جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,513 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
لطیف پوزخندی زد و گفت:
- رفیق! من که نمی‌زنمش به من اعتراض می‌کنی؟ ولی قبول کن که باید بفهمه جرم فراری دادن بی‌تقاص نیست، این دوستمون هم فقط می‌خواد حالشو بپرسه و یه چیزایی یادش بده.
مرد کاملاً نزدیک شده بود. من در پناه علی چشمانم را به شلاق دست مرد دوخته و نزدیک بود از ترس به گریه بیفتم.
مرد گفت:
- بهتره بری کنار تا کارم زود تموم بشه.
علی محکم فریاد زد و گفت:
- گمشو عقب!
لطیف کمی جلوتر آمد و خطاب به مرد گفت:
- رفیق! بذار یه‌ جور تازه‌ای بازی کنیم.
مرد منتظر به دهان لطیف چشم دوخت و لطیف رو به علی کرد.
- حالا که می‌خوای از زنت محافظت کنی ببینم تا کجا می‌تونی تحمل کنی و شلاق‌ها رو تو بخوری.
لطیف به مرد «شروع کن» گفت. علی سریع به طرف من برگشت، مقابلم زانو زد و ساعد دستان بسته‌اش را بالای سرم دو گوشه‌ی دیوار گذاشت و کاملاً مرا در حصار خود گرفت؛ اولین ضربه که به کمر او خورد، قلبم کنده شد. با گریه گفتم:
- علی! برو کنار خودم بخورم.
علی که زیر فشار ضربه‌ها اخم کرده و با هر ضربه کلامش منقطع شده و هینی از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌آمد گفت:
- سرتو... بچسبون... به من... چشماتو... ببند.
سرم را به سی*ن*ه‌اش چسبانده و چشمان اشک‌بارم را بستم.
با صدای هر ضربه‌ای که به بدن علی می‌خورد، روح من تکه‌تکه میشد و هر نفسی که از تحمل درد می‌کشید، قلب مرا خراش می‌داد و اشکم را بیشتر می‌کرد. تا لطیف دستور توقف بدهد، جان من هم به لبم رسید. همین که مرد دست کشید، علی روی زمین رها شد. نگران نیم‌خیز شدم.
- علی چی شدی؟
بی‌حال لبخند زد و گفت:
- خوبم، نگران نشو!
صدای لطیف سرم را بالا آورد.
- چون رفیقم بودی گذاشتم امروز شلاقی که سهم زنت بود رو تو بخوری، وگرنه من همیشه اینقدر مهربون نیستم.
جوابش فقط نگاه نفرت‌بارم شد که او و رفیقش را تا بیرون بدرقه کرد. با بسته شدن در به‌طرف علی برگشتم. علی خود را به کنار دیوار کشید و تکیه داد. نگران نزدیک‌اش شدم.
- درد داری؟ چرا نذاشتی خودم شلاقشو بخورم.
لبخندی زد و‌ گفت:
- من باشم و بذارم تو رو بزنن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
هنوز مدتی از رفتن آن دو نگذشته بود که دو نفر دیگر وارد شدند، کمی از ترس عقب نشستم. صدای «نترس» گفتن علی کمی قوت قلب به من داد. یکی از مردان سراغ علی آمد، دستانش را باز کرد، او را بلند کرد و به نزد دیگری که کنار زنجیرهای از سقف آویزان شده، منتظر بود، برد و بعد هر دو دستان علی را از مچ درون حلقه‌ی فلزی زنجیرها کرده و قفل کردند. با من هم چنین کرده و بیرون رفتند‌. حالا دیگر هر دو دست ما درحالی‌که سرپا بودیم از سقف آویزان شده بود. صورتم را به طرف علی چرخاندم، هنوز کمی بی‌حال بود. وقتی به این فکر کردم که کمرش از قبل هم زخمی بود، از خودم متنفر شدم.
- علی‌ جان! کاش می‌ذاشتی خودم رو بزنن، تو کمرت از قبل هم زخمی بود.
علی در همان حالت کمی دو کتفش را به عقب و جلو حرکت داد.
- سوزش نداره، طوری نشده، نگران من نباش خانم‌ِ گل! من پوست کلفت شدم، اینا رو من اثر نداره.
- بمیرم برات!
علی اخم کرد و گفت:
- خدا نکنه! تا من هستم نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
- عزیزمی علی!
لبخند زد و گفت:
- تو بیشتر.
به خاطر وضعیتی که ما را به سقف بسته بودند سرم را به بازویم تکیه داده و گردنم را طرف علی چرخانده بودم تا ببینمش، گرچه دردی در مهره‌هایش پیچیده بود؛ اما مگر‌ مهم بود؟ مهم این بود که من علی‌ام را بعد از مدت‌ها دیده بودم و هنوز فرصت نشده بود دلتنگی‌ام‌ را با وجودش پاسخ دهم؛ علی هم نگاهش را به من داده و لبخند روی لبش را که من حسرت به دلش مانده بودم، نثارم می‌کرد.
- علی‌ جان؟
- جانم!
- چطور بعد اون حرف‌هایی که بابا بهت زد از من متنفر نشدی؟
- چرا باید متنفر می‌شدم؟
- خوب چون من دختر همون آدمیم که به تو و پدرت توهین کرد.
- تو خانم گل منی... تو‌ که توهین نکردی، اگه ازت دور شدم به خاطر تنفر نیست، از سر اجبار و عذاب وجدانه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- تو عاشق‌تر از منی، من یه مدت ازت متنفر شدم، همون موقعی که ترکم کردی.
صدای غمگینش را شنیدم.
- کاش هنوز هم ازم متنفر بودی، کاش فراموشم کرده بودی، کاش نمی‌اومدی دنبالم تا اینطوری گرفتار نشی.
سرم را بلند کردم و به طرفش چرخاندم.
- مگه می‌تونستم علی؟
چهره‌اش غصه‌ی درون قلبش را فریاد می‌زد.
- آخه عزیزم چرا افتادی دنبال پیدا کردن من؟
- چون عزیزمی! چون نمی‌تونستم بی‌خیالت بمونم، تو نمی‌دونی چقدر وجودت برام حیاتیه... اونقدر که با رفتنت رگ دستمو زدم.
کمی اخم کرد.
- می‌دونی چی به من گذشت وقتی فهمیدم رگ زدی؟
شرمنده نگاه از او گرفتم و به کاشی‌های کف دوختم.
- ببخشید! حماقت کردم؛ اما اون موقع همه‌ی درها روم بسته شده بود، کاملاً ناامید شده بودم. نمی‌خواستم یه لحظه هم دیگه نفس بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
علی بعد از لحظه‌ای مکث آرام گفت:
- خدا خیلی به من رحم کرد که اتفاقی برای تو نیفتاد.
نگاهم را بالا برده و تا مچ دستم کشاندم. گوشه‌ای از اثر زخم اسکار گرفته از زیر حلقه‌ی فلزی دور مچم مشخص بود.
- اگه دستم باز بود جای زخمشو بهت نشون می‌دادم.
- می‌خوای عذابم بدی؟
دستپاچه نگاهم را به طرف علی چرخاندم.
- نه! این چه حرفیه؟ من چرا باید عذابت بدم؟
- چون من باعث اون زخم شدم.
- نه، تقصیر خودم بود که اون موقع مغزم قفل شد و به جای دیدن ایرادهای قضیه، فقط به این فکر کردم که از اول اومده بودی منو فریب بدی. علی، منِ احمق به جای اینکه ببینم یه جای کار می‌لنگه، به جای اینکه به این فکر کنم علی‌ای که تا یک هفته قبلش به من می‌گفت ترکم نکن. چرا یه دفعه ازم بریده؟ به این فکر می‌کردم که همه‌ی حرفات دروغ بوده و می‌خواستی منو نابود کنی، تقصیر خودم بود که حقایق رو ندیدم و فقط به موهومات مغزم بها دادم. آخرش هم همون موهومات منو نابود کرد تا دست به تیغ ببرم.
- من رو ببخش خانم‌گل! من بهت بد کردم... گرچه از سر اجبار بود نه اراده؛ اما به هرحال توفیری توی نتیجه نداشت.
- علی؟
- جانم؟
- راهی هست وقتی برگشتیم، دوباره با هم باشیم؟
چند لحظه در سکوت نگاهم کرد.
- فکر می‌کنی برمی‌گردیم؟
- آره... برمی‌گردیم... باید برگردیم... من می‌خوام با تو زندگی کنم.
لحن علی آرام‌تر از قبل شد.
- پدرت راضی نیست.
- من بابا رو راضی کنم، تو راضی میشی؟
علی رو از من برگرداند و چشم به زمین دوخت و هیچ نگفت. بغض به گلویم فشار آورد.
- حق داری... می‌خوای بگی با حرف‌هایی که شنیدی نمی‌تونی برگردی... بهت حق میدم، ولی این وسط تکلیف دل من چی میشه؟ یه قسمت از دل من همراهته، اگه برنگردی تا همیشه ناقص می‌مونه.
علی بی آنکه نگاه از زمین بلند کند، پرسید:
- از مادرم خبر داری؟
عصبی شدم.
- این یعنی از خودم و دلم حرف نزنم؟ یعنی تلاش نکنم راضیت کنم؟ باشه، اصلاً هرچی شما امر کنید، گور بابای دل من... سارینای بدبخت چرا باید عاشق می‌شد؟ فقط برای عذاب خودش، سارینا حقشه تنها بمونه، همیشه سهمش از زندگی تنهایی بوده، اینم روش... .
علی که روی‌اش را به طرفم برگردانده بود، گفت:
- چیزی نگفتم که عزیزم... فقط گفتم از مادرم خبر داری یا نه؟
کمی نگاهم را به چهره‌اش دوختم و بعد آرام‌تر گفتم:
- حال مادرت خوبه، وقتی بهش گفتم دیدمت خیلی خوشحال شد، خصوصاً که دیگه معلوم می‌شد حرف‌های پشت سرت دروغه.
علی کمی اخم کرد و گفت:
- حرف؟ چه حرفایی؟
- بهت تهمت خ*یانت به کشور زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
ابروهای علی بالا پرید و چشمانش گرد شد و گفت:
- خ*یانت؟! برای چی؟
- خب وقتی مأمورها اومده‌بودن پاسگاهتون، دیده‌بودن‌ همه مردن اما تو ناپدید شدی، بهت اتهام خ*یانت زدن، شدی متهم ردیف اول! گفتن تو با اینا همدست بودی و راهشون رو‌ برای گرفتن پاسگاه هموار کردی، بعد هم همراهشون در رفتی.
علی فقط با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد آرام گفت:
- واقعاً؟!
سری تکان دادم و گفتم:
- مأمورها ریخته‌بودن توی خونه‌اتون، همه وسایلاتو گشته بودن، کیس و گوشیت رو هم توقیف کردن سر همین تهمت، مادرت از این و اون خیلی حرف شنید.
علی به وضوح ناراحت شد و گفت:
- بی‌چاره مادرم! بهش خیلی سخت گذشته.
- دیگه غصه نخور؛ وقتی برگردیم همه می‌فهمن اشتباه کردن.
علی نگاهش را به روبه‌رو چرخاند.
- یعنی میشه برگردم و یه بار دیگه مامانو ببینم؟
غصه‌ی درون صدایش، صدایم را لرزاند.
- آره علی، برمی‌گردیم، بالاخره یه راه فرار پیدا می‌کنیم.
نگاهش را به طرفم چرخاند.
- خیلی خوش‌خیالی خانم‌گل!
- خوش‌خیال نیستم، امیدوارم، من به خدا و کمکش امیدوارم... نگو که تو امیدوار نیستی؟!
لبخند تلخی زد.
- من هم فقط به خودش امید بستم، ولی... .
نگذاشتم حرفش تمام شود.
- علی، می‌دونی چقدر دلم لک‌ زده‌بود برای حرف‌های امیدوارکننده‌ات؟ ناامیدم نکن.
علی در جوابم لبخندی زد و چند لحظه فقط به چشمان هم نگاه کردیم تا علی پرسید:
- پایان‌نامه رو‌ چیکار کردی؟ بردی برای دفاع؟
یک لحظه نگاهم را دزدیدم.
- نه... همه‌چیزو جمع کردم دادم دست دکتر فروتن، دکتر گفت یه مدت منتظر ما‌ می‌مونه، اگه برنگشتیم کار رو میده دست بقیه تموم کنن.
- حیف... اون پایان‌نامه پای کسایی نوشته میشه که براش زحمتی نکشیدن.
به طرفش چرخیدم.
- چه توقعی داشتی علی؟ توقع داشتی همه‌چیزها یادم بره، بعد مثل کسی که هیچ‌ اتفاقی براش نیفتاده برم دفاع کنم؟
کمی مکث کردم:
- اصلاً اگه حیف بود چرا خودت واینستادی تمومش کنیم بعد بذاری بری؟
علی روی‌اش را برگرداند.
- خواستم، نتونستم، باید زودتر ترکت می‌کردم، اگه می‌موندم دیگه نمی‌تونستم پای حرفم‌ بمونم؛ مجبور شدم زودتر برم. گفتم به خاطر زحمت‌هایی که کشیدی، خودت کار رو‌ تموم می‌کنی.
- علی‌جان، نمی‌خوام گلایه کنم؛ اما واقعاً تو توقع داشتی توی اون موقعیت برم دنبال پایان‌نامه؟
- دلم می‌خواست فراموشم کنی، می‌خواستم فراموشت کنم؛ اما نشد روزی که به هوای خبر گرفتن از تو زنگ زدم به سید فقط دوست داشتم بشنوم که تو‌ حالت خوبه و فراموشم کردی؛ اما‌ به جاش شنیدم که تو به خاطر من رگ زدی، خدارو‌شکر‌ که حالت خوب بود اما‌ می‌دونی توی همون چند ثانیه تا بگه حالت خوبه چی به من‌ گذشت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
کمی سرم‌ را تکان دادم.
- تو همه‌ی زندگیمی علی یه دفعه بدون هیچ توضیحی گذاشتی رفتی، توقع داشتی‌ چی بشه؟ نابودم کردی پسر، اصلاً نفهمیدی با من چیکار‌ کردی! فکر‌ می‌کنی کار سخت رو تو کردی که دل بریدی...؟ نه‌، من بودم که توی نبودنت نابود شدم.
علی همان‌طور‌ که سرش زیر بود، آرام گفت:
- متأسفم عزیزم!
اشک‌هایم بی‌وقفه از‌ چشمانم می‌چکید و من حتی نمی‌توانستم آن‌ها‌ را پاک‌ کنم.
- اون روزها همه ازم‌ خواستن فراموشت کنم، خودمم خواستم؛ اما‌ نتونستم، می‌دونی‌ چرا؟ چون تو خودِخودِ منی، تو یکی نیستی که از راه اومده باشه بتونه همین‌جوری راحت بره تو جا گرفتی توی قلب من، من دیگه بخوام هم نمی‌تونم فراموشت‌ کنم.
علی سرش را بلند کرد و نگاهش‌ را به سقف دوخت.
- آخ...! کاش فراموشم می‌کردی.
- علی؟ اصلاً ممکنه؟ تو سه سال شوهر‌ من بودی، من داشتم برای یه عمر زندگی با تو برنامه می‌ریختم. اصلاً اینا هیچ، اونی که منو زنده کرد تو‌ بودی، من قبل تو هیچی‌ نبودم حالا چطور‌ می‌تونم‌ روی‌ همه‌ اینا چشم‌ ببندم...؟ من تو رو می‌خوام، غیر زندگی با تو هیچی نمی‌خوام.
علی هیچ‌ به طرف من گریان نگاه نمی‌کرد؛ اما بغض صدایش کاملاً مشخص بود.
- عزیز دلم، چرا اصرار می‌کنی وقتی نمی‌تونیم باهم باشیم؟
آب دهانم را قورت دادم و کمی بر خودم مسلط شدم تا دیگر گریه نکنم.
- می‌تونیم علی... اگه تو بخوای می‌تونیم... من همه‌چی رو حل می‌کنم، من درست می‌کنم، فقط تو بخواه، اگه تو‌ بگی دوباره منو می‌خوای، من بابا رو‌ راضی می‌کنم، نشد برای عقدمون حکم از دادگاه می‌گیرم، بعد می‌ریم‌ یه جایی که دست بابا بهمون نرسه.
علی همان‌طور‌ سر به زیر ماند و چیزی نگفت.
- علی‌جان! می‌دونم از بابا دل‌چرکینی، می‌دونم هرگز حرفاشو فراموش نمی‌کنی ولی من حاضرم به خاطر تو با بابا قطع رابطه کنم، فقط کافیه تو بخوای!
- من هرگز این رو نمی‌خوام، من بین تو و پدرت قرار نمی‌گیرم.
- تو بین من و بابا نیستی، من خودم بابا رو کنار می‌ذارم، خواهش می‌کنم علی، بابا با من خیلی بد کرده، با ما بد کرده از همون روز اول با همون شرط مسخره‌ای که گذاشت، نمی‌خواست ما به هم برسیم در ظاهر رضایت داد؛ اما در باطن کاری کرد که من برای عقد گیر رضایتش بمونم، اصلاً از قصد اون حرف‌ها رو به تو زد، تا تو رو عصبی کنه... تو منو قبول کن من بابا رو‌ وادار می‌کنم ازت معذرت خواهی کنه.
علی سرش را بلند کرد و به طرف من برگشت. چشمانش دو کاسه‌ی خون شده بود؛ با صدای گرفته‌ای گفت:
- عزیزم، دیگه چیزی نگو بذار الان که اینجایی، الان که بعد مدت‌ها دارم می‌بینمت، به چیزای بد فکر‌ نکنم.
چند لحظه در سکوت به او خیره شدم. او می‌خواست با این حرف آب پاکی را روی دستم بریزد؛ اما نمی‌دانست من هم به این راحتی کوتاه نمیایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
فعلاً باید به طریقی خودم را کنارش نگه می‌داشتم، پس آرام گفتم:
- چشم عزیزم، دیگه حرفی نمی‌زنم ناراحتت کنم.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- به حرمت عشق بینمون، می‌خوام دوتا قول بهم بدی.
- چی عزیزم؟
- اول... قول بده تا آخرین روز عقدمون مثل قبل همسرم باشی و دوستم داشته باشی قول میدی؟
- خانم‌گل؟ عزیزم؟! مطمئن باش من دوستت دارم، تا روزی که امکانش باشه همسرمی.
چراغی ته تاریک قلبم روشن شد، شاید تا آن روز می‌توانستم به طریقی رضایتش را جلب کنم. لبخندی زدم که جوابم لبخند او بود. حالا باید برای بعد از انقضای عقدمان هم شگردی اجرا می‌کردم که از او دور نشوم.
- یه قول دیگه هم باید بدی.
منتظر ماند تا حرفم را بزنم. گرچه گفتن این حرف سخت‌ترین کار دنیا بود؛ اما باید آن را می‌زدم.
- قول بده... وقتی از هم جدا شدیم، ازم دور نشی... به عنوان یه همکار، یه دوست، یه آشنای قدیمی باهام باش... خوب می‌شناسمت، می‌دونم وقتی این عقد از بینمون برداشته بشه باهات غریبه و نامحرم میشم و تو هم توی مرامت نیست با یه نامحرم گرم بگیری ولی باور کن هیچ‌وقت از خط قرمزهات جلوتر نمیام، قول میدم خودم حد و حدود بینمون رو رعایت کنم فقط اجازه بده هر روز ببینمت، شده سرد و رسمی ولی باهام حرف بزن... اصلاً خیال نکن دخترم، قول میدم دخترانه باهات برخورد نکنم، همین که مثل دوتا همکار باشیم برام کافیه... قبول می‌کنی علی‌جان؟
لحظاتی نگاهش را به من دوخته‌بود و بعد گفت:
- فکر کردی شدنیه؟ اصلاً ممکنه من تو رو ببینم و برام عادی باشه؟ یه چیز ناممکن ازم می‌خوای خانم‌گل! علاج درد ما فقط دوریه، تا شاید بتونیم همدیگه رو فراموش کنیم نباید هی زخمی رو که می‌خواد دَلَمه ببنده با ناخن بخراشیم، نباید بعد از تموم شدن عقدمون دیگه هم‌دیگه رو ببینیم به هیچ دلیلی و به هیچ‌ روشی، چون می‌دونم من اگه بعدش ببینمت دیگه نمی‌تونم افسار قلبمو دستم بگیرم... آره می‌دونم دارم حماقت می‌کنم که ازت می‌گذرم، ولی باید این کارو بکنم باور کن برای هر دومون بهتره که دیگه همدیگه رو نبینیم.
تمام غم عالم به قلبم هجوم آورد.
- حق با توئه، راست میگی، ما نباید دیگه همدیگه رو ببینیم شاید تو بخوای بعد من زن بگیری و بودن من کنارت یه مانع بزرگه برات!
- عزیزم...!
نگذاشتم حرفی بزند و با بغض گفتم:
- اصلاً ازدواج کن، ایرادی نداره، بالاخره یه پسر مجردی، باید زن بگیری، من رو کنار گذاشتی ولی دلیل نمی‌شه زندگی رو هم بذاری کنار. من که اون موقع کاره‌ای نیستم دخالت کنم؛ قول میدم بخوای زن بگیری مزاحمت نشم... فقط قول بده گه‌گاهی ازم خبر بگیری شده یه پیام بزن بگو سلام، همین هم کافیه، بذار دل من هم خوش باشه. من فقط یه رفاقت خشک و خالی می‌خوام، یه احوالپرسی خالی، حتی از دور، من رو از این‌ها محروم نکن!
اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم پایین می‌غلطید. علی که نگران نگاهش به من بود گفت:
- گریه نکن خانم‌گل، خودت رو عذاب نده! من اینقدر ارزش ندارم که به خاطرم گریه کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
گریه‌ام صدادار شد درحالی‌که هق می‌زدم گفتم:
- داری علی، داری، تو فقط قول بده فراموشم نکنی، قول بده وقتی بهت نامحرم شدم باز هم باهام حرف بزنی، می‌دونم لیاقت داشتنت رو ندارم؛ اما بی تو هم نمی‌تونم، ازم دور نشو تا ببینمت، باشه محلم نذار! ولی بذار یه جایی نزدیکت باشم، اگر هم می‌ترسی بودنم نزدیکت باعث بشه نتونی دوباره زن بگیری، چون می‌دونم هیچ زنی نمی‌تونه وجود زن سابق شوهرش رو تحمل کنه، باشه، قول میدم اگه دختری خواستی که لایقت بود ازت دور بشم؛ اما حداقل تا اون موقع منو دور ننداز تا وقتی زن تازه بگیری منو به عنوان یه آشنای دور نگه دار قول میدم مزاحم زن و زندگیت نشم، از دور دیدنت هم برام کافیه، خودم میرم دور میشم، ولی حداقل تا اون موقع از دیدنت محرومم نکن.
صدای لرزان علی بلند شد و گفت:
- عذابم نده خانم‌گل! زجرم رو بیشتر نکن! همین عذاب که دارم از دستت میدم برام کافیه، همین که نتونستم اون آرامشی که بهت قول دادمو فراهم کنم، به اندازه‌ی کافی عذابم میده تو دیگه بیشترش نکن، جونم رسیده به لبم دختر! من تا آخرین روز عمرم دوستت دارم، تا آخرین نفسم فراموشت نمی‌کنم. یه تیکه از روح من برای همیشه پیش تو می‌مونه؛ مطمئن باش قلبم همیشه به یاد تو می‌زنه، توی این دل بعد از تو هیچ‌ک.س وارد نمی‌شه.
با صدای جیغ‌مانند بلندی گفتم:
- پس چرا از تصمیمت کوتاه نمیایی؟
علی هم بلند جوابم را داد:
- نمی‌تونم خانم‌گل، نمی‌تونم... .
و بعد آرام‌تر ادامه داد:
- حرمت پدرم جلوی چشمام پرپر شد، اون روز یه بار دیگه از دست دادن پدرم رو دیدم و نتونستم کاری بکنم، من نمی‌تونم چشمم رو ببندم به اون حرفا... قبول کن اگه برگردیم به هم، من از عذاب وجدان هلاک میشم... نمی‌خوام حرمت پدرم و امثال پدرم که جونشونو به خاطر من دادن بره زیر پاهام. من اینقدر بی‌شرف نیستم که چشم ببندم به اون حرفا.
علی مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
- من از خودمو دلمو زندگیم می‌گذرم برای اینکه به اونا بی‌حرمتی نشه، اونا از همه‌چی‌شون به خاطر من گذشتن، من هم باید از همه‌چیم به خاطر اونا بگذرم.
اشک که از چشمانش پایین غلطید رو از من گرفت، دلم به معنای واقعی کلمه شکست. فقط مبهوت به او چشم دوخته بودم و بی‌اختیار گریه می‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم که هیچ امیدی برایم وجود ندارد، چند لحظه بعد که توانست بر خودش مسلط شود به طرفم برگشت:
- خانم‌گل، من نمی‌تونم پای قول دومت بمونم، من و تو فقط تا روز انقضای عقد باهمیم، بعدش اگه برگشته بودیم، نباید تحت هیچ شرایطی باهم باشیم.
علی مکث کرد من فکر کردم شاید نباید به برگشت فکر کنم، شاید بهتر بود اینجا بمانم تا علی را به اجبار کنارم نگه دارم. علی محکم‌تر از قبل ولی با لحنی آرام گفت:
- فقط از خدا می‌خوام، هم به تو، هم به من آرامش بده.
با گریه گفتم:
- آرامش من تویی علی‌جان، بدون تو دیگه آرامشی نیست.
علی مدتی در سکوت نگاهم کرد و وقتی از آرام شدنم مأیوس شد، گفت:
- آروم باش عزیزم! آروم باش... آینده رو‌ ول کن، مهم فقط اینه که الان اینجایی و من می‌بینمت.
کلامش را به لبخندی ختم کرد، سعی کردم لبخندی در جوابش بزنم، اما ناممکن بود، فقط خطی روی لبم افتاد.
- راست میگی علی، نباید خوشی الانم رو با فکر به آینده‌ی تاریک خراب کنم.
لبخندش بیشتر شد.
- آفرین دختر خوب، بخند، دنیا با خنده‌های تو قشنگ میشه.
کنار من بودنش غنیمت بود. من وقت زیادی برای داشتنش نداشتم، پس نباید حالم را خراب می‌کردم. لبخندم عمیق‌تر شد. دیگر واقعی لبخند می‌زدم.
- خیلی خوشحالم که الان کنارتم علی‌جان!
آرام پلک زد و گفت:
- من هم همین‌طور عزیز دلم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
حق با علی بود، نباید خوشی باهم‌بودنمان را تلخ می‌کردم. پس خواستم جهت بحث را تغییر دهم، دستانم به‌خاطر آویزان بودن از درد گذشته و سِر شده‌بودند. کمی تکانشان دادم که درد بدی در بازویم پیچید.
- علی؟ دست‌های تو هم درد گرفته؟
- آره
- علی، واقعاً بی‌حس شدن.
- می‌دونم... ولی باید تحمل کنی.
نگاهی نگران به پنجره و آسمان بی‌ابر انداختم.
- یعنی پیدامون می‌کنن که نجاتمون بدن؟
- فکر نکنم.
رو به طرف علی چرخاندم و خواستم از رضا بگویم؛ اما زبان بستم چرا که امید کمی داشتم رضا پیدایمان کند، پس ترجیح دادم علی را بی‌خود امیدوار نکنم، سرم را زیر انداختم و با صدای علی دوباره سر بلند کردم.
- می‌دونی خانم‌گل عوض شدی؟
نگاهم را به لبخندش دوختم.
- چطور مگه؟
- خانم‌گلی که من می‌شناختم، الان توی این شرایط باید عصبی می‌شد و داد می‌زد.
کمی لب‌هایم کش آمد.
- یعنی می‌خوای بگی هر چی تا الان عصبی شدم اصلاً به چشمت نیومده؟
- چرا... ولی باز هم آروم‌تر از سابقی، می‌دونم الان کلافه‌ای، از دست من و حرفام ناراحتی، دستات هم درد می‌کنه ولی هنوز مثل سابق عصبانی نشدی، این یعنی واقعاً عوض شدی.
لبخند تلخی در جوابش زدم.
- علی‌آقا، تنهایی من رو عوض کرده، این چند وقت دیگه کسی رو نداشتم نازمو بکشه، وقتی عصبیم آرومم کنه و بگه اتفاقی نیفتاده، وقتی کنترلم از دستم در رفته و‌ داد می‌زنم فقط لبخند بزنه، وقتی درد دارم انگشتاشو بکشه توی موهام و نوازشم کنه تا آروم بشم.
کمی مکث کردم و به چهره‌ی او که لبخندش پر زده‌بود خیره شدم.
- باید خودم رو برای بعد از تو آماده کنم، باید یاد بگیرم خودم خودم رو آروم کنم، چون دیگه کسی رو ندارم آرومم کنه.
صدای غمگینش فقط برای گفتن «خانم‌گل» بلند شد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به روبه‌رو دادم.
- آخ که چقدر دلم تنگ شده برای اون وقتایی که درد داشتم و نوازشم می‌کردی.
- دستاتو که باز کنن تا خون دوباره توشون بیاد یه خورده درد می‌گیره؛ اما‌ بعد‌ خوب میشه.
پوزخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- دستام رو باز کنن همین‌جا تمارض می‌کنم تا نوازشم کنی.
علی خنده‌ای کرد و گفت:
- از دست تو دختر، تمارض چیه؟ دستام که باز شد تا هر وقت بخوای نوازشت می‌کنم، کافیه فقط بخوای خانم‌گل!
از شنیدن «خانم‌گل» عصبی شدم و تشر زدم:
- تو چرا همش میگی خانم‌گل؟
لبخندی زد و گفت:
- باز داری میشی خانم‌گل خودم.
عصبی‌تر شدم و گفت:
- اینقدر اسم من ضایع‌ست که یه بار هم نمیگی سارینا؟
- مگه خانم‌گل چشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
کمی با حرص پلک‌هایم را فشردم.
- هیچیش نیست ولی من دلم می‌خواد اسم خودم رو بگی، اوایل فکر‌ می‌کردم توی جمع خوشت نمیاد بگی؛ اما توی خلوت هم هیچ‌وقت بهم نگفتی سارینا... می‌خوای باور کنم تو هم از اونایی که به زنشون میگن منزل؟
صدای خنده‌ی علی بلند شد.
- منزل چیه دختر؟
- نه دیگه همینه، وگرنه چرا نمیگی سارینا؟ از اسمم خجالت می‌کشی؟
- نه!
- قشنگ نیست؟
- اتفاقاً خیلی هم قشنگه.
- اگه بخوای عوضش می‌کنم.
- اصلاً لازم نیست.
با صدای کمی بلند گفتم:
- پس چرا من رو سارینا صدا نمی‌کنی؟
- خانم‌گل یعنی گل‌ترین خانم دنیا.
- سرم شیره نمال، دلیل واقعیتو بگو،‌ چرا نمیگی سارینا؟
علی کمی در چهره‌ام مکث کرد و وقتی جدیت مرا دید گفت:
- نپرس دلیلشو! نمی‌خوام‌ ناراحتت کنم.
با صدای محکمی گفتم:
- بگو! من دلم می‌خواد ناراحت بشم، نگی بیشتر ازت دل‌خور میشم.
علی چیزی نگفت و فقط نگاهش‌ را به من دوخت با حالت تقریباً فریادگونه‌ای گفتم:
- بگو علی!
- آروم... عصبی نشو عزیزم!
سرم را کج کردم و با لحن آرامی التماس کردم.
- خواهش می‌کنم.
علی نگاهش‌ را از من چرخاند و به روبه‌رو داد.
- راستش... خانم‌گل یه قراره با خودم که از همون شب عقد گذاشتم.
- قرار؟ با خودت؟
- آره! می‌خواستم هیچ‌وقت یادم نره که نمی‌تونم از یه جایی بیشتر بهت نزدیک بشم، می‌خواستم فقط وقتی اسمتو بگم که دیگه هیچ دیواری بینمون نباشه.
نگاهش را به طرف من چرخاند و گفت:
- خانم‌گل به من یادآوری می‌کنه که من اجازه‌ی بعضی چیزها رو ندارم.
از ناراحتی چشمانم را روی هم گذاشتم و صورتم را به طرف سقف چرخاندم.
- وای بابا، بابا، بابا! چرا اون شرط رو گذاشتی؟
بعد به طرف علی چرخیدم.
- علی! چرا ما اون شرطو‌ قبول کردیم؟ بابا واقعاً بهمون ظلم کرده، من و تو همدیگه رو می‌خواستیم؛ اما‌ اون یه دیوار گذاشت بینمون، اگه از اول می‌دونستم بابا چرا داره این شرط رو‌ می‌ذاره هرگز قبولش نمی‌کردم، علی! من همیشه شرمنده‌ی تو موندم.
- این حرف رو نزن عزیزم، هر دومون قبول کردیم، گذشته‌ها گذشته، غصه‌شو نخور!
کمی مکث کرد و بعد لبخندی زد:
- مگه قرار نبود با هم بودنمون رو خراب نکنیم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه‌ باشه، دیگه حرفش رو نمی‌زنم.
لبخند علی وسیع‌تر شد و سرش را به بازویش تکیه داد.
- فقط بذار یه دل سیر نگاهت کنم.
تا خواستم جوابی دهم، صدای باز شدن در فلزی بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,447
مدال‌ها
3
توجه هردویمان به طرف در جلب شد، مرد درشت هیکلی که لباس آبی رنگی به تن داشت با کاسه‌ی فلزی بزرگی که در دست داشت، داخل شد. با دیدنش سریع گفتم:
- هی یارو، این دست‌های ما رو باز کن!
مرد با ابروهای درهم نزدیک شد و کاسه‌ی آب را مقابل دهانم گرفت. ابروهایم بالا پرید.
- مگه من گوسفندم؟ این یعنی چی؟
مرد بدون هیچ عکس‌العملی در چهره‌ی اخمویش به من زل زده و کاسه را به نشانه‌ی خوردن کمی تکان داد و علی گفت:
- بخور خانم، شاید دیگه آبی ندن.
به روزه بودن علی فکر کردم. نامردی بود اگر او‌ روزه باشد و من آب بخورم، رو به او کردم.
- روزه‌ای؟
- نه.
سری به تأیید تکان دادم و سرم را به طرف کاسه نزدیک‌ کردم و مرد لبه‌ی کاسه را در دهانم گذاشت و خم کرد. به زور‌ مقداری از آب را خوردم و بیشتر آن، از دو طرف دهانم سرریز شد و روی مقنعه و لباسم ریخت. مرد بعد از من به طرف علی رفت تا به او هم آب بخوراند و من مرد نگهبان را مخاطب قرار دادم.
- به اون رئیست بگو بیاد کارش دارم.
مرد توجهی نکرد.
- یارو، نمی‌شنوی؟ به لطیف بگو دستامون درد گرفته، بیاد بازش کنه.
مرد بی‌توجه به من کارش که تمام شد راه بیرون را در پیش گرفت.
- آهای...! کجا داری میری...؟ با توام برج زهرمار... وایسا.
اما مرد از در خارج شد و در را محکم بست. ناامید شدم.
- این چرا گوش نداد؟
علی آرام گفت:
- تقلای بی‌خود نکن، زبون ما رو که نمی‌فهمه.
- نه، اینطوری نمی‌شه من باید این لطیف رو بکشم بیاد اینجا.
سرم را به طرف در چرخاندم و فریاد زدم.
- آهای کجایی لطیف؟ بیا اینجا!
علی معترض شد.
- چرا داد می‌زنی؟
به طرفش برگشتم.
- علی دست‌هام الانه که قطع بشه... تو از من قد بلندتری کمتر از من دستات کشیده شده، نمی‌دونی چه عذابی دارم می‌کشم.
- فکر کنم فقط چند سانت اختلاف قد داریم ها؟
خود دستانم را دیگر حس نمی‌کردم، اما درد بدی در ریشه‌ی بازوهایم پیچیده بود.
- حالا هرچی... تو مردی زور‌ بازو‌ داری، می‌تونی تحمل کنی، من نمی‌تونم، لطیف باید بیاد دستای ما رو باز منه.
- اون اگه بیاد هم اینقدر بی‌شرف هست که گوش نده.
- بذار بیاد وادارش می‌کنم دست‌هامونو باز کنه.
- اصلاً نمیاد!
- مجبورش می‌کنم بیاد، فقط عقب وایسا صداش کنم.
-بفرما صداش کن!
سرم را به طرف در چرخاندم و با صدای بلند گفتم:
- آهای عمران عامری سابق کجایی...؟ آهای عبداللطیف شه‌بخش... آهای لطیفِ خشن! یکی نیست تو رو صدا بزنه... کجایی...؟ بیا یه دقیقه... لطیف...؟ کجا موندی پس؟
به طرف علی برگشتم با نگاهی عاقل اندر سفیه و لبخندی بر لب فقط به من نگاه می‌کرد، مصمم‌تر به طرف در برگشتم و باز لطیف را چند بار با نام‌های مختلفش صدا زدم تا بالاخره در با ضرب باز شد و لطیف به همراه همان مرد نگهبان که آب آورده‌بود، داخل شد. نگهبان لباس آبی، کنار در ایستاد و لطیف نزدیک ما شد و تشر زد:
- چه خبرته صدات رو انداختی توی سرت؟
من هم اخم کردم.
- کجایی تو پس؟ ما رو بستی رفتی حاجی‌حاجی مکه؟ یه سر می‌زدی ببینی زنده‌ایم یا مرده.
- فقط بگو برای چی من رو کشوندی اینجا؟
کمی آرام‌تر شدم.
- خب می‌خوام باهات مذاکره کنم.
- مذاکره؟ چی می‌خوای؟
- اول دست‌هامونو باز کن، بعد هم گشنه‌مونه، بهمون ناهار بده، ظهر شده دیگه؟
علی هم در ادامه‌ی حرفم گفت:
- از وقت اذان هم گذشته.
لطیف نیم‌نگاهی به علی کرد و به طرف من برگشت.
- حالا چرا من باید به حرفت گوش بدم خانوم‌ خانوما؟
نفسی از درون سی*ن*ه‌ام بیرون دادم و جدی گفتم:
- چون من حاضرم برات کار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین