جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,209 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
دلم برای رضا سوخت.
- بمیرم برات! حتماً به خاطر خواهر فراریت خیلی تحت‌فشار بودی.
لبخندی زد.
- یه چیزی میگم ازم به دل نگیر!
- چی؟ منو به فحش کشیدی؟
سر به زیر خندید و بعد سر بلند کرد.
- نه... وقتی زنگ زدی گفتی گروگان گرفتنت، بیشتر از اینکه نگرانت بشم خوشحال شدم که از مرز رد نشدی و با علی نرفتی.
اول کمی از شگفتی دهانم باز ماند و بعد خندیدم.
- وای خدا! فکر‌ کنم تنها گروگانیم که برادرم از گرفتار شدنم خوشحال شده، الحق برادر نمونه‌ای دارم، ما رو باش روی دیوار کی یادگاری نوشتیم.
به شوخی اخم کرد.
- سارینا! حق بده به من، کل اون ساعاتی که گم شده بودی، تو و علی برامون تبدیل به خائن‌هایی شده بودین که به راحتی سرمونو شیره مالیده و‌ در رفته بودین، اگه دستگیر می‌شدین حکمتون اعدام بود، شما دشمنی بودید که من اگه می‌دیدمتون باید به حکم وظیفه می‌زدمتون.
دستم را مقابلش گرفتم.
- چه خبرته رضا؟ طناب دارمون رو هم گره زدی، خوبه ما دوتا روحمون هم از قصه‌های شما بی‌خبر بود.
رضا نگاهش را از من گرفت و به جایی دیگر داد.
- حق با توئه... وقتی خبر دادی گرفتنت و در ازای آزادیت باهاشون معامله کردی، هنوز بهت مشکوک بودیم، نخواستیم‌ پلیس وارد عمل بشه، امکان داشت کل‌ عملیاتمون برای پیدا کردن علی لو‌ بره، پس قرار شد طبق گفته‌ی خودت پیش بریم، اینجوری می‌تونستم بیام پیشت و از نزدیک مراقبت باشم، می‌گفتن تو هنوز قصد رفتن داری، مبادله‌ی پول انجام شد و نصف پول رو اول دادم و نصف دیگه رو‌ وقت تبادل، که البته بعداً این نصفه‌ی دوم رو گزارش دادیم و وقت رد شدن از مرز پلیس توقیف کرد و الان پیش منه و به زودی بهت برمی‌گردونم.
سری در جوابش تکان دادم و ادامه داد:
- تو آزاد شدی و تازه بعد از آزادیت ما واقعیت رو فهمیدیم. تو علی رو اونجا دیده بودی، اون هم به عنوان اسیر، فهمیدیم تمام این مدت اشتباه کردیم، علی مجرم نبوده و بی‌گناه متهم شده، حیف که وقتی برگشتیم کاروانسرا دیر بهش رسیدیم.
خنده‌ی کجی روی لبم آمده بود.
- من فقط داشتم زندگیم رو می‌کردم، به جاش شما از هر کار من برای خودتون قصه می‌بافتید و خودتونو با اطلاعات کاملاً غلط گول می‌زدید.
- تو نمی‌دونی اون‌موقع ما توی چه وضعیتی بودیم، آره تو بی‌خبر از همه‌جا داشتی زندگیت رو می‌کردی، ولی یه‌جور روال عادی زندگیت پیش می‌رفت که ما باور کنیم تو متهمی، انگار یکی از قصد نشسته یه سناریو نوشته، باور کن همه‌ی این اطلاعات غلط اون موقع برای ما درست و‌ منطقی به نظر می‌رسید، تو دقیقاً داشتی کارهایی می‌کردی که ما رو به این نتیجه می‌رسوند که با علی همدستی و ما بیشتر برای تعقیب تو مُصِر می‌شدیم.
سری تکان دادم و دستی روی مزار علی کشیدم.
- می‌دونی رضا! علی این موقع‌ها چی میگه؟ میگه کار، کار خداست، از عهده‌ی ما خارجه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نگاهم را به روی رضا کشاندم.
- خدا اون دست غیبی بود که شما رو انداخت دنبال من و منو جاهایی کشوند تا آخرش معلوم بشه علی بی‌گناهه.
رضا هم به مزار علی چشم دوخت.
- علی حق میگه، خدا تو رو گرفتار کرد تا بری پیش علی، خدا خواست یک‌ شب قبل از اینکه علی رو ببرن از مرز رد کنن تو رو ببرن پیش اون تا معلوم بشه علی فقط یه قربانیه نه مجرم.
نگاهم را به عکس خندان علی دوختم که نام شهید زیر آن می‌درخشید.
- بیچاره علی! همه‌ی شواهد علیهش بود، اما خدا باهاش بود، همتون فکر می‌کردین علی با نقشه‌ی قبلی رفته توی اون پاسگاه تا راه ورود رو برای تروریست‌ها باز کنه و بعد قتل‌عام هم همراه اونا فرار کرده، اما خا علی رو‌ خیلی دوست داشت، همه کار کرد تا بی‌گناهیش برای ما ثابت بشه، نذاشت توی چشم بقیه خیانتکار بمونه، بعدش هم اونو برد پیش خودش تا به من هم بگه لیاقتشو ندارم.
اشک‌های سمج داشت دوباره چشمانم را پر می‌کرد.
- علی مال من نبود رضا! مال خود خدا بود، فقط خوشحالم که خدا گذاشت، باهاش آشنا بشم و یه مدت کنارش زندگی کنم، دعام کن رضا! لایق دیدار دوباره علی بشم.
رضا سکوت کرد و من هم سعی کردم اشک‌هایم را پاک کرده و خودم را کنترل کنم. رضا دستش را روی مزار علی گذاشت.
- می‌تونم به حرمت همین آدم ازت بخوام به برادریم شک نکنی و باز منو برادرت بدونی؟
نگاهم را به چشمان نگرانش دوختم.
- چرا فکر می‌کنی به برادریت شک کردم؟
- به‌خاطر اینکه من جاسوسی‌تو کردم.
- مهم نیست رضا! من خوشحالم که مراقبم بودی، حتی اگه مجبورت کرده بودن که همراهم تا پاکستان بیایی اما باز هم من برای پیدا کردن علی بهت مدیونم.
- اون سفر پاکستان رو که وقتی توی وضعیتش قرار گرفتم با اصرار خودم موافقت بالایی‌ها رو جلب کردم تا همراهت باشم، ریسک بزرگی بود، ما قبل اون ماجرا با پاکستانی‌ها مذاکره کردیم برای پیدا کردن علی و طرف پاکستانی همکاری نکرد، می‌گفتن خودمون انجام میدم، پس رسماً نمی‌شد کاری کرد و من خارج از عنوان شغلیم همراهت اومدم، با مرزبانی هماهنگ کرده بودن تا مزاحم ما نشن، اما وقتی گرفتار شدی دیگه مجبور شدم از عنوان شغلیم برای راضی کردن پلیس پاکستان استفاده کنم و اینطوری اونا گذاشتند توی عملیاتشون باشم، چون هم شما و هم شه‌بخش اصلیت ایرانی داشتید.
دستی روی مزار علی کشیدم.
- تا همیشه حسرت اینو دارم که یک دقیقه صبر نکردم اون هلیکوپتر بشینه.
بعد از این حرف، هر دو از غصه‌ی فرصت‌های از دست رفته ترجیح دادیم سکوت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
رضا بود که سکوت میانمان را شکست.
- سارینا! می‌دونی چادر خیلی بهت میاد؟
لبخندی به روی‌اش زدم.
- ممنونم داداش!
- آقا هم چادرتو دیده؟
- نه، جرئت نمی‌کنم جلوش سر کنم، وقت‌هایی که میرم خونه، دم در، درش میارم و بیرون خونه سر می‌کنم.
رضا به نشانه‌ی فهمیدن سری تکان داد.
- واقعاً آقا رو تنها گذاشتی؟
نگاهم را از رضا گرفتم.
- می‌خوام‌ مستقل شم، دیگه وقتش بود، اما به بابا هم سر می‌زنم.
- نمیری شرکت پیش آقا؟
- نه! من تاجر خوبی نیستم.
نگاهم را دوباره به طرف رضا چرخاندم.
- رضا! می‌خوام‌ کاری بکنم که بهش علاقه دارم، کاری که استعدادشو دارم.
- پس آقا چیکار کنه؟
شانه‌ام را بالا انداختم و سر به زیر با حاشیه چادرم بازی کردم.
- نمی‌دونم، بهش گفتم دیگه علی نیست که نگران گول خوردنم باشی، گفتم دیگه خودم‌ برای خودم تصمیم می‌گیرم، گفتم که هرگز نمی‌خوام تاجر بشم، اون هم‌ خودش می‌دونه با کارش، یا باز هم مثل قبل خودش تجارتش رو اداره کنه یا همه‌ی شرکت و برند و تجارتش رو بفروشه و خودشو بازنشسته کنه، نظر من اینه وقتشه که بابا دیگه تجارتشو بفروشه و استراحت کنه، اما تصمیم با خود باباس، البته اون هم بعد رفتن مامان همه‌چی رو بوسیده گذاشته کنار، کار و شرکت رو‌ ول کرده نشسته خونه.
اخمی میان ابروهای رضا پدید آمد.
- پس الان کارهای شرکت دست کیه؟
- دست نفیسی.
- وکیل آقا؟
با سر تأیید کردم.
- بابا خیلی قبولش داره.
- قابل اعتماده؟
- آره، پس فکر کردی چرا بابا دفتر دبی رو داده دست سهراب پسر نفیسی؟ یه جورایی این‌قدر به این پدر و پسر اعتماد داره که یه جورایی شریکای بابا حساب میشن.
یکی از ابروهای رضا از تعجب بالا رفت و گوشه‌ی لبش کج شد.
- یعنی این‌قدر سهراب رو قبول داره؟
- آره رضا! باور کن اون موقعی که بابا برای من دنبال شوهر می‌گشت، اگه سهراب زن نداشت یا نفیسی پسر دیگه‌ای داشت، بابا دیگه برام حق انتخاب نمی‌ذاشت که، منو به زور می‌نشوند پای سفره عقد.
- واقعاً؟
- باور کن! سهراب یکی هست عین بابا، مطمئنم بابا همیشه دوست داشته به جای من پسری مثل سهراب داشته باشه که عین خودش جاه‌طلب باشه و فقط به منفعت بیشتر فکر کنه.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- سهراب چهار سال پیش یه دختر عرب گرفت و ساکن دبی شد، واسه چی؟ واسه اینکه دختره از نزدیکای امیر دبیه، می‌دونی با همین ازدواج چه قدرتی گرفته توی دبی؟
رویم را از رضا گرفتم و گفتم:
- بذار بابا و سهراب به تجارتشون برسن، من آدم این کار نیستم.
رضا هم شانه‌ای بالا انداخت و چشم به سنگ مزار دوخت.
- هرجور میل خودته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
رضا گویا دیگر حرفی نداشت. پس گفتم:
- رضا! می‌خوام بیام مادرو ببینم.
رضا سربلند کرد.
- بیا!
با امید به اینکه مخالفت نکند زبان باز کردم.
- می‌دونی بابا حال و روز خوبی نداره، هنوز عزادار رفتن مامانه، مدام نوشیدنی می‌خوره و پشت هم سیگار می‌کشه، هر بار که میرم خونه می‌بینم خونه پر شده از ته سیگار و بطری، هرچی هم جمع می‌کنم فایده نداره، بابا داره خودکشی می‌کنه، می‌ترسم بدون مادر زیاد دووم نیاره، به زبون میگه دوستش نداره، اما رفتارش چیز دیگه‌ای نشون میده، اگه اجازه بدی می‌خوام بیام با مادر حرف بزنم راضیش کنم بابا رو ببینه.
هیچ موافقت و مخالفتی را در چهره‌ی رضا نمی‌توانستم تشخیص دهم.
- لازم نیست!
ناراحت شدم.
- چرا؟
- آقا امروز به بهانه‌ی دادن وسایل‌های جامونده‌ی مامان اومد خونه من.
ترسیدم.
- یعنی می‌خواد کارو تموم کنه.
رضا نگاهش را به طرف دیگری داد.
- من فکر نمی‌کنم.
سوالی اخم کردم.
- چرا؟
رضا دوباره به طرفم چشم گرداند.
- چون دیدم آقا عوض شده.
- چطور؟
نفس عمیقی کشید.
- اول اینکه تا درو باز کردم و سلام دادم، برای اولین بار بهم گفت سلام پسرم! هیچ‌وقت منو این‌جوری صدا نزده بود، بعد هم به جای اینکه بدون نظرخواهی از من با مادر حرف بزنه، به من گفت:«اجازه میدی با مادرت حرف بزنم؟» من هم برای اینکه مزاحم حرف زدن اونا نشم زدم بیرون، اومدم اینجا.
واقعاً از ته دل شاد شدم.
- یعنی ممکنه دوباره با هم آشتی کنن؟
- من که خیلی امیدوارم، چون مامان هم با اینکه می‌خواد نشون نده اما هنوز به آقا فکر می‌کنه، خیلی وقت‌ها دور از چشم من، از توی گوشی عکسای آقا رو نگاه می‌کنه.
- خدا کنه همین‌جوری که میگی بشه.
- می‌دونی سارینا... اون دوتا شاید عقیده‌های یکسانی نداشته باشن، اما دلاشون باهمه، قبلاً به خاطر ما دوتا همدیگه رو انتخاب کردن، اما حالا باید باهم حرف بزنن و این‌بار بدون وجود من و تو خودشون همدیگه رو انتخاب کنن.
لبخندی روی لبم آمد.
- پس میای بریم خونه رو از اثرات کارهای بابا تمیز کنیم تا برای اومدن مامان آماده بشه؟
رضا بلند شد.
- چرا که نه؟ اگه حرفات با علی تموم شده زودتر بریم که احتمالاً امشب یه شام دعوت میشیم.
- خدا کنه! حرفای من با علی تموم نمیشه اما بریم خونه رو‌ مهیای اومدن مامان کنیم.
رضا کمی فاصله گرفت و‌ من درحالی که روی نام علی دست می‌کشیدم گفتم:
- فعلاً خداحافظ علی‌جان! زودی برمی‌گردم.
با دست آخرین بوسه را برایش فرستادم و بلند شدم. خودم را به رضا رساندم که با دستانی که در جیب شلوارش کرده بود راه می‌رفت. کمی که باهم قدم زدیم گفتم:
- رضا! به نظرت چرا من هرچی خواستم علی رو نگه دارم نشد و آخرش خودم باعث رفتنش شدم؟
- تو باعث رفتنش نشدی.
- چرا من باعث شدم علی بره تا اون پاسگاه مرزی و گرفتار بشه، به خاطر من چاقو خورد و اگه کلیه‌اش توی بدن من نبود، با یه کلیه هم زنده می‌موند. همه‌ی این بلاها به خاطر من سر علی اومد.
رضا نگاهش را به روبه‌رویمان دوخت.
- من فکر می‌کنم آشنایی تو با علی، زندگی سه‌سالت، اون کلیه‌ای که ازش یادگاری داری، دیدنش توی اون دخمه، رفتنت دنبالش، پیدا کردنش، اسیر شدن دوباره‌تون، اون اتفاق و کشته شدنش، همش سرنوشت بوده، یادت باشه هیچ‌وقت نمی‌شه با سرنوشت در افتاد.
همان‌طور که به خروجی گلزارشهدا چشم دوخته بودم زمزمه کردم:
- سرنوشت یا خواست خدا؟
و صدای علی در مغزم جان گرفت.
- بندگی یعنی رضایت بی‌چون و چرا در برابر خواست خدا!


داستان علی تمام شد، اما داستان سارینا ادامه دارد.


پایان
دوشنبه ۱۲ شهریور۱۴۰۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین