جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,713 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. پدر بود. با دستپاچگی تماس را قطع و گوشی را سایلنت کردم. با ترس به اطراف ماشین سر چرخاندم. لحظه‌ای بعد از حماقت خودم ضربه‌ای به پیشانی‌ام زدم. چرا خیال می‌کردم پدر صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنود؟ دوباره پدر تماس گرفت و من رد کردم. کوله‌ام را برداشته و از ماشین پیاده شدم. از پارکینگ خارج شده و مسیری که از کنار ساختمان می‌گذشت تا به حیاط جلویی برسد را طی کردم. همین که خواستم از گوشه‌ی ساختمان بپیچم، پدر را بالای ایوان دیدم، سریع عقب کشیده و خود را پشت گوشه‌ی ساختمان پنهان کردم. پدر پشت نرده‌های ایوان ایستاده و درحال شماره گرفتن بود. خرسند از اینکه گوشی را سایلنت کرده‌ام آن را از جیب بیرون آورده و تماس پدر را رد کردم. پدر کلافه دستی به موهای سرش کشید؛ چند پله را پایین آمد، روی پله‌ها نشست و دوباره تماس گرفت. چاره‌ای نبود برای دست به سر کردنش باید پاسخ می‌دادم. با احتیاط و قدم‌های بی‌صدا راه آمده را برگشته و دوباره سوار ماشین شدم. وقتی در را بستم و خیالم بابت حرف زدن راحت شد، تماس پدر را وصل کردم.
- بله!
- کدوم گوری رفتی دختر؟
- خودتون دیشب خواستید برم گم شم، یادتون رفته؟ سیلی زدید بهم، گفتید برم از خونه‌تون.
- زود این اراجیفو تموم کن برگرد خونه.
- من برنمی‌گردم فریدون‌خان!
- غلط می‌کنی! چه معنی میده یه دختر بیرون از خونه بمونه؟
- اِ... این‌جوریه؟! شما که امل و عقب‌مونده نبودید... مگه نمی‌گفتید این افکار پوسیده به درد دنیای مدرن نمی‌خوره؟ من هم دارم متمدن میشم! یه مدت روی افکار مترقی خودتون بمونید، بذارید من هم برای خودم زندگی کنم.
پدر چند لحظه مکث کرد و بعد با لحن آرامی گفت:
- دخترم! عزیزم! من دیشب کنترلم دست خودم نبود، یه اشتباهی کردم... .
- نه! اشتباه نبود، من مزاحم خوشیتون میشم، برید بی‌سرخر زندگی کنید، با همون بطری‌های خوشگلتون... من برگردم هرچی از اون‌ها ببینم خورد می‌کنم.
- خودم می‌دونم زیاده‌روی کردم، تو برگرد، قول میدم اون‌ها رو دیگه نیارم خونه، هرچی گفتم از سر گیجی بوده، نفهمیدم.
- نه جناب ماندگار! میگن مستی و راستی. شما گیج بودید اما حرف راست رو زدید... راست گفتید کل زندگیتون خراب من شده، من هم بی‌لیاقت... پس یه مدت خوبه دور از هم باشیم؛ هم شما خوش بگذرونید، هم من آروم بشم.
- پس حرف آخرت اینه.
- حرف اول و آخرم همینه، عوض هم نمیشه.
بدون هیچ حرف دیگری پدر تماس را قطع کرد. با قطع تماس از ماشین پیاده شدم و بی‌صدا مسیر را طی کردم تا بفهمم پدر چه کار می‌کند. هنوز به گوشه‌ی دیوار ساختمان نرسیده بودم که صدای روشن شدن ماشینش را شنیدم و وقتی به محلی رسیدم که حیاط جلویی را می‌دیدم، پدر درحال خروج از در حیاط به صورت دنده عقب بود. به محض اینکه در با ریموت بسته شد، من هم از مخفیگاهم خارج شده، با سرعت پله‌های ایوان را بالا رفته و خودم را به اتاقم رساندم. با آرامش و ذهن آرام وسایل سفر مختصری را در کیفم گذاشتم و کوله‌ی کاملاً پر شده را روی دوشم انداختم و از خانه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
سریع خودم را به یک آژانس هواپیمایی رساندم تا برای زاهدان بلیط تهیه کنم. با بداقبالی، متوجه شدم فقط دو روز در هفته از شیراز به زاهدان پرواز هست اما از خوش‌اقبالی، برای عصر یک پرواز بود که اتفاقاً جای خالی هم داشت. بلیط را تهیه کرده و بیرون آمدم. کمی در پیاده‌رو راه رفتم و به این فکر کردم که تا عصر چگونه روزگار بگذرانم. خانه‌ی کسی نمی‌توانستم بروم؛ امکان داشت پدر پیدایم کند. باید در سطح شهر وقت می‌گذراندم تا زمان پرواز شود. دل‌پیچه‌ی حاصل از گرسنگی یادآوریم کرد که اول باید به هوای شکمم برسم. بعد از اندک ناهاری که دیروز همراه پدر خورده بودم، دیگر چیزی به خود ندیده بود. سر بلند کرده و به اطراف نگاه کردم. فست‌فود کوچکی کمی جلوتر بود. آنقدر کوچک که جایی برای نشستن نداشت. یک ساندویچ همبرگر دوبل به همراه نوشابه خریدم و به میان بلوار وسط خیابان رفتم. زیر سایه درخت نارنج وسط بلوار نشستم و همزمان که برای نحوه‌ی انجام‌ سفرم برنامه می‌ریختم، ناهارم را خوردم. بعد از آنکه غذایم تمام شد نگاهی به اطراف انداختم و چشمم روی تابلوی بانک متوقف شد. کمی بیش از یک ساعت به پایان کار بانک مانده بود و من نیز قطعاً برای یافتن علی به پول نقد نیاز داشتم. سریع از جایم‌ بلند شده و خودم را به بانک رساندم. فقط کمی به تعطیلی بانک مانده بود که با سه بسته تراول پنجاه هزارتومانی که در کوله‌ام قرار داده بودم بیرون آمدم. روبه‌روی بانک نیمکتی کنار پیاده‌رو زیر سایه‌ی درختی قرار داشت. روی نیمکت نشسته و کوله‌ام را در بغلم قرار دادم. باید اساسی‌تر فکر می‌کردم. دیگر تنهای تنها بودم و برای یافتن علی فقط باید روی خودم حساب می‌کردم، پس اجازه کوچک‌ترین اشتباهی نداشتم. همراه داشتن پول نقد خطرناک بود اما من هم چاره‌ای جز بردن آن‌ها نداشتم. بهتر بود پول‌ها را یک‌جا نگه ندارم؛ ولی باید سبک‌ سفر می‌کردم و جز همین کوله نمی‌توانستم چیزی همراه ببرم، پس چاره‌ای جز جیب‌های لباسم نداشتم. زیپ کوله را باز کرده و دوتادوتا از یکی از بسته‌ها، پول‌ها را بیرون آورده، در همان کوله درحالی‌که اطراف را می‌پاییدم، آن‌ها را لوله و تا کرده و درون جیب‌های مانتو و شلوارم فرو کردم. بعد از چند بار تکرار فهمیدم که این کار جواب نمی‌دهد. حجم پول‌ها بیشتر از جیب‌های من بود. اگر کسی در طول سفر تصادفاً چشمانش به پول‌های درون کوله می‌افتاد و طمع می‌کرد چه؟ نگاهم به آستر درونی کوله خورد؛ دستی روی آن کشیدم و به این فکر‌ کردم که اگر پول‌ها را پنهان کنم چه؟ با خرسندی زیپ کوله را بسته و برخلاف همیشه که روی یک شانه می‌انداختم این بار بندهای آن را روی هر دو شانه‌ام‌ انداختم تا کمی بیشتر اطمینان داشته باشم. ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم، چیزی که می‌خواستم نیافتم، پس به زن چادری‌ای که از روبه‌رو می‌آمد نزدیک شدم و با گفتن«ببخشید» او‌ را وادار به ایستادن کردم.
زن با لبخندی رو به من«بفرمایید» گفت.
- ببخشید... این اطراف خرازی هست؟
زن با گفتن سؤالی کلمه«خرازی» متفکر برگشت و نگاهی به مسیر آمده‌اش انداخت.
- آره، پایین‌تر که بری یه خرازی همین دست هست.
با لبخند تشکر کرده و سریع در جهتی که زن راهنمایی کرده بود به راه افتادم. مغازه‌ی خرازی را پیدا کردم و قیچی و نخ و سوزن خریدم. دوباره به وسط بلوار برگشتم و در پناه سایه‌ی درخت نارنجی دیگر نشستم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود و سایه‌ی درخت بسیار کوتاه شده بود اما هنوز می‌توانستم آنجا بنشینم.
کوله را روی پایم گذاشتم و نگاهی به اطراف کردم. خیابان خلوت شده بود، مثل هر ظهر گرم دیگری. همه‌ی چیزهایی را که در کوله گذاشته بودم بیرون آورده و کنارم روی چمن‌ها گذاشتم، فقط بسته‌های پول درون کیف باقی ماند. آستر قسمتی از کیف که طرف کمرم بود را با قیچی به صورت افقی برش دادم. بسته‌های پول را کنار هم به نظم، درون آستر چیدم. دو لبه‌ی آستر را به‌هم نزدیک کرده و با نخ کردن سوزن مشغول دوختن آن شدم. کارم که تمام شد حداقل خیالم راحت بود که وقتی کیفم را در جایی باز کنم، کسی با دیدن پول‌ها طمع نمی‌کند. وسایل بیرون آورده از کیفم را درونش برگرداندم و وقتی زیپ کوله را بستم تازه متوجه عرق‌هایی شدم که به‌خاطر گرما از سر و صورتم روان شده بود. گوشه‌ی شالم را به صورتم کشیده و بلند شدم. هنوز تا پرواز زمان زیادی مانده بود اما جایی برای رفتن نداشتم، پس به‌طرف فرودگاه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
مقابل فرودگاه، همین‌که از تاکسی پیاده شدم، پدر تماس گرفت و من هم با اخم پاسخ دادم.
- بله؟
لحن پدر اما آرام بود.
- از ظهر هم گذشته، نمیای خونه باهم ناهار بخوریم؟
تغییری در لحن تند خودم ندادم.
- نه، من خوردم.
- کجایی عزیزم؟ هر جا رفتم پیدات نکردم.
- یادتون رفته؟ خودتون گفتید برم گم شم، الان هم گم شدم. دنبالم نگردید.
- دخترم! اینقدر منو اذیت نکن! برگرد خونه.
- من برنمی‌گردم خونه. ۲۵ سالمه، بزرگ شدم، بذارید خودم برای خودم تصمیم بگیرم.
- دخترمی، عزیزمی، چطور توقع داری بذارم سرخود تصمیم بگیری؟
- همون‌طوری که ادعای روشنفکری دارید.
پدر کمی عصبی شد.
- هیچ فکر کردی یه دختر تک و تنها توی این شهر درندشت... .
به میان حرفش پریدم.
- من از عهده‌ی خودم برمیام، اونقدر بچه نیستم که نتونم از خودم مراقبت کنم.
کلافگی پدر را از میان لحن صحبتش کاملاً حس می‌کردم.
- چرا اینقدر سرتقی دختر؟
- چون یه ماندگارم؛ این لجبازی و یک‌دندگی رو از خودتون به ارث بردم. من هم دختر شُمام، یکی عین شما... پس اصرار نکنید برگردم، همون‌طور که حرف شما یکیه، حرف من هم یکیه! من بزرگ شدم، برنمی‌گردم توی اون خونه.
- آخ از دست تو! خودت بگو چیکار کنم؟
- هیچی! قبول کنید مستقل بشم و اینقدر اصرار نکنید برگردم. خداحافظ!
بدون آنکه منتظر پاسخی از پدر باشم تماس را قطع کردم.
تا عصر و زمان پرواز اوقاتم را در فرودگاه گذراندم و مدام با فکر به اینکه تنهاترین آدم دنیا شده‌ام غصه خورده و در تصمیمم مصمم‌تر شدم. باید علی را پیدا می‌کردم تا تنها آدم زندگیم شود. دیگر کسی را نداشتم حتی رشته‌ی برادری رضا هم با رفتن ایران گسسته شده بود و من فقط علی را داشتم؛ باید او را پیدا می‌کردم. تنها امیدی که در دلم بود عشقی بود که آن شب در دخمه در کلامش حس کرده بودم.
تا زمانی که به زاهدان برسم، گرچه تمام مدت مغزم مرا از کاری که می‌کردم برحذر می‌داشت اما قلبم با امید یافتن علی مرا به پیش می‌راند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
هنوز در فرودگاه زاهدان بودم که رضا زنگ زد و من بی‌توجه به اطرافم پاسخ دادم.
- سلام سارینا! کجایی؟ باید ببینمت.
- سلام! چی‌شده مگه؟
خستگی در صدایش کاملاً واضح بود.
- من دو، سه ساعت پیش رسیدم خونه، دیدم مامان اینجاست، تعجب کردم! ازش پرسیدم چی‌شده؟ چرا اینجایی؟ میگه می‌خواد از آقا جدا بشه. الان دارم میام طرف شما، توی کوچه می‌مونم، بیا بیرون، بهم بگو من نبودم چه اتفاقی افتاده.
- نیا دنبالم، فقط همینو بدون که بابا و ایران واقعاً می‌خوان جدا شن.
- آخه چرا؟
- دلیلشو ایران بهت نگفته؟
- نه! فقط میگه به آخر خط رسیدیم، تو بگو چی‌شده.
- ایران اگه بخواد خودش بهت میگه.
صدای خسته‌ی رضا خسته‌تر شد.
- چرا هیشکی هیچی به من نمیگه؟ دارم دیوونه میشم سارینا!
یک‌دفعه صدای بلندگوی فرودگاه بلند شد که پروازها از مقصد زاهدان را اعلام می‌کرد. رضا هم شنید و عصبی‌تر از قبل گفت:
- تو کجایی دختر؟
دستپاچه شدم.
- هیچ‌جا، شیرازم.
- دروغ نگو! صدای فرودگاهه، رفتی زاهدان؟
جدی شدم.
- عصبی نشو رضا!
- مگه نگفتم حماقت نکن! شد یه‌بار حرف منو گوش بدی؟
- حالا که وابستگی‌مون داره از بین میره مسائل مربوط به من هم‌دیگه به تو ربطی نداره. من باید می‌اومدم.
- حرف نزن سارینا! از زاهدان بیرون نمیری تا من خودمو برسونم.
- لازم نکرده! حالا که بابا و ایران دارن جدا میشن، هیچی دیگه ما دوتا رو بهم وصل نمی‌کنه؛ تو هیچ مسئولیتی در برابر من نداری، به‌خاطر یه غریبه خودتو ننداز توی دردسر.
صدایش بالا رفت.
- گفتم هیچی نگو! عقل که نداری، فقط بلدی مزخرف ببافی. تو آدم بشو نیستی. فقط دستمم بهت نرسه سارینا!
رضا تماس را قطع کرد. کلافه نفسم را بیرون دادم. گوشی را به جیبم برگرداندم و همان‌طور که به‌طرف خروجی فرودگاه می‌رفتم شانه‌ام را بالا انداختم.
- آقارضا! وقتی بیای زاهدان پیدام نکنی برمی‌گردی سر زندگی خودت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
ابتدا می‌خواستم شب را به خوابگاه رفته و زهرا را ببینم؛ اما بعد با فکر اینکه الان زهرا دیگر سر کار نیست و صبح هم زود می‌خواستم به ترمینال بروم، دریافتم آن‌چنان فرصتی برای دیدنش پیش نمی‌آید، پس خودم را به هتلی که راننده تاکسی فرودگاه مرا برد، رساندم و اتاقی را برای یک شب گرفتم. بعد از یک دوش آب گرم برای خواب آماده می‌شدم که پدر تماس گرفت.
- سلام!
- سلام سارینای بابا! چطوری؟
- خوبم.
- شب کجا می‌مونی؟
- هتلم.
- کدوم هتل؟
- نمیگم.
پدر نفس کلافه‌اش را بیرون داد.
- خیلی خب! اگه نمی‌خوای بیای خونه، باشه نیا، فقط کلید واحد سه برج سفید رو آوردم خونه گذاشتم توی جاکلیدی، فردا بیا برش دار برو اونجا مستقر شو. اگر برای تجهیز داخلش پول لازم داشتی کافیه بهم بگی.
- من چیزی لازم‌ ندارم.
- داری دختره‌ی لجباز! داری! می‌خواستم کلیدهای پنت‌هاوسش که مال خودته برات بذارم اما فعلاً توی یکی از واحدها مستقر شو تا اون بمونه برای وقتی که از خر شیطون پیاده شدی.
- اصلاً خری وجود نداره که سوارش شده باشم. چطوری بگم من چیزی نمی‌خوام؟ می‌خوام مستقل باشم.
تحکم صدایش بیشتر شد.
- قشنگ معلومه روی لج افتادی، من پدرتم بفهم! نمی‌خوام دخترم آواره‌ی هتل‌ها بشه وقتی خودش خونه داره.
سکوت کردم و پدر با لحن آرامی ادامه داد.
- می‌دونی نفس‌های بابایی به تو بنده و اذیتش می‌کنی؟
یک لحظه عشقم به پدر قلبم را به تپش انداخت. هم‌زمان هم از او دلخور بودم و هم دلتنگش.
- بابایی؟
- جان بابایی!
بغض کرده بودم.
- می‌تونم ازتون خواهش‌کنم یه مدت بهم زنگ نزنید؟ باور کنید من به آرامش نیاز دارم. اگه حالم خوب شد خودم بهتون زنگ میزنم.
پدر بعد از کمی سکوت گفت:
- باشه دخترم! دیگه بهت زنگ نمی‌زنم، ولی کلیدهای آپارتمان رو گذاشتم خونه، هر وقت خواستی بیا برشون دار، دوست ندارم توی هتل بمونی، لطفاً اعتراض هم نکن.
- کاری ندارید؟
- جز برگشتنت کاری ندارم، خداحافظ دخترم!
خداحافظی ضعیفی گفته و تماس را قطع کردم. گوشی را روی میز کنار تخت گذاشتم و سعی کردم به پدر فکر نکنم و هرچه زودتر بخوابم. من برای فردا به انرژی نیاز داشتم و الان خسته‌تر از هر زمانی بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
صبح زود خودم‌ را به ترمینال رساندم و یک‌راست سراغ شخصی‌هایی رفتم که جلوی ترمینال مسافر سوار می‌کردند. از کنار آن‌هایی که با فریاد مقصد خود را هوار می‌زدند تا مسافر جمع کنند، گذشتم و خود را به جمعی از راننده‌ها رساندم که دور هم روی سکویی نشسته و چای می‌خوردند. سلام دادم و توجه همه را به خودم جمع کردم. یکی که مسن‌تر از بقیه بود« بفرمایید» گفت.
- ماشین دربست می‌خوام.
جوانی از میان آن‌ها گفت:
- دربست؟ برای کجا؟
صفحه‌ی گوشی‌ام را باز کرده و از روی نقشه، جایی را که می‌دانستم کاروان‌سرا آنجاست را نشانشان دادم. جوان گوشی را گرفت و درحالی‌که با کنجکاوی نقشه را جابه‌جا می‌کرد تا حوالی آنجا را ببیند، به جمع دوستانش برگشت. همگی آرام و درگوشی باهم حرف زدند. در نهایت یکی از آنها که لاغراندام بود و فقط ته ریشی روی صورت داشت گفت:
- اینجا خیلی دوره خانم!
- پولشو میدم.
همان پیرمرد اول گفت:
- نزدیک مرزه، جاده‌ش خطرناکه، تازه ایست و بازرسی هم داره.
اخم کردم.
- کسی حاضر نیست منو ببره؟
مردی که از بقیه چاق‌تر بود و‌ سیبل کوتاهی داشت گفت:
- هفت، هشت ساعت راهه، تازه برگشت هم‌ خالی باید بیاییم. خطر و ایست و بازرسی هم هست، نمی‌صرفه.
داشتم ناامید می‌شدم که همان مرد جوانی که‌ گوشی‌ام دستش بود، گوشی را به‌طرفم گرفت.
- من دویست می‌گیرم می‌برمت.
- صد اضافه میدم اگه از جایی بری که گیر ایست و بازرسی نیفتیم.
مرد متفکر‌ پس‌گردنش را دست کشید. مردان دیگر به بلوچی با لحنی نگران با او‌ حرف زدند، گویا می‌خواستند مرد را منصرف کنند؛ حق هم داشتند. دختر جوانی از راه رسیده و خواسته بود او را دور از چشم مأمورها به مرز ببرند. گویا وسوسه‌ی پول بر مرد جوان چیره شد که گفت:
- باشه می‌برمت. اما کل پولو‌ الان می‌گیرم.
- کرایه‌ رو میدم؛ اما صدِ اضافه می‌مونه برای اونجا؛ وقتی گیرت میاد که بی ایست و بازرسی منو ببری.
- باشه قبول! اون ۴۰۵ عنابی مال منه، سوار شو تا بیام.
به‌طرف ماشین رفتم و‌ سوار شدم. تا مرد بیاید، از پول‌هایی که تاشده در جیب مانتوام قرار داده بودم، دویست‌هزارتومان بیرون آورده و همین‌که مرد پشت فرمان نشست به‌طرفش دراز کردم. مرد نیشخندی زد؛ پول‌ها را گرفت و تشکر غلیظی کرد.
ماشین که به حرکت افتاد سعی کردم حواسم‌ را جمع مناظر بیرون کنم تا به هشدارهای مغزم که مدام یادآوری می‌کرد که سوار شدن یک دختر تنها، در ماشینی غریبه، به دور از نزدیکانش، در یک مکان غریب اصلاً با هیچ عقل سلیمی‌ قابل توجیه نیست، توجه نکنم. من دیگر عقل سلیمی نداشتم که درست تصمیم بگیرم. تنها یک‌ راه پیش رویم بود و آن هم پیدا کردن علی به هر قیمتی بود. همه‌ی خطرات این‌ راه را به جان خریده بودم. اصلاً مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی بود؟ من در شرایطی بودم که حاضر بودم جانم را در راه پیدا کردن علی بگذارم، دیگر بقیه چیزها مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
صدای مرد راننده مرا از فکر بیرون آورد.
- خانم؟! می‌تونم بپرسم‌ برای چه کاری می‌رید اون‌ورها؟
با لحن خشک و‌ خونسردی بدون آنکه چشم از بیرون بردارم گفتم:
- خیر نمی‌تونید بپرسید. لطفاً فقط منو به اونجا برسونید.
راننده از حرفم‌ جا خورد و‌ عذرخواهی‌ کوتاهی کرد. نباید احساس راحتی با من می‌کرد. آنقدر حرفم برایش سنگین آمد که تا ظهر هیچ‌ حرفی نزد و فقط زمانی برای رفتن به پمپ‌بنزین به کنار جاده منحرف می‌شد گفت:
- خانم برای نماز و ناهار و بنزین اینجا وایمیسم.
خوشحال شدم که اهل نمازخواندن است! کمی قلبم آرام می‌گرفت. سریع از ماشین پیاده شدم، به سرویس محقر آنجا وارد شدم و درنهایت وضو گرفته بیرون آمدم و‌ به اتاقکی که نام نمازخانه یدک می‌کشید وارد شدم. اول اطراف را پاییدم که اگر کسی چشم به کوله‌ام دارد متوجه شوم و بعد در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی نمازخانه ایستادم. کوله‌ام را بین خودم و‌ دیوار گذاشتم و پایم را از درون یکی از بندهای آن رد کردم تا بند موقع نماز دور مچ پایم قرار بگیرد. در همان حالت چادرم را از کوله درآورده و روی سرم انداختم و مشغول نماز شدم. بعد از نماز از نمازخانه بیرون آمده و سعی کردم پژوی عنابی رنگ مرد را پیدا کنم. در صف پمپ‌بنزین ایستاده بود. به‌طرف دکه‌ای رفتم تا برای خوردن، چیزی تدارک ببینم. مقابل دکه که رسیدم ترجیح دادم از فلافل‌هایی که در غیربهداشتی‌ترین حالت ممکن، یک مرد میانسال هیکلی روی یک گاز پیک‌نیکی در روغن فراوان سرخ می‌کرد، نگاه بگیرم. چراکه نمی‌خواستم مسمومیت به مشکلاتم در این سفر افزوده شود. پس به نوشیدنی‌هایی که در یخچال جلوی دکه چیده شده بود، چشم دوختم. صدای پسرکی که مشتری‌ها را رواج می‌داد، مرا از دید زدن بیرون آورد.
- چی می‌خوای خانم؟
- کیک داری؟
- چی می‌خوای؟ پم‌پم یا کلوچه؟
- از هر دوتا بهم بده، یه آب‌معدنی و رانی هم بده.
خریدهایم را که انجام داده و‌ پلاستیک به دست برگشتم، مرد راننده هم پژویش را به مقابلم رساند و پیاده شد.
- خانم یه ناهار بخورم راه میفتیم.
سری برایش تکان دادم و‌ سوار ماشین شدم من مشغول‌ خوردن کیک‌ها و‌ رانی‌ام شده و‌ مرد راننده هم یکی از آن ساندویچ‌های واقعاً کثیف را گرفته و کنار دکه مشغول‌ گاز زدن شد و در پایان هم یک بطری نوشابه مشکی را یک‌ نفس سر کشید. راننده بدون هیچ‌ حرفی سوار ماشین شد و راه افتادیم. تا به مقصد برسیم چند بار رضا تماس گرفت و‌ هربار رد کردم. تمام حواسم‌ را به گوشی‌ام داده بودم و عکس‌های علی را مرور می‌کردم که صدای مرد راننده مرا از خود بیرون آورد.
- خانم! دیگه فکر کنم به جایی که می‌خواستید برید رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
سرم را بالا آوردم و‌ به اطراف نگاه کردم. درست بود؛ به ابتدای همان روستایی رسیده بودیم که نزدیک کاروانسرا قرار داشت. خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. اخم کردم. رضا ول کن نبود. این چندمین بار بود که تماس می‌گرفت؟ شمارش از دستم در رفته بود دیگر. باید جوابش را می‌دادم. تماس را وصل کردم و مرد راننده ماشین را به کنار جاده هدایت کرد تا بایستد.
- بله؟
- بَه سرکار علّیه بالأخره افتخار دادن جواب بدن.
- رضا! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برای چی مدام زنگ می‌زنی؟
- سارینا! می‌دونم آدمی نیستی زاهدان بمونی و الان رفتی کاروانسرا فقط بهم بگو رسیدی اونجا یا نه؟
- چرا افتادی دنبال من؟
- حرف اضافه نزن! فقط جوابمو بده، الان کجایی دقیقاً؟
صدایش عصبی‌تر از همیشه بود. این رضا برایم ناشناخته بود.
- چرا نمی‌فهمی کارهای من دیگه به تو ارتباطی نداره؟
- خفه شو سارینا! به اندازه‌ی کافی آتیشیم، تو دیگه هیزم‌ نریز، فقط بگو کجایی؟
از فریاد غیرمنتظره‌اش جا خوردم. رضا هرگز این‌گونه فریاد نمیزد و صحبت نمی‌کرد، خشم کلامش مرا مجبور به‌ پاسخگویی کرد.
- توی همون روستاییم که نزدیک‌ کاروانسرا بود.
فقط کمی آرام‌تر از قبل گفت:
- نزدیکم، حماقت نکن تا بهت برسم.
تماس را قطع کرد. هوفی کشیده و نگاهم را به نگاه مرد منتظر از درون آینه دوختم.
- میشه داخل روستا پیاده‌م کنید؟
مرد سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد. چند دقیقه بعد در میدانچه‌ی روستا با مرد راننده حساب و کتاب کرده و از ماشین پیاده شدم. مرد ماشینش را سر و ته کرد و راه آمده را برگشت. دور میدانچه خانه‌های کمی دیده می‌شد. در قسمتی از میدان، بچه‌های کوچکی درحال بازی بودند. دو زن از سوی دیگر میدانچه درحالی‌که دبه‌های بیست لیتری در دست داشتند و سؤالی مرا نگاه می‌کردند، درحال عبور بودند. در قسمتی از میدان که رو به دشت بی‌آب و علفی بود، چند مرد کنار هم روی سکویی نشسته بودند و جوانی با کمی فاصله از آن‌ها به موتور آبی رنگی تکیه داده و همگی نگاهشان را به من دوخته بودند. ته دلم را اضطراب گرفته بود اما چاره‌ای نداشتم؛ باید پیش می‌رفتم. شاید یکی از این مردان مرا برای رفتن به آن طرف مرز یاری می‌کرد. هر دو بند کوله‌ام را روی دوش‌هایم انداختم و با ظاهری مصمم به مردها نزدیک شدم و سلام دادم. کسی جوابم را نداد و همه با همان اخم‌های درهم نگاهم کردند. کمی اخم کرده و ادامه دادم.
- دنبال یکی می‌گردم که کارش از مرز رد شدن باشه.
مردها پوزخندی زده و از من روی برگرداندند. بیشتر اخم کردم.
- می‌خواین بگید اینجا سوخت‌بر ندارید؟
یکی از میانشان گفت:
- نه! نداریم.
- من خوب می‌دونم توی این روستاهای مرزی چطور زندگی می‌کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
یکی از مردها تشرزنان به‌طرف من برگشت.
- خوب به تو چه؟
- من فقط از یه سری آدم خبر می‌خوام.
کسی که از میان آن‌ها درشت‌هیکل‌تر بود گفت:
- تو کی باشی که ما بهت خبر بدیم؟
- مهم نیست من کی‌ام، مهم اینه در ازای خبر پول میدم.

همان مرد اول گفت:
- برو رد کارت؛ ما دنبال شر نمی‌گردیم.
- من پلیس نیستم، به شما هم‌ کاری ندارم! فقط خبر می‌خوام.
یکی از جمع‌شان گفت:
- انگار حالیت نمیشه چیزی نمی‌دونیم، برو دیگه.
- خوب می‌دونم خبر دارید... اصلاً هر سری که سوخت می‌برید چند گیرتون میاد؟ من بیشترشو بهتون میدم، فقط یه خبر از اون‌هایی بهم بدید که یه مدت پیش توی یه کاروان‌سرای قدیمی که این اطراف هست ساکن بودند و بعد رفتن اونور مرز. من می‌خوام بدونم از کجا رد شدن رفتن.
پسر جوانی که کمی دورتر به موتور تکیه داده و تاکنون حرفی نزده بود، گفت:
- دونستن اینکه اونا از کجا رد شدن رفتن به چه دردت می‌خوره؟
حس کردم این مرد می‌خواهد چیزی بگوید پس به‌طرفش رفتم.
- تو از اون‌ها خبر داری؟
- بستگی داره چقدر بدی.
از جیب شلوارم دو تراول تاشده بیرون آورده، صاف کرده و به‌طرف او گرفتم.
- بهم نشون بده از کدوم طرف رفتن.
مرد نگاهی به پول‌های درون دستم کرد و گفت:
- این‌ها کمه.
- فعلاً خبرتو بگو، اگه بتونی از مرز ردم کنی بیشتر هم بهت میدم.
ابروهای مرد بالا رفت و به چشمانم خیره شد. تراولی دیگر روی پول‌ها گذاشتم.
- بگو اون‌ها از کجا رد شدن.
- حداقل یه تومن بیا بالا تا ببینم می‌صرفه ببرمت طرف مرز یا نه؟
این‌بار ابروهای من بالا رفت. عجب آدم دندان‌گردی بود. کمی مردد شدم اما مگر چاره‌ای داشتم؟ باید به‌طرف مرز می‌رفتم؛ به هر طریق ممکن. یکی از بندهای کوله‌ام را از روی شانه آزاد کرده و آن را پیش کشیدم. هنوز دست به زیپ نبرده بودم که صدای کشیده شدن لاستیک اتومبیلی که حاصل ترمز شدید بود، مرا کامل برگرداند. ماشین رضا را دیدم که با فاصله از ما ایستاد. رضا با شدت زیادی در را باز کرد و با چشمان سرخ شده و‌ خشمی که از همه‌ی وجودش بیرون می‌ریخت، پیاده شد. بدون آنکه در را ببندد، با قدم‌های تند به‌طرفم‌ آمد و فریاد زد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
اخم کرده از دخالت‌هایش، جلوتر رفتم تا چیزی بگویم؛ اما هنوز لب باز نکرده به دوقدمی‌ام که رسید تمام خشمش را با یک سیلی روی صورتم‌ خالی کرد. صورتم با ضرب بدی چرخید. بهت‌زده از کاری که رضا کرد دست روی پوست سوزان صورتم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
رضا فریادش را بر سرم کشید.
- فکر‌ کردی اینقدر بی‌غیرت شدم بذارم با هر ک.س و ناکسی دم‌خور بشی؟
سرم را برگرداندم و گفتم:
- ولی... .
فریاد بلندتری کشید.
- برو توی ماشین!
خواستم چیزی بگویم. که انگشتش را مقابلم‌ گرفت.
- حرف نزن! فقط برو‌ توی ماشین!
با ترس از این رضای منفجر شده به‌طرف ماشین رفتم و‌ سوار شدم. رضا به مرد جوان تشری زد و به‌طرف ماشین برگشت. بدون هیچ‌ حرفی ماشین را روشن کرد، سر و ته کرده و با تمام عصبانیتش پدال را فشرد و‌ گاز داد؛ ماشین با سرعت از جا کنده شد.
من فقط سربه‌زیر جای سیلی رضا را با دست گرفته بودم و چیزی نمی‌گفتم. آنقدر بهت‌زده بودم که حتی اشک هم نمی‌ریختم، فقط به نقطه‌ای روی پاهایم خیره شده بودم، بدون آنکه چیزی ببینم. رضا بعد از طی مسافتی ماشین را نگه داشت و صدای پریشانش را شنیدم.
- چرا با من این کارها رو‌ می‌کنی سارینا؟ چرا عصبیم می‌کنی که نتونم جلوی خودمو بگیرم؟ چرا پاشدی اومدی اینجا؟ می‌دونی از دیروز چی به من گذشته؟ خسته و کوفته از مأموریت برگشتم، مامان میگه‌ می‌خوام‌ جدا شم، به تو زنگ می‌زنم‌ می‌بینم سرخود بلند شدی اومدی زاهدان، هیچ‌ فکر‌ نمی‌کنی بلایی سرت بیاد؟ می‌دونی بیست ساعت رانندگی کردم فقط با این ترس که نکنه دیر برسم؟ اینجا تو چیکار داری؟ می‌خوای از مرز ردت کنن؟ اصلاً از کجا ردت کنن؟ مطمئنی ردت می‌کنن؟ فکر‌ نمی‌کنی توی بیابون سرتو بذارن روی سی*ن*ه‌ت؟ چرا نمی‌ترسی هزارتا کار دیگه هم باهات بکنن؟ من نمی‌فهمم توی این‌ کله‌ی تو‌ جای مغز چیه؟ یه دختر تنها رفتی با مردهای غریبه معامله کنی از مرز ردت کنن؟ کی قراره بفهمی این کارها، کارهای یه دختر نیست؟ چطور بهشون اعتماد می‌کنی؟ اگه می‌بردن بلایی سرت می‌آوردن منِ بدبخت از کدوم بیابون باید جنازه‌تو پیدا می‌کردم؟ ها؟ حرف بزن! بگو به این چیزها هم‌ فکر‌ کردی یا فقط قول دادی منو سکته بدی؟
سرم‌ را بلند‌ کردم و‌ نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و‌ آرام« ببخشید» گفتم. رضا کلافه رو برگرداند دو دستش را به موهایش کشید. نفسش را بیرون داد و بعد دستانش را به صورتش کشید و‌ چند لحظه بعد به‌طرفم‌ برگشت و با لحن آرام‌تری گفت:
- ببخش‌ آبجی زدمت! وقتی دیدمت با اون مردک‌ غریبه که از دک و پوزش هم معلوم بود چه جونوریه، نشستی داری حرف می‌زنی، خون جلوی چشمامو گرفت. از دیروز‌ تحت فشار زیادیم. خستگی خودم، مسئله‌ی مامان، رانندگی طولانی و‌ ترس از دست دادنت نذاشت خودمو کنترل کنم.
کمی مکث کرد.
- آخه خواهر من! چرا عادت داری سرخود تصمیم بگیری و خودتو بندازی توی دردسر؟
اشک از چشمانم سرازیر شد. حق با رضا بود؛ من بدجور‌ عذابش داده بودم. او‌ با همه‌ی خستگی‌اش دوباره به دنبال کسی که‌ خواهرش نبود راه افتاده بود. با لحن التماسی گفت:
- آبجی! گریه نکن! داداش رضا غلط کرد دست روی تو بلند‌ کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین