جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 58,056 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
تا وارد خانه شدم دیدم ایران مهیای بیرون رفتن است.
- کجا مامان؟
- میرم خرید؛ میای؟
- نه، خستم!
به دسته‌گل درون دستم اشاره کرد.
- گل کجا بود؟
نگاهی به دسته‌گل کردم و به طرف ایران دراز کردم.
- برای شما گرفتم.
ایران همانطور را که گل را می‌گرفت، لبخند زد.
- ممنون دخترم! برم اول اینو بذارم توی گلدون بعد برم بیرون.
ایران به طرف آشپزخانه برگشت و من هم به طرف پله‌ها‌ راه افتادم.
- سارینا! فکر می‌کردم ناهار با پدرت باشی؛ غذا درست نکردم! خودت می‌تونی یه چیزی سرهم کنی؟
همان‌طور که از‌ پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم:
- خیالت تخت! خودم یه چیزی برای خوردن جور می‌کنم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم به حیاط پیش نسترنم برگشتم و کنارش روی چمن‌ها دراز کشیدم. همانطور درازکش پیامی را برای رضا نوشتم.
- عصر برو بگرد ماشین دلخواهت رو پیدا کن، فردا بریم برای قولنامه.
گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم‌ را بستم. صدای اعلان پیام که آمد دوباره گوشی را برداشتم. رضا بود.
- حالا چه‌ عجله‌ای داری؟ بذار برای بعداً.
برایش نوشتم.
- ماشین لازمی.
و بلافاصله جواب داد:
- لازم‌ نیست.
کمی‌ اخم کردم و زیرلب گفتم:
- تعارف می‌کنی بشر؟
و برایش نوشتم.
- نیومدی بریم، خودم برات می‌خرم. بعداً اعتراض نکنی ها!
چند ثانیه بعد پیامش آمد.
- می‌ترسم موتورگازی رو‌ جای پارس بهت قالب کنن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بدذاتِ بدجنس!
و نوشتم.
- فردا صبح خونه‌ای بیام پیشت؟
و پیامش آمد.
- آره! بیا.
دیگر جوابی ننوشتم و گوشی را کنارم روی چمن‌ها رها کردم و رو به آسمان آبی که با تکه‌های کوچک ابر لکه‌دار شده بود، چشمانم را بستم تا آزادانه غرق خاطرات علی بشوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
***
همان سال اول‌ عقدمان بود. در سالن مطالعه‌ی کتابخانه مشغول درس خواندن بودم که علی‌ سررسید، کنارم نشست و آرام گفت:
- اگه کارت تموم شده بریم ناهار.
نگاهی به ساعت کردم و آرام جواب دادم:
- تا یه ساعت دیگه هم‌ غذاخوری بازه، بذار این مبحثو تموم کنم؛ فردا امتحان داریم ها!
- آخه چرا همه رو‌ می‌ذاری شب امتحان؟ خردخرد طول ترم‌ بخون، شب امتحان فقط مرور کن.
همان‌طور‌که چشمانم‌ روی‌ کلمات جزوه بود گفتم:
- خب من هم همین کارو می‌کنم دیگه؛ الان درحال‌ مرورم.
علی به میز به‌هم‌ریخته اشاره کرد.
- اگه مرور کردنت اینه، پس خدا به داد درس خوندنت برسه.
سرم را بالا آوردم و آرام گفتم:
- برای درس خوندن کتابخونه جواب نمیده، فقط اتاق خودم... .
خنده کوتاهی کردم.
- باور کن آخر کار فقط اندکی با انفجار کامل فاصله داره.
لبخندزنان سری از تأسف تکان داد.
- این‌جوری چیزی هم حالیت میشه؟
نگاهم را با گوشه چشم به او دوختم.
- اختیار داری! درس خوندن یعنی همین؛ سوسول‌بازی‌های شما که درس‌خوندن نیست.
لبخندش بیشتر شد.
- کاملاً معلومه... دختر خوب! یه خورده منظم باش!
سرم را دوباره روی جزوه خم کردم.
- علی! اذیت نکن! بذار تمومش کنم، چیز زیادی نمونده.
علی نفسش‌ را بیرون داد.
- چقدر طول می‌کشه؟
- خب... بیست دقیقه.
علی نگاهی به ساعتش کرد.
- باشه، پس من میرم بیست دقیقه دیگه میام.
سرم‌ را بالا کردم.
- قهر کردی؟
علی بلند شد.
- نه! قهر کجا بود؟ میرم‌ طبقه دو چندتا منبع لازم دارم، ببینم دارن یا نه. کارم تموم شد برمی‌گردم؛ فقط بیست دقیقه‌ای تموم کنی ها.
برای اطمینان‌بخشی پلک‌هایم را فشردم و گفتم:
- خیالت تخت! برو به کارت برس.
علی رفت و‌ من هم مشغول حل سوالاتی شدم که آخرین مسائل باقی‌مانده از جزوه بود. وقتی علی برگشت دیگر به انتهای کارم‌ رسیده بودم.
- تموم شد؟
درحال نوشتن گفتم:
- نه صبر کن این سوال آخری رو‌ هم جواب بدم.
علی بی‌صدا روی صندلی نشست و منتظر ماند. نوشتن جواب را به پایان رساندم و خودکار را روی‌ میز انداختم.
- بفرما! تموم شد.
علی به ساعت اشاره کرد.
- بیست و سه دقیقه!
درحال‌ پاک کردن اثرات جوهر‌ خودکار از انگشتانم گفتم:
- حالا سه دقیقه به جایی برنمی‌خوره، سریع جمع می‌کنم‌ می‌ریم غذاخوری.
علی‌ فقط لبخند زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
مشغول‌ جمع کردن وسایلم‌ شدم.
- علی‌آقا! نترس، هنوز تا بسته شدن غذاخوری کلی وقت هست.
علی ظرف غذای دوطبقه‌ای را روی میز گذاشت.
- لازم‌ به غذاخوری نیست؛ غذای امروز‌ دستپخت منه.
- واقعاً؟ مگه آشپزی بلدی؟
- بله خانم‌! ولی فکر‌ کنم قبول‌ داشته باشی ناهار خوردن توی کتابخونه یه خورده زیاد ضایع باشه.
- بریم غذاخوری؟
- نه، اگه پایه‌ای تا اطلسی بریم تو‌ی پارک بخوریم.
همه وسایلم را که در این بین جمع کرده بودم، داخل کوله‌ام قرار دادم و‌ گفتم:
- با کمال‌ میل حاضرم!
وقتی از در دانشگاه خارج شدیم، سریع بازویش را گرفتم گفتم:
- اینجا دیگه دانشگاه نیست که خجالت بکشی.
- من خجالت نمی‌کشم، نمی‌خوام سوژه دست بچه‌ها بدیم.
- گور بابای همشون!
کمی اخم کرد.
- خانم‌گل؟ این طرز حرف زدن اصلاً مناسب شما نیست.
پلک‌هایم را از حرص فشردم.
- چشم‌ علی‌آقا! ببخشید! زین پس دیگر رعایت می‌شود.
لبخندی زد.
- لفظ قلم هم میای؟
چشم گرداندم.
- خب با شما باید لفظ قلم حرف زد.
- عزیزم! بعضی کلمه‌ها واقعاً مناسب نیستن.
- من هم که گفتم چشم! حالا جون من خودت غذا درست کردی؟
- یادت نیست؟ دیروز‌ باهم مامانو‌ تا ترمینال بردیم؛ پس خونه نبوده که درست کنه. اومدنی گذاشتمش توی یخچال آقای زارع؛ قبل اینکه بیام کتابخونه، پیش آقای زارع داغش کردم، ولی از بس معطلمون کردی فکر کنم دوباره یخ کرده.
- ایرادی نداره، مسمومم نکنی با یخ کرده‌اش مشکلی ندارم.
علی فقط خندید. به پارک‌ رسیده بودیم. با اشاره علی روی نیمکتی زیر درخت کاج بلندی نشستیم. علی ظرف غذا را بین‌مان گذاشت و پرسیدم:
- حالا چی هست؟
علی مشغول‌ باز کردن در ظرف شد.
- قلیه‌ماهی.
- قلیه‌ماهی؟ دستخوش! بخورم ببینم چیکار کردی.
***
مزه آن قلیه‌ماهی زیر زبانم آمد. به پهلو‌ چرخیدم و رو به بوته نسترن گفتم:
- علی! آخرش هم بهم آشپزی یاد ندادی.
یکی از برگ‌های نسترن را با انگشت کمی نوازش کردم.
- کاش فرصت داشتم ازت یاد بگیرم، وقت‌های باهم بودنمون فقط صرف درس و دانشگاه شد؛ فرصت‌هامون رو‌ راحت از دست دادیم.
رو به آسمان چرخیدم و نفس عمیقی کشیدم.
- وقتی برگشتی دیگه نمی‌ذارم وقتمون الکی هدر بشه، تک‌تک لحظه‌هاشو‌ ذخیره می‌کنم.
چشمانم را بستم و گفتم:
- خدایا! خودت علی رو‌ بهم برگردون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
***
یکی از همان روزهای ماه اول عقدمان، در عصر پاییزی خنکی، در حیاط خانه علی، روی تخت فلزی، بعد از یک نشستن و بحث طولانی، خسته، طوری دراز کشیده و به آسمان خیره بودیم که سرهایمان کنار هم قرار داشت. گرچه به علت محدودیت طول تخت، پاهایمان از زانو جمع شده بود اما خیره شدن به آسمان همراه با علی آرامشی تازه را به من هدیه می‌داد تا به گفته‌هایش فکر کنم.
- علی؟ به نظرم تا خدا رو نشناسی، نمی‌تونی دوستش داشته باشی.
- خب شاید هم دوستش داری که دنبال شناختنش میری.
- ولی من که قبلاً خدا رو دوست نداشتم.
چرخش صورتش به طرف خودم را احساس کردم.
- مطمئنی؟
من هم سرم را به طرفش برگرداندم.
- خب آره! من اصلاً خدا رو قبول نداشتم، چه برسه به شناختن و دوست داشتنش.
فاصله‌ی صورت‌هایمان شاید به یک وجب می‌رسید.
- من فکر می‌کنم ته دلت، یه جایی بوده که خدا رو‌ دوست داشتی.
کمی نیم‌خیز شدم. دستم را تکیه‌گاه سرم کرده و آرنجم را به کف تخت زدم.
- چطور وقتی یه چیزی رو نمی‌شناختم دوست داشتم؟ نه علی! به نظرم این بار حق با منه.
علی هم مثل من آرنجش را به تخت زد و سرش را به آن تکیه داد و رو به من چرخید و با لبخند گفت:
- اصلاً همیشه حق با توئه.
- پس قبول کردی آدم باید اراده کنه تا کسی رو دوست داشته باشه و اراده هم حاصل شناخته؟
علی انگشت دست آزادش را روی قلبم گذاشت.
- من میگم خدا این تو یه جرقه از محبتش رو دیده بعد کمک کرده تا تقویتش کنی.
بلند شدم و به تخت تکیه داده و نشستم.
- تو خیلی خوش‌بینی!
علی هم بلند شد و کنارم نشست.
- خب اگه دلت آمادگی قبلی نداشت که هیچی درست نمی‌شد. تو دلت خدا رو می‌خواسته؛ گرچه شاید عقلت ازش خبر نداشته.
کمی فکر کردم و بعد به طرف علی برگشتم.
- من علم به وجود خدا و محبتش رو داشته باشم دیگه برای رشد کافیه؟
علی انگشتی در ابرویش کشید.
- نه! علم و محبت به تنهایی کافی نیست. برای رشد به عمل هم نیاز داری؛ گرچه شرط لازم برای رسیدن به کمال، علم و‌ معرفت هست، اما شرط کافی نیست. باید همراه علم، اراده و همت انجام عمل هم داشته باشی.
نفس درون سی*ن*ه‌ام را از سر کلافگی بیرون دادم.
- منظورت اینه از همون اول‌ باید مراقب می‌بودم توی دام کمند تو نیفتم، ولی حالا که افتادم دیگه راه دررویی ندارم و باید تا آخر مسیرو برم.
علی خنده کوتاهی کرد.
- کمند من نه، کمند خدا...! حالا پشیمونی؟
نگاهم را به نگاه درخشان علی دوختم، لبخندی به صورت خندانش زدم.
- بدیش همینه دیگه، هرگز از اینکه افتادم توی کمند تو و خدات پشیمون نیستم؛ ولی می‌دونی چی سر خودم آوردم؟
نگاهم را از او‌ گرفتم و به روبه‌رو دوختم.
- قبل از تو، نفهم، باخیال راحت زندگی می‌کردم؛ اما الان که فهمیدم، دیگه تا لحظه مرگ راحت نیستم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند از روی لبم پر زد.
- راست گفتن فهمیدن درد داره. اگه از عهده عمل برنیام چی؟
علی دستش را دور گردنم انداخت و مرا به خودش نزدیک کرد.
- نگران چی هستی؟ خودم‌ تا آخر راه باهاتم؛ تنهات نمی‌ذارم که.
با لبخند سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.
- تنها دلخوشیم به توئه؛ وگرنه من که از خودم‌ چیزی ندارم.
علی دستاش را بالا آورد و سرم را نوازش کرد.
- نگو! تو همه چی داری؛ کم نبین خودتو.
چشمانم را زیر انگشتان نوازشگرش با خوشی بستم.
- علی! هیچ‌وقت تنهام نذار! بدون تو نمی‌تونم.
صدای آرام‌بخشش در دلم نشست.
- همیشه باهاتم، حتی اگه کنارت هم نباشم، مراقبتم عزیزم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
صدای زنگ گوشی بیدارم کرد. ایران بود.
- سلام ساریناجان! کجایی؟
- خونه‌ام.
- من هم خونه‌م، تو کجایی؟
- توی‌ حیاطم.
- اومدنی ندیدمت. گرسنه که نموندی؟
خجالت کشیدم راستش را بگویم.
- گرسنه نیستم.
- خب عزیزم! من یه مقدار خستم، میرم بخوابم؛ کار داشتی بیدارم کن.
با تشکر تماس را قطع کردم. گوشی را روی چمن‌ها گذاشتم. دستم را تکیه‌گاه سرم کرده و به طرف نسترن برگشتم.
- علی‌آقا! دیدی چیکار کردی؟ هم نذاشتی غذا بخورم، هم دلمو ضعف بردی.
بلند شدم و سرجایم نشستم. گوشی را برداشتم و گفتم:
- برم ببینم توی یخچال چیزی پیدا میشه؟
ازیخچال شامی‌های از دیشب مانده را برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. همین که اولی را در دهان گذاشتم، صدای علی در ذهنم پخش شد.
- تو هنوز هم حوصله نداری برای خودت غذا آماده کنی؟
اشک در چشمانم جمع شد.
***
پنج‌شنبه بود. برای کار روی پایان‌نامه در دانشگاه بودیم و غذاخوری طبق معمول پنج‌شنبه‌ها غذا سرو نمی‌کرد و من به تنهایی روی یکی از نیمکت‌های کنار باغچه‌ی درون محوطه دانشکده نشسته و مشغول خوردن یک ساندویچ سرد بودم که علی با دو لیوان چای رسید و درحالی‌که کنارم می‌نشست گفت:
- این‌ها رو از فلاسک سید برات ریختم خانم‌گل!
- ممنونم آقایی! به موقع بود.
- ساندویچ سرد می‌خوری؟
با دهان پر در جوابش «اوهوم» گفتم. دلخور اخم کرد.
- تو هنوز هم حوصله نداری برای خودت غذا آماده کنی؟ یه بار از خونه غذا بیار، پنج‌شنبه‌ها بی‌غذا نمونی.
ته لقمه را در پاکتش پیچیدم و هر آنچه در دهانم بود را فرو دادم.
- ول کن اینو... ببین! کارهای صبح رو جمع‌بندی کردم باید بعد از این چایی بریم یه نتیجه‌گیری براشون بنویسیم. دکتر فروتن گفت شنبه گزارش پیشرفت کارو براش ببریم.
علی یکی از لیوان‌های چای را دستم داد.
- حالا فعلاً چاییتو بخور!
درحالی‌که لیوان را در دست نگه داشته و با زبان خرده‌های غذا را از لای دندان‌هایم خارج می‌کردم گفتم:
- فقط موندم نتیجه‌ی اون آزمایشه که تکرار کردیم و یه چی دیگه دراومد رو چی بنویسم؟ به نظرت نتایج اول رو بنویسیم یا دومی رو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
علی کاملاً خونسرد جوابم را داد.
- خانم‌گل! برای جمع‌بندی و نتیجه‌گیری هنوز زوده؛ عصر باید همه رو از نو تکرار کنیم تا ایراد کارمون معلوم بشه. با عجله نمی‌شه کار درست انجام داد.
- تموم نمی‌شه ها علی...! شنبه دکتر گزارش کار می‌خواد.
علی کمی از چایش را خورد.
- تموم میشه؛ نگران نباش. فوقش نوشتنی‌ها رو شب تو‌ی خونه می‌نویسیم.
شانه‌ای بالا انداختم و مشغول خوردن‌ چای شدم. علی گفت:
- حالا تو جواب منو بده! چرا وقتی داشتم می‌رفتم پارک و ازت پرسیدم ناهار داری گفتی دارم؟
سرم را کم کج کردم.
- خب علی تو برای ناهار با سید قرار داشتی، زینب هم همراهش نبود که من هم بیام.
- خب می‌گفتی نصف ناهارو برات می‌ذاشتم.
- این‌طوری شما دوتا آدم گنده گرسنه می‌موندید.
به ساندویچ پیچیده در پاکت که روی نیمکت بود اشاره کردم.
- من با همین سیر میشم.
- سید برای خودش ناهار آورده بود.
علی لیوانش را روی نیمکت گذاشت و کیفش را پیش کشید و ظرف دربسته‌ای را از درون آن خارج کرد. در ظرف را باز کرد و به طرف من گرفت.
- شرمنده! همین یه دونه مونده برای تو.
با ذوق تنها کتلت باقی‌مانده را برداشتم.
- وای علی ممنونم! همین هم خیلی زیاده.
ظرف خالی را درون کیف برگرداند و لیوانش را برداشت.
- یادم باشه خانم‌گل حوصله غذا پختن نداره، ناهار پنج‌شنبه‌هاش با منه و دیگه هم با کسی برای این روز‌ قرار نذارم.
- نه علی! نمی‌خوام اذیت بشی. من همین‌جوری خیلی راحتم.
- شاید تو راحت باشی، ولی معده‌ات ناراحته. آخه ساندویچ سرد هم شد غذا؟ آخرش با این غذاها خودتو مریض می‌کنی.
کتلت را تمام کردم.
- اینا رو‌ ول کن علی! زودتر پاشو بریم آزمایشا رو تموم کنیم؛ دیر میشه.
دستم را گرفت.
- عجله نکن! چاییت نصفه‌اس، بشین با آرامش بخور بعد می‌ریم.
***
آخرین شامی زهر شده را هم با غصه و بغض بلعیدم.
- حتی الان هم که بیکارم حوصله آشپزی ندارم. من بدون تو حوصله چه کاری رو دارم؟
بلند شدم. ظرف خالی را درون سینک گذاشتم و درحالی‌که به طرف اتاقم می‌رفتم زمزمه کردم.
- علی‌جان! مثل اینکه مأمورها برای پیدا کردنت کاری نمی‌کنن... خودم باید دست به کار بشم. اما چطور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
صبح فردا برای دیدن رضا به خانه‌اش رفتم. همین که وارد شدم فهمیدم رضا وسایل مختصری را برای خانه‌اش تهیه کرده؛ گرچه هنوز سالن خانه به‌طورکامل خالی بود و فقط در یکی از اتاق‌ها و آشپزخانه نشانه‌ی زندگی وجود داشت. رضا به صندلی پشت اپن اشاره کرد.
- بشین چایی بیارم.
با تشکر به طرف صندلی رفتم و او نیز راه آشپزخانه در پیش گرفت. روی صندلی نشستم.
- خونت هنوز خالیه.
کتری روی اجاق صفحه‌ای می‌جوشید. رضا یک چای کیسه‌ای درون فلاسک کرم‌رنگی انداخت و گفت:
- اینجا هم پر میشه؛ نترس. تو بگو چه خبری برام آوردی؟
کوله‌ام را کنار پایه‌ی صندلی روی زمین گذاشتم.
- سند ماشینو زدم به اسم بابا، بابا هم پولو ریخت به حسابم.
رضا همانطور که آبجوش کتری را درون فلاسک می‌ریخت گفت:
- خب اینا رو که می‌دونم.
- پس ماشین دلخواهتو انتخاب کردی؟
رضا سر فلاسک را با پیچاندن بست.
- حالا عجله‌ای نیست.
- چرا هست! تو باید ماشین بگیری، همین امروز‌ هم باید بگیری. اول‌ می‌ریم بانک تا من صدوده تومن انتقال بدم به حسابت، بعدش خواستی همراهت میام، نخواستی تنهایی میری نمایشگاه رفیقت ماشین برمی‌داری؛ ولی تأکید می‌کنم همین امروز باید ماشین بخری.
رضا که در فاصله حرف زدن من دو نیم‌لیوان از جاظرفی برداشته و با فلاسک و قندان روی اپن گذاشته و خودش هم مقابلم ایستاده بود با لبخند گفت:
- برنامه‌ریزی تموم شد؟ چرا اینقدر عجله داری؟
هنوز زود بود به رضا بگویم قصد رفتن به زاهدان دارم؛ پس گفتم:
- ببین! پارس دیگه نگیر. بیا دویست‌شیش بخر؛ نه، اصلاً سمند یا رانا بردار، این‌جوری دیگه کسی ایراد نمی‌گیره چرا ماشینتو فروختی! میگی می‌خواستم عوضش کنم.
رضا متفکرانه سر فلاسک را در دست گرفته و درحال تکان دادن آن بود؛ گویا فکر می‌کرد این‌گونه چای درونش زودتر دم می‌کشد.
- سارینا! از اینکه به آقا نگفتیم‌ چیکار کردیم عذاب وجدان دارم.
دوست نداشتم بحث را به این‌سو بکشانم. به دستش که روی فلاسک بود، اشاره کردم.
- چایی معمولی نریختی که منتظری دم بکشه، نپتونه تا الان رنگ داده؛ بریز بخورم.
رضا لبخندی زد و مشغول ریختن چای درون لیوان‌ها شد.
- تو به خاطر علی با آقا سر لج افتادی. این اصلاً خوب نیست.
کمی لحنم را آرام‌ کردم.
- می‌دونی رضا! وقتی داشتیم برمی‌گشتیم شیراز، من آماده بودم یه دعوای اساسی با بابا راه بندازم. واقعاً می‌خواستم باهاش قهر کنم؛ حتی شرکت رفتم فقط برای اینکه با بابا بحث کنم و بعدش هم قهر و دوری... . دلخوری‌هامو هم بهش گفتم اما... .
آهی کشیدم.
- نتونستم. بابا عشق اول منه، خیلی ازش دلخورم اما نمی‌تونم دور شم ازش. با این کاری که کرد توی رابطه پدر دختریمون یه فاصله انداخت؛ من هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم بابا با خودخواهی باهام چیکار کرده، ولی بازهم نمی‌تونم برنجونمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
رضا که لیوان چای را کنار دستم گذاشته بود، لبخند پهن‌تری به رویم زد.
- خیلی خوشحالم که نزدی همه‌چی رو خراب کنی! همش می‌ترسیدم به آقا بی‌احترامی کنی. هرگز نباید چنین اتفاقی بین شما بیفته؛ هم تو به آقا خیلی وابسته‌ای، هم آقا به تو.
دستم را دور لیوان چای قفل کردم و نگاهم را به سطح آن دوختم و بعد سرم را بالا آوردم.
- از علی چه خبر؟
رضا اخم کرد.
-چرا من باید از علی خبر داشته باشم؟
- نمی‌دونم؛ فکر کردم شاید مأمورها خبری به تو داده باشن.
رضا قندی را از درون قندان برداشت و به صورت پرتابی در دهانش انداخت.
- خبر جدیدی ندارم.
- پس مأمورها چیکار می‌کنن؟ شیطونه میگه خودم پاشم برم زاهدان... .
رضا که لیوان را نزدیک‌ دهانش برده بود سریع پایین آورد و با لحن محکمی وسط حرفم پرید:
- چی؟ شیطونه بیجا می‌کنه؛ کجا می‌خوای بری؟
- ببین رضا... .
- اصلاً حرفشو‌ نزن!
- گوش کن ببین چی میگم، بعد اعتراض کن.
- نمی‌خوام‌ هیچی‌ بشنوم.
- رضا! اون روز اطراف کاروانسرا من روستا دیدم، اگه اطرافشو تا مرز بگردیم حتماً باز هم روستا پیدا می‌کنیم. توی روستاهای مرزی هم راحت میشه سوخت‌بر و‌ قاچاق‌بر پیدا کرد؛ آدمایی که هر روز از راه و بیراه میرن اونور و میان. از یه طرف هم اونایی که علی رو بردن کم نبودن، یه کاروان می‌شدن. بالاخره یکی از روستایی‌ها یا آدمایی که از مرز میرن و میان اونا رو دیدن. من الان اونقدری توی حسابم دارم که اگه بریم اونجا پرس و جو کنیم و یه مقدار هم خرج کنیم آخرش یه نشونی از اونا پیدا می‌کنیم. اگه بفهمیم از کجای مرز رفتن، می‌تونیم بفهمیم اونور کجا رفتن. بعدش هم یه ذره پول خرج می‌کنیم و علی رو پیدا می‌کنیم.
رضا با عصبانیت روی اپن زد.
- بس کن سارینا! این تخیلات بچه‌گانه چیه؟ حتماً می‌خوای از مرز هم رد بشی...! فکر کردی فیلمه؟
- رضا مخالفت نکن!
- سارینا هرگز! فکرش هم نکن! جلوی این رگ خبرنگاریت رو‌ هم بگیر دوباره توی هچل نیفتیم؛ همون دردسر اولی برای هفت پشت من و تو کافیه. فکر‌ کردی بچه‌بازیه راه بیفتی بری دنبال علی؟ نخیر... تو هیچ‌کاری نمی‌کنی و منتظر می‌مونی تا پلیس علی رو پیدا کنه.
با صدای بلندی گفتم:
- تا کی باید منتظر بمونم پلیس پیداش کنه؟
- تو‌ فکر می‌کنی فقط به ذهن خودت رسیده چطور دنبال علی بگردی؟ مطمئن باش پلیس خیلی بهتر از تو می‌دونه چیکار باید بکنه.
- اگه تا اون‌موقع که پلیس پیداش می‌کنه اتفاقی برای علی بیفته چی؟
- اگه اتفاقی برای تو بیفته چی؟
- عذاب وجدان دارم رضا! بفهم! من علی رو ول کردم. همش به خودم میگم کاش اون روز برای آزادی علی هم حرف زده بودم و با پول راضیشون کرده بودم.
رضا کمی خودش را به طرف من کشید و آرام‌تر از قبل گفت:
- تو واقعاً فکر می‌کنی اونو برای مبادله نگه داشتن؟
- پس برای چی ولش نمی‌کنن؟
- واقعاً نمی‌دونم برای چی علی رو با خودشون بردن؛ قبلاً هم گفتم اگه برای مبادله می‌خواستن افسرهای ارشد پاسگاه رو نگه می‌داشتن، اونا علی رو برای کار دیگه‌ای می‌خوان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
دستانم را دو طرف سرم گرفتم و آرنج‌هایم را به اپن تکیه دادم. از آشوبی که در سرم بود، می‌خواستم فریاد بکشم اما لب می‌گزیدم تا اشک‌هایم فوران نکند. رضا ادامه داد:
- تو اون روز اگه حرفی از علی می‌زدی قطعاً کارو برای خودت سخت می‌کردی. اونا به یه دلیلی علی رو نگه داشتن، اگه می‌فهمیدن تو می‌شناسیش، تو رو هم دیگه آزاد نمی‌کردن. مطمئن باش علی هم هرگز نمی‌خواسته به خاطر اون اسیر بشی.
در همان حالت سر به زیر با بغضی که صدایم را لرزانده بود گفتم:
- یعنی پلیس علی رو پیدا می‌کنه؟
- باور کن آبجی پیداش می‌کنن.
سرم را بالا آوردم با چشمان اشکی به رضا چشم دوختم.
- دلم آشوبه رضا! چیکار کنم آروم شم؟
رضا کمی مکث کرد و بعد با لحن آرامی گفت:
- عزیزم! من فردا یه مأموریت دو سه روزه باید برم، اگه تا برگشتنم خبری از علی نشده بود، خودم تا زاهدان میرم پیگیر میشم. تو فقط قول بده منتظر من بمونی.
سری تکان دادم و مشغول‌ خوردن چای شدم. بعد از چای همراه رضا ابتدا به بانک و بعد به نمایشگاه ماشین رفته و‌ رضا گرچه نگاهش روی پارس مانده بود، اما برای اینکه فروش و خریدن دوباره پارس باعث مشکوک شدن اطرافیان میشد، او را مجبور به خرید رانای خاکستری رنگی کردم. وقتی در پایان کار هر دو سوار ماشینش شدیم، گفتم:
- مبارکه داداش!
- ممنون! گرچه به پای پارس نمی‌رسه، ولی اینم خوبه.
- ببین ارزونتر از پارس بود، به نفعته یه جورایی؛ تازه یه سال سوار شو، نخواستی بعداً عوضش کن.
- چیکار کنم دیگه؟ جور آبجی داشتن رو می‌کشم.
لبخندی زدم.
- حالا منو می‌رسونی خونه.
- با مریم قراره برای ناهار بریم رستوران؛ تو هم بیا.
- من کجا بیام؟
- مریم هم خوشحال میشه بیایی.
- چرت نگو! هیشکی از دیدن یه مزاحم وسط نامزدبازیش خوشحال نمی‌شه.
- باور کن مریم چیزی نمی‌گه.
- رضا می‌خوای از همین اول بین عروس و خواهرشوهر آتیش روشن کنی؟ منو برسون خونه برو دنبال مریم‌جونت، شیرینی ماشینو بهش بده.
رضا ماشین را روشن کرد.
- می‌خوای به مریم بگم خودش بهت زنگ بزنه؟
- نه اصلاً! می‌خوای بیچاره رو مجبور ‌به تحمل سرخر کنی؟ ادعای خان داداشی داری ولی داداش کوچیکه‌ای؛ خیلی چیزها رو‌ باید یاد بگیری.
رضا همانطور که مشغول‌ رانندگی بود، گفت:
- استاد! شما یاد بده.
- فعلاً به عنوان درس اول منو ببر خونه بعد برو با نامزدت هرچی می‌تونی خوش بگذرون که این روزها خیلی زودگذره.
- چشم استاد!
رویم را از رضا گرفتم و‌ به خاطراتم با علی فکر کردم. هیچ‌ک.س مثل من نمی‌توانست زودگذری ایام خوشی را درک کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,848
مدال‌ها
3
بی‌حوصله جلوی تلویزیون خاموش لم داده و در فکر‌ بودم چگونه مقدمات رفتنم به زاهدان را فراهم کنم که پدر و ایران پی به چیزی نبرند. صدای باز شدن در خانه مرا از فکر بیرون آورد. پدر زودتر از هر روز از شرکت برگشته بود و برخلاف همیشه که چیزی از کار شرکت به خانه نمی‌آورد، این‌بار دو زونکن پر به همراه داشت. متعجبانه درست نشستم و به پدر سلام دادم. پدر زونکن‌ها را روی جاکفشی گذاشت و جواب سلام من و ایران را که پرسشگر از آشپزخانه بیرون آمده بود، داد و سوییچش را هم به جاکلیدی وصل کرد و بعد رو به من گفت:
- تا من لباسمو عوض می‌کنم این زونکن‌ها رو بذار روی میز.
«چشم» گفتم اما همان‌طور بی‌حرکت‌ ماندم. ایران پرسید:
- فریدون؟ اتفاق افتاده؟
پدر کتش‌ را بیرون آورد.
- نه! چه اتفاقی؟
ایران به زونکن‌ها اشاره کرد.
- آخه هیچ‌وقت کار شرکت رو خونه نمی‌آوردی.
- امروز‌ آوردم تا سارینا ببینه و‌ یه ذره کار یاد بگیره.
با چشمان گرد شده برخاستم.
- من؟
پدر حق به جانب نگاهم کرد.
- بله، جنابعالی!
اخم کردم.
- بابا! اذیتم نکنید! می‌دونید حوصله این‌ کارها رو ندارم.
پدر رو برگرداند، به طرف اتاقشان رفت و گفت:
- اینقدر ول نچرخ! به یه دردی بخور.
عصبی‌تر‌ گفتم:
- من خودم کار دارم.
پدر در آستانه در اتاق برگشت.
- مثلاً چه کار مهمی داری؟ تو که جلوی تلویزیون لم داده بودی.
کمی فکر‌ کردم. یادم به سوییچی افتاد که پدر آویزان کرد.
- خب چون منتظر شما بودم بیایید سوییچ بی‌ام‌و رو ازتون بگیرم تا هم ببرمش اون پشت بشورمش و هم پارکش کنم توی پارکینگ؛ تازه کلی هم از وسایلام داخلش مونده.
پدر دو قدم به طرفم برداشت.
- من که دیروز گفتم سوییچ رو پیش خودت نگه دار، تو سرتق شدی پس دادی؛ بعدهم سوییچ همین‌جا بود، برش می‌داشتی. لزومی هم نداره ماشینو ببری پشت، بذار زیر سایه‌بون بمونه.
- نه زیر سایه‌بون الکی جا گرفته، شما که کلاستون به بی‌ام‌و نمی‌خوره که سوارش بشید، پس بهتره ببرمش پیش اون دوتای دیگه پارکش کنم.
پدر متفکرانه دو قدم دیگر به من نزدیک شد.
- یعنی می‌خوای باور کنم تو بی‌وسیله می‌تونی زندگی کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- من که وابسته به ماشین نیستم، شما خیلی علاقه دارید؛ اونقدر که اون دوتا قدیمی رو هم نفروختید و همین‌جوری پارکشون کردید توی پارکینگ، فقط سالی یه بار سرویسشون می‌کنید؛ خب این بی‌ام‌و هم باید بره پیش اون دوتا به قول خودتون سرمایه.
پدر کتش را روی دست جا‌به‌جا کرد.
- مشکل بزرگم با تو می‌دونی چیه؟ اینه که هیچی نمی‌فهمی.
با کلافگی نگاه از پدر گرفتم.
- باشه بابا! حالا اجازه می‌دید برم سرمایه جدیدتون رو بذارم پیش بقیه؟
پدر سری از تأسف تکان داد و با حرکت دست اجازه رفتن داد. دیگر نایستادم تا دلداری‌های ایران به پدر را بابت خودسری‌هایم بشنوم. سریع سوییچ بی‌ام‌و را از جاکلیدی چنگ زده و از ساختمان خارج شدم. باید به اندازه کافی معطل می‌کردم تا پدر از صرافت بررسی زونکن‌ها بیفتد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین