- Jun
- 2,111
- 39,324
- مدالها
- 3
لطیف به تنهایی وارد شد و در را هم نگهبانها پشت سرش بستند، حالت نامتعادل لطیف باعث شد هر دو شکاک بایستیم. دستش را به دیوار کنار در تکیه داد، با نگاه خونآلودی نگاهمان کرد و با لحن کشیدهای گفت:
- چطورید رفقا... !
فهمیدم نوشیده و از خود بیخود شده. ناخودآگاه دستم را روی آرنج علی گذاشتم.
لطیف از همانجا گفت:
- امشب به قدیمها خیلی فکر کردم... به اون روزهای دانشگاه... به اون روزهای گند و مزخرف... مدتها بود میخواستم اون روزها رو فراموش کنم... محرومیتهامو... اینکه میخواستم و نداشتم... بالاخره داشتم همه اونایی که عذابم دادن رو فراموش میکردم که... شما پیداتون شد.
مکثی کرد و در حال اشاره به ما گفت:
- اول تو... بعد زنت.
از دیوار فاصله گرفت و آرام به طرف ما قدم برداشت.
- میدونی پسر... یکی از اونایی که وجودش عذابم میداد تو بودی... تو هیچی نبودی؛ اما گل سرسبد دانشگاه شدی، با خودشیرینی.... همه تو رو میدیدن؛ اما منِ بدبخت رو هیچکی نگاه هم نمیکرد.
به مقابلمان رسیده بود. انگشتی به سی*ن*هی علی زد.
- اون موقعها فقط ازت بدم میاومد... ولی چیزی نداشتی بهت حسودی کنم اما حالا.... .
انگشتش را به طرف من گرفت.
- ولی... الان یه چیزی داری که بهت حسودیم میشه.
علی با دستش لطیف را به عقب هل داد.
- برو عقب!
لطیف دو قدم عقب رفت و باز یک قدم جلو آمد و به من اشاره کرد.
- تو الان این رو داری... که بهت حسودیم بشه.
علی ضربهی محکمتری به سی*ن*هی لطیف زد و او را به عقب هل داد.
- گفتم برو عقب!
نگاهم را به نیمرخ علی که با خشم به لطیف چشم دوخته بود برگرداندم. رگهای شقیقهاش بیرون زده و پوستش سرخ شده بود.
لطیف کمی عقب رفت و باز پیش آمد.
- میدونی چقدر دوست داشتم الان جای تو بودم و... این دستای من رو گرفته بود؟
مشت شدن دست علی را حس کردم، لطیف سرش را به طرف من چرخاند و من نگاه از او گرفتم. نفسم بالا نمیآمد. لطیف خشمگین شد.
- چرا چشمت رو ازم میگیری؟... همیشه همین بودی... روت رو ازم برمیگردوندی... آخه چرا؟... چون هیچی نداشتم؟... آخه لامصب اینم مالی نبود که باهاش رفتی؟
لبهایم را به هم فشردم. علی دستش را به صورت حمایتی از روی بدنم رد کرد، نزدیک بود از ترس گریهام بگیرد چرا لطیف دست از سرم برنمیداشت؟
- یادت میاد چقدر خواستم باهات حرف بزنم و گوش ندادی... چقدر بهم بیمحلی کردی... من میخواستمت؛ اما... .
صدای «خفه شو» علی همچون غرش شیری بلند شد. قلبم به تپش افتاده بود؛ اما لطیف بیخیال دست به لبهی پایین مقنعهام برد.
- درش بیار... خیلی دوست دارم بدونم چی زیرش قایم کردی.
خودم را عقب کشیدم. قلبم از ترس لطیف میتپید اشکهایم دیگر مانعی برای ریختن نداشتند. علی غضبناک دست لطیف را پس زد و فریاد کشید.
- عوضی، عقب وایسا.
- چطورید رفقا... !
فهمیدم نوشیده و از خود بیخود شده. ناخودآگاه دستم را روی آرنج علی گذاشتم.
لطیف از همانجا گفت:
- امشب به قدیمها خیلی فکر کردم... به اون روزهای دانشگاه... به اون روزهای گند و مزخرف... مدتها بود میخواستم اون روزها رو فراموش کنم... محرومیتهامو... اینکه میخواستم و نداشتم... بالاخره داشتم همه اونایی که عذابم دادن رو فراموش میکردم که... شما پیداتون شد.
مکثی کرد و در حال اشاره به ما گفت:
- اول تو... بعد زنت.
از دیوار فاصله گرفت و آرام به طرف ما قدم برداشت.
- میدونی پسر... یکی از اونایی که وجودش عذابم میداد تو بودی... تو هیچی نبودی؛ اما گل سرسبد دانشگاه شدی، با خودشیرینی.... همه تو رو میدیدن؛ اما منِ بدبخت رو هیچکی نگاه هم نمیکرد.
به مقابلمان رسیده بود. انگشتی به سی*ن*هی علی زد.
- اون موقعها فقط ازت بدم میاومد... ولی چیزی نداشتی بهت حسودی کنم اما حالا.... .
انگشتش را به طرف من گرفت.
- ولی... الان یه چیزی داری که بهت حسودیم میشه.
علی با دستش لطیف را به عقب هل داد.
- برو عقب!
لطیف دو قدم عقب رفت و باز یک قدم جلو آمد و به من اشاره کرد.
- تو الان این رو داری... که بهت حسودیم بشه.
علی ضربهی محکمتری به سی*ن*هی لطیف زد و او را به عقب هل داد.
- گفتم برو عقب!
نگاهم را به نیمرخ علی که با خشم به لطیف چشم دوخته بود برگرداندم. رگهای شقیقهاش بیرون زده و پوستش سرخ شده بود.
لطیف کمی عقب رفت و باز پیش آمد.
- میدونی چقدر دوست داشتم الان جای تو بودم و... این دستای من رو گرفته بود؟
مشت شدن دست علی را حس کردم، لطیف سرش را به طرف من چرخاند و من نگاه از او گرفتم. نفسم بالا نمیآمد. لطیف خشمگین شد.
- چرا چشمت رو ازم میگیری؟... همیشه همین بودی... روت رو ازم برمیگردوندی... آخه چرا؟... چون هیچی نداشتم؟... آخه لامصب اینم مالی نبود که باهاش رفتی؟
لبهایم را به هم فشردم. علی دستش را به صورت حمایتی از روی بدنم رد کرد، نزدیک بود از ترس گریهام بگیرد چرا لطیف دست از سرم برنمیداشت؟
- یادت میاد چقدر خواستم باهات حرف بزنم و گوش ندادی... چقدر بهم بیمحلی کردی... من میخواستمت؛ اما... .
صدای «خفه شو» علی همچون غرش شیری بلند شد. قلبم به تپش افتاده بود؛ اما لطیف بیخیال دست به لبهی پایین مقنعهام برد.
- درش بیار... خیلی دوست دارم بدونم چی زیرش قایم کردی.
خودم را عقب کشیدم. قلبم از ترس لطیف میتپید اشکهایم دیگر مانعی برای ریختن نداشتند. علی غضبناک دست لطیف را پس زد و فریاد کشید.
- عوضی، عقب وایسا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: