- Jun
- 2,118
- 39,501
- مدالها
- 3
پدر آهی از ته دل کشید.
- وقتی ازم خواست با ژاله، دختر دوستش، ازدواج کنم، بدون هیچ اعتراضی قبول کردم. حتی وقتی فقط حرفهای اولیه رو با پدر ژاله زده بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم و پدر یه شب توی خواب قلبش از حرکت وایساد و مرد، حرف و وصیتش رو زمین نذاشتم و بعد از سالگردش با ژاله ازدواج کردم. نمیگم عاشقش بودم، اما براش کم نذاشتم، زنم بود اما تا عشقشو دید به همهچیز پشت پا زد و رفت. ژاله از همون روز اول منو نمیخواست. یادمه حامله که شد به من نگفت. اون موقعها هنوز ازش ناامید نشده بودم؛ گرچه باهام سرد بود اما من به عنوان زنم میخواستمش. زود از آشفتگی که داشت فهمیدم داره چیزی رو ازم قایم میکنه، وقتی دیدم حرفی نمیزنه بهش مشکوک شدم و برای اینکه سر از کارش دربیارم، افتادم دنبالش و مچشو توی خونهای گرفتم که رفته بود تو رو سقط کنه. میخواست بیخبر از من بچهمو بکشه. خون جلوی چشمامو گرفت، دستشو گرفتم و آوردم خونه.
پدر رو به من کرد و ادامه داد:
- تنها زمانی که روی یه زن دست بلند کردم همون موقع بود. انداختمش اون گوشهی اتاق، تا جایی که میخورد با کمربندم زدمش. من عاشق بچه بودم و اون میخواست بچهی منو بکشه. بعد که همهی خشممو خالی کردم تازه یاد تو افتادم و نگرانت شدم؛ رفتم براش دکتر آوردم تا مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده... تا زمانی که تو به دنیا بیای نذاشتم پاشو از خونه بذاره بیرون. فقط یکبار با خودم بردمش دکتر تا جنسیت بچم رو بفهمم، بقیه روزها یه ماما میآوردم همینجا تا مراقبش باشه یه پرستار تماموقت هم که نه، نگهبان تماموقت براش گرفتم. اون پرستار و اون ماما رو کاملاً از هر نظر تأمین میکردم تا مراقب ژاله باشن. فقط برای اینکه تو سالم بمونی.
پدر همانطور که نگاهش را به من دوخته بود، لبخند زد.
- شبی که تو به دنیا اومدی بهترین شب زندگیمه. اون شب بارون میاومد، یه لحظه هم صدای رعدوبرق قطع نمیشد. سر شب بود که پرستاره گفت دردش گرفته و احتمالاً وقتشه، اون ماما رو خبر کردم و اومد. چند ساعت تمام رو توی ایوون با اضطراب گذروندم تا صدای گریهتو از پشت همین پنجره شنیدم. فقط پنج شش دقیقه مونده بود نیمهشب بشه که تو توی این اتاق به دنیا اومدی.
لبخند پدر عمیقتر شد.
- صداتو که شنیدم، سریع اومدم داخل و تا تو رو ندادن دستم خیالم راحت نشد. قشنگترین موجود دنیا بودی برام. تو رو که دیدم تازه فهمیدم عشق یعنی چی؟ از همون لحظهی اول عاشقت شدم و تو شدی همهی زندگیم. از خیلی قبلتر اسمتو انتخاب کرده بودم... . یه حسابدار ترک داشتم زنش پرستار بود. یه دختر موطلایی قشنگ داشت، وقتهایی که زنش شیفت بود اونو با خودش میآورد شرکت. این دختر اینقدر قشنگ و تودلبرو بود که توی شرکت همه میشناختنش. از همون وقتی که فهمیدم دختری، اسم اون اومد توی ذهنم. از پدرش معنی اسم دخترشو پرسیدم گفت که وقتی به دنیا اومده چون بور بوده، اسمشو گذاشتن سارینا. بعد به منشیم گفتم معنی اسمو برام پیدا کنه. وقتی اومد معنیهای اسمتو برام آورد و دیدم یکی از معانیش شاهزادهخانم هست دیگه مصمم شدم که اسم دخترم سارینا باشه.
- وقتی ازم خواست با ژاله، دختر دوستش، ازدواج کنم، بدون هیچ اعتراضی قبول کردم. حتی وقتی فقط حرفهای اولیه رو با پدر ژاله زده بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم و پدر یه شب توی خواب قلبش از حرکت وایساد و مرد، حرف و وصیتش رو زمین نذاشتم و بعد از سالگردش با ژاله ازدواج کردم. نمیگم عاشقش بودم، اما براش کم نذاشتم، زنم بود اما تا عشقشو دید به همهچیز پشت پا زد و رفت. ژاله از همون روز اول منو نمیخواست. یادمه حامله که شد به من نگفت. اون موقعها هنوز ازش ناامید نشده بودم؛ گرچه باهام سرد بود اما من به عنوان زنم میخواستمش. زود از آشفتگی که داشت فهمیدم داره چیزی رو ازم قایم میکنه، وقتی دیدم حرفی نمیزنه بهش مشکوک شدم و برای اینکه سر از کارش دربیارم، افتادم دنبالش و مچشو توی خونهای گرفتم که رفته بود تو رو سقط کنه. میخواست بیخبر از من بچهمو بکشه. خون جلوی چشمامو گرفت، دستشو گرفتم و آوردم خونه.
پدر رو به من کرد و ادامه داد:
- تنها زمانی که روی یه زن دست بلند کردم همون موقع بود. انداختمش اون گوشهی اتاق، تا جایی که میخورد با کمربندم زدمش. من عاشق بچه بودم و اون میخواست بچهی منو بکشه. بعد که همهی خشممو خالی کردم تازه یاد تو افتادم و نگرانت شدم؛ رفتم براش دکتر آوردم تا مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده... تا زمانی که تو به دنیا بیای نذاشتم پاشو از خونه بذاره بیرون. فقط یکبار با خودم بردمش دکتر تا جنسیت بچم رو بفهمم، بقیه روزها یه ماما میآوردم همینجا تا مراقبش باشه یه پرستار تماموقت هم که نه، نگهبان تماموقت براش گرفتم. اون پرستار و اون ماما رو کاملاً از هر نظر تأمین میکردم تا مراقب ژاله باشن. فقط برای اینکه تو سالم بمونی.
پدر همانطور که نگاهش را به من دوخته بود، لبخند زد.
- شبی که تو به دنیا اومدی بهترین شب زندگیمه. اون شب بارون میاومد، یه لحظه هم صدای رعدوبرق قطع نمیشد. سر شب بود که پرستاره گفت دردش گرفته و احتمالاً وقتشه، اون ماما رو خبر کردم و اومد. چند ساعت تمام رو توی ایوون با اضطراب گذروندم تا صدای گریهتو از پشت همین پنجره شنیدم. فقط پنج شش دقیقه مونده بود نیمهشب بشه که تو توی این اتاق به دنیا اومدی.
لبخند پدر عمیقتر شد.
- صداتو که شنیدم، سریع اومدم داخل و تا تو رو ندادن دستم خیالم راحت نشد. قشنگترین موجود دنیا بودی برام. تو رو که دیدم تازه فهمیدم عشق یعنی چی؟ از همون لحظهی اول عاشقت شدم و تو شدی همهی زندگیم. از خیلی قبلتر اسمتو انتخاب کرده بودم... . یه حسابدار ترک داشتم زنش پرستار بود. یه دختر موطلایی قشنگ داشت، وقتهایی که زنش شیفت بود اونو با خودش میآورد شرکت. این دختر اینقدر قشنگ و تودلبرو بود که توی شرکت همه میشناختنش. از همون وقتی که فهمیدم دختری، اسم اون اومد توی ذهنم. از پدرش معنی اسم دخترشو پرسیدم گفت که وقتی به دنیا اومده چون بور بوده، اسمشو گذاشتن سارینا. بعد به منشیم گفتم معنی اسمو برام پیدا کنه. وقتی اومد معنیهای اسمتو برام آورد و دیدم یکی از معانیش شاهزادهخانم هست دیگه مصمم شدم که اسم دخترم سارینا باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: