جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,429 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
به بازو‌‌های برجسته‌اش و ساعد قطور و کشیده دست‌اش خیره می‌شوم که نور خورشید آن نواحی را کمی‌تیره‌‌تر از قسمت‌های بالایی دستش و رنگ پوستش کرده بود؛ اگر اراده می‌کرد با این اندام ورزیده و قوی نمی‌توانست در کسری از ثانیه جسمِ ضعیف‌تر مرا غارت کند؟ به‌خدا قسم می‌توانست! اصلاً چه نیازی به زور بازو بود؟ مگر مردانی که زنی را به عقد موقت خود در می‌آورند، قصدی جز استفاده و سودجویی از جسم آنان دارند؟! اگر او اراده می‌کرد من باید مطیع می‌شدم و خود را تسلیم می‌کردم، نیازی هم به زورِ بازو نبود؛ اما نکرد! نه‌ تنها اراده نکرد حتی یک‌بار هم نگاهِ چپ و ناپاک به جسمم نداشت! آن‌‌قدر بی‌توقع رفتار کرد که من هم از یاد بردم که از روز اول با چه خیالی پا به خانه‌اش‌نهادم!
عاشق‌ِ سی*ن*ه‌چاک‌اش نبودم، آن‌قدر هم جاهل و احساساتی نبودم که با یه دوستت دارم گفتن‌اش دل از کف بدهم، اما بی‌انصاف و کینه‌ای هم نبودم‌.
این خصلتِ من بود که از مادرم به ارث برده بودم، زود می‌بخشیدم، از اَحدی کینه به دل نمی‌گرفتم و سعی می‌کردم خوبی‌ها را جایگزینِ زشتی‌ها و ناپاکی‌ها کنم و همیشه عدل و انصاف را در نظر بگیرم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
صدای برف‌پاک‌کن که شیشه خودرو را از قطرات باران پاک می‌کند، توجه مرا به منظره بارانی رو‌به‌رو جلب می‌کند؛ آن‌قدر در خیالاتم غرق شده بودم که متوجه باریدن باران نشده بودم، آن‌هم منی که عاشق باران و راه رفتن زیر این نعمتِ ارزشمند خدا بودم!
صدای نفس‌های پشت‌سر‌ هم و بریده‌بریده رادان لبخند را از روی لب‌‌ام محو می‌کند، با شتاب گردن‌ام را به طرف‌اش می‌چر‌خانم که صورتِ سفید‌تر از گچ‌اش وادارم می‌کند کامل بدنم را به طرف‌اش به‌چرخانم؛
حال‌اش خوب نبود، اصلاً خوب نبود!
از سر صبح که راهی شده بودیم حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، او روز‌های عادی نیز تمایل زیادی به‌ سخن گفتن نداشت اما امروز فرق داشت!
وقتی لحظه‌ای دست سمت قفسه‌ِسی*ن*ه‌اش برد ترسیدم و در دل خدا‌خدا کردم که دستش روی سمتِ چپ سی*ن*هِ پهن و عضلانی‌اش ننشیند، اما نشست! درست در همان نقطه خوف‌ناک و ممنوعه، آن‌جایی که قلب بیمارش سکونت داشت.
با دست راستش فرمان را هدایت می‌کرد و با دست دیگرش به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زد، ترسیده نام‌اش را صدا زدم:
- رادان؟
وقتی جوابی دریافت نکردم بر ترسم افزوده شد، بار دیگر صدایش زدم، این‌بار بلندتر:
رادان؟!
دانه‌های درشتِ عرق‌ِ نشسته‌ بر پیشانی‌ بلندش آزارم می‌دادند، با وجودِ حالِ بدش چه اصراری به رانندگی و ادامه دادنِ این مسیر داشت؟!
- بزن کنار... نگه دار... حالت خوب نیست.
جاده خلوت بود و بدون رفت و آمد.
اما باز هم راهنما زد و به آرامی ماشین را خارج از جاده باریک، روی قسمت خاکی پارک کرد.
بی‌جان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم بست، نگرانش بودم، نگرانِ قلب بیمارش، فکر نمی‌کردم بازگشتن به سرزمین مادری‌‌اش تا این حد برایش عذاب‌آور باشد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
داشبورد تیره‌رنگ را باز می‌کنم و ‌کاغذی از درون جعبه مقوایی‌اش بیرون می‌کشم، داشبورد را آرام می‌بندم و بدنم را به طرف رادان می‌‌کشم، دستمال را روی پیشانی سرد و نبض‌دارش می‌کشم تا قطرات آزار دهنده عرق را از روی رخسارِ رنگ پریده‌اش محو کنم.
با تردید دستِ لرزانم را جلو می‌برم و روی سی*ن*ه‌ پهن‌اش می‌گذارم، درست روی قلبی که نامنظم و تند‌تند می‌تپید.
متعجب می‌شود از حرکت ناگهانی و من متعجب‌تر می‌شوم از ضربانِ بالایش، انگار متوجه تعجب‌ام می‌شود که که سرش را می‌چرخاند به سمت شیشه دودی پنجره و صورتش را از دید پنهان‌ می‌کند.
- می‌ترسم... اضطراب دارم... از زنده شدن دوباره اون خاطراتِ ترسناک می‌ترسم.
آه کوتاه اما جان‌سوزی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- هیچ‌وقت تموم نشدن... هیچ‌‌وقت ولم نکردن حتی یه‌لحظه... مدام صدای جیغ و داد تو سرمِ... صدای التماس و عربده... صدای خس‌خس بریده شدنِ سر یه آدم.
به طرف‌ام بر می‌گردد و امان از چشمانِ دردمندش!
- هوای پاکِ این شهر بوی خون میده برای من... وقتی پام رو می‌زارم رو خاکش انگار رو جنازه بی‌سرِ مادرم پا گذاشتم... از این‌جا فرار کردم... از وطن‌‌ام فرار کردم که خلاص‌ خودم رو کنم از کابوس‌های شبانه... از این‌ عذاب‌وجدان لعنتی... اما خلاص نشدم هیچ... غم غربت هم اومد رو دوش‌ام.
قلب من نیز که سالم بود به درد آمد از این همه عذاب چه برسد به قلب بیمار شده او...!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
برق اشک را در مردمک‌های رقصانش می‌دیدم.
- من هنوز بعد چهارده‌سال غریب‌ام تو تهران.
دست از روی سی*ن*ه‌اش بر‌می‌دارم و روی یکی از دو دستش که روی فرمان قفل شده بود، می‌گذارم و با بغض زمزمه می‌کنم:
- می‌دونم.
می‌دانستم! درست از همان روزی که مردی جا افتاده با لباس محلی به شرکت آمد و پیشنهاد ساخت یک مجتمع تجاری عظیم را در سنندج داد، هیچ‌گاه نگاه‌ِ حسرت‌بار و دل تنگش را از یاد نمی‌برم که چطور به لباس‌ها و چهره آن مرد دوخته‌بود! نجوشیدنش با آدم‌ها و بی‌میلی‌اش در ارتباط برقرار کردن با مردم تهران و بلد نبودن خیلی از اماکن آن، مهر تایید می‌زد بر احساس غریبی‌اش!
هجوم قطرات درشت باران به زمین هر لحظه تند‌تر می‌شد و بیشتر شیشه‌ها را خیس می‌کرد، یک‌لحظه به ذهنم خطور کرد که شاید راه رفتن زیر باران کمی از اندوهی را که روی قلبِ بیمارش سنگینی می‌کرد را بشوید و با خود ببرد، شتاب‌زده سر چرخاندم و خیره به پلک‌‌های بسته‌‌اش زمزمه کردم:
- راه بریم؟
بی‌رمق اما متعحب چشم گشود و خیره به چشمانِ درخشانِ من لب زد:
- تو این‌ هوا؟
سپس سرش را دوباره به پشتی صندلی تکیه زد و با بی‌حالی زمزمه کرد:
- بیخیال سرما می‌خوری.
با یک جمله، تمام شوق‌ام را کور کرد!
دست از روی دست سردش برداشتم و به صندلی‌ام تکیه زدم و با افسوس از پشت شیشه دودی سمتِ خودم، خیره قطرات بارانی شدم که هر لحظه بیشتر دامنه کوه‌ها را خیس می‌کردند و خاکِ خشک را جلا می‌دادند.
من می‌دانستم اوضاع روحی‌اش مناسب نیست و حال خوشی ندارد، با این کار می‌خواستم کمی حواسش را اتفاقات تلخ گذشته پرت کنم که به قول سهیل حسابی بر برجک‌ام زد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
"رادان"
انگار تمام ترس‌ها و خاطرات عذاب‌آورم دم‌شان را روی کول‌شان گذاشته بودند و برای لحظاتی هرچند موقتی دست از آزار من برداشته و رفته بودند!
با لذت چشمانِ خسته‌ام را به او می‌دوزم که دلگیر از من رو برگردانده بود و بی‌حرف خیره مناظر بیرون شده بود، تک‌تک حرکاتش را دوست داشتنم، نگرانی‌اش را، مهربانی‌اش، بخشنده بودنش را و حتی عین بچه‌ها قهر کردن و دل‌گیر شدنش را!
- ساحل؟
- بله؟
لبخند می‌زنم، از همان‌‌هایی که به زور در چهره‌ام قابل تشخیص بود و گوشه چشمم را چین می‌انداخت، از همان‌هایی که تازگی‌ها مهمان چهره همیشه کلافه من شده بود؛ همانند مابقی دختران هنگام قهر کردن عشوه نمی‌آمد، جواب می‌داد، هرچند آهسته و دل‌گیر اما جواب می‌داد.
- هنوزم دوست داری بریم زیر بارون سرما بُخوریم؟!
به طرفم برمی‌گردد و نگاهِ عاقل اَندر سفیانه‌اش را به چشمانم می‌دوزد و سپس با بدعنقی نجوا می‌کند:
- احیاناً چرا باید سرما بُخوریم؟!
بی‌قید شانه‌ بالا می‌اندازم و لبخندم را پنهان‌ می‌کنم سپس با بیخیالی لب ‌می‌زنم:
- خود دانی من به‌خاطر خودت گفتم... من که برام مهم نیست سرما بخورم.
سپس دستگیره در را می‌فشارم و در را باز می‌کنم، تا یک پایم را روی خاک‌ سخت و خیس خورده می‌گذارم و می‌خواهم کامل پیاده‌ شوم، صدایش در اتاقک ماشین می‌پیچد:
- کجا؟
این‌بار من نگاهِ عاقل‌ اندر سفیه‌ام را در چشمانش پرتاب می‌کنم.
- خونه آقا شجاع... معلوم نیست؟!
از کنایه شیطنت‌وارم شاکی می‌شود و بی‌حرف تن‌اش را می‌چرخاند و از روی صندلی عقب کت چرمی مشکی رنگ‌ام را بر می‌دارد و به آرامی اما با حرص بر تخت سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و دست به سی*ن*ه، با نگاه طلب‌کارش خیره ام می‌‌شود.
خدا می‌داند چه‌قدر دلم می‌خواهد این دخترک سرتق و دوست‌داشتنی را میان بازوانم اسیر کنم و به تن خسته‌ام به‌فشارمش تا تمام خستگی‌های روحی و جسمی‌ام از بین برود.
مطیع و بی‌حرف کت را به سختی در فضای کوچک ماشین بر تن می‌کنم و نگاهِ بی‌تاب‌ام را به او می‌دوزم که حالا با رضایت سر تا پایم کنکاش می‌کند.
با لبخند محوی زمزمه می‌کنم:
- حالا اجازه هست؟
با لبخند زیبایی سر تکان می‌دهد زودتر از من پایین می‌پرد، سرخوش سری تکان می‌دهم و من نیز پیاده می‌‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
قطرات درشت باران هرلحظه با‌شتاب‌تر از پیش خود را به تن خاکی زمین می‌کوبند؛ هجوم بی‌امان قطرات باران موجب سردی بیشتر می‌شود.
خیره به ساحل که همانند دختربچه‌ها با شوق دستانش را باز کرده و خیره به آسمان ابری، زیر شلاق‌های‌ بی‌امان باران می‌چر‌خد، ماشین را دور می‌زنم و سپس به سپر جلوی پرشیای مشکی رنگ و براق‌ام تکیه می‌دهم، چهار انگشت دو دستم را به جز انگشت‌ شست، داخل جیب تنگ شلوار جین مشکی‌ام فرو می‌‌برم و حتی یک لحظه از او‌یی که حالا همه جانم شده بود چشم بر نمی‌دارم.
قطرات باران تار‌های ابریشمی موهای مشکی‌اش را خیس می‌کند و آن‌ها را بر صورت خیس‌ترش می‌چسپاند اما او همچو ماهی‌ از آب دور افتاده‌ای که پس مدت‌ها به اقیانوس بازگشته، لذت می‌برد.
او خیس می‌شود و می‌خندد و من هر دم بیش‌ از پیش دل‌باخته یکرنگی و سادگی‌اش می‌شوم!
انگار از چرخیدن خسته می‌شود که لحظه‌ای می‌ایستد سپس تلو خوران به سمت من قدم بر‌می‌دارد، به‌خاطر چرخیدن‌هایش سرگیجه‌ می‌گیرد و ناگهان تعادلش را از دست می‌دهد...
مغزم بلافاصله فرمان می‌دهد و به سرعت می‌دوم، به‌خاطر فاصله نسبتاً نزدیک‌مان به او می‌رسم و با حرکت فرزی تن خیس‌اش را در آغوش می‌کشم؛ نفس حبس شده‌ام را به شدت بیرون می‌دهم، عجب دختر بی‌فکری!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
بی‌توجه به نفس‌های کوتاه و مقطعه‌اش، سی*ن*ه‌ام را که تکیه‌گاه سر خیس‌اش شده بود را کمی عقب می‌کشم و چانه‌‌اش را میان انگشتانم می‌گیرم و خیره به صورت خیس و رنگ‌پریده‌اش می‌غرم:
- تو فکر نداری دختر؟! عقلت نمی‌رسه موقع سر گیجه راه نری؟
چند لحظه گنگ با چشمان گشاد شده از روی ترس‌اش خیره چشمان‌ام می‌شود سپس با لرزش‌ چانه‌اش که میان انگشتانم اسیر بود سر پایین می‌اندازد.
گره میان ابرو‌هایم باز می‌شود و خشم‌‌ام رنگ می‌بازد از این‌‌قدر مظلوم شدن‌اش، گریه نمی‌کرد اما لرزش چانه‌اش ناشی از ترسی بود که ناگهان به جانش ریخته شده‌بود؛ قلبم بیش‌ از این تا‌ب نمی‌آورد، دوباره سرش را به سی*ن*ه‌ام می‌چسپانم، درست در جایی که قلب‌ِ بی‌قرارم خود را وحشیانه به حصار استخوانی‌اش می‌کوبید!
پس‌از چند لحظه‌ آرام می‌شود و خودش را از حصار بازوانم بیرون می‌کشد، برخلاف میل باطنی‌ام رهایش می‌کنم و بی‌اختیار اخمی نه‌چندان عمیق مهمان صورت‌ خیس‌ام می‌شود.
چه راحت آغوشی را پس می‌زد که بند‌بندش برای یک‌لحظه داشتن‌اش در تب‌ِ خواستن می‌سوخت!
دست‌هایش را درون جیب‌های بارانی طوسی‌اش می‌گذارد و با سر افکنده و صدای آرام‌اش زمزمه می‌کند:
- میشه یکم قدم بزنم؟
دلم می‌خواهد فریاد بزنم:《بی‌انصاف پس من‌ چه؟ من کجای زندگی‌ات هستم؟ اصلاً مرا می‌بینی؟! می‌بیینی که چطور برای داشتنت و در کنارت بودن جانم در می‌رود؟!》
اما به جای‌ تمام این حرف‌ها سرتکان می‌دهم زیر لب می‌گویم:
- منم میام.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
بی‌حرف‌ قدم بر‌می‌دارد و من نیز پا‌به‌پایش قدم بر‌می‌دارم، نگاهِ پرحسرت و اخم‌آلودم را به ‌کوه‌ها و درختانِ اندکی می‌دوزم که به تعداد انگشتان یک‌دست هم نمی‌رسیدند، به صدای بارانی گوش می‌سپارم که بر تن خسته و خاکی زمین شیپور حیات می‌دمید.
ناگهان ساحل می‌ایستد، گره میان‌ ابرو‌هایم عمیق‌تر می‌شود اما من نیز می‌ایستم و خیره‌اش می‌شوم، با سر افکنده‌اش دو قدم فاصله بینمان را طی می‌‌کند، مقابلم روی پنجه پا می‌ایستد و با انگشتان کشیده‌اش زیپ کت ‌چرمی‌ام را اخرین حد ممکن بالا می‌کشد و یقه‌اش را به هم نزدیک می‌کند.
اخم کردن را که مهمان گاه و بی‌گاه چهره‌ام بود و بیش از هرکاری در آن مهارت داشتم، به کلی از یاد می‌برم گویی بی‌دردترین انسان روی زمینم!
" گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه به‌گویم که غم از دل برود چون تو بیایی "
***
"ساحل"
خلاف شرع نکرده بودم اما روی نگاه کردن به صورت رادان را با آن چین‌خوردگی‌های گوشه چشم‌اش را نداشتم.
همانند یک‌ساعت گذشته نگاه از او می‌دزدم که گاه‌و‌بی‌گاه در حین رانندگی خیره‌ام ‌می‌شود، چشم به خیابان‌ها و رهگذران انبوه خیابان می‌دوزم، خیابان‌های سنندج دست کمی از پاساژ‌های شیک تهران نداشت و مردمی که برخی با لباس محلی و برخی با مدرن‌ترین لباس‌ها در حال خرید و تکاپو بودند، اما بیشتر با زبان مادری‌شان با یکدیگر سخن می‌گفتند و اصالت‌‌ ناب‌‌شان را به نمایش می‌گذاشتند و باغرور به کورد بودنشان می‌بالیدند.
از خیابان‌های پر رفت و آمد شهر که گذر کردیم خیال کردم مقصدمان کوچه‌ ‌پس‌ کوچه‌های این شهر است اما در کمال تعجب دیدم که رادان از جاده‌ای آسفالت اما بدون رفت و آمد شهر را رد کرد.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
با تعجب به طرفش برمی‌گردم و خیره چشمان‌ نافذش که زیر عینک آفتابی تیره‌رنگش سکونت داشت، می‌پرسم:
- کجا داریم می‌ریم... مگه مقصدمون سنندج نبود؟
نفس حبس شده‌اش را به شدت از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌دهد و با عوض کردن دنده، پاسخ می‌دهد:
- نه.
پاسخ‌ِ کوتاه رادان یعنی عمقِ‌فاجعه!
دیگر تمام‌ حالاتش را از بَر بودم، دوباره به پوسته سرد و کلافه‌اش بازگشته بود و این نشان از حال‌ِ ناآرام‌اش داشت.
با یک دست و نگاه خیره‌اش به جلو فرمان را هدایت می‌کند و با دست دیگرش پاکت چروکیده سیگار و فندک‌طلایی رنگ‌اش را از جیب تنگ شلوارش بیرون می‌کشد؛ سیگاری بیرون می‌کشد و کنج لب‌اش می‌گذارد و لحظه‌ای با آرنج فرمان را کنترل می‌کند تا سیگارش را روشن‌ کند، از مهارتش در هدایت خودرو با آرنج متعجب می‌شوم؛ شیشه دودی سمت خودش را پایین می‌کشد سپس پک‌عمیقی به سیگار می‌زند و با انگشت شست‌ و اشاره دستِ چپ‌اش سیگار را از لب‌هایش جدا می‌کند و آرنج‌اش را روی لبه پنجره قرار می‌دهد و تکیه گاه دستش می‌کند و دود را با تاخیر بیرون می‌دهد.
بار‌ها و بارها این کار تکرار می‌کند تا سیگار افروخته کوچک و کوچک‌تر می‌شود، گویی با پک‌های عمیق‌اش به سیگار به‌خواهد از غم‌های روی حجم قلبش کم کند و آن‌ها را با دود‌ِ مخرب‌اش بیرون به‌دهد.
سیگار دوم را از پاکت بیرون می‌کشد و کنج لب‌اش می‌گذارد که به خودم می‌آیم و با حرکتی سریع فیلتر سفید سیگار را می‌گیرم و از بین لبانش بیرون می‌کشم؛ قلبِ بیمارش این همه دود را تاب نمی‌آورد.
انگار خودش متوجه دلیل این‌کارم می‌شود که بی‌حرف به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد و فقط کف دستش به ته‌ریش‌هایش می‌کشد.
نمی‌دانم چند کیلومتر از سنندج فاصله می‌گیریم که روبه‌روی یک یک خانه‌باغ بزرگ و قدیمی متوقف می‌شویم، دیوار‌های کاه‌گلی‌اش حصار بی‌انتهایی دور ساختمان اصلی کشیده بودند.
با دو بوق پشت‌سرهم رادان، چشمانم را به صورت‌‌ رنگ‌پریده‌اش می‌دوزم که هر‌لحظه گره میان ابروهایش را تنگ تر می‌کرد و فرمان را بیشتر می‌فشرد، رگ‌های برجسته روی دستانش و شاه‌رگ متورم گردن‌اش مهر تاییدی بودند بر حال آشوب‌اش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین