جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,458 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت هشتم
***
رادان
مرد با صدای بلند عربده‌ می‌کشد و هرچیزی را که دم دستش می‌اید با خاک یکسان می‌کند! زن به جنازه غرق در خون مرد غریبه خیره می‌شود جیغ می‌کشد و صورت آرایش شده‌اش را با ناخن‌های‌بلند و قرمزش چنگ می‌اندازد! هیچ‌ک.س حواسش به پسربچه پنج‌ساله‌ای نیست که زیر میز غذا‌خوری پنهان شده و زجه می‌زند... مرد با عربده‌ای ترسناک سمت زن نیمه عریان حمله‌ور می‌شود و برق چاقوی خونی در دستش رعشه می‌اندازد به تن نحیف پسربچه ترسیده! زن را هل می‌دهد که تن عریانش روی سرامیک سفید و سرد می‌افتد، مرد هم کنارش می‌نشیند و چاقوی خونی را به گردن زن نزدیک می‌کند... چاقوی تیز را روی گردن زن می‌فشارد که خون قرمزی از گردن برهنه‌اش جاری می‌شود و بعد صدای خش‌خش و بریده شدن سر زن...!
پسر بچه دیگر هق‌هق نمی‌کند... زن دیگر دست پا نمی‌زند...مرد دیگر عربده نمی‌کشد...!

ساحل
صدای فریاد کسی باعث می‌شود از خواب بیدار شوم! پتو را کنار می‌زنم و به سمت در اتاق حرکت می‌کنم، کلید را می‌چرخانم و قفل در اتاق را باز می‌کنم و به سرعت به سمت اتاق رادان حرکت می‌کنم! دست‌گیره در را که پایین می‌کشم تاریکی اتاق مانع واضح دیدنم می‌شود اما بیشتر که دقت می‌کنم مردی را می‌بینم که رو تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته. کلید برق را می‌فشارم و روشنش می‌کنم که با شتاب سرش بلند می‌کند و من وحشت می‌کنم با دیدن گوی‌های تیره غرق در خونش! سرش را‌ تند‌تند به چپ و راست تکان می‌دهد و با وحشت زمزمه می‌کند:
- من دیدم...با چشم‌های خودم دیدم که سرش رو برید...
صدایش را بالاتر می‌برد:
- به‌خدا نمی‌تونستم جلوشو بگیرم... دیوونه شده بود‌..
ناگهان ساکت می‌شود و چشمانش را که عجیب مظلوم شده بودند در چشمان متعجب من می‌دوزد و با بغض می‌نالد:
- تو... تو جلوش رو بگیر...نذار سرش رو ببره... توروخدا نذ...
انگار چیزی یادش آمده حرفش را ناقص رها می‌کند و با سرعت به سمت من حرکت می‌کند و و دستم را می‌گیرد که من بار دیگر وحشت می‌کنم از یخ بودن غیرطبیعی دستش! در چشمانم با وحشت خیره می‌شود و می‌گوید:
- نه نرو...نرو ... اون تو رو هم می‌کشه! نمی‌فهمه چی‌کار می‌کنه خون جلو چشم‌هاش‌ رو گرفته!
به خودم می‌آیم و سعی می‌کنم منطقی رفتار کنم. او کابوس دیده بود پس طبیعی بود هذیان بگوید... اما نبود! هذیان‌هایش اصلاً طبیعی نبودند، انگار می‌خواست چیزی را تعریف کند که دیده بود!
این‌ها الان مهم نبود، مهم ارام کردن مردی بود که ناآرامی‌اش داشت خطرناک می‌شد!
با دست آزادم دست یخ‌زده‌اش را می‌گیرم و زمزمه می‌کنم:
- هیس... چیزی نیست فقط کابوس دیدی همین! آروم باش!
فریادش چهارستون بدنم را می‌لرزاند:
کابوس نیست...به‌خدا قسم کابوس نیست! کشتش...سرش رو برید جلوی چشم‌های من! پنج سالم بود!
چه می‌گفت؟ چه کسی سر چه کسی را بریده است؟
صدای دردآلودش رشته‌خیالم را پاره می‌کند:
- جلوی چشم‌هام رو بگیر... نذار ببینم تورو‌خدا! من می‌ترسم...دستت را بذار رو چشمم!
بهت زده به پسر بچه بیست و هشت ساله مقابلم خیره می‌شوم! مرد ترسناک زندگی من حالا به یک پسربچه مظلوم و بی‌پناه تبدیل شده بود! وقتی حرکتی از ازجانب من نمی‌بیند ناگهان دو دستم را می‌گیرد و روی چشمان قرمزش می‌گذارد! از حرکت ناگهانی‌اش حیرت‌زده می‌شوم و می‌خواهم دستم را پایین بیاورم که با عجز می‌نالد:
- نه توروخدا نه... یه امشب فقط یه امشب رو نذار ببینم اون شب لعنتی رو.
چیزی ته‌ته دلم می‌سوزد برای مرد بیست و هشت‌ساله‌ای که امشب این‌گونه درمانده شده بود! مغزم از کار می‌افتد با دیدن این صحنه‌ها و دیگر توان تجزیه و تحلیل این اتفاقات را ندارم!
چشمانم را می‌بندم و لب می‌زنم:
- برو تو تختت بخواب.
مانند یک کودک پنج شش ساله با تخسی می‌گوید:
- نه نمی‌رم! توهم نرو، دستت رو برندار.
کلافه سر تکان می‌دهم و با تردید می‌گویم:
- با...باشه منم میام.
و بلافاصله دست از روی چشمش برمی‌دارم و به سمت تخت‌خواب دونفره‌اش حرکت می‌کنم، یک‌طرف آن دراز می‌کشم که او هم می‌آید و تن بزرگش طرف دیگر را می‌گیرد! به‌خدا قسم جانم ذره‌ذره از تنم خارج می‌شود با انجام این‌کارها و از ترس چهارستون بدنم می‌لرزد! دستان لرزانم را بالا می‌اورم و روی چشمان منتظرش می‌گذارم که مژه‌های بلندش تکان می‌خورند و کف دست سردم را نوازش می‌کند.
قطره‌اشکی از گوشه چشمم سر می‌خورد و میان موهایم گم می‌شود... من هیچ‌وقت در زندگی‌ام دختر ترسویی نبودم اما حالا در حد مرگ از درییده شدن عفت‌ام می‌ترسیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت نهم
گرمای نور خورشید باعث می‌شود پلک‌های بسته‌ام را کمی از هم فاصله دهم که ناگهان پلک‌های نیمه بازم تا اخرین حد ممکن باز می‌شوند! با چشم‌های گرد شده زل می‌زنم به رخسار مردی که چند سانت بیشتر با من فاصله ندارد! با به یاد آوردن دیشب ابروهایم در هم گره می‌خورند؛ سرم را عقب می‌کشم و دوباره دقیق می‌شوم روی سیمای غرق در خوابش! چه می‌گفت این مرد عجیب؟ اصلاً چه کابوسی می‌تواند یک مرد مقتدر را این‌گونه بی‌چاره و درمانده کند؟ دیشب زیادی مظلوم شده بود این مرد بی‌رحم! ابروهایم محکم‌تر درهم گره می‌خورند و هزاران بار لعنت می‌فرستم به خودم و دلسوزی‌ام برای این مرد! چرا از یاد بردم که این مرد همان ویرانگر منفور کاخ ارزوهایم است؟! چرا پیش خودم فکر نکردم که این ویرانگر بی‌رحم می‌تواند تمام دارایی‌ام را هم از من بگیرد؟! با وحشت بر‌‌می‌خیزم و سراسیمه از آن اتاق خارج می‌شوم.
چای داغ را روی میز‌ می‌گذارم، صندلی چوبی قهوه‌ای‌رنگ را عقب می‌کشم و روی آن جای می‌گیرم. انگشتان سردم را دور لیوان شیشه‌ای چای حلقه می‌کنم و به بخارهایی که از آن بلند می‌شوند خیره می‌شوم. گرمای لذت‌بخشش آرامش از دست‌رفته‌ام را به وجودم تزریق می‌کند!
***
رادان
حوله سفید را رنگ را دور گردنم رها می‌کنم و به سمت اشپزخانه قدم بر‌می‌دارم، چرا قلب‌ لعنتی‌ام خودش را این‌گونه با شتاب به قفسه‌سی*ن*ه‌ام می‌کوبید؟ چشم می‌چرخانم داخل اشپزخانه و به محض دیدن او قلب بی‌قرارم عجیب
آرام می‌شود!
صدایم را با دو سرفه کوتاه صاف می‌کنم و زیرلب سلام و صبح‌بخیری می‌گویم که سر بلند می‌کند و پاسخ می‌دهد و دوباره با لیوان چای‌اش مشغول می‌شود. در طول خوردن صبحانه حتی یک‌بار هم به من نگاهی نمی‌کند و مدام و چشم می‌دزدد اما من لعنتی سَر و تَه نگاهم را از هرکجا که می‌زدنم باز می‌چرخد و می‌چرخد و روی او توقف می‌کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت دهم

کلافه سر تکان می‌دهم و خودکار ابی رنگم را روی حجم انبوه کاغذها رها می‌کنم، امروز به شرکت نرفتم به دلیلی که خودم هم نمی‌دانم! منی که همیشه از خانه و خانه‌نشینی بی‌زار بودم کفترجلد این خانه شده بودم!
دستی به گردنِ گرفته‌ام می‌کشم و از پشت میز بلند می‌شوم و باقی کارها را به بعد موکول می‌کنم. از اتاق‌کارم که خارج می‌شوم چشمم به ساحل می‌افتد که روی زمین نشسته و مقابلش یک لب‌تاپ مشکی و تعدادی کاغذ قرار دارد به چهره‌اش نگاه می‌کنم که انگار از چیزی کلافه است و خیره صفحه روشن لپ‌تاپ ابرو درهم کشیده‌است. با دیدن شال مشکی روی‌سرش ابروهای‌ من هم یک‌دیگر را در اغوش می‌کشند! چه دلیلی داشت مقابل منی که به او محرم بودم روسری بپوشد؟
رنگ مویش را تمام شهر می‌دانند، حیف
پیش چشمِ بی‌قرار من‌ روسری سر می‌کند!
- این کا‌رها یعنی‌چی؟!
بدون این‌که از لپ‌تاپ چشم بگیرد با اخم می‌گوید:
- کدوم کار‌ها؟!
از این‌که مرا نادیده می‌گیرد برزخی می‌شوم و با صدای خش‌داری می‌گویم:
- این‌جا کی نامحرمه اون شال مسخره رو انداختی رو سرت؟!
این‌بار سربلند می‌کند و با پوزخندی اعصاب‌خردکن گوشه لبش در چشمانم خیره می‌شود و انگشت اشاره‌اش را سمت من می‌گیرد:
- شما نامحرمی برای من! اینو بدون باهزار تا خطبه هم تو محرم من نمی‌شی‌.
دستانم مشت می‌شوند نه از عصبانیت بلکه از درد... از همان درد‌ها و سوزشش‌هایی که هنگام ضدعفونی زخم با بتادین دامن‌گیر انسان‌ می‌شود! خنده عصبی می‌کنم و ناگهان دوباره به حالت جدی و وحشتناکی اخم می‌کنم و می‌غرم:
- دختره احمق فکر کردی من این‌قدر هوس‌بازم که با دیدن دوتا تارمو اختیارم رو از دست بدم؟!
با پوزخند تلخی ادامه می‌دهم:
- درضمن تو چه بخوای چه نخوای محرمی به من، می‌دونی چرا؟ چون من تورو خریدم...!
گاهی برای رام کردن انسان‌های سرکش لازم است به آن‌ها یاداوری شود که چه کسی هستند و در چه جایگاهی قرار دارند!
مردمک‌های مشکی‌اش دو‌دو می‌زنند و ناگهان قطره اشکی از چشم چپ‌اش به پایین افتد! بوم! انگار چیزی هم در وجود من سقوط می‌کند و هزارتکه می‌‌شود! عصبی و بی قرار چشم می‌بندم، شک و تردید را کنار می‌گذارم و با قدم های بلند به سمت او روانه می‌شوم و ناگهان با حرکتی ناگهانی او را میان بازو‌هایم‌ اسیر می‌کنم! قلب بی‌قرارم خودش را دیوانه‌وار به قفسه‌سی*ن*ه‌ام می‌کوبد... ساحل به خودش می‌اید و تقلا‌می‌کند برای رهایی از حصار بازوانم! چشم می‌بندم و برخلاف میل باطنی‌ام دستانم را شل می‌کنم و او همانند غزالی گریزپا می‌گریزد...!

"آ*غو*ش تو دل‌چسپ‌ترین حقه‌ دنیاست
زین حقه مکن رحم به من تنگ ترش کن!"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت یازدهم
گاهی با خود می‌گویم کاش در زندگی هم مانند مدرسه زنگ تفریح وجود داشت کاش اصلاً می‌توانستیم وقتی که نیاز داریم از خدا اجازه بگیریم، می‌توانستیم وقتی که؛ خسته‌ایم، وقتی که؛ دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم وقتی‌که؛ اکسیژن برای نفس کشیدن کم می‌آوریم، وقتی که از تنهایی می‌ترسیم می‌شود دست‌هایمان را بالا بی‌آوریم و بگوییم؛ خانم اجازه من دیگر کم آورده‌ام دیگر نمی‌کشم می‌شود چند لحظه استراحت کنم فقط چند لحظه بعدش دیگر دوباره می‌شوم خودم همان کوهی که آتشفشان غم است! (ام کا اچ p.r)
نفسم را آه مانند از سی*ن*ه بیرون می‌دهم، این روزها گاه و بی‌گاه آه می‌کشم تا شاید اندکی از غبارِغم‌های نشسته بر قلبم را با خود ببرد! صدای زنگ تلفن‌همراهم رشته خیالم را پاره می‌کند، خسته بر‌می‌خیزم و تلفن‌همرام را از روی میزقهوه‌ای رنگ برمی‌دارم. چشمم که به نام مخاطب در حال تماس می‌خورد لحظه‌ای ماتم می‌برد و بعد با لبخندی غمگین زیرِلب نام زیبایش را زمزمه می‌کنم:
- مامان ریحان!
تماس را وصل می‌کنم و صدای مهربانش در گوشم می‌پیچد:
- الو ساحل... خوبی قربونت‌برم؟!
قطره اشکی بی‌اجازه من از چشمم سرمی‌خورد و روی گونه‌ام سرازیر می‌شود و من یقین پیدا می‌کنم که موسیقی بهشت همانا صدای مادر است! من در این مدت کم خونِ‌جگر نخوردم اما به‌خدا قسم هیچ‌کدام جهنم‌تر از نبودن مادرم، نبودند... وقتی صدایی از جانب من نمی‌شنود قلب مهربانش دوباره نگران می‌شود و با نگرانی نجوا می‌کند:
- ساحلم؟ دخترکم... از من دل‌گیری مادر؟ حق داری، من بد کردم بهت عزیزدلم می‌دونم...
بغضش می‌ترکد با گریه ادامه می‌دهد:
- ببخش من رو مادر... ببخش که از خونه خودت طردت کردم که آواره‌شی، که بیفتی دست یه مردغریبه...
دیگر طاقت نمی‌اورم و با بغض لب می‌زنم:
- مامان...
کلامم را روی هوا می‌زند:
- جان دل مادر‌، جانم دخترکم جانم.
بغض صدایم را سعی می‌کنم پنهان کنم که انگار چندان هم موفق نیستم:
- من خوبم مامانی شما هم خودت رو اذیت نکن.
چشم می‌بندم و با تردید ادامه می‌دهم:
- مامان همه خوبن؟ ستاره؟ س...سهیل هم خوبه؟
چه کنم که سهیل برادرم بود و دلم همانند او سنگ نبود؟! چه کنم که من هنوزهم، هم‌بازی کودکی‌هایم را خواهرانه می‌پرستیدم؟! هرچه‌قدر هم از او دل‌گیر باشم بازهم او برادر بزرگم بود!
- خوبه عزیزم سهیل هم خوبه... نرم شده دیگه عین قبل نیست سراغت رو می‌گیره! خودش پشیمونه.
قلب خسته‌ام شاد می‌شود، مادرم ادامه می‌دهد:
- بیا خونه مادر ما همه دلتنگت‌ایم، ستاره بی‌قراری می‌کنه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم

چند دست اندک لباس‌هایم را که در این خانه داشتم مرتب درون کیف بزرگم می‌گذارم که صدای جیغ لاستیک خودرو از داخل پارکینگ می‌آید، دیگر به صدای جیغ لاستیک عادت داشتم... زیپ کیفم را می‌بندم و از جایم بلند می‌شوم، مقابل اینه می‌ایستم و شال سفید‌رنگم را مرتب می‌کنم و کیف به دست از اتاق خارج می‌شوم. صدای انداختن کلید در قفل باعث می‌شود سرجایم ثابت بایستم؛ در را باز می‌کند و سر بلند می‌کند و با دیدن من ابتدا نگاهِ همیشه سردش رنگ تعجب می‌گیرد و سپس ابروهای صافش در هم گره می‌خورند:
- کجا‌ به‌سلامتی؟!
با اخم کم‌رنگی پاسخ می‌دهم:
- خونمون... ممنون بابت این چند روز ک...
اخمش غلیظ‌تر می‌شود و میان کلامم می‌پرد:
- چندروز؟...تو جایی نمی‌ری!
مگر اختیار من دست او بود که برایم تعیین تکلیف می‌کند؟
- فکر نمی‌کنم از شما نظر خواسته باشم!
- همین که گفتم تو جایی نمی‌ری، عادت ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم.
این را می‌گوید و بی‌توجه به جلز و ولز زدن‌‌های من سمت اتاق می‌رود. هیچ‌وقت زیربار حرف‌زور نرفتم و نخواهم رفت! عصبی به سمت اتاق حرکت می‌کنم، در نیمه‌باز را هول می‌دهم و قامت‌بلندش را می‌بینم که با همان کت‌وشلوار مشکی، طاق‌باز روی تخت درازکشیده و آرنجِ دست راستش را روی چشم‌هایش گذاشته...من اگر تا پایان این یک‌سال کارم به تیمارستان نکشد هنر کرده‌ام!
عصبی لب می‌زنم:
- دلیل این‌کارها رو نمی‌فهمم! من یه‌بار دیگه هم گفتم که خودم خونه دارم و دلیلی برای اینجا موندنم نمی‌بینم.
کلافه دست برمی‌دارد از روی چشم‌هایش و بلند می‌شود، با قدم‌های محکم و مقتدر به سمت من گام برمی‌دارد، مقابلم که می‌ایستد به‌خاطر بلندی قدش سر بلند می‌کنم و مستقیم در چشمان خشمگین‌اش چشم می‌دوزم. انگشت اشاره‌اش را به سمتم می‌گیرد و تهدید‌وار تکان می‌دهد:
- بار اخره که تکرار می‌کنم... تو جایی نمی‌ری چون من میگم.
انگار برای گفتن حرفی تردید دارد که چشم‌هایش را می‌بندد و دوباره باز می‌کند سپس کلافه لب می‌زند:
- چون تو زن منی! هر...هرچند موقت.
الان باید ذوق کنم و قند در دلم آب شود؟! مگر من دختربچه دبیرستانی بودم که با این حرف‌های صدمن یه غاز دل از کف بدهم و کیلوکیلو قند در دلم آب شود؟!
پوزخند تلخی می‌زنم که انگار برایش‌گران تمام می‌شود، دستانش را مشت می‌کند و چشم می‌بندد و با این‌کار سعی در کنترل خشم‌اش دارد! خوی سرکش‌ام دوباره اظهار وجود می‌کند:
- هه زن... چه واژه مسخره‌ای! من فقط اسیرم‌ دست شما نه چیز دیگه‌ای...
چشم باز می‌کند و از بین فک‌منقبض شده‌‌اش می‌غرد:
- من دیوونه‌ام ساحل تو دیوونه‌ترم نکن که بد می‌بینی!
مثلاً دیوانه‌تر می‌شد چه کار می‌خواست بکند؟ اصلاً مگر من دیگر چیزی برای از دست دادن دارم که او مرا تهدید می‌کند؟ ناگهان صدایی در سرم فریاد می‌زند:
- آری داری تو عفت‌ات را داری، پاک‌دامنی‌ات را داری!
راست می‌گفت... من پنبه بودم و او آتش... او می‌توانست بسوزاند تمام دارایی‌ام را... با این فکر وحشت می‌کنم و با تته‌پته می‌گویم:
- امشب می...میرم خونه، مامانم دلواپس میشه اگه نرم، اخر شب ب...برمی‌گردم.
انگار از عقب‌نشینی ناگهانی‌ام جا می‌خورد اما بعد با رضایت سرتکان می‌دهد و می‌گوید:
- می‌رسونمت اخرشب هم زنگ بزن بیام دنبالت.
و سپس حرکت می‌کند...
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم

رادان
بار دیگر نگاه کلافه‌ام را به ساعت‌مچی‌ام می‌اندازم که نه و چهل‌دقیقه نیمه‌شب را نشان می‌دهد، انگار امشب همه‌چیز و همه‌ک.س با من سرلج افتاده‌‌بودند به خصوص عقربه‌های‌ساعت که این‌قدر کُند حرکت می‌کرد‌! کلافه چشم از صفحه سفید ساعت‌ام می‌گیرم و نگاه خسته‌ام را به شلوار‌جین مشکی‌ام می‌دوزم، حتی لباس‌هایم را هم عوض نکرده بودم... دست سمت جیب‌شلوارم می‌برم و نمی‌خیز می‌شوم تا بتوانم پاکت‌سیگارم را بیرون بیاورم. در طول شب این چندمین‌بار بود که برای گذرِ زمان به سیگار پناه می‌بردم؟ نهمین‌بار یا دهمین‌بار؟! نمی‌دانم، حسابش از دستم در رفته بود اما پیراهن بوی‌دود‌گرفته‌ام گواه خیلی چیز‌ها بود...! سیگار را بین دو انگشت اشاره و شصت‌ام می‌گیرم و کنج لبم می‌گذارم و با دست دیگرم فندک می‌‌زنم و اخرین نخِ باقیمانده سیگارم را روشن می‌کنم. با بازدم عمیقی دود را از سی*ن*ه‌ام بیرون می‌دهم و دست دراز می‌کنم و تلفن‌همراهم را از روی میز‌عسلی مقابلم چنگ می‌زنم، صفحه خاموشش را روشن می‌کنم به امید پیامک یا تماسی از طرف ساحل اما بازهم خبری نیست! این چندمین‌بار بود که تلفن‌ام را چک می‌کردم به امید نشانی از او؟ شاید هزارمین‌بار یا دوهزارمین‌بار، نمی‌دانم‌ ...!
باز هم آن صدای ناآشنا و آزاردهنده در سرم فریاد می‌زند:
- چرا این حد بی‌قراری؟!
و بازهم من جوابی نمی‌یابم که به صدای درونم بدهم و او را ساکت کنم آخر خودم هم جوابی برای این چرا ها نداشتم! اصلاً چه کسی باورش می‌شد رادانی که حتی اگر جلوی چشمانش مرده‌ها از قبر برخیزند و زنده شوند، بدون هیج تعجبی فقط نگاه‌شان می‌‌کند و پوزخند می‌زند، این‌گونه در نبود یک دختر حالش زار شود؟! راستی گفته بودم وقتی با چشمان وحشی‌اش در چشمانم خیره‌می‌شد، چه سونامی در وجودم به پا می‌کرد؟! با یادآوری چشمان‌سیاه‌اش دیوانه می‌‌شوم و لیوان شیشه‌ای روی میز را با فریادی بلند به سمت ساعت دیواری پرتاب می‌کنم که به دیوار کنارش می‌خورد و با صدای بدی هزارتکه می‌شود! دستِ‌ مشت‌شده‌ام را بالا می‌اورم و چندبار محکم روی قلب بی‌تاب‌ام می‌کوبم و با فریاد می‌گویم:
- چته؟! ها؟ چه بلایی سرت اومده که این‌جوری بی‌تابی می‌کنی؟! مگه تو همون قلبی نیستی که عالم و ادم سرِ سنگ بودنت قسم می‌خوردند؟!
عصبی سرِ داغ‌ام را میان دستانم می‌گیرم و دوباره تیرکشیدن سمتِ چپ قفسه‌‌سی*ن*ه‌ام را نادیده‌می‌گیرم. یاد روز‌هایی می‌افتم که اقابزرگ متلک می‌انداخت به منِ نوجوان بابت سنگ‌دلی‌ام و دایه‌ سلیمه مادربزرگم همیشه در دفاع از‌ من برمی‌خواست، او تنها کسی بود که فهمید من هم دل دارم و از سنگ نیستم...! قلبی که سال‌ها در زندان قفسه‌سی*ن*ه‌ام مخفی‌اش کرده بودم و به خواب اجباری وادارش کرده بودم، حالا به بدترین نحو ممکن بیدار شده بود!

" چه شد در من؟ نمی‌دانم...
فقط دیدم پریشانم
فقط یک‌لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم! "

اری من ساحل را دوست داشتم...! از همان روزها که کارمند شرکتم بود... از همان روزها که حیا و پاکی‌اش شد خار در چشمم... از همان روز که به طور ناگهانی به او پیشنهاد صیغه دادم و از همان روز که تحقیرش کردم و در گوشش زدم...!

"عاشق شده‌ام برتو! تدبیر چه فرمایی؟!
از راهِ صلح آیم یا از رَه رسوایی؟!"
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم

تیک...تیک...تیک...
برای هزارمین‌بار ساعت بسته شده دورمچ‌دستم را نگاه می‌کنم؛ ۱۱:۱۵دقیقه... حدود پنج‌ساعت بود که ساحل به خانه پدری‌اش رفته بود... پنج‌ساعت برای رفع‌دلتنگی و دورهمی کافی نبود؟! چرا این دختر پیش خودش فکر نمی‌کرد که کسی در آن دوردست‌ها دلش پر می‌کشد برای بودنش؟! چشم از خیابان پر از رهگذر می‌گیرم و استارت می‌زنم و به سمت خانه پدری ساحل روانه می‌شوم. دیگر بس بود وقت‌گذرانی با خانواده، او باید یاد می‌گرفت که بیشتر وقت‌‌اش را برای من بگذارد...!
مقابل درب خانه‌شان ترمز می‌کنم و بلافاصله شماره ساحل را می‌گیرم.... بعداز چند بوق طولانی صدای‌ آرام‌اش در اتاقک سرد و تاریک ماشین می‌پیچد و قلب‌ بی‌قرارم، بی‌تاب‌تر می‌شود:
- بله؟!
همین؟ یک بله خشک و خالی برای منی که این‌گونه بی‌تابش بودم کم نبود؟! به‌خدا قسم کم بود... لب‌خشکیده‌ام را با زبان تَر می‌کنم و با صدای بمی می‌‌گویم:
- تو ماشین جلوی در منتظرم.
سکوت می‌کند و تنها صدای‌نفس‌های تندش به گوشم می‌رسد که نشان از عصبی شدنش است! بعد از چند لحظه با لحنی اعتراض‌گونه می‌گوید:
- اما قراربود من هروقت خواستم برگردم بیای دنبالم نه این‌که سرخود بیای جلوی درِ خونمون.
چشم می‌بندم از لذتی که با شنیدن صدایش... آن‌هم بعد از چند ساعت، در جودم می‌نشیند!
- فکر می‌کنم پنج ساعت کافی باشه برای دورهمی! منتظرم.
منتظر پاسخی از جانب او نمی‌مانم و تماس را قطع می‌کنم، تلفن‌همراهم را روی داشبرد می‌گذارم و دوباره نگاه‌‌خیره‌ام را به درب اهنی خانه‌‌شان می‌دوزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم
بعد از چند دقیقه ساحل در بسته را باز می‌کند و از آن بیرون می‌آید و دوباره قلب لعنتی من ضربانش از حالت عادی خارج می‌‌شود... وقتی سربلند می‌کند و نگاهش را به ماشینم می‌دوزد قلب بی‌قرارم یک‌لحظه از حرکت می‌ایستد! چشمانش چرا سرخ و بارانی بودند؟ ابرو‌هایم دوباره عمیق در هم گره می‌خورند، با قدم‌های بلند و سری افتاده به سمت ماشین حرکت می‌کند. چه اتفاقی افتاده بود که این دختر‌قوی و مغرور سرخم می‌کرد؟! در ماشین را باز می‌کند و سمت شاگرد جای‌ می‌گیرد، در را که می‌بندد سمت من برمی‌گردد و چشمان خیس‌اش خون به جگرم می‌کند...! با نگرانی و عجله می‌گوید:
- ماشین رو روشن کن... یالا حرکت کن دیگه!
اما تمام حواس من پیِ صدای‌گرفته و چشمان خیس‌اش است... وقتی حرکتی از جانب من نمی‌بیند بازوی دست‌چپم را میان انگشتان‌کشیده‌اش می‌گیرد و تکان می‌دهد:
- توروخدا برو دیگه...
نگاه‌خیسش را به در اهنی خانه‌شان می‌دوزد و با نگرانی‌ لب می‌زند:
- س...سهیل دوباره اعصبانی شد وقتی فهمید دوباره برمی‌گردم پیش تو! م...مامان قسم‌اش داد به روح بابا... می‌‌خواد تورو بکشه...!
گره میان ابروهایم کورتر می‌شود اما امان از لحظه‌ای که چشمم به رد انگشتانی بزرگ روی پوست صورت ساحل می‌افتد...! اگر بگویم دنیا روی سرم خراب شد، باور می‌کنید؟! دندان‌هایم محکم روی هم ساییده می‌شوند و فک استخوانی‌ام از فشار خشم قفل می‌شود، چشمان سرخ‌ام فقط رد قرمز شده انگشتانی را روی پوست صورت رنگ پریده ساحل را می‌بیند! از میان فک منقبض شده‌ام می‌‌‌غرم:
- حر*ومزاده!
و با شتاب در ماشین را باز می‌کنم و از آن بیرون می‌پرم... با گام‌های بلند خودم را به در بسته خانه‌شان می‌رسانم و با مشت‌های محکمم روی در می‌کوبم. چه کسی به جز سهیل می‌توانست این‌قدر بی‌رحمانه در صورت این فرشته معصوم بزند؟! با این فکر اعصابم ویران‌تر می‌شود و محکم‌تر با مشت به در اهنی خانه می‌کوبم... با کشیده‌شدن بازوی دست راستم برمی‌گردم و ساحل را می‌‌بینم که با دو دستش بازوی مرا می‌کشد و با گریه التماس می‌کند که بس کنم! نمی‌دانم چطور بر سر ساحل ترسیده فریاد می‌کشم:
- برو تو ماشین! دِ یالا ساحل...برو بهت میگم لامصب...!
قسمت اخر جمله‌ام را عربده می‌زنم که شوکه می‌شود و قدمی به عقب برمی‌دارد، بهت‌زده با آن چشمان گرد شده و خیس‌اش در چشمان سرخ از عصبانیت من خیره می‌شود و من در دل ارزو می‌کنم که ای کاش این دختر بی‌‌گناه تا این‌حد مظلوم نبود... تا این‌حد فداکار نبود و اصلاً این‌قدرخوب نبود!
در که باز می‌شود چشم از ساحل می‌گیرم و به محض برگشتنم مشت سنگینی در پهلویم فرود می‌آید که از درد خم می‌شوم! لحظه‌‌ای امان نمی‌دهد و ضربه بعدی را محکم‌تر در صورتم می‌زند که آخ بلندی می‌گویم و با زانو روی زمین می‌افتم. ساحل با فریاد به سهیل التماس می‌کند که نزند و مادرش با گریه پسرش را قسم می‌دهد... اما سهیل دوباره مشت‌اش را بالا می‌برد و می‌خواهد ضربه بعدی را بزند که پیش‌دستی می‌کنم و این‌بار من در شکمش می‌کوبم... به سختی بلند می‌شوم و مشت دیگرم را در صورتش می‌کوبم که تعادلش را از دست می‌دهد و روی زمین می‌افتد، مادرش یاحسین بلندی می‌گوید و ساحل جیغ می‌کشد... روی شکم سهیل می‌نشینم و مشت‌ام را بالا می‌اورم و در صورتش می‌کوبم که خون غلیظی از بینی‌اش سراریز می‌شود... این ابله باید می‌فهمید که حق ندارد با آن دختر مظلوم و بی‌گناه این‌طور رفتار کند...!
چند مشت پشت سرهم به صورتش می‌کوبم که ناگهان با برخورد چیز سختی به سَرم چشمانم سیاهی می‌رود و فقط گرمی خون را حس می‌کنم که از کنار ابروی چپ‌ام راه می‌گیرد و تا روی گردنم ادامه می‌یابد! دست روی شقیقه دردناکم می‌گذارم و برمی‌خیزم و تلوتلو خوران عقب می‌روم... صداهای اطرافم گُنگ و نامفهوم می‌شوند و عرق سردی روی ستون‌فقرات‌ام می‌نشیند... بوم...! با شدت زیاد سقوط می‌کنم و تن‌ام روی موزاییک‌های سرد و سخت حیاط سقوط می‌کند و... بعد سیاهی محض.‌..!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت شانزدهم

ساحل
خسته و نگران تکیه‌ام را از صندلی فلزی بیمارستان می‌گیرم، کمی به جلو خم می‌شوم و دستانم را در هم قفل می‌کنم. این چه بلایی بود که دوباره بر سر ما نازل شد؟ اگر بلایی سر رادان می‌آمد، دوباره سهیل را به زندان می‌بردند؟ کلافه سر تکان می‌دهم، نه سهیل کاری نکرده بود... مقصر حامد بود که از راه نرسیده با سنگی بزرگ در سر رادان کوبید! صدای مادرم رشته افکارم را پاره می‌کند:
- ساحل... ساحل دکتر اومد...
نگاهم را به انتهای سالن می‌کشم که دکتر حسینی را می‌بینم، با عجله بلند می‌شوم و خودم را با گام‌های بلند به سمتش می‌رسانم.
لب‌خشکیده‌ام را با زبان‌ تَر می‌کنم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم:
- دکتر چی... چی‌شد؟ به ‌هوش اومد؟
با صبوری در پاسخ من می‌گوید:
- لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنین. بله خداروشکر به هوش اومد! مشکلِ‌خاصی هم نداره... فقط چرا به ما نگفتین که مشکل‌ِ قلبی داره؟ ممکن بود دارویی بهش بدیم که دردسرساز بشه!
شوکه و با چشمانی گرد شده نگاهم را به دکتر پا به سن گذاشته و کارکشته مقابلم می‌اندازم... مشکل قلبی؟ رادان؟ مگر می‌شد قلب سنگی او هم مشکل داشته باشد؟
کمی برخودم مسلط می‌شوم و می‌گویم:
- من خبر نداشتم... می...می‌تونیم ببینیمش آقای‌دکتر؟
با لبخندی محو سرتکان می‌دهد و می‌گوید:
بله در ضمن دیگه لزومی نداره این‌جا بمونه می‌تونین ترخیص‌اش کنین.
تشکر می‌کنم و به سمت مادر نگرانم قدم برمی‌دارم.
- چی‌شد مادر؟
دست چروکیده‌اش را در دست می‌گیرم با مهربانی می‌گویم:
- خوبه مامان‌جانم نگران نباش، بیا بریم سر بهش بزنیم.
زیر لب خداروشکری می‌گوید و هردو کنارهم حرکت می‌کنیم.
سر پایین می‌اندازم و نگاه می‌دزدم از مردِ بیمار مقابلم که نگاه‌اش خیره من است! چشمان تاریک این مرد امشب عجیب شده بود... انگار گوی‌های سبز تیره‌اش حالا روشن‌تر از قبل شده بودند و قصد آب کردن مرا داشتند! با صدای مادرم سربلند می‌کنم و نگاه‌ خسته‌ام را به او می‌دوزم که رادان را مخاطب قرار می‌دهد:
- بازم شرمنده بزرگواری می‌کنی که می‌گذری از خواهرزاده‌ام... باورکن اون هم نفهمیده چی‌کار کرده.
چشمانم بدون اجازه من خیره رادان می‌شوند که او هم دوباره نگاهی به من می‌اندازد و سپس خیره به مادرم می‌شود و می‌گوید:
- گذشته حاج‌خانم دیگه حرفش رو نزنید.
و بعد خم می‌شود و همان‌طور که کفش‌هایش را می‌پوشد لب می‌زند:
- ساحل بیا این سوئیچ رو ببر، ماشین رو روشن کن من نمی‌تونم رانندگی کنم.
بی‌حرف جلو می‌روم و سوئیچ را از دستش می‌گیرم و سعی می‌کنم نگاه خیره و خاص‌اش را نادیده بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت هفدهم


"در جهان غصه کوتاهی دیوار مخور
حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور
گردش چرخ نگردد به مراد دل ک.س
غم بی مهری این مردم بی‌عار مخور"

بار دیگر پیام ارسالی از طرف سهیل را می‌خوانم و بعداز مدت‌ها لبخندی از صمیم قلب روی لب‌هایم می‌نشیند و قلب خسته‌ام جانی دوباره می‌گیرد...! سهیل برادر عزیزتر ازجانم مرا بخشیده بود و حالا همانند قبل‌ترها برایم شعر می‌فرستاد و درسختی دل‌داری‌ام می‌داد! سهیل برای من، تنها برادر نبود بلکه بهترین رفیق و یاورم هم بود، ما از کودکی پا به‌پای هم قد کشیدیم، شیطنت کردیم و درس زندگی آموختیم. با لبخندی عمیق تلفن همراهم را خاموش می‌کنم و روی میز می‌گذارم، سر بلند می‌کنم و با دیدن مردی ایستاده در چهارچوبِ در اتاق هین بلندی می‌کشم، ابرو درهم می‌کشم و به تلخی می‌گویم:
- زهرِترک شدم این چه وضع اومدنِ؟!
اخم ترسناکش غلیظ‌تر می‌شود و قدمی جلو می‌آید، با صدای نخراشیده‌ای زمزمه می‌کند:
- کی‌ بود؟!
وقتی تعجب‌ام را می‌‌بیند با چشم به تلفن‌همراهم اشاره می‌کند. لحظه‌ای تعجب می‌کنم و سوالی می‌گویم:
- کی، کی بود؟
فک‌ زاویه‌دارش منقبض می‌شود و لب می‌زند:
- میگم با کی حرف می‌زدی که این‌جوری لبخند می‌زدی؟!
به چه حقی مرا زیر نظر می‌گرفت؟ اصلاً به او چه ربطی دارد که مرا بازخواست می‌کند؟ عصبی می‌شوم و برو بابایی نسارش می‌کنم و می‌خواهم از کنارش بگذرم که به بازویم چنگ می‌زند و مرا روی تخت تک نفره‌ام می‌اندازد، بهت‌زده از حرکت ناگهانی‌اش با چشمان‌ِ گردشده نگاهش می‌کنم که عصبی تلفن‌همراهم را از روی میز برمی‌دارد و صفحه خاموشش را روشن می‌کند، دوباره با صدای نخراشیده‌اش می‌غرد:
- رمز!
خون‌ام به جوش می‌آید از زورگویی‌اش! می‌خواهم بلند شوم و تلفن‌همراهم را از دستش بگیرم که انگشت اشاره‌اش را به سمت‌ام می‌گیرد و تهدیدوار تکان می‌دهد:
- قبلاً هم بهت گفتم من دیوونه‌ام! پس تا یه کاری دست جفتمون ندادم رمز این لامصب رو بگو.
ته دلم می‌لرزد از ترس اما ظاهرم را حفظ می‌کنم و عصبی فریاد می‌زنم:
- تو چه حقی داری که این‌طوری زورمیگی... اصلاً چه ربطی داره به تو که من با کی حرف می‌زن...
با سیلی محکمی که در صورتم می‌زند نفس‌کشیدن از یادم می‌رود چه برسد به حرف‌زدن! با فریاد بلندش لرزه می‌افتد به تنم و اشکی از گوشه چشمم سرازیر می‌شود:
- چی تو این لامصب داری که این‌جوری مقاوت می‌کنی؟ ها؟ با کدوم حر*ومزاده‌ای حرف می‌زدی که می‌ترسی رمزت رو بگی؟!
چه می‌گفت این مردِ نامرد؟ با هق‌هق فریاد می‌زنم:
- خجالت بکش! تو همه رو عین خودت می‌بینی... فکر می‌کنی همه مثل خودت کثیف‌ان!
بلند می‌شوم و با کف دو دست‌ام تخت‌سی*ن*ه‌ پهن‌اش می‌کوبم و با هق‌هق ادامه می‌دهم:
- نه آقا نه من عین تو اشغال و هوس‌باز نیستم که هرروز با یکی باشم!
با چشمان متحیر و بدون هیچ حرکتی خیره صورت خیس من است... با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با فریاد می‌گویم:
- چهار تا هفت... یالا رمزم رو بزن ببین.
بی‌حرف تلفن‌ام را روشن می‌کند و رمز را می‌زند، بعد از چند لحظه کنکاش تلفن‌همراهم را خاموش می‌کند روی میز می‌گذارد و دست‌اش را نزدیک صورت خیس از اشکم می‌آورد اما صورت عقب می‌کشم و مانع لمس صورتم با دستش می‌شوم، از حرکت من کلافه می‌شود و عصبی دستی به ته‌ریش‌های کوتاه‌اش می‌کشد و با صدای نخراشیده‌اش زمزمه می‌کند:
- ببخش ساحل... دست خودم نبود...
کلام‌اش را قطع می‌کنم و با بغض لب می‌زنم:
- می‌خوام تنها باشم.
کلافه سر تکان می‌دهد و با قدم‌های کوتاه اما مقتدر اتاق را ترک می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین