جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,537 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
رضا انگشتی به شانه‌‌ی یعقوب‌ زد.
- البته‌ وقتی کارتونو تموم کنید پول می‌گیرید. حالا باز کن بریم داخل.
یعقوب کلید را از رضا گرفت، به‌طرف در رفت، با اخم و تخم در را باز کرد و همراه عبدالواحد که تاکنون کلافه و بدون هیچ حرفی کنار ایستاده بود، داخل شدند. رضا رو به من کرد.
- رفتی داخل درو حتماً قفل کن.
با تکان دادن سر«باشه»ای گفتم. داخل اتاق شدم و رضا هم به‌طرف اتاقشان رفت. در را قفل کردم و‌ نگاهم را به اتاق دادم. اثاثیه درون اتاق بسیار محقر بود. یک‌کمد، یک‌ چوب لباسی، یک‌ میز و صندلی، دو تخت در کنار دو دیوار مقابل با پتو و ملافه‌هایی سفید رنگ، یک فرش کوچک‌ مابین دو تخت و یک میز و صندلی کنار تخت روبه‌رو با یک بطری آب روی آن. روی دیوار انتهای اتاق یک پنکه‌ی آبی‌رنگ به دیوار وصل شده بود و با حرکت چپ و راست گردنش سعی در خنک کردن هوای اتاق داشت، گرچه زیاد توفیقی نصیبش نمیشد. آن سوی در ورودی یک روشویی به دیوار نصب بود که با آینه‌ی کوچکی که به بالای شیر آن وصل شده بود، مرا به‌طرف خود می‌خواند. کوله را روی یکی از تخت‌ها که به در نزدیک بود، انداختم. انگشت از زیر گلو داخل مقنعه کرده و آن‌ را بیرون آوردم و روی کوله انداختم. مقابل روشویی قرار گرفته و دست و صورتم را شستم و در نهایت دستم را خیس کرده و به گردن عرق کرده‌ام کشیدم تا کمی خنکی وارد رگ‌هایم کنم. نگاهم را به آینه دادم و کمی موهایم را با دست مرتب کردم. صدای در اتاق بلند شد. دوباره مقنعه را سریع سر کرده و در را باز کردم.
رضا بود. غذای آش مانندی را به همراه یک‌نان گرد که درون سینی کوچکی قرار داشتند به همراه آورده بود.
- غذای گوشتی هم داشتن اعتماد نکردم، فعلاً با همین سر کن.
غذا را از او گرفتم و‌ تشکر کردم. سینی را روی میز گذاشتم و‌ رضا گفت:
- سرویس بهداشتیش ته راهروئه، تا خودم‌ هستم برو و بیا.
سری تکان دادم و سریع به‌جایی که رضا گفته بود رفتم و برگشتم. رضا که تا برگشتنم در آستانه‌ی در اتاقم منتظر مانده بود، با آمدنم کنار رفت تا داخل شوم و بعد دوباره توصیه‌هایش را شروع کرد.
- سارینا! درو قفل کن، زود هم بخواب.
- نگران من نباش! حواسم هست. تو هم دیگه برو استراحت کن.
رضا با لبخند خارج شد و من هم در را پشت سرش بستم. به در تکیه داده و برگشتم. یعنی ممکن بود امشب آخرین شب فراق باشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
صبح فردا تا جمع‌وجور کرده و راه افتادیم، ساعت از نه گذشته بود. به‌خواست رضا اتاق‌ها را تحویل ندادیم چرا که گرچه یعقوب‌ و عبدالواحد تأکید داشتند سریع برگردیم، اما محتمل بود کار من و رضا طول بکشد. وقتی بالأخره در مقصد، وانت ایستاد و پایم را روی زمین گذاشتم، متوجه شدم به خارج از شهر رسیده‌ایم. در یک برهوت که جز چند ساختمان متروکه چیزی دیده نمیشد. یعقوب به آن سوی خیابان اشاره کرد.
- من اون روز اومدم اینجا.
به در تیره رنگ و نسبتاً بزرگ ساختمان روبه‌رو نگاه کردم. گرچه دیوار کوتاهی داشت، اما از دور هم معلوم بود خانه مساحت زیادی دارد.
- حالا که رسوندمتون اینجا‌ پول ما‌ رو بدید بریم.
رضا سریع نگاه از خانه گرفت و‌ رو به یعقوب کرد.
- کجا... ؟ از کجا‌ معلوم راست گفته باشی... ؟ می‌مونی هر‌وقت مطمئن شدم بهت پول میدم.
یعقوب‌ اَه کشیده‌ای گفت. رضا رو‌ به عبدالواحد که هنوز داخل ماشین بود کرد.
- از این سربندها باز هم داری بدی من؟
منظور رضا به دستار بلوچی بود که برخلاف یعقوب که آن را دور گردنش انداخته بود، عبدالواحد روی سرش پیچیده بود. عبدالواحد با سر تأیید کرد و خم شد و از پاکت پلاستیکی که از اول سفر به همراه داشت، یک چفیه بیرون آورد و به دست رضا داد. رضا چفیه را گرفت و گفت:
- خودتم پیاده شو همراهمون بیا!
رضا چفیه را روی سرش انداخت و به یعقوب گفت:
- تو هم اینی رو که به گردنت انداختی بکش رو صورتت.
چند لحظه بعد هر سه مرد صورت‌های خود را پوشانده بودند. تا رضا به دو‌ مرد دیگر«راه بیفتید» گفت‌، پیش‌قدم شدم.
- من هم میام.
- تو کجا؟ بمون ما می‌ریم چک می‌کنیم ببینیم علی اونجاس یا نه.
- رضا! من اینجا‌ می‌ترسم‌ تنها بمونم با تو باشم خیالم‌ راحته.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد و دستی به پیشانی‌اش کشید.
- باشه ولی از کنارم جُم نمی‌خوری.
- چشم داداش!
از خیابان کاملاً خلوت که پرنده در آن پر نمیزد، گذشتیم و‌ مقابل ساختمان رسیدیم. رضا نگاهی به اطراف کرد و بعد با یک جست دو دستش را روی دیوار گرفت و‌ خودش را بالا کشید. نگاهی به اطراف انداخت و پایین آمد. نگران پرسیدم:
- چی‌شد؟
- هیچی‌ معلوم نیست، باید بریم‌ داخل.
بعد رو به یعقوب کرد.
- برو اونور در و باز کن!
یعقوب‌ ناباورانه به خودش اشاره کرد.
- من؟!
- هیس! آروم حرف بزن! آره تو، زود برو‌ بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
یعقوب‌ ناچار با قلابی که عبدالواحد کنار دیوار‌ گرفت بالا رفت و‌ به آهستگی از آن‌سو‌ خود را به پایین لغزاند تا بی‌صدا روی زمین برسد و‌ بعد در را برای ما باز کرد.
خانه دو حیاط تودرتو داشت که با یک راهروی‌ کوتاه به‌هم‌ وصل میشد. از این حیاط چیزی دیده نمیشد. رضا جلوتر از همه خود را به دیوار‌ راهرو‌ رساند و درحالی که کاملاً پشت به دیوار کرده بود آهسته پیش رفت. من هم به دنبالش با استرس گام‌ برمی‌داشتم؛ اما عبدالواحد و یعقوب سرجایشان نزدیک در ورودی ایستادند. صدایی شبیه حرکت یک تسمه‌ی چرمی در هوا‌ و‌ بعد برخوردش به جایی می‌آمد. بعد از دو‌ صدای ضربه، مردی به زبان پاکستانی شروع به حرف زدن کرد. رضا سریع با دست به یعقوب‌ اشاره کرد که نزدیک شود. یعقوب‌ که نزدیک‌ شد با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
- این‌ها چی‌ میگن؟
صدای حرف زدن دو مرد از درون‌ حیاط می‌آمد.
یعقوب کمی گوش کرد و آرام گفت:
- یکیشون از یه نفر دیگه می‌پرسه که‌ کجاست؟ اون یکی‌ میگه رفته سیگار‌ بگیره.
دوباره صدای تسمه‌ی چرمی آمد. مانند زمانی بود که کسی را شلاق می‌زنند. رضا همان‌طور‌ که به‌ دیوار چسبیده بود فاصله اندک‌ راهرو‌ را تا گوشه‌ای‌ که به‌ حیاط جلویی دید داشت پیش‌ رفت. از استرس دستم را روی دهانم گذاشته و به‌عقب برگشتم. عبدالواحد هم‌ خود را به‌جمع ما‌ رسانده بود، اما همراه با یعقوب کمی از من فاصله داشتند. آن دو‌ هم‌ نگران اطراف و به خصوص در ورودی را می‌پاییدند.
رضا از سرک کشیدن برگشت و به آرامی‌ به من گفت:
- علی همین‌جاست، بریم بیرون.
یک آن تمام‌ ذوق عالم به دلم هجوم آورد، اما‌ قبل از اینکه از شادی‌ جیغ بکشم رضا دستش را روی‌ دهانم گذاشت.
- هیس! بذار بریم‌ بیرون بعد جیغ و‌ داد کن!
چشمم را به نشان تأیید حرف‌هایش روی هم‌ گذاشتم. رضا دستش را برداشت و با صدای آرامی که به زور‌ شادی‌اش را خفه کرده بودم‌ گفتم:
- واقعا‌ً دیدیش؟
- آره، بستنش به داربست.
لحظه‌ای مکث کردم. صدای شلاق و بستن علی،‌ کاملاً فهمیدم موضوع چیست. آن‌ها داشتند علی‌ را می‌زدند با چشمان گرد شده رو‌ به رضا کردم.
- دارن علی‌ رو‌ می‌زنن؟
- هیس! الان می‌ریم‌ با پلیس برمی‌گردیم.
نگران نگاهم‌ را به حیاط جلویی دوختم‌، گرچه‌ چیزی نمی‌دیدم، اما نگرانی علی به وضوح در قلبم رخنه کرده بود. دستی به دهانم کشیدم.
- چند نفرن؟
- چیکار به تعدادشون داری؟ دو نفرو‌ دیدم، اما‌ یکی هم مثل اینکه‌ بیرونه.
- خب شما سه نفرید، بریم علی رو بیاریم.
اخم‌های رضا درهم شد و‌ معترضانه«آبجی» گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
نگاه مظلومانه‌ام‌ را به رضا دوختم.
- خواهش می‌کنم رضا! دیگه فرصت بهتر از این پیش نمیاد.
- خطرناکه! با پلیس برگردیم بهتره.
مچ دستش را گرفتم.
- التماست می‌کنم رضا، از کجا‌ معلوم‌ پلیس اینجا‌ باهامون همکاری کنه، الان فقط دونفرن از‌ پسشون برمیاید.
رضا لحظه‌ای دلخورانه‌ نگاهم‌ کرد و‌ بعد به عبدالواحد و‌ یعقوب اشاره کرد تا نزدیک‌ شوند و به آرامی‌ گفت:
- با هم‌ می‌ریم‌ اونی رو‌ که بستن به داربست نجات می‌دیم.
آن دو‌ خواستند اعتراض کنند، اما وقتی رضا بی‌توجه به آن دو رو‌ به ورودی حیاط کرد و همزمان دست به پشت کمر زیر جلیقه‌اش برد و‌ یک کلت کمری بیرون آورد و مسلح کرد، با چشمان کاملاً گرد شده ترجیح دادند اعتراض نکنند و به آهستگی به راه افتادند. من نیز که با تمام‌ شگفتی وجودم‌ چشمانم‌ میخ اسلحه‌ی رضا شده بود به دنبال آنها به راه افتادم. حیف جای مناسبی نبود که از رضا درمورد چرایی اسلحه‌اش بپرسم.
رضا پیشاپیش دو‌ مرد وارد حیاط شد و درحالی که با فریاد«یالا عقب» می‌گفت، اسلحه‌اش را به‌سویی گرفت. همین‌که پشت سر بقیه وارد حیاط شدم، علی را دیدم که دو‌ دستش را بالای سرش به داربست بسته بودند. از سر به زیر افتاده، زانوهای خم شده و‌ بدنی که به‌طرف زمین متمایل شده بود، فهمیدم بی‌هوش است. با دیدنش در آن وضع قلبم‌ با تمام‌ وجود فشرده شد؛ خواستم‌ پیش بروم‌، نگاهی‌ به‌ رضا انداختم. رضا رو به دو مردی که یکی با شلاق نزدیک علی ایستاده و دیگری به فاصله اندک روی سکویی نشسته بود و‌ هر دو‌ هاج و واج به او نگاه می‌کردند، تشر زد.
- برید عقب!
مردان بی‌حرکت ایستادند. رضا یعقوب‌ را مخاطب قرار داد.
- بهشون بگو برن عقب، بگو تکون بخورن شلیک کردم.
بالأخره مردان با ترجمه یعقوب عقب رفته و درحالی‌‌که رضا آنها را با حرکات تهدیدآمیز اسلحه‌اش به‌طرف اتاقی در پشت سرشان هدایت می‌کرد، به ما گفت:
- بازش کنید ببریدش بیرون.
سریع به‌طرف علی رفتم. تا طناب پیچیده شده به دستانش را باز کنم. یعقوب و‌ عبدالواحد هم بعد از تأملی کوتاه به کمکم آمدند. بعد از آنکه دستانش باز شد، آن دو نفر تن نیمه‌جان علی را گرفته و بیرون بردند. نگاهی به رضا که دو مرد را در اتاق کرده و در را روی آن‌ها می‌بست کردم. رضا با تشر گفت:
- زود برو‌ من هم دارم میام.
از خانه با سرعت بیرون زدم. عبدالواحد و یعقوب علی را پشت وانت برده و خوابانده بودند. وقتی پایین آمدند رضا هم با سرعت به ما رسید و در‌حالی‌که با ضرب چفیه صورتش را باز می‌کرد گفت:
- فقط زود سوار شید تا سومی برنگشته بریم.
سریع همگی سوار شدیم. گرچه در همین چند دقیقه چیزی از رضا دیده بودم که به یک‌ علامت سؤال بزرگ در ذهنم تبدیل شده بود؛ اما در آن لحظه دیگر دیده‌هایم آن‌چنان اهمیتی نداشت وقتی بزرگ‌ترین شوق عالم نصیبم شده و عزیز دلم که مدت‌ها فراقش را تحمل کرده بودم، بالأخره نجات پیدا کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
چند بار دستم را روی سی*ن*ه‌ی علی گذاشته، تکان داده و صدایش کردم، اما جوابی نداد. چشمانش بسته و سرش به یک سو کج شده بود. از دیدن وضعیتش اشک در چشم‌هایم جمع شد. دست‌مالی از جیب کوله‌ام بیرون آورده، سعی کردم خونی را که از پیشانی زخمی‌اش جریان یافته و از کنار ابرو تا محاسنش پایین آمده بود را پاک کنم. اما بیشتر خون خشک شده و به پوست صورتش چسبیده بود.
- علی‌جان! چشماتو باز کن! ببین... من اومدم.
روی بینی و گونه‌ی راستش کبود بود که نشان می‌داد از دست آن مردان کتک خورده؛ لب زیرینش هم زخمی شده و دلمه بسته بود. عرق و خون محاسنش را زبر و بهم چسبیده کرده بود. دست روی صورتش کشیدم و درحالی‌که دیگر مقاومتم برای فروریزش اشک‌ها تمام شده بود، صدایش کردم.
- علی‌جان! فدات بشم! چشم‌هاتو باز کن! بسه! چقدر می‌خوابی.
اشک‌هایم را با پشت دست پاک کرده و بعد موهای سرش را نوازش کردم.
- عزیزم! بیدار شو! دیگه همه‌چی تموم شد، زودی برمی‌گردیم خونه.
نگران نگاه چرخاندم و دنبال آب برای به هوش آوردن علی گشتم، اما فقط با بطری خالی مواجه شدم. به‌طرف علی برگشتم، دستش را در دست گرفتم و بوسیدم.
- بمیرم برات که اینقدر زدنت! بیدار شو عزیزم! بیدار شو ببینم چشماتو!
اما علی هیچ حرکتی نکرد. کم‌کم دلهره در دلم جوانه زد. اگر هیچ‌وقت به هوش نیاید چه؟ با ایستادن وانت از فکر بیرون آمدم. رضا اولین کسی بود که مقابل وانت رویت شد.
- بیدار نشد؟
- نه هنوز.
رضا، عبدالواحد و یعقوب را صدا زد.
- یعقوب! برو یه جور مسافرخونه‌چی رو دست به سر کن تا من و عبدالواحد ببریمش داخل.
یعقوب به‌طرف مسافرخانه رفت. رضا و عبدالواحد تن نیمه‌جان علی را از وانت خارج کرده، زیر بغل علی بی‌هوش شده را گرفته و با لطایف‌الحیلی از زیر نگاه‌های مرد مسافرخانه‌چی که یعقوب درحال صحبت با او بود، علی را گذرانده، به اتاق من بردند و روی تخت گذاشتند. یعقوب خود را به ما رساند و به رضا گفت:
- آقا! با پول دهنشو بستم، بیاین حساب کتاب کنید ما دیگه نمی‌مونیم، اگه اون‌ها پیدامون کنن زنده‌مون نمی‌ذارن، تا خبر نشدن ما باید برگردیم.
- باشه بابا! برین اون اتاق تا بیام.
هر سه به اتاق روبه‌رو رفتند. ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی علی زدم.
- علی‌جان! عزیزم؟ خواهش می‌کنم بیدار شو!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
رضا درحالی،که کوله‌پشتی‌اش را به‌ دست گرفته بود داخل شد.
- سارینا! من میرم این دوتا رو رد کنم برن، بعدش هم باید برم پیش پلیس، موندن خودمون هم دیگه خطرناکه، باید با هماهنگی پلیس ایران برگردیم، برگشتنی سعی می‌کنم باند و دارو برای علی جور کنم، فقط سعی کن تا برمی‌گردم بیدارش کنی.
بعد دست در کیفش کرد و پیراهن مسی رنگش را بیرون آورد و به‌طرف من گرفت.
- اینو تنش کن! لباس خودش خیلی پاره شده.
لباس را با یک دست از دستش گرفتم و کوله خودم را با دست دیگر به‌طرفش دراز کردم.
- توی آستر کیفم پول هست، بده بهشون تا برن.
رضا کوله را گرفت«باشه»ای گفت، به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را بست. به‌طرف علی خوابیده روی تخت برگشتم. دکمه‌های پیراهن کاملاً پاره و‌ خاکی شده‌اش که همان لباس سربازی‌اش بود را باز کردم. کبودی‌های روی سی*ن*ه و شکمش اشکم را به چشمانم رساند؛ اما سعی کردم خوددار باشم. دستانش را از آستین‌های پیراهن بیرون آورده و بدنش را به‌طرف دیوار برگرداندم تا پیراهن را از زیر تنش بیرون بیاورم با دیدن زخم‌های زیاد کمرش که حاصل شلاق‌های چرمی بود، دیگر کنترل خودم را از دست داده و هق زدم.
- عزیزم! چی به سرت آوردن نامردا؟
لحظه‌ای بعد خودم را جمع کردم. پیراهنش را گوشه‌ای انداختم و‌ کاملاً بدنش را به پهلو چرخاندم.
بلند شدم. ملحفه‌ی روی تخت را برداشته و در روشویی گوشه‌ای از آن را خیس کردم. کنار علی برگشتم و با ملافه‌ی خیس سعی کردم خون‌های روی کمرش را پاک کنم. خوشبختانه خونریزی تازه نداشتند. با قسمت خشک ملافه، خیسی کمرش را گرفتم و بعد لباس رضا را به تنش پوشاندم و‌ دکمه‌های لباس را بستم؛ اما در تمام این مدت علی هیچ عکس‌العملی نشان نداد. او را به کمر برگرداندم و دستی به چشم‌های بسته‌اش کشیدم.
- چرا چشم‌هاتو باز نمی‌کنی عزیزم؟
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم و بلند شدم. قسمت دیگری از ملحفه را خیس کرده، دوباره پیش علی برگشتم و شروع به پاک کردن خون‌های خشک شده‌ی روی صورتش کردم. وقتی ملحفه‌ی خیس را زیر چشمانش کشیدم یک آن متوجه پرش پلک و پوست گونه‌اش زیر دستم شدم. دستم را عقب کشیدم و با ذوق خیره به او ماندم. کمی گوشه‌ی پلک‌هایش چین خورد و بعد به آرامی از هم باز شدند؛ چون صورتش به‌طرف دیوار کج شده بود، مرا نمی‌دید. نگاهش میخ دیوار ماند. هیچ تکان دیگری نخورد. خالی و بی‌حس فقط به دیوار سفید اتاق چشم دوخته بود.
بالأخره ذوقم از بیدار شدنش بر انتظارم به برگشتن صورتش غلبه کرد و گفتم:
- بالأخره بیدار شدی علی‌جان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
به‌آنی چشمانش انرژی گرفته، ابروهایش را با تعجب بالا داد و صورتش را به‌طرف من برگرداند. لحظاتی مات‌زده به من که کنار تخت روی صندلی نشسته و با لبخندی پهن، ذوق‌زده به او خیره شده‌بودم، نگاه دوخت و بعد نیم‌خیز شد.
- تو‌ اینجایی؟
شادانه سر تکان دادم و گفتم:
- اومدم تو رو برگردونم.
یک‌دفعه گویا چیزی به یادش آمده باشد، خود را بالا کشید، کمی بدنش را به‌طرف من چرخاند و روی تخت درست نشست. لحن صمیمی‌اش را کنار گذاشت و درحالی‌که سعی می‌کرد نگاه از من بگیرد با اخم و لحن خشکی گفت:
-خانم ماندگار! شما چطور اومدید اینجا؟
متعجب از تغییر لحنش خواستم چیزی بگویم، اما نگذاشت و بلافاصله گفت:
- شما با اینا همدست شدین؟ دیدن تطمیع و تهدید و شکنجه جواب نمیده، می‌خوان با شما منو تحت فشار بذارن؟ اومدین منو مجبور کنید؟
متعجب از حرف‌هایش گفتم:
- این چه حرفیه... ؟
اما او نمی‌خواست اجازه‌ی صحبت به من بدهد. با همان لحن خشک و سرزنش‌گرش لحظه‌ای به من فرصت نداد.
- واقعاً تا این حد از من متنفرید که حاضر شدید به کشور خ*یانت کنید؟
عصبانیتش هم از اخم‌های درهم و صورت گلگونش مشخص بود و هم از لحن لرزان کلامش.
- سید گفت می‌خواین ازم انتقام بگیرید، ولی آخه چرا این‌طوری؟
هم خشم غیرمنتظره‌اش برایم عجیب بود، هم قضاوت‌های نادرستش ناراحتم می‌کرد؛ بدتر آن‌که نمی‌فهمیدم از چه حرف می‌زند.
- خانم ماندگار! چطور تونستید؟ واقعاً چطور؟ درکش برام سخته، فقط برای اینکه منو اذیت کنید رفتید با اینا همکاری می‌کنید؟
- اشتباه می‌کنی... .
اصلاً حرف‌هایم را نمی‌شنید و فقط با لرزشی که از خشم به کلامش افتاده بود، درحالی‌ که نگاهش را از من می‌گرفت مرا مخاطب ساخته بود.
- گفت... اون یارو صبح گفت... گفت قراره امروز یکی به دیدنم بیاد که می‌شناسمش... من نفهمیدم... پس منظورش شما بودین... خانم ماندگار! قبول دارم به شما ظلم کردم، آره گناه کردم یه گناه بزرگ، اما تقاصشو از خودم بگیرید، چرا جرم منو پای کشور نوشتید؟ چطور حاضر شدید خ*یانت کنید... ؟ حاضرم هر بلایی دلتون می‌خواد سرم بیارد، اصلاً جونمو بگیرید ولی التماستون می‌کنم به‌خاطر انتقام از من خ*یانت نکنید.
من هیچ از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم، فقط بهت‌زده به دهانش چشم دوخته بودم. کم‌کم کنترل خودم را از اینکه فقط یک‌طرفه به‌قاضی رفته و اجازه صحبت به من نمی‌داد از دست دادم و عصبی به سرش تشر زدم.
- صبر کن! خ*یانت چیه؟ انتقام چیه؟ با کلی دردسر و بدبختی پاشدم اومدم تو رو پیدا کردم، حالا جای تشکر کردن میگی من با اون‌ها همدستم؟ به من چه اونی که می‌شناسی کیه؟ من نیستم علی‌آقا... آشنای خودته، من تنها کاری که کردم اینه که اومدم تو رو از دست اون‌ها نجات دادم، آوردمت اینجا، صورتتو شستم و پیرهنتو عوض کردم، همین.
علی که به‌خاطر تشرم سکوت کرده و نگاه به من دوخته بود، با جمله‌ی آخرم نگاهش را به پیراهنش داد و وقتی پیراهن تازه‌ای را در تنش دید، آن را چنگ زد و عصبی گفت:
- خانم محترم! به چه حقی به‌ من دست زدید و لباسمو عوض کردید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
دیگر تحملم از رفتارش به ته رسید، از جایم به جلو خیز برداشتم و در نزدیکی صورتش با خشم گفتم:
- به همون حقی که هنوز زنتم.
علی مات به من نگاه کرد و‌ من با همان لحن ادامه دادم:
- چیه؟ نکنه یادت رفته؟ طبق اون صیغه‌ای که بینمون خوندن بنده و جنابعالی هنوز ۳۸ روز دیگه زن و شوهریم.
یک آن با یادآوری چیزی عقب نشستم و با نگرانی گفتم:
- نکنه رفتی باطلش کردی؟
لحن آرام و صمیمی علی برگشت.
- نه باطلش نکردم، گفتم اجازه‌شو داری خودت باطل می‌کنی.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- پس اعتراض بیخود نکن، چه بخوای، چه نخوای فعلاً من زنتم که جلوت نشستم، ایرادی هم نداره که بهت دست بزنم و لباستو عوض کنم.
لحن علی گرچه از خشکی درآمده بود، اما هنوز سرزنش‌گر بود.
- باز هم چیزی تغییر نمی‌کنه خانم‌گل! می‌دونم از دستم عصبانی هستی، ولی چرا داری با این‌ها همکاری می‌کنی؟
- وای..‌. چرا باور‌ نمی‌کنی من همدست اون‌ها نیستم؟
- چطور‌ باور کنم همدستشون نیستی؟ تو چطوری اینجایی؟ جز اینکه به واسطه‌ی اون‌ها اومدی؟
کلافه گفتم:
- علی‌جان! من یکی از اون‌هایی که تو‌ رو آورده بود اینور‌ مرز، پیدا کردم و با پول وادارش کردم منو بیاره اینجا.
علی چند لحظه به چشمانم خیره شد. معلوم بود باور نکرده.
- تو اونو از کجا می‌شناختی؟
کمی در جواب دادن مردد شدم.
- خب می‌شناختمش دیگه.
علی عصبی و محکم گفت:
- خانم‌گل! واضح به‌من بگو تو آدمی رو که منو از مرز رد کرده چطور می‌شناختی؟
از خشم غیرمنتظره‌اش شانه‌هایم بالا پرید و لحظه‌ای چشمانم را بستم. گویا برای رفع سوءتفاهم‌های ذهنش مجبور بودم از دیدنش در دخمه حرف بزنم، چیزی که اصلاً مایل نبودم علی آن را بفهمد. آرام جواب دادم:
- می‌شناختم، چون دیده بودمش.
علی چشمانش را با درد فشرد.
- خانم! خانم! خانم! چرا یه حرف درست نمی‌زنی؟ آخه تو از کجا اونو دیده بودی که بشناسی؟
چند لحظه مکث کردم. گویا چاره‌ای جز اعتراف نداشتم. اعترافی که می‌توانست علی را از من متنفر کند. سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم و چون گناهکاران آرام گفتم:
- من اون شب توی دخمه بودم.
علی«چی؟» محکمی گفت. سرم را بالا آوردم. با علی اخمویی روبه‌رو شدم که حتماً به خاطر فریبش از من متنفر می‌شد، اما بهتر از اتهام خ*یانت بود.
- اون شب... اون دختری که آوردن پیش تو... توی دخمه... من بودم.
اخم‌های علی باز شد، اما مات‌زده به من خیره ماند و بعد از هضم حرف‌هایم گفت:
- ولی من صدای تو رو می‌شناسم، صدای اون اصلاً شبیه تو نبود.
نرمی زیر گلویم را با دو انگشت گرفتم تا صدایم را شبیه آن شب کنم.
- من خوب بلدم صدامو تغییر بدم تا کسی منو نشناسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
علی در سکوت به من خیره شد و من هم نگران و نادم به او چشم دوختم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از عکس‌العملش واقعاً هراس داشتم. بعد از چند لحظه پلک‌هایش را بهم فشرد و با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- وای خانم‌گل! تو منو فریب دادی؟
خجالت‌زده سرم را زیر انداختم و آرام«ببخشید» گفتم. علی با لحن غمگینی گفت:
- من هم همه‌چیزو بهت گفتم... این چه کاری بود با من کردی خانم‌گل؟
از فکر اینکه علی مرا نبخشد بغض کردم سرم را بالا آوردم و گفتم:
- ببخشید علی‌جان! اشتباه کردم... نفهمیدم... التماس می‌کنم ازم بگذری.
علی روی تخت جابه‌جا شد تا پاهایش روی زمین قرار گرفت و همان‌طور که لبه تخت نشسته بود با ناراحتی تمام گفت:
- آخ از دستت دختر! می‌فهمی با من چیکار کردی؟ من قول داده بودم چیزی بهت نگم، بعد تو همه‌چیزو از زیر زبونم کشیدی؟
سریع دو دستش را که به زانوهایش تکیه داده و درهم گره کرده بود را گرفتم.
- علی‌جان! تو هنوز به من چیزی نگفتی... تو به یه خبرنگار غریبه گفتی... خودتو ناراحت نکن!
علی با سرزنش سری تکان داد.
- خودمو گول بزنم... ؟ چی فکر کردی اون کارو با من کردی؟
دستانش را محکم‌تر گرفتم، اما برخلاف همیشه او تمایلی به گرفتن دستانم نشان نداد. از همین وضع فهمیدم چقدر از دستم دلخور شده؛ با قل‌قلی که ته دلم از نگرانی راه افتاده بود سر کج کردم.
- علی‌جان! منو ببخش! خواهش می‌کنم! می‌دونم اشتباه کردم؛ ولی به من هم حق بده، می‌خواستم بفهمم چرا منو ول کردی، می‌دونی من تا قبل اون شب چقدر به‌خاطر فهمیدن همین دلیل رفتنت خودخوری کردم؟ خب یه ذره هم به من فکر کن!
علی همان‌طور که خیره به من مانده بود، کم‌کم نگاهش مهربان شد و لبخندی زد. گره دستانش را باز کرد، دستان مرا در دست گرفت و به گرمی فشرد.
- چی می‌تونم بهت بگم خانم‌گل؟ حماقت خودم بود که زود اعتماد کردم. نباید سفره‌ی دلمو باز می‌کردم.
ذوق در زیر پوستم دوید.
- فدات بشم! منو می‌بخشی؟
- خدا نکنه عزیزم... ! باور کنم تو با این‌ها همدست نیستی؟
- قسم می‌خورم‌ من با هیشکی غیر خودت همدست نیستم. حالا منو می‌بخشی؟
علی لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- میشه بخوای و نبخشمت؟
با خوشحالی از بخشیدنم، بلند شدم تا بغلش کنم که باز شدن ناگهانی در با لگد باعث شد هم منِ ایستاده از ترس جیغ کشیده و از جایم بپرم؛ هم علیِ نشسته بایستد و مچ مرا گرفته و مرا به‌طرف خودش بکشد. هر دو با نگرانی چشم به در باز شده دوخته بودیم. فقط چند لحظه کافی بود تا مرد جوانی در هیبت لباس پاکستانی خاکستری رنگی بدون هیچ دستاری بر سر به همراه دو مرد دستار به سر وارد شوند. دو مرد همراه نزدیک در ایستادند، اما مرد اول با لبخندی کج رو به‌طرف ما کرد و یک قدم پیش گذاشت. من و علی با چشمان کاملاً گرد شده به او خیره شدیم. گرچه صورت تیره‌اش در حصار موهای پریشان سیاهرنگ و ریش و سبیل پرپشتی پنهان شده بود؛ اما ما باز هم او را شناختیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
هر دو همزمان از سر بهت، نام فرد روبه‌رویمان را به زبان آوردیم.
- عِمران عامری؟!
مرد جوان قهقهه‌ی بلندی زد.
- عمران عامری نه... عبداللطیف شه‌بخش!
زبان من و علی با دیدن او قفل شده و فقط نگاه متعجبمان را به او دوخته بودیم. او با همان پوزخند روی لبش چند قدم به ما نزدیک شد.
- دیگه به من نگید عمران، بگید عبداللطیف، همکلاسی‌های قدیمی!
نگاه موذی‌اش را از روی علی چرخاند و روی صورت من ثابت کرد، گوشه‌ی لبش بالاتر رفت و گفت:
- به‌به! ببین
کی اینجاست؟
من و علی هر دو از دیدنش درحال شاخ درآوردن بودیم و حرفی از زبانمان بیرون نمی‌آمد. او اینجا چه می‌کرد؟ عمران از همکلاسی‌های زمان کارشناسی ما بود که سال آخر به‌خاطر مسائل امنیتی از دانشگاه اخراج شد. ولی الان او، اینجا، در پاکستان، با نیشخند مسخره‌ای روی لب، مقابل ما ایستاده بود و می‌گفت نامش عبداللطیف است.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
عمران به‌طرف علی که این سؤال را پرسیده بود برگشت.
- من اینجا چیکار می‌کنم؟ خب معلومه، اومدم دنبال گروگان عزیزم که با یه غفلت از دستم لیز خورده.
با این حرف دستی به نوازش روی یقه‌ی پیراهن علی کشید و علی دست او را پس زد.
- پس اونی که می‌گفتن می‌شناسمش تویی... .
عمران دستش را روی شانه‌ی علی زد و بعد رو برگرداند.
- پسر‌! واقعاً وقتی شنیدم فرار کردی یه لحظه خیلی ناامید شدم.
برگشت و با گردنی کج و لحنی مسخره گفت:
- دلمو بدجور شکستی.
ابروهایم را از چندش درهم کردم و او‌ با لحن بهتری به من اشاره کرد.
- ولی از اونجایی که آدم خیلی خوش‌شانسی‌ام، یکی از آدمام این خانم و رفقاشو موقع بردن تو دیده بود و تعقیبشون کرده بود.
در دل به نفر سومی که برای خرید سیگار‌ رفته بود لعنت فرستادم که ما را دیده و تعقیب کرده بود. عمران دستانش را باز کرد و گفت:
- به‌خاطر همین هم الان به جای یه شاه‌ماهی دوتا شاه‌ماهی به تورم افتاده... گفتم که آدم خوش‌شانسی‌ام.
رو از علی گرفت و با همان نگاه هیز و کج‌خند روی لبش قدمی به‌طرف من برداشت.
- این‌طور‌ نیست خانم ماندگار؟
کل غیضم را در کلامم به سویش پرت کردم.
- خیلی کثیفی عمران عامری!
بلند خندید و سرش را تکان داد.
- دیگه‌ چی... ؟ هرچی دلت می‌خواد فحش بده، مهم اینه هردوتون الان اسیر منید.
درآنی خنده‌اش را خورد. اخم کرد و با دو قدم بلند خود را به من رساند و با صدای محکمی گفت:
- درضمن دیگه نشنونم به من بگی عمران، من عبداللطیفم.
از ترس صدای بلندش چشم بستم و علی دستش را به عنوان‌ حفاظ روی سی*ن*ه‌ام گذاشت و مرا کمی به عقب کشید. اما عبداللطیف سرش را نزدیک صورتم‌ آورد و‌ غرید.
- یادته‌ چقدر منو از خودت می‌روندی؟
آرام گفتم:
- خفه‌شو... عبداللطیف!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین