- Jun
- 2,115
- 39,447
- مدالها
- 3
لطیف پوزخندی زد و گفت:
- رفیق! من که نمیزنمش به من اعتراض میکنی؟ ولی قبول کن که باید بفهمه جرم فراری دادن بیتقاص نیست، این دوستمون هم فقط میخواد حالشو بپرسه و یه چیزایی یادش بده.
مرد کاملاً نزدیک شده بود. من در پناه علی چشمانم را به شلاق دست مرد دوخته و نزدیک بود از ترس به گریه بیفتم.
مرد گفت:
- بهتره بری کنار تا کارم زود تموم بشه.
علی محکم فریاد زد و گفت:
- گمشو عقب!
لطیف کمی جلوتر آمد و خطاب به مرد گفت:
- رفیق! بذار یه جور تازهای بازی کنیم.
مرد منتظر به دهان لطیف چشم دوخت و لطیف رو به علی کرد.
- حالا که میخوای از زنت محافظت کنی ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی و شلاقها رو تو بخوری.
لطیف به مرد «شروع کن» گفت. علی سریع به طرف من برگشت، مقابلم زانو زد و ساعد دستان بستهاش را بالای سرم دو گوشهی دیوار گذاشت و کاملاً مرا در حصار خود گرفت؛ اولین ضربه که به کمر او خورد، قلبم کنده شد. با گریه گفتم:
- علی! برو کنار خودم بخورم.
علی که زیر فشار ضربهها اخم کرده و با هر ضربه کلامش منقطع شده و هینی از سی*ن*هاش بیرون میآمد گفت:
- سرتو... بچسبون... به من... چشماتو... ببند.
سرم را به سی*ن*هاش چسبانده و چشمان اشکبارم را بستم.
با صدای هر ضربهای که به بدن علی میخورد، روح من تکهتکه میشد و هر نفسی که از تحمل درد میکشید، قلب مرا خراش میداد و اشکم را بیشتر میکرد. تا لطیف دستور توقف بدهد، جان من هم به لبم رسید. همین که مرد دست کشید، علی روی زمین رها شد. نگران نیمخیز شدم.
- علی چی شدی؟
بیحال لبخند زد و گفت:
- خوبم، نگران نشو!
صدای لطیف سرم را بالا آورد.
- چون رفیقم بودی گذاشتم امروز شلاقی که سهم زنت بود رو تو بخوری، وگرنه من همیشه اینقدر مهربون نیستم.
جوابش فقط نگاه نفرتبارم شد که او و رفیقش را تا بیرون بدرقه کرد. با بسته شدن در بهطرف علی برگشتم. علی خود را به کنار دیوار کشید و تکیه داد. نگران نزدیکاش شدم.
- درد داری؟ چرا نذاشتی خودم شلاقشو بخورم.
لبخندی زد و گفت:
- من باشم و بذارم تو رو بزنن؟
- رفیق! من که نمیزنمش به من اعتراض میکنی؟ ولی قبول کن که باید بفهمه جرم فراری دادن بیتقاص نیست، این دوستمون هم فقط میخواد حالشو بپرسه و یه چیزایی یادش بده.
مرد کاملاً نزدیک شده بود. من در پناه علی چشمانم را به شلاق دست مرد دوخته و نزدیک بود از ترس به گریه بیفتم.
مرد گفت:
- بهتره بری کنار تا کارم زود تموم بشه.
علی محکم فریاد زد و گفت:
- گمشو عقب!
لطیف کمی جلوتر آمد و خطاب به مرد گفت:
- رفیق! بذار یه جور تازهای بازی کنیم.
مرد منتظر به دهان لطیف چشم دوخت و لطیف رو به علی کرد.
- حالا که میخوای از زنت محافظت کنی ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی و شلاقها رو تو بخوری.
لطیف به مرد «شروع کن» گفت. علی سریع به طرف من برگشت، مقابلم زانو زد و ساعد دستان بستهاش را بالای سرم دو گوشهی دیوار گذاشت و کاملاً مرا در حصار خود گرفت؛ اولین ضربه که به کمر او خورد، قلبم کنده شد. با گریه گفتم:
- علی! برو کنار خودم بخورم.
علی که زیر فشار ضربهها اخم کرده و با هر ضربه کلامش منقطع شده و هینی از سی*ن*هاش بیرون میآمد گفت:
- سرتو... بچسبون... به من... چشماتو... ببند.
سرم را به سی*ن*هاش چسبانده و چشمان اشکبارم را بستم.
با صدای هر ضربهای که به بدن علی میخورد، روح من تکهتکه میشد و هر نفسی که از تحمل درد میکشید، قلب مرا خراش میداد و اشکم را بیشتر میکرد. تا لطیف دستور توقف بدهد، جان من هم به لبم رسید. همین که مرد دست کشید، علی روی زمین رها شد. نگران نیمخیز شدم.
- علی چی شدی؟
بیحال لبخند زد و گفت:
- خوبم، نگران نشو!
صدای لطیف سرم را بالا آورد.
- چون رفیقم بودی گذاشتم امروز شلاقی که سهم زنت بود رو تو بخوری، وگرنه من همیشه اینقدر مهربون نیستم.
جوابش فقط نگاه نفرتبارم شد که او و رفیقش را تا بیرون بدرقه کرد. با بسته شدن در بهطرف علی برگشتم. علی خود را به کنار دیوار کشید و تکیه داد. نگران نزدیکاش شدم.
- درد داری؟ چرا نذاشتی خودم شلاقشو بخورم.
لبخندی زد و گفت:
- من باشم و بذارم تو رو بزنن؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: