- Jun
- 2,171
- 40,651
- مدالها
- 3
با سرخوشی و لبخند به خاطراتش گوش میدادم.
- نامزد سید رو واسطه کردم که اگر خواست فحش یا بد و بیراهی بهم بگه یه نفر سومی باشه که توی رودربایستی اون گیر کنه، کاملاً ناامید بودم قبول کنه با من حرف بزنه، اون چند دقیقهای که پیش سید به انتظار مونده بودم، همش فکر میکردم الان نامزدش زنگ میزنه و میگه خانم منو شست و پهن کرد؛ اما برخلاف تصورم زنگ زد و گفت که خانم قبول کرده من رو ببینه.
خنده دنداننمایی روی لبهای علی ظاهر شد.
- دیگه روی زمین بند نبودم، گفتم حالا که خدا دلش رو نرم کرده تا منو ببینه هرکاری میکنم که نگهش دارم، وقتی اومد سرقرار به خودم قول داده بودم به هر طریقی که شده راضیش کنم، مهم نبود چقدر سخت بود و طول میکشید من باید نظر خانم رو نسبت به خودم عوض میکردم، البته توی همون قرار اول دیدم چه کار سختی پیش رو دارم، چون فهمیدم نه تنها از من، بلکه از همه عقایدم و حتی از خدا هم متنفره.
علی سری تکان داد و ادامه داد:
- ولی من نمیخواستم زود ناامید بشم و شکست بخورم من تصمیم گرفته بودم هرطور شده خانم رو نگه دارم، با اصرار راضیش کردم یه فرصت آشنایی بهم بده و اون قبول کرد سه ماه با هم حرف بزنیم، اون روز از خوشحالی اینکه خانم قبول کرد، سر از پا نمیشناختم.
علی سرش را زیر انداخت و خندید و من به احوالات مخالفمان در آن تابستان فکر میکردم او عاشق بود و من متنفر او میخواست مرا برای خود نگه دارد و من میخواستم او را از خدایش بگیرم، هر دو با هدف متفاوتی به آن میدان جنگ آمدیم؛ اما کسی که در نهایت مغلوب شد من بودم، او بود که در انتهای آن سه ماه و حتی خیلی زودتر از سه ماه مرا عاشق و دلباخته خودش کرد. منی که همیشه مدیون همین شکست میمانم، شیرینترین شکستی که در عمرم خوردم.
- کمتر از سه ماه باهم حرف زدیم، عجب تابستانی بود اون سال، روزهای اول بحثهای تندی باهم داشتیم، گاهی که از دستم ناراحت میشد، عذابوجدان می گرفتم و گاهی که من از دستش دلخور میشدم به خودم دلداری میدادم که خانم ارزشش رو داره، کم نیار گاهی از لجبازیهای زیاد خانم حرصم میگرفت و گاهی خانم از دست من حرص میخورد و اونموقعها سعی میکردم به طریقی آرومش کنم؛ اما کمکم هر دومون آرومتر شدیم و بحثهامون بیشتر شبیه گفتگوهای دونفره شد، تا اینکه یه روز گفت که تا یه مدت همه بحثها رو تعطیل کنیم، خیلی زودتر از موعد سه ماهمون بود، قبول کردم تا خودش تماس نگرفته تماس نگیرم. فکر کردم دیگه همهچیز تموم شده، کاملاً ناامید شدم، میگفتم خانم جوابش به من منفیه، حتی زمانی که کافه دعوتم کرد گفتم الانه که بگه راه ما دو نفر از هم جداست؛ اما برخلاف انتظارم گفت که پیشنهاد ازدواج من رو قبول میکنه.
لبخند شیرینی روی لبهای علی نشست به همان اندازه که لبخند روی لب من شیرین بود.
- یکی از بهترین روزهای عمرم اون روز بود، فکر میکردم دیگه همهچیز تموم شده؛ اما تازه شروع مخالفتها بود.
- نامزد سید رو واسطه کردم که اگر خواست فحش یا بد و بیراهی بهم بگه یه نفر سومی باشه که توی رودربایستی اون گیر کنه، کاملاً ناامید بودم قبول کنه با من حرف بزنه، اون چند دقیقهای که پیش سید به انتظار مونده بودم، همش فکر میکردم الان نامزدش زنگ میزنه و میگه خانم منو شست و پهن کرد؛ اما برخلاف تصورم زنگ زد و گفت که خانم قبول کرده من رو ببینه.
خنده دنداننمایی روی لبهای علی ظاهر شد.
- دیگه روی زمین بند نبودم، گفتم حالا که خدا دلش رو نرم کرده تا منو ببینه هرکاری میکنم که نگهش دارم، وقتی اومد سرقرار به خودم قول داده بودم به هر طریقی که شده راضیش کنم، مهم نبود چقدر سخت بود و طول میکشید من باید نظر خانم رو نسبت به خودم عوض میکردم، البته توی همون قرار اول دیدم چه کار سختی پیش رو دارم، چون فهمیدم نه تنها از من، بلکه از همه عقایدم و حتی از خدا هم متنفره.
علی سری تکان داد و ادامه داد:
- ولی من نمیخواستم زود ناامید بشم و شکست بخورم من تصمیم گرفته بودم هرطور شده خانم رو نگه دارم، با اصرار راضیش کردم یه فرصت آشنایی بهم بده و اون قبول کرد سه ماه با هم حرف بزنیم، اون روز از خوشحالی اینکه خانم قبول کرد، سر از پا نمیشناختم.
علی سرش را زیر انداخت و خندید و من به احوالات مخالفمان در آن تابستان فکر میکردم او عاشق بود و من متنفر او میخواست مرا برای خود نگه دارد و من میخواستم او را از خدایش بگیرم، هر دو با هدف متفاوتی به آن میدان جنگ آمدیم؛ اما کسی که در نهایت مغلوب شد من بودم، او بود که در انتهای آن سه ماه و حتی خیلی زودتر از سه ماه مرا عاشق و دلباخته خودش کرد. منی که همیشه مدیون همین شکست میمانم، شیرینترین شکستی که در عمرم خوردم.
- کمتر از سه ماه باهم حرف زدیم، عجب تابستانی بود اون سال، روزهای اول بحثهای تندی باهم داشتیم، گاهی که از دستم ناراحت میشد، عذابوجدان می گرفتم و گاهی که من از دستش دلخور میشدم به خودم دلداری میدادم که خانم ارزشش رو داره، کم نیار گاهی از لجبازیهای زیاد خانم حرصم میگرفت و گاهی خانم از دست من حرص میخورد و اونموقعها سعی میکردم به طریقی آرومش کنم؛ اما کمکم هر دومون آرومتر شدیم و بحثهامون بیشتر شبیه گفتگوهای دونفره شد، تا اینکه یه روز گفت که تا یه مدت همه بحثها رو تعطیل کنیم، خیلی زودتر از موعد سه ماهمون بود، قبول کردم تا خودش تماس نگرفته تماس نگیرم. فکر کردم دیگه همهچیز تموم شده، کاملاً ناامید شدم، میگفتم خانم جوابش به من منفیه، حتی زمانی که کافه دعوتم کرد گفتم الانه که بگه راه ما دو نفر از هم جداست؛ اما برخلاف انتظارم گفت که پیشنهاد ازدواج من رو قبول میکنه.
لبخند شیرینی روی لبهای علی نشست به همان اندازه که لبخند روی لب من شیرین بود.
- یکی از بهترین روزهای عمرم اون روز بود، فکر میکردم دیگه همهچیز تموم شده؛ اما تازه شروع مخالفتها بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: