جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,433 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت بیست و هفتم

با صدای زنگ آیفون، ستاره از آغوش خواهرش جدا می‌شود و با سرعت به سمت حیاط می‌دود، ساحل و ریحانه خانم هم بلند می‌شوند و به سمت در ورودی خانه می‌روند و منتظر همان‌ جا می‌ایستند. بعد از چند ثانیه صدای خنده مردانه‌ای از حیاط به گوش می‌رسد و سپس قامت ورزیده سهیل در چهارچوب در نمایان می‌شود، به رسم ادب من هم از جایم برمی‌خیزم و می‌ایستم هرچند دل خوشی از سهیل ندارم...!
سهیل خنده کنان روبه ریحانه‌خانم می‌گوید:
- مادر من اخه این ستاره چی بود دَم پیری پس انداختی؟! بیا تحویل بگیر ببین چی میگه شازده خانم... اومده میگه یه اقای دختر‌کُش اومده خون...
ناگهان چشمش به من می‌خورد و باقی حرف در دهانش می‌ماسد، با اخمی درهم خیره من می‌شود و پنجه در موهای خرمایی‌اش فرمی‌برد و در همان حال با صدای خشن‌اش، مادرش را مخاطب قرار می‌دهد:
- مامان ...این این‌جا چی‌کار میکنه؟!
ریحانه خانم دست بالا می‌آورد و روی شانه خاکی پسرش می‌گذارد... نگرانی در چشمان قهوه‌ای پرمهرش کاملاً مشهود است اما با مهربانی به پسرش می‌گوید:
- مادر ایشون مهمون هستن... احترام مهمون واجبه.
اما سهیل انگار نگرانی‌های مادرش را‌ نمی‌بیند که جریح‌تر می‌شود و این‌بار به سمت ساحل برمی‌گردد و با صدای خشنی که هر لحظه بالاتر می‌رود رو به ساحل ترسیده که سر پایین انداخته می‌غرد:
- میگم این این‌جا چی‌کار داره؟!
فک‌ام منقبص می‌شود و دستانم طوری مشت می‌شوند که ناخن‌های کوتاهم، کف دستان زبر‌م فرو می‌روند...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت بیست و هشتم

می‌دانم اگر لحظه‌ای دیگر این‌جا بمانم قطعاً بلایی سر سهیل می‌آورم، برای همین می‌خواهم با دو قدم بلند خودم را به ساحل ترسیده برسانم که ریحانه خانم سد راهم‌ می‌شود و مانع برداشتن قدم بعدی‌ام می‌شود... کلافه چشم می‌بندم و عصبی کف دست راست‌ام را به ته‌یش‌هایم می‌کشم:
- زحمت دادیم حاج‌خانم... بهتره دیگه رفع زحمت کنیم.
- هِری به‌سلامت...
با این فریاد سهیل، نگاه همه از جمله ریحانه خانم به طرف او می‌چرخد... چه چیزی بلغور کرد این جوانک ابله؟! من ادمی نبودم که بی‌احترامی را تحمل کنم اگر هم تا الان ساکت بودم و سر این حیف نان را روی سی*ن*ه‌اش نگذاشتم فقط به حرمت ریحانه خانم بود و بس!
- پات رو از زندگی خواهرم می‌کشی بیرون، یه‌جوری می‌ری و گم میشی که انگار هیچ‌وقت نبودی... پولت رو هم تا قرون اخر میدم مرتیکه دوهزاری... حالا هم به‌سلامت.
نمی‌دانم چطور ریحانه خانم را کنار می‌زنم و به طرف سهیل حمله‌ور می‌شوم... یک‌قدم مانده به سهیل برسم که مشت‌ام را بالا می‌اورم تا از همان فاصله به صورتش بکوبم... ریحانه خانم جیغ می‌کشد و ساحل فریاد می‌زند:
- سهیــــــل بیا کنار.
اما سهیل تا می‌خواهد کنار بکشد مشت سنگینم در صورت شش‌تیغ شده‌اش فرود می‌آید و خون از دهانش بیرون می‌زند! فریاد یا ابوالفضل ریحانه خانم با صدای گریه ستاره آمیخته می‌شود... سهیل دست روی فک‌اش می‌گذارد و صورتش بیشتر از قبل در هم می‌رود اما چندی طول نمی کشد که با نفرت در چشمان به خون نشسته‌ام زل می‌زند و با دهان خونی‌اش لب می‌زند:
- تو یه اشغالی...! یه عوضی به تمام معنا.
کلماتش در گوشم زنگ می‌خورند... به چه جرعتی در روی من می‌ایستاد و این خزعبلات را می‌گفت؟! دستم را بالا می‌اورم تا مشت بعدی‌‌ام را در صورتش بکوبم که دستم کشیده می‌شود، گردنم را به عقب می‌چرخانم تا ببینم چه کسی مانع کوبیدن مشتم در صورت سهیل شده است که چشمم در چشمان خیس ساحل می‌افتد که خیره به چشمان غرق در خون من، با دو دستش بازو‌ی مرا چنگ می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند:
- توروخدا...
دست آزادم را بالا می‌اورم و روی گونه خیس‌اش می‌کشم، با چه زبانی به این دختر حالی می‌کردم که اشک‌اش جگرم را خون می‌کند؟!
- رادان... نــــــه!!
با فریاد ساحل که وحشت‌زده پشت‌سرم را نگاه می‌کند، برمی‌گردم و سهیل را می‌بینم که دستش را بالا می‌برد ناگهان پایین می‌آورد... بــــــوم!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت بیست و نهم

ساحل:

سهیل گلدان سفالی روی میز را بر می‌دارد و بالا می‌برد، وحشت می‌کنم و با فریاد می‌گویم:
- رادان... نــــــه!!
بالافاصله رد نگاهم را می‌گیرد و به عقب برمی‌گردد که سهیل دستش را پایین می‌اورد گلدان کوچک را در سرش می‌کوبد! صدای جیغ بلندم در خانه می‌پیچد... رادان دست روی سرش می‌گذارد و با زانو روی زمین فرود می‌آید... مادرم یا حسین گویان در صورتش می‌کوبد و ستاره هم با صدای بلند هق‌هق می‌کند... اشک‌های انبوه‌ام پشت‌سرهم روی گونه‌هایم جاری می‌شوند و صورتم را کاملاً خیس می‌کنند... با هق‌هق به طرف رادان می‌دوم که پشت به من با زانو روی زمین فرود آمده و سرش را میان دستانش گرفته... کنارش زانو می‌زنم و دستم را روی کتف‌اش میان شانه‌های پهن‌اش می‌گذارم و کمی تکان می‌دهم سپس با نگرانی لب می‌زنم:
- رادان؟!
سر بلند می‌کند و با گوی‌های سبز تیره غرق در خون‌اش به چشم‌های خیس و نگران‌ام خیره می‌شود، خون از زیر دستش که روی سرش گذاشته راه می‌گیرد و سمت راست صورتش را خیس می‌کند... هق‌هق‌هایم شدت می‌گیرد وقتی رمق از تنش می‌رود و دستانش را عمود بدنش کف زمین می‌گذارد و سرش روبه پایین خم می‌شود، خون سرخ و غلیظی از سر زخمی‌اش روی قسمت‌های سفید فرش می‌چکد و آن را هم گلگون می‌کند... کمی جلوتر می‌روم و با دو دستم صورتش را قاب می‌کنم که ته ریش‌های مشکی‌ آغشته به خونش دستم را خیس می‌کند... در حالی که سعی می‌کنم سرش را بلند کنم، میان هق‌هق‌هایم نجوا می‌کنم:
- را... رادان؟!... توروخدا بلندشو... داری من رو میترسونی‌هــــــا! اصلاً... ب...بلندشو... ب...بریم خو...خونه .
سر که بلند می‌کند چشمان خمار و بی‌فروغ‌اش دلم را به درد می‌آورد... به سختی از میان لب‌های خشکیده‌اش با صدای خش‌دارش لب می‌زند:
- من‌... خوبم.
از دروغ آشکارش حرص‌ام می‌گیرد و دستانم را که دوطرف صورتش قرار دارند، تکان می‌دهم که سرش هم به‌شدت تکان می‌خورد... با هق‌هق و کمی خشونت می‌گویم:
- نیستی... خوب نیستی.
مادرم جلو می‌آید و کنارم روبه‌روی رادان می‌نشیند و با دستان چروکیده‌اش اشک‌هایم را پاک می‌کند سپس با مهربانی نجوا می‌کند:
- دخترم گریه نکن... بلندشو لباس بپوش الان می‌بریمش بیمارستان.
بوسه‌ای گرم روی پیشانی‌ام می‌نشاند و سپس سمت رادان بر‌می‌گردد و قطره اشکی‌ از گوشه چشم‌ چروکیده‌اش می‌چکد... گوشه چادر گلی‌گلی خوش‌رنگش را می‌گیرد و بالا می‌آورد و روی صورت‌ رنگ‌پریده رادان می‌کشد و خون‌های روی صورتش را پاک می‌کند.
به خودم می‌آیم و هراسان از جایم برمی‌خیزم و به اتاق‌ می‌روم، با ببشترین سرعتی که از خودم سراغ دارم مانتو مشکی رنگ و شال طوسی‌ام را سر می‌کنم و دوان‌دوان از اتاق خارج می‌شوم. دور تا دور پذیرایی چشم می‌چرخانم و به محض این‌که کیف پول و سووئیچ رادان را می‌بینم به طرف‌شان می‌روم و سووئیچ را بر‌می‌دارم.
دست زیر بازوی رادانِ بی‌رمق می‌اندازم و به سختی بلندش می‌کنم...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
"پارت سی‌ام"

با رمق اندکی که در تن‌اش مانده پاهایش را تکان می‌دهد و با قدم‌های نامنظم سمت در ورودی حرکت می‌کند.
به کوچه که می‌رسیم به سختی با دست آزادم سووئیچ را از جیب ما‌نتو لی‌ مشکی‌ رنگ‌ام در می‌اورم و قفل مرکزی ماشین رادان را باز می‌کنم.
سر بلند می‌کنم و خیره نیم‌رخ رنگ پریده‌اش می‌شوم که چشمانش را بسته و سرش روبه پایین فرو افتاده، با نگرانی زمزمه می‌کنم:
- رادان؟!
با شنیدن صدای من کمی سرش را به طرفم می‌چرخاند و چشمان نیمه‌بازش خیره چشمان نگرانم می‌شود... از نگاه خمارش کمی دستپاچه می‌شوم و سریع می‌گویم:
- کمکت کنم، می‌تونی بشینی تو ماشین؟
بی‌رمق سر تکان می‌دهد سپس نگاه از من می‌گیرد با یک قدم بی‌جان داخل ماشین می‌نشیند... وقت را تلف نمی‌کنم و بلافاصله سمت راننده جای می‌گیرم... به طرف رادان متمایل می‌شوم و پشتی صندلی‌اش را کمی به می‌خوابانم سپس دستم را پشت سر خونی رادان می‌گذارم و کمک‌اش می‌کنم به حالت نمی‌خیز دراز بکشد... وقتی می‌بینم با دستانِ بی‌جان‌اش به یقه پیراهن مشکی مردانه‌اش چنگ می‌زند، خودم را بالاتر می‌کشم و بالاتنه‌ام را رویش خم می‌کنم سپس دو دکمه بالایی پیراهنش را باز می‌کنم که توجه‌ام به زنجیر نقره‌ای رنگی جلب می‌شود که روی سی*ن*ه برهنه‌اش خودنمایی می‌کند، دکمه بعدی پیراهنش را که باز می‌کنم پلاک زیبایی با نام مادر نمایان می‌شود.
چشمانم را بالا می‌کشم و به صورت رنگ پریده و پلک‌های بسته‌اش نگاه می‌کنم، از تصور این‌که این مرد هم با همین صورت و هیکل مردانه‌اش مادری دارد که هر روز قربان صدقه قد و بالایش می‌رود، لبخند محوی روی لب‌هایم می‌نشیند...! با تکان کوچکی که رادان می‌خورد به خودم می‌آیم و با هول تنه‌ام را عقب می‌کشم و دوباره روی صندلی راننده جای می‌گیرم.
شتاب‌زده ماشین را روبه‌روی بیمارستان شلوغ و پر رفت و آمد پارک می‌کنم، دست روی شانه رادان می‌گذارم و همان‌طور که سعی می‌کنم بدن ورزیده‌اش را تکان دهم نامش را هم زمزمه می‌کنم که بعد از چند ثانیه با گیجی چشمان خمارش را باز می‌کند اما خیلی طول نمی‌کشد که دوباره پلک‌های بازش روی‌ هم می‌افتند...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و یکم

همان‌طور که پله‌های سرامیکی و سفید رنگ بیمارستان را با عجله بالا می‌روم، کلافه و شمرده شمرده مادرم که پشت خط‌ است را مخاطب قرار می‌دهم:
- خوبه مادر من، خوبه! بخدا دکتر گفت به خیر گذشت.
به راهوی طویل و پرهیای بیمارستان که می‌رسم تلفن‌همراهم را بیشتر به گوشم می‌چسپانمتا صدای نگران مادرم را واصخ‌تر بشنوم:
- ساحل می‌خوای من بیام؟ ها؟ تتهایی سخته برات مادر؟!
با افسوس سرم را به چپ تکان می‌دهم و همان‌طور که به سمت اتاق رادان حرکت می‌کنم با عجله می‌گویم:
- نه مامان جان،نه... من دیگه باید برم خداحافظ.
و تماس را قطع می‌کنم... به در اتاق‌ رادان که می‌رسم نفس عمیقی می‌کشم و با دست بی‌حانم در سرد و سفیدرنگ را باز می‌کنم.
صندلی قهوه‌ای‌رنگ کنار تخت رادان را عقب می‌کشم و به آرامی می‌نشینم.
به قامت رعنای مرد مقابلم که روی تخت منفور بیمارستان آرامیده‌ است خیره می‌شوم.
این مرد کجا و این تخت کجا؟!
رئیس جسور و مقتدر شرکت آریا کجا و این مرد زخمی و درمانده کجا؟!
آن مرد سنگ‌دل و هوس‌باز کجا و این مرد مظلوم و غریب کجا؟!
کمی به جلو خم می‌شوم و خیره به چشمان بسته رادان به آرامی لب می‌زنم:
- تو کی هستی؟! چرا این‌قدر عجیبی؟! چرا هردفعه خط باطل می‌کشی رو باورهام؟!
آه عمیقی می‌کشم و دوباره به پشتی صندلی‌‌‌ام تکیه می‌زنم اما چشمانم بدون اجازه من دوباره روی چهره رنگ پریده رادان می‌ایستند.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و دوم

ته‌ریش‌های همیشه مرتب‌اش و ابروهای صاف وکشیده‌اش در کنار مژه‌های بلند و پرپشت‌اش که زینت بخش چشمان میشی رنگش است چهره‌ای زیبا برایش به ارمقان می‌آورد اما انگار این مرد خودش با خودش سر جنگ دارد که موهای مشکی‌اش را ان‌قدر کوتاه می‌کند که فرصت خوش‌چهره‌تر شدن را از خود دریغ می‌کند... با یاداوری روزهایی که یک کارمند ساده بودم لبخندی روی چهره‌ام نمایان می‌شود... آن روزها در شرکت، کارمان شده بود پچ‌پچ درمورد رئیس مرموز و جوانمان که خیلی‌ها از او خوف داشتند و برخی نیز که به او نزدیک‌تر بودند مرید گوش به فرمان خواسته‌هایش شده بودند! دخترهای جوان ابتدا عاشق سی*ن*ه‌چاک‌اش می‌شدند و بعد از گذر مدتی کوتاه به خون‌اش تشنه...! آخر اخلاق تند و ترسناکش با مزاج احدی سازگار نبود مخصوصاً دخترکان جوانی که به هوای دلبری از رئیس مرموز و جذاب شرکت پا پیش می‌گذاشتند و بعد به بدترین شکل ممکن پس زده می‌شدند! روزهای اولی که به شرکت آمدم دانشجوی ترم اخری بودم که برای رفع نیاز‌های مالی زودتر از موعد مقرر تصمیم به کار گرفتم... چندی نگذشت که رئیس شرکت توانست توجه مرا هم همانند دیگران به خود جلب کند اما من برخلاف سایرین به خون‌اش تشنه نبودم و او را گرگ ادم‌خوار نمی‌نامیدم فقط در نظر من رئیس سخت‌گیر و متعهد به کارش بود که همانند خیلی‌ها برای محبوبیت نقابی از جنس مهربانی بر چهره‌اش نزده بود...!
