جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,180 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
رضا بلند شد و بعد از چند دقیقه برگشت. مرا به اتاقی خالی راهنمایی کرد که علی من آنجا روی تختی آرام گرفته بود. در که باز شد فقط شمایل تنی را زیر ملافه دیدم، این تن علی من بود؟ رفتنش باورم نمی‌شد. لبخندش، نگاهش، کلامش، از آن همه عشقش چیزی نمانده بود؟ دنیا آن‌ها را کجا برده بود که من اکنون تمام زندگیم را بی‌جان ببینم؟ آهسته نزدیک تختش شدم. می‌ترسیدم، واقعیت را دیده بودم اما لمسش از نزدیک سخت بود. اگر پس می‌کشیدم جواب قلب بی‌تابم را چه می‌دادم؟ او در حسرت یک خداحافظی مانده بود. دستم را پیش بردم و ملافه‌ی آبی‌رنگ روی صورتش را کنار زدم. قلبم با دیدنش تپید تندتر و محکم‌تر، به جای من او آرام خوابیده بود. آرام‌تر از هر زمانی. صورت زیبایش را زخم و کبودی دربرگرفته بود اما هنوز زیباتر از هر کسی بود. برای وداع آمده بودم. عزیزم داشت به سفر می‌رفت و‌ من باید او‌ را برای سفرش آماده می‌کردم. دستی روی صورت بی‌رنگش کشیدم.
- دیگه آروم شدی عزیزم، نه؟ پریشونی‌هات تموم شد؟
دستم را روی موهایش کشیدم و آن‌ها را صاف کردم. با انگشتانم موهای محاسنش را که اثر لوله‌ها رویش مانده بود را شانه کردم تا مرتب شوند. کم‌کم اشک از چشمان خشک شده‌ام روان شد و روی صورتم غلطید. دو دستم را از دو طرف بدنش رد کرده، سرش را بالا آورده و در آغوش گرفتم.
- همه‌ی زندگیم! نمی‌ذارم کسی شکستنمو ببینه.
دستم را به نوازش پشت سرش کشیدم.
- دلم تنگ میشه، خیلی تنگ، اما تحمل می‌کنم، تو نگران من نباش.
بوسه‌ای روی سرش گذاشتم و سرش را روی تخت برگرداندم. چشمان اشکی‌ام مانع دیدن عزیزم می‌شد. با کف دست هر دو را پاک کردم و پیشانی علی را بوسیدم.
- سفرت بخیر عزیزم!
دستانش را از زیر ملافه بیرون آوردم و روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. خم شده و هر دو دستش را بوسیدم. دستانم را روی دستانش گذاشتم و به چشمان بسته‌اش خیره شدم.
- گفتم که من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم، به خاطر همین هم گذاشتم بری، چون خودت می‌خواستی.
دوباره اشک‌های روان شده از چشمانم را پاک‌ کردم.
- به این گریه‌ها نگاه نکن، من دوری‌تو تحمل می‌کنم، دردتو توی قلبم نگه می‌دارم اما هیچ‌وقت گله نمی‌کنم چون تو اینو‌ خواستی من هم قبول می‌کنم.
دستم را روی صورتش کشیدم.
- فدای چشمات بشم که دیگه روم بسته شد، فدای صدات بشم که دیگه نمی‌شنومش، فدای خنده‌هات بشم که دیگه نمی‌بینمش.
دستم را از روی صورتش روی سی*ن*ه‌اش رساندم.
- فدای قلبت بشم که دیگه نمی‌زنه.
دوباره دستانش را در حصار دستم گرفتم.
- مطمئن باش راضی‌ام! راضی به چیزی که تو می‌خوای، خیالت از من راحت، به هیچ‌کـس گله و شکایت نمی‌کنم. مگه خودم تو رو راهی نکردم؟ هرچی تو دوست داشته باشی من هم همونو دوست دارم، از امروز به بعد هم فقط روزها رو می‌شمارم تا بهت برسم، منتظرم باش علی‌جان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
دوباره موهای سر و صورتش را مرتب کردم و با هر دو انگشت شستم گونه‌هایش را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. صورتم را به صورت سردش چسباندم. آرزو داشتم جانم را همین‌جا از تنم بیرون آورده و دست امانت‌دارش بسپارم تا از همین‌جا مرا هم همراه عزیزم به خانه برگردانند، اما خدا پیش از این گفته بود مرا نمی‌خواهد، من خواسته بودم جان بدهم و او نگرفته بود. گریه‌ام را پس زدم و همان‌طور که خم شده بودم کنار گوشش گفتم:
- از خدا بخواه زودی منو بهت برسونه، تو بخوای میشه، به امید روزی که دوباره ببینمت... خداحافظ عزیزم!
به سختی سرم را بلند کردم و آهسته عقب‌عقب از اتاق خارج شدم. آخرین نگاه‌هایم را ذخیره می‌کردم برای یک عمر نبودنش. با خارج شدن من پرستار مردی داخل شد اما تا آخرین لحظه‌ای که در بسته شود چشمانم را به علی دوختم. در که بسته شد با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. از این به بعد باید زنی می‌شدم که علی می‌خواست، زنی که غصه‌هایش را در خلوتش زار بزند اما در نظر بقیه محکم بماند. به طرف رضا که پشت در منتظر من بود برگشتم. سعی می‌کرد با پاک کردن اشک‌ها و جمع و جور کردن خود به من نشان دهد که گریه نکرده، اما همه‌چیز واضح بود.
- رضا؟
- جانم آبجی؟
- کی برمی‌گردیم خونه؟
- خیلی زود.
- خوبه!
در طول راهرو به راه افتادم.
- علی رو باید برسونم دست مادرش، علی باید توی خاک‌ خودش باشه، همون‌جایی که عاشقش بود.
بی‌هدف در طول راهرو‌ قدم می‌زدم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم. رضا سریع خود را به کنارم رساند.
- ساریناجان! بیا ببرمت یه جایی استراحت کنی.
دیگر گریه نمی‌کردم. ایستادم و چند لحظه نگاهش کردم و بعد سر تکان دادم.
- آره، آره، من باید استراحت کنم، باید وقتی با علی برمی‌گردم خونه سرحال باشم، علی یه زن قوی می‌خواد، اون به آرزوش رسید من هم براش خوشحالم، نباید طوری باشم که علی از دستم ناراحت بشه.
مدام سرم را تکان می‌دادم و با صدایی آرام بی‌وقفه حرف می‌زدم و از علی می‌گفتم.
صدای آرام رضا را که سعی می‌کرد مرا به طرف در خروج هدایت کند شنیدم که گفت:
- بیچاره خواهر‌ عاشق من!
***
من بالاخره گمشده‌ام را یافتم و با علی برگشتم. گرچه در آخر آن چیزی نشد که می‌خواستم اما همین که عزیزم آرامش داشت برایم کافی بود. این خواسته‌ی او بود و من آن را پذیرفتم، فقط به احترام عشقی که بینمان بود. عشق از خودگذشتگی‌ست و من از خودم برای عشقم گذشتم. او مرا با عشق زنده کرد و من نیز با عشق یادش زنده میمانم تا دوباره به او برسم.
هرگز آن زمانی را که برای آخرین بار در آغوش کشیدمش، برای آخرین بار بوسیدمش، برای آخرین بار دستانش را گرفتم، برای آخرین بار صورتش را نوازش کردم و برای آخرین بار دیدمش را فراموش نمی‌کنم. آن لحظات همیشه با من هستند. من خودم‌ علی‌ام را به خانه برگرداندم، تا خانه‌ی ابدی‌اش بدرقه کردم و به خاک وطنش که به آن عشق می‌ورزید سپردمش.
من بودم که علی‌ام را راهی سفرش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
***
با انگشت روی کلمه‌ی «شهید» دست کشیدم.
- سلام علی‌جان! امروز چطوری؟ اوضاع روبه‌راهه؟ می‌دونم که خیلی خوبی.
انگشتم مسیر نامش را پیمود.
- می‌دونی امروز‌ آخرین روز عقدمونه؟ نمی‌دونم از فردا می‌تونم بازم بیام قربون صدقه‌ات برم یا نه، ولی دنبال جوابش هم نمیرم، از خدا می‌خوام اگه کارم خطاس، این یه خطا رو بهم ببخشه، آخه من نمی‌تونم بیام دیدنت و قربون صدقه‌ات نرم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را کمی در اطراف چرخاندم و به طرف مزار برگشتم.
- از صبح خدا‌خدا می‌کردم امروز اینجا خلوت باشه، تا بتونیم دوتایی حرف بزنیم، از بس هر روز سرت شلوغ بود نمی‌شد باهات حرف زد. چند روز دیگه هم چهلمه باز هم اینجا خیلی شلوغ میشه، تا امروز هر وقت اومدم یا مادرت اینجا بوده یا کسای دیگه.
ذوق‌زده به نام علی که با خط نستعلیق کشیده نوشته شده بود نگاه کردم.
- پسر! این مدت یه آدمایی رو اینجا دیدم که باورم نمی‌شه قبل از این یه بار هم گذرشون به این‌ورها خورده باشه.
چشمم را به زنی دوختم که دورتر کنار مزاری قرآن می‌خواند.
- امروز مادرت سر قرار همیشگیش رفته قدمگاه.
نگاهم را از زن به عکس علی بالای مزار دوختم و چشمکی زدم.
- می‌دونم این خلوتی رو هم خودت برای دوتامون جور کردی که فقط من باشم و تو.
همان‌طور رو به عکسش چادری که روی سرم بود را مرتب کردم.
- ببین! با مادرت رفتم خریدم، یادته بهم می‌گفتی چقدر چادر بهم میاد؟ دیگه می‌خوام سرم بندازم، مادرت میگه چون تا حالا چادر سر نکردم با همین آستین‌دارها شروع کنم راحت‌ترم.
شروع به پرپر کردن تک گل سرخی را که برایش آورده بودم کردم.
- نگران نباش هر روز به مادرت سر می‌زنم، نمی‌ذارم‌ تنها بمونه.
گلبرگ‌ها را زیر نامش ردیف کردم. سرم را بلند کرده و به دوردست خیره شدم. اشک سمجی گوشه‌ی چشمم آمد.
- دارم بابا رو هم کم‌کم می‌بخشم، از خونه اومدم بیرون و دیگه رفتم برج سفید تنها زندگی می‌کنم، اما گه‌گاه میرم خونه دیدن بابا، تنهایی حال و روز خوبی نداره، بهمون بد کرد ولی بابامه دیگه چیکار کنم؟
اشک‌ سمج گوشه‌ی چشمم را با انگشت کوچکم گرفتم و بغضم را خوردم و با لبخند رو به سنگ سفید کردم.
- علی‌آقا! می‌دونی معضل بزرگ زندگی مستقلی چیه؟... آشپزی...! پسر! تو‌ چرا توی این سه سال یه ذره آشپزی بهم یاد ندادی؟ ها؟ ولی ایرادی نداره، می‌خوام‌ به مامانت بگم منو هم‌ مثل تو آشپز کنه، مطمئن باش رو دست تو‌ بلند میشم... بله آقای محترم! حالا می‌بینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
گلبرگی از بقیه جدا افتاده بود، با انگشت اشاره او را هم در ردیف گلبرگ‌ها قرار دادم.
- راستی کارهای پایان‌نامه رو تموم کردم. وقت دفاع هم تعیین شد. دکترفروتن قول تولید داده، تازه گفته برم‌ توی پژوهشگاهش برای کار... رفتم اونجا رو‌ هم دیدم، خیلی جات خالی بود، همه‌جا جات خالیه، می‌دونم‌ روز دفاع هم‌ جات خالیه، این‌ پایان‌نامه بیشتر‌ مال توئه نه من.
دوباره نفس عمیقی کشیدم تا اشکم را جمع کنم، نمی‌خواستم امروز اشک‌ بریزم.
- علی‌جان! به کمک سید و زینب یه نامه از بسیج دانشجویی گرفتم، تا مجوز‌ بگیرم‌ اسمتو بزنم‌ بالای آزمایشگاه شماره‌ی دو، پیشنهادش رو‌ همون شب خاکسپاری بچه‌های بسیج دادن، سخت بود راضی کردن مدیریت اما‌ بالاخره با کلی دوندگی تونستم، می‌خواستم جلوی اسمت بزنم مهندس، اما‌ دکتریاورنژاد نذاشت می‌شناسیش که، گفت چون هنوز ارشد نگرفتی مهندس نیستی، ولی به جاش الان بالای سر در آزمایشگاه رو تابلوی طلایی نوشتن آزمایشگاه دانشجوی شهید علی درویشیان.
لبخندی ضمیمه‌ی کلامم کردم. دستی روی سنگ‌ قبرش که با گلاب شسته بودم کشیدم.
- یادته بهم گفتی، شهدا معجزه می‌کنن؟ می‌خوام‌ بگم‌ من معجزه‌ی‌ تو‌ رو‌ دیدم، اون صاحبکار عنق‌ ماهر بودها... وقتی فهمید شهید شدی، اومد مراسمت، بهم گفت، ازت بخوام‌ حلالش کنی، گفت می‌ذاره برای ماهر و‌ خونواده‌اش خونه بسازیم، حالا هم به سید گفتم تدارک اولیه کارو‌ ردیف کنه، به همین زودیا براشون خونه می‌سازیم، خیالت از اونا هم راحت باشه، همیشه حواسم به اونا هست.
کمی به اطراف نگاه کردم و دوباره به طرف سنگ‌ خوشبو برگشتم.
- راستی علی‌جان! می‌دونی این مدت کی مثل من هر روز می‌اومد اینجا؟ عصرها بعد پنج و‌ نیم هم میاد، آره دختر عموت، اسمش چی بود؟ آها نرگس... امسال کنکوری بود دیگه، هر روز عصر که میومدم اون اینجا بود، تا چشمش می‌خورد به من بلند می‌شد دستپاچه می‌رفت، حتماً امروز هم میاد.
پشت هم برای جمع کردن اشک‌هایم نفس عمیق می‌کشیدم اما در لحن حسرت‌بارم تأثیر نداشت.
- علی‌جان! شاید زیاد اخلاق زنانه نداشته باشم اما شم زنانه دارم، می‌دونم دردش چیه؟ دختره‌ی بیچاره‌ توی هوای عشق تو بوده و خبر نداشتی.
پاهایم درد گرفته بود، چهارزانو کنار مزار نشستم و دوباره آهی کشیدم شاید سنگینی سی*ن*ه‌ام کم شود.
- می‌دونی عزیزم دیشب به چی فکر می‌کردم؟ فکر‌ می‌کردم کاش هرگز توی دانشگاه هم‌کلاس نبودیم، کاش روز اول دیر نمیومدم، کاش هیچ‌وقت باهات روی دنده لج نمیفتادم. این‌جوری توجهت بهم جلب نمی‌شد، دیگه بی‌دغدغه درستو می‌خوندی، تموم هم که کردی طبق روال آدمای مثل خودت با دخترعموت عروسی می‌کردی، اون هم دل‌شکسته نمی‌شد، آقاسعید هم که به برادرزاده‌اش افتخار می‌کرد... عجب دامادی می‌شدی براش... می‌دونم این‌طوری من بدون تو میمردم اما اگه هیچ‌وقت باهام آشنا نشده بودی به خاطر من تک کلیه نمی‌شدی، به خاطر فرار از من نمی‌رفتی مرز، به خاطر من چاقو نمی‌خوردی، حالا هم زنده بودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
سرم را زیر انداختم و چند لحظه با انگشتانم بازی کردم.
- دیشب داشتم از عذاب وجدان میمردم تا خوابم ببره یادت می‌کردم و می‌گفتم کاش من مرده بودم به جای تو؛ من خواستم پیش‌مرگت بشم، اما نشد. به خودم لعنت می‌دادم که بودنم توی سرنوشت تو باعث نابودیت شد؛ اما باز به دادم رسیدی و شب خوابتو دیدم توی همون پارک بودیم، پشت همون میزهای شطرنج، بهم گفتی روال زندگی هیچ‌وقت با دودوتا چهارتای ما پیش نمیره، یه چیزایی خواست خداست و بنده هم باید تمام و کمال راضی باشه به خواست خدا.
نفش عمیقی کشیدم و گوشه‌ی چشمان پراشکم را پاک کردم.
- بدون تو خیلی سخته علی‌جان! خیلی سخت! ولی من سعی می‌کنم راضی باشم به خواست خدا، به خواست تو.
بغضم را خوردم و دوباره لحنم را سرخوش کردم.
- راستی نگفتی منتظرم‌ میمونی که؟ نیام ببینم اوضاعت با حوری‌ها روبه‌راهه منو هم فراموش کردی.
دستم را با لبخند روی نامش کشیدم.
- نه! من علی خودمو می‌شناسم هزاری هم حوری دلبر دور و برش باشه سارینا رو فراموش نمی‌کنه، من هم فراموشت نمی‌کنم.
سرم را زیر انداختم و گوشه چادرم را دور انگشتم چرخاندم.
- می‌دونم، هیچ‌وقت نمی‌تونم به جایگاه تو برسم، اما تمام تلاشمو می‌کنم، آدم خوبی باشم تا اونور بتونم ببینمت.
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به عکسش دوختم.
- خودت گفتی شهدا دست آدمو می‌گیرن، پس از خودت می‌خوام توی این راه دستمو بگیری، نذاری پامو کج بذارم، اصلاً برام پارتی بازی کن، به خدا بگو ویژه حواسش به من باشه.
لبخند تلخی زدم، نگاهم را به سنگ قبر دادم و دوباره مسیر نامش را با انگشتم طی کردم.
- من به امید دوباره دیدنت زنده‌ام علی‌جان!... از مادرت خواستم کمکم کنه بهتر از قبل زندگی کنم می‌خوام وقتی اومدم اونور خجالت نکشی که یه وقتی منو می‌شناختی... یعنی میشه دوباره من تو رو ببینم؟
گلاب روی سنگ‌ خشک‌ شده بود. نگاهی به ته‌مانده‌ی گلاب درون بطری کردم و بعد آن را روی نام «علی درویشیان» ریختم و دست کشیدم.
- نگران هیچ‌کـس و هیچ‌چیز نباش عزیزم! حواسم به مادرت هست، حواسم به کارمون هست، حواسم به خودم هست.
دستم را عقب کشیدم و آهی عمیق کشیدم.
- از دل تنگم برات بگم؟ بگم دلم برای خنده‌هات برای نگات، برای صدات تنگ شده؟ بگم هر روز که بیدار میشم آرزو می‌کنم که ببینم همه‌ی این اتفاقا یه کابوس وحشتناک بوده که تموم شده و باز من می‌تونم روی زیباتو ببینم و صدای قشنگتو بشنوم، اما با اولین نگاهم به اون عکست که شهید روش زدن و گذاشتمش جلوی آینه، می‌فهمم همه چیز واقعیِ واقعی بوده و من هم مصداق اونم که می‌گفت ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
اشک‌های سمج بالاخره پایین غلطیدند.
- دعام کن علی! راه سختی پیش رو دارم، کمکم کن! نذار کم بیارم، نذار دلسرد بشم، نذار دیدنت رو‌ از دست بدم. من دیگه واقعاً تحمل اینو ندارم که بگن لایق دوباره دیدنت هم نیستم.
برخلاف میلم لبخندی زدم و نگاهم را به نامش دوختم.
- بی‌خیال غصه‌های تموم نشدنی من، فقط می‌خوام بهت بگم همیشه به یادتم تو هم همیشه به یادم باش، تموم زندگیم!
متوجه‌ سایه‌ای روی زمین شدم که نزدیک میشد، سرم را بالا گرفته و اشک‌هایم را پاک کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
رضا بود که دست در جیب‌های شلوارش کرده و نزدیک میشد.
- سلام داداش رضا!
- سلام آبجی!
رضا سر به زیر کنار مزار علی نشست. انگشتش را به سنگ زد و فاتحه‌ای خواند و بعد سرش بالا آورد.
- از این به بعد هر وقت گم شدی می‌دونم کجا پیدات کنم.
لبخندی در جوابش زدم.
- کی از مأموریت برگشتی؟
- دیشب.
از روز خاکسپاری علی، او‌ را به خوبی ندیده بودم. ابتدا به وضوح خودش را از من پنهان می‌کرد و یک هفته پیش که از مادر جویای او شدم گفته بود که به مأموریت رفته، که البته دیگر می‌دانستم چگونه‌ مأموریتی است.
- خوشحالم سالمی.
نگاهش را از من گرفت و به سنگ دوخت.
- سارینا! من باید باهات حرف بزنم.
لب‌هایش را با زبان خیس کرد.
- تو درست حدس زدی، من حسابدار نیستم، زمان سربازی جذب شدم، خیلی وقت نیست رفتم، یه نیروی جزء عملیاتی‌ام، اولش فقط یه دوره‌ی حفاظت اطلاعات بود... .
دستم را بالا بردم.
- دیگه هیچی نگو رضا! لازم نیست برام توضیح بدی، می‌دونم نباید توی کارت کنجکاوی کنم.
جوابم فقط لبخندش بود. پرسیدم:
- به مریم گفتی شغلت چیه؟
- نه!
- خوبه، تا مجبور‌ نشدی بهش نگو چه کاره‌ای؟ بذار فکر کنه یه حسابداری که زیاد مأموریت میره.
نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- از همون روز که به مامان زنگ زدم و‌ گفت رفتی مأموریت، دلهره افتاد توی دلم، مأموریت رفتنت به عنوان حسابدار نگرانی نداشت ولی الان دیگه نه، چون می‌دونم هربار سراغ چه جونورایی میری و می‌دونم دیگه از این به بعد هر وقت بری مأموریت تا برگردی و دوباره ببینمت این نگرانی همراهمه، نمی‌خوام ذره‌ای از این نگرانی سهم مادر یا مریم بشه و اونا هم با انتظار خبر بد زندگی کنن، تجربه‌ی بدیه، مامان و مریم گناه دارن، خصوصاً مریم که تازه می‌خواد زندگی با تو رو تجربه کنه.
لبخندی روی لبش آمد.
- نگران من نباش آبجی! من هیچیم نمی‌شه.
- مگه میشه رضا؟ مگه می‌تونم نگران نباشم وقتی می‌دونم هر بار توی دل چه خطرایی میری؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از او‌ گرفته و به دوردست دادم.
- ولی قول میدم‌ نذارم‌ کسی از این نگرانی باخبر بشه.
بعد از مدتی سکوت بینمان را من شکستم.
- رضا؟
- جانم!

نگاهم روی مزار بود و انگشتم دوباره روی نام علی حرکت کرد.
- تو از اول توی جریان پرونده‌ی علی بودی؟
- آره از همون اول.
نگاهم را به او دوختم.
- می‌تونی برام بگی؟ البته اگه اجازه‌شو داری.
رضا کمی جا‌به‌جا شد و گفت:
- پرونده تموم شده دیگه، تا جایی که ایراد نداشته باشه بهت میگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
رضا کمی مکث کرد و بعد شروع به تعریف کرد.
- اتفاق پاسگاه که افتاد، پرونده رفت زیر دست بچه‌های زاهدان، وقتی هویت علی به عنوان متهم اصلی مشخص شد، پرونده به شیراز هم ارجاع شد، چون علی اهل اینجا بود و از اونجایی که با من نسبت داشت، رفتم توی تیم تحقیق، همون روزهای اول برای تحقیقات تا مرز هم اومدیم، همه‌چی علیه علی بود، نمی‌دونی چقدر اون مدت بهت‌زده و توی شوک بودم من علی رو می‌شناختم، ازش این کارها برنمیومد اما شواهد می‌گفت اون خائنه و با مهاجمین همکاری کرده، به افسرهای تحقیق گفتم علی که من می‌شناسم اهل این‌ کارها نیست اما کسی حرفمو قبول نکرد. از نظر همه علی متهم اول پرونده بود، دیگه کم‌کم خودمم باورم شد علی که می‌شناختیم عوض شده و اون این کارو کرده، آخه درست قبل رفتن به اونجا با تو‌ بهم زده بود و یه دفعه بدون هیچ دلیلی خواسته بود بره مرز، نمی‌دونستم قبول کنم خودخواسته خائن شده، فکر می‌کردم تحت فشار و تهدید یه گروه یا یه سرویس اطلاعاتی اجباراً این کارو‌ کرده، درحالی که بقیه معتقد بودن اون عامل سرویس‌های خارجی بوده، می‌گفتن همین که اینقدر تمیز کار می‌کرده که هیچ‌کـس بهش شک نکرده معلوم می‌کنه تحت آموزش بوده. به‌خاطر نزدیکی که به تو داشتم مأمور شدم‌ مراقب تو باشم تا اگر علی باهات تماس گرفت یا تو باهاش تماس گرفتی گزارش بدم.
رضا کمی مکث کرد و نگاه از من گرفت.
- ببخش آبجی! ولی جاسوسی‌تو کردم.
نخواستم ناراحتیش را ببینم پس به شوخی زدم.
- یه اسم‌ بهتر بذار روش، جاسوسی خیلی منفیه، مثلاً بگو مراقبت اطلاعاتی.
پوزخندی زد
.
- هر اسمی هم بذارم کار من در قبال تو جاسوسی بود.
- خیلی خب تا کی جاسوسی کردی؟
- یه مدت قبل اینکه بری زاهدان برامون مسجل شد علی باهات کاری نداره و‌ واقعاً ولت کرده، پس دستور مراقبتت لغو شد و من دیگه مراقبت نبودم اما تو یه دفعه کاری کردی که ما به خودت هم شک کردیم که همدست علی باشی.
ابروهایم سریع درهم شد.
- چی؟ کِی؟ چرا؟
رضا لحظه‌ای به چشمانم نگاه کرد و سریع نگاه گرفت.
- اونجایی که تو به دروغ گفتی میری همدان اما رفتی زاهدان، گفتن حتماً از علی خبری شده یا طبق نقشه‌ای که از قبل باهم دارید تو رفتی اون طرفا تا به وقتش خودتو برسونی به علی. همه بهت شک کرده بودن، می‌گفتن یا کلاً برامون فیلم بازی کردی که از علی خبر نداری یا واقعاً خبر نداشتی اما به طریقی علی بهت پیغام داده و تو رو‌ کشونده زاهدان، اون دلایل صد من یه غازی هم که برام ردیف می‌کردی بیشتر مشکوکمون می‌کرد.
پوزخندی زدم. چه احمقانه به خیال خودم آن موقع درحال گول زدن رضا بودم اما در واقع او بود که مرا گول میزد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
رضا ادامه داد:
- نمی‌تونستم خودم بیام زاهدان، ممکن بود منو ببینی و لو برم، پس بچه‌های زاهدان خوابگاهتو‌ پیدا کردن و برات مراقب گذاشتن تا ببین کی علی میاد سراغت. ریز گزارشاتت به مرکز ما هم میومد. به همه‌ی اونایی که توی زاهدان باهاشون برخورد داشتی به عنوان واسطه‌ی علی مظنون بودیم، از اون زنه توی خوابگاه که باهاش پارک رفتی تا اون غرفه‌دار و شاگردش، بیشتر هم به غرفه‌دار مشکوک بودیم، چون تازگی‌ها راننده‌اش به خاطر قاچاق دستگیر شده‌بود. اما نمی‌شد هیچ‌کدومشون رو دستگیر کرد، چون ممکن بود علی حساس بشه و از دستمون در بره.
پوزخندی زدم.
- همه‌جا زیرنظر بودم و خودم خبر نداشتم.
رضا نگاه شرم‌زده‌اش را از من گرفت.
- اون چند روز من دلهره‌ی اینو‌ داشتم که چرا با علی هم‌دست شدی، مدام بهت زنگ می‌زدم و یه جور حرف برگشتو پیش می‌کشیدم تا شاید قید علی رو بزنی و برگردی اما تو اصلاً گوشت بدهکار نبود، چرت و‌ پرت می‌گفتی و‌ پاپایا سوغات می‌فرستادی.
کمی خندیدم و با یادآوری چیزی گفتم:
-رضا! نگو که همه‌ی مکالماتمون رو به بالادستی‌هات گزارش کردی.
او که با خنده‌ی من لبخند روی لبش آمده‌ بود با سؤالم لبخندش را جمع کرد و سرش را زیر انداخت.
- شرمنده آبجی! همه‌ی حرفامون ضبط میشد و بقیه می‌شنیدن، منو ببخش!
دهانم از ناراحتی بازماند. حق بود دلخوری‌ام را فریاد بزنم. اما وقتی چهره‌ی شرمنده‌ی برادرم را دیدم که چقدر در عذاب است نخواستم آزارش بدهم، او برایم عزیز بود پس با لحنی که دلخوری در آن نباشد گفتم:
- باز خوب شد حرفای ناجور نزدم آبروت بره، همین‌طوریش هم می‌دونم با داشتن خواهری که یه تخته‌اش کمه بین همکارات سوژه شدی، همین برای تنبیه‌ات کافیه، تا عمر داری تو‌ رو به خواهر دیوانه‌ت که پاپایا سوغات می‌گیره می‌شناسن.
رضا سربلند کرد و لبخند زد.
- رضا فدات بشه آبجی! تو بهترین خواهر دنیایی، من به داشتنت افتخار می‌کنم، به خدا هیچی سخت‌تر از این نبود که دارم جاسوسی‌تو می‌کنم، اگه ازم‌ تا عمر دارم متنفر بشی حق داری، نمی‌خوام‌ منو‌ ببخشی فقط می‌خوام بدونی مجبور بودم، آرزومه بتونی دوباره بهم اعتماد کنی، باور کن هر کاری بگی حاضرم به خاطر جبران نابرداریم بکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
کمی دستم را به نشانه‌ی اهمیت نداشتن موضوع تکان دادم.
- خودتو اینقدر اذیت نکن داداش! تو به خاطر امنیت امثال من این کارو کردی، شما خیال می‌کردید علی گناهکاره و‌ می‌خواستید دستتون به اون برسه، نمیگم ناراحت نیستم، چرا خیلی ازت دلخورم، وقتی فکر‌ می‌کنم حرفای دونفریمونو کسای دیگه هم شنیدن، دلم می‌خواد موهاتو تک‌تک بکنم اما..‌. .
لبخندی به رضا که نگاهش فقط به سنگ‌مزار علی بود زدم.
- اما همین که خودت دستی‌دستی بقیه همکاراتو با چرت و پرتای خواهرت آشنا کردی و دیگه از این به بعد تا دهنت باز بشه بگی خواهرم‌، بهت میگن همون خواهر خل و چلت؟ برات کافیه، دیگه تا عمر داری نمی‌تونی بگی خواهر دارم، باید ازم اعلام‌ برائت کنی تا بهت انگ حماقت نزنن، چون پاک‌ آبروتو بردم، می‌ترسم بهت بگن کمال هم‌نشینی با من روی تو هم اثر گذاشته.
رضا با لبخند به من نگاه کرد.
- تو‌ خل و‌ چل نیستی، تو‌ خواهر نخبه‌ی منی، من بهت افتخار می‌کنم، بهترین آبجی دنیا!
- حیف که دیگه رفقات این ادعا رو‌ قبول نمی‌کنن، بهترین داداش دنیا! فقط از این به بعد یادم باشه هر وقت بهت زنگ زدم اول ازت بپرسم‌ ضبط می‌کنی یا نه تا حواسم باشه چرت و پرت نگم.
- دیگه هرگز این کارو نمی‌کنم.
- نگو این حرفو رضا تو‌ مأموری، ممکنه باز هم از این کارها بکنی ولی بهت قول میدم کاری نکنم که مجبور بشی جاسوسی‌مو بکنی.
رضا سرش را پایین انداخت.
- بیشتر از این شرمنده‌ام نکن آبجی!
کمی به او‌ چشم دوختم و‌ بعد گفتم:
- خب بگو تا کی به من مشکوک بودین؟
- به تو؟ هر روز‌ مشکوک‌تر می‌شدیم، همه‌ی کارات شک‌برانگیز بود، خصوصاً که پاشدی تا اون روستا رفتی، بدتر اینکه توی ایست بازرسی هم خودتو به هویت جعلی دانشجو معرفی کردی.
- خب چون می‌ترسیدم نذارن رد شم.
- همین اصرار به رفتنت به روستا، مشکوکمون می‌کرد که به خواست علی رفتی، توی روستا به همه مشکوک بودیم، نمی‌دونستیم از چه طریق ولی برامون واضح بود علی چون تو‌ رو کشونده اونجا پس بهت پیغام میده تا بعد از مرز رد بشی، تلفنت ردیابی میشد اما‌ مأمور هم برات گذاشتن تا همه‌ی رفت و آمدهات رو‌ زیرنظر داشته باشیم.
یک‌ آن یاد مردانی افتادم که جلوی مغازه‌ی آقایوسف درون ون بودند.
- نگو که اون ون...؟
رضا فقط سر تکان داد.
- بیچاره آقایوسف! فکر‌ می‌کرد از طرف دولت اومدن برای نقشه‌برداری... خب بعدش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,305
مدال‌ها
3
رضا نفس عمیقی کشید.
- بعدش اینکه تو اونجا هم یه جا واینمیسادی، خونه‌ی اون پیرزن، خونه‌ی اون مغازه‌دار، حتی کانکس مدرسه، گیج شده بودیم که بالاخره کدوم یکی واسطه‌ی علیه... تا اینکه بلند شدی رفتی اون یکی روستا دم خونه‌ی نورالدین که نبود، سریع بچه‌ها هویتشو درآوردن و‌ فهمیدن نورالدین کارش سوخت‌بری و از قضا برادر راننده‌ی همون غرفه‌داره، فهمیدیم واسطه‌‌ی علی غرفه‌دار بوده و تو قراره توسط نورالدین بری اونور. افسرهای تحقیقات تصمیم گرفتن بذارن تو همراه نورالدین بری پیش علی و بعد هر دوتونو دستگیر کنن، این تصمیم زنگ خطرو برام‌ روشن کرد، من نمی‌خواستم به هیچ‌وجه دستگیر بشی بری دادگاه، نمی‌خواستم عشقت به علی باعث گرفتاریت بشه، با اینکه گفته بودن بهت زنگ نزنم اما زنگ زدم و التماست کردم برگردی شیراز که تو گفتی اول هفته بعد خونه‌ای، راستش نمی‌دونستم راست میگی، خیال می‌کردم باز داری دروغ میگی.
یاد تماس رضا در باغ پاپایا افتادم. همان موقع هم از ترس و نگرانی که در لحن رضا بود متعجب بودم و حالا دلیلش را می‌دانستم.
- مراقبینت نمی‌تونستن شبا بمونن، چون امکان لو‌ رفتنشون بود گرچه همون ون هم برای کسی که حواسش جمع بود به اندازه‌ی‌ کافی غلط‌انداز بود. به خیال اینکه رد گوشیتو‌ داریم خوش بودیم، بچه‌ها صبح میومدن اونجا تا اگه جایی رفتی تعقیبت کنن و شب برمی‌گشتن، تا اون روز... .
رضا کمی مکث کرد و گفت:
- اون روز‌ تو‌ قبل از اومدن مأمورها از اون خونه رفتی و کسی نفهمید، تازه گوشیت هم خونه‌ی‌ پیرزن گذاشتی. ما رد گوشیت رو‌ از خونه‌ی اون داشتیم، فکر می‌کردیم هنوز اونجایی، نزدیک‌ ظهر گوشیت خاموش شد، مشکوک شدیم، بچه‌ها باید یه خبر ازت می‌گرفتن. مغازه‌دار مغازه‌شو‌ باز کرد و عروس اون پیرزن رفت توی مغازه، یکی از بچه‌ها هم دنبالش رفت تا شاید از تو یه حرفی بشنوه که البته شنید که اون زن از مغازه‌دار سراغ تو رو گرفت و اون هم گفت که بهش گفتی کارت طول می‌کشه و بعداً خودت میایی، این حرف مثل یه پتک به وجود همه‌ی تیم تحقیقات خورد.
با این حرف‌های رضا احساساتم چیزی بین خنده و بهت و لذت بود. ناخواسته گروه بزرگی از مأموران امنیتی و اطلاعاتی را بازی داده بودم. نگاهم را به رضا دوختم از لبخند روی لبم او هم فهمید لذت می‌برم و لبخند زد.
- به همین راحتی از دستمون در رفته بودی، خیلی ساده ما رو بازی داده بودی و بعد هم رفته بودی، مخصوصاً اینکه اومدن سراغ نورالدین و دیدن خودش هست و‌ تو نیستی، گم شدی، به سادگی گم شدی، بد اوضاعی شد برای ما، گفتیم علی اومده و‌ تو رو با خودش برده، اون لحظات بدترین ناامیدی‌های دنیا یقه‌ی منو گرفت، با خودم می‌گفتم معلوم بود از دستمون بپرید، تو و علی باهوش بودید، حداقل من این موضوع رو خوب می‌دونستم، می‌گفتم به خاطر هوشتون بوده که فهمیدید تحت‌نظری و کلی ما رو بازی دادی و آخرش جایی که از قبل با علی قرار داشتی رفتی و باهاش از مرز رد شدی، از اینکه شما رو دست کم گرفته بودن و گول خوردیم زیاد ناراحت نبودم که از رفتنت ناراحت شدم. همش فکر می‌کردم کدوم سرویس اطلاعاتی تونسته شما جذب کنه، فکر می‌کردم از اتاق فکر کدوم گروه باید ردتونو بزنیم، باور می‌کنی دعا می‌کردم یه زمانی نیاد که مجبور بشم روت اسلحه بکشم؟ اوضاع طوری بود که تو و علی دیگه دشمن محسوب می‌شدید و ترسم از روزی بود که مقابلتون قرار بگیرم، بدترین روز عمرم همون روز بی‌خبری ازت بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین