جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,420 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
وقتی با نگاه‌‌اش سر تا پایم را کنکاش می‌کند و از سلامت‌ِ ظاهری‌ام اطمینان حاصل می‌کند، نفس آسوده‌ای می‌کشد و با لحن شیطنت‌بار و در عین حال مردانه، مختص به خودش زمزمه می‌کند:
- جون به سر شدم دختر... فکر کردم بی‌خواهر شدم، رفت.
قلبم غرق در شادی می‌شود و تمام اتفاقات اخیر را از یاد می‌برم! مگر می‌شد سهیل من لبخند بزند و همانند سابق شوخی‌ کند و من اندوهگین باشم؟! اصلاً من جوانی‌ام را فدای برادر بزرگترم کردم تا همین خند‌ها را باز‌هم ببینم!
اخمی ساختگی می‌کنم و همانند سابق مشت کوچکم را آرام به بازوی برهنه و برنزه‌اش می‌کوبم سپس زیر لب غر می‌زنم:
- جون به جونت کنن، همون سهیل خل و چل سابقی.
او هم به پیروی از من زیر لب نجوا می‌کند:
- می‌دونم همین‌جوری عاشقمی.
دیگر نمی‌توانم خنده‌ام را کنترل کنم، آرام اما طولانی می‌خندم سپس نگاه محبت‌آمیزم را به گوی‌های قهوه‌ایش می‌دوزم و زمزمه می‌کنم:
- بر منکرش لعنت.
لبخندِ روی لب‌های او نیز عمیق‌تر می‌شود و طبق عادت دیرینه‌اش با انگشت اشاره بزرگش روی بینی‌ام می‌زند و سپس با نگاهی به دور و اطراف و بعد این‌که از خلوت بودن کوچه‌ اطمینان حاصل می‌کند، دست بالا می‌آورد و سمت خرمن موهای بیرون ریخته از شال‌ام می‌برد و همانند گذشته‌ها آن‌ها را با کف دست به‌هم می‌ریزد، نمی‌دانم از شوخی همیشگی‌اش به‌خندم یا گریه کنم، خودش خوب می‌دانست که با این کارش چه‌قدر حرص‌ام در میاد!
برادرم همین بود، بسیار غیرتی و در عین حال مهربان و شوخ!
چند لحظه‌ با لبخند خیره صورتم می‌شود که خجالت زده می‌شوم و با کوبیدن مشتی دیگر به بازو‌ی دست راستش، زمزمه می‌کنم:
- چیه عمو؟! می‌دونم خوشگل ندیدی ولی کم ضایع‌بازی در بیار، همه فهمیدن ندید پدیدی.
صدای خنده مردانه‌اش در کوچه خلوت می‌پیچد، میان خنده‌هایش نجوا می‌کند:
- الان نفهمیدم دقیقاً چی‌شد؟ خوشگل تویی؟
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
چشم غره‌ای به او می‌روم و هشدارگونه نام‌اش را صدا می‌زنم که به حالت تسلیم دستانش را بالا می‌آورد و می‌خندد.
خنده‌اش که تمام می‌شود با سوال جدی‌اش چهارستون بدنم می‌لرزد:
- ساحل واقعاً اون حیوون کاری باهات نداشت؟
جا می‌خورم، حیوان؟! منظورش از حیوان رادان بود؟ من خودم نیز او را حیوان خطاب کرده بودم پس چرا حالا سخن سهیل به مزاج‌ام خوش نیامد؟!
دست سردم را جلو می‌برم و دست مردانه و بزرگ سهیل را در دست می‌گیرم، سپس اطمینان‌بخش لب می‌زنم:
- نه داداش بزرگه... کاری نداشته.
سر پایین می‌اندازد و سرخی صورتش خبر از غیرت لکه‌دار شده‌اش دارد!
انگار به خواهد سخنی را بر زبان بیاورد اما از گفتن آن واهمه و شرم داشته باشد، مِن‌مِن می‌کند:
- نه... م... منظورم این نیست... یعنی... چیزه...
منظورش را می‌فهمم و من نیز خجالت‌زده سر پایین می‌اندازم.
سهیل نگران خواهری بود که با پای خودش، خود را در دهان گرگِ گرسنه انداخته بود!
نگرانِ خواهری که برای رهایی او از مرگ، خود را فدا کرده بود و ناجی‌اش شده بود.
حق داشت نگرانم باشد، خودِ من نیز هر روز تن و بدنم می‌لرزید از زیر یک سقف بودن با مردی که اگر یادش می‌آمد که مرد است، می‌توانست در کسری از ثانیه مرا نیز به تباهی بکشاند.
سر بلند می‌کنم و نگاه نگرانم را به برادری می‌دوزم که هر لحظه بیشتر خود‌خوری می‌کرد، برادر من غیرت‌اش زبان‌زد بود و خدا می‌دانست چه باری را به دوش می‌کشید وقتی مجبور بود مرا در خانه یک نامرد، تنها و بی‌پناه رها کند.
با مهربانی زمزمه می‌کنم:
- قسم می‌خورم... به روح بابا که خودت می‌دونی برای جفتمون چه‌قدر عزیزه قسم می‌خورم که رادان با من کاری نداشته.
سر بلند می‌کند و من برق‌اشک را در چشمان‌ نگران‌اش می‌بینم، نزدیک‌تر می‌شود و بوسه می‌زند روی پیشانی‌ام.
سپس با لبخند لب می‌زند:
- خیلی مردی آبجی کوچیکه.
من نیز با لبخندی پاسخ‌اش را می‌دهم.
لبخند بغض‌داری می‌زنم و به زور لب می‌زنم:
- خب دیگه برو پی کارت، تا مامانت نگرانت نشده.
او نیز سر پایین می‌اندازد و تلخ به شوخی مصنوعی‌ام می‌خندد.
سپس با قدم‌های کوتاه از من دور می‌شود و سمت موتورش می‌رود، سوارش می‌شود و بعد از هِندِل زدن با چشمان غمگین‌اش به در اشاره می‌کند.
می‌دانستم که برادرم تا خیال‌اش از رفتن من به داخل خانه راحت نمی‌شد، این‌جا را ترک نمی‌کرد.
برای همین با لبخند تلخ‌تر از زهرم دستی برایش تکان می‌دهم و به سختی چشم می‌گیرم از سیمای آشناترین مرد زندگی‌ام.
دوست ندارم بازهم به ندامتگاهی که درونش اسیر بودم بازگردم اما چاره‌ای نیز بازگشت و اسارت دوباره نداشتم!
در آهنی حیاط را که می‌بندم قلبم زیر فشار اندوهی که به آن سرازیر می‌شود، به درد می‌آید، سر بلند می‌کنم و به آسمان ابری و نیمه‌روشن چشم می‌دوزم، انگار آسمان هم هنگام غروب خورشید دلش می‌گرفت آخر ناچارا باید با خورشید و افتابِ پر نورش خداحافظی می‌کرد!
خیره به ابر کوچکی در حال حرکت بود، زمزمه می‌کنم:
- خدایا می‌دونی تنها پناهم تویی؟! تو هم منِ بی‌پناه رو تو هم نذار.
سپس نفس عمیقی می‌کشم و علارقم میل باطنی‌ام به طرف خانه حرکت می‌کنم، همانند فرد بی‌پناهی که خود با پای خودش به قتل‌گاه می‌رود!
وقتی پله‌ها را بالا می‌روم، درب باز خانه توجه‌ام را جلب می‌کند اما خود را بی‌اعتنا جلوه می‌دهم و داخل می‌شوم.
از دیدن رادان که گوشه‌ای از سالن پذیرایی روی سرامیک‌های سرد نشسته و سرش را به دیوار‌های سفید تکیه زده متعجب می‌شوم!
سیگار کوچک و سوزانی میان دو انگشت مردانه‌اش دارد خاری می‌شود در چشمم!
اما وقتی فیلترهای سوخته سیگار را که کنارش روی سرامیک سفید رها شده را می‌بینم خون‌ام به جوش می‌آید؛
چطور این‌قدر جان‌‌اش برایش بی‌ارزش بود که با وجود قلب بیمارش، این‌قدر سیگار می‌کشید؟! مگر نمی‌دانست سیگار برایش جز ضرر چیزی ندارد؟!
این مرد، جان و سلامتی خودش نیز برایش بی‌ارزش بود، چه برسد به دیگران...!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
با قدم‌های بلند به سمت‌اش حرکت می‌کنم و در آنی از لحظه فیلتر سیگار را از میان دو انگشت‌اش بیرون می‌کشم و کنار باقی سیگار‌های سوخته روی سرامیک می‌اندازم.
بدون نگاه‌ کردن به چشم‌هایش می‌خواهم دور شوم که مچ دستم در پنجه‌های مردانه‌اش اسیر می‌شود، کلافه سر بلند می‌کنم و نگاه نفرت‌بارم را به چشمان نافذش می‌دوزم؛ دیگر طاقت بحث و جدال با این مرد را نداشتم.
لب باز می‌کند و صدای مردانه‌اش در گوشم می‌پیچد:
- ساحل من شرمندتم.
پوزخندی تمسخربار روی لب‌هایم نقش می‌بندد.
شرمندگی؟! بعید می‌دانم حتی یک‌بار هم این حس را تجربه کرده باشد!
انگار پوزخندم به مزاج‌اش خوش نمی‌‌آید که حصار انگشتانش را که همانند پیچک دور مچِ زخمیِ دستم پیچیده شده بود، را تنگ‌تر می‌کند.
چشم در چشمان سرخ‌اش می‌دوزم و با صدایی بم می‌گویم:
- چیه آقا رادان؟ باز می‌خوای زورِ بازوت رو به رُخم بکشی؟!
چشم فرو می‌بندد و با نفس‌های عمیق و پی‌ در پی‌اش سعی در آرام کردن اعصاب به هم ریخته‌اش دارد.
مچ دستم را در حصار انگشتان مردانه‌اش می‌چرخانم و من همانند ماهی در تور افتاده، تقلا می‌کنم برای رهایی؛
- بس کن ساحل.
دست از تقلا کردن برمی‌دارم، چه کسی بس کند؟ من یا اویی که هرلحظه در پی آزار دادن‌ام بود؟!‌
- من بس کنم؟ از چی؟ از نفس کشیدن؟
پلک باز می‌کند و گوی‌های وحشی‌اش را در چشمانم می‌دوزد، انگشت اشاره دست آزادش را بالا می‌آورد و نوازش‌‌وار روی گونه‌ام می‌‌کشد سپس با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه می‌کند:
- از آزار من!
نمی‌دانم در جنگل سبز و تاریک چشمانش غرق می‌شوم یا صدای مردانه‌اش هوش از سرم می‌برد، گویی در خلسه‌ای ناآشنا فرو رفته باشم!
با صدای زنگ موبایل، مغزم شروع به تحلیل اتفاقات می‌کند؛ اخمی عمیقی میان ابروهایم می‌نشیند و به سرعت سر عقب می‌کشم تا دیگر انگشت‌اش با پوست‌ام تماس نداشته باشد.
انگار حرکت من برایش خوشایند نیست که کلافه کف دستش را روی سرش می‌کشد و با نفس کش‌داری نگاه از من می‌گیرد و به سمت موبایل‌اش می‌رود که در حال زنگ خوردن است.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
رادان
با قدم‌های بلند خودم را به تلفن همراهم که روی میز عسلی شیشه‌ای، در حال زنگ خوردن است می‌رسانم.
با دیدن نام خاطب، زیر لب ناسزایی نسار عمویم می‌کنم که با وقت نشناسی‌اش کامم را تلخ کرد.
صدایم را صاف می‌‌کنم سپس تماس را پاسخ می‌دهم که صدای کلفت و مردانه‌اش با لهجه کوردی مختص به خودش در گوشم می‌پیچد:
- سلام عمو گیان، یه وقت احوالی از ما نپرسی.
کلافه نفس عمیقی می‌کشم، تحمل این تعارف‌های بچه‌گانه از حوصله‌‌ام خارج بود!
با بی‌میلی می‌گویم:
- سلام، شما که خودتون می‌دونید چه‌قدر درگیرم.
انگار متوجه کلافگی‌ام می‌شود که کمی از انرژی نهفته در صدایش کاسته می‌شود:
- عیبی نداره عموگیان انشالله سرت سلامت باشه... مزاحمت شدم که بگم امروز و فردا باید بیای این‌جا.
ابرو در هم می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- چطور؟
با سر خوشی نجوا می‌کند:
- حواست کجاست پسرم؟! پسرعمه‌ات داره دوماد میشه، تو میگی چطور؟!
طبق عادت دیرینه‌ام با کف دست رو روی سرم می‌کشم، به کلی فراموش کرده بودم که مراسم ازدواج پسر‌عمه‌ام وُریا در شهریور ماه برگزار می‌شود!
وقتی مکث‌ام طولانی می‌شود، با صدایی نگران و هشدار‌دهنده از پشت خط می‌گوید:
- رادان گیان... حتماً باید بیایی... می‌دانم گرفتاری و این‌ها بهونه‌اس تو دلت رضا نیست که بیای سنندج اما این‌بار ناچاری بیای... خدا را خوش نمیاد این‌قدر این پیرمرد و پیرزن رو چشم به راه بزاری.
چشم فرو می‌بندم و برخلاف میل باطنی‌ام زمزمه می‌کنم:
- میام... فردا راه می‌افتم.
گویی خبر آمدنم شادی را به صدایش تزریق می‌کند که سر خوش‌تر از قبل نجوا می‌کند:
- قدمت رو چشم عمو گیان... منتظریم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع می‌کنم و موبایل را در دست چپ‌ام می‌فشارم، اگر من به سنندج می‌رفتم ساحل چه می‌شد؟ یعنی باید او را رها کنم و خود به دیاری دیگر سفر کنم و کیلومترها از او دور شوم؟! این امکان نداشت، حتی فکرش هم برایم غیرقابل تحمل بود.
سر می‌چرخانم تا ساحل را ببینم اما از در بسته اتاقش می‌توجه می‌شوم به آن‌جا رفته است؛ موبایل را روی میز‌عسلی می‌گذارم و خود روی مبل راحتی مقابلش جای می‌گیرم.
کمی به جلو خم می‌شوم و سرم را در دستانم می‌گیرم، به هر قیمتی شده ساحل را با خود می‌برم!
می‌دانم با بردن ساحل همراهِ خود به سنندج چه اتفاقات ناخوشایندی در انتظارم بود اما هیچ‌کدام از این‌ها ذره‌ای برایم اهمیت ندارد اگر ساحل کنارم باشد!
اما امان از ساحلِ لجبازی که هیچ‌گونه با ساز دلم نمی‌رقصید، راضی کردن او برای همراه شدنش با
من در این سفر از کندن طاق‌بوستان هم سخت‌‌تر بود!
با تشویش از جای برمی‌خیزم و به سمت اتاق ساحل گام بر‌می‌دارم، هرطور شده باید این دختر را با خود می‌بردم حتی اگه به زور متوسل می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
روبه‌روی در بسته اتاق می‌ایستم و با دو ضربه به در بدون منتظر ماندن برای اجازه ورود، دستگیره فلزی را می‌فشارم و در را باز می‌کنم.
به محض باز کردن در چشمم به او می‌خورد که مقابل پنجره باز اتاق، پشت به من ایستاده و گویی چیزی را در دست دارد.
حس عجیبی همانند هراس تمام اندام‌های بدنم را در بر می‌گیرد و باز هم قلب خسته‌ام سمفونی به راه می‌اندازد.
با قدم‌های نسبتاً بلندی به او نزدیک می‌شوم و پشت سرش می‌ایستم، یعنی چه چیزی در دستش بود که حتی متوجه حضور من در چند قدمی‌اش هم نشده بود؟!
سعی در پس زدن خیال‌های بدی دارم که هر لحظه بیشتر از قبل مغزم را مورد هجوم قرار می‌دادند، می‌کنم.
قدمی دیگر جلو می‌گذارم و کنارش می‌ایستم، از دیدن گنجشک کوچکی میان دستانش گرفته بود و با نگاه نگرانش خیره‌اش شده بود، جا می‌خورم!
لبخند محوی روی لب‌هایم می‌نشیند، مگر می‌شد چنین دخترِ پاک و خوش‌قلبی در کنارت نفس بکشد و تو دل از کف ندهی؟!
خیره گنجشک کوچک و لرزان می‌شوم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- چی‌شده؟
انگار لحظه‌ای از حضورم شکه می‌شود به سرعت سر بلند می‌کند و با چشمان گرد‌ شده‌اش خیره صورتم می‌شود، سپس به حالت قبل باز می‌گردد و دوباره نگاهِ نگرانش را به پرنده کوچک می‌دوزد و با ناراحتی نجوا می‌کند:
- انگار بال‌اش شکسته... نمی‌تونه پرواز کنه، جلوی پنجره نشسته بود.
سر بلند می‌کند و این‌بار نگاه‌ِ نگرانش مرا نشانه می‌گیرد سپس زمزمه می‌کند:
- می‌تونی کمکش کنی؟
چشمانم ناخودگاه کمی از حالت معمول بازتر می‌شوند، من به یک گنجشک زخمی کمک کنم؟ خیالم به روزهایی سفر می‌کند که هشت سال بیشتر نداشتم و ظهر‌ها پس از مدرسه به کوه‌های سر به فلک کشیده اطراف شهر پناه می‌بردم و تا شب که خوشید کاملاً از صفحه آسمان محو می‌شد، آن‌جا می‌ماندم؛ یک‌بار هم در مسیر بازگشت پرنده‌ای زخمی را یافتم و آن را در دستان کوچک و یخ زده‌ام گذاشتم و همراه خود به خانه بردم و شب‌ها و روزها به پایش می‌نشستم تا بال زخمی‌اش تسکین یابد.
از آن روز به بعد به یاد ندارم که حتی به پرنده دست زده باشم‌، چه برسد به تیمار کردن بال زخمی‌اش!
وقتی نگاه نگران و ملتمس‌اش را در چشمانِ متعجب‌ام می‌دوزد، توانایی هرگونه مخالفت را از من می‌گیرد.
گوشه چشمم بی‌اختیار چین می‌خورد و زیرلب زمزمه می‌کنم:
- صبر کن یه لحظه... الان میام.
منتظر پاسخ نمی‌شوم به با قدم‌های کوتاه اما سریع خودم را به آشپزخانه می‌رسانم، از داخل کابینت جعبه کمک‌های اولیه را برمی‌دارم سپس به سراغ کابینت دیگری می‌روم، به محض گشودن در کابینت ام‌دی‌اف سفید‌رنگ، چشمم به جعبه کوچکی می‌خورد که هیچوقت نفهمیدم چطور سر و کله‌‌اش در میان ظرف و ظروف اندک‌ِ خانه‌ام پیدا شد، با رضایت جعبه را به همراه چند روزنامه منسوخ شده برمی‌دارم و به اتاق ساحل می‌روم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
رو‌به‌رویش چهار‌زانو روی زمین می‌نشینم و خیره به پرنده کوچک در دو دستش لب می‌زنم:
- بده‌اش به من.
بی‌حرف گنجشگ لرزان را به دستان من می‌سپارد و خود بی‌صدا خیره‌اش می‌شود.
لحظه‌ای در دل به پرنده کوچک و ناتوانی که در دستانم محصور بود حسادت می‌کنم آخر این پرنده با تمام کوچکی و ناتوانی‌اش در قلب بی‌آلایش ساحل جا باز کرده و بود و می‌توانست نگاه‌ِ نگرانش را برای‌ خود داشته باشد اما من می‌دانستم که او چیزی جز نفرت از من در دل ندارد!
بال کوچکش را با دست کمی تکان می‌دهم که صدای جیک‌حیک‌اش بلند می‌شود، بالش زخمی شده بود و باعث آزارش می‌شد.
با صدای بم‌ ساحل را مخاطب قرار می‌دهم:
- بتادین رو بده.
سر تکان می‌دهد و بی‌حرف از داخل جعبه کمک‌های اولیه بتادین را به همراه تکه پنبه کوچکی به دستم می‌دهد؛ مقداری بتادین روی پنبه می‌ریزم و به محل جراحت بال کوچش می‌زنم که باز هم سر و صدا می‌کند و در دستم تقلا می‌کند برای رهایی.
سر بلند می‌کنم و خیره به ساحل لب می‌زنم:
- برو یه تیکه چوب کوچیک از تو حیاط بیار... باید بالش رو آتل ببندیم.
باشه آرامی زیر لب می‌گوید و به سرعت روانه حیاط می‌شود؛ پس از گذشت مدتی کوتاه باز می‌گردد و دو تکه چوپ کوچک را به دستم می‌دهد که یکی از آن‌ها را با بانداژ سفید رنگ به بال پرنده می‌بندم تا زمان ترمیم، بالش تکان نخورد.
در جعبه مقوایی چند روزنامه قرار می‌دهم و آهسته گنجشک را درونش می‌گذارم.
سپس سر بلند می‌کنم و با نگاه رضایت‌بخش‌ام ساحل را مخاطب قرار می‌دهم:
- حدوداً یکی دو هفته دیگه خوبِ خوب میشه.
با چشمانِ مهربانش از من قدردانی می‌کند، سپس جعبه را بلند می‌کند و خود نیز بر‌می‌خیزد و کنار پنجره می‌رود، جعبه را که سکونت‌گاه موقتی گنجشک کوچک بود، روی لبه پنجره می‌گذارد و خود خیره‌اش می‌شود.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
دیگر وقتش بود، باید هرطور شده وادارش می‌کردم تا همراه من عازم کردستان شود.
کاش می‌توانستم در سرش فرو کنم که طاقت دوری‌اش را ندارم حتی برای چند روز!
کاش می‌توانستم به او بفهمانم که تا چه اندازه ترس از دست دادنش را دارم و چه‌قدر می‌ترسم از روزی که کیلومتر‌ها با من فاصله داشته باشد و گرگی در جامع میش قلب‌ِ زلالش را که باید سکونت‌گاه ابدی من می‌شد، غارت کند!

"ساحل"
صدای پر اضطراب رادان، وادارم می‌کند که چشم از گنجشک کوچک و پرجنب و جوش به‌گیرم.
- ساحل؟!
با تعجب نگاه‌ام به او می‌دوزم، صدایِ همیشه پرصلابتِ رادان و اضطراب؟!
همانند پسر‌بچه‌های بازی‌گوش که کار خطایی از آن‌ها سر می‌زند و با استرس و ترس می‌خواهند نزدِ مادرشان اعتراف کنند، با سری افکنده، دکمهِ پیراهنِ سفید و آغشته به لکه‌های سرخ از خون‌اش را، به بازی می‌گیرد.
- ر... راستش... یعنی...
از لکنت ناآشنایی که به جانِ کلامش افتاده بود و مانع بیان حرفش می‌شد کلافه می‌شود و دکمه شل شده پیراهنش را رها می‌کند و طبق عادت دیرینه‌اش هنگام کلافگی، کف دستان زبرش را به سر و موهای کوتاه‌اش می‌کشد؛ سپس چشم می‌بندد و با صدای پر تشویش‌اش کلامش را بر زبان می‌راند:
- باید فردا برم کردستان... توهم باید بیای.
چشمانم تا اخرین حد ممکن گشاد می‌شوند، من کجا باید می‌رفتم؟ کردستان؟!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
گره‌ای کور میان دو اَبرویم ایجاد می‌شود.
- یعنی چی منم باید بیام؟!
با کلافکی دست چپش را به ته‌ریش‌هایش می‌کشد و مردمک‌های دودو زنش را به صورت برزخی‌ام می‌دوزد.
گفته بودم جنگل بی‌انتها و تاریک چشمانش دائم در تکاپو بودند؟!
صدای کلافه و پر تمنایش در فضای دوازده‌متری اتاق می‌پیچد:
- ساحل با من بحث نکن... وقتی میگم باید بیای یعنی حتماً باید بیای.
راست می‌گفت! بحث با او بی‌فایده بود، هرطور شده حرفش‌اش را به کرسی می‌نشاند و من از همین می‌ترسیدم، اما من نیز دختری نبودم که زیر بار حرف زور بروم و ندانسته تن به خواسته‌های هر کسی بدهم.
با کنایه زمزمه می‌کنم:
- میشه بگی چرا باید بیام؟ اون‌وقت کی مجبورم می‌کنه بیام؟
نفس سنگین‌اش را با بازمی طولانی بیرون می‌دهد، امروز ظرفیت هردویمان برای بحث و جدل پر شده بود!
از جای برمی‌خیزد و ‌پشت به من با قدم‌های محکم‌اش به سمت در خروجی اتاق حرکت می‌کند و در همان هین زمزمه می‌کند:
- تو مجبوری بیای... اگه نیای صیغه‌نامه باطل میشه و دوباره برادرت برمی‌گرده گوشه هُلُف‌دونی!
سپس با بی‌رحمی قدم آخر را می‌دارد و قامت‌ ورزیده‌اش از چهارچوب در محو می‌شود.
می‌رود، اما قبل رفتش باردیگر تیر زهردارش را در قلب‌ِ خسته‌ام فرو می‌کند!
دست‌ام را بند دیوار می‌کنم تا فرو نریزم و بیش از این خُرد نشوم، با احتیاط تکیه بر دیوار جلو می‌روم و تن بی‌جانم را روی تخت خواب تک‌نفره‌ام می‌اندازم.
خیره به دیوار سفیدِ سقف، قطره اشکی کوچک اما سوزان از گوشه چشمم فرو می‌ریزد و میان خرمن موهای مشکی‌ام گم می‌شود.
من بَرده زَر‌خرید او بودم و چاره جز اطاعت از اربابِ زورگویم نداشتم!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
باطل شدن صیغه‌نامه برابر بود با به اجرا در آمدن سفته‌های سهیل که برای ضمانت در دست او بود، ضمانتی برای اسارتِ یک‌ساله من!
نمی‌دانم چه‌مدت خیره سقفِ سفید اتاق می‌شوم و دردل برای بختِ‌سیاهم عذاداری می‌کنم که گرمایِ دلنشینِ خواب، چشمان خسته‌ام را در برمی‌گیرد و من مشتاق‌تر از همیشه چشم فرو می‌بندم و دل به گرمای مدهوش کننده‌اش می‌دهم تا دقایقی هرچند موقتی از غم‌های بی‌امانم رهایی پیدا کنم!
***
با اشتیاق به منظره‌هایی چشم می‌دوزم که برایم تازگی داشتند، نه این‌که سرسبزی و طراوت ندیده باشم نه، اتفاقاً کودکی‌هایم، آن روزها که پدرم زنده بود و در بین ما بود، هر سال یک‌ماه از تابستان را به رشت می‌رفتیم، ثروتمند نبودیم اما قانع بودیم و خوشبخت، آن‌قدر دل‌مان خوش بود که با حقوق ناچیز پدرم که راننده مترو بود هم شاد بودیم.
سرسبزی کردستان به اندازه استان‌های شمالی کشور نبود اما کوه‌های سر به فلک کشیده‌اش و گل‌های لاله پراکنده روی دامنه‌کوه بسیار زیبا بود و رایحهِ دلنشین‌اش بر جان و دل هر رهگذری می‌نشست، با وجود آفتاب سوزناکش، هوایش هم‌چنان سوز و سرما داشت.
شیشه ماشین را پایین‌‌تر ‌می‌کشم تا هوای پاک و ناب این حوالی را در ریه‌ام جایگزین هوای آلوده و شیمیایی تهران کنم.
دستم را دراز می‌کنم و سرم را کمی از پنجره بیرون می‌برم و چشم می‌بندم، نسیم خنکی و دل‌انگیزی که می‌وزد موهای مشکی و لختم را به بازی می‌گیرد، چه‌قدر این حال و هوا را دوست داشتم!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
انگار روح خسته‌ام که در حصار جسم خسته‌ترم اسیر شده بود را در این حوالی و در میان کوه‌ها و طبیعت بکرش رها کرده بودم، همانند زندانی که پس از مدتی استارت از بند خلاصی پیدا کرده بود، همان‌قدر شیرین و دلنشین!
چشم که باز می‌کنم، اولین تصویری که در برابر دیدگانم نمایان می‌شود، تصویر شهری است که بزرگی و وسعت آن، حتی از دور هم نمایان بود، از هوای پاک و دل‌انگیز دل می‌کَنم و شیشه را تا نصفه بالا می‌کشم، به رادان نگاه می‌کنم که از سر صبح تا این هنگام که خورشید به وسط آسمان رسیده بود، بی‌وقفه و بدون ذره‌ای استراحت رانندگی می‌کرد؛ عینک آفتابی تیره رنگی که روی چشمانش گذاشته بود، زیادی به صورت کشیده و ته‌ریش‌های مرتبش می‌آمد، ته ریش‌های مشکی‌ای و اندکی که به خوبی فکِ زاویه‌دارش را به نمایش می‌گذاشتند، دماغ استخوانی اما خوش‌تراش و کشیده‌اش با ابروی‌های مشکی و کشیده‌‌اش که اکثر اوقات تمایل زیادی به گره خوردن و نزدیک‌ شدن به یک‌دیگر داشتند، چهره‌ مردانه‌اش را جذاب‌تر نشان می‌دادند؛ همه این‌ اجزا بدون در نظر گرفتن چشمانِ نایاب‌اش معمولی بودند و جذاب! اما چشمان‌ سبزِ بسیار تیره‌اش که در تاریکی سبز بودن‌شان را افشا نمی‌کردند و در روشنایی رنگِ‌ خاص‌شان لو می‌دادند ، چهره‌اش را از سایرین متمایز می‌کرد.
من از او دل‌گیر بودم؟ آری بودم،
بار‌ها و بارها اشکم را در آورده بود و موجب رنج‌ام شده بود؟ آری شده بود،
در حق‌ام نامردی کرده بود؟ آری نامردی کرده بود،
قاتل آرزوهایم این شخص بود؟ آری بود،
به من دست درازی کرده بود و جسمم را غارت کرده بود؟ نه! من بی‌انصاف نبودم، رادان با همه بدی‌هایش حتی یک‌بار هم برای تعرض به حریم‌ِ دخترانگی‌هایم پا پیش نگذاشت!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین