جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,226 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لطیف به تنهایی وارد شد و در را هم نگهبان‌ها پشت سرش بستند، حالت نامتعادل لطیف باعث شد هر دو شکاک بایستیم. دستش را به دیوار کنار در تکیه داد، با نگاه‌ خون‌آلودی نگاهمان کرد و با لحن کشیده‌ای گفت:
- چطورید رفقا... !
فهمیدم نوشیده و از خود بی‌خود شده. ناخودآگاه دستم را روی آرنج علی گذاشتم.
لطیف از همان‌جا گفت:
- امشب به قدیم‌ها خیلی فکر کردم... به اون روزهای دانشگاه... به اون روزهای گند و مزخرف... مدت‌ها بود می‌خواستم اون روزها رو فراموش کنم... محرومیت‌هامو... این‌که می‌خواستم و نداشتم... بالاخره داشتم همه اونایی که عذابم‌ دادن رو‌ فراموش می‌کردم که... شما پیداتون شد.
مکثی کرد و در حال اشاره به ما گفت:
- اول تو... بعد زنت.
از دیوار فاصله گرفت و‌ آرام به طرف ما‌ قدم برداشت.
- می‌دونی پسر... یکی‌ از اونایی که‌ وجودش عذابم می‌داد تو بودی... تو هیچی نبودی؛ اما‌ گل سرسبد دانشگاه شدی، با خودشیرینی.... همه تو رو‌ می‌دیدن؛ اما‌ منِ بدبخت رو‌ هیچکی نگاه هم نمی‌کرد.
به مقابلمان رسیده بود. انگشتی به سی*ن*ه‌ی علی زد.
- اون موقع‌ها فقط ازت بدم می‌اومد..‌. ولی چیزی نداشتی بهت حسودی کنم اما حالا.... .
انگشتش را به طرف من گرفت.
- ولی... الان یه چیزی داری که بهت حسودیم می‌شه.
علی با دستش لطیف را به عقب هل داد.
- برو عقب!
لطیف دو قدم عقب رفت و‌ باز یک‌ قدم جلو آمد و به من اشاره کرد.
- تو الان این رو داری... که بهت حسودیم بشه.
علی ضربه‌ی محکم‌تری به سی*ن*ه‌ی لطیف زد و‌ او‌ را به عقب هل داد.
- گفتم برو عقب!
نگاهم را به نیم‌رخ علی که با خشم به لطیف چشم دوخته بود برگرداندم. رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده و پوستش سرخ شده بود.
لطیف کمی عقب رفت و باز پیش آمد.
- می‌دونی چقدر دوست داشتم الان جای تو بودم و... این دستای من رو گرفته بود؟
مشت شدن دست علی را حس کردم، لطیف سرش را به طرف من چرخاند و من نگاه از او گرفتم. نفسم بالا نمی‌آمد. لطیف خشمگین شد.
- چرا چشمت رو ازم می‌گیری؟... همیشه همین بودی... روت رو ازم برمی‌گردوندی... آخه چرا؟... چون هیچی نداشتم؟... آخه لامصب اینم مالی نبود که باهاش رفتی؟
لب‌هایم را به هم فشردم. علی دستش را به صورت حمایتی از روی بدنم رد کرد، نزدیک بود از ترس گریه‌ام بگیرد چرا لطیف دست از سرم برنمی‌داشت؟
- یادت میاد چقدر خواستم باهات حرف بزنم و گوش ندادی... چقدر بهم بی‌محلی کردی... من می‌خواستمت؛ اما... .
صدای «خفه شو»‌ علی همچون غرش شیری بلند شد. قلبم به تپش افتاده بود؛ اما لطیف بی‌خیال دست به لبه‌ی پایین مقنعه‌ام برد.
- درش بیار..‌. خیلی دوست دارم بدونم چی زیرش قایم کردی.
خودم را عقب کشیدم. قلبم از ترس لطیف می‌تپید‌ اشک‌هایم دیگر مانعی برای ریختن نداشتند. علی غضبناک دست لطیف را پس زد و فریاد کشید.
- عوضی، عقب وایسا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لطیف یک قدم عقب رفت و دو دستش را بالا برد.
- چه خبرته پسر؟... کاری نکردم که... .
دو مرد روبه‌روی هم بودند. دستش را به نوازش روی یقه‌ی پیراهن علی کشید.
- برات یه معامله آوردم... می‌دونم... خیلی وقته زنت رو ندیدی و ازش دور بودی... می‌دونم دلت می‌خواد باهاش بخوابی.
دستش را روی شانه‌ی علی زد و فاصله گرفت.
- می‌تونم از این خاک و‌ خل ببرمتون بیرون..‌. یه جای تمیز... خوب... خنک... تا امشب رو سلطانی با زنت سر کنی.
علی با همان خشم غرید.
- برو گم شو از اینجا!
به طرف ما برگشت.
- چرا وحشی می‌شی؟... میگم... من همه‌چی رو برات مهیا می‌کنم... تا بعد مدت‌ها که زنت رو دیدی... باهاش راحت و خوش سر کنی... .
نیشخندی زد.
- خواب توی بغل زنت رو نمی‌خوای؟
- خفه شو!
کمی نزدیک شد.
- برات همه‌ی امکاناتی که برای یه شب خوش لازم باشه... فراهم می‌کنم.
انگشتش را بالا آورد.
- فقط یه چیز ازت می‌خوام... یه چیز.
لطیف به طرف من که بی‌صدا اشک می‌ریختم برگشت و همان انگشت را نزدیک صورتم آورد.
- فقط بذار... من هم این لعبتو یه بار امتحان کنم.
من جیغ کشیده صورتم را پشت علی پنهان کردم، علی با خشم فوران یافته دست لطیف را عقب زد و فریاد‌ کشید.
- دستت به زن من بخوره خرخره‌تو‌ جویدم.
لطیف قهقهه‌ی بلندی کشید.
- فکر کردی تصاحبش برای من سخته؟... می‌خواستم بهت احترام بذارم... که ازت اجازه گرفتم... وگرنه که... فقط کافیه بگم ببرنش از اینجا... با دو تا سیلی رام دستای خودم شده.
مشت علی حواله دهان لطیف شد و او که نتوانست خود را کنترل کند به زمین افتاد، علی هم روی سی*ن*ه‌اش نشست و پشت سر هم مشت‌هایش را نثار صورت او کرد. با وحشت و اشک‌های خشک‌شده به آن دو چشم دوخته بودم، که در باز شد و نگهبان پشت در به سمت آن‌ها هجوم برد و خواست علی را از روی لطیف بلند کند، سریع به طرف مرد رفتم تا مانعش شوم. کمرش را‌ گرفتم تا او را عقب بکشم که کسی مرا به راحتی از پشت گرفت و به گوشه‌ای پرت کرد. نگاه که برگرداندم همان مرد درشت‌هیکل و شلاق به دست صبح بود. نگاهم را به طرف علی چرخاندم که دو نگهبان دیگر رسیده او را از لطیف جدا کرده و سه نفری زیر لگد خود گرفته بودند. مرد درشت‌هیکل شلاقش را بیرون کشید.
- بالاخره نوبت کتک خوردن تو هم رسید.
مرد به من نزدیک شد و من از ترس عقب‌عقب رفتم تا به دیوار رسیدم. همین که شلاق مرد بالا رفت، آرنجم را محافظ صورتم کردم و در خودم جمع شدم. شلاق‌هایش روی کمر، پهلو و ران‌ پایم می‌نشست، تا مغز استخوانم می‌سوخت و من بی‌اختیار از درد جیغ می‌کشیدم. بعد از مدتی مرد از زدن من دست کشید و بی‌حال روی زمین رها شدم. لطیف چیزی گفت، مرد مرا بلند کرد و نزدیک علی کتک‌خورده کشاند، آنقدر بی‌حال بودم که نتوانستم علی را ببینم، فقط حس کردم دستانمان را دو به دو با تسمه بهم بستند به طوری که هر دو پشت به پشت قرار گرفته بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
صدای بسته شدن در فلزی باعث شد چشمانم را باز کنم. علی انگشتان دو دستش را از لای انگشتانم رد کرد و پرسید:
- خانم؟
با بی‌حالی «جانم» گفتم.
پشت به پشت به هم بسته شده بودیم و‌ هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. پرسید:
- حالت چطوره؟
تمام‌ بدنم درد می‌کرد.
- خوبم علی!
- حتماً خیلی دردت اومده… .
خنده‌ی بی‌حالی کردم.
- هنوز این‌جوری کتک نخورده بودم، مزه داد.
- مزه داشت؟
- آره‌ درد داشت؛ اما مزه خوبی هم داد.
- ببخش که کتک خوردی.
- نه... دلم خنک شد... خوب لطیف رو‌ زدی... عشق کردم لت و‌ پارش کردی، این‌قدر بهم خوش گذشت که کتکاشون خوشمزه شد، منو ببخش که نتونستم جلوشونو بگیرم زدنت.
- باید اون بی‌شرف عوضی رو می‌کشتم.
- حیف اون حیوونا نذاشتن.
- کاش نیومده بودی دنبالم خانم.
کمی سکوت کرد. لحنش غمگین و دلخور بود، ادامه داد:
- تا امروز‌ می‌گفتم، فوقش چیکار می‌خوان بکنن؟ می‌خوان بکشنم دیگه، بالاتر که نبود، من مشکلی نداشتم، مرگو قبول کرده بودم؛ اما‌ الان... باید نگران تو باشم که یه وقت... .
علی که سکوت کرد. دلم از زن بودنم شکست و‌ گریه کردم که به جای نجات، وبال گردن علی شده بودم. من یک بی‌عرضه‌ی کامل بودم. علی که متوجه گریه‌ام شد، دستپاچه گفت:
- کجات درد می‌کنه؟
- جاییم درد نمی‌کنه!
- پس چرا گریه می‌کنی؟
- از این گریه می‌کنم که چرا دخترم؟ اگه پسر بودم الان تو نگرانم نبودی اگه پسر بودم اون یابوی روانی بهم طمع نمی‌کرد، اگه پسر بودم به جای اینکه بارت بشم یارت می‌شدم، چون دخترم به هیچ دردی نمی‌خورم، چون دخترم نمی‌تونم کمکت کنم تازه سنگ جلوی پات هم شدم، شدم اهرم فشارت، تو راست میگی کاش اصلاً نبودم، کاش هیچ‌وقت دختر نبودم.
صدای علی دستپاچه‌تر شد.
- ساریناجان! عزیزم، من رو ببخش ناراحتت کردم، حواسم نبود بودنت کنارم چه نعمت بزرگیه، ناشکری کردم، آرامش من تویی عزیزم! ببخش که گفتم کاش نبودی و دلت رو شکستم، یادم رفته بود محافظت از تو وظیفه‌ی منه، من نباید سرزنشت می‌کردم، می‌بخشی منو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
آب بینی‌ام را بالا کشیدم.
- من از تو شاکی نیستم، حق داری، من اومدم نجاتت بدم؛ اما برات دردسر شدم، اما علی من از خدا شاکی‌ام... حتماً می‌خوای بگی نباید از خدا شکایت کنم... ولی باز هم‌ من ازش شاکی‌ام که چرا من رو دختر آفرید؟... چرا من پسر نشدم؟ منی که هیچ خیری از دختر بودنم ندیدم چرا باید دختر می‌شدم؟
- این حرفا رو‌ نزن عزیزم!
- چرا نزنم؟ اگه دختر نبودم اون حیوون بهم طمع نمی‌کرد، اگه دختر نبودم الان تو نگران من نبودی، اگه دختر نبودم اینقدر بقیه نمی‌گفتن، فلان کار، کار توئه دختر نیست، نمی‌گفتن یه دختر چرا باید بره فلان جا؟... من نباید دختر می‌شدم... دختر بودن هیچ خیری برای من نداشته علی... .
علی چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن آرامی که رگه‌های شوخی‌اش را حس می‌کردم گفت:
- واقعاً هیچ خیری نداشته؟
عصبی گفتم:
- نه نداشته!
- شاید یه ذره خیر برات داشته، خوب فکر کن.
با اینکه نمی‌دیدمش اما خوب لحن شوخش را می‌شناختم کمی تند شدم.
- علی! الان اصلاً حال شوخی شنیدن رو‌ ندارم.
- شوخی نمی‌کنم، میگم به خیر بودن دختر بودنت فکر کن!
- مسخره نکن! کجای دختر بودنم برام خیر داشته؟
- خب... بذار کمکت کنم... مثلاً به این فکر‌ کن اگه تو پسر بودی ما دونفر هرگز سه سال باهم عقد نمی‌کردیم.
یک آن بهت‌زده فقط به حرفش فکر کردم. او ادامه داد:
- شاید هم من دارم اشتباه می‌کنم و همین که نامزد من شدی بزرگ‌ترین شر دختر بودنت بوده... ها؟... ساریناجان؟... حالا وجود من و دختر بودنت شر بوده یا خیر؟
- راست میگی علی، اگه پسر بودم هرگز نمی‌اومدی خواستگاریم... نه، دختر بودن خیلی خوبه... خیلی خوبه که دختر بودم‌ تا تو بیایی خواستگاریم، تا سه سال عشق واقعی رو بچشم، تا بفهمم زندگی‌ یعنی چی؟... نه همه‌ی بدی‌های دختر بودن به همین سه سال بودن با تو‌ می‌ارزه... اصلاً من حاضرم بازهم تحقیر بشم ولی تو با من باشی.
لحن علی دوباره دلخور شد.
- عزیزم، دوباره بحث تموم شده رو باز نکن... بذار هوای بودنت کنارم رو بی‌دغدغه نفس بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
انگشتانم را که درون انگشتان علی بود محکم‌تر فشردم. او هم انگشتانش را بیشتر فشرد.
- علی، خیلی خوبه که هستی.
- عزیز دلم! من ازت ممنونم که بعد مدت‌ها تونستم یک شب باهات باشم. چیزی که فکر می‌کردم دیگه رویاس واسم، خیلی خوبه که هستی.
لبخندی روی لبم آمد اما سریع رنگ غم گرفت.
- علی جان؟
- جانم!
- من رو ببخش که به‌خاطرم کتک خوردی، اون هم دوبار، هم صبح، هم شب.
آهی کشیدم.
- می‌دونی چقدر از دست خودم عصبی‌ام که جز دردسر برات هیچی ندارم، همیشه همین بود، از اولش فقط دردسر بودم.
- عزیزم...!
- بذار حرفم رو بزنم‌... اولیش همین کلیه‌ای که نداری و من دارم، بعدش اون سه ماهی که تندی‌هامو تحمل کردی و منو متقاعد کردی، بعدش بابا و شرط‌هاش، بعد هم حرف‌هایی که بهت زد و مجبور شدی برای فرار از من تا مرز بری، حالا هم اینجوری... همین که تا اینجا هم باهام خوش برخورد موندی خیلی آقایی کردی... حق من همینه از دستت بدم، من توی این سه سال هیچی نبودم، برای نگه داشتنت هیچ کاری نکردم، هرچی خوبی بود همه‌ش از تو بود، من یه دختر بداخلاق اخمو بودم که خسته شدی ازم، حق داری ولم کنی هیچ خیری از این زن به درد نخور بهت نرسیده... اصلاً تو چرا باید کسی رو که هیچ کاری برای تو نکرده دوست داشته باشی؟
- چرا این‌قدر با این فکرای مزخرف روانتو آزار میدی؟ نشستی تنهایی فکر می‌کنی، بعد کلی پیش‌فرض اشتباه رو می‌ذاری کنار هم، یه سری تصورات غلطو می‌بری و می‌دوزی، بعد هم غصه‌ها رو تنت می‌کنی و آخرش هم می‌شینی به خودخوری... عزیز دل علی! همه‌ی این تصوراتت از بیخ و بن غلطه، همه‌ی خیرها از تو به من رسید، تو آرامش وجود منی، بودنت کنارم کافیه تا همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشم بشه.
علی آهی کشید.
- این‌که سرنوشت این‌جوری رقم خورده که از هم جدا بشیم، باور کن خواسته‌ی دل من نیست، یه اجباره که نمی‌تونم ازش فرار کنم، من مجبورم عذاب نبودنتو تحمل کنم.
- علی، گولم نزن، دلم‌ رو خوش نکن، کجای من بی‌لیاقت آرامشه؟ من فقط عذابم، مثل همین امشب که بودنم باعث شد کل تن و بدنتو کبود کنن.
- تو مگه من رو می‌بینی که با اطمینان میگی کبود شدم؟
- نیاز نیست ببینمت، می‌دونم اونقدری زدنت که کل بدنت درد می‌کنه، حتی مطمئنم صورتت هم کبود و زخمی شده.
علی خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نگران من نشو عزیزم! توی این مدت که مهمونشونم این پذیرایی هر روزشونه، من دیگه پوست کلفت شدم، چیزی حالیم نمی‌شه.
کمی مکث کرد و با لحن غمگین و نگرانی گفت:
- این تویی که برای اولین بار این وضعیت رو تجربه کردی.
پوزخندی زدم.
- حق با توئه... برای دختر فریدون‌خان ماندگار که هنوز کم‌تر از گل ندیده و نشنیده بود، تجربه‌ی جدیدی بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- الان دیگه می‌تونم بگم کتک خوردن چه مزه‌ای داره.
صدای آرام و غمگین علی دلم را ریش می‌کرد.
- ببخش که نتونستم کاری بکنم.
- تقصیر تو نبود علی خودتو ناراحت نکن!
سکوت کردم و فقط انگشتانم را میان انگشتانش بیشتر فشردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
بعد از چند لحظه سکوت زبان باز کردم.
- علی؟
- جانم!
- من از لطیف می‌ترسم.
- من هم.
- به نظرت فردا چیکار می‌کنه؟
- فقط می‌دونم که دست از سرمون برنمی‌داره خصوصاً که کتک هم خورد.
- چیکار کنیم؟
- نمی‌خوام باز بگم کاش فقط خودم اسیرش بودم ولی باید یه فکری برای آزادی تو بکنم.
- اون فقط می‌خواد براش کار کنیم.
- می‌دونم... .
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- دارم فکر‌ می‌کنم بهش بگم با این شرط که تو‌ رو آزاد کنه و خبر سلامتیت رو از خونه بشنوم باهاش همکاری می‌کنم، بعد وقتی برگشتی خونه و خبر سلامتیت رو بهم دادی، می‌زنم زیر قول و قرارم.
با شنیدن تصمیم علی نگرانی تمام وجودم را گرفت؛ چرا که این کار هیچ تفاوتی با خودکشی نداشت با صدای بلندی گفتم:
- چیکار می‌خوای بکنی؟
- هیچی عزیزم، فقط می‌خوام‌ من هم یه بار یکی رو فریب بدم، فکر نمی‌کنم وقتی قراره جونت با این دروغ محفوظ بمونه گناهی گردنم باشه.
کاملاً بهم ریختم.
- تو می‌فهمی چی داری میگی؟ این‌طوری که می‌کشنت.
- جون من مهم نیست، مهم اینه تو سالم برگردی خونه.
سرم را عصبی تکان دادم.
- نه... نه علی، من جایی نمی‌رم، من با تو می‌مونم، اگه قراره تو این‌جوری خودتو بکشی، من هم باید بمیرم.
لحن علی تند شد و با اینکه نمی‌دیدم؛ اما برگشتن سرش به کنار را متوجه شدم.
- این حرف رو نزن سارینا تو باید برگردی، باید برگردی به همه بگی علی خائن نبود، برام مهمه که بهم تهمت خ*یانت نزنن، تو باید برگردی، من نمی‌تونم شاهد این باشم که یه مو از سرت کم بشه.
من هم صدایم را بالا بردم.
- پس چطور توقع داری من خوش و خرم برگردم خونه و به این فکر نکنم که تموم جونمو اینجا کشتن... .
تُن صدایم را پایین آوردم و ادامه دادم:
- در ضمن الان دیگه مأمورا می‌دونن خ*یانت نکردی کم‌کم بقیه هم می‌فهمن.
- سارینا، حرف گوش کن، من می‌مونم تو برمی‌گردی.
محکم گفتم:
- من برنمی‌گردم.
لحظه‌ای فکری به ذهنم زد.
- اصلاً یه فکر دیگه... .
- چی؟
- بیا یه مدت براشون کار کنیم، بعد که بهمون اعتماد کردن، از دستشون درمیریم.
- این راه‌حل عملی نیست، اونا به همین راحتی به ما اعتماد نمی‌کنن، مجبور میشیم براشون کار کنیم، درنتیجه شریک همه‌ی جنایت‌هاشون میشیم.
- باور کن علی هیچ گناهی گردن ما نیست چون مجبوریم براشون کار کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لحن علی دلخوری داشت.
- جانِ علی! من حاضر نیستم حتی یک ثانیه هم شریک جرم اون‌ها باشم.
- آخه ایرادش چیه؟ ما مصلحتی براشون کار می‌کنیم، واقعاً که راضی نیستیم، اصلاً شاید کار بدی ازمون نخوان.
- خانومم، چرا داری خودت رو می‌زنی به اون راه؟ خودتم حرفاتو قبول داری؟
- علی من فقط می‌خوام یه راه نجات پیدا کنم، خدا هم حتماً ما رو می‌بخشه.
- نه سارینا! نه! من نمی‌تونم برای نجات جونم باهاشون همکاری کنم، من بابا رو دیدم، من به چشم خودم دیدم سلاح شیمیایی چی به سر یه آدم میاره، بابا سال‌ها به خاطر همین سلاح‌هایی که اونا از ما می‌خوان بسازیم زجر کشید من لحظه‌لحظه آب شدنشو دیدم.
کم‌کم صدای علی با بغض و گریه مخلوط شد.
- اون وقت‌هایی که از شدت سرفه سیاه می‌شد و مشت‌مشت خون از سی*ن*ه‌اش می‌اومد رو هرگز فراموش نمی‌کنم، اون‌موقع‌ها ما نمی‌تونستیم اکسیژن وصل کنیم تا بابا نفس بگیره نمی‌تونستیم کاری کنیم که اون خلط‌ها زودتر بیاد تا بابا زجر نکشه، تو نمی‌دونی اون موقع‌هایی که بابا تا خفگی پیش می‌رفت. من و مادر فقط باید صبر می‌کردیم چی به من می‌گذشت، من همراه بابا می‌مردم و زنده می‌شدم تا اون خلط‌ها بیاد بیرون که بتونم اکسیژن وصل کنم که بابا بتونه نفس بکشه، تو می‌فهمی عزیزترینت جلوی چشمات به حال مرگ بیفته و کاری از دستت برنیاد یعنی چی؟
علی کمی مکث کرد و ادامه داد:
- نه سارینا، من بمیرم هم دستم آلوده‌ی جنایت اونا نمی‌شه، من نمی‌تونم با کار خودم صدها و هزارها آدمو به حال و روز بابا بندازمو خودم با بی‌خیالی زندگی کنم... من به بابا خ*یانت نمی‌کنم، حتی اگه به قیمت جونم هم تموم بشه، با اونا همدست نمی‌شم.
علی کاملاً به گریه افتاده بود. من هم مانند او گریه می‌کردم. از حرف‌هایم‌ پشیمان شده بودم.
- علی‌جان! غلط کردم! باشه هرچی تو بگی، من دیگه نمیگم باهاشون همکاری کن. ببخش من رو!
علی کمی آرام شد و گفت:
- تموم نگرانیم تویی، تو باید برگردی، من باهاشون شرط می‌کنم هر وقت پات رسید ایران و تأیید کردی که سالمی، باهاشون همکاری می‌کنم؛ اما وقتی خیالم‌ ازت راحت شد براشون کاری انجام‌ نمیدم.
محکم جواب دادم:
- نه! من هم باید با تو بمیرم، فردا بهشون میگم نمی‌خوام‌ براتون کار کنم، اینطوری اگه قرار به مرگ تو باشه، من هم کنارت بمیرم.
- خواهش می‌کنم سارینا گوش بده... .
با صدای بلندی که شبیه جیغ شده بود فریاد زدم:
- نه علی، وقتی تو نفس نکشی من هم نفس کشیدنو نمی‌خوام.
علی آرام جواب داد:
- آروم باش عزیزم، عصبی نشو، فردا روز خداست، شاید خدا یه چیز دیگه‌ای برامون دیده.
و با لحن آرام‌تری ادامه داد:
- من نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
سکوتی میانمان برقرار شد و من به فردای نامعلوم فکر کردم. خدا برای فردای ما دو نفر چه تقدیر کرده بود؟ نمی‌دانستم؛ اما مطمئن بودم هر اتفاقی که بیفتد من علی را تنها نمی‌گذاشتم. اگر قرار بر مرگ علی بود، با این‌که اندازه‌ی همه‌ی جانم از مرگ می‌ترسیدم؛ اما باید همراه علی می‌مردم. فکر اینکه من باشم و علیِ من نفس نکشد مرا دیوانه می‌کرد. بعد از او من نمی‌توانستم حتی لحظه‌ای زنده بمانم. می‌توانستم دوری‌اش را هرچند سخت تحمل کنم؛ اما مرگش را هرگز. لطیف اگر از همکاری ما ناامید می‌شد شعله‌های نفرت وجودش را با ریختن خونمان خاموش می‌کرد، یعنی فردا روز مرگ من و علی بود؟ این‌جا که سهم هم نشدیم شاید در جایی دیگر دستانمان به هم می‌رسید.
- علی؟
- جانم؟
- من می‌ترسم امشب بخوابم.
- من هم نمی‌خوام بخوابم.
- تا صبح باهام حرف می‌زنی بیدار بمونیم؟
- مثل اون شب توی دخمه؟
- آره، اون شب هم منو نمی‌دیدی ولی باهام حرف زدی.
علی نفس عمیقی کشید.
- چی بگم عزیزم؟ اون‌جا همه چیزو از زیر زبونم کشیدی، دیگه چیزی ندارم برات تعریف کنم.
کمی مکث کردم، این ساعات آخر زندگی‌ام را فقط می‌خواستم علی برایم حرف بزند و من گوش بدهم. من صدای مسحورکننده‌اش را می‌خواستم. همان‌طور که با منطق گفتارش و آرامش لحنش مرا مجذوب خود کرد اکنون که دیگر ته مسیر زندگی‌ام بودم هم فقط صدا و گفتار او را می‌خواستم.
- برام قرآن بخون، تو که حفظی.
- قرآن؟
- آره، من چیز زیادی از قرآن نمی‌دونم، برام بخون و معنی‌هاشو هم بگو تا بفهمم.
و در دلم آرام گفتم:
- می‌خوام آخرین ساعات عمرم کلام خدا را از زبان تو بشنوم.
علی کمی مکث کرد.
- از کجای قرآن برات بخونم؟
- نمی‌دونم از هر جایی که بیشتر دوست داری.
علی چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- من سوره‌ی فجر رو خیلی دوست دارم. می‌دونی سوره‌ی امام‌حسین هست؟ من بعضی وقت‌ها توی نماز سوره فجر رو می‌خونم.
- پس برای من هم بخون و معنی‌شو بگو.
علی کمی بعد با صدای زیبایش شروع به خواندن کرد.
- بسم‌ الله الرحمن الرحیم. والفجر. ولیال عشر... .
تا سحر علی برایم آیات قرآن را خواند و معانی‌اش را توضیح داد و هر جایی که سوالی می‌پرسیدم با حوصله جواب می‌داد و‌ من هم چون شاگردی گوش به فرمان با اینکه او را نمی‌دیدم؛ اما با تمام جانم سخنانش را گوش می‌دادم. آن‌قدر آن کلاس نامعمول برایم لذت داشت که گذر زمان را نفهمیدم و فقط وقتی علی که رو به پنجره‌ها بود گفت که نزدیک وقت نماز است فهمیدم سحر شده. از شنیدنش غمی دلم را گرفت شاید این سحر آخرین سحر عمرم بود. به آرامی لب باز کردم.
- بالاخره روز هم نو شد.
- می‌خوام امروز نیت روزه کنم.
- یعنی میان دستامون رو باز کنن، نماز بخونیم؟
- نمی‌دونم.
- صداشون کنم؟
- نه عزیزم! خودم باید صدا کنم.
علی با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد.
- آهای کسی اینجا نیست؟ لطیف کجایی؟ یکی جواب بده، آهای...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
بعد از چند دقیقه که علی مدام لطیف را صدا زد. لطیف با تشر وارد شد.
- چه مرگتونه؟
با وارد شدن لطیف من که رو به در بودم، از دیدن سر و روی کبودش انگار یخ‌های قطب‌شمال را روی دلم گذاشته باشند، کیف کردم. شاید امروز او عزرائیل ما می‌شد؛ اما عجیب بود که من از او نمی‌ترسیدم و نیشخندی از دیدن زخم‌های صورتش روی لبم آمده‌بود. علی با اخم گفت:
- دستامونو باز کن! موقع نمازه.
لطیف نفس حرصی‌اش را بیرون داد. حتماً نزد افرادش نمی‌توانست مانع نماز خواندن ما شود، پس به نگهبان همراهش تشری زد. نگهبان مشغول باز کردن دستانمان شد و من تا زمانی که دستم را باز کنند نگاه خشمگینم را به لطیفی دوختم که او هم با خشم به چشمانم نگاه می‌کرد، دستانم که باز شد همان‌طور که مچ دستم را مالش می‌دادم ایستادم و با اخم به لطیف گفتم:
- با رفتار نامناسب دیشبت توی همکاریم باهات تجدیدنظر کردم.
لطیف هم با همان نگاهش پوزخندی زد.
- اتفاقاً من هم روی پیشنهادم تجدیدنظرهایی کردم که به زودی می‌فهمید.
لطیف رو برگرداند و همراه نگهبان از اتاق خارج شد. نگاهم به در بسته ماند و فکر کردم حتماً قصد جانمان را کرده‌ است با صدای علی به طرفش برگشتم.
- یعنی می‌خواد چیکار کنه؟
نگاهم به صورت داغان علی انداختم. همه‌ی صورتش کبود و خونی بود، ابروی چپش زخمی شده بود و زخم‌های دلمه بسته‌ی پیشانی و لبش سر باز کرده بود. حتی از بینی‌اش هم خون آمده بود و رد خون‌های خشک شده تا چانه‌اش رفته و موهای ریشش را زبر کرده بودند. نزدیکش شدم.
- علی! داغون‌تر از چیزی که فکر می‌کردم شدی.
علی که نگاهش به راه رفته‌ی لطیف مانده بود به طرف من برگشت و لبخند زد.
- یعنی خیلی بی‌ریخت شدم؟
آستین مانتوام را جلو کشیدم و دستم را تا نزدیک صورتش بردم.
- بذار خون‌های صورتت رو پاک کنم.
سرش را عقب کشید.
- لباست رو خونی نکن، باید نماز بخونیم، میرم الان همه رو می‌شورم.
نگاهم روی چند قطره خون که روی پیراهنش مانده‌بود قفل شد.
- لباست هم خونی شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نگاهش پایین آمد خون‌ها را که دید دستش را به دکمه‌های لباس برد تا باز کند.
- اینا رو هم می‌شورم.
درحال باز کردن دکمه‌های پیراهنش به طرف توالت برگشت.
نمازم را که تمام کردم رو به علی که پیش از من خوانده و به دیوار تکیه زده‌بود، کردم.
- علی به نظرت لطیف می‌خواد چیکار کنه؟
علی نگاهش را که روبه‌رو بود به طرف من برگرداند.
- نمی‌دونم، ولی اصلاً حس خوبی به حرفش ندارم.
مهر را روی صندلی شکسته‌ای که کنارم بود، گذاشتم و خودم را با همان حالت نشسته تا نزدیک علی کشاندم و انگشتم را روی کبودی گونه‌اش نوازش‌وار کشیدم که ابرویش کمی درهم شد.
- ولی نامردا بدجور زدنت.
علی چهارزانو نشست و فقط در جوابم لبخندی زد، نگاهم را به او دوختم. یعنی الان آخرین ساعات زندگی‌مان بود؟ وقتی به لطیف می‌گفتیم به هیچ عنوان حاضر به همکاری با او‌ نیستیم نگه‌داشتن ما با این همه نفرتی که از ما دارد برایش به‌صرفه نبود و حتماً کار ما را تمام می‌کرد. شاید همین الان هم قصد کشتن ما را داشت که گفت تجدیدنظر کرده، علی دستم را گرفت و مرا کمی جابه‌جا کرد تا مقابلش قرار بگیرم. دو زانو مقابلش نشستم و نگاهم را به نگاه لذت‌بخشش که روی صورتم بود دوختم. لبخند روی لبش را با لبخند جواب دادم. خودم را جلوتر کشیدم، پیشانی‌اش را بوسیدم و بعد پیشانی‌ام را به او چسباندم.
- خیلی خوبه که الان کنارتم، دیگه هیچی از دنیا نمی‌خوام.
علی دستانش را اطراف سرم گذاشت، مرا از خودش جدا کرد، بوسه‌ای روی پیشانی‌ام‌ گذاشت و مستقیم به چشمانم خیره شد.
- نمی‌ذارم لطیف صدمه‌ای بهت بزنه.
با دو دستم دستانش را کنار زدم و خودم را روی پاهایش کشیدم، علی هم مرا در میان دستانش گرفت تا راحت سرم را روی سی*ن*ه‌اش بگذارم.
- لعنت به لطیف و آدماش، وقتی با تو باشم دیگه هیچی مهم نیست.
علی دستانش را دورم محکم کرد و صورتش را به سرم تکیه داد.
- اینجا آخر کار نیست.
چشمانم را بستم. خیسی پیراهنش را که روی صورتم حس می‌کردم باید آزارم می‌داد؛ اما بودنش کنارم به همه چیز می‌ارزید. نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش را به تمام وجودم برسانم. مردن با علی نهایت آرزویم بود.
- چرا همه‌چی همین‌جا تموم نمی‌شه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین