جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,903 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
برای آخرین بار پشت فرمان بی‌ام‌و عزیزم نشستم. دستی روی فرمانش کشیدم و سعی کردم جلوی بغضم را بگیرم. خاطرات زیادی با این ماشین داشتم. از همان تیرماهی که کنکور دادم و پدر قول خرید ماشین درصورت قبولی داد، با شوق به آموزشگاه رانندگی رفته و‌ سریع گواهینامه‌ی رانندگی گرفتم و از اواسط مرداد که نتایج آمد و پدر به قولش وفا کرد، این بی‌ام‌و یار و همراهم در همه روزهای زندگی‌ام شد. من دوستش داشتم. اما دیگر متعلق به من نبود. باید فکرش را از ذهنم خارج می‌کردم. می‌خواستم از پدر مستقل شوم و این اولین گام بود.
از مسیر باریکی که حیاط جلویی را به حیاط پشتی وصل می‌کرد، ماشین را تا جلوی پارکینگ مخصوص پدر بردم. پارکینگ سقف‌داری که پدر فقط برای ماشین‌هایش، به جای ساختمانی که سابقاً محل زندگی خدمه‌ای بود که زمان پدربزرگ این خانه را اداره می‌کردند، ساخته بود. این حیاط بسیار کوچک‌تر از حیاط جلویی بود و برخلاف آن فاقد هرگونه گل و گیاه؛ و جز ماشین‌های پدر و ابزار و ادوات نگهداری اتومبیل چیزی در آن دیده نمی‌شد. این حیاط حوزه استحفاظی پدر و ماشین‌هایش بود. یک ای‌351 و اس_پانصدی که درون این پارکینگ قرار داشتند، به همراه آن سی‌ال‌اس_پانصدی که حیاط جلویی پارک بود، کاملاً علاقه پدر به برند بنز را نشان می‌داد. با این حال پارکینگ هنوز جای خالی برای میزبانی از بی‌ام‌و مرا هم داشت.
از ماشین پیاده شده و دنبال سبدی گشتم تا خرده‌ وسایل داخل ماشین را درونش قرار دهم. چیزی در اطراف پیدا نکردم. صندوق‌عقب را بالا دادم و متوجه سبدی شدم که خودم قبلاً برای نگهداری خرده‌ریزهایم داخل صندوق گذاشته بودم. با لبخند رضایت‌بخشی آن را برداشته و مشغول پر کردنش با چیزهایی شدم که درون ماشین جامانده بود. وقتی ابزار و وسایل مخصوص ماشین را از بقیه جدا کردم تا داخل ماشین باقی بمانند، به این فکر می‌کردم که من واقعاً آنچنان به ماشینم رسیدگی نمی‌کرده‌ام؛ چرا که سبدم پر شد از وسایلی که به مرور زمان در ماشین آمده و بیرون نرفته بودند و من هم توجهی نکرده بودم. جدا از زباله‌هایی نظیر بطری‌های خالی و پاکت‌های خوردنی، صندوق‌عقب ماشین پر بود از جزوه‌ها، کتاب‌ها، لوازم‌التحریر، جامدادی، پوشه‌های پر و خالی، حتی پوتینی که در سفر زاهدان پوشیده بودم و با جوراب‌هایم که داخلشان چپانده شده بودند نیز آنجا حضور داشت. جلوی پای صندلی‌های عقب را هم گشتم. جز پلاستیک و‌ زباله چیزی نیافتم. سراغ داشبورد رفتم. کمی اوضاع بهتر بود. وسایل کاربردی‌تری پیدا میشد. عینک آفتابی، شارژر، کیف‌پول و مدارک خالی و یک بطری آب نصفه. متفکر بطری آب را دست گرفتم. سریع با یادآوری‌اش لبخند غمگینی روی‌ لب‌هایم‌ آمد. این همان بطری‌ای بود که علی در دخمه آب وضو در آن می‌ریخت و من صبحی که به کاروانسرا رفته و او را ندیده بودم، بطری را برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
باذوق و درحالی‌که چشمانم پر اشک شده بود، بطری را در بغل گرفتم.
- علی‌جان! الان کجایی؟
نگاهی به بطری کردم و درون سبد گذاشتمش. با لبخندی که بیشتر غم داشت به طرف در راننده رفتم. یک طرفه روی صندلی نشستم و کف ماشین را نگاه کردم؛ خبری از چیزی نبود. دستم را روی داشبورد بردم و با انگشتانم شیار مابین داشبورد و شیشه‌ی جلو را گشتم تا اگر خرده‌ریزی آنجا افتاده باشد، بیابم. با انگشتانم طول شیار را تا انتها بررسی می‌کردم که دستم به سردی یک جسم فلزی خورد. و‌قتی جسم را برداشتم و نزدیک آوردم از دیدن چیزی که یافته بودم اشک سریع پشت سد چشمانم صف بست. حلقه‌ی عقدم بود که همان روزی که علی در آزمایشگاه مرا از خود راند، در ماشین باعصبانیت از انگشت خارج و پرت کرده بودم و‌ گویا حلقه هم در شیارهای داشبورد گیر کرده بود و‌ من متوجه نشده بودم. نگاهم را به نگین‌های ظریفش دوختم و انگشت روی تاریخ ۸۹.۷.۲ که داخل حلقه حک شده بود، کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و با چندبار پلک زدن سریع سعی کردم اشک‌هایم را قلع و قمع کنم. یادم به حلقه‌ی علی افتاد که آن را هم داخل ماشین پرت کرده بودم. حلقه‌ام را به تندی در انگشتم کردم. باید حلقه‌ی علی را پیدا می‌کردم. انگشتانم چندبار طول داشبورد را رفت و‌ برگشت گشتند، اما چیزی نیافتند. دلشوره به جانم افتاد! از روی صندلی پایین آمدم و کنار در روی دو پا نشستم تا راحت کف ماشین را بگردم. پشت پدال‌ها دست کشیدم، کل کفی را جابه‌جا کردم، خبری نبود. ترس از دست دادن حلقه‌ی علی، سد چشمانم را فروریخت و اشک‌هایم روی صورتم روان شد. قلبم به تپش افتاده بود. حلقه‌ی علی نبود. دست را تا آرنج زیر صندلی بردم و درحالی‌که سرم را به کنار کشیده بودم، با دست چندبار همه کف را دست کشیدم. چیزی نبود. آرنج دستم را که به‌خاطر بدون پوشش بودن سیاه شده بود را بیرون آوردم. در میان گریه با ترسی که ته دلم را خالی کرده بود، زار زدم.
- خدایا! پس کجا انداختمش؟
یک آن یاد صندلی طرف شاگرد افتادم. با سرعت از جایم جهیدم و‌ خود را به طرف دیگر ماشین رساندم‌ دوباره کنار صندلی نشستم و همه‌ی کف ماشین را نگاه کردم. اثری از حلقه نبود. دیگر به هق‌هق افتاده بودم. اضطراب گم شدن یادگاری علی داشت خفه‌ام می‌کرد و به این فکر می‌کردم، نکند یک‌بار موقع سوار و‌ پیاده شدن حلقه بیرون افتاده است؟ درحالی‌که یک دستم را به صندلی گرفته بودم، دست دیگرم را تا آرنج به زیر صندلی فروکردم و با دست کشیدن، کف ماشین را گشتم. چندبار مضطرب دست کشیدم تا دستم به حلقه خورد. با احساس کردنش در میان گریه‌ای که از ترس داشتم با ذوق خندیدم. دستم را مشت کرده و حلقه را بیرون کشیدم. با چشمان اشکی می‌خندیدم. خودش بود. حلقه‌ی نقره‌ای علی بود با نگین زردش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
باذوق، کامل روی زمین نشستم.
- خدایا! شکرت که پیداش کردم.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و لبخندزنان به حلقه چشم دوختم. نگین کثیف شده‌ی حلقه را با کشیدن به لباسم تمیز کردم.
- علی‌جان! دیگه از خودم دورش نمی‌کنم تا دوباره توی انگشتت بکنم.
حلقه را داخل انگشت میانه دستم کردم؛ گرچه کمی لق میزد، اما ایرادی نداشت. دستم را بالا آوردم و‌‌ هر دو حلقه‌ی کنار هم را بوسیدم. دستم را مشت کرده و به قلبم فشردم.
- خدایا شکرت! می‌دونم این یه نشونه‌س؛ یعنی من دوباره علی رو پیدا می‌کنم... . خدایا! ممنونم ازت که حواست بهم هست.
لحظاتی همان‌طور نشسته و باشوق به بخت بلندم فکر می‌کردم. به اینکه حلقه‌ی علی گم نشده بود و پیدایش کردم؛ پس حتماً خودش را هم پیدا می‌کردم، فقط باید راهی برای یافتن و دلیلی برای رفتن به زاهدان پیدا می‌کردم. دلم از این امیدواری تازه روشن شده بود. با سرخوشی بلند شدم. کارواش پدر را از پارکینگ بیرون آوردم و با دقت و طمأنینه مشغول شستن همه جای ماشین شدم. با فکر به علی لحظاتم لذت‌بخش شده بود آنقدر که تا پایان کار متوجه نشدم هوا تاریک شده است. ماشین را داخل پارکینگ بردم و سبد وسایلم را هم در گوشه‌ای از پارکینگ قرار دادم. پلاستیک محتوای زباله هم سهم سطل کنار دیوار شد. برای من فقط بطری آب علی مهم بود. آن را برداشتم و از حیاط پشتی خود را به حیاط جلویی کنار نسترنم رساندم. آب درون بطری را پای نسترن ریختم.
- علی‌جان! همین‌جا بهت قول میدم خودم بیام دنبالت؛ فقط یه‌ذره صبر کن راه خروج از این خونه رو پیدا کنم.
سرخوش داخل خانه شدم. سوییچ را در جاکلیدی گذاشتم. دیگر ذره‌ای به زونکن‌ها و پدر اخمو هم نگاه نکردم. با صدای بلند، ایران را خطاب قرار دادم.
- مامان! من شام نمی‌خورم. میرم بخوابم.
پله‌ها را با خوشی بالا رفتم و خودم را درگیر حرف پدر به ایران نکردم که با صدای بلند می‌گفت تا من بشنوم.
- خانم! نگفتم بهت این دختر قصد کرده منو سکته بده؟
دست‌های کثیف شده‌ام را شستم و وارد اتاقم شدم. کشوی کمدم را باز کردم تا بطری خالی آب علی را به عنوان یادگار آنجا بگذارم. چشمم به جعبه اکسسوری‌هایم خورد که وسایلش را به جای خودم بقیه برای من تهیه کرده بودند. در آن را باز کردم و از میان محتویاتش نگاهم به پلاک و زنجیری افتاد که نام خودم به لاتین بود و چند سال پیش ایران برایم خریده بود؛ گرچه هیچ‌گاه استفاده نکردم. سریع چیزی به ذهنم خطور کرد. آن را برداشته و پلاک را از درون زنجیر خارج کردم و‌ حلقه‌های درون انگشتانم را به جای پلاک داخل زنجیر انداختم و همان‌طور که زنجیر را دور گردنم وصل می‌کردم به عکس دونفریمان گوشه آینه چشم دوختم.
- علی‌جان! این دوتا امانت دور گردنم می‌مونن تا باز باهم‌دیگه دستمون کنیم.
چشمکی برای عکس زدم و با دست بوسی فرستادم. همانطور که نگاهم به عکس بود، کمد‌ را باز کرده لباسی را بیرون آورده و بعد از تعویض، چراغ اتاق را خاموش کردم. بالشم را از روی تخت برداشتم و روی زمین انداختم، دراز کشیدم و سرم را روی آن گذاشتم.
امشب قلبم شادتر از هر روز بود. دیگر امیدوار بودم که علی را پیدا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
صبح زود بیدار شدم. در حین آماده شدن‌های روزانه‌ام برنامه هم می‌ریختم. از قبل قصد داشتم بقیه پول‌ها را تبدیل به دلار کنم، اما با نقشه‌های جدیدم دیگر از خیر رفتن به صرافی گذشتم؛ چرا که برای یافتن علی باید پول خرج می‌کردم، پس بهتر بود پول‌ها در حسابم می‌ماند. راه‌حلی جز رفتن به مرز نداشتم. واضح بود کار خطرناکیست، اما نمی‌توانستم به انتظار مأموران امنیتی بمانم. اگر آن‌ها به جای خودش خبرش را برایم می‌آوردند چه؟
هنگامی که از پله‌ها پایین می‌رفتم به این فکر می‌کردم برای رفتن به مرز باید چه بهانه‌ای جور کنم تا پدر و ایران مشکوک نشوند و چه ترفندی بریزم که این دو نفر متوجه نشوند کجا می‌خواهم بروم.
سر میز صبحانه آنقدر در فکر قاشق را در لیوان شیرعسل چرخانده بودم که پدر هم متوجه حواس پرتم شد و گفت:
- چرا درست غذا نمی‌خوری؟
متوجه حرفش نشدم و وقتی با تشر صدایم زد و مرا از خود بیرون آورد تازه فهمیدم منظور حرفش من بوده‌ام.
گنگ سرم را بالا آوردم.
- ها... چیه بابا؟
ایران با لحن مهربانی گفت:
- دخترم خیلی تو فکری، طوری شده؟
به طرف ایران برگشتم.
- نه مامان! یه خورده حوصله‌ام سر رفته.
پدر پوزخندی زد.
- چون پا نمی‌شی بیایی شرکت.
قاشق را از لیوان بیرون آورده و روی بشقاب کنارش گذاشتم.
- بابا! بحث شرکت رو نکشید وسط.
لیوان را بلند کردم و شیرعسلم را خوردم.
- بحث شرکت همیشه وسط هست تو نمی‌خوای ببینی.
لیوان را به جای خودش برگرداندم.
- خداروشکر بابا خودتون صحیح و سالم بالای سر کارهای شرکت هستید، دیگه چه نیازی به من دارید؟
پدر با خشم به طرف من برگشت.
- آخه دختر جان... !
ایران اجازه ادامه صحبت به پدر نداد. دستش را روی دست پدر گذاشت.
- آروم باشید آقا! اول صبحی اوقاتتون رو تلخ نکنید.
و بعد رو به من کرد.
- سارینا! تو هم بحث و جدل رو ول کن، این‌قدر یه چیزی رو کش نده.
کمی نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- چشم مامان!
- آقا! سارینا هم بالاخره کوتاه میاد.
نگاهم را دلخورانه به آن دو دوختم. ایران برای پدر خشمگینم چای شیرین می‌کرد و پدر هم خصمانه به من چشم دوخته بود. خدا را شکر کردم که رضا در ماموریت است و برای رفتن به زاهدان فقط باید به طریقی این دو نفر را دست به سر کنم، تا قبل از برگشتن رضا و مانع شدن او به طرف مرز راه بیفتم.
بعد از رفتن پدر، به ایران در جمع کردن صبحانه کمک کردم و در پایان کار، ایران گفت:
- سارینا! امروز می‌خوام با ریحان برم خونه‌ی رضا رو تمیز کنم میای تو؟
فکر کردم زمان خوبی است تا قبل از سفر به دیدن مرضیه‌خانم بروم.
- نه مامان! من ظهر می‌خوام برم دیدن کسی.
- شهرزاد؟
بهتر دیدم ایران متوجه رفتنم به خانه مرضیه‌خانم نشود.
- آره، شهرزاد بچه کوچیک داره دیگه نمی‌تونه زیاد جایی بره، میرم دیدنش.
- خیلی هم خوب، ایرادی نداره. من هم فکر کنم کارم تا عصر طول بکشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
وسط حیاط خانه، مرضیه‌خانم به استقبالم آمد. با خوشحالی بغلم کرد و پیشانی‌ام را بوسید.
- بالاخره اومدی دخترم؟
- مادرجون! کلی دلم براتون تنگ شده بود.
مرا به داخل خانه هدایت کرد.
- بیا بریم داخل که یه چیزی برات دارم.
با شوق، همانطور که پوتین‌هایم را از پا در می‌آوردم پرسیدم:
- چی مادر؟
- صبر کن! میگم بهت.
با هم‌دیگر وارد خانه شده و مرا به طرف اتاق علی برد.
- دیروز‌ از سر دلتنگی سامسونت علی رو باز کردم وسایل‌هاش رو ببینم.
مرضیه‌خانم کشوی میز کامپیوتر علی را باز کرد و جعبه‌ای بیرون آورد.
- اینو پیدا کردم. یادمه علی قبل از عید گرفت تا هدیه بده بهت اما حتماً نشده، گذاشتمش کنار بدم بهت؛ مال توئه.
خیلی زود جعبه را شناختم. همان گردنبندی بود که علی قبل از عید به عنوان کادوی تولد برایم گرفته بود و من به او پس دادم تا سر سفره عقد از او بگیرم.
جعبه را با غم سنگینی که دیدنش روی دلم نشانده بود، گرفتم. چقدر نشستن دوباره با علی سر سفره عقد دور از دسترس می‌نمود. جعبه را باز کردم. محو سنگ فیروزه اشکی شکل آن شدم؛ آنقدر که حتی متوجه خروج مرضیه‌خانم هم نشدم. گردنبند را بیرون آوردم و همین مجوزی شد برای فروریزی اشک‌هایم. دیگر توانی برای ایستادن نداشتم. روی تخت نشستم و گردنبند را درحالی‌که در مشتم می‌فشردم، به قلبم چسباندم. حرف‌های آن روزم یادم آمد.
- علی! وقتی بهم بده که دیگه یکی شده باشیم.
چقدر خوش‌خیال بودم. دیگر کی چنین اتفاقی می‌افتاد؟ امید یکی شدن با علی هنوز هم وجود داشت؟ توان خودداری‌ام را از دست دادم و زار زدم.
- علی‌جان! من اینو بهت پس نمیدم، حتی اگه نخوای با من یکی بشی. این دیگه باید پیش من بمونه؛ این آخرین یادگاریتو بهت پس نمیدم.
با دستان لرزان زنجیر را دور گردنم بستم. منی که هرگز گردنبندی به گردن نمی‌انداختم، از دیروز دو گردنبند به خودم آویخته بودم. یکی یادگاری علی و دیگری حلقه‌هایمان. هر دو را باهم چنگ زدم و چند نفس عمیق کشیدم.
- من هر طوری شده پیدات می‌کنم علی! اینو بهت قول میدم.
کمی که حالم بهتر شد از اتاق بیرون رفتم تا در آشپزخانه به مرضیه‌خانم کمک کنم. مشغول تدارک‌ ناهار بود. هر دو دوست داشتیم گمان کنیم هنوز عروس و مادرشوهریم و به این فکر نمی‌کردیم که علی این پیوند را پاره کرده. همانند سابق و شاید نزدیک‌تر از قبل، همراه هم آشپزی کردیم، از خاطرات حرف زدیم و بعد از آماده شدن غذا، ناهار خوردیم. ظرف‌های ناهار را شستم و با فنجانی چای که همراه مرضیه‌خانم خوردم، ضیافتمان را تمام کرده و عزم برگشت به خانه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
همین که به خانه رسیدم، وسایل لازم را برداشتم و خودم را داخل حمام انداختم. بعد از یک حمام حسابی، لباس پوشیده؛ درحالی‌که موهایم را نیمه‌خشک کرده بودم؛ پایین رفتم تا عطشم را با خوردن آب‌میوه پاسخ دهم. تازه در یخچال را باز کرده بودم که با باز شدن ناگهانی و باضرب در ورودی بالا پریدم. پدر بود که با خشم زیادی وارد شد و در را پشت سرش کوبید. وحشت‌زده همانطور که در یخچال در دستم بود نگاهم به طرفش برگشت. از همان‌جا با صدایی که معلوم بود به سختی نگه داشته تا بلند نشود گفت:
- ایران کجاست؟
با ذهنی پرسشگر از اینکه چه چیزی پدر را تا این حد عصبی کرده، در یخچال را بستم و به اپن نزدیک شدم.
- با ریحان رفته خونه‌ی رضا رو تمیز کنه.
پدر دستی به سرش کشید و به تندی به مبل اشاره کرد.
- بیا اینجا بفهمم چه غلطی داری می‌کنی؟
با چشمان گرد شده و ترسان از آشپزخانه خارج شدم.
- چی شده بابا؟
پدر خود را روی مبل انداخت و با صدای بلندتری گفت:
- گفتم بیا بتمرگ!
با ترس و لرز، مقابلش، روی لبه‌ی مبل سیخ نشستم. هیچ‌وقت تا این حد عصبی ندیده بودمش. پای چپش را به شدت تکان می‌داد. گوشی‌اش درون دستش بود؛ بعد از لحظه‌ای با یافتن چیزی، به ضرب آن را روی میز انداخت.
- صاف و پوست‌کنده بگو این چیه؟
با ترس و لرز گردن کشیدم و به صفحه گوشی همان‌طور که روی میز بود نگاهی کردم. عکسی از من بود که وارد خانه‌ی مرضیه‌خانم می‌شدم. با توجه به لباس‌های تنم، همین امروز از من گرفته شده بود. بهت‌زده همان‌طور که دست پیش می‌بردم تا گوشی را بردارم، گفتم:
- بابا! شما برای من به‌پا گذاشتین؟
- بله، به‌پا گذاشتم! از همون روزی که از شرکت رفتی برات به‌پا گذاشتم تا هر غلطی کردی برام عکس بگیره.
عکس‌ها را عقب زدم. در این چند روز هر کجا رفته بودم از من عکس گرفته و همه را در اختیار پدرم قرار داده بودند. بهت‌زده به عکس‌ها نگاه می‌کردم و پدر حرف می‌زد.
- هر کاری تا امروز‌ کردی رو‌ تونستم تحمل کنم. برام مهم نبود این‌قدر عقب‌مونده شدی بری آسّونه، اینکه بری خونه‌ی مجردی رضا، با اینکه می‌دونی نامزد داره، بعد هم به‌جای نامزدش باهاش هرجا که میره بری و حتی برای نوع ماشینش تو نظر بدی. اینکه با شوهر دوستت دور از چشم زنش توی پارک قرار بذاری و برات دسته گل رز بیاره... . اینا اینقدر سخت نبود و آتیشم نزد که امروز پاشدی رفتی خونه‌ی این پسره‌ی الدنگ؛ چرا این بی‌همه‌چیزو ول نمی‌کنی؟ چی رفتی بهش گفتی؟ گفتی برگرده بهت؟
پدر با صدای بلند حرف‌هایش را بر سرم فریاد می‌زد و‌ من لحظه‌ به لحظه از کاری که پدر با من کرده و تهمت‌هایی که به من میزد، عصبی‌تر می‌شدم اما سعی می‌کردم‌ جلوی زبانم را بگیرم. پدر وقتی جوابی از من نشنید، بلندتر بر سرم فریاد کشید.
- جواب منو بده دختره‌ی خیره‌سر!
گوشی را روی میز پرت کردم و باخشم گفتم:
- چی بگم وقتی خودتون جاسوسی منو کردید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
چشمان خون گرفته‌اش با غیظ در صورتم چرخید.
- فقط بگو چرا رفتی دیدن اون بی‌بُته؟
من هم عصبی فریاد زدم.
- درست حرف بزنید بابا! علی اصلاً خونه‌شون نیست که ببینمش؛ اصلاً رفته باشم، دلم خواسته.
- غلط کردی! فکر کردی دوباره می‌ذارم پاشو باز کنی توی این خونه؟
- مگه علی چشه؟ من دوستش دارم، اون هم‌ منو دوست داره.
- تو بیجا می‌کنی دوستش داری دختره‌ی نفهم!
جیغ کشیدم.
- ما هم‌دیگه رو‌ می‌خوایم، چرا متوجه نیستین؟
- ابله! فقط پولت چشمشو گرفته.
- نه! علی حتی یه‌ذره هم چشم به پول شما نداره.
- به همین خیال باش! پول من نباشه نگاه هم بهت نمی‌ندازه.
- علی فقط منو می‌خواد، همه چی رو ازم بگیرید؛ من فقط علی رو می‌خوام، نیازی به پول شما ندارم.
پدر پوزخندی زد.
- یه ماه حسابتو‌ پر نکنم، نفس هم نمی‌تونی بکشی، بعد برای من حرف از استقلال می‌زنی؟
محکم روی‌ میز زدم.
- سارینا نیستم همین فردا نرم دنبال کار؛ شما نمی‌تونید جلوی‌ منو برای خواستن علی بگیرید.
- کور خوندی بذارم‌ یکی مثل اون پسره شوهرت بشه، هر‌کاری می‌کنم بهش‌ نرسی؛ این بار به‌ هیچ‌وجه‌ کوتاه نمیام.
از ترس عکس‌العمل‌های پدر کمی تُن صدایم را پایین آوردم.
- آخه چرا؟ بگید علی چه گناهی کرده؟
- گناه از این بالاتر که معتقده، مذهبیه، با خدا و پیغمبره؟ بفهم من از این قماش متنفرم.
عصبی سرم‌ را تکان دادم و‌ کمی عقب نشستم.
- وای بابا! این‌ چه بهانه‌ی مزخرفیه؟ شما خودتون بیست‌سال با یه زن معتقد زندگی کردید؛ مگه زندگی‌تون چه ایرادی داره؟ حالا بیست سال نه، دو سال هم به من و علی فرصت زندگی باهم‌دیگه رو بدین.
- هرگز! هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنم. یه بار به حرفت گوش کردم و ایران و رضا رو آوردم توی این خونه؛ دوباره خر نمی‌شم پای یکی بدتر از اونا رو به زندگیم باز کنم.
- بابا! خودتون هم نمی‌فهمید چی می‌گید. ایران کم به شما خوبی کرده؟ چه بدی از این زن دیدین؟ آرامش الان زندگی‌تون به‌خاطر اون زنه، چرا قدر نمی‌دونید؟
پدر پوزخند تلخی زد.
- آرامش؟ کدوم آرامش؟ توی تموم این سال‌ها فقط داشتم ایران و رضا رو تحمل می‌کردم! آرامشی ندارم با اون زن و پسرش؛ چون از عقایدشون، از رفتارهاشون از کارهاشون خوشم نمیاد. افکار غلط اون زن روی تو هم اثر گذاشت؛ اون‌قدر که رفتی یکی بدتر از اونا رو برای زندگی انتخاب کردی؛ می‌دونی الان چقدر از اینکه اون زنو انتخاب کردم پشیمونم؟ من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم و فقط وجودشو توی این خونه تحمل می‌کنم.
یک آن متوجه ایران شدم که پشت سر پدر در آستانه در ورودی ایستاده بود و با بهت به حرف‌های پدر گوش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
ترس، بندبند وجودم را گرفت. بی‌اختیار ایستادم.
- وای بابا! خراب کردی.
پدر از رد نگاه خیره‌ام به طرف در برگشت و با ایران چشم در چشم شد.
اشک در چشمان ایران جمع شده بود و‌ لرزش خفیف بدنش را می‌دیدم. به راحتی می‌توانستم فروریختن وجودش را حس کنم. کیفی که در دست داشت، روی زمین افتاد. همان‌طور‌ که چشم به پدر دوخته بود، چند قدم عقب‌عقب رفت. دستش را روی دهانش گذاشت. لرزش چشمانش بیشتر شد. ریزش اشک‌هایش را قبل از اینکه بچرخد و باسرعت به طرف اتاقشان بدود، دیدم. سریع با گفتن «مامان» به طرفش پا تند کردم، اما زمانی به او رسیدم که به اتاق رسید و در اتاق را به رویم بست. تا دستم به دسته‌ی در رفت، صدای قفل شدنش بلند شد. چند بار دسته را تکان دادم.
- مامان! درو باز کن! خواهش می‌کنم درو باز کن! توضیح میدم برات، درو باز کن!
چندبار به در زدم.
- مامانی! جون من باز کن!
یک‌ دستم روی در بود و‌ دیگری روی دسته.
- مامانی! من و بابا رو که می‌شناسی؛ ما دوتا توی عصبانیت بی‌فکر‌ حرف می‌زنیم، تو ببخش! بابا نفهمید چی گفت. حواسش نبود.
به طرف پدر برگشتم که پشت به ما‌ روی مبل، بدون حرکت نشسته و سرش را زیر انداخته بود. چند قدمی به طرفش برداشتم.
- بابا! بیا عذرخواهی کن! بگو اشتباه شده، بابا... بابا تو رو خدا بیا... بابا!
صدایم به جیغ کشیدن رسید، اما پدر هیچ حرکتی نکرد. به طرف اتاق برگشتم. ضربه‌ای به در زدم و به آن چسبیدم.
- مامان! اشتباه از من بود. تقصیر من بود بابا عصبانی شد. بابا منظوری نداشت. باور کن! تو رو خدا این درو باز کن. من غلط کردم. به خاطر من باز کن.
ناامیدانه کمی از در فاصله گرفتم.
- مامانی! جون من باز کن! من تو رو‌ خیلی دوست دارم.
صدای چرخیدن کلید و‌ بعد باز شدن در، نور امیدی در دلم‌ تاباند؛ اما دیدن ایران با چمدان دستش همه را دود کرد. در میان اشک‌هایی که از چشمش پایین می‌آمد، لبخندی به من زد.
- دخترم! من هم تو رو دوست دارم، برای همیشه هم دوستت دارم.
سریع دسته چمدان را که در دستش بود گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
- نکن این‌ کارو با من... خواهش‌ می‌کنم مامان.
دست دیگرش را برای باز کردن روی دستم گذاشت و من محکم‌تر‌ گرفتم. هر دو اشک‌ریزان به هم‌دیگر نگاه می‌کردیم.
- فداتون بشم مامان! منو تنها نذارید.
دستش را از روی دستم برداشت و اشک‌های صورتم را پاک‌ کرد.
- یه بار دیگه منو دچار این درد نکنید، کابوس رفتن مادرم منو از پا می‌ندازه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
دستش‌ را دور گردنم انداخت و‌ مرا به خودش نزدیک کرد، سرم را بوسید و بعد آن را روی شانه‌اش گذاشت.
- دخترم! می‌دونم چقدر برات سخته، برای من هم سخته ازت دور بشم. منو ببخش! ولی بذار برم. اینجا دیگه جای من نیست؛ اونی که باید، منو نمی‌خواد.
سرم را از شانه‌اش جدا کردم. دستش پایین افتاد. نگاهش روی پدر بود. دست دیگرم را به بازویش گرفتم و زار زدم.
- نرو!
نگاهش را به طرف من چرخاند. دستی روی صورتم کشید.
- بذار سربلند بمونم، اگه منو دوست داری نذار خفت بکشم.
دستم از روی دسته چمدان شل شد.
- مامان...!
- فدات بشم دخترم!... ببخش منو.
چمدان را روی زمین کشید و‌ به طرف در رفت. با اشک‌ فقط برگشتم و‌ به رفتنش نگاه کردم. نزدیک در ایستاد، کمی مکث کرد و به طرف پدر که پشت به او بود، برگشت. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت:
- بیست سال تمام‌ تلاشمو کردم همسر خوبی برات باشم. ببخش که هیچ‌وقت نفهمیدم منو نمی‌خوای؛ که اگه‌ می‌فهمیدم زودتر از اینا می‌رفتم‌ تا عذاب نکشی. منو ببخش که دلخواه تو نبودم؛ اما‌ باور‌ کن همه‌ی تلاشمو کردم تا هم زن خوبی برای تو‌ باشم، هم‌ مادر خوبی برای دخترت. خدا شاهده چیزی برای شما‌ کم نذاشتم. هنوز هم دختر تو رو دختر خودم می‌دونم، هر وقت بیاد دیدنم مثل دیدن دختر خودم‌ خوشحال میشم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- باید خیلی زودتر از اینا از این‌ خونه می‌رفتم. وقتی دل‌ صاحبخونه با من نیست، چرا بمونم اینجا؟ میرم خونه‌‌ی رضا، هر‌ وقت خواستی خبر بده... .
دستش را به‌ پیشانی‌اش‌ کشید تا کنترل بغضش را از دست ندهد.
- میام‌ محضر تمومش می‌کنیم. یه مقدار مهریه دارم، به‌خاطر خرج‌هایی که برای رضا کردی می‌بخشم. می‌دونم جبران نمیشه، ولی بقیه رو بهم ببخش. می‌دونم شاید حق این تقاضا رو هم ازت نداشته باشم ولی تو ببخش!
نفس عمیقی کشید تا بغض مشهود صدایش جمع شود.
- ممنونم که بیست سال پناه من و پسرم شدی. من با تو زندگی خوبی داشتم، ولی متأسفم که با من خوب زندگی نکردی. من دوستت داشتم، نمی‌دونستم دوستم نداری. اینقدر خوب بودی که هیچ‌وقت نفهمیدم... منو ببخش که با نفهمیدنم باعث شدم عذاب بکشی. دعا می‌کنم بعد از این طبق علاقه خودت زندگی کنی؛ شاید از عذاب وجدان من هم کم بشه... . خداحافظ... عزیزم!
کلمه آخرش را بی‌صدا گفت و فقط با لب‌خوانی‌ متوجه کلامش شدم چرا که با تمام‌ جانم فقط به او‌ چشم دوخته بودم. التماس در نگاهم بود اما توانی برای پیش رفتن نداشتم. به آرامی کیفش را از روی زمین برداشت. لبخند تلخی به من زد و از در خانه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
با بسته شدن در، تمام وجود من هم فروریخت و همان‌جا روی زمین افتادم. چشم دوخته به در ماندم. دیگر اشکی هم برای ریزش نداشتم. همه‌چیز تمام شد. مادرم دوباره مرا ترک کرد و منِ رهاشده باز هم هیچ کاری از دستم برنیامد. این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟ مادر داشتن برای من قدغن بود؟
صدای تق فندک پدر، حواس مرا از در بسته به طرف او کشید که با خونسردی درحال روشن کردن سیگارش بود. سال‌ها بود که پدر در خانه سیگار نمی‌کشید چون ایران تحمل بوی آن را نداشت. چقدر خونسرد بود! حتماً خوشحال هم بود. مگر همین را نمی‌خواست؟ خودش می‌گفت ایران را تحمل می‌کند؛ الان دیگر آزاد شده بود. همیشه همین بود؛ خواسته‌های پدر در اولویت بود و جز این دیگر چیزی اهمیت نداشت. با حرص و عصبانیت از رفتار پدر از جایم بلند شدم و از همان‌جا پشت سرش جیغ کشیدم.
- چرا گذاشتی بره؟ چرا جلوشو نگرفتی؟ چرا بابا؟ چرا همین‌جوری نشستی نمیری دنبالش؟! برو برش گردون. برو بهش بگو اشتباه کردی، برو بیارش، برو از دلش دربیار.
پدر کوچک‌ترین حرکتی به بدنش نداد. حتی برنگشت مرا ببیند. جلوتر رفتم و کنار دستش ایستادم. کل بدنم از خشم می‌لرزید. تاریک و روشن غروب همه سالن را گرفته بود. دوباره اشک‌های خشک شده از چشمم روان شده بودند. با خشم، آتش درون قلبم را به رویش فریاد زدم.
- بابا! عصبانیم ازت. چرا زدی زندگیمونو خراب کردی؟ چرا این‌قدر خودخواهی؟ چرا فقط خواست و نظر خودت مهمه؟ الان خوب شد؟ راحت شدی؟ ایران رفت. همینو می‌خواستی دیگه؟ برو جشن بگیر. خوشحال باش! بیخیال سارینای بدبخت!
پدر چند لحظه در سکوت برگشت و به من نگاه کرد. نگاهش آن آدم خشمگین عصر نبود. کلافگی در چشمش موج می‌زد. دوست داشتم یک عذرخواهی از زبانش بشنوم، یا حتی یک اظهار تأسف خشک و خالی. دلم می‌خواست آغوشش را برای دلداری من باز کند و بگوید نگران نباشم چرا که خودش ایران را برمی‌گرداند. اما بعد از چند لحظه نگاهش را از من گرفت و همان‌طور که به سیگارش پک میزد به روبه‌رو خیره شد.
بی‌صدا و ناامید صدایش کردم. آتش سیگارش را در بشقاب کوچکی که روی میز کنار دستش بود تکاند. عصبی از خونسردی بیش از حدش، دستانم را مشت کرده و از او رو برگرداندم و به طرف پله‌ها دویدم. در میان اشک‌هایی که مقابل چشمانم را گرفته بود به اتاقم رسیدم. خود را روی تخت انداختم و با صدای بلندی زار زدم. همه چیز واقعاً تمام شده بود. زندگی با همه‌ی وجود از من رو برگردانده بود. روزگار چقدر بی‌رحمانه با من برخورد می‌کرد. چه زود همه‌ی خوشی‌ها را از من گرفت. من دختر واقعاً بدبختی بودم که محکوم شدم برای بار دوم شاهد رفتن مادرم باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین