جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,433 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و هفتم

چشم می‌بندد و با صدای خش‌دارشده‌اش نجوا می‌کند:
- اگه بدونی تو هم قضاوتم می‌کنی مثل اونا... اون حروم‌ لقمه‌‌هایی که از هیج‌جا خبر ندارن و به خودشون اجازه میدن هر چرندی رو به زبون بیارن.
بازم با حرف‌های عجیب‌اش مجهول‌های ذهنم را بیشتر کرد... وقتی چشمم به دستان مشت شده‌اش می‌افتد که از فشار زیاد، رگ‌های برجسته‌اش بیشتر بیرون زده‌اند نگران می‌شوم و بی‌اختیار دست جلو می‌برم و مشت‌‌ بزرگ‌اش را در دو دست‌ام می‌گیرم...
عجب اشتباهی کردم این بحث را پیش‌ کشیدم ...
- اگه بدونی تو هم تنهام می‌زاری مثل اونا... اره؟! توهم میری؟
وحشت می‌کنم از حال زار مرد روبه‌روی‌ام که حال همانند یک کودک مظلوم و ترسیده شده بود... وحشت می‌کنم از تُن صدای لرزان و پر از بغض‌اش... وحشت می‌کنم از قرمزی بیش‌ از حد صورت و گردنش... وحشت می‌کنم از رگ‌ بیرون زده گردن متورم‌اش... آخر به تازه‌گی فهمیده بودم که قلبی بیمار در سی*ن*ه دارد...!
با این فکر رعشه بر تنم می‌افتد و می‌خواهم حرفی بزنم که این مرد ناآرام‌ را آرام کنم که او پیش دستی می‌کند و با صدای نخراشیده‌اش که نشان از بغض سنگین‌اش دارد، ادامه می‌دهد:
- میری نه؟! می‌دونستم توهم تنهام میزاری... می‌دونستم.
با هول جواب می‌دهم:
- نه نمیرم... به‌خدا قسم نمیرم... اصلا‌ً نمی‌خواد ادامه بدی ولش کن... لاز...
میان کلامم می‌آید و به سختی با حال‌ زارش زمزمه می‌کند:
- پنج سالم بود... بابام... م... معتاد بود... به قرص‌های روان‌گردان اعتیاد داشت... یا... یادمه هرروز تو خونه‌مون دعوا بود...
وقتی می‌بینم دست راستش را بالا می‌آورد و به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زند وحشت سراسر وجودم را در بر می‌گیرد... خدایا امروز را خودت به خیر بگذران!
- هیس نمی‌خواد چیزی تعریف کنی بسه... توروخدا چیزی نگو مهم نیست فقط به خودت فشار نیار.
انگار حرف‌ام را نمی‌شنود که با لکنت ادامه می‌دهد:
- خیلی بچه بودم... ولی یادمه که مامان و بابام هیچ‌وقت به هم محبت نمی‌کردن‌... همیشه تو خونه‌مون جنگ و دعوا بود... یه... یه روز... که.. بابام... بیرون بود... مامانم با یه مرد غ...غریبه اومد خونه... خ... خب بچه بودم... چیزی نمی‌دونستم... فقط می‌دونستم بابام بیاد خونه خیلی اعصبانی میشه... ما‌... مامانم خ‌... خیلی خوشگل شده بود... هیچ... هیچ‌وقت این‌جوری ندیده بودمش... من رو فرستاد تو اتاق‌ و در رو ازم بست... بهم گفت بیرون نیا... این مرد هم دوست باباته اومده یخچال‌مون رو تعمیر کنه... از... بیرون... صدای خنده‌های بلند ما‌... مادرم و اون مرد می‌اومد... ترسیده بودم... درسته بچه بودم ولی خر نبودم... می... می‌فهمیدم دوست بابام هیچ‌وقت این‌جوری نمیاد خونه‌ما و با مادرم این‌قدر صمیمی نمی‌خنده... نمی... نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که یهو صدای خنده‌ها قط و شد و به ‌جاش صدای عربده‌های وحشتناک پدرم... چهارستون خونه رو لرزوند... خی‌‌‌‌... خیلی ترسیده بودم اما پیش خودم فکر کردم که اگه من برم می‌تونم جلوی پدرم رو بگیرم تا مادرم رو کتک نزنه... ب‌... بچه بودم دیگه چیزی نمی‌فهمیدم؛ اما وقتی رفتم بیرون پدرم رو دیدم... که چاقوی بزرگِ توی د... دستش رو تو بدن مرد غریبه فرو می‌کنه.... نه یه بار... هزاربار... همون‌جا ماتم برد، باورم نمی‌شد چیزایی رو که داشتم با چشم می‌‌... می‌دیدم... مادرم جیغ می‌کشید... با ناخون‌های بلند و لاک‌های قرمز روی ناخون‌هاش به صورت آرایش‌ شده‌اش چنگ می‌کشید... ولی بابام دیوونه شده بود یه دیوونه به تمام معنا... وقتی خیالش‌ از مردن مرد راحت شد به مامانم حمله کرد... صدای جیغ و داد کل خونه رو پر کرده بود از ترس رفتم زیر میز قایم شدم... نمی‌تونستم چشم از پدرم بگیرم که مادرم رو هول داد و بعد از افتادن مادرم روی زمین... ج...جلو رفت و ...روی سی*ن*ه‌اش نشست... ی... یهو چاقوی خونی توی دستش رو بالا آورد و با شتاب تو گ...گردن برهنه.... مادرم... ف... فرو برد! یا... یادمه ه... هنوز م...مادرم ن...نفس می... می‌کشد... ب... به‌خدا زنده بود... زنده بود که بابام با خنده‌های عصبی و ترسناکش چاقو رو، روی گردنش‌ کشید... دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم... چطور می‌تونستم نفس بکشم... و... وقتی جلوی چشمم سر مادرم رو ب... برید؟!
ماتم برد، اصلاً مُردم و ویران شدم با شنیدن این این سخن‌های جگرسوز از زبان رادان...! خدایا هستی؟! می‌بینی؟! آن لحظات وحشتناک بودی و فقط ایستادی و تماشا کردی؟! اگر بودی چطور گذاشتی پسر بچه‌ای پنج ساله سربریده شدن مادرش را به چشم ببیند؟! مگر نمی‌گویی پناه بی‌پناهانی؟! بی‌پناه‌تر از رادان پنج‌ساله مگر دنیا وجود داشت؟! پس چرا فقط ایستادی و تماشا کردی؟!
نمی‌دانم کی و چه وقت تمام صورتم خیس از اشک‌های شوری شده بود که هم‌چنان از چشمانم جاری بودند!
با صدای ناله رادان به خودم می‌آیم و به طرف مردی ویران می‌شتابم که با دست قرمز و رگ‌های سبز و برجسته‌اش به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌کشد و ناله می‌کند... دو دست یخ‌زده‌ و لرزانم را بالا می‌آورم و دو طرف صورت قرمز و داغ او می‌گذارم که رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده‌اند و نبض شقیه‌اش زیر دستانم به‌شدت می‌زند!
وقتی می‌بینم لب بی‌رنگش را با دندان می‌گزد و و ناله‌های خفه‌اش بیشتر می‌شود با وحشت نام‌اش را صدا می‌زنم اما وقتی جوابی دریافت نمی‌کنم ترس‌ و نگرانی‌ام بیشتر می‌شود و بی‌اختیار تن بزرگ و مردانه‌اش را در آغوش می‌کشم...!
صدای هق‌هق‌هایم موسیقی این تراژدی تلخ و غم‌انگیر می‌شود... دستم را از دور کمرش بالا می‌آورم و دایره‌وار وسط کتف‌اش می‌کشم تا شاید کمی از درد قلب‌بیمارش تسکین یابد...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و هشتم

یک‌لحظه فقط یک‌لحظه به ذهنم خطور می‌کند که ما انسان‌ها وقتی لبریز از غم می‌شویم غم‌هایمان اشک می‌شوند و از چشمانمان فرو می‌ریزند، اشک ریختن و گریستن موجب خالی کردن اندوه می‌شود همچو آب روانی که اندوه را از قلب‌های شکسته ما می‌شویَد و با خود می‌برد...!
از آغوش پرحرارت رادان جدا می‌شوم و چشمان خیس‌ام را به صورت غرق گرفته‌اش می‌دوزم که چشم فرو بسته و دندان‌هایش را به هم می‌فشارد و هرچند لحظه یک‌بار صورتش از درد در هم می‌رود و لب می‌گزد... دست جلو می‌برم و صورت زبر‌‌ از ریشش را نوازش می‌کنم... دست می‌کشم روی فک استخوانی و منقبض شده‌اش... نوازش می‌کنم شاهرگ برجسته شده گردنش را... طاقتم تمام می‌شود و بیش از این سکوت پر از درد‌ش را، با قلبی‌ آکنده از غم نجوا می‌‌کنم:
- رادان؟! گریه کن... توروخدا گریه کن... نزار غم‌باد بگیری... نزار همه‌چی جمع بشه تو دلت... دق می‌کنی به‌خدا... تورو‌خدا گریه کن.
چشمانش را باز می‌کند و دلم هزار تکه می‌شود با دیدن گوی‌های غرق در خونش! باید کاری می‌کردم تا این مرد دردمند اشک بریزد و خودش را سبک کند.
دوباره در آغوش می‌کشم تن ورزیده‌اش را... سرم را روی شانه پهن و استخوانی‌‌اش می‌گذارم که سرش خم می‌شوم سمت شانه‌ای که حالا سر من روی آن بود... لبم را به لاله نرم گوشش می‌چسپانم و آرام در گوشش زمزمه می‌کنم:
- کی میگه مرد گریه نمی‌کنه؟! ها؟ پس مرد وقتی دلش گرفت باید چیکار کنه؟! آخه ادم وقتی گریه نکنه دق می‌کنه... وقتی غم‌هاش رو نریزه بیرون کم‌کم دلش از فشار این‌ همه غم می‌ترکه!
سر از روی شانه ستپرش بر‌می‌دارم... با دستانم صورت به رنگ خون‌اش را قاب می‌کنم و پیشانی‌ام را به پیشانی متورم و گرم‌اش می‌چسپانم... نفس‌های داغ و پرحرارتش در صورت خیس‌ام می‌خورد و حال زارم را دگرگون می‌کند، ناخوداگاه چشم می‌بندم از این نزدیکی و زمزمه می‌کنم:
- بخاطر من گریه کن... ببین چه‌قدر ترسیدم... اصلاً بیا با هم گریه کنیم... ببین من کل صورتم خیس شده، بی‌معرفت دلت میاد من تنهایی اشک بریزم؟!
وقتی می‌بینم تغیری در حالش ایجاد نمی‌شود کاسه صبرم لبریز می‌شود و با لحنی تند و آمیخته به بغض نجوا می‌کنم:
- به‌خدا می‌زارم میرم اگه گریه نکنی! آخه لعنتی اگه خودتو خالی نکنی سکته می‌کنی، بفهم... به جون یه‌دونه خواهرم قسم ولت می‌کنم میرم.
ناگهان بغض عمیق‌اش با صدا می‌ترکد و در کسری از ثانیه کل صورت‌‌اش را خیس می‌کند و صدای گریه‌ مردانه‌اش در اتاق کوچک می‌پیچد...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و نهم

من امروز فهمیدم...
مرد چیزی دارد به نام غرور برای همین دیگران گمان می‌کنند دلش از سنگ ساخته شده... وگرنه هزاران بار بیشتر از زن به احساسات و ناز و نوازش نیاز دارد، باورد ندارید؟! غمگین‌تر از صدای گریه یک مرد سراغ دارید؟!
این‌بار او پیش می‌آید و سعی می‌کند خودش را باز‌هم در آغوشم جای دهد، همچو طفلی که در میان بی‌رحمی‌های دنیا آغوش پر مهر مادرش را طلب می‌کند... پس از‌ چند لحظه کوتاه دستانم را را بالا می‌آورم و یکی را میان شانه‌های پهن‌اش می‌گذارم و دیگری را نوازش‌وار به سرش زخمی‌اش می‌کشم که روی شانه‌ام آرام گرفته‌ است... انگار من نیز با آغوش گرم و مردانه‌اش خو گرفته بودم که میان بازوان برجسته‌اش آرام می‌گرفتم...!
آن‌قدر می‌بارد که آرام می‌گیرد، شانه‌های مردانه‌اش از لرزش می‌ایستند اما سر‌ش هم‌چنان مهمان شانه‌های من می‌ماند... دستانم را دو طرف سرش می‌گذارم و سرش را از شانه‌ام جدا می‌کنم.
پلک‌های بسته‌اش باز می‌کند و غباری از اندوه بر قلب‌ام می‌نشیند با دیدن گوی‌های سبز غوطه‌ور در خون‌اش... این مردِ همیشه استوار امشب بیش از اندازه ویران شده بود!
جنگل‌ تاریک چشمان‌اش را به چشم‌های تیره‌‌‌ام می‌دوزد و با صدای خش‌دار شده‌اش لب می‌زند:
- می‌خوای بری؟! توهم می‌خوای ولم کنی؟! نه... نمی‌ذارم... نمی‌ذارم دیگه از کنارم جُم بخوری... تو نمیری نه؟! معلومه که نمیری... تو بی‌رحم نیستی...
ناگهان تن صدایش‌ بالا می‌رود و با بغض فریاد می‌زند:
- د یالا دیگه... بگو نمیری! نمی‌بینی دارم جون میدم جلو چشمت؟! نمی‌بینی بال بال می‌زنم برای بودنت؟!
وقتی می‌بینم رنگ رخسار‌ش دوباره به قرمزی می‌زند و حال تازه آرام شده‌اش روبه ویرانی می‌رود با ترس لب می‌زنم:
- باشه نمیرم... به‌خدا نمیرم فقط آروم باش... اصلاً بیا بخوابیم، ها؟!
مردمک‌های دو دو زنش را در چشمان مضطرب‌ام می‌دوزد انگار که بخواهد درستی سخنانم را از چشمانم بخواند.
نگاه سنگین‌اش را تاب نمی‌آورم و ناچار روی تخت دراز می‌کشم که او هم کنارم داراز می‌کشد... حالم از این نزدیکی بیش از اندازه، دگرگون می‌شود و قلب‌ هراسانم همانند سیر و سرکه می‌جوشد...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل‌ام


ناچارا چشم‌های گرم از خوابم را باز می‌کنم و با گیجی در ظلمات اتاق دنبال صاحب صدا می‌گردم که در نزدیکی من ناله‌های خفه‌ای می‌کند... وقتی ناله‌ها بیشتر می‌‌شوند، تازه متوجه موقعیت و مکانی که در آن قرار دارم می‌شوم... اتاق رادان... حال ویران امشب‌اش و
آرامیدن من در کنار او...!
با شتاب بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم که فنرهایش صدای جیرجیر تولید می‌کنند...
تارهای مزاحم موهایم را پشت گوش می‌فرستم و به طرف رادان خم می‌شوم تا در تاریکی واضح‌تر رخسارش را ببینم... صورت خیس از عرق‌اش و ناله‌های خفه‌ای که از ته گلویش خارج می‌شود، گواه کابوس‌های مزاحمش است!
دست جلو می‌برم و روی بازوی برهنه و برجسته‌اش می‌گذارم و سعی می‌کنم تن تنومندش را تکان دهم:
- رادان؟ رادان بلند شو... رادان.
وقتی می‌بینم تغیری در حالت‌اش ایجاد نمی‌شود بلندتر نامش را صدا می‌زنم که با شتاب از خواب برمی‌خیزد و روی تخت می‌نشیند؛
صدای نفس‌نفس‌زدن‌های پَیا پی‌اش سکوت اتاق را در هم می‌شکند، سریع از روی تخت پایین می‌آیم و به سرعت از آشپزخانه یک لیوان آب سرد می‌آورم و به اتاق باز می‌گردم... آن‌قدر همه چیز ناگهانی اتفاق می‌افتد که به نور اندکی که از گوشه پنجره باز وارد اتاق می‌شود، رضایت می‌دهم و لامپ را روشن نمی‌کنم.
این‌بار روبه‌رویش جای می‌گیرم و لیوان آب را به لب‌های خشکیده‌اش می‌چسپانم که فقط کمی از آن را می‌نوشد... لیوان کریستال را روی پا تختی می‌گذارم و نگران خیره رادان آشفته می‌شوم که سرش را میان دستانش گرفته و با صدا نفس می‌کشد... با نگرانی زمزمه می‌کنم:
- رادان؟! تموم شد... کابوس بود... تموم شد.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و یکم

صدای نخراشیده و بم‌‌اش که حامل بغضی سنگین است، در گوشم می‌پیچد:
- اون شب... اون شب لعنتی بیست و سه ساله باهامه... هرشب که چشم رو هم می‌زارم تو گوشم صدای جیغ و داده... صدای قهقه‌های دیوانه‌وار بابام... صدای خش‌‌خش بریده شدن سر مادرم...!
سربلند می‌کند و مردمک‌های غرق در خونش را در چشمان اندوهگین‌ام می‌دوزد و باقی حرفش را آن‌قدر با عجز و بغض می‌گوید که قلبم از درد جمع می‌شود:
- بیست و سه‌سال طاقت آوردم اما دیگه نمی‌تونم... دیگه بریدم...!
چه کسی فکرش را می‌کرد رادان مقتدر و با صلابت که او را دیوصفت می‌خواندم، روزی تا این حد مظلوم و بی‌پناه شود؟!
دیگر از خدای خودم شرم می‌کردم که او را دیو صفت بخوانم! او در حق من جفا کرد و هنوز هم از او کینه به دل دارم ولی دیگر نمی‌توانم به چشم یک دیو زشت صیرت به او بنگرم...!
می‌خواهم او را دلداری دهم اما کلماتی را درخور غم‌ عظیمش نمی‌یابم که دردش را تسکین دهد... ناگهان یاد روزهایی می‌افتم که کابوس می‌دیدم و تا خود صبح مادرم نوازشم می‌کرد و قصه خودم را برای خودم بازگو می‌کرد تا آرام بگیرم... چه‌قدر آن روزها دور به نظر می‌رسیدند...!
نگاه از او می‌دزدم که چشم فرو بسته و سرش را به دستانش تکیه‌زده، سپس با لبخندی محو و بی‌اراده، لب می‌زنم:
- ب...بچه که بودم... وقتی کابوس می‌دیدم، مامان ریحان تا صبح کنارم می‌نشست و قصه خودم رو برام می‌گفت... این‌قدر می‌گفت و می‌گفت تا باور می‌کردم زندگی یه قصه‌اس! قصه‌ای که چه خوب چه بد یه‌ روزی تموم می‌شه... اخر قصه همیشه می‌گفت شادی‌اش دوام نداره و کسی هم از اندوهش در امان نیست! اون‌موقعه بچه بودم نمی‌دونستم چی رو میگه اما کم‌کم که بزرگتر شدم فهمیدم دنیا رو میگفت...!
نگاهم که به چهره رادان می‌افتد تازه متوجه حرفی که زدم، می‌شوم... لب‌های لرزانش انگار قصد بیان حرفی را دارند که چند بار باز و بسته می‌شوند اما آوایی از آن‌ها خارج نمی‌شود... شرمنده می‌شوم و می‌خواهم حرفی بزنم که صدای لرزانش زمزمه‌وار در گوشم می‌پیچد:
- م... مادر... داشتن خو... خوبه، نه؟!
خدایا من با این مرد زخمی چه کردم؟! نزد کسی که مادرش را در تلخ‌ترین حادثه ممکن از دست داده از مهربانی‌های مادر گفتم... وای بر من! وای بر منی که اتش حسرت را بر خرمن دل یک بی‌مادر افروختم...!
- رادان... م...من نمی‌خواستم... یعنی... چیز...
میان کلامم می‌آید گویی اصلاً در این حوالی سیر نمی‌کند:
- اون هرچی که بود، مادرم بود... ازش متنفرم ولی مادرم بود... م... می‌دونم خراب بود... همه اینا رو می‌دونم ولی بیست و اندی ساله حسرت به دلم مونده، یه‌بار فقط یه‌بار دیگه ببینمش... یه‌بار دیگه دست بکشه رو سرم، نازم رو بکشه، قربون صدقه قد و بالام بره... ولی نیست! نیست که صداش بزنم مامان... نیست که بهش بگم مامان عاشق شدم... نیست که نگرانم باشه... هیچ‌وقت نبود... شب‌هایی که با حسرت یه لالایی ساده با بغض می‌خوابیدم نبود... نبود وقتی تو اوج بچگی قرص‌های اعصاب می‌خوردم دستم رو بگیره و کنارم باشه... شب‌هایی که تو تب می‌سوختم و تا خود صبح کابوس می‌دیدم و از ترس می‌لرزیدم نبود که آرومم کنه و برام قصه بگه...
پلک می‌بندد و با صدای نخراشیده ناشی از بغض‌اش زمزمه می‌کند:
- هفت سالم بود... خ... خب بخاطر اتفاق‌هایی که افتاد مجبور به خوردن قرص اعصاب بودم... یه روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم پسر عموم قرص‌هام رو پیدا کرده و گرفته دستش و دورِخونه می‌چرخه و میگه رادان دیوونه‌اس... همه بچه‌ها بهم می‌خندیدن... عصبی شدم... هولش دادم، سرش خورد به کناره میز و شکست... زن عموم وقتی اومد نه گذاشت نه برداشت، یه سیلی محکم زد تو گوشم جوری که رد انگشتاش تا دو روز روی صورتم مونده بود... اون موقعه فقط یه چیزی مدام تو سرم زنگ می‌خورد... این‌که اگه منم مادر داشتم می‌ذاشت این‌جوری رو بچه مظلومش به ناحق دست بلند کنن؟!
فقط با شوک خیره صورت مظلوم و غرق در اندوه رادان می‌مانم... کودک هفت‌ساله و قرص اعصاب؟! خدایا امشب را در نظر گرفتی تا مرا عذاب دهی؟! قلبم از فشار سنگینی این همه درد و تلخی به درد می‌آید!
- می‌شه برام قصه بگی؟! از همون قصه‌هایی که بچه‌ها رو وقتی کابوس می‌بینن آروم می‌کنه.
با چشمان متعجب خیره او می‌شوم که سرش را پایین انداخته و خیره دستان بزرگ و مردانه‌اش است.
رادان حسرت لالایی و قصه شنیدن دارد؟!
چرا باید یک مرد بیست و هشت‌ساله لرزش صدایش به هنگام تقاضا این‌قدر لرزش داشته باشد؟!
می‌خواهم بازهم خوی سرکشم را بیدار کنم و رادان را به چشم همان نرد پلیدی ببینم که قاتل آرزوهایم شد... می‌خواهم درخواست عجیب و لبریز از حسرت‌اش را رد کنم اما کسی در وجودم فریاد می‌زند:
- زمین به آسمان می‌آید اگر یک امشب را به او محبت کنی و قبار حسرت را از قلب زخمی‌اش پاک کنی؟! کینه و خصومت تو با او سر جایش باقی می‌ماند و فقط یک امشب را تسکین‌دهنده زخم‌های یک مرد زخمی باش!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و دوم

با نوازش گرمای نور خورشید پشت پلک‌هایم چشم باز می‌کنم و اولین تصویری که در برابر دیدگانم نقش می‌بندد، چهره غرق در خواب مردی است که این روزها آشناترین غریبه‌ زندگی‌ام شده بود!
رخسار مردانه‌اش را دقیق‌تر که می‌نگرم چشمم به شکستی ابروی سمت راستش می‌خورد، یاد روز‌هایی می‌افتم که خبری از اسارت در این خانه نبود، روزهایی که هنوز این مرد آشنا برایم فقط رئیس شرکت بود و بس!
آن روز‌ها چه‌قدر شکستگی ابروی رئیس‌ام را دوست داشتم آخر اعتقاد داشتم این شکستگی چهره مردانه‌اش را مردانه‌تر می‌کند و به چشمان خاص‌اش جلا می‌بخشد اما حالا تمام چیز‌هایی که در گذشته راجب این مرد دوست داشتم در برابر چشمانم رنگ‌باخته بود و دیگر زیبایی سابق نداشتند، چه بسا نفرت‌انگیر هم بودند!
هووف کلافه‌ای می‌کشم و نیم‌خیز می‌شوم تا از رخت‌خواب بیرون بیایم که چشمم به ساعت چوبی و قهوه‌ای رنگی می‌خورد که ساعت نه و سی دقیقه صبح را نشان می‌دهد... ناگهان چشمانم تا اخرین حد ممکن گشاد می‌‌‌شود و با شتاب بر می‌گردم تا رادان از همه‌جا بی‌خبر را از خواب نازش بیدار کنم.
وقتی با هول صدایش می‌زنم و بازوی برهنه و گرم‌اش را تکان می‌دهم به سختی پلک‌های بسته و گرم از خوابش باز می‌کند و با گیجی خیره من می‌شود...
با هول می‌گویم:‌
- وای دیر شد... جلسه‌ات!
با گیجی حاصل از خواب چند لحظه پیش‌اش، لب می‌زد:
- باشه.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و سوم


و دوباره پلک فرو می‌بندد!
به‌خدا قسم من آخر از دست این مرد دیوانه می‌شوم... امروز جلسه مهمی داشت و حالا انگار نه انگار که دیر شده بود، راحت سر روی بالشت می‌گذاشت و به خواب نازش می‌رسید!
با کلافکی و عصبانیت بازوی مردانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم و با صدای بلندی زمزمه می‌کنم:
- رادان با توام! مگه تو امروز جلسه نداری با رئیس شرکت پرتو سازان؟! دیرت شده می‌فهمی؟
ناگهان با شتاب چشمانش را باز می‌کند و از روی تخت پایین می‌پرد... سریع از برابر دیدگانم می‌گذرد و از درگاه اتاق خارج می‌شود... از حرکات کودکانه‌اش لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند؛ می‌خواهم موهایم را با کشِ دور دستم ببندم که رادان حوله به دست وارد اتاق می‌شود و با عجله سراغ کمد سفید رنگ گوشه اتاق می‌رود اما ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد در کمد را نیمه‌باز رها می‌کند و سمت من بر می‌گردد و با عجله لب می‌زند:
- میشه یه دست لباس مناسب از تو کمد انتخاب کنی؟
به نشانه تایید سرتکان می‌دهم که دوباره از اتاق بیرون می‌پرد، به سمت کمد می‌روم و در نیمه‌بازش را کامل باز می‌کنم؛ از میان چند کتی که در کمد آویزان است، کت و شلواری طوسی رنگ را بیرون می‌کشم، به بقیه کت‌ها که می‌نگرم پووف کلافه‌ای می‌کشم... انگار این مرد لباسی جز رنگ مشکی را تن نمی‌کرد آخر تمام کت‌‌هایش مشکی بودند و فقط یک دست کت‌شلوار طوسی و یک تک کت کرم رنگ در میان لباس‌های تیره‌اش به چشم می‌خورد!
کت‌شلوار طوسی رنگ را به همراه یک پیراهن سفید روی تخت می‌گذارم که رادان شتابان و تلفن به دست وارد می‌شود؛
تلفن را روی تخت پرت می‌کند و با عجله از من تشکر می‌کند.
از اتاق بیرون می‌آیم تا لباس‌هایش را تعویض کند، سریع به اشپزخانه می‌روم و شروع به حاضر کردن صبحانه‌ای مختصر می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و چهارم

پس چند دقیقه کوتاه کت و شلوار به تن از اتاق می‌آید و من لحظه‌ای محو قامت رشید و تنومندش می‌شوم که با عجله سوییچ و کیف پولش را از روی عسلی روبه‌روی مبل راحتی چنگ می‌زند و سمت در می‌رود؛ به خودم می‌آیم و سریع سراغ میز صبحانه می‌روم لقمه‌ای از کره و عسل برایش می‌گیرم و با عجله به سمت او می‌روم که در راه پله در حال پوشیدن کفش‌هایش است.
بی‌حرف لقمه را در برابر او می‌گیرم که خم شده است تا کفش‌هایش را پا کند... با دیدن لقمه سر بلند می‌کند و با تعجب خیره چشم‌های خجالت‌زده‌ام می‌شود! بیشتر خجالت می‌کشم و سرم را پایین می‌اندازم که لقمه را می‌گیرد، سر بلند می‌کنم و چشمانم را به صورت مردانه‌اش می‌دوزم که حال لبخندی محو از همان لبخند‌های مختص به خودش روی لب دارد...!
لقمه را می‌بلعد و با قدم‌های بلند از پل‌ها پایین می‌رود اما من خیره به سرامیک‌های سفید رنگ پله‌ها در فکر فرو می‌روم...
یکی از دشوارترین کارهای دنیا اعتراف به حقیقت‌هایی است که تمایلی به باور آن‌ها نداری اما چاره‌‌ای نیز جز پذیرش‌شان نداری!
و حالا من اعتراف می‌کنم که به خنده‌های کمیاب و بی‌همتای این مرد عادت کرده بودم! همان خنده‌های خاص‌ و نایابی که تشخیص‌اش از خواندن دست‌خط پزشکان نیز سخت‌تر است...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و پنجم
رادان

سری به نشانه تایید برای این پیرمرد متکبر و پر‌حرف تکان می‌دهم؛ سن‌اش با ماموت‌های منقرض شده برابری می‌کند اما طوری وانمود می‌کند که انگار جوان بیست و اندی ساله‌است!
بی‌توجه به سخنان صد مَن یه غازش، با نگاهی زیر چشمی بار دیگر لباس‌های جلف زننده‌اش را از نظر می‌گذرانم، کت و شلوار زرشکی با کالج‌های قهوه‌ای!
حیف که از همکاری با این مرد پیرمرد ابله سود کلانی نصیب شرکت و کارمندان می‌شود، مگرنه حتی با او هم‌کلام هم نمی‌شدم!
- آقای آریا نظر شما چیه؟
گیج و مبهوت نگاهم را به معاون شرکت پرتو سازان می‌دوزم... نظر من؟! بابت چه؟
چشم می‌چرخانم و به سپهر معاون کاربلدم و رفیق گرمابه و گلستانم نگاه می‌کنم که‌ همانند همیشه به فریادم می‌رسد:
- آقای جمالی ما به زمان احتیاج داریم تا فکر کنیم و با مشورت سایر مهندسین، نتیجه رو بهتون اعلام کنیم.
با نگاه قدردانم از سپهر تشکر می‌کنم سپس نگاه از او می‌گیرم و با اقتدار ‌و صلابت مختص به خودم، کمی روبه جلو خم می‌شوم و انگشتانم را در هم گره می‌زنم، صدایم را صاف می‌کنم و منصور جمالی پیر را مخاطب قرار می‌دهم:
- بله درسته! در چند روز آینده تصمیم رو به شما اعلام می‌کنیم.
منتظر پاسخی از جانب او نمی‌شوم و صندلی‌ام را عقب می‌دهم و از جایم برمی‌خیزم.
اول جمالی پیر و پس از او پسر جوانش و معاونش نیز از جای بر‌می‌خیزند؛ جمالی پیر با غرور سی*ن*ه ستبر می‌کند و به طرف من قدم بر‌ می‌دارد، با لبخندی از سر تکبر مقابلم می‌ایستد و در چشمان جدی‌ام خیره می‌شود سپس دست‌ چرکیده‌اش را بالا می‌آورد... دست جلو می‌برم و مردانه با او دست می‌دهم.
پس از بدرقه میهمانان به ظاهر محترمم به اتاقم برمی‌گردم که سپهر نیز پشت سرم وارد اتاق می‌شود.
بی‌توجه به حضور او هووف کلافه‌ای می‌کشم و کت طوسی و رسمی‌ام را از تن خارج می‌کنم و روی مبل راحتی مقابل میز کارم می‌اندازم.
خودم هم روی مبل جای می‌گیرم و طبق عادت دیرینه‌ام پا‌هایم را روی عسلیِ شیشه‌ای مقابلم دراز می‌کنم؛ برای هزارمین بار نگاه‌ منتظرم را به ساعت می‌اندازم که یازده و چهل دقیقه را نشان می‌دهد... امان از این عقربه‌های تنبل ساعت که برای دقیقه‌ای جابه‌جایی جان می‌کنند!
کلافه چشمان طلبکارم را به سهیل می‌دوزم که طلبکارتر از من دست به سی*ن*ه کنار در ایستاده‌ است و با نگاه افسوس‌بار و پر حرف‌اش خیره من است، کلافگی‌ام باعث می‌شود پاچه‌اش را بگیرم:
- ها چیه؟ چته باز؟! تو هم طلبکاری؟! ارث بابات رو خوردم یا برادرت رو کشتم؟!
خنده عصبی می‌کند و بعد برزخی‌تر از قبل زبان باز می‌کند:
- توروخدا نگاه کن! آقا طلبکارم هست... انگار نه انگار که تا لنگ ظهر خوابیدن و بعد هم که دیرتر از همه تشریف آوردن شرکت... تو جلسه هم که اصلاً نمیومدی سنگین‌تر بودی، قشنگ با زبون با زبونی به طرف گفتی برو بابا... اصلاً حالیت هست طرف کیه؟! چه‌قدر خَرش برو داره؟!
با نیشخندی تمسخر‌بار چشم از سپهر که هر لحظه بیشتر حرص می‌خورد می‌گیرم و خیره دیوار سفید روبه‌رویه می‌شوم سپس دستانم را قلاب می‌کنم و پشت گردنم می‌گذارم و با بیخیالی لب می‌زنم:
- برای من یه پیرمرد خرفت بیشتر نیست!
صدای نفس‌های با صدا و حرصی سپهر را که می‌شنوم، چشم می‌بندم که لا‌ اله الله بلندی می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود.
...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و ششم

برای هزارمین بار نگاه منتظرم را به ساعت می‌دوزم که این‌بار صبرم لبریز می‌شود و با این‌که‌ می‌دانم نیم‌ساعت از زمان کاری شرکت باقی مانده، سیستم را خاموش می‌کنم و از جای برمی‌خیزم، کتم را تن می‌کنم و سوییچ و کیف پول چرمم را از روی میز بر‌می‌دارم و به سمت در خروجی حرکت می‌کنم.
بی‌اعتنا به منشی سالخورده از شرکت خارج می‌شوم و با عجله پله‌ها را پایین می‌روم؛ دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود و دلم پر می‌کشید برای آن دخترک مو مشکی که این روز‌ها تمام فکر و ذکرم شده بود!
پشت‌چراغ قرمز ترمز می‌کنم و خیره ثانیه شمار چراغ می‌شوم که عدد سی و یک را نشان می‌دهد؛ کلافه نگاه از چراغ راهنمایی رانندگی اعصاب خورد کن می‌گیرم و چشم به عابران انبوهی می‌دوزم که هرکدام با عجله از جایی به جای دیگر می‌روند.
ناگهان چشمم به پیرمرد سالخورده‌ای می‌افتد که زیر آفتاب سو‌زان نشسته‌ است و با چشمان ملتمس‌اش خیره رهگذرانی می‌شود که بی‌اعتنا به او گذر می‌کنند، گاهی هم با صدای لرزانش از آن‌ها درخواست می‌کند که از گیلاس‌هایش که محصول باغ خودش است خرید کنند!
بساط گیلاس‌های خوشرنگ و درشتی که مقابلش است مرا یا چیزی می‌اندازد... ساحل گیلاس دوست داشت نه؟! آری یک‌بار اتفاقی از او شنیدم که بسیار گیلاس دوست دارد!
با این فکر راهنما می‌زنم و پس از پاک ماشین کنار خیابانِ پر رفت و آمد سراغ پیرمرد میوه فروش می‌روم و دو کیلو از گیلاس‌های خوشرنگ و درشت‌اش را که می‌گفت محصول باغ خودش است خریداری می‌کنم.
پله‌ها را یکی پس‌ از دیگری بلا می‌روم و با فکر لبخندی که با دیدن گیلاس‌ها ممکن است روی لب‌های زیبای ساحل بنشیند لبخند محوی نیز روی لب‌های من جای می‌گیرد.
به در ورودی می‌رسم ناگهان لبخند روی لب‌هایم می‌ماسد و مغزم مات می‌شود!
یک جفت کتانی مردانه سفید رنگ؟! جلوی در خانه من؟! مگر ساحل در خانه نبود؟! پس این کفش مردانه متعلق به چه کسی بود؟
سهیل که کتانی سفید نمی‌پوشید... می‌پوشید؟! نفس عمیقی می‌کشم تا بر فکرهای مسموم که در سرم بود خاتمه دهم؛ حتماً این کفش‌ها متعلق به سهیل بود... ساحل من دختری نبود که با مردان غریبه معاشرت داشته باشد.
کفش‌هایم را در می‌آورم و دست لرزانم را جلو می‌برم تا در بزنم اما منصرف می‌شوم و تصمیم می‌گیرم با کلیدی که در جیب دارم در را باز کنم...در دل خدا خدا می‌کنم که حدس‌ام درست باشد و مرد داخل خانه سهیل باشد.
کلید را در قفل در می‌چرخانم و نفس‌هایم به شماره می‌افتند... در را که باز می‌کنم با دیدن تصویر مقابلم خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد!
نفس‌های به شماره افتاده‌ام دیگر کامل متوقف می‌شوند... گوش‌هایم سوت می‌کشد با شنیدن صدای خنده طنازانه ساحل! دیوانه می‌شوم، یک دیوانه واقعی!
نمی‌دانم چه چیزی را از میز کنار در بر‌می‌دارم و پرت می‌کنم که صدای وحشتناکی تولید می‌کند...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین