- Jun
- 2,120
- 39,517
- مدالها
- 3
هوا سرد بود و برگهای خشک درختان حیاط با باد روی زمین جابهجا میشدند. منِ سه ساله از ترس و سرما گوشهی دیوار راهپله خزیده بودم. زانوهایم را در بغل گرفته و صدای گریهام با صدای دندانهایم که بر هم میلرزیدند، مخلوط میشد. پاهای مادرم را دیدم که چمدان به دست از پلهها پایین آمد و تا پایش به حیاط رسید، بهطرفش پریدم و پاهایش را گرفتم تا نرود؛ اما با بیرحمی مرا از خود راند. قلبم از ترس تنهایی درد گرفت. سرم را بالا آوردم تا التماسش کنم که نرود. چهرهی ایران را دیدم. بدون ذرهای محبت، با اخم مرا به کناری پس زد و خود رفت. منِ ترسان و گریان میان حیاط خشک و سرد تنها ماندم.
***
چشمانم یکدفعه باز شد. نفسنفس میزدم. صدای تپشهای تند قلبم را به وضوح میشنیدم. از ترس کل بدنم یخ کرده بود. دوباره کابوس کودکیام به سراغم آمده بود. کابوسی که از همان روز اول رفتن ژاله گریبانم را گرفت و مدتها آزارم داد اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت؛ برخلاف همیشه که من هیچ تصویری از صورت ژاله در خواب نمیدیدم امروز واضح او را دیدم. به جای ژاله، ایران بود که بیتوجه مرا پس زد و رفت.
هنوز با شکم روی تخت افتاده بودم. آنقدر دیشب در این وضعیت گریه کردم که نفهمیده بودم کی خوابم گرفت. بلند شدم. گردنم درد میکرد. دستی به موهای پریشانم کشیدم. سعی کردم کابوسم را فراموش کنم. میدانستم دوباره مغزم بارها با این کابوس مرا آزار خواهد داد و حتی میخواست این بار چهرهی ایران را در قالب ژاله به خورد من دهد تا آنها را همانند هم ببینم. خودم خوب میدانستم ایران هرگز مانند ژاله نبود. غمِ نبود ژاله را فقط مهربانیهای ایران در قلبم کمرنگ کرد و این مادر مهربانم نه به اختیار خودش، بلکه به دست پدر از خانه رفته بود. پدری که سالها قبل در رفتن ژاله پناه بیمادریام شد؛ این بار خودش بیمادرم کرده بود. یادآوری رفتن ایران، دوباره اشکهایم را سرریز کرد. سعی کردم با پلک زدن و کشیدن نفس عمیق خودم را کنترل کنم. سرنوشت من همین بود و باید میپذیرفتم. از سردی و روشنی هوا فهمیدم صبح شده. تهمانده اشکهایم را از چهره پاک کردم و از اتاق خارج شدم. از بالای نردههای راهپله، در تاریک و روشن سالن، پدر را دیدم که همان جای قبلی نشسته، کتش را بیرون آورده بود و هنوز سیگار میکشید.
همانجا پشت نردهها نشستم و چشم به او دوختم. حالش را نمیفهمیدم. خودش دیروز گفته بود از ایران متنفر است و الان عزادار رفتنش بود. هیچ دوست نداشتم با او روبهرو شوم پس همانجا دستانم را به نردههای چوبیگرفته، پیشانیام را به آنها تکیه داده و نگاهم را به پدر دوختم. معلوم بود کل دیشب را بیدار مانده، وقتی ته سیگارش را در میان انبوه سیگارهای درون بشقاب خفه کرد، متوجه یک پاکت خالی درون بشقاب شدم. لحظاتی در سکوت، سر به زیر نشست؛ بعد سربلند کرد و دوباره دست در جیب کتش که روی دسته مبل کنارش انداخته بود کرد، پاکتی را بیرون آورد و با کمی تکان دادن متوجه شد سیگاری درونش نمانده، آن را روی میز پرت کرد و به آهستگی بلند شد. کتش را برداشت و با یک دست روی دوشش انداخت و با دیگری موبایلش را از روی میز برداشت و آهسته و سربهزیر از خانه خارج شد. سر و وضع نامرتب و بهم ریختهاش کمی دلم را سوزاند و خواستم به دنبالش بروم اما سریع خودم را جمع کردم؛ این مرد با بیرحمی تمام با من رفتار کرده بود.
***
چشمانم یکدفعه باز شد. نفسنفس میزدم. صدای تپشهای تند قلبم را به وضوح میشنیدم. از ترس کل بدنم یخ کرده بود. دوباره کابوس کودکیام به سراغم آمده بود. کابوسی که از همان روز اول رفتن ژاله گریبانم را گرفت و مدتها آزارم داد اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت؛ برخلاف همیشه که من هیچ تصویری از صورت ژاله در خواب نمیدیدم امروز واضح او را دیدم. به جای ژاله، ایران بود که بیتوجه مرا پس زد و رفت.
هنوز با شکم روی تخت افتاده بودم. آنقدر دیشب در این وضعیت گریه کردم که نفهمیده بودم کی خوابم گرفت. بلند شدم. گردنم درد میکرد. دستی به موهای پریشانم کشیدم. سعی کردم کابوسم را فراموش کنم. میدانستم دوباره مغزم بارها با این کابوس مرا آزار خواهد داد و حتی میخواست این بار چهرهی ایران را در قالب ژاله به خورد من دهد تا آنها را همانند هم ببینم. خودم خوب میدانستم ایران هرگز مانند ژاله نبود. غمِ نبود ژاله را فقط مهربانیهای ایران در قلبم کمرنگ کرد و این مادر مهربانم نه به اختیار خودش، بلکه به دست پدر از خانه رفته بود. پدری که سالها قبل در رفتن ژاله پناه بیمادریام شد؛ این بار خودش بیمادرم کرده بود. یادآوری رفتن ایران، دوباره اشکهایم را سرریز کرد. سعی کردم با پلک زدن و کشیدن نفس عمیق خودم را کنترل کنم. سرنوشت من همین بود و باید میپذیرفتم. از سردی و روشنی هوا فهمیدم صبح شده. تهمانده اشکهایم را از چهره پاک کردم و از اتاق خارج شدم. از بالای نردههای راهپله، در تاریک و روشن سالن، پدر را دیدم که همان جای قبلی نشسته، کتش را بیرون آورده بود و هنوز سیگار میکشید.
همانجا پشت نردهها نشستم و چشم به او دوختم. حالش را نمیفهمیدم. خودش دیروز گفته بود از ایران متنفر است و الان عزادار رفتنش بود. هیچ دوست نداشتم با او روبهرو شوم پس همانجا دستانم را به نردههای چوبیگرفته، پیشانیام را به آنها تکیه داده و نگاهم را به پدر دوختم. معلوم بود کل دیشب را بیدار مانده، وقتی ته سیگارش را در میان انبوه سیگارهای درون بشقاب خفه کرد، متوجه یک پاکت خالی درون بشقاب شدم. لحظاتی در سکوت، سر به زیر نشست؛ بعد سربلند کرد و دوباره دست در جیب کتش که روی دسته مبل کنارش انداخته بود کرد، پاکتی را بیرون آورد و با کمی تکان دادن متوجه شد سیگاری درونش نمانده، آن را روی میز پرت کرد و به آهستگی بلند شد. کتش را برداشت و با یک دست روی دوشش انداخت و با دیگری موبایلش را از روی میز برداشت و آهسته و سربهزیر از خانه خارج شد. سر و وضع نامرتب و بهم ریختهاش کمی دلم را سوزاند و خواستم به دنبالش بروم اما سریع خودم را جمع کردم؛ این مرد با بیرحمی تمام با من رفتار کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: