- Jun
- 2,334
- 46,848
- مدالها
- 3
تا وارد خانه شدم دیدم ایران مهیای بیرون رفتن است.
- کجا مامان؟
- میرم خرید؛ میای؟
- نه، خستم!
به دستهگل درون دستم اشاره کرد.
- گل کجا بود؟
نگاهی به دستهگل کردم و به طرف ایران دراز کردم.
- برای شما گرفتم.
ایران همانطور را که گل را میگرفت، لبخند زد.
- ممنون دخترم! برم اول اینو بذارم توی گلدون بعد برم بیرون.
ایران به طرف آشپزخانه برگشت و من هم به طرف پلهها راه افتادم.
- سارینا! فکر میکردم ناهار با پدرت باشی؛ غذا درست نکردم! خودت میتونی یه چیزی سرهم کنی؟
همانطور که از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- خیالت تخت! خودم یه چیزی برای خوردن جور میکنم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم به حیاط پیش نسترنم برگشتم و کنارش روی چمنها دراز کشیدم. همانطور درازکش پیامی را برای رضا نوشتم.
- عصر برو بگرد ماشین دلخواهت رو پیدا کن، فردا بریم برای قولنامه.
گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای اعلان پیام که آمد دوباره گوشی را برداشتم. رضا بود.
- حالا چه عجلهای داری؟ بذار برای بعداً.
برایش نوشتم.
- ماشین لازمی.
و بلافاصله جواب داد:
- لازم نیست.
کمی اخم کردم و زیرلب گفتم:
- تعارف میکنی بشر؟
و برایش نوشتم.
- نیومدی بریم، خودم برات میخرم. بعداً اعتراض نکنی ها!
چند ثانیه بعد پیامش آمد.
- میترسم موتورگازی رو جای پارس بهت قالب کنن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بدذاتِ بدجنس!
و نوشتم.
- فردا صبح خونهای بیام پیشت؟
و پیامش آمد.
- آره! بیا.
دیگر جوابی ننوشتم و گوشی را کنارم روی چمنها رها کردم و رو به آسمان آبی که با تکههای کوچک ابر لکهدار شده بود، چشمانم را بستم تا آزادانه غرق خاطرات علی بشوم.
- کجا مامان؟
- میرم خرید؛ میای؟
- نه، خستم!
به دستهگل درون دستم اشاره کرد.
- گل کجا بود؟
نگاهی به دستهگل کردم و به طرف ایران دراز کردم.
- برای شما گرفتم.
ایران همانطور را که گل را میگرفت، لبخند زد.
- ممنون دخترم! برم اول اینو بذارم توی گلدون بعد برم بیرون.
ایران به طرف آشپزخانه برگشت و من هم به طرف پلهها راه افتادم.
- سارینا! فکر میکردم ناهار با پدرت باشی؛ غذا درست نکردم! خودت میتونی یه چیزی سرهم کنی؟
همانطور که از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- خیالت تخت! خودم یه چیزی برای خوردن جور میکنم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم به حیاط پیش نسترنم برگشتم و کنارش روی چمنها دراز کشیدم. همانطور درازکش پیامی را برای رضا نوشتم.
- عصر برو بگرد ماشین دلخواهت رو پیدا کن، فردا بریم برای قولنامه.
گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای اعلان پیام که آمد دوباره گوشی را برداشتم. رضا بود.
- حالا چه عجلهای داری؟ بذار برای بعداً.
برایش نوشتم.
- ماشین لازمی.
و بلافاصله جواب داد:
- لازم نیست.
کمی اخم کردم و زیرلب گفتم:
- تعارف میکنی بشر؟
و برایش نوشتم.
- نیومدی بریم، خودم برات میخرم. بعداً اعتراض نکنی ها!
چند ثانیه بعد پیامش آمد.
- میترسم موتورگازی رو جای پارس بهت قالب کنن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بدذاتِ بدجنس!
و نوشتم.
- فردا صبح خونهای بیام پیشت؟
و پیامش آمد.
- آره! بیا.
دیگر جوابی ننوشتم و گوشی را کنارم روی چمنها رها کردم و رو به آسمان آبی که با تکههای کوچک ابر لکهدار شده بود، چشمانم را بستم تا آزادانه غرق خاطرات علی بشوم.
آخرین ویرایش: