- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
پارت سی و هفتم
چشم میبندد و با صدای خشدارشدهاش نجوا میکند:
- اگه بدونی تو هم قضاوتم میکنی مثل اونا... اون حروم لقمههایی که از هیججا خبر ندارن و به خودشون اجازه میدن هر چرندی رو به زبون بیارن.
بازم با حرفهای عجیباش مجهولهای ذهنم را بیشتر کرد... وقتی چشمم به دستان مشت شدهاش میافتد که از فشار زیاد، رگهای برجستهاش بیشتر بیرون زدهاند نگران میشوم و بیاختیار دست جلو میبرم و مشت بزرگاش را در دو دستام میگیرم...
عجب اشتباهی کردم این بحث را پیش کشیدم ...
- اگه بدونی تو هم تنهام میزاری مثل اونا... اره؟! توهم میری؟
وحشت میکنم از حال زار مرد روبهرویام که حال همانند یک کودک مظلوم و ترسیده شده بود... وحشت میکنم از تُن صدای لرزان و پر از بغضاش... وحشت میکنم از قرمزی بیش از حد صورت و گردنش... وحشت میکنم از رگ بیرون زده گردن متورماش... آخر به تازهگی فهمیده بودم که قلبی بیمار در سی*ن*ه دارد...!
با این فکر رعشه بر تنم میافتد و میخواهم حرفی بزنم که این مرد ناآرام را آرام کنم که او پیش دستی میکند و با صدای نخراشیدهاش که نشان از بغض سنگیناش دارد، ادامه میدهد:
- میری نه؟! میدونستم توهم تنهام میزاری... میدونستم.
با هول جواب میدهم:
- نه نمیرم... بهخدا قسم نمیرم... اصلاً نمیخواد ادامه بدی ولش کن... لاز...
میان کلامم میآید و به سختی با حال زارش زمزمه میکند:
- پنج سالم بود... بابام... م... معتاد بود... به قرصهای روانگردان اعتیاد داشت... یا... یادمه هرروز تو خونهمون دعوا بود...
وقتی میبینم دست راستش را بالا میآورد و به سی*ن*هاش چنگ میزند وحشت سراسر وجودم را در بر میگیرد... خدایا امروز را خودت به خیر بگذران!
- هیس نمیخواد چیزی تعریف کنی بسه... توروخدا چیزی نگو مهم نیست فقط به خودت فشار نیار.
انگار حرفام را نمیشنود که با لکنت ادامه میدهد:
- خیلی بچه بودم... ولی یادمه که مامان و بابام هیچوقت به هم محبت نمیکردن... همیشه تو خونهمون جنگ و دعوا بود... یه... یه روز... که.. بابام... بیرون بود... مامانم با یه مرد غ...غریبه اومد خونه... خ... خب بچه بودم... چیزی نمیدونستم... فقط میدونستم بابام بیاد خونه خیلی اعصبانی میشه... ما... مامانم خ... خیلی خوشگل شده بود... هیچ... هیچوقت اینجوری ندیده بودمش... من رو فرستاد تو اتاق و در رو ازم بست... بهم گفت بیرون نیا... این مرد هم دوست باباته اومده یخچالمون رو تعمیر کنه... از... بیرون... صدای خندههای بلند ما... مادرم و اون مرد میاومد... ترسیده بودم... درسته بچه بودم ولی خر نبودم... می... میفهمیدم دوست بابام هیچوقت اینجوری نمیاد خونهما و با مادرم اینقدر صمیمی نمیخنده... نمی... نمیدونم چهقدر گذشت که یهو صدای خندهها قط و شد و به جاش صدای عربدههای وحشتناک پدرم... چهارستون خونه رو لرزوند... خی... خیلی ترسیده بودم اما پیش خودم فکر کردم که اگه من برم میتونم جلوی پدرم رو بگیرم تا مادرم رو کتک نزنه... ب... بچه بودم دیگه چیزی نمیفهمیدم؛ اما وقتی رفتم بیرون پدرم رو دیدم... که چاقوی بزرگِ توی د... دستش رو تو بدن مرد غریبه فرو میکنه.... نه یه بار... هزاربار... همونجا ماتم برد، باورم نمیشد چیزایی رو که داشتم با چشم می... میدیدم... مادرم جیغ میکشید... با ناخونهای بلند و لاکهای قرمز روی ناخونهاش به صورت آرایش شدهاش چنگ میکشید... ولی بابام دیوونه شده بود یه دیوونه به تمام معنا... وقتی خیالش از مردن مرد راحت شد به مامانم حمله کرد... صدای جیغ و داد کل خونه رو پر کرده بود از ترس رفتم زیر میز قایم شدم... نمیتونستم چشم از پدرم بگیرم که مادرم رو هول داد و بعد از افتادن مادرم روی زمین... ج...جلو رفت و ...روی سی*ن*هاش نشست... ی... یهو چاقوی خونی توی دستش رو بالا آورد و با شتاب تو گ...گردن برهنه.... مادرم... ف... فرو برد! یا... یادمه ه... هنوز م...مادرم ن...نفس می... میکشد... ب... بهخدا زنده بود... زنده بود که بابام با خندههای عصبی و ترسناکش چاقو رو، روی گردنش کشید... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... چطور میتونستم نفس بکشم... و... وقتی جلوی چشمم سر مادرم رو ب... برید؟!
ماتم برد، اصلاً مُردم و ویران شدم با شنیدن این این سخنهای جگرسوز از زبان رادان...! خدایا هستی؟! میبینی؟! آن لحظات وحشتناک بودی و فقط ایستادی و تماشا کردی؟! اگر بودی چطور گذاشتی پسر بچهای پنج ساله سربریده شدن مادرش را به چشم ببیند؟! مگر نمیگویی پناه بیپناهانی؟! بیپناهتر از رادان پنجساله مگر دنیا وجود داشت؟! پس چرا فقط ایستادی و تماشا کردی؟!
نمیدانم کی و چه وقت تمام صورتم خیس از اشکهای شوری شده بود که همچنان از چشمانم جاری بودند!
با صدای ناله رادان به خودم میآیم و به طرف مردی ویران میشتابم که با دست قرمز و رگهای سبز و برجستهاش به سی*ن*هاش چنگ میکشد و ناله میکند... دو دست یخزده و لرزانم را بالا میآورم و دو طرف صورت قرمز و داغ او میگذارم که رگهای پیشانیاش بیرون زدهاند و نبض شقیهاش زیر دستانم بهشدت میزند!
وقتی میبینم لب بیرنگش را با دندان میگزد و و نالههای خفهاش بیشتر میشود با وحشت ناماش را صدا میزنم اما وقتی جوابی دریافت نمیکنم ترس و نگرانیام بیشتر میشود و بیاختیار تن بزرگ و مردانهاش را در آغوش میکشم...!
صدای هقهقهایم موسیقی این تراژدی تلخ و غمانگیر میشود... دستم را از دور کمرش بالا میآورم و دایرهوار وسط کتفاش میکشم تا شاید کمی از درد قلببیمارش تسکین یابد...
چشم میبندد و با صدای خشدارشدهاش نجوا میکند:
- اگه بدونی تو هم قضاوتم میکنی مثل اونا... اون حروم لقمههایی که از هیججا خبر ندارن و به خودشون اجازه میدن هر چرندی رو به زبون بیارن.
بازم با حرفهای عجیباش مجهولهای ذهنم را بیشتر کرد... وقتی چشمم به دستان مشت شدهاش میافتد که از فشار زیاد، رگهای برجستهاش بیشتر بیرون زدهاند نگران میشوم و بیاختیار دست جلو میبرم و مشت بزرگاش را در دو دستام میگیرم...
عجب اشتباهی کردم این بحث را پیش کشیدم ...
- اگه بدونی تو هم تنهام میزاری مثل اونا... اره؟! توهم میری؟
وحشت میکنم از حال زار مرد روبهرویام که حال همانند یک کودک مظلوم و ترسیده شده بود... وحشت میکنم از تُن صدای لرزان و پر از بغضاش... وحشت میکنم از قرمزی بیش از حد صورت و گردنش... وحشت میکنم از رگ بیرون زده گردن متورماش... آخر به تازهگی فهمیده بودم که قلبی بیمار در سی*ن*ه دارد...!
با این فکر رعشه بر تنم میافتد و میخواهم حرفی بزنم که این مرد ناآرام را آرام کنم که او پیش دستی میکند و با صدای نخراشیدهاش که نشان از بغض سنگیناش دارد، ادامه میدهد:
- میری نه؟! میدونستم توهم تنهام میزاری... میدونستم.
با هول جواب میدهم:
- نه نمیرم... بهخدا قسم نمیرم... اصلاً نمیخواد ادامه بدی ولش کن... لاز...
میان کلامم میآید و به سختی با حال زارش زمزمه میکند:
- پنج سالم بود... بابام... م... معتاد بود... به قرصهای روانگردان اعتیاد داشت... یا... یادمه هرروز تو خونهمون دعوا بود...
وقتی میبینم دست راستش را بالا میآورد و به سی*ن*هاش چنگ میزند وحشت سراسر وجودم را در بر میگیرد... خدایا امروز را خودت به خیر بگذران!
- هیس نمیخواد چیزی تعریف کنی بسه... توروخدا چیزی نگو مهم نیست فقط به خودت فشار نیار.
انگار حرفام را نمیشنود که با لکنت ادامه میدهد:
- خیلی بچه بودم... ولی یادمه که مامان و بابام هیچوقت به هم محبت نمیکردن... همیشه تو خونهمون جنگ و دعوا بود... یه... یه روز... که.. بابام... بیرون بود... مامانم با یه مرد غ...غریبه اومد خونه... خ... خب بچه بودم... چیزی نمیدونستم... فقط میدونستم بابام بیاد خونه خیلی اعصبانی میشه... ما... مامانم خ... خیلی خوشگل شده بود... هیچ... هیچوقت اینجوری ندیده بودمش... من رو فرستاد تو اتاق و در رو ازم بست... بهم گفت بیرون نیا... این مرد هم دوست باباته اومده یخچالمون رو تعمیر کنه... از... بیرون... صدای خندههای بلند ما... مادرم و اون مرد میاومد... ترسیده بودم... درسته بچه بودم ولی خر نبودم... می... میفهمیدم دوست بابام هیچوقت اینجوری نمیاد خونهما و با مادرم اینقدر صمیمی نمیخنده... نمی... نمیدونم چهقدر گذشت که یهو صدای خندهها قط و شد و به جاش صدای عربدههای وحشتناک پدرم... چهارستون خونه رو لرزوند... خی... خیلی ترسیده بودم اما پیش خودم فکر کردم که اگه من برم میتونم جلوی پدرم رو بگیرم تا مادرم رو کتک نزنه... ب... بچه بودم دیگه چیزی نمیفهمیدم؛ اما وقتی رفتم بیرون پدرم رو دیدم... که چاقوی بزرگِ توی د... دستش رو تو بدن مرد غریبه فرو میکنه.... نه یه بار... هزاربار... همونجا ماتم برد، باورم نمیشد چیزایی رو که داشتم با چشم می... میدیدم... مادرم جیغ میکشید... با ناخونهای بلند و لاکهای قرمز روی ناخونهاش به صورت آرایش شدهاش چنگ میکشید... ولی بابام دیوونه شده بود یه دیوونه به تمام معنا... وقتی خیالش از مردن مرد راحت شد به مامانم حمله کرد... صدای جیغ و داد کل خونه رو پر کرده بود از ترس رفتم زیر میز قایم شدم... نمیتونستم چشم از پدرم بگیرم که مادرم رو هول داد و بعد از افتادن مادرم روی زمین... ج...جلو رفت و ...روی سی*ن*هاش نشست... ی... یهو چاقوی خونی توی دستش رو بالا آورد و با شتاب تو گ...گردن برهنه.... مادرم... ف... فرو برد! یا... یادمه ه... هنوز م...مادرم ن...نفس می... میکشد... ب... بهخدا زنده بود... زنده بود که بابام با خندههای عصبی و ترسناکش چاقو رو، روی گردنش کشید... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... چطور میتونستم نفس بکشم... و... وقتی جلوی چشمم سر مادرم رو ب... برید؟!
ماتم برد، اصلاً مُردم و ویران شدم با شنیدن این این سخنهای جگرسوز از زبان رادان...! خدایا هستی؟! میبینی؟! آن لحظات وحشتناک بودی و فقط ایستادی و تماشا کردی؟! اگر بودی چطور گذاشتی پسر بچهای پنج ساله سربریده شدن مادرش را به چشم ببیند؟! مگر نمیگویی پناه بیپناهانی؟! بیپناهتر از رادان پنجساله مگر دنیا وجود داشت؟! پس چرا فقط ایستادی و تماشا کردی؟!
نمیدانم کی و چه وقت تمام صورتم خیس از اشکهای شوری شده بود که همچنان از چشمانم جاری بودند!
با صدای ناله رادان به خودم میآیم و به طرف مردی ویران میشتابم که با دست قرمز و رگهای سبز و برجستهاش به سی*ن*هاش چنگ میکشد و ناله میکند... دو دست یخزده و لرزانم را بالا میآورم و دو طرف صورت قرمز و داغ او میگذارم که رگهای پیشانیاش بیرون زدهاند و نبض شقیهاش زیر دستانم بهشدت میزند!
وقتی میبینم لب بیرنگش را با دندان میگزد و و نالههای خفهاش بیشتر میشود با وحشت ناماش را صدا میزنم اما وقتی جوابی دریافت نمیکنم ترس و نگرانیام بیشتر میشود و بیاختیار تن بزرگ و مردانهاش را در آغوش میکشم...!
صدای هقهقهایم موسیقی این تراژدی تلخ و غمانگیر میشود... دستم را از دور کمرش بالا میآورم و دایرهوار وسط کتفاش میکشم تا شاید کمی از درد قلببیمارش تسکین یابد...