با شنیدن آوایی نامفهموم و گنگ با شتاب سر خم می‌کنم و چشمان نگرانم خیره رادان می‌شود که چشمان خمار و قرمز‌ش را کمی‌باز کرده و از میان لب‌های خشکیده‌اش با صدایی نامفهوم و اهسته چیزی را بیان می‌کند.
سرم را به طرف صورتش خم می‌کنم و تا صدایش را واضح‌تر بشنوم اما به محض این‌که که صورتم را به صورتش‌ نزدیک می‌کنم ساکت می‌شود... سرم را کمی عقب می‌کشم و با تعجب در چشمان خمارش خیره می‌شوم که به لب‌های من دوخته‌شده اند... نگاهش را بالا می‌آورد و در چشمان متعجم می‌دوزد که با دیدن تعجب من گوشه چشمش چین می‌خورد؛
چشم‌هایم تا اخرین حد ممکن گشاد می شود و لب می‌گزم از فکری که با کار نابه‌جایم در سر این مرد انداخته بودم...! دست‌پاچه می‌شوم و برای فرار از آن موقعیت شرم‌آور به هوای آوردن دکتر از اتاق خارج می‌شوم...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و سوم

دکتر دست از معاینه رادان می‌کشد و با نگاه و پرجذبه و نافذش مرا نشانه می‌گیرد سپس با صدای خش‌دارش که ناشی از کهولت سن‌اش است، می‌گوید:
- خانم بیرون منتظرتونم.
می‌رود و مرا در حاله‌ای از ابهام رها می‌کند...! نگاهی به رادان می‌اندازم روی تخت نشسته و مشقت فراوان اصرار به بستن دکمه‌های پیراهن مشکی و خونی‌اش دارد... من از دست کارهای این مرد دیوانه نشوم، هنر کرده‌ام... بیست و هشت سال سن دارد اما هنوز همانند کودکان پنج، شش ساله سرتق و یک‌دنده است!
با اخمانی درهم و لحنی طلب‌کارانه رادان سر به زیر را مخاطب قرار می‌دهم:
- نپوش اون رو دیگه... خونیه و کثیفه بزار می‌رم از خونه برات پیراهن تمیز میارم.
تغیری در حالت‌اش اینجا نمی‌کند و همان‌طور سر به زیر و مشغول، با صدای بم و خش‌دارش می‌گوید:
- نه... نمیشه از لباس بیمارستان خوشم نمیاد.
افسوس‌وار سرتکان می‌دهم و از اتاق خارج می‌شوم زیرا می‌دانستم بحث کردن با رادان برای به کرسی نشاندن حرفت حتی از آب ریختن در آب‌کش هم بی‌ثمره و احمقانه‌تر است!
با چشم دور تا دور راهوی بزرگ بیمارستان دنبال دکتر میان‌سال و لاغر اما پخته و کارکشته رادان می‌گردم، هنگامی که در حال حرف زدن با پرستاری انتهای سالن می‌بینمش با قدم‌های بلند خودم را به او می‌رسانم؛
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و چهارم

وقتی کلامش با پرستار سپید‌پوش به اتمام می‌رسد نزدیک من می‌شود و می‌گوید:
- شما همسرش نیستی نه؟!
از سوال غیرمنتظره و بی‌ربطش جا می‌خورم به همین دلیل سربلند می‌‌کنم و با تعجب در چشمان قهوه‌ای نافدش خیره می‌شوم... خنده‌ای کوتاه و مردانه سر‌ می‌دهد سپس با لبخندی‌ محو می‌گوید:
- ببین دخترم من قبل از این‌که یه پزشک باشم یه انسانم، به قول معروف موهام رو آسیاب سفید نکردم که... من طرز نگاه و رفتار اون پسر بد‌اخلاق رو نسبت به تو می‌بینم که چطور به تو برخلاف بقیه گرم و محبت‌آمیز نگاه می‌کنه اما به منی که دکترشم و ناجی جونش به چشم قاتل پدرش نگاه می‌کنه... ولی تو انگار علاقه به اون نداری درسته؟!
لب می‌گزم و سر پایین می‌اندازم که ادامه می‌دهد:
- دخترم نیاز به خجالت نیست، من می‌فهمم که عشق و علاقه دست خود ادم نیست! به منم ربطی نداره بین شما چی‌ می‌گذره فقط می‌خوام ازت بپرسم چه نسبتی باهاش داری؟ اخه باید یه چیزایی رو راجب سلامت جسم و روانش بدونی که در آینده خطرساز نشه.
رنگ از رخسارم می‌پرد و انگار خون در رگهایم یخ می‌بندد...! من چه نسبتی با رادان داشتم؟! مگر غیر‌ از این بود که ضیغه‌ موقت‌اش بودم؟! حال چه چیزی به این دکتر پا به سن گذاشته می‌گفتم تا قضاوتم نکند؟! اگر به او می‌گفتم صیغه چند ماهه آن مرد بیمار هستم، مرا خراب نمی‌خواند؟!
با تته‌پته و رنگی‌پریده لب می‌زنم:
- خ... خب من... ن... نامزدشم!
نمی‌دانم دکتر هول‌ شدنم را پای چه‌ چیزی می‌گذارد که چند ثانیه موشکافانه خیره چشمان ترسیده‌ام می‌شود، سپس با لخندی محو می‌گوید:
- یعنی اکثر وقت‌ها کنارشی دیگه؟!
به نشانه تایید سر تکان می‌دهم که ادامه می‌دهد:
- این پسر قبلاً هم ضربه شدیدی به سرش وارد شده؟
با شرمندگی لب می‌زنم:
- بله حدوداً یه ماه پیش.
ابروهای باریک‌ و جو گندمی‌اش در هم گره می‌خورد و بعد جدی می‌گوید:
- خوشبختانه به خیر گذشت! اما شما باید خیلی بیشتر از این حرف‌ها حواست به نامزدت باشه... هیچ‌ می‌دونی با ضربه شدیدی که به سر آسیب دیده‌اش وارد شد، چه‌قدر امکان مرگ مغزی وجود داشت؟!
ماتم می‌برد... انگار که یک لحظه قلبم از حرکت بایستد... مرگ مغزی؟! رادان؟! انگار از یاد می‌برم که رادان همان دیو زشت سیرتی است که زندگی‌ام را به تباهی کشاند!
- دخترم گفتم که به خیر گذشت اما این ضربه عوارضی رو هم به همراه‌ داره مثل گیجی، سردرد و دردهای زیاد توی ناحیه جمجمه، اختلالات بینایی (دوبینی یا تاری دید)، سرگیجه یا عدم تعادل و حتی ممکنه عوارض عجیبی هم داشته باشه که بعدها مشخص بشه و خودش رو نشون بده، فقط تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه ‌که با صبوری همراهش باشی و تو کارها کمکش کنی.
با ناراحتی به نشانه فهمیدن حرف‌های دکتر سرتکان می‌دهم و در دل از خدا کمک می‌خواهم...!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و پنجم


دو لیوان شیشه‌ای را از چای خوش‌رنگ آلبالو پر می‌کنم و با یک بسته بستکویت درون سینی فلزی و نقره‌ای رنگ می‌گذارم و سینی به دست از اشپزخانه خارج می‌شوم.
روی مبل‌ راحتی تک نفره جای می‌گیرم و سینی را روی میز عسلی بزرگ روبه‌رویم می‌گذارم... تقریباً یک ساعت و اندی از ترخیص رادان می‌گذشت... یک ساعتی که رادان به اتاقش رفته بود و هنوز هم بیرون نیامده بود! دروغ گفته‌ام اگر بگویم نگرانش نشدم، آخر او تازه ضربه شدیدی به سرش وارد شده بود و نگرانی‌هایم به این دلیل بود که سهیل ضربه را به سرش زده بود و اگر اتفاقی می‌افتاد سهیل را مقصر می‌خواندند.
از جای برمی‌خیزم و به سمت اتاقش حرکت می‌کنم ،تردید را کنار می‌گذارم و در می‌زنم... بعد چند لحظه کوتاه با صدای رادان که مرا به داخل فرا می‌خواند، دستگیره سرد در را می‌فشارم و در را باز می‌کنم.
به محض وارد شدنم به اتاق ساده و کوچک رادان چشمم به او می‌خورد که با تیشرت مشکی و گرمکن هم‌رنگش جلوی آیینه قدی ایستاده و حوله سفید رنگ و کوچکی را دور گردن پهن و بلندش انداخته و چشمان منتظرش را به صورت من دوخته است.
لعنت بر منی که با هر نگاهش دست‌ و پایم را گم می‌کنم به دلیلی که خودم هم نمی‌دانم...!
با دست‌پاچگی می‌گویم:
- چای دم کردم، سرد بشه از دهن می...
با دیدن قطرات آب اندکی که تک و توک از ته‌ریش‌های مشکی‌اش سُر می‌خورد و روی تیشرت مشکی‌اش می‌چکد، رشته کلامم قطع می‌شود و متعجب نگاهم را بالا می‌آورم که با دیدن خیسی و درخشنگی موهای‌ بسیار کوتاه و به رنگ شب‌اش اختیارم را از دست می‌دهم و با صدای بالا رفته‌ام می‌گویم:
- وای خدای من...
نفس عمیقی می‌کشم تا بر اعصابم مسلط شوم سپس با کلافگی ادامه می‌دهم:
- اخه چرا دوش گرفتی مگه نمی‌دونی آب برای زخم سرت خوب نیست؟!
بدون داشتن تسلط روی حرکاتم جلو می‌روم و روبه‌رویش می‌ایستم سپس بازوی برجسته‌اش را چنگ می‌زنم و دنبال خودم می‌کشم که او هم بی‌حرف و مطیع دنبالم می‌آید.
کنار تخت دو نفره گوشه اتاق دست به سی*ن*ه می‌ایستم و با چشم و ابروهایی درهم به تخت اشاره می‌کنم که ابروهای مردانه و بلندش بالا می‌رود و با چشمانی گرد شده خیره من می‌شود؛ اعصاب به هم ریخته‌ام برزخی‌تر می‌شود و می‌غرم:
- دِ یالا دیگه بشین رو تخت.
گنگ نگاهم می‌کند و بعد از چند ثانیه کوتاه آها اهسته‌ای زیر لب می‌گوید و سپس روی تخت می‌نشیند؛ چه برداشتی از حرف من کرده بود و چه فکر بی‌شرمانه‌ای در سرش راه پیدا کرده بود، خدا می‌داند!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت سی و ششم

لب می‌گزم و روبه‌روی رادان چهار زانو روی تخت می‌نشینم و چشم غره‌ای به او می‌روم که با گوشه چشمی چین‌خورده و لبخندهای محو مختص به خودش خیره‌ من است، سپس روی زانوهایم می‌ایستم و سر رادان را میان دو دستانم می‌گیرم که موهای کوتاه و زبر‌ش کف دستانم را نوازش می‌کنند اما با دیدن زخم بزرگ روی جمجمه‌اش و خون‌های اندک دور آن صورتم در هم می‌رود و بی‌اراده طبق عادت دیرین‌ام زیر لب غرغر می‌کنم:
- نگاه کن توروخدا... یکی نیست بگه حالا دو روز حموم نری می‌میری؟!
- دارم می‌شنوم ها!
از حرف شیطنت‌بارش برزخی می‌شوم و سرش را بالا می‌گیرم و در صورتش می‌غرم:
- اِ نه‌بابا... مگه شما‌ هم می‌شنوی؟! پس چرا اون‌موقعه که دکتر تاکید می‌کرد به بانداژ سرت دست نزنی نمی‌شنیدی؟! الان این عفونت کنه چی‌کار می‌کنی؟ هان؟!
حرفم که تمام می‌شود نفس‌نفس زنان سکوت می‌کنم و تازه متوجه رادان می‌شوم که با لبخند محوی که حالا واضح‌تر شده بود و چشمان چراغانی شده‌اش خیره من‌ است...
نمی‌دانم جنگل سبز و درخشنده چشمانش چه سرّی دارد که خشمم را در کسری از ثانیه طوری از بین می‌برد که هیچ نشانی او در احساساتم به جای نمی‌ماند!
چشم می‌بندم و عقب می‌کشم تا بیش‌ از این سرّ چشمانش در جانم نفوذ نکند...!
با قدم‌های کوتاه اما سریع از اتاق خارج می‌شوم و به اشپزخانه پناه می‌برم، به لبه کابینت تکیه می‌زنم و با نفس عمیقی کف دستانِ گُر گرفته‌ام را به صورتم می‌کشم... سپس لیوانی آب سرد می‌خورم و بعد از این‌که بر خودم مسلط شدم از کابینت جعبه کمک‌های اولیه را برمی‌دارم و دوباره به اتاق باز می‌گردم.
با دیدن رادان که حوله سفید‌ رنگ را محکم به سرش می‌کشد اتفاقات چند لحظه‌ پیش را از یاد می‌برم و دوباره همان ساحل عصبی می‌شوم که از دست کارهای بچه‌گانه این مرد بیست و هشت‌‌ساله تا مرز سکته می‌رود!
با فریاد نسبتاً بلندی می‌گویم:
- نکن اونجوری‌... نــــــکــــــن.
به سرعت جلو می‌روم و روی تخت پشت سرش می‌نشینم و حوله را از دستش می‌کشم و شاکی می‌گویم:
- بیست و هشت سالته ولی از یه بچه شش ساله هم بچه‌تری! وایسا من برات خشک می‌کنم.
سپس آرام و با احتیاط شروع به خشک کردن موهای بسیار کوتاه‌اش می‌کنم که عطر مدهوش‌ کننده‌ای مشامم را پر می‌کند...! برای پرت کردن حواسم از آن بوی خوش سوالی را که همیشه در ذهنم بود مطرح می‌کنم:
- چرا همیشه موهات رو این‌قدر کوتاه می‌کنی؟
با صدای بم و مردانه‌اش جواب می‌دهد:
- بچه بودم موهام بلند بود... دوست ندارم هیچ یادگاری از بچگیم برام بمونه!
چرا احساس کردم که صدای مردانه و همیشه محکم‌اش لرزید؟! چرا دوست نداشت یادگاری از کودکی‌هایش داشته باشد؟! با این یک جمله کوتاهش ذهنم پر از چراهای ریز و درشت شد... دوباره خشک کردن سرش را از سر می‌گیرم اما هر چه‌ با خودم کلنجار می‌روم که سوالم را مطرح نکنم، به در بسته می‌خورم.
دست از کار می‌کشم و حوله را روی تخت می‌گذارم و خودم هم از تخت پایین می‌آیم و روبه ‌روی رادان دمغ و سر به زیر می‌نشینم و با تردید و من من زمزمه می‌کنم:
- آ... راستش خیلی وقته می‌خوام ازت راجب اون شب بپرسم اما... خب... نمی‌دونم چطور بگم... اون شب چرا حالت اون‌جوری شد؟ می‌دونم هذیون نمی‌‌گفتی، پس چی‌بود که این‌قدر حالت رو بد کرده بود؟!
با شتاب سربلند می‌کند و چشمان متعجب و غمگین‌اش مرا از بازگو کردن سوالات ذهنم پشیمان می‌کند.
لب می‌گزم و شرمسار می‌گویم:
- شرمنده... نمی‌خواستم ناراحتت کنم اگه حالت بد میشه نیازی نیست جواب بدی، فراموشش کن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین