، باید شام مهمان ما باشید.
- آقا رو دنبال کاری نفرستید، نون و ماست یا نون و تخم‌مرغ کافیه.
زن جواب داد:
- چطور‌ ممکنه مهمان برای ما بیاد با نون خالی پذیرایی کنیم؟
زن داخل خانه برگشت و مرد درحالی‌که از سکو پایین می‌رفت گفت:
- آقا! من زود میام.
رضا سریع بلند شد و دستانش را به کمرش زد.
- نمیشه جایی بری؛ فکر‌ کردی می‌ذارم‌ فرار کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
مرد عصبی شد.
- فرار چیه آقا؟ تا مغازه میرم و میام.
رضا را صدا زدم و وقتی نگاهم کرد اشاره کردم که نزدیک شود.
رضا با زانوهایش روی فرش جلو آمد، نزدیکم شد و آهسته گفت:
- چیه آبجی؟
از جیب مانتوام کارت بانکی‌ام را بیرون آوردم و به‌طرفش گرفتم.
- بیا کارت منو بگیر باهاش تا مغازه برو، براشون خرید کن. اینطوری خیالت هم راحته که فرار نمی‌کنه.
- این یارو‌ تو رو اذیت کرده، همین که تا الان دندوناش سالم مونده از سرش هم زیاده بعد تو میگی براش خرید بکنم؟
- گناه داره... معلومه دستش تنگه، کمکش کن.
رضا چند لحظه چپ‌چپ نگاه کرد و کلافه«باشه»ای گفت.
- پس کارتو بگیر!
- خودم می‌خرم‌ نیاز به کارت تو نیست.
- رضاجان! همه‌ی خرج‌ها پای منه، تو به‌خاطر من تا اینجا اومدی نمی‌خوام از خودت خرج کنی.
- ساریناجان! تا من هستم تو دست به کارت نمی‌بری.
- آخه چرا؟
- برای اینکه خان‌داداشت دستور میده.
انتهای کلام مثلا تحکم‌آمیزش را به لبخندی ختم کرد. لبخندی در جوابش زدم.
- قربون خان‌داداشم برم!
- آها... این شد. آبجی کوچیکه شما فقط امر کن!
- پس همه‌چی براشون بخر؛ برای بچه‌هاش هم هله‌هوله بخر.
رضا لبخندی زد و بعد به نشانه تأیید پلک برهم زد و بلند شد و به‌طرف مرد که وسط حیاط بلاتکلیف ایستاده بود‌ گفت:
- آهای اسمت چیه؟
- عبدالواحد!
رضا همان‌طورکه به او نزدیک میشد گفت:
- خب واحدخان من هم همراهت میام تا یه وقت هوس رفتن به جای دیگه به سرت نزنه.
- آقا! کجا برم وقتی توی خونه من نشستید؟
زن با سینی چای بیرون آمد و به رضا گفت:
- بفرمایید چای آقا.
- ممنون خانم! من و واحدخان تازه باهم رفیق شدیم می‌خوایم تا جایی بریم، شما حواستون به خواهرم باشه.
زن«به روی‌ چشم»ی گفت و عبدالواحد و رضا از خانه بیرون رفتند‌. بعد از رفتن آن‌ها زن کنارم نشست و سینی چای را کنارم گذاشت.
- خانم! شما عبدالواحد رو از کجا‌ می‌شناسید؟
- تازه آشنا شدیم، قراره فردا ما رو تا جایی ببره.
- شوهرتون عصبیه، عبدل کاری کرده؟
- نه برادرم‌ اخلاقش همین‌طوریه؛ شما نگران نشید.
زن سکوت کرد. برای عوض کردن بحث گفتم:
- برای داشتن چهارتا بچه جوونی؛ مگه چند سال داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
زن لبخندی زد و گفت:
- به گمونم ۲٥ سالم‌ باشه.
- وای خدای من! هم سنیم! مگه‌ چند ساله ازدواج کردی؟
- ده سالی میشه خانم!
- اسمت چیه؟
- ماهو!
- چه اسم قشنگی داری؟
ماهو شرم‌زده خندید. تا رضا و‌ عبدالواحد برگردد با ماهو از همه‌جا حرف زدیم. از سن و سال بچه‌هایش، از اینکه با عبدالواحد قوم و‌ خویش‌ بوده‌اند و از کودکی همنام هم شده‌اند، از اینکه عبدالواحد روی ماشینش کار می‌کند و‌ خرج زندگی درمی‌آورد. ماهو زن خونگرمی بود که سریع باهم اخت شدیم.
وقتی عبدالواحد با وسایل زیادی در دست برگشت، ماهو باتعجب به استقبالش رفت و بلوچی از چرایی آن‌ها پرسید و عبدالواحد به فارسی جواب داد:
- این‌ها رو‌ خانم لطف کردن گفتن آقا خریده.
ماهو اخم کرده به‌طرف من برگشت.
- خانم! این کارها یعنی چی؟
- ناراحت نشو! گفتم که شوهرت قراره فردا ما رو تا جایی ببره، این‌ها رو‌ روی کرایه‌ش حساب کن.
عبدالواحد و زنش بعد از تشکر داخل خانه رفتند و رضا درحالی‌که پشه‌ای را با دست دور می‌کرد، کنارم نشست.
- خانم! اوامرتون اجرا شد. راضی شدی؟
- دستت درد نکنه داداش! مَرده اگه خطایی کرده از سر نداری بوده.
- میگم سارینا فردا این و یعقوب رو تحویل پلیس می‌دیم تا اون‌ها مقرشون بیارن.
- نه اصلاً!
رضا اخم کرد.
- اِ... پس چیکار کنیم؟ باید جای علی معلوم بشه.
- می‌ریم اون‌ور.
رضا متعجب با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود گفت:
- چی؟ بریم اون‌ور مرز؟
خونسرد«آره» گفتم و رضا عصبی جواب داد.
- با کدوم مجوز؟
- رضا! مگه این‌ها که قاچاقی رد میشن مجوز می‌خوان؟
- باز دوباره از اون حرف‌ها زدی دختر! این کله‌ی پر بادت آخرش کار دستمون میده.
- رضا! خوب حرف‌هامو گوش کنی می‌بینی بیراه نمیگم، این میگه یعقوب راه‌بلد اون‌ها بوده، یعنی اون می‌دونه اونور کجا رفتن، کافیه راضیش کنیم ما رو هم ببره. بالأخره اون هم یه قیمتی داره من تا ده دوازده میلیون پول نقد همراهم هست، یه جوری این دوتا رو راضیشون می‌کنم از مرز رد می‌شیم. علی رو که پیدا کردیم به پلیس همون‌جا گزارش میدیم.
- خب چرا همین الان به پلیس نگیم؟
- چون اگه الان پای پلیسو‌ وسط بکشیم این دوتا حاشا می‌کنن. بهتره با پول رامشون کنیم. عبدالواحد از ترس پلیس داره کمکمون می‌کنه، وقتی دستگیر بشه دیگه دلیلی نداره حرف بزنه.
- می‌دونی‌ چقدر خطرناکه این کار؟
لبخندی به روی رضا زدم.
- تو که همراهم باشی از هیچی‌ نمی‌ترسم.
- من سوپرمنم؟
- تو‌ خان‌داداشی!
- باشه خَرم کن!
رضا نگاه از من گرفت و به حیاط تاریک‌ دوخت.
- بذار حالا فکر‌ کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
بعد از شامی که ماهو برایمان تدارک دید، برای ما چای آورد و خودش بچه‌هایش را داخل خانه برد. عبدالواحد هم دورتر از ما، خود را مشغول کاری ساخت. رضا بالشتی را که ماهو‌ برای تکیه دادن آورده بود، زیر سرش گذاشت. به کمر دراز کشید، دستانش را روی سی*ن*ه قلاب کرد و چشمانش را بست.
- سارینا! نزدیکه سی ساعته نخوابیدم.
- شرمنده! همش تقصیر منه.
- دشمنت شرمنده! باید بگم زودتر رختخواب بیارن بخوابم.
- یه خورده چشماتو‌ ببند تا بگم بهشون.
- سارینا! من هنوز هم فکر‌ می‌کنم این و یعقوب رو بدیم دست پلیس بهتره، کم خطرتره.
- ولی من فکر نمی‌کنم فکر‌ خوبی باشه، این‌ها پیش پلیس دهن باز نمی‌کنن. این بدبخت که هیچ‌کاره‌س؛ اصل اون یعقوبه که باید دهن باز کنه که مطمئنم ناتوتر از اینه که از پلیس‌ها بترسه.
رضا چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد.
- تو یعقوبو‌ می‌شناسی؟
- همراه عبدالواحد نگهبان من و‌ علی بودن.
با یادآوری رفتارهای چندش‌آور یعقوب با نفرت گفتم:
- یعقوب خیلی وقیحه!
رضا کمی خود را بالا کشید.
- بهت توهین کرد؟
ترسیدم اگر واقعیت را بگویم که یعقوب چه حرف‌هایی به من زده، فردا یعقوب را زنده نگذارد که جای علی را نشانمان بدهد.
- نه! به من که چیزی نگفت، به علی حرف‌های بدی زد، بعد علی باهاش درگیر شد. همین عبدالواحد رفیقش نجاتش داد، وگرنه که علی زده بودش.
رضا ابرویی بالا انداخت و«آهان» گفت و با چشم به عبدالواحد اشاره کرد.
- اینکه چیزی بهت نگفته؟ اگه گفته بگو همین‌جا دندوناشو خورد کنم توی دهنش.
- نه بابا! این بدبخت که حرف نمیزد.
صدای زنگ گوشی رضا حرف‌هایمان را نیمه‌تمام گذاشت. رضا با نگاه به صفحه‌ی گوشی بلند شد و برای جواب دادن از من دور شد. با خودم فکر کردم حتماً ایران با او تماس گرفته و شدید دلتنگ مادرانه‌هایش شدم. وقتی بعد از چند دقیقه رضا برگشت و کنارم نشست پرسیدم:
- مامان حالش خوب بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,466
مدال‌ها
3
رضا به‌طرفم برگشت.
- چی؟!... آره خوب بود... میگم سارینا! لباس فقط همینو که تنته آوردی؟
ابرو درهم کردم.
- چطور‌ مگه؟
- اگه جای شال مقنعه داشتی بهتر بود.
دستم را به قسمت باز شال در زیرگلویم کشیدم و سعی کردم به هم بپوشانمش.
- اتفاقاً مقنعه هم‌ آوردم.
- خوبه! فردا که خواستیم‌ بریم، مقنعه سر کن بهتر از شاله.
- باشه. یه مانتو و شلوار پارچه‌ای سیاه هم همراه دارم فردا اون‌ها رو می‌پوشم.
- خوبه، معلوم نیست فردا با کیا طرف می‌شیم.
- پس بالأخره راضی شدی بریم اون‌ور؟
رضا همان‌طور‌ که مانند قبل سرجایش دراز می‌کشید و چشمانش را می‌بست گفت:
- مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ می‌ترسم بگم نه، همین‌جا بی‌هوشم کنی با عبدالواحد بری.
اخم کردم.
- اِ... رضا منو اینطوری دیدی؟
- اتفاقاً اسم‌ علی وسط باشه از تو همه کاری برمیاد! همراهت میام ببینم می‌خوای چه بلایی سرمون بیاری، حداقل نمیگن چرا خواهرتو تنها گذاشتی!
- هیچ‌ بلایی قرار نیست سرمون بیاد، فقط علی رو‌ پیدا می‌کنیم.
- خدا کنه.
کمی سرش را بلند کرد و به عبدالواحد گفت:
- واحدخان نمی‌خوای‌ بخوابی؟
عبدالواحد سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد.
- آقا! میگم براتون رختخواب بیارن.
- تو هم باید با من بخوابی، یه وقت فکر نکنی خواب من سنگینه می‌تونی نصفه شب در بری‌ ها‌!
عبدالواحد از جایش بلند شد، عصبی«لا اله الا الله»ی گفت و داخل خانه رفت.
دقایقی بعد عبدالواحد و رضا در حیاط زیر پشه‌بندی آماده خواب می‌شدند و‌ جای مرا هم داخل خانه، در اتاقی تنها، پشت پنجره انداخته بودند که با نسیمی که به داخل‌ می‌وزد خنک شوم.
دستانم را زیر سرم قفل کرده، نگاهم را به الوارهای چوبی سقف دوخته و لبخند زدم.
- خداجون! ممنونم ازت! نشونه‌ای که برام گذاشتی رو دیدم. می‌دونم منظورت از پیدا کردن عبدالواحد اینه که علی رو دوباره می‌بینم. ازت ممنونم که باز هم تنهام نذاشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین