- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
از خانه شهرزاد که بیرون آمدم فقط توانستم مسافت کوتاهی را با گریه رانندگی کنم. به ناچار کنار خیابان نگه داشتم و سرم را روی دستانم که فرمان را گرفته بودند گذاشتم. چشمانم را بستم تا راحتتر زار بزنم و خودم را تخلیه کنم.
- علیجان! برگرد! ببین چی به روزم اومده؟ بین اینهایی که مدام بهت بد میگن، تک افتادم، خیلی تنهام... اینها نمیدونن تو کی هستی، بیا نشونشون بدم چه جواهری هستی، بیا تا همشون بفهمن اشتباه کردن و تو منو دوست داری.
***
- خانمگل! بیا یه چیزی نشونت بدم.
سرم را بالا نیاوردم. نگاهم به مسئلههای روبهرویم بود و با پشت خودکار شقیقهام را میخاراندم.
- چیه علی؟
- یه دقیقه پاشو بیا!
سرم را بلند کردم. صندلی علی با فاصله کمی از من قرار داشت، اما او بلند شده و پنجرهای که بالای میز کارمان بود را باز کرده بود و درحالیکه یک دستش هنوز روی دسته پنجره بود مشتاقانه به من نگاه میکرد.
- چی شده علی؟
- دِ پاشو بیا دیگه!
بیمیل خودکار را روی برگهها انداختم و از پشت میز بلند شده و تا کنارش رفتم.
- چه چیز مهمی میخوای نشون بدی که نمیذاری سوالا رو حل کنم؟
علی به جایی روی درخت توت بزرگ و کهنسال پشت پنجره اشاره کرد.
- ببین اون پرندهها رو.
نگاهم را به طرف اشاره علی چرخاندم، لای شاخه و برگهای درخت، یک لانه پرنده بود که درون آن یک پرنده نشسته بود و پرنده دیگر با فاصله کمی از لانه روی شاخه درخت بود و اطراف را با حرکات سریع سر میپایید. علی گفت:
- مثل من و تو نیستن؟
کمی اخم از سر دقت کردم.
- اینها گنجشکن؟
- نه! نمیدونم چی هستن؟ اما از گنجشک بزرگترن.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم.
- بیا بریم سر تمرینها الانه که دکتر فروتن برگرده.
- یه لحظه بمون اینها رو نگاه کن، ببین چقدر قشنگن!
- بیخیال اینا شو علی!
- نگاه خانمگل! اونی که توی لونهاس تویی، اونی که اون کنار وایساده منم، مثل شیر همیشه مراقبتم.
از شنیدن حرفی که هیچ به چهره علی نمیخورد، خندهام گرفت. او چشم از پرندهها برنمیداشت. به زور لبهایم را فشردم تا نخندم. پرندهای که روی شاخه بود پر زد و رفت. ضربه آرامی به بازوی علی زدم.
- بیا، پر زدی رفتی، حالا بشین سر سوالاتت.
به طرف صندلی خودم برگشتم و نشستم. علی پنجره را تا انتها باز کرد و روی صندلی خودش نشست.
- رفتم برات غذا بیارم.
درحالیکه خودکار را برمیداشتم و به دقت سوال روی برگه را میخواندم گفتم:
- اِ... پس دستت درد نکنه، فعلاً به سوالها برس.
سرم را بلند کردم و با خودکار به طرف دیگر سالن آزمایشگاه که دو همکلاسی دیگرمان پشت به ما درحال نوشتن بودند اشاره کردم.
- دکتر ببینه از فرجام و حسنلو عقب افتادیم شاکی میشه.
علی هم خودکارش را برداشت.
- چیزی نیستن که، کافیه طبق فرمول از نتایج آزمایش استفاده کنی تا حل بشن.
درحالیکه با چشم جدول نتایج را بالا و پایین میکردم گفتم:
- من هم نگفتم چیزیه، ولی اینقدر سربههوایی که همینها رو هم نمینویسی.
سرم را بلند کردم تا در صورتش تأکیدم را کامل کنم.
- علیجان! برگرد! ببین چی به روزم اومده؟ بین اینهایی که مدام بهت بد میگن، تک افتادم، خیلی تنهام... اینها نمیدونن تو کی هستی، بیا نشونشون بدم چه جواهری هستی، بیا تا همشون بفهمن اشتباه کردن و تو منو دوست داری.
***
- خانمگل! بیا یه چیزی نشونت بدم.
سرم را بالا نیاوردم. نگاهم به مسئلههای روبهرویم بود و با پشت خودکار شقیقهام را میخاراندم.
- چیه علی؟
- یه دقیقه پاشو بیا!
سرم را بلند کردم. صندلی علی با فاصله کمی از من قرار داشت، اما او بلند شده و پنجرهای که بالای میز کارمان بود را باز کرده بود و درحالیکه یک دستش هنوز روی دسته پنجره بود مشتاقانه به من نگاه میکرد.
- چی شده علی؟
- دِ پاشو بیا دیگه!
بیمیل خودکار را روی برگهها انداختم و از پشت میز بلند شده و تا کنارش رفتم.
- چه چیز مهمی میخوای نشون بدی که نمیذاری سوالا رو حل کنم؟
علی به جایی روی درخت توت بزرگ و کهنسال پشت پنجره اشاره کرد.
- ببین اون پرندهها رو.
نگاهم را به طرف اشاره علی چرخاندم، لای شاخه و برگهای درخت، یک لانه پرنده بود که درون آن یک پرنده نشسته بود و پرنده دیگر با فاصله کمی از لانه روی شاخه درخت بود و اطراف را با حرکات سریع سر میپایید. علی گفت:
- مثل من و تو نیستن؟
کمی اخم از سر دقت کردم.
- اینها گنجشکن؟
- نه! نمیدونم چی هستن؟ اما از گنجشک بزرگترن.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم.
- بیا بریم سر تمرینها الانه که دکتر فروتن برگرده.
- یه لحظه بمون اینها رو نگاه کن، ببین چقدر قشنگن!
- بیخیال اینا شو علی!
- نگاه خانمگل! اونی که توی لونهاس تویی، اونی که اون کنار وایساده منم، مثل شیر همیشه مراقبتم.
از شنیدن حرفی که هیچ به چهره علی نمیخورد، خندهام گرفت. او چشم از پرندهها برنمیداشت. به زور لبهایم را فشردم تا نخندم. پرندهای که روی شاخه بود پر زد و رفت. ضربه آرامی به بازوی علی زدم.
- بیا، پر زدی رفتی، حالا بشین سر سوالاتت.
به طرف صندلی خودم برگشتم و نشستم. علی پنجره را تا انتها باز کرد و روی صندلی خودش نشست.
- رفتم برات غذا بیارم.
درحالیکه خودکار را برمیداشتم و به دقت سوال روی برگه را میخواندم گفتم:
- اِ... پس دستت درد نکنه، فعلاً به سوالها برس.
سرم را بلند کردم و با خودکار به طرف دیگر سالن آزمایشگاه که دو همکلاسی دیگرمان پشت به ما درحال نوشتن بودند اشاره کردم.
- دکتر ببینه از فرجام و حسنلو عقب افتادیم شاکی میشه.
علی هم خودکارش را برداشت.
- چیزی نیستن که، کافیه طبق فرمول از نتایج آزمایش استفاده کنی تا حل بشن.
درحالیکه با چشم جدول نتایج را بالا و پایین میکردم گفتم:
- من هم نگفتم چیزیه، ولی اینقدر سربههوایی که همینها رو هم نمینویسی.
سرم را بلند کردم تا در صورتش تأکیدم را کامل کنم.
آخرین ویرایش: