جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,312 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت هجدهم
رادان
ایستاده با مشت روی میز قهوه‌ای رنگم می‌‌کوبم و با فریاد می‌گویم:
- جمع کنید خودتون رو... خیرسرتون مهندسین!
و بعد با پوزخند تحقیرآمیزی به نقشه‌ها و اتودهای روی میز اشاره می‌کنم:
- متاسفم واقعاً... عین دانشجو‌های ترم اولی کار می‌کنید! انگارنه‌انگار که هرکدوم‌تون حداقل سه‌سال سابقه کار دارید.
عصبی انگشت‌اشاره‌ام را به سمت‌شان می‌گیرم و تهدیدوار تکان می‌دهم:
- وای به حالتون اگه دفعه بعد این آشغال‌ها رو تحویل من بدید...!
کت‌ام مشکی‌ام را از پشتی صندلی چنگ می‌زنم ‌و از اتاق خارج می‌شوم، همان‌طور که مشغول پوشیدن کت‌ام هستم از شرکت خارج می‌شوم.
جلوی در خانه‌ که ترمز‌ می‌کنم و می‌ایستم، نگاه خسته‌ام به یک زن و مردِ جوان می‌خورد که دست در دست یک‌دیگر دارند و بلندبلند می‌خندند... مرد شوخی می‌کند و زن با چشمانی که از آن عشق‌سرازیر می‌شود می‌خندد و قربان صدقه قد و بالای همسرش می‌رود! آن‌قدر محو آن دو می‌شوم که نمی‌دانم کی رفتند و من هم‌چنان خیره آن نقطه هستم. قلب‌ام تیر می‌کشد و حالِ‌زار مرا خراب‌تر می‌کند... چرا ساحل این‌گونه قربان قد و بالای من نمی‌رفت؟! من چه چیزی از همسر آن زن کم داشتم؟!
دیوانه می‌شوم و با مشت محکم روی فرمان می‌کوبم و عربده می‌کشم... نمی‌دانم چه‌قدر مشت می‌کوبم و فریاد می‌کشم که خسته می‌شوم و بی‌رمق دست‌هایم را روی دور فرمان می‌گذارم، پیشانی‌ دردناک‌ام را هم وسط فرمان می‌گذارم. من از این‌گونه محبت‌ها هیچ‌وقت در زندگی‌ام ندیدم... هیچ‌وقت... با صدای گرفته‌ای زیرلب می‌گویم:
- خدایا قربون صدقه پیش‌کش ... اخه زمین به آسمون میاد اگه یکم این دختر با من نرم‌تر بشه؟!
حدود یک‌هفته از آن روز کذایی که دست روی او بلند کردم می‌گذرد... یک‌هفته‌ای که همانند زهر تلخ بود... ساحل دیگر آن ساحل قبلی نبود، کلمه‌هایی که به زبان‌‌ آورده‌بود در طول این یک‌هفته انگشت‌شمار بودند، نگاه می‌دزدید و حتی یک‌بار به منی که این‌گونه بی‌تاب چشمانش بودم نگاه نمی‌کرد.
نفس عمیقی می‌کشم و بازدمم را آه مانند بیرون می‌دهم... دیگر بس بود ساحل را به حال خود رها کردن، من به اندازه‌کافی به او فرصت برای تنهایی دادم و راحت‌اش گذاشتم‌.
کلید را در قفل می‌چرخانم و در را که باز می‌کنم بوی غذا روح‌خسته‌ام را غرق لذت می‌کند. بی‌قرار چشم در سالن پذیرایی می‌چرخانم تا قرارِ این روزهای‌ قلب‌ام را پیدا کنم اما وقتی در سالن نمی‌بینمش یقین پیدا می‌کنم که مانند یک‌هفته اخیر خودش را در اشپزخانه حبس کرده است... با این فکر به سمت آشپزخانه قدم بر‌می‌دارم اما وقتی آن‌جا هم نمی‌یابم‌اش نگران می‌شوم... نکند این دختر لجباز رفته باشد و مرا رها کرده باشد؟ با این فکر دیوانه می‌شوم و با گام‌های بلند خودم را به اتاقش می‌رسانم، در را با شتاب‌ هول می‌دهم که به دیوار بر‌خورد می‌کند، نیست... لعنتی این‌جا هم نیست... دوباره به سالن می‌روم که یک‌‌لحظه چشمم به در نیمه‌باز اتاق خودم می‌خورد، با گام‌های بلند خودم را به در اتاق می‌رسانم...
بوم...! قلبم لحظه‌ای از حرکت می‌ایستد و ناگهان وحشیانه شروع به تپیدن می‌کند.... دستم روی دست‌گیره در خشک می‌شود و چشمانم مجذوب صحنه مقابلم می‌شود... دختری با پوست‌ِسفید و موهای بلندِ مشکی‌ که تا روی کمرش ریخته‌ شده‌است و از نوک آن‌ها آب می‌چکد... حوله سفید و کوتاهی که به تن داشت، پاهای کشیده و خوش‌تراش‌اش و سر شانه‌های سفید‌ش را به نمایش گذاشته بود... عجب صحنه خانه خراب‌کنی...! شقیقه‌هایم نبض می‌زنند و سرِ داغم، گُر می‌گیرد وقتی می‌چرخد و موهای بلند‌ش تاب می‌خورند... چشمانِ خُمارم محو چشمانِ مشکی‌اش می‌شود که با وحشت خیره من است... لب باز می‌کند و می‌خواهد چیزی بگوید که وحشیانه به طرفش هجوم می‌آورم و تن لرزانش را میان بازوهایم اسیر می‌کنم. سی*ن*ه‌ام از هیجان و تپش‌های بی‌قرار قلب‌ام بالا و پایین می‌رود، ساحل به خودش می‌آید و تقلا می‌کند برای رهایی از حصارِ آغوشم... نه! دیگر نمی‌گذاشتم که او حتی یک‌ وجب هم از من دور شود... چرا این دختر نمی‌فهمید که طاقت دوری‌اش را ندارم؟!
صدای بغض‌دارش خون به جگرم می‌کند:
- تو... تورو خدا ولم کن... م... من نمی... نمی‌تونم...
چه چیزی در سر کوچکش بود این دختر؟! ... به‌خدا سوگند من وقتی او را در این موقعیت خانه‌ خراب‌کُن هم دیدم حتی لحظه‌ای فکر تاختن بر حریم‌اش از خیالم نگذشت! وقتی با مشت‌های کوچک و بی‌رمق‌اش روی سی*ن*ه‌ام می‌کوبد حصار بازوانم را محکم‌تر می‌کنم و بینی‌ام را روی موهای خیس‌اش می‌‌گذارم و عمیق بو می‌کشم... اگر بگویم مسـ*ـت آن بوی مدهوش کننده شدم باور می‌کنید؟! انگار از این حرکت من وحشت می‌کند که با بغض‌اش می‌ترکد و صدای هق‌هق‌اش سکوت اتاق را در هم می‌شکند. متعجب سر عقب می‌کشم و صورت خیس از اشک و چشمان قرمزش دلم را کباب می‌کند، سر پایین می‌آورم زیر گوشش زمزمه می‌کنم:
- هیس... نترس از من... کاری باهات ندارم.
کمی ارام می‌شود اما هم‌چنان اشک می‌ریزد و به خود می‌لرزد... من که گفتم آسیبی به او نمی‌زنم پس چرا آرام نمی‌گیرد؟! کلافه می‌شوم و رهایش می‌کنم؛ قدمی عقب می‌روم و چشمان‌ِ بی‌قرارم دوباره روی صورت خیس‌اش می‌نشیند که سر پایین می‌اندازد و نگاه می‌دزدد. کاش زبان‌ام می‌چرخید و می‌گفتم نکن عزیزکم... نکن! این‌طور مظلومانه اشک نریز آخر من طاقت اشک‌هایت را ندارم...! اما چه کنم که من محبت ندیده بودم و محبت کردن را بلد نبودم.
نفس عمیقی می‌کشم و دست بلند می‌کنم و حوله را کامل روی سرشانه‌هایش قرار می‌دهم، انگار از این کار من متعحب می‌شود که لحظه‌ای با حیرت نگاهم می‌کند و لب می‌گَزد... هیاهوی قلبِ بی‌تاب‌ام را نادیده می‌گیرم و برخلاف میل‌ام از اتاق خارج می‌شوم.
به حیاط می‌روم و خیره آسمانِ‌ابری و آلوده، زیر لب زمزمه می‌کنم:
- "عاشق کُشی، دیوانه کردن، مردم‌آزاری...
یک جفت چشم مشکی و این‌قدر کارایی؟!"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت نوزدهم
نفس عمیقی می‌کشم و چشم از حیاط بی‌روح خانه‌ام می‌گیرم و به سالن پذیرایی باز می‌گردم، روی مبل راحتی سفید‌رنگ جای می‌گیرم. سکوت طاقت‌فرسای خانه کلافه‌ام می‌کند... ناچارا کنترل تلوزیون را از روی میزعسلی مقابلم برمی‌دارم و شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کنم اما برنامه‌های همیشه تکراری و بی‌محتوا کلافه‌ترم می‌کند و زیرلب ناسزایی نثار شخصی مجهول می‌کنم و تلویزیون را خاموش می‌کنم... کلافه کنترل را روی میز عسلی می‌اندازم که صدای گوش‌خراشی تولید می‌کند. چرا ساحل از آن اتاق کذایی بیرون نمی‌امد؟!
بی‌حوصله پاهایم را بلند می‌کنم و روی میزعسلی می‌گذارم، سپس به پشتی مبل تکیه می‌دهم و چشمانم را دور تا دور خانه می‌چرخانم... تنها صفتی که برای این خانه مناسب بود، کلمه "ساده" بود! یک خانه متوسط در یک محله متوسط.... تزئینات سالن پذیرایی خلاصه می‌شد در مبل‌های راحتی سفید و پارکت‌های قهوه‌ای رنگ با کاغذ دیواری کرمی... همین! حتی در خانه من مجسمه یا تابلو‌های زینتی هم یافت نمی‌شد آخر من این‌قدر بی‌کار و خوش‌ذوق نبودم که برای این‌ چیز‌‌ها وقت بگذارم اما می‌دانستم که این خانه برای یک دختر بیست و سه‌ ساله زیادی خسته‌کننده است!

ساحل
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و چشم از آن تخت دونفره کذایی که وسط اتاق گذاشته می‌گیرم، یک انسانِ تنها به تخت دو نفره چه نیازی داشت؟ پوزخند تلخی روی لب‌های رنگ‌پریده‌ام نمایان می‌شود... تنها؟! چه‌قدر ساده‌لوح و ابله بودم که خیال می‌کردم این مرد کثیف تنها زندگی می‌کند! شاید قبل از من یک دختر بخت‌برگشته دیگر را اسیر کرده باشد و کارش را روی همین تختِ نفرین‌شده ساخته باشد... با این فکر بارِ دیگر چشمم را به تخت چوبی قهوه‌ای رنگ می‌دوزم و لب‌ام می‌گزم... دیگر تحمل ماندن در این اتاق را ندارم انگار زیادی هوایش خفه‌کننده‌ است... با یاداوری نیم‌ساعت قبل خون در رگ‌هایم یخ می‌بنند... تازه می‌فهمم وقتی می‌گویند "کاش زمین دهن باز کند و مرا ببلعد" یعنی چه...! چطور این‌قدر بی‌ملاحظه عمل کردم؟! چرا لحظه‌ای از خیالم نگذشت که امکان دارد رادان زودتر از روزهای قبل به خانه بیاید؟! هزاران‌بار لعنت بر منی که با دستان خودم گورم را کندم...!
دستان لرزانم را جلو می‌برم و دستگیره سرد و اهنی را می‌فشارم و آهسته در را باز می‌کنم، با تردید چشم می‌چرخانم و رادان را می‌بینم که پاهایش را روی میز عسلی گذاشته و روی مبل خوابش برده. در دل خدا را شکر می‌کنم که چشمان عجیب‌اش بسته‌اند و بازهم مرا زیر سنگینی نگاه‌شان لِه نمی‌کنند!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست‌ام

با نگاهی دیگر به در بسته اشپزخانه می‌گویم:
- باشه مامان جان... باشه.
- زود بیا... نصفه شبی تک و تنها راه نیفتی تو خیابون، آژانس بگیر.
نگرانی‌های مادر من هیچ‌وقت تمامی نداشت! برای بارهزارم باشه‌ای دیگر تحویل‌اش می‌دهم و بعداز خداحافظی تماس را قطع می‌کنم. تلفن همراهم را روی میزِ غذاخوری می‌گذارم و دوباره به در چوبی سفید رنگ اشپزخانه خیره می‌شوم؛ مادرم اصرار داشت که برای شام به آن‌جا بروم... رادان چه واکنشی نشان می‌داد به این دعوت دوباره؟! با صدای سوت کتری که جوش آمدن آب را اطلاع می‌دهد، به خودم می‌آیم و با اخم از پشت میز بلند می‌شوم و زیر کتری را خاموش می‌کنم. خم می‌شوم و از داخل کابینت لیوانی شیشه‌ای برمی‌دارم شروع به ریختن آب‌جوش می‌کنم، چرا واکنش رادان برای من مهم بود؟! اصلاً او چرا باید به رفتن من به خانه پدری‌ام واکنش نشان می‌داد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و یکم

با احساس سوزشش دستم رشته خیالم پاره می‌شود، اخ خفه‌ای می‌گویم و کتری را روی اجاق‌گاز خاموش می‌گذارم و سریع خودم را به سینک ظرف‌شویی می‌رسانم، شیر آب را باز می‌کنم و دست سوزناکم را زیر آب سرد می‌گیرم. آن‌قدر غرق افکاراتم بودم که نفهمیدم آب‌جوش را به جای لیوان روی دست خودم ریختم! با اخمی غلیظ شیرآب را می‌بندم، سوختگی دستم عمیق نبود فقط مقداری از انگشت اشاره‌ام قرمز شده بود و گزگز می‌کرد... با صدای باز شدن در سر بلند می‌کنم و قامت رادان را در چهار‌چوب در می‌بینم که با اخمی درهم خیره انگشت اشاره من است که با دست دیگرم گرفتمش... با همان ابروهای درهم می‌گوید:
- دستت چی‌شده؟
لب‌ام را با زبان تَر می‌کنم:
- چیزی نیست... حواسم نبود یکم آب‌جوش ریخت روش‌... فقط یکم قرمز شده.
نگاه‌اش را بالا می‌اورد و در چشمانم می‌دوزد، انگار که بِخواهد صحت حرفم را از چشمانم بخواند، با سوال ناگهانی‌ام خودم هم شوکه می‌شوم:
- چرا لباست رو عوض نکردی؟
انگار که فهمیده باشد از نگاه خیره‌اش دست‌پاچه شده‌ام و می‌خواهم بحث را عوض کنم با لبخند محوی لب می‌زند:
- کلاً یادم رفت... میرم عوض می‌کنم.
و بعد از اشپزخانه خارج می‌شود، به محض بیرون رفتن‌اش با کف دست به پیشانی‌ام می‌کوبم و با لحن خجالت زده لب می‌زنم:
- وای خدا آبروم رفت، الان فکر می‌کنه عاشق چشم ‌ابروش‌ شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و دوم

هوف کلافه‌ای‌ می‌کشم و از آشپزخانه خارج می‌شوم.
- خوب‌ شد؟!
با صدای رادان به طرفش برمی‌گردم که با قدم‌های همیشه محکم‌اش به طرفم می‌اید و سپس روی مبل دونفره مقابلم جای می‌گیرد، راستی گفته بودم که وقتی در شرکتش کار می‌کردم، همیشه عبوس و عصبی بود؟! حتی یک‌بار هم ندیده بودم که لبخند بزند اما حالا مقابل من نشسته بود با یک لبخند خیلی محو...! از همان‌هایی که تشخیص‌اش از خواندن دست‌خط پزشک‌های متخصص هم سخت‌تر است... سر تکان می‌دهم و با گیجی لب می‌زنم:
- چی؟!
گوشه چشم‌اش چین می‌خورد و اشاره به تیشرت مشکی و شلوار هم‌رنگش می‌کند:
- میگم خوب شد؟! لباس‌هام رو عوض کردم.
ابرو‌هایم در هم می‌روند و با تلخی می‌گویم:
- برای من فرقی نداره.
انگار لحن تلخ من به مزاج‌اش خوش نمی‌اید که لبخند محو‌ش کامل از بین می‌رود و با اخم خیره تلویزیون روشن می‌شود.
با تردید لب می‌زنم:
- خ...خب راستش من امشب می‌خوام برای شام برم خونه‌مون... مامان زنگ زد دعوتم کرد.
چشم از تلویزیون نمی‌گیرد و با همان حالت قبلی می‌گوید:
- نه!
گره ابروهایم عمیق‌تر می‌شود:
- میشه بگی چرا نه؟!
کلافه به طرفم بر می‌گردد و مستقیم در چشمانم خیره می‌شود و با جذبه همیشگی‌اش لب می‌زند:
- چون من میگم.
از آن‌جایی که می‌دانستم حرف این مرد یک‌ کلام است و با لج‌بازی نمی‌توانم حرفم را به کرسی بنشانم باشه‌ای زیر لب می‌گویم و بغ کرده به پشتی مبل تکیه می‌دهم و نگاه‌ام را به تلویزیون می‌دوزم و در دل بد و بی‌راهی نثار خودخواهی و ظالمی‌اش می‌کنم.
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد که صدای مردانه‌اش باعث می‌شود چشمان خسته‌ام را به چهره کلافه‌اش بدوزم:
- باشه... برو.
متعجب لب می‌زنم:
- برم؟!
کلافه دستی به ته‌ریش‌هایش می‌کشد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- اره دیگه... ولی ساعت یازده شب باید برگردی.
لبخندی محو مهمان لب‌هایم می‌شود و به نشانه تایید سر تکان می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و سوم

شال طوسی رنگم را روی سرم مرتب می‌کنم و کیف‌ام را از روی تختِ تک نفره‌ام برمی‌دارم‌ و به سرعت بعد از قفل کردن درها از خانه خارج می‌شوم.
درِ سمت شاگرد پژوی مشکی رنگ رادان را باز می‌کنم و روی صندلی جای‌ می‌گیرم... همیشه برایم سوال بود که چرا مدیرعامل شرکت ما یک ماشین ساده و معمولی دارد؟! اما وقتی خانه‌ ساده‌ترش را دیدم سوالم رنگ باخت و حیرت جایش را گرفت...!
نگاه از خیابان پر از اتومبیل می‌گیرم و چشمانم بدون اجازه من می‌چرخند و روی رادان توقف می‌کنند که ارنج دست چپش را روی پنجره گذاشته و هر چند لحظه یک‌‌بار همان دست چپش را به ته‌ریش هایش می‌کشد و با دست راستش فرمان را می‌چرخاند و گاهی هم با همان دستش دنده را عوض می‌کند. راستی چرا این مرد همیشه سیاه‌پوش بود؟! تمام لباس‌هایش تیره رنگ بودند و برای جوانی به این سن و سال لباس‌های این‌قدر تیره کمی عجیب است... به قول مادرم دل ادم می‌پوسد با سیاهی.... ناخواسته پوزخندی می‌زنم و آن روی خبیث درونم فریاد می‌زند:
- مگر رادان دل هم دارد؟!
با صدای رادان رشته‌ افکارم پاره می‌شود و با گیجی به او زل می‌زنم که با یک لبخند محو مختص به خودش خیره من است:
- اگه نگاه کردن‌هات تموم شد، رسیدیم می‌تونی بری.
نمی‌دانم سِحر برقِ چشمانش بود یا چشمانِ براقش که هوش از سرم پراند و لحظه‌ای مرا از خود بی‌خود کرد... چشم می‌دزدم از مهمان سرزده این روزهایم و با گیجی لب می‌زنم:
- چی؟!
و امان از چشمان سرکش‌ام که دوباره بدون اذن من روی چشمان چراغانی مرد کنارم می‌نشینند:
- می‌گم رسیدیم...
دست با بالا می‌اورد و به درب خانه‌مان اشاره می‌کند:
- اینم خونه‌تون.
نگاه می‌گیرم و بدون خداحافظی از ماشین پیاده می‌شوم، حالِ عجیب‌ام زیادی با منِ همیشه حواس‌جمع در تضاد بود... با دست سردم زنگ ایفون را می‌فشارم که بعد از چند لحظه‌ در باز می‌شود. داخل حیاط می‌روم و فوراً در را می‌بندم و به آن تکیه می‌زنم، چشم فرو می‌بندم و پشت پلک‌های تاریکم تصویر صورت مرد عجیب زندگی‌ام نقش می‌ببندد... راستی گفته بودم این لبخند ناآشنا و مختص به خودش زیادی به چشمانِ تاریکش می‌آمد؟! انگار چراغانی می‌کرد جنگل سبز و تاریک چشمانش را.... تصویر پشت پلک‌هایم لبخند می‌زند و با چین خوردن گوشه چشم‌اش، چیزی درون من سقوط می‌کند...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و چهارم

-ساحل؟!
صدای مادرم مرا از دنیای خیالم بیرون می‌کشد:
- وا... دختر چرا نمیای تو؟
لبخند می‌زنم:
- چشم شما برو تو منم اومدم.
لحظه‌ای مشکوک نگاهم می‌کند و سپس پشت به من می‌کند و در حال رفتن به خانه با خودش غر می‌زند:
- یه‌دونه دختر داشتیم دلمون خوش بود این یکی حداقل سالمه اون‌ هم خل شد.
خنده بلندی می‌کنم که مادرم شاکی به طرفم بر می‌گردد و بلافاصله می‌گویم:
- مامان شنیدم‌ها...
حرف کامل نشده که با صدای در از جایم می‌پرم و بهت‌زده زل می‌زنم به در که مادرم با تاسف می‌گوید:
- لا اله الا الله... دِ در رو باز کن دختر.
سرتکان می‌دهم و در را باز می‌کنم که رادان سر بالا می‌آورد و با صدای مردانه‌اش خیره به چشمانم زمزمه می‌کند:
- گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی.
دست راستش را بالا می‌اورد و تلفن‌همراهم را مقابلم می‌گیرد.
بدون حرف سر تکان می‌دهم و گوشی را از دستش می‌گیرم که مادرم از ته حیاط می‌گوید:
- کیه مادر؟!
سر برمی‌گردانم و با صدای نسبتاً بلندی می‌گویم:
- گوشیم را تو ماشین جا گذاشته بودم... رادان آوردش.
مادرم هول زده پاسخ می‌دهد:
- خب مادر بگو بیاد تو زشته دم در.
می‌خواهم مخالفت کنم که خودش جلو می‌آید و مرا کنار می‌زند و درحال صاف کردن چادر گل‌گلی‌اش با لحن مهربانی رو به رادان می‌گوید:
- سلام پسرم بیا تو زشته جلو در... شکر خدا یه لقمه نون هست دور هم می‌خوریم.
آن‌لحظه دلم می‌خواست فریاد بزنم که مادر من این چه کاری‌ است می‌کنی... مهمان؟! آن‌هم رادان؟! انگار یادت رفته این مرد چه کسی است...!
رادان سر پایبن می‌اندازد و پاسخ مادرم را می‌دهد:
- ممنون حاج‌خانوم ایشالله یه وقت دیگه خدمت می‌رسم، الان جمع‌تون خوانوادگیه درست نیست مزاحم شم.
بعد از مدت‌ها، مثل همان روزها که کارمند شرکتش بودم، عقل و شعورش را تحسین می‌کنم... نمی‌دانم چرا این مادر من امروز قصد جان به لب کردنم را دارد که بازهم با اصرار می‌گوید:
- این چه حرفیه پسرم... درِ این خونه همیشه به روی مهمون باز بوده... مهمون مزاحم نیست حبیب خداست.
و بعد کنار می‌رود دوباره تعارف می‌زند:
- بیا تو پسر... خوش اومدی.
رادان لحظه‌ای چشم از مادرم می‌گیرد و به من نگاه می‌کند و سپس یالله بلندی می‌گوید و داخل می‌شود.
وقتی کمی دور می‌شوند با استرس زیر لب می‌گویم:
- خدایا خودت امشب رو به خیر بگذرون.
سپس خودم هم دنبال آن‌ها روانه می‌شوم...
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و پنجم

رادان
کفش‌های مشکی‌ام را به نوبت با پای مخالف در می‌آورم و با اینکه می‌‌دانم در خانه نامحرمی وجود ندارد، طلق عادت دیرینه‌ام یالله بلندی می‌گویم و بعد از ریحان خانم وارد می‌شوم. از لحظه‌ای که به این خانه آمدم چشمم مجذوب زیبایی‌های کمیابش شد! ابتدا حیاط کوچک و قدیمی‌اش که بیشتر دیوار‌های اجری‌اش با برگ پهن و سبز درختان انگور پوشیده شده بود و مابقی حیاط هم با گل‌های محمدی صورتی مزین شده بود که بوی محشرش کل حیاط را احاطه کرده بود...
با صدای بفرمایید گفتن ریحانه خانم به خودم می‌آیم و راهوی کوچک ورودی را که پر از گلدان‌های ریز و درشت است را رد می‌کنم.
به پذیرایی که می‌رسم محو این خانه کوچک اما با صفا می‌شوم! دو فرش‌ ساده و ارزان قیمت اما تمیز و زیبا همراه با پشتی‌هایی قهوه‌ای رنگ همانند فرش‌ها... تابلو‌ فرش وان‌ یکاد و دو قاب عکس بزرگ از عکس‌های خانوادگی که روی دیدار سفید رنگِ گچی نصب شده‌اند و گل ریز و درشت با گلدان‌های سفالی و طرح‌دار که گوشه و کنار خانه را آراسته‌اند، خانه کوچکشان را زیباتر کرده‌ است.
- پسرم برو بشین تا برات یه چایی لب‌سوز بیارم خستگیت در بره.
سرم را به سمت راست می‌چرخانم و چشمانم روی صورت نورانی و کمی چروکیده ریحانه خانم می‌نشیند:
- راضی به زحمت نیستم حاج‌خانم.
لبخندی می‌زند و با صدای گرمش پاسخ‌ام را می‌دهد:
- تعارف نداریم که پسر، راحت باش.
واقعاً قلبم شاد می‌شود ار صمیمیت مادرانه‌اش اما هرچه سعی می‌کنم لبخند بزنم موفق نمی‌شوم و فقط کمی لب‌هایم کش می‌آید و این مرا کلافه می‌کند!
با قدم های بلند می‌روم و به یکی از پشتی‌ها تکیه می‌زنم که ساحل و مادرش شانه به شانه هم به آشپزخانه می‌روند، باز دل بی‌جنبه من ضعف می‌رود برای قد و بالای ساحل!
به محض بلند کردن سرم چشمم به دختر بچه کوچکی می‌خورد که در اتاق قایم شده و سر کوچکش را بیرون اورده و با چشمان عسلی و زیبایش خیره من است. چشمک ریزی می‌زنم که لبخند شیرینی روی صورت سفید و زیبایش نمایان می‌شود.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت بیست و ششم

با صدای ریحانه خانم ناچارا چشم از آن فرشته‌کوچک می‌گیرم و خیره ریحانه خانم می‌شوم که سینی چای به دست سمت می‌آید:
- ساحل قند رو یادم رفت مادر، بی‌زحمت بیارش.
به من که می‌رسد خم می‌شود و سینی چای را که مزین به استکان‌های کمر باریک و زیبا است را مقابلم می‌گیرد و بفرمایید اهسته‌ای می‌گوید.
یکی از چای‌های خوش‌رنگ را برمی‌دارم و تشکر می‌کنم، ریحانه‌خانم هم لبخند گرمی‌ می‌زند و کمی ‌آن‌طرف‌تر می‌نشیند.
ساحل که قندان به دست از درگاه اشپزخانه خارج می‌شود قلب بی‌جنبه‌ام دوباره بالا و پایین می‌پرد... گفته بودم که چه‌قدر با این تیشرت سفید و شلوارجین یخی خواستی‌تر شده بود؟!
خیره به چشمان بی‌قرارم خم می‌شود و قندان سفید رنگ را مقابلم می‌گذارد اما قلب من میان پیج و تاب موهای دم‌اسبی‌اش گیر می‌‌کند...!
چشم از چشمان مجنونم می‌گیرد و کمی عقب‌تر می‌رود و کنار مادرش جای می‌گیرد اما چشمان منِ هم‌چنان پیِ موهای مشکی‌اش است...
- اِ ستاره؟! تو چرا اونجا قایم شدی؟! بیا ببینمت زلزله... خجالت نکش.
با این حرف ساحل چشم موهایش می‌گیرم و به ستاره کوچک می‌دوزم که با لبی غنچه شده و سری پایین قدم‌زنان به سمت ساحل می‌رود. وقتی به ساحل می‌رسد روبه رویش می‌ایستد و با همان لبان غنچه شده اخم می‌کند و خیره چهره متعجب ساحل می‌شود، با صدای نازک و بچگانه‌اش از میان لب‌های جمع شده‌اش می‌گوید:
- من زلزله نیستم‌ها آجی‌خان.
با این حرف ستاره ساحل و مادرش خنده بلندی می‌کنند و لب‌های من هم کمی کش می‌آیند! عجب دختربچه شیرین‌زبان و بامزه‌ای...
ساحل که خنده‌اش تمام می‌شود دست بالا می‌اورد و ستاره را در آغوش می‌فشارد و بوسه‌ای روی گونه سفیدش می‌زند، سپس او را روی پاهایش می‌نشاند و شروع به بافتن موهای طلایی و بلندش می‌کند. عجب تفاوتی میان دو خواهر بود... ساحل کاملاً چشم ابرو مشکی بود و ستاره بور و روشن! سهیل تنها پسر خانواده هم که ترکیبی از این دو بود، موهای خرمایی و چشمان قهوه‌ای تیره
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین