- Jun
- 2,120
- 39,517
- مدالها
- 3
برای آخرین بار پشت فرمان بیامو عزیزم نشستم. دستی روی فرمانش کشیدم و سعی کردم جلوی بغضم را بگیرم. خاطرات زیادی با این ماشین داشتم. از همان تیرماهی که کنکور دادم و پدر قول خرید ماشین درصورت قبولی داد، با شوق به آموزشگاه رانندگی رفته و سریع گواهینامهی رانندگی گرفتم و از اواسط مرداد که نتایج آمد و پدر به قولش وفا کرد، این بیامو یار و همراهم در همه روزهای زندگیام شد. من دوستش داشتم. اما دیگر متعلق به من نبود. باید فکرش را از ذهنم خارج میکردم. میخواستم از پدر مستقل شوم و این اولین گام بود.
از مسیر باریکی که حیاط جلویی را به حیاط پشتی وصل میکرد، ماشین را تا جلوی پارکینگ مخصوص پدر بردم. پارکینگ سقفداری که پدر فقط برای ماشینهایش، به جای ساختمانی که سابقاً محل زندگی خدمهای بود که زمان پدربزرگ این خانه را اداره میکردند، ساخته بود. این حیاط بسیار کوچکتر از حیاط جلویی بود و برخلاف آن فاقد هرگونه گل و گیاه؛ و جز ماشینهای پدر و ابزار و ادوات نگهداری اتومبیل چیزی در آن دیده نمیشد. این حیاط حوزه استحفاظی پدر و ماشینهایش بود. یک ای351 و اس_پانصدی که درون این پارکینگ قرار داشتند، به همراه آن سیالاس_پانصدی که حیاط جلویی پارک بود، کاملاً علاقه پدر به برند بنز را نشان میداد. با این حال پارکینگ هنوز جای خالی برای میزبانی از بیامو مرا هم داشت.
از ماشین پیاده شده و دنبال سبدی گشتم تا خرده وسایل داخل ماشین را درونش قرار دهم. چیزی در اطراف پیدا نکردم. صندوقعقب را بالا دادم و متوجه سبدی شدم که خودم قبلاً برای نگهداری خردهریزهایم داخل صندوق گذاشته بودم. با لبخند رضایتبخشی آن را برداشته و مشغول پر کردنش با چیزهایی شدم که درون ماشین جامانده بود. وقتی ابزار و وسایل مخصوص ماشین را از بقیه جدا کردم تا داخل ماشین باقی بمانند، به این فکر میکردم که من واقعاً آنچنان به ماشینم رسیدگی نمیکردهام؛ چرا که سبدم پر شد از وسایلی که به مرور زمان در ماشین آمده و بیرون نرفته بودند و من هم توجهی نکرده بودم. جدا از زبالههایی نظیر بطریهای خالی و پاکتهای خوردنی، صندوقعقب ماشین پر بود از جزوهها، کتابها، لوازمالتحریر، جامدادی، پوشههای پر و خالی، حتی پوتینی که در سفر زاهدان پوشیده بودم و با جورابهایم که داخلشان چپانده شده بودند نیز آنجا حضور داشت. جلوی پای صندلیهای عقب را هم گشتم. جز پلاستیک و زباله چیزی نیافتم. سراغ داشبورد رفتم. کمی اوضاع بهتر بود. وسایل کاربردیتری پیدا میشد. عینک آفتابی، شارژر، کیفپول و مدارک خالی و یک بطری آب نصفه. متفکر بطری آب را دست گرفتم. سریع با یادآوریاش لبخند غمگینی روی لبهایم آمد. این همان بطریای بود که علی در دخمه آب وضو در آن میریخت و من صبحی که به کاروانسرا رفته و او را ندیده بودم، بطری را برداشتم.
از مسیر باریکی که حیاط جلویی را به حیاط پشتی وصل میکرد، ماشین را تا جلوی پارکینگ مخصوص پدر بردم. پارکینگ سقفداری که پدر فقط برای ماشینهایش، به جای ساختمانی که سابقاً محل زندگی خدمهای بود که زمان پدربزرگ این خانه را اداره میکردند، ساخته بود. این حیاط بسیار کوچکتر از حیاط جلویی بود و برخلاف آن فاقد هرگونه گل و گیاه؛ و جز ماشینهای پدر و ابزار و ادوات نگهداری اتومبیل چیزی در آن دیده نمیشد. این حیاط حوزه استحفاظی پدر و ماشینهایش بود. یک ای351 و اس_پانصدی که درون این پارکینگ قرار داشتند، به همراه آن سیالاس_پانصدی که حیاط جلویی پارک بود، کاملاً علاقه پدر به برند بنز را نشان میداد. با این حال پارکینگ هنوز جای خالی برای میزبانی از بیامو مرا هم داشت.
از ماشین پیاده شده و دنبال سبدی گشتم تا خرده وسایل داخل ماشین را درونش قرار دهم. چیزی در اطراف پیدا نکردم. صندوقعقب را بالا دادم و متوجه سبدی شدم که خودم قبلاً برای نگهداری خردهریزهایم داخل صندوق گذاشته بودم. با لبخند رضایتبخشی آن را برداشته و مشغول پر کردنش با چیزهایی شدم که درون ماشین جامانده بود. وقتی ابزار و وسایل مخصوص ماشین را از بقیه جدا کردم تا داخل ماشین باقی بمانند، به این فکر میکردم که من واقعاً آنچنان به ماشینم رسیدگی نمیکردهام؛ چرا که سبدم پر شد از وسایلی که به مرور زمان در ماشین آمده و بیرون نرفته بودند و من هم توجهی نکرده بودم. جدا از زبالههایی نظیر بطریهای خالی و پاکتهای خوردنی، صندوقعقب ماشین پر بود از جزوهها، کتابها، لوازمالتحریر، جامدادی، پوشههای پر و خالی، حتی پوتینی که در سفر زاهدان پوشیده بودم و با جورابهایم که داخلشان چپانده شده بودند نیز آنجا حضور داشت. جلوی پای صندلیهای عقب را هم گشتم. جز پلاستیک و زباله چیزی نیافتم. سراغ داشبورد رفتم. کمی اوضاع بهتر بود. وسایل کاربردیتری پیدا میشد. عینک آفتابی، شارژر، کیفپول و مدارک خالی و یک بطری آب نصفه. متفکر بطری آب را دست گرفتم. سریع با یادآوریاش لبخند غمگینی روی لبهایم آمد. این همان بطریای بود که علی در دخمه آب وضو در آن میریخت و من صبحی که به کاروانسرا رفته و او را ندیده بودم، بطری را برداشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: