- Jun
- 2,334
- 46,849
- مدالها
- 3
رضا کمی خودش را جلو کشید.
- سارینا! این کارها یعنی چی؟ تو میخوای با آقا بشینی چونه بزنی؟
حرکت کمی به سرم دادم.
- ایرادش چیه داداش؟ من و بابا میخوایم معامله کنیم، یه معامله ساده، مگه نه بابا؟
انتهای حرفم را رو به پدر زدم. پدر با لبخند مرموزی که به لب داشت، دستانش را در بغل جمع کرده و به من خیره شده بود. ایران که متوجه بحث ما شده و از آشپزخانه بیرون آمده بود، پرسید:
- چه خبر شده؟
پدر بدون آنکه به طرف ایران که بالای سرش ایستاده بود برگردد، همانطور خیره به من گفت:
- خانم میخواد با من معامله کنه، تازه میترسه سرش کلاه بذارم برای خودش وکیل انتخاب میکنه.
ایران آن سوی پدر روی کاناپه نشست.
- سارینا؟ واقعاً؟
تکیهام را از مبل گرفتم و نگاهم را بین هر سه نفرشان چرخاندم.
- چیه؟ میخوام معامله کنم؛ اون هم با تاجر قَدری مثل آقای ماندگار، باید حواسم باشه ضرر نکنم دیگه؛ مگه نه فریدونخان؟
- کاملاً درست میگی! من که از خدامه تو تاجر بشی، اتفاقاً این معامله برای شروع یادگیری فن تجارت خیلی هم خوبه.
پدر دستانش را باز کرد، تکیهاش را از مبل گرفت و به طرف من متمایل شد.
- خب پیشنهادت چیه؟ میشنوم.
رو به رضا کردم.
- قیمتو درآوردی؟
رضا خود را عقب کشید.
- چرا من سارینا؟
با حرص گوشیام را از جیبم درآوردم.
- یه بار خواستم وکیلم بشی ها... خودم قیمتشو پیدا میکنم.
بعد از کمی سرچ رو به پدر کردم.
- قیمت بیامو ایکس سهی صفر الان دویست و هشتاد تومنه، ماشین من چون صفر نیست بهتون میدم دویست و پنجاه.
پدر دوباره دستانش را جمع کرد و به مبل تکیه داد و کمی رویش را از من برگرداند.
- نمیارزه!
- چیچی رو نمیارزه؟ سی پایینتر از بازار دارم بهتون میدم.
پدر ابروهایش را بالا داد.
- ماشینت کار کردهاس.
- ولی سالمه، زیاد کیلومتر ننداخته.
به طرف من برگشت.
- خیلی وقت نیست رفته همدان و برگشته.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
- تو کل عمرش همین یه سفر رو رفته، بقیه رو که توی همین شهر بوده، جایی نرفته.
پدر دستانش را باز کرد. میتوانستم لبخند حاصل از سرگرم شدنش را ببینم. کمی خودش را جلو کشید و مستقیم در چشمانم گفت:
- من دویست میخرم.
- سارینا! این کارها یعنی چی؟ تو میخوای با آقا بشینی چونه بزنی؟
حرکت کمی به سرم دادم.
- ایرادش چیه داداش؟ من و بابا میخوایم معامله کنیم، یه معامله ساده، مگه نه بابا؟
انتهای حرفم را رو به پدر زدم. پدر با لبخند مرموزی که به لب داشت، دستانش را در بغل جمع کرده و به من خیره شده بود. ایران که متوجه بحث ما شده و از آشپزخانه بیرون آمده بود، پرسید:
- چه خبر شده؟
پدر بدون آنکه به طرف ایران که بالای سرش ایستاده بود برگردد، همانطور خیره به من گفت:
- خانم میخواد با من معامله کنه، تازه میترسه سرش کلاه بذارم برای خودش وکیل انتخاب میکنه.
ایران آن سوی پدر روی کاناپه نشست.
- سارینا؟ واقعاً؟
تکیهام را از مبل گرفتم و نگاهم را بین هر سه نفرشان چرخاندم.
- چیه؟ میخوام معامله کنم؛ اون هم با تاجر قَدری مثل آقای ماندگار، باید حواسم باشه ضرر نکنم دیگه؛ مگه نه فریدونخان؟
- کاملاً درست میگی! من که از خدامه تو تاجر بشی، اتفاقاً این معامله برای شروع یادگیری فن تجارت خیلی هم خوبه.
پدر دستانش را باز کرد، تکیهاش را از مبل گرفت و به طرف من متمایل شد.
- خب پیشنهادت چیه؟ میشنوم.
رو به رضا کردم.
- قیمتو درآوردی؟
رضا خود را عقب کشید.
- چرا من سارینا؟
با حرص گوشیام را از جیبم درآوردم.
- یه بار خواستم وکیلم بشی ها... خودم قیمتشو پیدا میکنم.
بعد از کمی سرچ رو به پدر کردم.
- قیمت بیامو ایکس سهی صفر الان دویست و هشتاد تومنه، ماشین من چون صفر نیست بهتون میدم دویست و پنجاه.
پدر دوباره دستانش را جمع کرد و به مبل تکیه داد و کمی رویش را از من برگرداند.
- نمیارزه!
- چیچی رو نمیارزه؟ سی پایینتر از بازار دارم بهتون میدم.
پدر ابروهایش را بالا داد.
- ماشینت کار کردهاس.
- ولی سالمه، زیاد کیلومتر ننداخته.
به طرف من برگشت.
- خیلی وقت نیست رفته همدان و برگشته.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
- تو کل عمرش همین یه سفر رو رفته، بقیه رو که توی همین شهر بوده، جایی نرفته.
پدر دستانش را باز کرد. میتوانستم لبخند حاصل از سرگرم شدنش را ببینم. کمی خودش را جلو کشید و مستقیم در چشمانم گفت:
- من دویست میخرم.
آخرین ویرایش: