جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,890 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
خاله رو به توران کرد.
- کمک خانم کن پاهاش رو بشوره من میرم وسایل‌هاش رو میارم.
توران چشمی گفت و من هم تشکر کردم.
خاله همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفت به توران گفت:
- ناهارت که آماده‌س؟
- بله خیالتون راحت.
به طرف تانکر رفتم و روی چهارپایه نشستم.
- توران خودم می‌تونم بشورم.
توران لگن پلاستیکی را از کنار تانکر برداشت و مقابلم گذاشت.
- خانم! چرا تعارف می‌کنید؟
بندهای پوتین را باز کردم.
- دختر! راضی نیستم با این وضعیتت... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- خانم! طوریم نمی‌شه، فقط آب می‌گیرم روی دستتون بذارید، برم آفتابه بیارم.
توران به طرف حمام رفت و من کمی پایم را بالا آوردم و دستم را به پشت پوتین گرفتم تا آن را بیرون بیاورم؛ اما همین که کمی تکان دادم درد و سوزش کل پایم را گرفت و «آخ» گفتم و دست از بیرون آوردن کفش کشیدم. صدای نگران رضا را شنیدم.
- چی شد سارینا؟
به طرف او که بلند شده و لبه ایوان ایستاده بود برگشتم و با صدای دردمندی گفتم:
- پام از پوتین درنمیاد.
درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمد گفت:
- دست نزن تا خودم درش بیارم.
برگشتم نگاهم را به پای دردناکم دادم.
- نمی‌خواد خودم یه کاریش می‌کنم.
تا دوباره دست به پوتین بردم رضا هم رسید و مقابلم روی دو پا نشست و پایم را در دست گرفت.
- این چند روز همش پات بوده؟
آرام گفتم:
- رضا! زشته جلوی این‌ها کفشم رو تو در بیاری.
رضا اخم کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد پوتین را به آرامی تکان دهد گفت:
- زشت چیه؟ بذار درش بیارم ببینم چی به سر پات آوردی.
رضا پوتین را به آهستگی از پایم درآورد و من هم سعی کردم درد و سوزشی را که با حرکت کفش در پایم ایجاد میشد را با گزیدن لب‌هایم تحمل کنم، رضا پوتین را کناری گذاشت. درد پاهایم بیشتر شده بود. نمی‌دانم چه سری بود که تا در پوتین بودند متوجه درد آسیبشان نشده بودم؛ اما اکنون درد و سوزش امانم را بریده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
توران هم با آفتابه آب سر رسید.
- چی شده خانم؟
- طوری نیست... آخ.
رضا جوراب سفیدم را هم از پایم درآورده بود. با دلخوری گفت:
- پات رو آش و لاش کردی دختر، پر زخم و تاول شده.
پایم را در لگن سرد گذاشت، خنکی دلپذیری به کف گر گرفته پایم وارد شد. رضا پوتین دیگر را هم از پایم درآورد و من فقط چشمانم را با درد فشردم تا صدای آخم بلند نشود.
- لجبازِ حرف گوش نکن! آروم با آب و صابون بشورشون برم از توی ماشین پماد و باند بیارم.
رضا جوراب و پوتین‌هایم را برداشت و به طرف در حیاط رفت و من نگاهم را به پاهای قرمز و دردناکم دوختم پشت و کناره‌های پایم و روی هر ده انگشتانم تاول زده بود. تاول‌هایی که برخی هنوز سالم بودند و برخی که ترکیده بودند، شدیداً می‌سوختند. مچ پا و‌ بندبند انگشتانم نیز درد می‌کرد.
- خانم، چیکار با این پاها کردید؟
پاچه‌های شلوارم را بالا دادم و گفتم:
- قربون دستت آب بریز.
توران آب ریخت و سعی کردم با آرامش پاهای ملتهبم را با آب سرد خنک کنم. توران توقف کرد با یک دست صابون را از کنار شیر تانکر برداشت و به دستم داد. تشکر کردم و به آهستگی پاهایم را کف‌مالی کردم. خاله بالای سرم آمد.
- چیکار کردی دختر؟
به جای من توران جواب داد.
- پاهاش تاول زده.
خاله نگاه دقیقی به‌ پاهایم کرد.
- ایرادی نداره، پاهات رو بشور، میرم فرش میارم میندازم همین‌جا روش بشین، پاهات رو که خشک کردی وازلین میدم بزن روش خوب میشه.
خاله داخل رفت و من هم مشغول شستن پاهایم شدم و به توران گفتم:
- چه خبر توران؟
- سلامتی خانم.
مالش کف صابون روی پاهایم حس لذت‌بخشی به من می‌داد.
- نبودم خبری نشد؟
- چرا خانم، همون روز که رفتید من هم ناهار درست کردم، نیومدید، رفتم سراغ یوسف‌کچل، گفت بهش گفتید خودتون خبر میدید.
- آب می‌ریزی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
توران همان‌طور که آب می‌ریخت ادامه داد:
- عصر شد دیدیم نیومدید، به شمارتون که به یوسف داده بودید زنگ زدیم؛ اما خاموش بودید، ظاهر گفت حتماً همون‌جا موندگار شدید، فردا صبحش دوباره زنگ زدیم، باز هم خاموش بودید، خاله رفت پیش یوسف تا باهاش بره جنگران، آخه ظاهر رفته بود پی حیوون‌ها، یوسف مهمون داشت گفت یه روز دیگه صبر کنید، دیروز خاله و یوسف رفتن جنگران پِی‌تون؛ اما بهشون گفته بودن شما همون روز برگشتید، از دیروز خاله دیگه یه جا بند نشد، همش می‌گفت:«دختر غریب بود بلایی سرش آوردن» امروز هم دیگه نذاشت ظاهر بره پی حیوو‌ها تا بمونه باهم برن اطراف جنگران دنبال شما بگردن که دیگه خودتون اومدید.
- آب بسه دیگه.
توران دست از آب ریختن کشید.
- تازه خانم فردا می‌خواستن برن سرباز به مامورها بگن گم شدید.
پاهایم را از لگن بیرون آورده و‌ با پاشنه روی سنگ‌های زمین گذاشتم.
- واقعاً شرمنده، کلی دردسر درست کردم.
صدای خاله ما را متوجه‌ خود کرد.
- توران! حرف کم کن خانم بیاد روی فرش بشینه.
نگاهم به زیلویی افتاد که خاله پایین دیواره ایوان پهن کرده بود.
- ممنون خاله! الان میام.
خاله دمپایی مردانه بزرگی را کنار پایم گذاشت.
- این‌ها رو بپوش اذیت نشی.
با کمک توران بلند شدم دمپایی‌ها را پا کردم و تا روی فرش رفتم و نشستم‌. خاله پارچه ملافه‌ای سفیدی را که گل‌های ریز صورتی داشت به دستم داد.
- پاهات رو‌ خشک کن تا وازلین بیارم.

مشغول خشک کردن‌ پاهایم شدم و‌ به توران گفتم:
- دیگه‌ چه خبر؟
توران که از رفتن خاله مطمئن شد کنارم‌ نشست و آهسته گفت:
- تازه خانم یه خبر جالب دیگه هم دارم.
لبخندی زدم و «چی؟» گفتم.
- آقامعلم‌! رفته از گلی خواستگاری کرده.
ابروهایم را بالا دادم.
- واقعاً؟!
- آره خانم! گلی خودش بهم گفت، همون روزی که شما رفتید شبش آقامعلم‌ رفته پیش یوسف گفته گلی رو‌ می‌خواد حالا هم رفته شهرش ننه و آقاش رو بیاره.
سری تکان دادم.
- چقدر خوب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
صدای خاله ما دو نفر را از هم جدا کرد.
- توران! پاشو‌ برو‌ ناهارت رو آماده کن.
توران «چشم»ی گفت و‌ بلند شد. خاله کنارم نشست.
- وازلین بزنی و با یه‌ چیزی ببندی تا شب خوب شدن.
خواست وازلین را روی‌ پایم‌ بزند که مانع شدم و وازلین را گرفتم.
- نه خاله خودم‌ می‌زنم.
رضا هم که رسیده بود، کنارمان نشست.
- باند و پماد آوردم خودم می‌زنم.
خاله گفت:
- باند خوبه؛ اما نمی‌خواد پماد بزنی همین وازلین کافیه.
سر قوطی وازلین را باز کردم و‌ با انگشت مقداری از آن را برداشتم.
خاله تشرگونه گفت:
- دخترجان! زنی، کفش مردونه که نباید بپوشی، از بس پات رو کردی توی کفش‌های مردونه این‌طور شدی، دیگه نباید از اون کفش‌ها بپوشی.
وازلین را روی تاول‌های انگشتان پایم‌ کشیدم و لبخندی زدم و‌ به پلاستیکی که دمپایی‌های خریده‌ام داخل آن بود اشاره کردم.
- چشم‌ خاله! دیگه پوتین نمی‌پوشم، دمپایی خریدم اون‌ها رو‌ پام‌ می‌کنم.
رضا که معلوم بود به زور جلوی خنده‌اش را گرفته، بلند شد تا کنار تانکر‌ رفت، دمپایی‌ها را از درون‌ پلاستیک بیرون آورد و‌ جفت شده کنار‌ فرش گذاشت، خاله نگاهی به دمپایی‌ها کرد.
- این شد یه چیزی، چی بودن اون کفش‌ها؟ زنی گفتن مردی گفتن، تو که نباید کفش مردونه پات کنی.
خاله‌ بلند شد و‌ رفت و‌ من هم با خنده‌ مشغول‌ وازلین مالیدن به پاهایم‌ شدم. رضا کنارم‌ نشست.
- مگر این‌که خاله از پست بربیاد.
- از آب گل‌آلود ماهی نگیر.
- پات‌ چطوره؟ نمی‌خوای پماد بزنم.
- نه، فعلاً بذار همین‌ روش بمونه، باند رو‌ بذار اینجا‌، برو بالا پیش ظاهر بشین.
- چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- رضا دلم می‌خواد‌ زودتر بریم‌ یه هتلی مسافرخونه‌ای‌ جایی تا برم‌ حموم اگه میشه‌ زودتر راه بیفتیم.
- می‌خوای ازشون‌ بخوام‌ همین‌جا بری حموم؟
- نه رضا! این‌جا‌ آب کم دارن، بریم هتل بهتره، ازشون خداحافظی کن بریم.
- باشه! نگران نباش.
رضا که‌ بلند شد و از پله‌ها بالا رفت. من از‌ وازلین مالیدن فارغ شده و مشغول بستن باند رو‌ی پاهایم شدم. یکی از پاهایم را بسته بودم که صدای ظاهر بلند شد.
- نه آقارضا! این‌طوری نمی‌شه، ناهار باید بمونید.
مشغول بستن پای دیگرم‌ شدم. که صدای خاله آمد.
- نه پسرم‌، شما‌ خسته‌اید، ناهار هم آماده‌س.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
رضا گفت:
- نه مزاحم نمی‌شیم، تا الان هم کلی دیرمون شده، باید برگردیم، من رو شرمنده کردید که این چند روز دنبال خواهرم گشتید.
- چه حرفیه پسرم... .
من مشغول‌ بستن‌ پایم‌ بودم و آن‌ها مشغول تعارف کردن.
پایم را بستم که خاله پایین به کنارم آمد و نشست.
- دخترجان! همین‌طور بی ناهار می‌خوای بری؟
- خاله! بدموقع اومدیم دیگه مزاحم نمی‌شیم.
- فکر‌ کردی غذا کمه؟
- نه خاله! عجله داریم، نمی‌تونیم بمونیم.
- نترس دختر! چون می‌خواستیم بریم بیرون، گفتم توران گوشت و سیب‌زمینی پخته توی نون پیچیده تا توی راه بخوریم، اندازه شما دو نفر هم میشه، ببرید وسط راه بخورید.
- نه خاله، اون غذای شماست.
- نترس دختر می‌رسه به همه‌مون.
خاله خواست بلند شود که دستش را گرفتم.
- صبر کنید خاله!
- تعارف نکن دیگه دختر!
- نه خاله! بشینید باهاتون حرف دارم.
خاله نشست.
- چیه دخترم؟
- خاله! می‌دونید که من دوتا گوشی دارم؟
- آره دیدم.
گوشی ساده‌ام را از جیب درآوردم.
- خاله! وقتی رفتم زاهدان این رو میدم به زهرا، فقط و فقط هم شماره ظاهر رو داخلش می‌ذارم تا زهرا بهتون زنگ بزنه باهاش حرف بزنید، شماره این رو دارید؟
چشمان خاله پر از اشک شد.
- شماره همین رو داده بودی یوسف؟
- آره
- ظاهر شماره‌اش رو داره، دستت درد نکنه دختر! اگه صدای گل‌قالی رو بشنوم دیگه مدیونت میشم.
- نه خاله! چه دینی؟ این تنها کاریه که من می‌تونم برای جبران محبت‌هاتون انجام بدم.
خاله ضربه آرامی به دستم زد و گفت:
- حالا که میری پیش زهرا صبر کن برم لباسش رو بیارم برسونی دستش.
خاله بالا رفت و رضا با وسایلم از ایوان پایین آمد.
- چطوری آبجی می‌تونی راه بری؟
با کمک دیوار بلند شدم و گفتم:
- آره داداش طوری نیست.
پاهایم را درون دمپایی کردم و برای شستن دست‌هایم کنار تانکر رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
دقایقی بعد خاله و توران هم برای بدرقه ما آمدند. خاله بقچه‌ای را به دستم داد و گفت:
- این مال زهراست.
بعد پلاستیکی را که دو لقمه بزرگ نان پیچیده داخلش بود دستم داد.
- اینم ناهارتون، سلام من رو به زهرا برسون و بگو که دلتنگشم.
- حتماً خاله، غصه زهرا رو نخورید خداش بزرگه.
- می‌دونم دخترم می‌دونم، خدا همراه شما هم باشه.
بالاخره با همه خداحافظی کرده و در‌حالی‌که رضا وسایل مرا برداشته بود از خانه خاله بیرون آمده و خود را به ماشین رساندیم، در عقب را باز کرده بودم و وسایل درون دستم را داخل می‌گذاشتم که صدای گلی مرا متوجه کرد.
- وای ساریناخانم! دارید برمی‌گردید؟
همین که برگشتم در بغل گلی فرو رفتم.
- چطوری گلی؟
گلی کمی از من جدا شد.
- خانم! گزارشتون خیلی خوب بود دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم دختر! کارهای تو خیلی خوبه.
و بعد آرام گفتم:
- از توران یه چیزهایی شنیدم... آقا معلم و...
سریع گونه‌های سفیدش سرخ شد.
- توران! زود همه‌چی رو گفته؟
- خب آقامعلم‌ چی می‌گفت؟
لبخند شرمگینی زد.
- وای خانم، فقط اومد با آقام‌ حرف زد، قرار شد بره خانواده‌شو‌ بیاره.
لبخندی زدم.
- آقات چی گفت؟
ذوق‌زدگی‌اش کاملاً مشخص بود.
- آقام هنوز هیچی نگفته فقط گفته بیان تا بشناسیمشون، ولی من بهش گفتم دوست دارم همین‌جا بمونم تا کنارش باشم.
- پس تمومه دیگه دختر... مبارکه!
سرش را زیر انداخت.
- چی بگم؟ هرچی‌ آقام بخواد.
صدای یوسف از جلوی مغازه من و گلی را از هم جدا کرد.
- دارید میرید خانم؟
- بله آقایوسف... ببخشید که کلی‌ اذیتتون کردم.
- نگو دختر! کدوم اذیت؟
رضا هم که سوار شده بود پیاده شد و گفت:
- دستتون درد نکنه آقایوسف! ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم.
آقایوسف که به ما نزدیک شده بود گفت:
- چه زحمتی آقا؟... بازم بیایین طرف ما‌ خوشحال میشیم.
- خواهش می‌کنم شما لطف دارید، خانواده منتظرن، باید‌ زود برگردیم.
بالاخره از آن‌ها هم خداحافظی کرده و سوار ماشین شده، به راه افتادیم و از شاهوان خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
رضا سکوت بین‌مان را شکست.
- سارینا! حالت چطوره؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به او دوختم.
- بد رضا... خیلی بد.
- غم به دلت راه نده، پلیس علی رو پیدا می‌کنه.
نفس حبس شده در سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم. نگاهم را به جاده دوختم.
- علی هیچ خیانتی نکرده، موقعی که پاسگاهشون اشغال شده همه رو کشتن ولی اون رو با خودشون بردن.
رضا لحظه‌ای به طرفم برگشت.
- برای چی؟
- نمی‌دونم، خودش هم نمی‌دونست.
- حتماً یه دلیلی داشته که بقیه رو کشتن و اون رو زنده نگه داشتن.
بعد از چند لحظه مکث به طرف رضا برگشتم.
- رضا؟... چرا به علی گفتن خائن؟
رضا دنده را عوض کرد و همان‌طور که چشمش به جاده بود گفت:
- خب واضحه خواهر من، خودت رو بذار جای مأمورها... به یه پاسگاه مرزی حمله شده، همه قتل‌عام شدن جز یه نفر، که اتفاقاً اون یه نفر کسی بوده که فقط چند روز از اومدنش به اون‌جا گذشته و بازهم از قضا با یه روش نامتعارف و یه جورایی توصیه شده اومده، بعد از ماجرا هم دیگه کسی نفهمیده کجاست.
رضا مکث کرد و ادامه داد:
- خب اولین متهم خود این آدم میشه، کسی که نمرده و ناپدید شده، هر کی هم باشه قبول می‌کنه که خائن همین آدمه، که اومده پاسگاه، راه رو برای ورود مسلحین آماده کرده، همه رو کشتن، بعد هم همراه اون‌ها فرار کرده.
نگاهم را از رضا گرفتم. بغض گلویم بدجور اذیتم می‌کرد.
- ولی علی بیچاره روحش هم از هیچی خبر نداشت، اون توی عذاب مرگ همکارهاش بود و خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا همراه بقیه نمرده... خبر نداشت این بیرون همه کاسه کوزه‌ها سر اون شکسته.
اشک‌های سرازیر شده‌ام را با پشت دست پاک کردم و نگاهم را به جاده دوختم.
- ساریناجان! گریه نکن! می‌ریم پیش پلیس همه‌چی رو میگی، می‌فهمن درمورد علی اشتباه کردن.
دستی به صورتم کشیدم تا غم علی را پس بزنم.
- ببخش من رو... به علی که فکر می‌کنم نمی‌تونم آروم باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
دوباره چند دقیقه سکوت میان‌مان برقرار شد و باز رضا سکوت را شکست و با لحن سرخوشی گفت:
- خب آبجی کوچیکه بگو غیر علی چی دلت می‌خواد؟
خوب می‌فهمیدم رضا می‌خواهد حال مرا خوب کند، نخواستم توی ذوقش بزنم پس من هم لبخند زدم.
- داداش کوچیکه! الان دلم فقط یه حموم درست و حسابی می‌خواد، این‌قدر تن و بدنم عرق کرده که می‌دونم پیاده شدم باید خوشبوکننده بزنی.
- خوب شد خودت گفتی... هی می‌خواستم بپرسم این بو از کجا میاد؟ دیگه کارم رو راحت کردی.
چشم‌هایم را ریز کردم تا جوابی درخور این حرفش بدهم که صدای شکمم بلند شد با چشمان گرد شده دستم را به شکمم گرفتم. رضا نگاهی کرد و بعد قهقهه‌اش بلند شد.
- زهرمار... نخند!
رضا از میان خنده گفت:
- فکر کنم قبل حموم باید فکر شکمت باشم.
خودم هم خنده‌ام گرفت.
- پاک آبروم رفت نه؟
رضا خنده‌اش را جمع کرد.
- خیلی وقته گرسنه‌ای؟
- ای... همچین.
- خب دختر خوب چرا نمیگی تا یه چیزی برات جور کنم؟ حالا یه کم تحمل کن اولین غذاخوری نگه می‌دارم.
- نمی‌خواد خاله ناهار داده، یه جا نگه دار بخوریم.
از سر جایم کمی بلند شدم و برگشتم. زانوهایم را روی صندلی گذاشتم و به عقب ماشین خم شدم، کوله‌ام را همراه با پاکت ناهاری که خاله داده بود را از صندلی عقب برداشتم و به سر جایم‌ برگشتم.
رضا با چشم و ابرو به پاکت اشاره کرد.
- چی هست؟
- نمی‌دونم ولی خوشمزه‌اس، نگه دار بخوریم.
یکی از لقمه‌های بزرگ درون پاکت را بیرون آوردم. تازه با دیدنش اسید معده‌ام‌ بیشتر ترشح کرد و بیشتر مشتاق خوردن شدم.
- آبجی! تو بخور، من نمی‌خورم.
- نگه دار باهم بخوریم، تا تو نخوری من هم نمی‌خورم.
- سایه نیست نگه دارم، تو این آفتاب کجا می‌خوای بخوری؟
- تو نگه دار توی ماشین می‌خوریم.
رضا «چشم» گفت و ماشین را کنار جاده نگه داشت. لقمه غذایش را به دستش دادم و «نوش‌جان» گفتم. رضا تشکری کرد و لقمه را‌ گرفت. سریع لقمه دیگر را بیرون آورده و بی‌معطلی گاز زدم، بعد از دو روز به یک غذای درست و حسابی رسیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
بدون آن‌که توجهی به رضا داشته باشم‌ با ولع تا انتهای لقمه را خوردم.
- معلومه بدجور‌ بهت گرسنگی دادن.
تازه حواسم به رضا جمع شد، کاملاً به طرف من برگشته بود و با لقمه نیم‌خورده‌ای که در دست داشت لبخند میزد.
- حیثیتم کامل رفت نه؟
- فدای سرت آبجی!
قسمت خورده شده لقمه‌اش را جدا کرد و بقیه را به طرف من گرفت.
- بگیر این رو هم تو بخور.
- وای نه رضا! گشنه‌ام نیست.
- این‌طوری که تو اون بدبخت رو‌ محو کردی معلومه هنوز‌ جا داری... بگیر این رو.
- دیگه این‌قدر... .
رضا نگذاشت حرفم کامل شود. لقمه را در دستم گذاشت.
- بگیر دختر! یکی نشناستت فکر‌ می‌کنه واقعاً تعارفی هستی... بخور حرف هم نزن.
تکه‌ای از لقمه را که در دست داشت در دهان گذاشت و ماشین را روشن کرد. لقمه را با شوق نگاه کردم.
- ممنون داداش!
رضا «نوش جان» گفت. من مشغول خوردن شدم و او‌ ماشین را به داخل جاده برد.
- ولی این چند روز گروگان بودن آدمت کرده یه خورده تعارف حالیت شده وگرنه اون سارینای قبل با من بدبخت نه تنها تعارف نداشت که در روز روشن باج هم می‌گرفت.
بی‌خیال به خوردن ادامه دادم و خونسرد گفتم:
- اون‌ها که حق خواهری بودن باید می‌دادی، الان فقط می‌خواستم یه کم باشعورانه باهات برخورد کنم.
رضا خندید و گفت:
- پس خودت هم قبول داری قبلاً بی‌شعور بودی؟
با چشمان ریز شده به طرفش برگشتم.
- نخیر جنابعالی شعور نداشتی حق خواهری رو دو دستی تقدیم کنی و من مجبور به اعمال زور می‌شدم.
رضا با یک دست روی فرمان زد.
- آها... اینه... الان شدی همون خواهر کوچیکه خودم.
دوباره مشغول خوردن شدم.
- بنده در هر حال چهار ماه از شما بزرگترم پس فراموش نکن به خواهر بزرگترت باید احترام بذاری.
- احترام از این بیشتر که شخصاً از شیراز بلند شدم هزار کیلومتر راه اومدم تا با سلام و صلوات برت گردونم خونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
لقمه را تمام کرده بودم. نگاه قدرشناسانه‌ای به رضا کردم.
- ممنونم داداش! من تو رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
- هیچی باید به آقا می‌گفتی دویست میلیون جور کنه، بعد آقا به جای این‌که دویست میلیون بده به آدم‌دزدها چهارصد میلیون می‌داد به یکی دیگه جنازه اون‌ها رو براش بیاره.
سری به نشانه تأیید تکان دادم.
- البته همراهش هم پوست از سر من بکنن.
رضا لبخندی زد و بعد از کمی سکوت گفت:
- یه زنگ بزن به مادر و آقا، این چند روز که تماس نگرفتی کلی نگرانت شدن.
دست در جیب کوله کردم.
- گوشیم شارژ نداره.
- توی داشبورد پاور هست بزن شارژ کن.
گوشی را از کیف و پاوربانک را هم از داشبورد بیرون آوردم، بهم وصل کرده و‌ هر دو‌ را روی داشبورد گذاشتم.
- با گوشی من بهشون زنگ بزن.
- نمی‌خواد حالا شارژ میشه.
اصلاً آمادگی حرف زدن با پدرم را نداشتم. دوباره‌ کاری که با زندگی من کرده بود، جلوی چشمم رژه رفت. برای فراموش کردنش زیپ کوله‌ام را باز کردم و مشغول دید زدن بیهوده داخلش شدم. نگاهم به اسپری افتاد‌، بیرون آورده و‌ به خودم‌ زدم.
- چیکار می‌کنی سارینا؟
- می‌خوام بتونی تحملم کنی.
- چه زود بهت برخورد؟ فقط شوخی کردم، جدی نگیر.
- نه پسر، خودم شعور دارم می‌فهمم چه فاجعه‌ای هستم‌ و این‌که الان باید مراعات تو رو هم بکنم.
- دختر! طوری نیست، باور کن اذیت نمی‌شم، چرا ناراحت شدی؟
اسپری را داخل کوله برگرداندم.
- رضا! الان تو تعارفی شدی ها... من هیچ‌وقت از تو ناراحت نمی‌شم، تو رو خوب می‌شناسم ولی مثل این‌که تو منو نمی‌شناسی... ببین رضا، من هنوز همون سارینای سابقم.
- بله خوب می‌شناسمت، فقط نمی‌خوام یه لحظه فکر کنی جدی حرف زدم.
- لوس‌ نکن خودت رو، اصلاً بهت نمیاد بی‌منظور حرف بزنی، تو همون رضا کوچولویی هستی که خوب بلد بودی با گفتن «ایش ایش دلت بسوزه» منو آتیشی کنی بندازی دنبال خودت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین