- Aug
- 156
- 4,242
- مدالها
- 2
پارت هجدهم
رادان
ایستاده با مشت روی میز قهوهای رنگم میکوبم و با فریاد میگویم:
- جمع کنید خودتون رو... خیرسرتون مهندسین!
و بعد با پوزخند تحقیرآمیزی به نقشهها و اتودهای روی میز اشاره میکنم:
- متاسفم واقعاً... عین دانشجوهای ترم اولی کار میکنید! انگارنهانگار که هرکدومتون حداقل سهسال سابقه کار دارید.
عصبی انگشتاشارهام را به سمتشان میگیرم و تهدیدوار تکان میدهم:
- وای به حالتون اگه دفعه بعد این آشغالها رو تحویل من بدید...!
کتام مشکیام را از پشتی صندلی چنگ میزنم و از اتاق خارج میشوم، همانطور که مشغول پوشیدن کتام هستم از شرکت خارج میشوم.
جلوی در خانه که ترمز میکنم و میایستم، نگاه خستهام به یک زن و مردِ جوان میخورد که دست در دست یکدیگر دارند و بلندبلند میخندند... مرد شوخی میکند و زن با چشمانی که از آن عشقسرازیر میشود میخندد و قربان صدقه قد و بالای همسرش میرود! آنقدر محو آن دو میشوم که نمیدانم کی رفتند و من همچنان خیره آن نقطه هستم. قلبام تیر میکشد و حالِزار مرا خرابتر میکند... چرا ساحل اینگونه قربان قد و بالای من نمیرفت؟! من چه چیزی از همسر آن زن کم داشتم؟!
دیوانه میشوم و با مشت محکم روی فرمان میکوبم و عربده میکشم... نمیدانم چهقدر مشت میکوبم و فریاد میکشم که خسته میشوم و بیرمق دستهایم را روی دور فرمان میگذارم، پیشانی دردناکام را هم وسط فرمان میگذارم. من از اینگونه محبتها هیچوقت در زندگیام ندیدم... هیچوقت... با صدای گرفتهای زیرلب میگویم:
- خدایا قربون صدقه پیشکش ... اخه زمین به آسمون میاد اگه یکم این دختر با من نرمتر بشه؟!
حدود یکهفته از آن روز کذایی که دست روی او بلند کردم میگذرد... یکهفتهای که همانند زهر تلخ بود... ساحل دیگر آن ساحل قبلی نبود، کلمههایی که به زبان آوردهبود در طول این یکهفته انگشتشمار بودند، نگاه میدزدید و حتی یکبار به منی که اینگونه بیتاب چشمانش بودم نگاه نمیکرد.
نفس عمیقی میکشم و بازدمم را آه مانند بیرون میدهم... دیگر بس بود ساحل را به حال خود رها کردن، من به اندازهکافی به او فرصت برای تنهایی دادم و راحتاش گذاشتم.
کلید را در قفل میچرخانم و در را که باز میکنم بوی غذا روحخستهام را غرق لذت میکند. بیقرار چشم در سالن پذیرایی میچرخانم تا قرارِ این روزهای قلبام را پیدا کنم اما وقتی در سالن نمیبینمش یقین پیدا میکنم که مانند یکهفته اخیر خودش را در اشپزخانه حبس کرده است... با این فکر به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم اما وقتی آنجا هم نمییابماش نگران میشوم... نکند این دختر لجباز رفته باشد و مرا رها کرده باشد؟ با این فکر دیوانه میشوم و با گامهای بلند خودم را به اتاقش میرسانم، در را با شتاب هول میدهم که به دیوار برخورد میکند، نیست... لعنتی اینجا هم نیست... دوباره به سالن میروم که یکلحظه چشمم به در نیمهباز اتاق خودم میخورد، با گامهای بلند خودم را به در اتاق میرسانم...
بوم...! قلبم لحظهای از حرکت میایستد و ناگهان وحشیانه شروع به تپیدن میکند.... دستم روی دستگیره در خشک میشود و چشمانم مجذوب صحنه مقابلم میشود... دختری با پوستِسفید و موهای بلندِ مشکی که تا روی کمرش ریخته شدهاست و از نوک آنها آب میچکد... حوله سفید و کوتاهی که به تن داشت، پاهای کشیده و خوشتراشاش و سر شانههای سفیدش را به نمایش گذاشته بود... عجب صحنه خانه خرابکنی...! شقیقههایم نبض میزنند و سرِ داغم، گُر میگیرد وقتی میچرخد و موهای بلندش تاب میخورند... چشمانِ خُمارم محو چشمانِ مشکیاش میشود که با وحشت خیره من است... لب باز میکند و میخواهد چیزی بگوید که وحشیانه به طرفش هجوم میآورم و تن لرزانش را میان بازوهایم اسیر میکنم. سی*ن*هام از هیجان و تپشهای بیقرار قلبام بالا و پایین میرود، ساحل به خودش میآید و تقلا میکند برای رهایی از حصارِ آغوشم... نه! دیگر نمیگذاشتم که او حتی یک وجب هم از من دور شود... چرا این دختر نمیفهمید که طاقت دوریاش را ندارم؟!
صدای بغضدارش خون به جگرم میکند:
- تو... تورو خدا ولم کن... م... من نمی... نمیتونم...
چه چیزی در سر کوچکش بود این دختر؟! ... بهخدا سوگند من وقتی او را در این موقعیت خانه خرابکُن هم دیدم حتی لحظهای فکر تاختن بر حریماش از خیالم نگذشت! وقتی با مشتهای کوچک و بیرمقاش روی سی*ن*هام میکوبد حصار بازوانم را محکمتر میکنم و بینیام را روی موهای خیساش میگذارم و عمیق بو میکشم... اگر بگویم مسـ*ـت آن بوی مدهوش کننده شدم باور میکنید؟! انگار از این حرکت من وحشت میکند که با بغضاش میترکد و صدای هقهقاش سکوت اتاق را در هم میشکند. متعجب سر عقب میکشم و صورت خیس از اشک و چشمان قرمزش دلم را کباب میکند، سر پایین میآورم زیر گوشش زمزمه میکنم:
- هیس... نترس از من... کاری باهات ندارم.
کمی ارام میشود اما همچنان اشک میریزد و به خود میلرزد... من که گفتم آسیبی به او نمیزنم پس چرا آرام نمیگیرد؟! کلافه میشوم و رهایش میکنم؛ قدمی عقب میروم و چشمانِ بیقرارم دوباره روی صورت خیساش مینشیند که سر پایین میاندازد و نگاه میدزدد. کاش زبانام میچرخید و میگفتم نکن عزیزکم... نکن! اینطور مظلومانه اشک نریز آخر من طاقت اشکهایت را ندارم...! اما چه کنم که من محبت ندیده بودم و محبت کردن را بلد نبودم.
نفس عمیقی میکشم و دست بلند میکنم و حوله را کامل روی سرشانههایش قرار میدهم، انگار از این کار من متعحب میشود که لحظهای با حیرت نگاهم میکند و لب میگَزد... هیاهوی قلبِ بیتابام را نادیده میگیرم و برخلاف میلام از اتاق خارج میشوم.
به حیاط میروم و خیره آسمانِابری و آلوده، زیر لب زمزمه میکنم:
- "عاشق کُشی، دیوانه کردن، مردمآزاری...
یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟!"
رادان
ایستاده با مشت روی میز قهوهای رنگم میکوبم و با فریاد میگویم:
- جمع کنید خودتون رو... خیرسرتون مهندسین!
و بعد با پوزخند تحقیرآمیزی به نقشهها و اتودهای روی میز اشاره میکنم:
- متاسفم واقعاً... عین دانشجوهای ترم اولی کار میکنید! انگارنهانگار که هرکدومتون حداقل سهسال سابقه کار دارید.
عصبی انگشتاشارهام را به سمتشان میگیرم و تهدیدوار تکان میدهم:
- وای به حالتون اگه دفعه بعد این آشغالها رو تحویل من بدید...!
کتام مشکیام را از پشتی صندلی چنگ میزنم و از اتاق خارج میشوم، همانطور که مشغول پوشیدن کتام هستم از شرکت خارج میشوم.
جلوی در خانه که ترمز میکنم و میایستم، نگاه خستهام به یک زن و مردِ جوان میخورد که دست در دست یکدیگر دارند و بلندبلند میخندند... مرد شوخی میکند و زن با چشمانی که از آن عشقسرازیر میشود میخندد و قربان صدقه قد و بالای همسرش میرود! آنقدر محو آن دو میشوم که نمیدانم کی رفتند و من همچنان خیره آن نقطه هستم. قلبام تیر میکشد و حالِزار مرا خرابتر میکند... چرا ساحل اینگونه قربان قد و بالای من نمیرفت؟! من چه چیزی از همسر آن زن کم داشتم؟!
دیوانه میشوم و با مشت محکم روی فرمان میکوبم و عربده میکشم... نمیدانم چهقدر مشت میکوبم و فریاد میکشم که خسته میشوم و بیرمق دستهایم را روی دور فرمان میگذارم، پیشانی دردناکام را هم وسط فرمان میگذارم. من از اینگونه محبتها هیچوقت در زندگیام ندیدم... هیچوقت... با صدای گرفتهای زیرلب میگویم:
- خدایا قربون صدقه پیشکش ... اخه زمین به آسمون میاد اگه یکم این دختر با من نرمتر بشه؟!
حدود یکهفته از آن روز کذایی که دست روی او بلند کردم میگذرد... یکهفتهای که همانند زهر تلخ بود... ساحل دیگر آن ساحل قبلی نبود، کلمههایی که به زبان آوردهبود در طول این یکهفته انگشتشمار بودند، نگاه میدزدید و حتی یکبار به منی که اینگونه بیتاب چشمانش بودم نگاه نمیکرد.
نفس عمیقی میکشم و بازدمم را آه مانند بیرون میدهم... دیگر بس بود ساحل را به حال خود رها کردن، من به اندازهکافی به او فرصت برای تنهایی دادم و راحتاش گذاشتم.
کلید را در قفل میچرخانم و در را که باز میکنم بوی غذا روحخستهام را غرق لذت میکند. بیقرار چشم در سالن پذیرایی میچرخانم تا قرارِ این روزهای قلبام را پیدا کنم اما وقتی در سالن نمیبینمش یقین پیدا میکنم که مانند یکهفته اخیر خودش را در اشپزخانه حبس کرده است... با این فکر به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم اما وقتی آنجا هم نمییابماش نگران میشوم... نکند این دختر لجباز رفته باشد و مرا رها کرده باشد؟ با این فکر دیوانه میشوم و با گامهای بلند خودم را به اتاقش میرسانم، در را با شتاب هول میدهم که به دیوار برخورد میکند، نیست... لعنتی اینجا هم نیست... دوباره به سالن میروم که یکلحظه چشمم به در نیمهباز اتاق خودم میخورد، با گامهای بلند خودم را به در اتاق میرسانم...
بوم...! قلبم لحظهای از حرکت میایستد و ناگهان وحشیانه شروع به تپیدن میکند.... دستم روی دستگیره در خشک میشود و چشمانم مجذوب صحنه مقابلم میشود... دختری با پوستِسفید و موهای بلندِ مشکی که تا روی کمرش ریخته شدهاست و از نوک آنها آب میچکد... حوله سفید و کوتاهی که به تن داشت، پاهای کشیده و خوشتراشاش و سر شانههای سفیدش را به نمایش گذاشته بود... عجب صحنه خانه خرابکنی...! شقیقههایم نبض میزنند و سرِ داغم، گُر میگیرد وقتی میچرخد و موهای بلندش تاب میخورند... چشمانِ خُمارم محو چشمانِ مشکیاش میشود که با وحشت خیره من است... لب باز میکند و میخواهد چیزی بگوید که وحشیانه به طرفش هجوم میآورم و تن لرزانش را میان بازوهایم اسیر میکنم. سی*ن*هام از هیجان و تپشهای بیقرار قلبام بالا و پایین میرود، ساحل به خودش میآید و تقلا میکند برای رهایی از حصارِ آغوشم... نه! دیگر نمیگذاشتم که او حتی یک وجب هم از من دور شود... چرا این دختر نمیفهمید که طاقت دوریاش را ندارم؟!
صدای بغضدارش خون به جگرم میکند:
- تو... تورو خدا ولم کن... م... من نمی... نمیتونم...
چه چیزی در سر کوچکش بود این دختر؟! ... بهخدا سوگند من وقتی او را در این موقعیت خانه خرابکُن هم دیدم حتی لحظهای فکر تاختن بر حریماش از خیالم نگذشت! وقتی با مشتهای کوچک و بیرمقاش روی سی*ن*هام میکوبد حصار بازوانم را محکمتر میکنم و بینیام را روی موهای خیساش میگذارم و عمیق بو میکشم... اگر بگویم مسـ*ـت آن بوی مدهوش کننده شدم باور میکنید؟! انگار از این حرکت من وحشت میکند که با بغضاش میترکد و صدای هقهقاش سکوت اتاق را در هم میشکند. متعجب سر عقب میکشم و صورت خیس از اشک و چشمان قرمزش دلم را کباب میکند، سر پایین میآورم زیر گوشش زمزمه میکنم:
- هیس... نترس از من... کاری باهات ندارم.
کمی ارام میشود اما همچنان اشک میریزد و به خود میلرزد... من که گفتم آسیبی به او نمیزنم پس چرا آرام نمیگیرد؟! کلافه میشوم و رهایش میکنم؛ قدمی عقب میروم و چشمانِ بیقرارم دوباره روی صورت خیساش مینشیند که سر پایین میاندازد و نگاه میدزدد. کاش زبانام میچرخید و میگفتم نکن عزیزکم... نکن! اینطور مظلومانه اشک نریز آخر من طاقت اشکهایت را ندارم...! اما چه کنم که من محبت ندیده بودم و محبت کردن را بلد نبودم.
نفس عمیقی میکشم و دست بلند میکنم و حوله را کامل روی سرشانههایش قرار میدهم، انگار از این کار من متعحب میشود که لحظهای با حیرت نگاهم میکند و لب میگَزد... هیاهوی قلبِ بیتابام را نادیده میگیرم و برخلاف میلام از اتاق خارج میشوم.
به حیاط میروم و خیره آسمانِابری و آلوده، زیر لب زمزمه میکنم:
- "عاشق کُشی، دیوانه کردن، مردمآزاری...
یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟!"
آخرین ویرایش: