جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 58,069 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
رضا کمی خودش را جلو کشید.
- سارینا! این کارها یعنی چی؟ تو می‌خوای با آقا بشینی چونه بزنی؟
حرکت‌ کمی به سرم دادم.
- ایرادش چیه داداش؟ من و بابا می‌خوایم‌ معامله کنیم، یه معامله ساده، مگه نه بابا؟
انتهای حرفم را رو به پدر زدم. پدر با لبخند مرموزی که به لب داشت، دستانش را در بغل جمع کرده و به من خیره شده بود. ایران که متوجه بحث ما شده و از آشپزخانه بیرون آمده بود، پرسید:
- چه خبر شده؟
پدر بدون آنکه به طرف ایران که بالای سرش ایستاده بود برگردد، همانطور خیره به من گفت:
- خانم می‌خواد با من معامله کنه، تازه می‌ترسه سرش کلاه بذارم برای خودش وکیل انتخاب می‌کنه.
ایران آن سوی پدر روی کاناپه نشست.
- سارینا؟ واقعاً؟
تکیه‌ام را از مبل گرفتم و نگاهم را بین هر سه نفرشان چرخاندم.
- چیه؟ می‌خوام‌ معامله کنم؛ اون هم با تاجر قَدری مثل آقای ماندگار، باید حواسم باشه ضرر نکنم دیگه؛ مگه نه فریدون‌خان؟
- کاملاً درست میگی! من که از خدامه تو تاجر بشی، اتفاقاً این معامله برای شروع یادگیری فن تجارت خیلی هم خوبه.
پدر دستانش را باز کرد، تکیه‌اش را از مبل گرفت و به طرف من متمایل شد.
- خب پیشنهادت چیه؟ می‌شنوم.
رو به رضا کردم.
- قیمتو درآوردی؟
رضا خود را عقب کشید.
- چرا من سارینا؟
با حرص گوشی‌ام‌ را از جیبم درآوردم.
- یه بار خواستم وکیلم بشی ها... خودم قیمتشو پیدا میکنم.
بعد از کمی سرچ رو به پدر کردم.
- قیمت بی‌ام‌و ایکس سه‌ی صفر الان دویست و هشتاد تومنه، ماشین من چون صفر نیست بهتون میدم دویست و پنجاه.
پدر دوباره دستانش را جمع کرد و به مبل تکیه داد و کمی رویش را از من برگرداند.
- نمی‌ارزه!
- چی‌چی رو نمی‌ارزه؟ سی پایین‌تر از بازار دارم بهتون میدم.
پدر ابروهایش را بالا داد.
- ماشینت کار کرده‌اس.
- ولی سالمه، زیاد کیلومتر ننداخته.
به طرف من برگشت.
- خیلی وقت نیست رفته همدان و برگشته.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
- تو کل‌ عمرش همین یه سفر رو رفته، بقیه رو که توی همین شهر بوده، جایی نرفته.
پدر دستانش را باز کرد. می‌توانستم لبخند حاصل از سرگرم شدنش را ببینم. کمی خودش را جلو کشید و مستقیم در چشمانم گفت:
- من دویست می‌خرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
کمی بهت‌زده ماندم.
- دویست؟ مفت نمی‌خرید؟ دویست و پنجاهی که گفتم قیمت کارکرده‌شه نه صفر.
معلوم بود پدر از این سرگرمی کاملاً لذت می‌برد، چهره‌اش بشاش شده و لبخند می‌زد.
- قیمت من همینه.
از پافشاری پدر عصبی و دلخور شدم.
- بابا!
پدر انگشتش را به عنوان‌ تأکید به طرفم گرفت.
- فریدون خان!
حرصم گرفته بود؛ فقط دندان‌هایم را روی‌ هم فشردم و‌ به‌ پدر چشم دوختم.
- در ضمن ماشینت تصادفی هم هست.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد.
- کجاش تصادفیه؟ کلاً یه بار توی عمرش خورده به یه ماشین، فقط یه خط کوچولو روی سپرش مونده، اون هم با پولیش حل میشه.
پدر شانه‌ای بالا انداخت و‌ رو از من گرفت.
- به هر حال افت قیمت پیدا کرده، من دارم‌ گرون می‌خرم.
- کدوم گرون؟ هشتاد زیر قیمت گرونه؟
پدر سرش را تکان داد.
- چون دخترمی بهت گفتم دویست، یه قرون هم بالاتر نمیام.
نفسم‌ را با حرص بیرون دادم. چاره‌ای نبود من به پول ماشین احتیاج زیادی داشتم.
- باشه قبول! کی واریز می‌کنید؟
پدر دست راستش را به معنای توافق به طرف من دراز کرد.
- هر وقت زدی به نامم.
دستش را گرفتم.
- همین فردا می‌زنم به نامتون.
پدر انگشتانم را کمی فشرد و در چشمانم خیره شد.
- تجارت بلد نیستی، زود از موضعت میایی پایین، بیشتر باید یاد بگیری تا تاجر خوبی بشی.
من هم کم نیاوردم و خیره به پدر نگاه کردم.
- من هم از قبل گفته بودم از من برای شما تاجر و جانشین درنمیاد.
پدر فشار دستش را بیشتر کرد.
- نگران نباش! خودم درستت می‌کنم، تو دختر فریدونی! چیزی از من کم نداری؛ من تو رو تاجر می‌کنم.
سماجت پدر روی این موضوع به نظرم زیاد از حد بود. دستم را عقب کشیدم و برای فرار رو به طرف رضا کردم که مشخص بود به زور جلوی خنده‌اش را گرفته، برای خالی کردن حرصم به او تشر زدم.
- چته؟ چرا می‌خندی؟
خنده از تمام چهره رضا بیرون میزد، لب‌هایش را به زور جمع کرده بود.
- من که نخندیدم.
اخمو به رضا چشم دوختم. پدر نیز دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد. ایران دستی روی پایش زد و بلند شد.
- عجب معامله‌ای بود. لذت بردم! دیگه برم برسم به کارم.
ایران به طرف آشپزخانه رفت و رضا هم که دیگر نمی‌توانست خودش را نگه دارد، شروع به خندیدن کرد. محکم از لای دندان‌های فشرده‌ام به او «کوفت» گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
رضا کمی خود را کنترل کرد.
- ببخشید! ولی به همین راحتی ماشینتو فروختی؟
- من که گفتم بیا وکیل من شو، خودت نیومدی.
رضا دو دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
- دستت درد نکنه! من جرئت اینکه جلوی آقا بشینم چونه بزنم رو ندارم.
لبخند رضایت روی لب‌های پدر آمد. کامل به طرف پدر چرخیدم.
- ولی بابا خیلی ارزون خریدید.
پدر بدون آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بگیرد گفت:
- می‌تونستی نفروشی، معامله همینه، منِ خریدار هم باید سود کنم.
نگاه از تلویزیون گرفت و با کنترل به من اشاره کرد.
- توی فروشنده باید حواست جمع باشه ضرر نکنی.
- شما زور میگید.
- تو بلد نیستی بازار گرمی کنی، تقصیر منه؟
- بازار گرمی چی رو‌ بکنم؟ ماشین همه عمرش زیر چشم خودتون بوده، بدبخت کلاً یه سفر رفته می‌گید کار کرده‌اس، یه کوچولو خط خورده می‌گید تصادفیه قیمتش افت کرده؛ انگار کل چهار طرفش رنگ داره! یه کم طول می‌کشید می‌گفتین موتورش تعمیر لازمه پنجاه کم می‌کردید! نمی‌دونم کارواش نبردی، پنجاه دیگه کم می‌کردید.
پدر که رو به تلویزیون کرده بود، گفت:
- دختر! خیلی مونده معامله کردن یاد بگیری، من تازه چون دخترم بودی بهت رحم کردم و گرون خریدم وگرنه هنوز جای چونه‌زدن داشت.
پوزخندی زدم.
- پس باید متشکر باشم رحم کردید که آخرش یه چیزی هم بدهکار نشدم.
- جنابعالی رو‌ راحت میشه گول زد من نخواستم.
- واقعاً بابا! حتماً توقع دارید تشکر هم کنم که منت گذاشتید بیشتر از این گولم نزدید.
- توقع چی رو داری؟ تجارت یعنی همین!
اخم کرده به مبل تکیه دادم.
- هیچ از تجارت خوشم‌ نمیاد.
پدر سری از تأسف تکان داد. ایران که یک فنجان چای تازه و اختصاصی برای پدر آورده بود، درحالی‌که مقابلش می‌گذاشت گفت:
- آقا! ناراحت نشید! سارینا هم‌ کم‌کم علاقه‌مند میشه.
- تا این بیاد دست از لجبازی بکشه، من دیگه نیستم که بخوام ببینم.
- این حرفو نزنید آقا! ان‌شاءالله صد و بیست سال سایه شما بالای سر من و بچه‌هاست؛ سارینا تازه سرش خلوت شده، همونطور که امروز اومد شرکت، بقیه‌ی روزها هم میاد، کم‌کم به کارها علاقه‌مند میشه.
بعد ایران رو به من ادامه داد:
- فردا هم میری دیگه؟
پدر مشتاقانه نگاهش را به من دوخت و رضا گفت:
- واقعاً رفتی شرکت؟!
معذب به هر سه نگاه کردم و لبخند زدم.
- فردا صبح رو باید با بابا برم پیش ابدال‌وند ماشینو بزنم به نامش، بعدش هم فعلاً حوصله دوباره رفتن به شرکت رو ندارم. یه مدت دلم می‌خواد بیکار بگردم.
پدر به طرف ایران که هنوز ایستاده بود برگشت و گفت:
- بفرما خانم! این تا منو حرص‌کش نکنه ول نمی‌کنه.
ایران دستی روی شانه پدر گذاشت.
- دلخور نشید آقا! سارینا بالاخره میاد.
بعد رو به من کرد.
- مگه نه دخترم؟
تک ابرویی بالا انداختم و هیچ‌ نگفتم، اما نگاه پرسشگرم را به پدر دوختم که چرا بحث را ادامه می‌دهد وقتی نظرم را می‌داند؟ پدر هم بعد از نگاهی کوتاه و دلخور به من، رو‌ به تلویزیون کرد و سری از تأسف تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
صبح وقتی برای خوردن صبحانه پشت میز نشستم، فقط پدر و ایران حضور داشتند. رو به ایران پرسیدم:
- رضا رفت؟
- آره، صبح خیلی زود رفت.
مشغول گرفتن لقمه از کره و عسل شدم. پدر بدون آنکه به من نگاه کند گفت:
- گفتم پول ماشینو برات واریز کردن. لازم نیست بزنی به نامم؛ نگهش دار.
لقمه‌ای را که درست کرده بودم، در دست نگه داشتم.
- وقتی پولشو دادید دیگه مال من نیست که نگه دارم.
پدر به من نگاه کرد.
- لجبازی می‌کنی؟
لقمه را بستم.
- کدوم لجبازی؟ معامله کردیم؛ همین امروز میرم پیش ابدال‌وند کارهای انتقال سند که انجام شد، بهتون خبر میدم بیایید امضا کنید.
لقمه‌ام را درون دهان گذاشتم. پدر دست از غذا کشید.
- حالا که اینقدر اصرار داری، آماده شو همین الان باهم بریم پیش ابدال‌وند.
و بعد کمی به طرف من خم شد.
- فقط می‌خواستم بی‌وسیله نمونی.
لقمه‌ درون دهانم را فرو دادم.
- باباجون! چه ایرادی داره یه مدت با تاکسی این‌ور و اونور برم؟
ایران دستی روی شانه‌ام گذاشت.
- کله‌شقی نکن دختر! خیال کن بابات ماشینو بهت قرض داده.
به طرف ایران برگشتم و با لبخند گفتم:
- خب، من که نخواستم قرض بگیرم.
سرم را چرخاندم و تکه نانی برداشته و مشغول مالیدن کره روی آن شدم.
- دیشب من و بابا معامله کردیم؛ تو و‌ رضا هم شاهد بودید. بابا هم امروز پول رو به حسابم واریز کرده فقط مونده من سند بزنم به نام بابا.
مقداری عسل روی کره‌ها ریختم.
- یه معامله کامل و درست و قانونی.
لقمه را بستم و به طرف پدر برگشتم.
- مگه نه بابا؟
لقمه آماده شده را در دهان گذاشتم و خونسرد به نگاه خشمگین پدر چشم دوختم. خوب می‌دانست روی دنده لج افتاده‌ام، من هم می‌دانستم که او می‌داند.
لقمه‌ام را که فرو دادم گفتم:
- نکنه بابا پشیمون شدید؟ حیفه! حداقل یه دور پشت فرمونش بشینید، قول میدم از دست فرمونش خوشتون بیاد.
پدر پوزخندی زد.
- کسی که بنز سوار شده به بی‌ام‌و نگاه هم نمی‌ندازه! فقط خواستم ماشینتو به غریبه نفروشی که ازت خریدم؛ چون می‌دونم دو روز دیگه از بی‌ماشینی ذله میشی، برمی‌گردی پیش خودم.
نگاهم را ابتدا به انگشتش دوختم که به خودش اشاره می‌کرد و بعد تا چشمانش بالا آمدم.
- زیاد خوش‌بین نباشید.
دوباره مشغول خوردن غذا شدم.
- تازه یادتون رفته گفتید مستقل نیستم؟ خب من هم باید از یه جایی شروع کنم. هر وقت ماشین خواستم‌ خودم می‌خرم؛ فعلاً قصد خریدن ندارم.
- باشه! مستقل شو! ببینم تا کجا می‌تونی بری.
لقمه درون دستم را در دهانم گذاشتم و فقط ابرویی در جواب پدر بالا انداختم. پدر بلند شد و گفت:
- زود حاضر شو! عجله دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
سند ماشین را به نام پدر زده و از دفترخانه خارج شدیم. به محض خروج، آفتاب تیز به چشمانم خورد که باعث شد کمی پلک‌هایم را چین بدهم. گرچه هر دو با ماشین پدر آمده بودیم، اما من سوییچ خودم را همراه داشتم. تا به ماشین پدر برسیم سوییچ را از جیب کوله درآوردم. پدر قصد داشت از ارتفاع کم حاشیه پیاده‌رو پایین برود تا به در راننده برسد که صدایش زدم و او همان‌جا جلوی ماشین ایستاد و سوالی به طرفم برگشت. سوییچ را به طرفش گرفتم.
- بگیرینش! من دیگه برگردم خونه.
پدر نگاهی به سوییچ کرد، اما آن را نگرفت.
- بیا بریم شرکت، میگم از اونجا ببرنت خونه.
- بابا! بگیرینش، برم.
پدر سوییچ را گرفت.
- کاش حداقل با ماشینت اومده بودی.
گرما و نور خورشید کم‌کم داشت آزاردهنده میشد. کمی از مقنعه‌ام را جلو کشیدم تا روی صورتم سایه بیفتد.
- اون ماشین شماست؛ من از همین‌جا با تاکسی برمی‌گردم.
پدر اخم کرد.
- می‌دونی خیلی یه‌دنده‌ای؟
- دختر شمام!
- با من لج نکن دختر!
نگاهم را از پدر گرفتم و‌ بی‌هدف به خیابان دادم.
- لج نمی‌کنم.
بابا کمی نزدیک‌تر شد.
- من که می‌دونم این چموشی‌ها به خاطر چیه؟ به خاطر اینه که نذاشتم اون پسر بمونه.
بغض گلویم را گرفت، اما آن را پس زدم.
- مسئله‌ی علی فرق داره؛ اون دلخوریش سرجای خودشه.
نگاهم را از خیابان به روی پدر چرخاندم.
- بابا! من باید بزرگ شم؛ باید بتونم‌ خودم برای خودم تصمیم بگیرم؛ مثل رضا!
- آها! پس مسئله اینه! دیدی رضا ماشینشو‌ فروخت، تو هم فکر کردی کار خوبیه. دختر! اون هزار تا خرج و‌ مخارج داره، مجبوره؛ ولی تو چی؟ خرج که نداری، زیر دستت هم پره؛ دیگه چرا سر لجبازی ماشین فروختی؟
- اِ بابا؟ فکر‌ کردید من اینقدر بچه‌م؟ وقتی میگم مثل رضا منظورم اینه من و رضا هم‌سنیم، اما اونقدر که رضا مستقل هست من نیستم؛ من هنوز زیر سایه شمام.
پدر سری تکان داد.
- اگه می‌فهمیدم درد اصلیت چیه خوب بود.
- درد اصلیم اینه که‌ چرا مثل رضا نیستم؟
- آخه دختر! چرا می‌خوای مثل رضا باشی؟
- چون خوشبخت‌تر از منه.
پدر پوزخندی زد. دست در جیب شلوارش فرو برد.
- کی؟ رضا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
سرم‌ را عصبی تکان دادم.
- آره! رضا از من خوشبخت‌تره، چون طبق سلیقه خودش درس خوند، کار موردعلاقه‌شو‌ داره، خونه‌ی مستقل داره، همه روش حساب می‌کنن، یه چند وقت دیگه هم با کسی که دوست داره ازدواج می‌کنه، ولی من چی؟
لحظه‌ای‌ مکث کرده و به پدر چشم دوختم. بغض داشت گلویم را می‌فشرد.
- رشته‌ی موردعلاقه‌م رو‌ خوندم، اما باید ولش کنم؛ چون شما نمی‌خواید. بالاخره هم مجبورم‌ می‌کنید کار شما‌ رو‌ ادامه بدم؛ درحالی‌که هیچ‌ علاقه‌ای بهش ندارم. تا این سن هم هنوز طفیلی شما موندم، کسی هست روی‌ من حساب کنه؟ همه منو به اسم دختر فریدون‌خان ماندگار می‌شناسن، البته اگه بشناسن؛ کی سارینا ماندگارو می‌شناسه؟
آهی کشیدم.
- اون هم از عشقم که شما دورش کردید، من الان باید تدارک‌ عروسی‌مو می‌دیدم، ولی ببینید وضعمو!
کمی‌ مکث کردم.
- بابا! من چی دارم‌ توی این زندگی؟ بعد این همه سال زندگی چی تو دستمه؟ هیچی! الان یه جایی وایسادم که نمی‌دونم چی باید بخوام؟ چیکار باید بکنم؟ آینده‌ی من تاریکِ تاریکه؛ باور‌کنید رضا خیلی از من‌ خوشبخت‌تره که تکلیفش معلومه.
- دخترجان! این اراجیف رو بریز دور! به حرف من گوش بده! قول‌ میدم یه سال نشده به همه‌جا برسونمت؛ کاری می‌کنم دیگه همه به جای فریدون ماندگار، سارینا ماندگار رو‌ بشناسن! کاری می‌کنم شرکت مستقل خودتو بزنی. اصلاً کنار‌ می‌کشم‌ همه کار‌ها‌ رو‌ می‌سپارم‌ به خودت.
پدر دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- مطمئن باش! اینقدر با آدم‌های بهتر و برازنده‌تر توی زندگی آشنا بشی که اون پسره رو به کل فراموش کنی. تو به من اعتماد کن! کاری می‌کنم از همه جلو بزنی.
گرمای هوا دیگر‌ واقعاً آزاردهنده شده بود، حرف‌های پدر هم بیشتر اذیتم می‌کرد.
- بدون عشق؟ بدون علاقه؟ بدون لذت؟ آره یه زندگی سرد و بی‌روح.
پدر باحرص کمی از من فاصله گرفت.
- این حرف‌ها همش‌خیالاته، توی اوهام نمون! افسار زندگیتو بده دست من!
پدر به هیچ‌ صراطی مستقیم نبود، بیهودگی بحث کاملاً برایم مشخص بود. مقنعه‌ام را درست کردم و گفتم:
- خداحافظ بابا! دیرتون نشه.
پدر چیزی نگفت. دست در جیب فقط سرزنشگرانه نگاهم کرد. کوله‌ام‌ را روی شانه جا‌به‌جا کرده، از پدر‌ فاصله گرفتم و کمی جلوتر از او و‌ ماشینش کنار خیابان ایستادم. باید فرار می‌کردم از پدر، برای همین با گفتن «دربست» سوار اولین تاکسی‌ای شدم که جلوی پایم‌ سرعت کم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
هنوز سوار نشده بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. با گفتن «برید طرف ارم» به راننده، گوشی را از جیب مانتو‌ام بیرون آوردم و تماس را وصل کردم.
- سلام خانم ماندگار! امیر ارجمندی هستم.
- سلام آقای ارجمندی! شهرزاد خوبه؟ امیرعلی؟
- ممنون خوبن! ببخشید دیروز که اومده بودید من نتونستم خونه بمونم.
- خواهش می‌کنم. ایرادی نداشت.
- نه، وظیفه من این بود بمونم حضوری ازتون تشکر کنم. شهرزاد می‌گفت از حرفاش دلخور شدید و زود رفتید! من به جای شهرزاد عذرخواهی می‌کنم؛ گرچه خود شهرزاد هم واقعاً ناراحته، شما بهتر از من شهرزاد رو می‌شناسید، ته دلش چیزی نیست.
با اینکه کاملاً واقف بودم حرف دلم چیز دیگریست گفتم:
- شهرزاد خواهرمه! آدم که از خواهرش به دل نمی‌گیره.
- شما لطف می‌کنید! من الان از دفتر خبرگزاری مرخصی گرفتم حضوری بیام منزلتون، هم به خاطر تشکر، هم عذرخواهی.
کمی معذب شدم.
- اصلاً لازم به عذرخواهی نیست.
- به‌هرحال وظیفه من هست خدمت برسم، چند دقیقه دیگه می‌رسم منزلتون.
دنبال بهانه می‌گشتم نبینمش.
- آخه من خونه نیستم.
- کجا تشریف دارید؟
ناچار نگاهی به اطراف کردم.
- الان نزدیک‌ پارک آزادیم.
- من هم نزدیکم؛ پارک بمونید بیام اونجا.
کلافه شدم.
- پس... میزهای شطرنج رو‌ بلدید؟
- بله... می‌بینمتون.
چاره‌ای نبود؛ دلم سکوت اتاقم را می‌خواست، اما باید به دیدن امیر می‌رفتم و علی‌رغم ناراحتی که از حرف‌های شهرزاد در دلم مانده بود، خیال او را راحت می‌کردم به دل نگرفته‌ام؛ درحالی‌که خودم خوب می‌دانستم من از شهرزاد به دل گرفته‌ام. او حق نداشت پشت سر علی بدگویی کند و به همین خاطر هم نمی‌خواستم تا مدتی چشمانم به چشمان شهرزاد بخورد. گرچه بیش از بیست سال نزدیک‌ترین و البته تنها دوستم بود، اما از علی متنفر بود و همین برای دشمنی من کافی. تماس را قطع کردم با گفتن «نگه دارید» من، راننده کنار‌ خیابان توقف کرد و بعد از دادن کرایه از تاکسی پیاده شدم.
مدت‌ها بود قدم به‌ پارک آزادی نگذاشته بودم. از پله‌های ورودی پایین رفتم، از پیاده‌روی کناره‌ی پارک شروع به قدم‌ زدن در سایه درختان کردم تا به میزهای شطرنج رسیدم. به خاطر فرار از گرما پشت یکی از میزهایی که زیر سایه درختی بود نشستم. همان‌جایی که زمانی با علی می‌نشستم! همین باعث شد به خاطراتم با علی فکر‌ کنم. خاطراتی که پشت همین میزها رقم خورد. قطعاً اینجا مهم‌ترین قسمت این پارک برای من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
***
عصبی از بحث‌هایی که فقط مغلوب می‌شدم، گفتم:
- آقای درویشیان! فقط دارید مغلطه می‌کنید؛ می‌خواید تفکرات مذهبی خودتون رو با یه پوشش علمی توجیه کنید.
کمی اخم کرد.
- کجای حرف من مغلطه‌اس؟ من فقط دلایل علمی و عقلی عقایدم رو گفتم؛ خب شما هم دلیل علمی و عقلی در رد گفته‌هام بیارید.
دستانم را در بغلم جمع کردم و تکیه دادم.
- من هم برای عقایدم دلیل عقلی دارم.
- خب پس به جای اینکه از بحث فرار کنید، دلایلتون رو بگید.
دستانم را باز کرده روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من از بحث فرار می‌کنم؟
- ناراحت نشید! اما حقیقت همینه؛ فقط می‌خواید با تندگویی و تهاجم منو ساکت کنید. اگر عقایدتون ذهنی نیست و براش دلیل علمی دارید، به جای شعارهای بیهوده از دلایلتون حرف بزنید.
این پسر داشت همین‌طور مرا عصبی‌تر می‌کرد.
- کسی که این وسط شعار میده شمایید آقای محترم، نه من!
علی دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد.
- باشه هرچی شما بگید... .
خرسند عقب نشستم و دستانم را در بغل جمع کردم. علی ادامه داد.
- ما اومدیم اینجا تا عاقلانه و علمی حرف بزنیم، نه اینکه یه جدال بی‌منطق داشته باشیم.
با لحن حق به جانبی گفتم:
- پس قبول دارید بحث بینمون بی‌فایده‌اس و بهتره همین‌جا همه‌چی رو تموم کنیم؟
نگاه کوتاهی به من انداخت، کمی مکث کرد و گفت:
- من اصلاً این حرفو نزدم؛ منظور‌ من اینه به جای ژست روشنفکرانه گرفتن یه مقدار هم روشنفکرانه بحث کنیم. همونطور‌که از من دلیل می‌خواید، خودتون هم دلیل بیارید؛ متأسفانه فقط تخریب می‌کنید.
کمی رویم را برگرداندم.
- من که از اول نیازی به اثبات خدا نداشتم؛ علم برام کافی بود. شمایید که می‌خواید به زور عقاید منو عوض کنید. حالا راستشو بگید کسی که باید دلیل بیاره منم یا شما؟
دو انگشت اشاره و شستش را به معنی نشان دادن مقداری کم به هم نزدیک کرد.
- یه ذره از علم یاد گرفتید و سریع مغرور شدید که علم برای من کافیه؟ پس این همه حرف زدیم برای چی؟
به وضوح داشت توهین می‌کرد. عصبی دستانم را روی میز زدم و به دردی که از میز سیمانی به دستم وارد شد بی‌توجهی کردم.
- اصلاً من می‌خوام‌ بی‌دین بمونم! حرفی هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
نگاهش را به میز دوخت. حرص خوردن او هم مشخص بود.
- خیلی ببخشید! ولی این هم توهمه که فکر می‌کنید بی‌دین هستید! شما هم دین دارید؛ دین همون باور و‌ گرایشی هست که توی وجودتون قرار داره. من فقط تلاش دارم نگاه شما به جهان یا همون دینتون رو از انحراف دربیارم.
با حرص بیشتری گفتم:
- من نیازی نمی‌بینم جهان‌بینی‌ام رو عوض کنم.
محکم جوابم را داد.
- حتی اگه غلط باشه؟
اخم بیشتری کرده و محکم گفتم:
- غلط نیست!
متوجه شدم با صدای تقریباً بلند من توجه چند نفر از اطراف به ما‌ جلب شد. علی نفس کلافه‌ای کشید و آرام‌تر گفت:
- این همه علمی اثبات کردم که این جهان خالقی داره که همه ارکان اونو اداره می‌کنه؛ باز می‌گید جهان‌بینی شما ایراد نداره؟
کمی به طرفش خم شدم.
- شما دارید منو مجبور به پذیرش حرفاتون می‌کنید.
کمی دستانش را به اطراف باز کرد.
- چه اجباری خانم ماندگار؟ هر دومون عقل داریم. من فقط میگم به جای انکار بی‌فکرانه، حرف‌های منو به صورت عقلی رد کنید. همون‌طور که ادعا می‌کنید، برای عقل ارزش قائل بشید.
دیگر به حد انفجار رسیدم. محترمانه توهین می‌کرد تا من چیزی نگویم.
- واقعاً که! هرچی خواستید گفتید،‌ شرم‌ هم نکردید.
سری به تأسف تکان دادم.
- من دیگه دلیلی برای ادامه بحث با شما نمی‌بینم.
کوله‌ام‌ را‌ چنگ زدم و‌ بلند شدم. او هم بلافاصله بلند شد.
- ببخشید خانم ماندگار! منظوری نداشتم؛ فقط خواستم توجیه نکنید.
یک دستم را مقابلش بالا آوردم.
- بس کنید آقای محترم! تا همین‌جا هم زیاد شنیدم.
سرش را پایین انداخت.
- عذر می‌خوام‌ ناراحتتون کردم. فردا عصر همین‌جا‌ منتظرتون هستم.
فقط نگاهی خشمگین به این پسر پرروی در ظاهر سر به‌ زیر انداختم و راهم را کشیدم و رفتم. همین‌طور‌که با حرص قدم‌های تند برمی‌داشتم، تصمیم قاطع گرفتم که فردا دیگر طرف این پارک و این نیمکت‌ نیایم؛ اما نمی‌دانم چه شد که بعد‌ازظهر فردا باز پاهایم مرا به همین پارک و پشت همین میز کشاندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,849
مدال‌ها
3
***
با لبخند انگشت به لبه میز می‌کشیدم که آمدن امیر رشته‌ی افکارم‌ را گسست.
- سلام خانم ماندگار!
- سلام آقای ارجمندی!
امیر دسته‌گلی را که همراه داشت، به طرف من گرفت.
- ببخشید که ناقابله!
نگاهی به سه رز هلندی درون دسته‌گل کرده و آن را گرفتم.
- ممنونم! خیلی قشنگن!
امیر روبه‌رویم نشست.
- شما لطف بزرگی در حق من و شهرزاد کردید؛ من باید به نحو شایسته‌تری جبران کنم.
دسته‌گل را کناری گذاشتم.
- کاری نکردم؛ فقط یه سفر رفتم و یه گزارش نوشتم.
- نه این چه حرفیه؟ زمانی که چیزی نمونده بود من به‌خاطر فشار تقی‌پور استعفا بدم‌، شما... .
نگذاشتم کلامش تمام شود.
- زیاد بزرگش نکنید!
امیر کمی با انگشتانش بازی کرد و گفت:
- شهرزاد رو‌ ببخشید! معمولاً وقتی صحبت علی‌آقا بشه، نمی‌تونه خودشو کنترل کنه.
لبخندی در جوابش زدم و خواستم بحث را عوض کنم.
- ممنون که اسم‌ پسرتونو گذاشتید امیرعلی.
امیر هم در جواب لبخندی زد.
- سر این ماجرا هم شهرزاد دلخور‌ شد، می‌خواستم علی تنها بذارم، اما نشد.
جوابش فقط لبخندی تلخ روی‌ لب‌های من شد.
- علی‌آقا برای من مثل برادرند.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- از بعد از اون ماجرایی که بین شما اتفاق افتاد، دیگه من هم نتونستم باهاش تماس بگیرم؛ شاید خطشو عوض کرده، احساس می‌کنم تمایلی به دیدنم نداره؛ به‌خاطر همین من هم زیاد پیگیرش نشدم. نمی‌خوام‌ باعث ناراحتیش بشم.
- علی الان شیراز نیست.
ابروهایش کمی چین خورد.
- شما رفتید دیدنش؟
- رفتم خونه‌شون و فهمیدم که شیراز نیست.
امیر سری به نشانه فهمیدن تکان داد و‌ گفت:
- مطمئن باشید افکار شهرزاد هم نسبت به علی به مرور‌ عوض‌ میشه.
- امیدوارم! علی حقش نیست پشت سرش بدگویی کنن.
- از شهرزاد قول‌ گرفتم دیگه پیش شما از علی حرفی نزنه. بیایید دیدنش؛ خیلی ناراحته، میگه خجالت می‌کشه بهتون زنگ بزنه.
لبخند تلخی روی لبم آمد. گویا واقعاً تنها کسی که ناراحتی‌اش اهمیت نداشت، من بودم.
- من شهرزادو می‌شناسم. بهش بگید ازش ناراحت نیستم؛ خودخوری نکنه.
امیر در جوابم‌ لبخندی زد. شاید او هم از لحنم فهمید حرف زبانم، حرف دلم نیست. نگاهی به ساعت گوشی کردم و با برداشتن کوله و‌ دسته‌گل بلند شدم.
- ببخشید! من باید برم. وقت کردم برای دیدن شهرزاد میام، خصوصاً که دلتنگ علی‌کوچولو هم هستم.
امیر هم ایستاد.
- باز هم به‌خاطر همه زحماتی که کشیدید ازتون ممنونم.
- خواهش می‌کنم، خدانگهدار!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین