- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
پارت بیست و هفتم
با صدای زنگ آیفون، ستاره از آغوش خواهرش جدا میشود و با سرعت به سمت حیاط میدود، ساحل و ریحانه خانم هم بلند میشوند و به سمت در ورودی خانه میروند و منتظر همان جا میایستند. بعد از چند ثانیه صدای خنده مردانهای از حیاط به گوش میرسد و سپس قامت ورزیده سهیل در چهارچوب در نمایان میشود، به رسم ادب من هم از جایم برمیخیزم و میایستم هرچند دل خوشی از سهیل ندارم...!
سهیل خنده کنان روبه ریحانهخانم میگوید:
- مادر من اخه این ستاره چی بود دَم پیری پس انداختی؟! بیا تحویل بگیر ببین چی میگه شازده خانم... اومده میگه یه اقای دخترکُش اومده خون...
ناگهان چشمش به من میخورد و باقی حرف در دهانش میماسد، با اخمی درهم خیره من میشود و پنجه در موهای خرماییاش فرمیبرد و در همان حال با صدای خشناش، مادرش را مخاطب قرار میدهد:
- مامان ...این اینجا چیکار میکنه؟!
ریحانه خانم دست بالا میآورد و روی شانه خاکی پسرش میگذارد... نگرانی در چشمان قهوهای پرمهرش کاملاً مشهود است اما با مهربانی به پسرش میگوید:
- مادر ایشون مهمون هستن... احترام مهمون واجبه.
اما سهیل انگار نگرانیهای مادرش را نمیبیند که جریحتر میشود و اینبار به سمت ساحل برمیگردد و با صدای خشنی که هر لحظه بالاتر میرود رو به ساحل ترسیده که سر پایین انداخته میغرد:
- میگم این اینجا چیکار داره؟!
فکام منقبص میشود و دستانم طوری مشت میشوند که ناخنهای کوتاهم، کف دستان زبرم فرو میروند...
با صدای زنگ آیفون، ستاره از آغوش خواهرش جدا میشود و با سرعت به سمت حیاط میدود، ساحل و ریحانه خانم هم بلند میشوند و به سمت در ورودی خانه میروند و منتظر همان جا میایستند. بعد از چند ثانیه صدای خنده مردانهای از حیاط به گوش میرسد و سپس قامت ورزیده سهیل در چهارچوب در نمایان میشود، به رسم ادب من هم از جایم برمیخیزم و میایستم هرچند دل خوشی از سهیل ندارم...!
سهیل خنده کنان روبه ریحانهخانم میگوید:
- مادر من اخه این ستاره چی بود دَم پیری پس انداختی؟! بیا تحویل بگیر ببین چی میگه شازده خانم... اومده میگه یه اقای دخترکُش اومده خون...
ناگهان چشمش به من میخورد و باقی حرف در دهانش میماسد، با اخمی درهم خیره من میشود و پنجه در موهای خرماییاش فرمیبرد و در همان حال با صدای خشناش، مادرش را مخاطب قرار میدهد:
- مامان ...این اینجا چیکار میکنه؟!
ریحانه خانم دست بالا میآورد و روی شانه خاکی پسرش میگذارد... نگرانی در چشمان قهوهای پرمهرش کاملاً مشهود است اما با مهربانی به پسرش میگوید:
- مادر ایشون مهمون هستن... احترام مهمون واجبه.
اما سهیل انگار نگرانیهای مادرش را نمیبیند که جریحتر میشود و اینبار به سمت ساحل برمیگردد و با صدای خشنی که هر لحظه بالاتر میرود رو به ساحل ترسیده که سر پایین انداخته میغرد:
- میگم این اینجا چیکار داره؟!
فکام منقبص میشود و دستانم طوری مشت میشوند که ناخنهای کوتاهم، کف دستان زبرم فرو میروند...