- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
وقتی با نگاهاش سر تا پایم را کنکاش میکند و از سلامتِ ظاهریام اطمینان حاصل میکند، نفس آسودهای میکشد و با لحن شیطنتبار و در عین حال مردانه، مختص به خودش زمزمه میکند:
- جون به سر شدم دختر... فکر کردم بیخواهر شدم، رفت.
قلبم غرق در شادی میشود و تمام اتفاقات اخیر را از یاد میبرم! مگر میشد سهیل من لبخند بزند و همانند سابق شوخی کند و من اندوهگین باشم؟! اصلاً من جوانیام را فدای برادر بزرگترم کردم تا همین خندها را بازهم ببینم!
اخمی ساختگی میکنم و همانند سابق مشت کوچکم را آرام به بازوی برهنه و برنزهاش میکوبم سپس زیر لب غر میزنم:
- جون به جونت کنن، همون سهیل خل و چل سابقی.
او هم به پیروی از من زیر لب نجوا میکند:
- میدونم همینجوری عاشقمی.
دیگر نمیتوانم خندهام را کنترل کنم، آرام اما طولانی میخندم سپس نگاه محبتآمیزم را به گویهای قهوهایش میدوزم و زمزمه میکنم:
- بر منکرش لعنت.
لبخندِ روی لبهای او نیز عمیقتر میشود و طبق عادت دیرینهاش با انگشت اشاره بزرگش روی بینیام میزند و سپس با نگاهی به دور و اطراف و بعد اینکه از خلوت بودن کوچه اطمینان حاصل میکند، دست بالا میآورد و سمت خرمن موهای بیرون ریخته از شالام میبرد و همانند گذشتهها آنها را با کف دست بههم میریزد، نمیدانم از شوخی همیشگیاش بهخندم یا گریه کنم، خودش خوب میدانست که با این کارش چهقدر حرصام در میاد!
برادرم همین بود، بسیار غیرتی و در عین حال مهربان و شوخ!
چند لحظه با لبخند خیره صورتم میشود که خجالت زده میشوم و با کوبیدن مشتی دیگر به بازوی دست راستش، زمزمه میکنم:
- چیه عمو؟! میدونم خوشگل ندیدی ولی کم ضایعبازی در بیار، همه فهمیدن ندید پدیدی.
صدای خنده مردانهاش در کوچه خلوت میپیچد، میان خندههایش نجوا میکند:
- الان نفهمیدم دقیقاً چیشد؟ خوشگل تویی؟
- جون به سر شدم دختر... فکر کردم بیخواهر شدم، رفت.
قلبم غرق در شادی میشود و تمام اتفاقات اخیر را از یاد میبرم! مگر میشد سهیل من لبخند بزند و همانند سابق شوخی کند و من اندوهگین باشم؟! اصلاً من جوانیام را فدای برادر بزرگترم کردم تا همین خندها را بازهم ببینم!
اخمی ساختگی میکنم و همانند سابق مشت کوچکم را آرام به بازوی برهنه و برنزهاش میکوبم سپس زیر لب غر میزنم:
- جون به جونت کنن، همون سهیل خل و چل سابقی.
او هم به پیروی از من زیر لب نجوا میکند:
- میدونم همینجوری عاشقمی.
دیگر نمیتوانم خندهام را کنترل کنم، آرام اما طولانی میخندم سپس نگاه محبتآمیزم را به گویهای قهوهایش میدوزم و زمزمه میکنم:
- بر منکرش لعنت.
لبخندِ روی لبهای او نیز عمیقتر میشود و طبق عادت دیرینهاش با انگشت اشاره بزرگش روی بینیام میزند و سپس با نگاهی به دور و اطراف و بعد اینکه از خلوت بودن کوچه اطمینان حاصل میکند، دست بالا میآورد و سمت خرمن موهای بیرون ریخته از شالام میبرد و همانند گذشتهها آنها را با کف دست بههم میریزد، نمیدانم از شوخی همیشگیاش بهخندم یا گریه کنم، خودش خوب میدانست که با این کارش چهقدر حرصام در میاد!
برادرم همین بود، بسیار غیرتی و در عین حال مهربان و شوخ!
چند لحظه با لبخند خیره صورتم میشود که خجالت زده میشوم و با کوبیدن مشتی دیگر به بازوی دست راستش، زمزمه میکنم:
- چیه عمو؟! میدونم خوشگل ندیدی ولی کم ضایعبازی در بیار، همه فهمیدن ندید پدیدی.
صدای خنده مردانهاش در کوچه خلوت میپیچد، میان خندههایش نجوا میکند:
- الان نفهمیدم دقیقاً چیشد؟ خوشگل تویی؟