جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,713 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
پدر آهی از ته دل کشید.
- وقتی ازم خواست با ژاله، دختر دوستش، ازدواج کنم، بدون هیچ اعتراضی قبول کردم. حتی وقتی فقط حرف‌های اولیه رو با پدر ژاله زده بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم و پدر یه شب توی خواب قلبش از حرکت وایساد و مرد، حرف و وصیتش رو زمین نذاشتم و بعد از سالگردش با ژاله ازدواج کردم. نمیگم عاشقش بودم، اما براش کم نذاشتم، زنم بود اما تا عشقشو دید به همه‌چیز پشت پا زد و رفت. ژاله از همون روز اول منو نمی‌خواست. یادمه حامله که شد به من نگفت. اون موقع‌ها هنوز ازش ناامید نشده بودم؛ گرچه باهام سرد بود اما من به عنوان زنم می‌خواستمش. زود از آشفتگی که داشت فهمیدم داره چیزی رو ازم قایم می‌کنه، وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه بهش مشکوک شدم و برای اینکه سر از کارش دربیارم، افتادم دنبالش و مچشو توی خونه‌ای گرفتم که رفته بود تو رو سقط کنه. می‌خواست بی‌خبر از من بچه‌مو بکشه. خون جلوی چشمامو گرفت، دستشو گرفتم و آوردم خونه.
پدر رو به من کرد و ادامه داد:
- تنها زمانی که روی یه زن دست بلند کردم همون موقع بود. انداختمش اون گوشه‌ی اتاق، تا جایی که می‌خورد با کمربندم زدمش. من عاشق بچه بودم و اون می‌خواست بچه‌ی منو بکشه. بعد که همه‌ی خشممو خالی کردم تازه یاد تو افتادم و نگرانت شدم؛ رفتم براش دکتر آوردم تا مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده... تا زمانی که تو به دنیا بیای نذاشتم پاشو از خونه بذاره بیرون. فقط یک‌بار با خودم بردمش دکتر تا جنسیت بچم رو بفهمم، بقیه روزها یه ماما می‌آوردم همین‌جا تا مراقبش باشه یه پرستار تمام‌وقت هم که نه، نگهبان تمام‌وقت براش گرفتم. اون پرستار و اون ماما رو کاملاً از هر نظر تأمین می‌کردم تا مراقب ژاله باشن. فقط برای اینکه تو سالم بمونی.
پدر همان‌طور که نگاهش را به من دوخته بود، لبخند زد.
- شبی که تو به دنیا اومدی بهترین شب زندگیمه. اون شب بارون می‌اومد، یه لحظه هم صدای رعدوبرق قطع نمیشد. سر شب بود که پرستاره گفت دردش گرفته و احتمالاً وقتشه، اون ماما رو خبر کردم و اومد. چند ساعت تمام رو توی ایوون با اضطراب گذروندم تا صدای گریه‌تو از پشت همین پنجره شنیدم. فقط پنج شش دقیقه مونده بود نیمه‌شب بشه که تو توی این اتاق به دنیا اومدی.
لبخند پدر عمیق‌تر شد.
- صداتو که شنیدم، سریع اومدم داخل و تا تو رو‌ ندادن دستم خیالم راحت نشد. قشنگ‌ترین موجود دنیا بودی برام. تو رو که دیدم تازه فهمیدم عشق یعنی چی؟ از همون لحظه‌ی اول عاشقت شدم و تو شدی همه‌ی زندگیم. از خیلی قبل‌تر اسمتو انتخاب کرده بودم... . یه حسابدار ترک داشتم زنش پرستار بود. یه دختر موطلایی قشنگ داشت، وقت‌هایی که زنش شیفت بود اونو با خودش می‌آورد شرکت. این دختر اینقدر قشنگ و تودل‌برو بود که توی شرکت همه می‌شناختنش. از همون وقتی که فهمیدم دختری، اسم اون اومد توی ذهنم. از پدرش معنی اسم دخترشو پرسیدم گفت که وقتی به دنیا اومده چون بور بوده، اسمشو گذاشتن سارینا. بعد به منشیم گفتم معنی اسمو برام پیدا کنه. وقتی اومد معنی‌های اسمتو برام آورد و دیدم یکی از معانیش شاهزاده‌خانم هست دیگه مصمم شدم که اسم دخترم سارینا باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
لبخندش به خنده‌ی دندان‌نمایی تبدیل شد.
- درسته تو بور نبودی اما شاهزاده‌خانم من بودی! اسمت شد سارینا ماندگار... کسی که شاهزاده من بود و اسم منو بعد از خودم نگه می‌داشت.
لبخند پدر جمع شد و آه کشید.
- من عاشقت بودم بابا! اما ژاله به تو نگاه هم نمی‌کرد. حتی شیر هم بهت نداد. البته که وجودش برای من اصلاً اهمیتی نداشت. از همون وقتی که خواست تو رو بکشه از چشم من افتاد. دیگه ژاله‌ای برام وجود نداشت. همین که تو رو داد دستم ولش کردم. کاری نداشتم کجا میره و چیکار می‌کنه. من بدون اون زندگی می‌کردم و تو هم پرستار تمام‌وقت داشتی. من و تو یه زندگی داشتیم، ژاله یه زندگی. اصلاً به هم کاری نداشتیم، فقط غریبه‌هایی بودیم که توی یه خونه زندگی می‌کردیم. ژاله توی این اتاق زندگی می‌کرد، من و تو توی اون یکی اتاق، همونی که چند سال اتاق خودت بود.
پدر مکث کرد و نگاهش را به پنجره دوخت.
- ژاله روزها بیرون بود و‌ شب‌ها فقط برای خواب می‌اومد. شب‌ها که میومد به من و تو نگاه هم نمی‌کرد؛ حرف زدن پیشکش! مستقیم می‌رفت توی اتاقش. من هم کاری بهش نداشتم، فقط به‌خاطر حرف پدرم که ازم خواسته بود با ژاله ازدواج کنم نگهش داشته بودم. نمی‌خواستم روح پدرم ازم دلخور بشه. دو سالت بود که پدر ژاله مرد. ژاله مثل اینکه با مرگ پدرش آزادتر هم شد. دیگه شب‌ها هم بیرون می‌موند و دم‌دمای صبح میومد. هرچی خواستم بی‌توجه باشم نشد. مرد بودم و اون زن حداقل اسماً به من بسته شده بود، بدتر اینکه به گوشم رسونده بودن که با یکی دیگه دیدنش. بالأخره بهش اعتراض کردم و بعد از دو سال بی‌محلی جر و بحثامون شروع شد. بهش گفتم:«با کی می‌پری؟» گفت:«به تو چه؟ تو همون موقع که بچه‌ت به دنیا اومد منو طلاق دادی، پس ربطی به تو نداره با کی هستم» سعی کردم به‌خاطر حرف پدرم تحملش کنم، اما چند ماه بعد بریدم. یه روز عصر اومده بودم خونه، خسته و داغون دیدم شال و کلاه کرده دوباره بره بیرون، عصبی شدم و بحث راه انداختم. جلوی روم دراومد که زندگی خودمه و به تو ربطی نداره من هم بهش گفتم:«باشه برو دنبال کثافت‌کاری‌های خودت، ولی پاتو گذاشتی بیرون دیگه حق نداری برگردی» اون هم از خدا خواسته چمدونشو جمع کرد و رفت و من هم زود طلاقشو دادم.
پدر نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی فرش پرز بلند کف اتاق داد.
- بعد از ژاله دیگه نمی‌خواستم زن بگیرم. تو رو داشتم و همین برام کافی بود. اما یه چند سال که گذشت با نازلی آشنا شدم. از همون روز اولی که به‌ عنوان منشی استخدامش کردم ازش خوشم اومد. دختر قشنگ و زبروزرنگی بود عاشق بنجامین و لیندا. دور و بر میزش رو پر می‌کرد از همین‌ گلدون‌ها.
لبخندی روی لب‌های پدر آمد و من در فکر گلدان‌های زیاد بنجامین و لیندایی بودم که در داخل اتاق
پدر و خارج از آن در شرکت وجود داشت.
- هنوز یکی از لینداهایی رو که اون زمان توی شرکت آورد، کنار میز خودم به عنوان یادگاری نگه داشتم.
با یاد آن لیندای بزرگی که کنار میز پدر دیده بودم دلم برای قلب عاشق پدرم که هنوز به فکر نازلی بود، سوخت. پدر بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- زیاد طول نکشید که بهش ابراز علاقه کردم. شش، هفت ماه باهاش بودم. بلد بود چطور منو به وجد بیاره. شاید حق با تو باشه که فقط پول منو می‌خواست و منو دوست نداشت؛ اما من دوستش داشتم. باهاش که بودم آروم می‌شدم. هیچ‌وقت هیچ زنی نتونست مثل اون منو آروم کنه نه ژاله، نه ایران. نازلی زنی بود که خودم می‌خواستم اما با این همه، وقتی تو گفتی اونو نمی‌خوای ولش کردم. حسابشو پر کردم و از شرکت هم فرستادمش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
پدر به‌طرف من برگشت.
- بیست سال بعدی زندگیم رو به خواست تو با ایران زندگی کردم البته بهتره بگم نوزده سال... .
کمی مکث کرد و دوباره نگاه از من گرفت. به مبل تکیه کامل داد و ادامه داد:
- ایران زن خوبی بود ولی من نمی‌خواستمش. حال تو با اون خوب بود. خوشحال‌تر از قبل بودی. سارینایی که هرگز نمی‌خندید و همیشه اخمو بود با ایران و‌ پسرش عوض شد. دختر شادی شدی که روز شب پر انرژی از سر و کول این خونه بالا می‌رفت و من هم به همین راضی بودم! به اینکه تو خوش باشی؛ اما دلم ایران رو نمی‌خواست.
پدر مکث کرد بعد از کمی سکوت گفت:
- ایران مهربون بود، احترام منو خیلی داشت، سال‌ها بود این خونه زن به خودش ندیده بود؛ یادته صبحانه من و تو کیک و شیر بود که یا توی خونه یا توی شرکت می‌خوردیم؟ اما ایران حتی اگه مریض بود باز هم صبح‌ها قبل از من بیدار میشد و هر صبح برام صبحونه آماده می‌کرد. این خونه با ایران جون گرفت. تا قبل اون اینجا خونه نبود، فقط یه سقف بود بالای سر من و تو. اون زن یه بار هم بهم بی‌احترامی نکرد. حس آقا بودن رو ایران بهم داد. تا قبلش هرچی بیرون این خونه آقا بودم، مهم نبود چون توی این خونه هیچی نبودم. ایران با احترام گذاشتناش منو بالا برد.
پدر رو به من کرد.
- زمان مریضی تو اگه ایران نبود من نمی‌دونم چی به سر من می‌اومد؛ اصلاً اول بار اون بود که به ضعف‌های مداوم تو شک کرد، تو رو برد دکتر و فهمیدیم نارسایی کلیه داری. اون بود که شب و روز تو رو توی بیمارستان همراهی کرد. روزهای دیالیز با بودن اون خیالم راحت بود... ایران خیلی به من و تو خوبی کرد. من همه این‌ها رو می‌دونستم اما باز هم دل بدمصبم ایران رو نمی‌خواست.
پدر نگاهش را روی تخت دونفره‌شان دوخت.
- هر شب که باهاش روی این تخت می‌خوابیدم مغزم بهم یادآوری می‌کرد که این زن، زن دلخواه تو نیست و من هم با این فکر باهاش بودم که این زن، زنی نیست که من می‌خوام. به‌خاطر همین فکرها من هیچ‌وقت باهاش به آرامش نرسیدم و فقط ادای دین می‌کردم.
پدر چند لحظه سکوت کرد و به فکر رفت و من هم به حال خراب پدرم فکر کردم که چقدر با افکار بیهوده آرامش را از خودش سلب کرده. وقتی پدر دوباره لب به سخن باز کرد، همه‌ی وجودم گوش شد برای شنیدن.
- من از خیلی چیزهای ایران خوشم نمی‌اومد؛ از عقایدش، از افکارش، از رفتارش... هنوز هم میگم از خودش و‌ پسرش متنفر بودم. گرچه جز خوبی از اون‌ها ندیدم اما با هر دوشون مشکل داشتم.
پدر سریع سرش را بالا آورد و به من چشم دوخت.
- فکر کردی چرا شرط کردم ازش بچه‌دار نشم؟ خیال می‌کنی من دوست نداشتم پسر داشته باشم؟ ها؟
پدر سرش را به تأسف تکان داد.
- نه! من هم پسر دوست داشتم... اگه الان یه پسر داشتم که اسم و رسم و اموال ماندگار رو نگه داره اینقدر منت تو رو می‌کشیدم بیای شرکت؟
پدر بعد از کمی مکث گفت:
- من نخواستم از ایران بچه‌دار شم چون نمی‌خواستم بچه‌ای با افکار بسته‌ی اون داشته باشم... اما غافل از اینکه ایران روی تو اثر می‌ذاره و تو رو از راه بدر می‌کنه؛ اوایل هم راه تو از اون و پسرش جدا بود، اما نفهمیدم چی‌شد که آخرش رفتی دست اون پسره‌ی الدنگ رو گرفتی آوردی توی این خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
پدر عصبی دست در جیب کتش کرد و بسته سیگاری بیرون آورد.
- ایران زن بدی نبود، زن بدی نیست؛ اما همسر من نبود، نباید از همون اول باهاش ازدواج می‌کردم.
پدر سیگارش را بین لب‌هایش گذاشت و به دنبال فندک دست در جیب کتش کرد و من بالأخره لب باز کردم.
- حالا به همین راحتی می‌خواین ازش جدا بشید؟
پدر بی‌خیال یافتن فندک، سیگار را با دو انگشت از بین لب‌هایش برداشت.
- راحت نیست! اصلاً راحت نیست؛ پاهام نمیره! صبح رفتم جلوی محضر، دو ساعت توی ماشین وایسادم، اما پاهام نکشید برم داخل... فعلاً تا زمانی که بتونم طلاقش بدم، باید صبر کنم.
کمی خوشحال شدم.
- بابایی! همین یه نشونه‌س، دیگه نرید محضر.
پدر که دست در جیب دیگر کتش کرده بود، فندکش را پیدا کرد و بیرون آورد.
- من خرافاتی نیستم دختر!
سیگارش را روشن کرد و یک پک زد.
- چند روز که بگذره حالم بهتر میشه، بعد میرم محضر.
- بابایی! زود تصمیم نگیرید، جون من... شاید دوتاتون آروم شدید.
- ما بچه نیستیم احساساتی تصمیم بگیریم؛ ازدواج ما از اول اشتباه بود.
- بابایی! فکر کنید! به خوبی‌های ایران فکر کنید! به محبت‌هاش، من مطمئنم عاشقش می‌شید. اون شما رو خیلی دوست داره، از دستش ندید.
پدر آتش سیگارش را درون گلدانی که کنارش روی میز بود تکاند.
- با عقایدش چیکار کنم؟ توی این بیست سال خجالت کشیدم جایی نشونش بدم از بس عقب‌مونده و بسته‌س.
- بابا! به خدا این‌جوری که فکر می‌کنید نیست. اگه فقط یه ذره گاردتونو بیارید پایین و با عقاید اون‌ها آشنا بشید می‌فهمید بد نیستن.
پدر پوزخندی زد.
- خیلی وقته دیگه تصمیم گرفتم‌ با طناب تو نرم توی چاه.
- باباجون! اصلاً من غلط کردم اگه اذیتتون کردم. دیگه هیچی نمیگم ناراحت شید. میام پیش خودتون توی شرکت. فقط این کارو با خودتون نکنید. شما بدون ایران نمی‌تونید زندگی کنید.
پدر ته‌ سیگارش را داخل گلدان له کرد.
- نگران من نباش! یه بار دیگه هم تجربه‌شو دارم که زنم ول کنه بره.
از روی مبل بلند شد.
- اینکه دستم به طلاق نمیره به‌خاطر محبتاشه.
کتش را از روی مبل برداشت.
- وگرنه من هیچ دلبستگی به اون زن ندارم.
نگاهی به من که با ایستادنش ایستاده بودم کرد و گفت:
- محبتاشو‌ جبران می‌کنم، نمی‌ذارم دست خالی بمونه. ولی اون آدم زندگی من نیست، از اول هم نبود.
کتش را روی ساعدش انداخت و گفت:
- شب زود برمی‌گردم.
و بی‌حرف دیگری از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
ناامید به رفتن پدر نگاه کردم. خودش هم نمی‌خواست قبول کند اما از رفتن ایران به‌هم‌ریخته بود. او واقعاً به ایران وابسته بود. کجا پدرم اینقدر نامرتب بود که دو روز لباسی را از تن درنیاورد، شانه نزند و صورتش را اصلاح نکند؟
چشم از در اتاق گرفتم و به وسایل ایران و چمدان روی تخت نگاه کردم. قطرات اشک دوباره داشت راه خود را باز می‌کرد. چندبار پلک زدم تا اشک‌ها را جمع کنم.
پدر با بی‌رحمی تصمیم گرفته بود تمام نشانه‌های ایران را از خود دور کند. ناگزیر وسایل ایران را در چمدان چیدم و چمدان جمع‌‌شده را در گوشه‌ای از اتاق گذاشتم و خودم را به سالن رساندم. گوشی‌ام را پیدا کرده و با این‌که خجالت می‌کشیدم به ایران زنگ بزنم، اما با لمس نامش منتظر پاسخ شدم. صدای غمگینش در گوشم پیچید.
- سلام دخترم!
- مامان؟ نمیای؟
- مامان برات بمیره... حالت چطوره؟
- حالمون بده... هم من، هم بابا... .
- از فریدون چیزی نگو... .
نفس درون سی*ن*ه‌ام‌ را با غم بیرون دادم.
- رضا برگشته؟
- نه هنوز!
- بهش گفتین؟
- نه!
کمی دلم روشن شد.
- نمیشه به برگشتن فکر کنید؟
- دخترم! چرا به جایی فکر کنم که مال من نیست؟
- اینجا خونه‌ی شماست.
- اشتباه نکن! اونجا خونه‌ی فریدونه، من جایی توی قلبش ندارم، پس اونجا خونه‌ی من نیست.
- مامان! باور کنید بابا شما رو می‌خواد.
- من هم بیست‌ سال همین اشتباهو کردم؛ خیال می‌کردم فریدون منو می‌خواد. حالا که دیگه واقعیت رو فهمیدم خودمو تحمیل نمی‌کنم.
- بابا از رفتن شما به‌هم ریخته، همین ثابت می‌کنه وابسته شماست.
- این به‌هم ریختگی از وابستگی نیست؛ از عادته.... بیست سال عمر کمی نیست، فریدون داره عادت بیست ساله رو ترک‌ می‌کنه؛ یه‌کم که بگذره حالش خوب میشه.
- این سنگدلیه... پس من چی میشم؟ من به شما نیاز دارم.
- دخترم! من که دور نیستم، پیش رضام، هر وقت خواستی بیا پیشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
با دلخوری گفتم:
- به همین راحتی از بابا دل کندید؟
- راحت نیست! باور کن راحت نیست؛ اما چاره‌ای ندارم، باید‌ با این‌ وضع کنار بیام. هممون باید کنار بیایم.
- بابا همش تو فکر شماست.
- دلخوش نباش!
- باور کنید بابا به فکرتونه... می‌گفت کتاباتونو نبردید قبل خواب بخونید... .
کمی برای ادامه‌ی حرفم مردد شدم، اما بالأخره لب باز کردم.
- می‌گفت مهریه‌تونو ریخته به حسابتون، گفت یکی از واحدای برج سفید رو می‌زنه به اسمتون تا راحت باشید.
- نباید مهریه رو می‌داد، اونو بخشیده بودم. بهش بگو من واحد نمی‌خوام. اگر هم چیزی از وسایل من مونده که دیدنش اذیتش می‌کنه، همه رو جمع کن، رضا که برگشت میگم بیاد بیاره.
«مادر» ضعیفی از دهانم خارج شد.
- ازش بپرس کی قرار محضر می‌ذاره؟
ناراحت شدم.
- زندگی با ما اینقدر بد بود که این‌جور عجله دارید؟
- نه! زندگی من بد نبوده اما‌ این بلاتکلیفی هم خوب نیست، بیشتر برای پدرت... بذار زودتر از شر این دندون لق راحت بشه.
- این‌جوری حرف نزنید! یه مدت به خودتون وقت بدید، من می‌دونم بابا بالأخره می‌فهمه اشتباه کرده، یه راه برگشت بذارید بمونه.
- دختر گلم! قبول کن پدرت منو نمی‌خواد. چرا اجبارش می‌کنی؟
بغض گلویم را گرفته بود.
- من دوستتون دارم!
- من هم دوستت دارم‌ عزیزم!
تمام التماسم را در صدایم‌ ریختم.
- برنمی‌گردید؟
ایران لحظه‌ای مکث کرد.
- خداحافظ... مواظب خودت و پدرت باش!
خداحافظی کم‌جانی قبل از قطع تماس از بین لب‌هایم بیرون پرید.
با قطع تماس، اشک‌هایم سرازیر شد. دیگر‌ پاهایم هم توان ایستادن نداشتند، همان‌جا روی زمین نشستم و گریه سر دادم. به یاد روزهای بیمارستان افتادم. کودکی بودم که از درد سرم و سوزن گریه می‌کردم و ایران مادری مهربان بود که با آرامش نوازشم می‌کرد و برایم شعر و قصه می‌گفت تا آرام‌ شوم و دردهایم را فراموش کنم. چقدر دلم برای آن نوازش‌ها تنگ شده بود. چه روزهای خوبی بودند! حتی همان روزهای بد بیمارستان. روزهای شاد زندگیم چقدر زود تمام شد و چه زود من و‌ پدر باز هم در این خانه تنها شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
به‌سختی بلند شدم. صورتم را پاک کرده و به‌طرف تلویزیون رفتم. از کشوی‌ میزش فلشی را بیرون آوردم، به تلویزیون وصل کردم و خودم را روی کاناپه انداختم. تلویزیون را روشن کردم و مشغول دیدن عکس‌های خانوادگی‌مان شدم و با اشک خاطرات گذشته را مرور‌ کردم. عکس‌ها که تمام شد، هوا هم کاملاً تاریک شده بود. بی‌حال از گریه، با کنترل تلویزیون را خاموش‌کردم. همان‌طور‌ که روی کاناپه دراز کشیده بودم، به‌طرف سقف برگشتم و بدون حرکت به تاریکی زل زدم. چراغ سالن که روشن شد، به‌طرف در ورودی نگاه کردم. پدر برگشته بود اما چه برگشتنی؟
سر و وضعش به‌هم‌ ریخته‌تر از قبل بود. با صدای گرفته‌ای گفت:
- چرا توی تاریکی نشستی؟
بلند شده و نشستم. موهای همیشه مرتبش روی صورت عرق کرده‌اش برگشته بود و چشمانش سرخ بود. بطری را که در دستش دیدم همه چیز را فهمیدم. با تردید پرسیدم:
- بابا؟ خوردید؟
پوزخندی زد.
- نترس! زیاد نخوردم که نتونم رانندگی کنم، فقط لب زدم.
پدر به‌طرف آشپزخانه رفت.
- خواستم امتحانش کنم.
ترسان بلند شدم و نگاهم را به پدر دوختم. که به در آشپزخانه رسیده بود.
- بیست سال اون زن با اون افکار مسخره‌ش نذاشت تو‌ی خونه‌ی خودم بخورم.
بلند شدم و دنبالش به راه افتادم.
- بابا! این چه وضعیه؟
پدر فنجانی را از آب‌چکان برداشت.
- دیگه نیست که مانعم بشه، امشب توی خونه‌ی خودم می‌خورم.
پدر همان‌طورکه زمزمه‌ی نامفهومی می‌کرد خواست از کنار من که در آستانه‌ی درِ آشپزخانه ایستاده بودم بگذرد، بازویش را گرفتم.
- بابا داری چیکار‌ می‌کنی؟
دستم را پس زد و بیرون رفت.
- جشن گرفتم... رفتنشو جشن گرفتم... سور دارم امشب... تا خود صبح بیدارم.
خود را روی مبل انداخت و با کمی تقلا در بطری را باز کرد. نگران تا کنارش رفتم و گفتم:
- بابا! این چیه آوردی؟
پدر از مایع نفرین شده داخل فنجان ریخت و بعد سر بطری را به‌طرف من گرفت.
- این؟... یارو می‌گفت خیلی معرکه‌س... هفته پیش برام آورد... گفت از مسکو آورده... تا امشب پلمپ بود... ولی الان می‌خوام با این سور بگیرم... .
فنجان را بالا آورد.
- به افتخار آزادی... .
محتویات فنجان را یک‌سره بالا داد.
- معلومه زیاده‌روی کردید.
- امشب شب خوشیه... ولی هرچی می‌خورم سرخوش نمیشم.
کنارش نشستم.
- بابا! چرا خوردید؟ بس کنید!
سرش را به‌طرف من چرخاند.
- تو هم... مثل ایران... آژان شدی؟
دوباره که دست به بطری برد، بطری را گرفتم.
- ولش کن!
- بابا! نخورید خودتونو مریض می‌کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
پدر تک‌خنده‌ی بلندی کرد.
- الیاس‌خان وقتی مرد ۶۲ سالش بود... من هم دیگه نزدیکه بمیرم... چرا خوش نباشم...؟ ها؟ چرا؟
دستم را محکم‌تر دور بطری گرفتم.
- این خوشیه؟ این بدبختیه!
صدایش را بلند کرد.
- این مال‌ منه!
با تقلا خواستم بطری را از دستش بیرون بیاورم.
- نمی‌ذارم بیشتر از این بخورید.
با دست آزادش سیلی محکمی به صورتم زد، بهت کرده، دستم شل شد و او بطری را کشید.
- بیست سال اون نذاشت توی خونه خودم بخورم... نمی‌ذارم تو جلومو بگیری.
دستم را روی صورتم گذاشتم.
- بابا؟... شما... منو زدید؟
پدر دوباره فنجان را پر کرد.
- یه عمر زندگیمو خرابِ تو کردم... گفتم دخترمی... اما تو چیکار برای من کردی؟... هیچی... .
تا فنجان را بالا برد بلند شدم و فنجان را با یک ضربه پرت کردم. فنجان بلوری به زمین خورد و هزار تکه شد.
نگاه خشمگین پدر از فنجان به‌طرف من کشیده شد و غرید.
- چیکار کردی؟
محکم گفتم:
- عقلتونو زایل کرده، نمی‌ذارم بخورید.
لگدی به پایم زد و فریاد زد.
- سگ کی باشی؟
تعادلم را از دست دادم، کمرم به مبل برخورد کرد و‌ زمین افتادم. متعجب از رفتار وحشیانه‌ی پدر به او چشم دوختم. تا دستش دوباره به بطری روی میز رفت، خیز برداشتم تا بطری را بگیرم. این منحوس پدر عزیزم را دیوانه کرده بود باید آن را خرد می‌کردم. نگذاشت به بطری برسم و با سیلی دیگری مرا پرت کرد.
- گم شو برو!
همین که به زمین خوردم اشکم سرازیر شد. پدرم که هیچ‌گاه از گل نازک‌تر به من نگفته بود امشب دوبار به من سیلی زده بود. خودم را جمع و جور کردم.
- نباید بخورید!
بطری را که بالا برده بود روی میز گذاشت. بلند شد به‌طرفم آمد و موهای کمی بلند جلوی سرم را اسیر دستانش کرد. از درد جیغ کشیدم، اما در برابر قدرت مردانه‌ی او تسلیم شدم و به راحتی مرا روی زمین کشید.
- گمشو برو... برو از خونه‌ی من... همون‌طور که ژاله رفت... همون‌طور که ایران رفت.
مقابل در ورودی مرا رها کرد و‌ سرم‌ محکم به سرامیک‌های کف خانه خورد.
- گمشو برو بیرون! جز بدبختی چی برام داشتید؟... تو رو هم نمی‌خوام... راحتم بذارید!
گریان درحالی‌که سر دردناکم را گرفته بودم نشستم. پدر به سرجایش برگشت و‌ بطری را بالا گرفت و از آن نوشید.
- امشب فقط مال خودمم... اینقدر بخورم که زمینم بزنه.
بلند شدم و با عصبانیت جیغ کشیدم.
- میرم... همین امشب میرم.
گریان پله‌ها را بالا دویدم. آنقدر عصبی بودم که فقط کوله‌ام را پر کردم، اما نفهمیدم با چه؟ کوله را روی دوشم انداختم و از پله‌ها پایین دویدم. پدر روی‌ مبل به خواب رفته بود و بطری هنوز در دستش بود.
ماژیکی‌ را از جیب کوله درآوردم و‌ روی آینه که بالای جاکفشی کنار در ورودی بود نوشتم:
«خداحافظ بابا! گفتید برم، رفتم، دنبالم‌ نگردید، زنگ هم نزنید، خوش بگذره بهتون، سارینا»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
در خانه را باز کردم و بدون آنکه ببندم از خانه بیرون زدم. با سرعت از پله‌های ایوان پایین رفتم و با تندی مسیر سنگریزه‌ای بین دو باغچه را پیش می‌رفتم که یک‌دفعه ایستادم. نگاهی به آسمان تاریک شب کردم. این وقت شب کجا می‌رفتم؟ خانه‌ی رضا؟ با چه رویی پیش ایران می‌رفتم و از او می‌خواستم به دختر کسی که او را از خانه بیرون انداخته پناه دهد؟‌ خانه‌ی شهرزاد؟ نه، هیچ حوصله‌ی سرزنش‌ها و نصیحت‌هایش را نداشتم؛ اصلاً به امیر می‌خواست چه بگوید؟ می‌گفت چرا رفیقش نصفه شب از خانه فراری شده؟ خانه‌ی علی؟ نه جز دردسر برای مرضیه‌خانم چیزی نداشتم، اگر پدر می‌فهمید آنجا رفته‌ام برایش بد میشد.
با کلافگی تمام به‌طرف ساختمان خانه که فقط نور سالن آن روشن بود و از پنجره‌‌ها بیرون می‌آمد، برگشتم و نگاه کردم. لب زیرینم را زیر دندان گرفتم. امشب هیچ پناهی نداشتم. خارج از این خانه به کجا می‌رفتم؟ اما نه، من دوباره به این خانه برنمی‌گشتم. پدر مرا عامل بدبختی خودش خوانده بود، خودش مرا بیرون انداخت. روی از خانه گرفتم و با قدم‌های محکم از خانه بیرون رفتم. خود را به خیابان اصلی رساندم. هنوز خیابان‌ها شلوغ بودند. از کنار خیابان قدم‌زنان پیش می‌رفتم که سمند زردرنگی کنار پایم نگه داشت.
- کجا میری دخترم؟
خم شدم از شیشه پایین داده شده طرف کمک راننده، پیرمرد راننده را دیدم. تمام موهای سرش سفید شده بود و مهربانی در چهره‌اش مشخص بود.
- ببخشید منو می‌برید یه هتل نزدیک؟
- ببرمت هتل بزرگ؟
«خوبه»ای گفته و سوار شدم. راننده به راه افتاد و من از پنجره درحالی‌که به بیرون زل زده بودم به تنهایی امشبم فکر می‌کردم. سارینای دو، سه ماه پیش همه را داشت اما سارینای امشب، دیگر کسی را نداشت. در تنهاترین حالت خودم بودم. شاید آن اعتراضی که از تنهایی به خدا کردم باعث شد کاری کند که قدر عافیت بدانم. آن موقع خانه و پدر را داشتم و اعتراض کردم؛ همان‌ها را هم از من گرفت تا بدانم نباید اعتراض می‌کردم. در دلم شروع به صحبت با خدا کردم.
- خداجون! غلط کردم اعتراض کردم. من که آخرش گفتم هرچی تو می‌خوای. حالا که می‌خوای جز خودت تکیه‌ای نداشته باشم، باشه، من هم بهت قول میدم دیگه اعتراض نکنم؛ اما به خودت قسم‌ میرم علی رو پیدا می‌کنم هرطور شده راضیش می‌کنم بازم تکیه‌گاهم بشه، حالا ببین.
با صدای«رسیدیم دخترم» راننده به خودم آمدم. کنار خیابانی که از پایین هتل بزرگ رد میشد ایستاده بود. از پنجره نگاهم را بالا کشیدم و ابتدا ورودی‌های شیشه‌ای و بعد هیبت بزرگ ساختمان سفید‌رنگ و کاج مانند هتل بزرگ شیراز را دید زدم که با ابهت روی دامنه‌ی کوه قد علم کرده بود. همین‌ که دستم به دسته‌ی در گرفتم تا پیاده شوم یاد علی افتادم. چقدر بی‌لیاقت بودم من. علیِ من، همه‌ی عشق و زندگی‌ام امشب را در کدام دخمه با چه وضعی سر می‌کرد و منِ مثلاً مدعی عاشقی می‌خواستم شب را در بهترین هتل شیراز صبح کنم. اگر او‌ در عذاب بود، من هم باید عذاب می‌کشیدم. خواب راحت بر من حرام بود تا علی را پیدا کنم. ولی کجا می‌توانستم بروم؟ نمی‌توانستم در بیرون شب را بگذرانم. پیش پدر هم نمی‌خواستم برگردم. یک آن یاد بی‌ام‌و درون پارکینگ افتادم. درش را قفل نکرده بودم. مأمن خوبی برای یک شب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,501
مدال‌ها
3
به‌طرف راننده که از آینه منتظر، منِ متفکر و مردد را نگاه می‌کرد برگشتم.
- ببخشید منو برمی‌گردونید همون‌جایی که سوار شدم؟
راننده به‌طرف من برگشت.
- کجا می‌خوای بری دخترم این وقت شب؟ برو‌ هتل بمون امن‌تره.
- هرچی کرایه‌ش میشه میدم؛ منو برگردونید همون‌جا.
- کجا می‌خوای بری؟ توی خیابون که نمیشه پرسه بزنی، اصلاً چرا بیرون از خونه‌ای؟
کمی تردید کردم. کاملاً واضح بود از خانه بیرون زده‌ام؛ پس پنهان‌کاری فایده‌ای نداشت.
- آره از خونه زدم بیرون، ولی الان می‌خوام برگردم خونه‌مون.
- خونه‌ت همون ورا بود؟
- بله، نشونتون بدم تا جلوی خونه منو می‌برید؟
راننده برگشت درحالی‌که ماشین را به حرکت درمی‌آورد گفت:
- بله که می‌برم، هیچ جایی بهتر و امن‌تر از خونه‌ی خود آدم نیست.
راننده ماشین را سروته کرد.
- دخترم! اگه هم دعوا کردی نباید قهر کنی بزنی بیرون، این بیرون برای شما اصلاً امن نیست... .
پیرمرد راننده از خطرات بیرون ماندن از خانه برایم می‌گفت، اما من چیزی نمی‌شنیدم و فقط به راهی که فردا می‌خواستم بروم فکر می‌کردم.
جلوی خانه که پیاده شدم تا کلید نینداخته و داخل نشدم خیال راننده بابت من راحت نشد که راه بیفتد‌. از مسیر سنگریز‌ه‌ای ورودی حیاط رد شدم و بعد از مکثی که جلوی ایوان انجام دادم به‌طرف حیاط پشتی راهم را کج کردم. چند لحظه بعد روی صندلی عقب بی‌ام‌و دراز کشیده بودم، درحالی‌که کوله‌ام زیر سرم بود و با دستم گردنبندهایم را در مشت گرفته بودم. در تاریکی به سقف خیره شده بودم اما چشم نمی‌بستم.
- علی! همین فردا میام دنبالت؛ هرجوری باشه پیدات می‌کنم. امشب اگه تو رو داشتم اینجوری سرگردون نمی‌شدم. می‌دونی که تنهای تنها شدم؟ مامان رفت. بابا هم منو انداخت بیرون... رضا؟ نه، برادری اون‌هم تموم شد؛ وقتی بفهمه ایران می‌خواد از ما جدا بشه، اون‌هم میره... اون پسر ایرانه چرا باید به دختر فریدون، کسی که خودش و مادرشو انداخته بیرون نگاه کنه... ؟ تازه اگه شانس بیارم کینه نکنه و با ما دشمن نشه... .
نفس عمیقی کشیدم. اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید.
- سارینا دیگه تنهای تنها شده؛ مثل اینکه خدا می‌خواد ته تنهایی رو‌ بهش بچشونه... دیگه هیشکی رو ندارم علی! اما من آدم کم آوردن نیستم... خدایا! نمیگم چرا؟ ولی ازت می‌خوام بهم قدرت بدی علی رو پیدا کنم. الان دیگه واقعاً غیر خودت کسی رو ندارم. نه پدری، نه مادری، نه برادری، نه شوهری... .
کمی مکث کردم.
- اگه علی هم منو نخواد چی؟
دلم از این فکر‌ مچاله شد. اما سعی کردم حداقل با امیدواری به برگشتنش پیش خودم شبم را بگذرانم.
- مهم پیدا کردنشه، بقیه رو هم کم‌کم درست می‌کنم.
دستانم را در آغوش جمع کردم. چشمانم را بستم و کمی در جایم جابه‌جا شدم تا در آن جای تنگ جاگیر شوم. فردا روز مهمی برای من بود. روز شروع‌ پیدا کردن علی؛ باید خوب می‌خوابیدم تا انرژی داشته باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین