- Jun
- 2,111
- 39,305
- مدالها
- 3
رضا بلند شد و بعد از چند دقیقه برگشت. مرا به اتاقی خالی راهنمایی کرد که علی من آنجا روی تختی آرام گرفته بود. در که باز شد فقط شمایل تنی را زیر ملافه دیدم، این تن علی من بود؟ رفتنش باورم نمیشد. لبخندش، نگاهش، کلامش، از آن همه عشقش چیزی نمانده بود؟ دنیا آنها را کجا برده بود که من اکنون تمام زندگیم را بیجان ببینم؟ آهسته نزدیک تختش شدم. میترسیدم، واقعیت را دیده بودم اما لمسش از نزدیک سخت بود. اگر پس میکشیدم جواب قلب بیتابم را چه میدادم؟ او در حسرت یک خداحافظی مانده بود. دستم را پیش بردم و ملافهی آبیرنگ روی صورتش را کنار زدم. قلبم با دیدنش تپید تندتر و محکمتر، به جای من او آرام خوابیده بود. آرامتر از هر زمانی. صورت زیبایش را زخم و کبودی دربرگرفته بود اما هنوز زیباتر از هر کسی بود. برای وداع آمده بودم. عزیزم داشت به سفر میرفت و من باید او را برای سفرش آماده میکردم. دستی روی صورت بیرنگش کشیدم.
- دیگه آروم شدی عزیزم، نه؟ پریشونیهات تموم شد؟
دستم را روی موهایش کشیدم و آنها را صاف کردم. با انگشتانم موهای محاسنش را که اثر لولهها رویش مانده بود را شانه کردم تا مرتب شوند. کمکم اشک از چشمان خشک شدهام روان شد و روی صورتم غلطید. دو دستم را از دو طرف بدنش رد کرده، سرش را بالا آورده و در آغوش گرفتم.
- همهی زندگیم! نمیذارم کسی شکستنمو ببینه.
دستم را به نوازش پشت سرش کشیدم.
- دلم تنگ میشه، خیلی تنگ، اما تحمل میکنم، تو نگران من نباش.
بوسهای روی سرش گذاشتم و سرش را روی تخت برگرداندم. چشمان اشکیام مانع دیدن عزیزم میشد. با کف دست هر دو را پاک کردم و پیشانی علی را بوسیدم.
- سفرت بخیر عزیزم!
دستانش را از زیر ملافه بیرون آوردم و روی سی*ن*هاش گذاشتم. خم شده و هر دو دستش را بوسیدم. دستانم را روی دستانش گذاشتم و به چشمان بستهاش خیره شدم.
- گفتم که من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم، به خاطر همین هم گذاشتم بری، چون خودت میخواستی.
دوباره اشکهای روان شده از چشمانم را پاک کردم.
- به این گریهها نگاه نکن، من دوریتو تحمل میکنم، دردتو توی قلبم نگه میدارم اما هیچوقت گله نمیکنم چون تو اینو خواستی من هم قبول میکنم.
دستم را روی صورتش کشیدم.
- فدای چشمات بشم که دیگه روم بسته شد، فدای صدات بشم که دیگه نمیشنومش، فدای خندههات بشم که دیگه نمیبینمش.
دستم را از روی صورتش روی سی*ن*هاش رساندم.
- فدای قلبت بشم که دیگه نمیزنه.
دوباره دستانش را در حصار دستم گرفتم.
- مطمئن باش راضیام! راضی به چیزی که تو میخوای، خیالت از من راحت، به هیچکـس گله و شکایت نمیکنم. مگه خودم تو رو راهی نکردم؟ هرچی تو دوست داشته باشی من هم همونو دوست دارم، از امروز به بعد هم فقط روزها رو میشمارم تا بهت برسم، منتظرم باش علیجان!
- دیگه آروم شدی عزیزم، نه؟ پریشونیهات تموم شد؟
دستم را روی موهایش کشیدم و آنها را صاف کردم. با انگشتانم موهای محاسنش را که اثر لولهها رویش مانده بود را شانه کردم تا مرتب شوند. کمکم اشک از چشمان خشک شدهام روان شد و روی صورتم غلطید. دو دستم را از دو طرف بدنش رد کرده، سرش را بالا آورده و در آغوش گرفتم.
- همهی زندگیم! نمیذارم کسی شکستنمو ببینه.
دستم را به نوازش پشت سرش کشیدم.
- دلم تنگ میشه، خیلی تنگ، اما تحمل میکنم، تو نگران من نباش.
بوسهای روی سرش گذاشتم و سرش را روی تخت برگرداندم. چشمان اشکیام مانع دیدن عزیزم میشد. با کف دست هر دو را پاک کردم و پیشانی علی را بوسیدم.
- سفرت بخیر عزیزم!
دستانش را از زیر ملافه بیرون آوردم و روی سی*ن*هاش گذاشتم. خم شده و هر دو دستش را بوسیدم. دستانم را روی دستانش گذاشتم و به چشمان بستهاش خیره شدم.
- گفتم که من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم، به خاطر همین هم گذاشتم بری، چون خودت میخواستی.
دوباره اشکهای روان شده از چشمانم را پاک کردم.
- به این گریهها نگاه نکن، من دوریتو تحمل میکنم، دردتو توی قلبم نگه میدارم اما هیچوقت گله نمیکنم چون تو اینو خواستی من هم قبول میکنم.
دستم را روی صورتش کشیدم.
- فدای چشمات بشم که دیگه روم بسته شد، فدای صدات بشم که دیگه نمیشنومش، فدای خندههات بشم که دیگه نمیبینمش.
دستم را از روی صورتش روی سی*ن*هاش رساندم.
- فدای قلبت بشم که دیگه نمیزنه.
دوباره دستانش را در حصار دستم گرفتم.
- مطمئن باش راضیام! راضی به چیزی که تو میخوای، خیالت از من راحت، به هیچکـس گله و شکایت نمیکنم. مگه خودم تو رو راهی نکردم؟ هرچی تو دوست داشته باشی من هم همونو دوست دارم، از امروز به بعد هم فقط روزها رو میشمارم تا بهت برسم، منتظرم باش علیجان!