جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,903 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
هوا سرد بود و برگ‌های خشک درختان حیاط با باد روی زمین جابه‌جا می‌شدند. منِ سه‌ ساله از ترس و سرما گوشه‌ی دیوار راه‌پله خزیده بودم. زانوهایم را در بغل گرفته و صدای گریه‌ام با صدای دندان‌هایم که بر هم می‌لرزیدند، مخلوط میشد. پاهای مادرم را دیدم که چمدان به دست از پله‌ها پایین آمد و تا پایش به حیاط رسید، به‌طرفش پریدم و پاهایش را گرفتم تا نرود؛ اما با بی‌رحمی مرا از خود راند. قلبم از ترس تنهایی درد گرفت. سرم را بالا آوردم تا التماسش کنم که نرود. چهره‌ی ایران را دیدم. بدون ذره‌ای محبت، با اخم مرا به کناری پس زد و خود رفت. منِ ترسان و گریان میان حیاط خشک و سرد تنها ماندم.
***
چشمانم یک‌دفعه باز شد. نفس‌نفس می‌زدم. صدای تپش‌های تند قلبم را به وضوح می‌شنیدم. از ترس کل بدنم یخ کرده بود. دوباره کابوس کودکی‌ام به سراغم آمده بود. کابوسی که از همان روز اول رفتن ژاله گریبانم را گرفت و مدت‌ها آزارم داد اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت؛ برخلاف همیشه که من هیچ تصویری از صورت ژاله در خواب نمی‌دیدم امروز‌ واضح او را دیدم. به جای ژاله، ایران بود که بی‌توجه مرا پس زد و رفت.
هنوز با شکم روی تخت افتاده بودم. آنقدر دیشب در این وضعیت گریه کردم که نفهمیده بودم کی خوابم گرفت. بلند شدم. گردنم درد می‌کرد. دستی به موهای پریشانم کشیدم. سعی کردم کابوسم را فراموش کنم. می‌دانستم دوباره مغزم بارها با این کابوس مرا آزار خواهد داد و حتی می‌خواست این بار چهره‌ی ایران را در قالب ژاله به خورد من دهد تا آن‌ها را همانند هم ببینم. خودم خوب می‌دانستم ایران هرگز مانند ژاله نبود. غمِ نبود ژاله را فقط مهربانی‌های ایران در قلبم کم‌رنگ کرد و این مادر مهربانم نه به اختیار خودش، بلکه به دست پدر از خانه رفته بود. پدری که سال‌ها قبل در رفتن ژاله پناه بی‌مادری‌ام شد؛ این بار خودش بی‌مادرم کرده بود. یادآوری رفتن ایران، دوباره اشک‌هایم را سرریز کرد. سعی کردم با پلک زدن و کشیدن نفس عمیق خودم را کنترل کنم. سرنوشت من همین بود و‌ باید می‌پذیرفتم. از سردی و روشنی هوا فهمیدم صبح شده. ته‌مانده اشک‌هایم را از چهره پاک‌ کردم و از اتاق خارج شدم. از بالای نرده‌های راه‌پله‌، در تاریک و روشن سالن، پدر را دیدم که همان جای قبلی نشسته، کتش را بیرون آورده بود و هنوز سیگار می‌کشید.
همان‌جا پشت نرده‌ها نشستم و چشم به او دوختم. حالش را نمی‌فهمیدم. خودش دیروز گفته بود از ایران متنفر است و الان عزادار رفتنش بود. هیچ دوست نداشتم با او روبه‌رو شوم پس همان‌جا دستانم را به نرده‌های چوبی‌گرفته، پیشانی‌ام را به آن‌ها تکیه داده و نگاهم را به پدر دوختم. معلوم بود‌ کل دیشب را بیدار مانده، وقتی ته‌ سیگارش را در میان انبوه سیگارهای درون بشقاب خفه کرد، متوجه یک پاکت خالی درون بشقاب شدم. لحظاتی در سکوت، سر به زیر نشست؛ بعد سربلند کرد و دوباره دست در جیب کتش که روی دسته مبل کنارش انداخته بود کرد، پاکتی را بیرون آورد و با کمی تکان دادن متوجه شد سیگاری درونش نمانده، آن را روی‌ میز پرت کرد و‌ به آهستگی بلند شد. کتش‌ را برداشت و با یک دست روی دوشش انداخت و با دیگری موبایلش را از روی‌ میز‌ برداشت و آهسته و سربه‌زیر از خانه خارج شد. سر و وضع نامرتب و بهم‌ ریخته‌اش کمی دلم را سوزاند و خواستم به دنبالش بروم اما سریع خودم را جمع کردم؛ این مرد با بی‌رحمی تمام با من رفتار کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
با رفتن پدر، از پله‌ها پایین آمدم، بشقاب پر از ته‌ سیگار را به همراه پاکت‌ها برداشته و به آشپزخانه بردم. همه را درون سینک انداخته و خودم پشت میز نشستم و با دستانم صورتم را پوشاندم. هر صبح اینجا با وجود ایران روشن بود؛ اما حالا... .
باید به نبودنش عادت می‌کردم. دستم را به صورتم کشیدم و با حسرت به جای‌جای آشپزخانه نگاه کردم. چقدر نبودنش به چشم می‌آمد. نگاهم به اپن رسید و چشمم به گوشی‌ام خورد که از دیروز روی آن، جا مانده بود. به‌طرف گوشی خیز برداشتم و بعد از تماس، دوباره پشت میز نشستم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! چطوری؟
صدای او هم مثل صدای من گرفته بود. هیچ‌کداممان حال خوبی نداشتیم.
- دلم برات تنگ شده!
- من هم دلم تنگ شده.
- حال بابا هم... .
- چیزی نگو!
- ولی... .
- بذار هم‌دیگه رو فراموش کنیم.
- میشه؟
- باید بشه.
بغض صدایش را به وضوح حس می‌کردم.
- من و فریدون باهم اشتباهیم؛ باید زودتر می‌فهمیدم... نفهمیدم.
می‌خواست اثر گریه را از لحنش جمع کند تا نفهمم اما خوب متوجه می‌شدم.
- حال بابا اصلاً خوب نیست.
- من دندون خراب بابات بودم، الان که منو کنده طبیعیه یه مدت درد بکشه اما نگران نباش! زود خوب میشه.
- تو حالت خراب نیست؟
- خراب‌تر از پدرتم. فریدون به من عادت کرده بود اما‌ من دوستش داشتم.
- خب ببخشش!
- من همون دیروز‌ بخشیدمش؛ چرا باید به دل بگیرم وقتی حرف دلشو زده.
- می‌تونم ازت بخوام... .
- اصرار نکن! فریدون به من علاقه‌ای نداره، تا الان هم فقط منو تحمل کرده.
- بابا به‌خاطر من عصبی بود یه چیزی گفت، حرف دلش که... .
- فکر کنم بیست سال برای شناختن فریدون کافی باشه.
- تو که بابا رو دوست داری ازش بگذر و برگرد.
- چون دوستش دارم باید برم. نمی‌تونم ببینم کنار من عذاب می‌کشه. بیست سال با دیدن من خودشو شکنجه کرده، بسه دیگه. بذار بعد از این با آرامش زندگی کنه.
- مامان... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
ایران عزمش را جزم کرده بود.
- دخترم! فریدون نه از زندگی اولش خیری دیده، نه از زندگی با من... کاری کن توی زندگی سومش خوش باشه.
غصه‌های دلش را از میان بغض‌های صدایش که به زور جلو اشک شدنش را گرفته بود، می‌دیدم.
- من تو رو می‌خوام.
- سارینا‌جان! تو دیگه بزرگ شدی دخترم! باید حواستو بدی به برآورده کردن خواسته‌های پدرت، نه اینکه توقع داشته باشی هنوز اون خواسته‌هات رو برآورده کنه.
- یعنی واقعاً می‌خواید از بابا جدا شید؟
- گوش کن ببین چی میگم. یه چند وقت دیگه ما از هم جدا می‌شیم. اون موقع‌ست که تو باید حواست به فریدون باشه. مراقبش باش! به سر و وضع و زندگی پدرت برس. نذار کم و کسری داشته باشه. کم‌کم حالش که بهتر شد، ببین از چه جور زنی خوشش میاد، براش آستین بالا بزن.
حس کردم انتهای کلامش به گریه بی‌صدایی رسید.
- چقدر راحت از زن گرفتن بابا حرف می‌زنی؛ مگه عاشقش نیستی؟
صدای پاک کردن بینی‌اش که آمد فهمیدم حدسم درست بوده و ایران درحال اشک ریختن است.
- عزیزم! حق پدرت روی دوش من سنگینی می‌کنه. با اینکه ازم متنفر بود اما بیست سال حرمت منو نگه داشت. نذاشت بفهمم ازم خوشش نمیاد. هرگز حرف یا رفتار بدی ازش ندیدم. دین اون به گردن منه، باید محبت‌هاشو جبران کنم... اما نمی‌تونم... خودم نمی‌تونم زن دلخواهشو براش بگیرم. تو جای من براش زن بگیر. حق پدرت نیست تنها بمونه.
- مامان! می‌فهمی ازم چی می‌خوای؟
- دخترم! کاری کن پدرت با کسی که دوست داره زندگی کنه. من خوشبخت بودم؛ هم با پدر رضا، هم با پدر تو. تمام تلاشمو هم کردم که پدرت رو خوشبخت کنم؛ اما نمی‌فهمیدم بزرگ‌ترین دلیل بدبختی پدرت، خود منم. الان ازت می‌خوام کاری کنی پدرت هم طعم خوشبختی رو بچشه، براش زن مورد علاقه‌شو بگیر.
- من نمی‌تونم مامان!
- سعی کن عزیزم! اگه حقی به گردنت دارم کاری کن پدرت خوشحال زندگی کنه.
- من تو رو می‌خوام.
- بیا دیدنم. هر وقت خواستی بیا دیدنم. تو دختر خوب منی؛ از دیدنت خوشحال میشم.
- من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
- می‌تونی دخترم! الان هم بلند شو اگه پدرت هنوز خونه‌س، برو صبحونه‌شو آماده کن تا بره سرکار. بعدش هم خونه رو براش سروسامون بده، تا وقتی برگشت دلش به تو گرم باشه.
- مامان... !
- دخترم! همیشه یادت بمونه خیلی دوستت دارم!
- من هم دوستت دارم!
- خداحافظ عزیزم! حتماً بیا دیدنم.
- خداحافظ مامان!
تماس را قطع کرده و گوشی را روی میز گذاشتم. سرم را روی دستانم گذاشتم و بلندبلند زار زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
یک دل سیر که اشک ریختم، سرم را بالا آوردم، به آشپزخانه سرد و خاموش نگاه کردم، بی‌حال بلند شده و به سالن رفتم. خودم را روی کاناپه انداخته و درحالی‌که چشم به سقف دوختم به روز اولی فکر کردم که ایران عنوان مادرم را یافت. یکی از همان روزهای خوشی که دیگر نمی‌دیدم.
***
شب عمه فتانه عصبانی و پرخاش‌گر به خانه‌ی ما آمده بود تا پدر را از تصمیم فاجعه‌آمیزش منصرف کند. پدر گرچه مرا برای دور بودن از بحث به اتاق فرستاده بود اما من پنهانی بیرون آمده و پشت مبل‌ها پنهان شده بودم تا حرف آن دو نفر را گوش دهم. عمه مدام از نامناسب بودن ایران و خانواده‌اش با خانواده‌ی ما حرف میزد و پدر فقط گوش می‌داد. از این می‌ترسیدم پدر به حرف عمه گوش دهد و دیگر ایران مادرم نشود؛ اما وقتی پدر گفت که سارینا با ایران رابطه خوبی دارد و همین برایش کافیست تا او را به عنوان مادر برای من انتخاب کند، من می‌خواستم از خوشحالی پرواز کنم. من واقعاً کسی غیر از ایران را نمی‌خواستم. شنیدن همین حرف باعث شد عمه به قهر از خانه‌ی ما برود اما قبل از رفتن گفت که هرگز پدر را در این راه اشتباه همراهی نخواهد کرد و نباید منتظر دیدن او در محضر باشد. پدر وقتی از بدرقه عمه برگشت و مرا دید با لبخند بغلم کرد.
- سارینای بابا حرف گوش نکن شده؟
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- بابایی! بریم بخوابیم.
هر دو به اتاق خواب پدر رفتیم و روی تخت دونفره اتاق مثل هر شب کنار هم دراز کشیدیم. پدر دستانش را در موهایم فرو کرده و مرا نوازش می‌کرد.
- دختر بابایی می‌دونه از فردا شب که ایران میاد اینجا تا مامانش بشه دیگه باید بره توی اتاق خودش بخوابه؟
سرم را بالا برده و نگاه نگرانم را روی او انداختم.
- چرا بابا؟ دیگه دوستم نداری؟
پدر اخم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر بابایی هستی، من همیشه دوستت دارم!
- پس چرا دیگه اینجا نخوابم؟
- خب، به نظرت ایران که بیاد بهش بگیم هنوز کوچولویی که نمی‌تونی توی اتاقت بخوابی؟ تازه رضا هم توی اتاق خودش می‌خوابه، خوبه رضا بهت بگه هنوز بچه‌ای؟
اخم کردم.
- نه من بزرگم.
- پس از فرداشب توی اتاق خودت می‌خوابی دیگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
خودم را به سی*ن*ه پدر چسباندم و دستم را خواستم به دورش حلقه کنم؛ گرچه آنقدر کوچک بودم که دستم به کمرش هم نرسید.
- پس بغلم کن! من فردا دیگه بزرگ میشم.
پدر روی موهایم را بوسید. مرا سفت در آغوش گرفت و آرام گفت:
- بخواب عزیزم! فردا یه روز‌ تازه‌س برای این خونه.
صبح فردا من و پدر با هم بیدار شدیم. همان صبحانه‌ی دونفره‌ی همیشگی‌مان که کیک و شیر بود را خوردیم. به کمک پدر بهترین لباسم را پوشیدم و همراه هم به محضرخانه‌ای رفتیم که ایران و رضا و چند نفر از نزدیکانشان آنجا بودند. بعد از یک مراسم عقد جمع‌و‌جور و انجام مرسومات بعد از آن، از محضرخانه خارج شدیم. آقامصطفی چمدان ایران و رضا را به ماشین ما منتقل و پدر همه را برای ولیمه به رستوران از قبل رزرو شده‌ای دعوت کرد. بعد از ناهار وقتی همه خداحافظی کرده و رفتند، ما چهار نفر ماندیم که یک خانواده شده بودیم. از همان رستوران، پدرم برای خوش‌آمد دل من و رضا ما را به شهربازی برد. چقدر آن شهربازی با وجود رضا خوش گذشت؛ بیشتر از هر شهربازی‌ای که قبلاً با پدر آمده بودم. آنقدر من و‌ رضا بازی و شیطنت کردیم که آخر شب خسته و خواب‌آلود در آغوش پدر و ایران به خانه برگشتیم.
صبح فردا وقتی بیدار شدم، فکر می‌کردم هنوز در خواب و رؤیا هستم. ایران بالای سرم بود و موهایم را نوازش می‌کرد. چشمان باز مرا که دید، لبخند زد.
- بالأخره بیدار شدی دخترم؟
با بستن چشمانم جواب دادم.
- خوب خوابیدی؟
با تکان دادن سر«اوهوم» گفتم. انگشتش را به عنوان فکر کردن روی چانه‌اش گذاشت.
- اگه خوب یادم باشه برای صبحونه شیرعسل دوست داشتی؛ درسته؟
با ذوق خندیدم و محکم‌تر سر تکان دادم. دستم را گرفت و از حالت خوابیده بلندم کرد.
- خب پس بلند شو، دست و روتو بشور، موهاتو شونه کن و زود بیا! من هم برم رضا رو بیدار کنم.
برخلاف هر روز، با ذوق و شوق آماده شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم و‌ کنار رضا پشت میز نشستم. ضربه‌ای با آرنج به بازویش زدم. رضا همان‌طور که سر به زیر نشسته بود، نگاهم کرد و آرام خندید و من هم در جوابش خندیدم. خوشحال‌ترین آدم آن روز من بودم. خوشمزه‌ترین صبحانه‌ام را در کنار خانواده‌ام خوردم. چیزی که همیشه حسرتش را داشتم. من دیگر تنها نبودم؛ نه تنها مادر، بلکه برادر هم داشتم و دیگر مهنوش نمی‌توانست پز برادرش مهیار را به من بدهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
اشک‌هایی را که روی صورتم جاری شده بود را پاک کردم و درست نشستم. چشم به قاب عکس دسته‌جمعی‌مان دوختم که روی دیوار نصب بود. دوباره اشک سمجی از گوشه چشمم روان شد.
- خدایا! چرا عزیزهای من باید ازم جدا شن؟ یعنی اینقدر بی‌لیاقتم؟
در این تنهایی دلم بیشتر از قبل علی را می‌خواست. بلند شدم، به حیاط رفتم و‌ خودم را به کنار بوته‌ی نسترن رساندم. آفتاب گرم اواخر‌ بهار روی سرم می‌خورد، اما مگر اهمیتی داشت؟ کنار نسترن دو زانو نشستم.
- علی‌جان! خیلی بیشتر از همیشه دلتنگتم. الان باید کنارم‌ بودی بهم می‌گفتی که چرا خدا با من این کارها رو می‌کنه؟ چرا من همیشه باید تنهاتر بشم؟
کمی مکث کردم.
- می‌دونم... حتماً می‌گفتی این‌ها امتحان خداست؛ ولی چرا امتحان من باید تنهایی باشه؟ من تنهایی رو نمی‌خوام. علی کجایی تو؟
اشک‌هایی که بی‌محابا روی صورتم می‌لغزیدند را پاک‌ کردم و عصبی رو به آسمان کردم.
- تو کجایی خدا؟ بگو چیکار باید بکنم؟ چیکار کنم دست از تنها کردن من برداری؟ داری امتحانم می‌کنی یا داری عذابم میدی؟ خودم می‌دونم لایق لطفت نیستم و لایق عذابتم... .
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفتم:
- عذابمو انداختی جلو؟ گذاشتی واسه همین دنیا؟
دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
- من که ازت خواستم منو ببخشی! مگه علی نمی‌گفت بخشنده‌ای؟ مگه نمی‌گفت از مادر مهربون‌تری؟ پس چی شد؟ منو هنوز نبخشیدی؟ منو ببخش! غلط زیاد کردم، بدی زیاد داشتم، روسیاهم، می‌دونم، ولی التماست می‌کنم انتقام اونا رو از من نگیر، من تحمل‌ تنهایی رو ندارم.
گریه‌ام شدیدتر شد. سرم را پایین آوردم و پیشانی‌ام را به چمن‌ها چسباندم و با صدای بلند زار زدم.
***
علی قاب عکس پدرش را با دستمال پاک می‌کرد و من در آستانه‌ی در اتاق پدرش دست به سی*ن*ه به چهارچوپ تکیه داده و نگاهش می‌کردم. بعد از لحظاتی پرسیدم:
- هیچ‌وقت شد تو، بابات یا مادرت به خدا اعتراض کنید که این چه زندگیه؟
علی سرش را به‌طرف من چرخاند.
- مگه زندگی ما چطوره؟
تکیه‌ام را از چارچوپ در گرفتم.
- نمیگم طوریه، نمی‌خوام ناراحتت کنم؛ اصلاً ولش کن!
علی قاب عکس را سرجایش گذاشت و به کنارم آمد.
- ناراحت نمیشم سؤالتو بپرس.
خواستم از جواب دادن طفره بروم.
- حالا بذار برای بعد.
با لبخند کمی اخم کرد.
- خانم‌گل! عزیزم! با من تعارف می‌کنی؟ اگه سؤالی داری بپرس! بدونم جوابتو میدم، ندونم میرم دنبال جواب.
کمی مکث کردم. آب دهانم را قورت دادم. کمی لب‌هایم را به دندان گرفتم و گفتم:
- پس قبلش بگم منظوری ندارم، نمی‌خوام ناراحت بشی؛ اگه دلت نخواست اصلاً جواب نده.
لبخند دندان‌نمایی زد و با دست مرا دعوت به نشستن کرد.
- خیالت راحت، هرچی دلت خواست بپرس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
کنار هم به پشتی‌های کنار دیوار تکیه داده و نشستیم.
- نگاه کن! تو میگی پدرت رفته برای خدا جنگیده، زخمی شده و کلی درد و ناراحتی کشیده؛ یعنی خدا به جای پاداش جنگی که به‌خاطر اون رفته، گرفتارش کرد به تخت و اکسیژن و اینا.
کمی مکث کردم. هنوز ته دلم ترس داشتم که از حرف‌هایم ناراحت شود. باتردید لب باز کردم.
- حالا اون به کنار؛ مادرت چرا باید این همه سال عذاب زندگی با یه شوهر... ببخشید اینو میگم... از کارافتاده رو تحمل کنه؟
مکث کردم چیزی در چهره‌ی متفکر و خونسرد علی که به گل‌های قالی خیره شده بود معلوم نبود؛ پس ادامه حرفم را دست گرفتم.
- یا اصلاً خودت؛ خدا چرا تو رو آورد توی یه زندگی‌ که از همون اول پرِ دردسر مریضی پدرت بود. تو اصلاً چیزی از پدر داشتن فهمیدی؟
ساکت که شدم علی سرش را بالا آورد. لبخند غمناکی روی لبش بود. سریع گفتم:
- ببخش اگه ناراحتت کردم! برام سؤاله؛ شما‌ بنده‌های خوبی برای خدایید، کسانی که هرچی گفته گوش کردید؛ چرا اینقدر اذیتتون کرده؟
- اگه زندگی رو همین دو روز دنیا ببینی خب آره، خدا با ما بد کرده؛ ولی خدا یه جای دیگه هم برای زندگی داره بهتر از اینجا... اصل اونجاست!... ما برای اونجاییم نه اینجا.
لبخندی به رویم زد.
- مطمئن باش هر کمبودی اینجا داشته باشیم، اونجا خدا جبران می‌کنه؛ فقط کافیه راضی باشی به رضای اون، توی هر شرایطی. هر سختی و مشکلی پیش اومد نباید گلایه کنی؛ چون خدا داره بندگیتو آزمایش می‌کنه ببینه تا کجا بنده‌ای. یادت باشه مهم‌ترین رکن سنجش ماها برای کمال، بندگیه؛ باید از آزمون بندگی سربلند بیرون بیاییم. بندگی هم یعنی چی؟ یعنی سرسپردگی بی‌قید و شرط. یعنی هر طوری شد، هر اتفاقی رخ داد، اعتراض نکنی و بگی خدایا تو بهتر می‌فهمی و هرچی تو بخوای خوبه.
دستم را در دست گرفت و‌ لبخندش را عمیق‌تر کرد.
- درضمن، من هرگز از خدا بدی ندیدم، توی زندگی همیشه خدا به من لطف کرده.
حرفش را بیشتر تعارف دانستم.
- حتماً می‌خوای همون بیت شعر معروفتو بگی... هر‌ که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند.
لبخند علی به خنده‌ی کوتاه تبدیل شد.
- علی! منطق همین توی کَت من نمیره.
- روش‌ خدا همینه؛ از بیرون که نگاه کنی فکر‌ می‌کنی خدا با بنده‌های خوبش بدتر تا می‌کنه و بیشتر بهشون سخت می‌گیره اما‌ بد نمی‌کنه؛ داره باهاشون عشق می‌کنه! شاید حرفم‌ به نظرت خنده‌دار بیاد ولی خدا این مدلی با بنده‌هاش کیف می‌کنه، بندگی اون‌ها رو می‌سنجه و از اینکه اون‌ها هم‌ پای بندگیش می‌مونن به فرشته‌هاش فخر می‌فروشه.
علی کمی مکث کرد.
- اتفاقاً وقتی همه‌چیز به مرادت هست و هیچ غصه‌ای نداری باید شک کنی و بری توی فکر‌ که‌ چیکار‌‌ کردم‌ که خدا دیگه روی‌‌ بندگی‌ من حسابی نمی‌کنه که بخواد اونو بسنجه و بهم‌ کاری نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
علی نفس عمیقی کشید و چشمش را به عکس پدرش دوخت.
- پدرم‌ بنده‌ی خوب خدا بود، با همه‌ی سختی‌ای که کشید هر گز ندیدم اعتراض کنه، اون نه می‌تونست راحت غذا بخوره، نه می‌تونست بشینه و نه می‌تونست راه بره، برای همه‌چیز به دیگران محتاج بود؛ حتی گاهی نفس کشیدن هم براش عذاب بود؛ اما‌ هرگز خنده از لب‌هاش نرفت؛ هیچ‌وقت روحیه‌شو از دست نداد، همیشه گفت خدایا شکرت. هیچ وقت اعتراض نکرد چون خدا‌ اونو اون‌طوری می‌خواست.
علی‌ به‌طرف من چرخید.
- خدا از مادرم‌ هم راضی بود که قسمتش کرد چند سال خدمت بابا رو بکنه. من هم توی زندگی تلاش کردم‌ بنده‌ی خوبی برای خدا باشم و خدا رو شکر‌ می‌کنم قسمتم شد چند سال خدمت بابا رو‌ بکنم؛ فقط امیدوارم‌ خدا ازم قبول‌کنه.
- من نمی‌فهمم علی! خدا چرا باید اینجوری معامله کنه؟
لحظه‌ای در سکوت به چشمانم خیره شد و‌ بعد‌ گفت:
- قبلاً درمورد حضرت‌ زینب که بهت گفتم؛ توی‌ یه روز جز امام سجاد همه‌ی مردهای اطرافشو از دست داد، از برادر و برادرزاده بگیر تا پسرهای خودش؛ اونهم تو‌ چه شرایطی؟ با چشمای خودش تکه‌تکه شدن عزیزهاشو دید، بین دشمن‌های بی‌شرفی که همه کار ازشون برمیومد، توی اسیری به دست بدترین آدم‌های دنیا، با مسئولیت یه کاروان زن و بچه روی گردنش، زن و بچه‌هایی که همشون داغ‌دیده بودند؛ داغ‌های سخت. بیشتر از همه امامش مریض و ناتوان بود؛ علاوه بر مسئولیت امامت، حفظ جون امام از تعرض دشمن‌ها هم به عهده‌ی حضرت زینب بود.
علی مکث کرد، سرش را زیر انداخت و با انگشت چشمان پر از اشکش را پاک کرد و بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- همه این غم‌ها و مسئولیت‌های سنگین روی دوش این خانم بود؛ ولی آخر همه‌ی این سختی‌ها و بلاهایی که هر یکیش برای از پا انداختن ماها کافیه چی گفت؟ گفت چیزی جز زیبایی ندیدم.
علی مستقیم به چهره‌ام چشم دوخت و بعد گفت:
- به نظرت چرا؟ بانویی که خدا اینقدر قبولش داره که مسئولیت حفظ امامت رو بهش داده، حرفش حجته برای ما. چرا این همه بلا رو زیبایی دید؟ چون رضایت خدا اونجا بود. خدا این همه رو‌ خواسته بود، پس با اینکه سختی داشت برای بانو، اما زیبا بود، چون خواست خدا بود.
علی نفس عمیقی کشید.
- حالا هم‌ حضرت زینب باید الگوی‌ ماها باشه؛ هرگز‌ توی هیچ‌ سختی‌ای نباید اعتراض کنیم، اصلاً برای چی اعتراض کنیم وقتی خدا ما رو‌ با این‌ وضع خواسته؟ باید بندگیمون یه جوری محک بخوره، برای همینه که مهم نیست زندگی چقدر سخته؛ همین که خدا خواسته کافیه.
علی لبخندی به رویم زد.
- فراموش نکن عزیزم! اون خداست و‌ ما فقط بنده‌ایم.
***
چشمانم را باز کردم و‌ سرم را بالا آوردم و به‌طرف آسمان گرفتم.
- خدایا! هرچی اعتراض کردم، غلط کردم! منو ببخش! من خیلی وقته حالیم‌ شده بنده‌تم. واقعاً تو اینجوری می‌خوای؟ باشه! من هم دیگه هیچی نمیگم؛ سعی می‌کنم دیگه هیچی نگم؛ فقط خودت دستمو بگیر! صبرشو بهم بده! کمک کن بتونم تحمل کنم تنهایی رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
صدای باز شدن در باعث شد سر جایم بایستم. صورتم از اشک و عرق خیس بود. زیر چشمانم را پاک کرده و منتظر نگاهم را به ماشین پدر دوختم که تا کنارم آمد و ایستاد. پدر پیاده شد و نگاهی به من کرد.
- چرا توی این گرما بیرون وایسادی؟
صدایش آرام و گرفته بود.
- سلام بابا! زود اومدی.
پدر در عقب ماشین را باز کرد و پاکت غذایی را بیرون آورد.
- غذا گرفتم باهم ناهار بخوریم.
بدون هیچ حرف دیگری به‌طرف خانه به راه افتاد. در سکوت به دنبالش رفتم. غذاها را روی میز آشپزخانه گذاشت و خود به‌طرف سرویس رفت تا دستانش را بشوید. توصیه‌ی ایران در مراقبت از پدر به یادم آمد. سریع میز ناهار را چیدم. وقتی پدر برگشت درحال شستن دست‌هایم در سینک بودم. پدر با دیدن میز چیده شده لبخندی به من زد.
- ممنون دخترم!
همان‌طور‌ که روی صندلی می‌نشست گفت:
- بیا باهم بخوریم، باز هم من و تو توی این خونه تنها شدیم.
او شروع به خوردن کرد و من هم پشت میز نشستم تا مثلاً غذا بخورم اما تمام حواسم به او بود. کمی غذا خورد و بعد دست کشید. بی‌حرف بلند شد و به‌طرف اتاقشان رفت. من هم میلی به غذا نداشتم؛ سریع میز را جمع کرده، غذاها را داخل یخچال قرار دادم و از آشپزخانه بیرون رفتم. نگاهم را به در نیمه‌باز اتاق دادم. دلم می‌خواست پیش پدر بروم و خواهش کنم دنبال ایران برود. خوب می‌فهمیدم که او هم با رفتن ایران از این خانه حال خوشی ندارد. هم از دستش عصبانی بودم، هم دلم برایش می‌سوخت. نمی‌دانستم چگونه بروم و خواهش کنم ایران را برگرداند. روی مبل سالن نشستم، اما تمام حواسم را به اتاق پدر دادم و در ذهنم درحال چیدن سناریوهایی بودم که چگونه پدر را راضی کنم از دل ایران دربیاورد. در فکر بودم که پدر از درون اتاق نامم را صدا کرد. با تندی از جایم پریدم.
- بله بابا!
- بیا اینجا کارت دارم.
سریع خود را به اتاق رساندم. پدر درحال پایین آوردن چمدان کوچکی از طبقه بالای کمدشان بود.
- چیکارم دارید بابا؟
پدر چمدان را روی تخت گذاشت.
- ایران بعضی از وسایل‌هاشو با خودش نبرده، توی این جمع کن براش ببر!
از ته دل ناراحت شدم.
- بابا؟!
بی‌توجه سراغ گاوصندوقش رفت که بین تخت و کمد بود. آن را باز کرد، جعبه‌ای را بیرون آورد و روی تخت گذاشت و با همان لحن خسته گفت:
- اینا جواهراتشه.
در گاوصندوق را بست و به لباس‌های تاشده‌ای که روی تخت بود اشاره کرد.
- این لباس‌ها هم گوشه و کنار کمد جامونده بود.
به‌طرف قفسه‌ی کوچکی که روبه‌روی تختشان به دیوار نصب شده بود، نگاه کرد.
- کتاب‌های اون قفسه رو هم براش بذار، عادت داشت شبا قبل خواب بخونه. یه سری خرده‌ریز هم توی کشو هست. با عجله جمع کرده، کلی از وسایل‌هاش جامونده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
پدر لحظه‌ای مکث کرد و به‌طرف کمد برگشت.
- کفش و کیف‌هاش هم توی کشوی اون کمده، همه رو با خودش نبرده، شارژر گوشیش هم توی پریز مونده.
کمی درحال فکر به اطراف اتاق چشم چرخاند و بعد به‌طرف من برگشت.
- من هرچی یادم بود گفتم، خودت هم بگرد توی خونه هرچی ازش مونده جمع کن، تو بهتر از من می‌دونی هرچی که فکر می‌کنی لازمش میشه رو بذار توی چمدون براش ببر... .
پدر لحظه مکث کرد و گفت:
- آها... عکس‌هاشو هم بذار؛ فقط اون عکس دسته‌جمعی توی سالن رو بذار بمونه، بقیه رو جمع کن ببر براش.
پدر که سکوت کرد، دلخور‌ به او نزدیک شدم و سعی کردم آرام حرف بزنم.
- بابا این کارها چیه دیگه؟
پدر خود را روی مبل راحتی اتاق که قبل از ورود من کتش را روی دسته‌ی آن گذاشته بود، انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد.
- بهش بگو معادل مهریه‌شو به حسابش واریز کردم، حاضرم یکی از واحدهای برج سفید رو هم بزنم به نامش که پیش رضا نمونه تا جبران زحمت‌هایی باشه که برای تو کشیده.
نگاه مأیوسی به او کردم و با زاری گفتم:
- واقعاً نمی‌خواید برگرده؟
پدر چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- من و ایران بیست سال باهم زندگی کردیم، دیگه اخلاق هم دستمون اومده. اون می‌دونه من راستشو گفتم، من هم می‌دونم اون دیگه برگشتنی نیست... ایران جایی که نخوانش برنمی‌گرده.
روی لبه تخت نشستم.
- بابا! برید از دلش دربیارید، بگید دوستش دارید.
پدر بدون عکس‌العملی فقط نگاهم کرد.
- یعنی یه ذره هم دوستش ندارید؟ بابا! ایران شما رو خیلی دوست داره، بهش زنگ زدم بگم برگرده، به من میگه پدرت حقش نیست تنها بمونه. اون زن از خودش و زندگیش گذشته تا شما خوشحال باشید. میگه براتون زنی بگیرم که دوست دارید.
پدر پوزخند تلخی زد.
- دختر! من ۵۷ سالمه، زن می‌خوام چیکار؟ اگه قرار به خوشبختی بود باید قبل از این‌ها بهش می‌رسیدم.
آهی کشید.
- پنج سال از این ۵۷ سال رو با ژاله گذروندم، نوزده سالش رو با ایران؛ دیگه عمری نمونده بخوام به زن تازه فکر کنم.
خواستم چیزی بگویم اما پدر بی‌توجه به من درحالی‌که نگاهش را به گوشه‌ای دوخته بود، شروع به تعریف کرد.
- خیلی جوون بودم که مادرم مرد، از اولش هم با فتانه روابط حسنه‌ای نداشتم. خواهر بزرگ بود اما آبمون باهم توی یه جوب نمی‌رفت. بعد هم که ازدواج کرد‌. برای فرار از جو خونه و تنهایی رفتم شرکت پیش پدرم، الیاس‌خان ماندگار فقط پدرم نبود، الگوی زندگیم بود. همیشه و همه‌جا کاملاً گوش به فرمانش بودم تا یکی بشم مثل اون؛ یه تاجر قوی و مقتدر. بچه‌ی حرف‌گوش‌کنی بودم براش، چیزی که خودم توی زندگی ازش بی‌نصیب موندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین