- Jun
- 2,115
- 39,454
- مدالها
- 3
رضا انگشتی به شانهی یعقوب زد.
- البته وقتی کارتونو تموم کنید پول میگیرید. حالا باز کن بریم داخل.
یعقوب کلید را از رضا گرفت، بهطرف در رفت، با اخم و تخم در را باز کرد و همراه عبدالواحد که تاکنون کلافه و بدون هیچ حرفی کنار ایستاده بود، داخل شدند. رضا رو به من کرد.
- رفتی داخل درو حتماً قفل کن.
با تکان دادن سر«باشه»ای گفتم. داخل اتاق شدم و رضا هم بهطرف اتاقشان رفت. در را قفل کردم و نگاهم را به اتاق دادم. اثاثیه درون اتاق بسیار محقر بود. یککمد، یک چوب لباسی، یک میز و صندلی، دو تخت در کنار دو دیوار مقابل با پتو و ملافههایی سفید رنگ، یک فرش کوچک مابین دو تخت و یک میز و صندلی کنار تخت روبهرو با یک بطری آب روی آن. روی دیوار انتهای اتاق یک پنکهی آبیرنگ به دیوار وصل شده بود و با حرکت چپ و راست گردنش سعی در خنک کردن هوای اتاق داشت، گرچه زیاد توفیقی نصیبش نمیشد. آن سوی در ورودی یک روشویی به دیوار نصب بود که با آینهی کوچکی که به بالای شیر آن وصل شده بود، مرا بهطرف خود میخواند. کوله را روی یکی از تختها که به در نزدیک بود، انداختم. انگشت از زیر گلو داخل مقنعه کرده و آن را بیرون آوردم و روی کوله انداختم. مقابل روشویی قرار گرفته و دست و صورتم را شستم و در نهایت دستم را خیس کرده و به گردن عرق کردهام کشیدم تا کمی خنکی وارد رگهایم کنم. نگاهم را به آینه دادم و کمی موهایم را با دست مرتب کردم. صدای در اتاق بلند شد. دوباره مقنعه را سریع سر کرده و در را باز کردم.
رضا بود. غذای آش مانندی را به همراه یکنان گرد که درون سینی کوچکی قرار داشتند به همراه آورده بود.
- غذای گوشتی هم داشتن اعتماد نکردم، فعلاً با همین سر کن.
غذا را از او گرفتم و تشکر کردم. سینی را روی میز گذاشتم و رضا گفت:
- سرویس بهداشتیش ته راهروئه، تا خودم هستم برو و بیا.
سری تکان دادم و سریع بهجایی که رضا گفته بود رفتم و برگشتم. رضا که تا برگشتنم در آستانهی در اتاقم منتظر مانده بود، با آمدنم کنار رفت تا داخل شوم و بعد دوباره توصیههایش را شروع کرد.
- سارینا! درو قفل کن، زود هم بخواب.
- نگران من نباش! حواسم هست. تو هم دیگه برو استراحت کن.
رضا با لبخند خارج شد و من هم در را پشت سرش بستم. به در تکیه داده و برگشتم. یعنی ممکن بود امشب آخرین شب فراق باشد؟
- البته وقتی کارتونو تموم کنید پول میگیرید. حالا باز کن بریم داخل.
یعقوب کلید را از رضا گرفت، بهطرف در رفت، با اخم و تخم در را باز کرد و همراه عبدالواحد که تاکنون کلافه و بدون هیچ حرفی کنار ایستاده بود، داخل شدند. رضا رو به من کرد.
- رفتی داخل درو حتماً قفل کن.
با تکان دادن سر«باشه»ای گفتم. داخل اتاق شدم و رضا هم بهطرف اتاقشان رفت. در را قفل کردم و نگاهم را به اتاق دادم. اثاثیه درون اتاق بسیار محقر بود. یککمد، یک چوب لباسی، یک میز و صندلی، دو تخت در کنار دو دیوار مقابل با پتو و ملافههایی سفید رنگ، یک فرش کوچک مابین دو تخت و یک میز و صندلی کنار تخت روبهرو با یک بطری آب روی آن. روی دیوار انتهای اتاق یک پنکهی آبیرنگ به دیوار وصل شده بود و با حرکت چپ و راست گردنش سعی در خنک کردن هوای اتاق داشت، گرچه زیاد توفیقی نصیبش نمیشد. آن سوی در ورودی یک روشویی به دیوار نصب بود که با آینهی کوچکی که به بالای شیر آن وصل شده بود، مرا بهطرف خود میخواند. کوله را روی یکی از تختها که به در نزدیک بود، انداختم. انگشت از زیر گلو داخل مقنعه کرده و آن را بیرون آوردم و روی کوله انداختم. مقابل روشویی قرار گرفته و دست و صورتم را شستم و در نهایت دستم را خیس کرده و به گردن عرق کردهام کشیدم تا کمی خنکی وارد رگهایم کنم. نگاهم را به آینه دادم و کمی موهایم را با دست مرتب کردم. صدای در اتاق بلند شد. دوباره مقنعه را سریع سر کرده و در را باز کردم.
رضا بود. غذای آش مانندی را به همراه یکنان گرد که درون سینی کوچکی قرار داشتند به همراه آورده بود.
- غذای گوشتی هم داشتن اعتماد نکردم، فعلاً با همین سر کن.
غذا را از او گرفتم و تشکر کردم. سینی را روی میز گذاشتم و رضا گفت:
- سرویس بهداشتیش ته راهروئه، تا خودم هستم برو و بیا.
سری تکان دادم و سریع بهجایی که رضا گفته بود رفتم و برگشتم. رضا که تا برگشتنم در آستانهی در اتاقم منتظر مانده بود، با آمدنم کنار رفت تا داخل شوم و بعد دوباره توصیههایش را شروع کرد.
- سارینا! درو قفل کن، زود هم بخواب.
- نگران من نباش! حواسم هست. تو هم دیگه برو استراحت کن.
رضا با لبخند خارج شد و من هم در را پشت سرش بستم. به در تکیه داده و برگشتم. یعنی ممکن بود امشب آخرین شب فراق باشد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: