جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,420 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و هفتم

ساحل


با صدای وحشتناک خورد شدن گلدان کریستال فریاد بلندی از روی هراس می‌کشم، با وحشت سر‌بلند می‌کنم که چشمم به رادان می‌خورد که جلوی در ایستاده و با صورتی قرمز و رگ‌های متورم که از فرط خشم بیرون زده‌اند خیره‌ من است!
اگر بگویم با دیدن چشمان خشمگین‌اش زهره نترکانده‌ام دروغ گفته‌ام... زبانم از ترس بند می‌آید اما سعی می‌کنم تا اوضاع خراب‌تر از این نشده حرفی بزنم:
- م... من... چی... چیز...
با نعره وحشتناکش چهارستون خانه به لرزه ‌می‌افتد چه برسد به منِ ترسیده!
بار دیگر نعره می‌کشد:
- حروم‌زاده... می‌کشمت!
و ناگهان سمت مهران حمله می‌کند که متحیر ایستاده است، آن‌قدر وحشیانه یقه تیشرت آبی‌اش را در چنگ می‌گیرد که که از روی ترس جیغ بلندی می‌کشم!
مشت بزرگ‌اش را بالا می‌آورد و ناگهان با تمام زورش در صورت مهران می‌کوبد که با آخ بلندی از روی درد پخش زمین می‌شود و خون از بینی از استخوانی‌اش جاری می‌شود، صدای نفس‌های بلند و به شماره افتاده رادان از روی خشم، آمیخته می‌شود با ناله‌های‌ خفه و دردمند مهران!
رادان کت طوسی و تنگ‌اش را از تن در می‌آورد و گوشه‌ای پرتاب می‌کند، دوباره می‌خواهد به سوی مهران حمله‌ور شود که فریاد بلندی می‌کشم:
- نــــــــــه!
و به سمت رادان می‌جهم و بازوی بزرگش را چنگ می‌زنم تا مانع فرود آوردن مشت بعدی‌اش در صورت مهران شوم اما زور اندک من مانع نمی‌شود و او مشت سنگین‌اش را بار دیگر در صورت مهرانِ دردمند فرود می‌آورد!
با التماس بازو‌‌اش را چنگ می‌کشم که دست از مشت کوبیدن در صورت مهران بیچار‌ه بردارد اما گویی صدایم را نمی‌شنود.
آن‌قدر در صورت مهران مشت می‌کوبد که خون تمام صورت‌اش را در بر می‌گیرد... وقتی برای متوقف کردنش به هر دری می‌زنم و نمی‌توانم مانع‌اش شوم از عجز بغضم می‌ترکد و صدای گریه‌های بلندم در خانه می‌پیچد!
این‌بار یقه مهران را چنگ می‌زند و با وحشیانه‌ترین حالت ممکن بلندش می‌کند و تن لاغرش را به دیوار می‌کوبد!
به پشت تنومندش مشت می‌کوبم و فریاد می‌زنم:
- حیـــــوون... کشتیـــــش ولش کـــــن... پسر دایـــــیـــــمه... میـــــفهمی؟!
ناگهان مهران نیمه‌جان را رها می‌کند که دوباره نقش زمین می‌شود و در کسری از ثانیه سمت من برمی‌گردد و با پشت دست درهانم می‌کوبد!
هق‌‌هق‌هایم در گلو خفه می‌شود و نگاهم خیره به گردن قرمز و رگ‌های متورم‌اش می‌ماند... مزه خون که در دهانم جاری می‌شود از بُهت خارج می‌شوم و مغزم شروع به تحلیل اتفاقی که افتاد، می‌کند!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و هشتم


رادان دست روی من بلند کرد؟! کسی در سرم با نیشخند می‌گوید:
- مگر بار اولش بود؟!
خنده هیسترینگ و با صدایم فضا را پر می‌کند! چند قدم روبه‌عقب می روم و سرم را ناباور به چپ و راست تکان می‌دهم.
نه نبود... بار اولش نبود... دیوار‌های این خانه شاهد بودند که بار اولش نبود!
خنده هیسترینگم روی دهانم می‌ماسد و قطره اشکی داغ روی صورت سردم جاری می‌شود که بند‌بند صورتم را می‌سوزاند!
با صدای بغض دارم زمزمه می‌کنم:
- تو حیوونی... حیـــــوون! حالم ازت بهم می‌خوره.
نگاه نفرت بارم را از چشمان بهت زده و قرمزش می‌گیرم و با چند قدم بلند خودم را به مهران نیمه جان می‌رسانم که با ناله‌هایی خفه‌ای می‌کند و تن نیمه‌جانش به دیوار تکیه زده‌ است.
با بغض نامش را صدا می‌زنم:
- مهران؟! بلندشو.
با گوشه شال سرمه‌ای که به سر دارم، کمی از خونِ زیاد گوشه لبش را پاک می‌کنم سپس دست زیر کتف‌اش می‌برم و سعی می‌کنم تن کوفته‌اش را بلند کنم.
- من شرمنتده‌ام... پاشو مهران... بلند شو از این جهنم بریم.
بار دیگر صدای عربده وحشتناکش خانه را می‌لرزاند:
- تو قلـــــط می‌کنی بری! تو بیـــــخود می‌کنی بری!
خونم در رگ‌هایم می‌جوشد... هرچه در برابرش سکوت کردم و او بی‌رحمانه بر من و زندگی‌ام تاخت، بس بود!
من نیز همانند خودش فریاد می‌کشم:
- فکر کردی کی هستی؟! هان؟ چیکاره‌ای که به خودت اجازه میدی این‌قدر بقیه رو عذاب بدی؟ گول زور بازوت رو خوردی؟! یا دلت رو به پول‌هات خوش کردی؟ تو واسه من یه حیـــــوون بیشتر نی‌‌‌...
وقتی با چشمان خشمگینش که از آن‌ها خون می‌چکد به طرفم هجوم می‌آورد باقی سخن‌ام در گلویم خفه می‌شود... وحشیانه بازوی نحیف‌ام را در میان پنجه‌های قوی‌اش می‌گیرد و مرا دنبال خودش می‌کشد... با دست آزادم به بدن تنومندش مشت می‌زنم و با فریاد می‌گویم:
- ولـــــم کـــــن!
اما او بی‌اعتنا به جلز و ولز زدن‌های من مرا‌ همچو عروسک خیمه‌شب‌بازی می‌کشد و به اتاق می‌برد، در را محکم روی هم می‌کوبد و مرا محکم هل می‌دهد که تعادلم را از دست می‌دهم و نقش زمین می‌شوم!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت چهل و نهم

می‌خواهم دوباره چیزی بگویم و سرکشی‌هایم را از سر بگیرم که او پیش دستی می‌کند:
- می‌خوای بری نه؟!
اگر بگویم جنونی آنی او را در بر گرفته، بی‌راه نگفتم!‌ دیگر نمی‌شناختمش... من این چشمان ترسناک را که برق عجیبی آن‌ها را در بر گرفته بود را نمی‌شناختم! من این مرد به سیم آخر زده را نمی‌شناختم! رادانِ همیشه آرام و با اقتدارِ قبل کجا و این مردِ مجنون و دیوانه کجا!
پیراهن سفیدِ مزین به خون‌های سرخ‌اش و چشمانِ وحشتناکش بیشتر به بیمار‌های از تیمارستان گریخته شبیه‌اش می‌کردند تا یک مرد خشمگین!
وقتی می‌بیند پاسخی به سوالش نمی‌دهم، خنده‌ عصبی‌ بلندی می‌کند و پس‌از اتمام خنده دیوانه‌وارش، شروع به تا‌ کردن آستین‌های پیراهنِ سفیدش می‌کند؛ آستینِ دستِ راستش را که تا روی ساعد تا می‌کند، سراغ آستین بعدی می‌رود پس از تا کردنش دوباره سر بلند می‌کند و چشمانِ قرمزش را که از آن‌ها جنون می‌بارید خیره صورت رنگ‌پریده من می‌کند.
قدم که جلو می‌گذارد وحشت می‌کنم و بی‌اختیار همان‌طور که نشسته‌ام عقب می‌روم، نمی‌دانم عقب رفتن و دور شدنم را پای‌ چه چیزی می‌گذارد که برزخی‌تر می‌شود و این‌بار بلند‌تر و دیوانه‌وارتر از قبل می‌خندد!
نیشخند تلخی بی‌اختیار روی لب‌هایم می‌نشیند! چه چیزی را می‌خواهی با این خنده‌های دیوانه‌وار، پنهان کنی مرد؟!
انگار نیشخند زهر‌آگین‌ام زیادی برایش گران تمام می‌شود که به سمتم هجوم می‌آورد و یقه شومیز سفیدم در پنجه می‌گیرد و مرا از جای بلند می‌کند و سپس وحشیانه به دیوار می‌کوبد!
لب‌ می‌گزم و تمام تلاشم را می‌کنم که حتی آخ کوچکی هم نگویم...
سر خم می‌کند و رخسار ترسناکش را مقابل سیمای رنگ پریده و هراسانم می‌گیرد، آن‌قدر نزدیک می‌شود که نفس‌های داغ‌اش به صورت قندیل بسته من از برخورد می‌کند و می‌سوزاند بندبند صورتم را!
برقِ چشمانِ غرق در خونش از این فاصله ترسناک‌تر دیده می‌شد مخصوصاً زمانی که آن دو گوی وحشی را به چشمان هراسانم می‌دوزد و باعث یخ بستن خون در رگ‌هایم می‌شود!
نمی‌دانم این نزدیکی چه سحری دارد که جریان خون را در بدن من متوقف می‌کند و نفس‌های او را طوری به شماره می‌اندازد که سی*ن*ه ستبرش همانند فنر بالا و پایین می‌شود، گویی چیزی درون سی*ن*ه‌اش زلزله پنج ریشتری به پا کرده باشد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت پنجاه ام


دست جلو می‌آورد و دو انگشت اشاره و سبابه‌اش را نوازش‌گونه روی گونه سردم می‌کشد، طاقتم طاق می‌شود و به سرعت سرم را کنار می‌کشم و با نفرت نجوا می‌کنم:
- حالم ازت بهم می‌خوره مرتیکه‌ی هوس باز! بکش‌ کنار تن کث...
با فریاد بلندش در کنار گوشم، باقی حرفم را از یاد می‌برم! دوباره به موضع ترسناکش باز می‌گردد... این بار طوری موهای‌بلندم که دم اسمی پشت سرم بسته بودم را چنگ می‌زند که دیگر نمی‌توانم فریاد دردمندم را در گلو خفه کنم؛ دوباره روی زمینِ سرامیکی و سرد اتاق پرتم می‌کند و استخوان‌های دردمندم بیشتر از قبل درد می‌گیرند.
دست سمت کمر پهن‌اش می‌برد و در کسری از ثانیه کمربند مشکی و مردانه‌اش را از کمر بیرون می‌کشد... حتی فرصت فکر کردن به من متحیر نمی‌دهد، کمربند‌اش را بالا می‌برد و ناگهان پایین می‌آورد، از درد تازیانه دردناکش، فریادم در اتاق می‌پیچد!
سوزش تازیانه اولش هنوز جانم را می‌سوزاند که دیگری را بی‌رحمانه‌تر می‌زند!
اشک‌های داغ‌ام یکی پس از دیگری جاری می‌شوند تا شاید کمی از درد‌ی را که تا مغز و استخوانم را می‌سوزاند تسکین دهند!
دیوانه‌وار فریاد می‌زند و سخنانی را زمزمه می‌کند:
- تو نمیری... نمیری... هیج‌جا نمیری... تو از کنار من جُم نمی‌خوری... تو مالِ منی... مـــالِ مــن!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پارت پنجاه و یکم


می‌گوید و می‌زند! می‌گوید و بی‌رحمانه‌تر از پیش تازیانه‌های سهمگین‌اش را روی تن دردمندم فرود می‌آورد!
در میان هق‌هق‌های بلندم فریاد می‌زنم:
- ازت بدم میـــــاد... حیـــوون... من میر‌م... من از این جهنمی برام ساختی میـــرم!
چشمانَ ناباورش با آن برق ترسناک‌‌‌شان را چند لحظه ناباورانه به لب‌هایم می‌دوزد سپس دوباره خنده هیسترینگ و دیوانه‌وارش، تنِ نیمه‌جانم را به لرزه می‌اندازد، بار دیگر تازیانه‌اش را بالا می‌آورد و رد دردناکی روی تن زخمی‌ام بر جای می‌گذارد! دیگر هق‌هق‌هایم بلند نیستند! هق‌هق‌های خفه‌ام در گلو نشان از جانِ از تن رفته‌ام دارد! چشمانم سیاهی می‌روند اما وقتی تازیانه‌ دیگرش را زیر نور لامب سفید رنگ می‌بینم، تمام رمق باقی مانده‌ام را جمع می‌کنم و با صدایی تحلیل رفته زیرلب می‌گویم:
- ن... نزن!
نمی‌دانم چه سحری در کلامم باعث می‌شود دست از داغ زدن روی تن نیمه‌جانم بردارد!
بی‌رمق پلک‌های نیمه‌بازم روی هم می‌افتند و پشت‌پلک‌های تاریک‌ام سیاهی نقش می‌بندد... وقتی بوی‌عطر آشنایش وارد بینی‌ام می‌شود، هراسان چشم باز می‌کنم که با زانو کنارم فرود می‌آید، نور سفید‌رنگ لامپ مانع دیدم می‌شود و رخسار نفرت‌انگیزش را از نظرم پنهان می‌کند. با دستان تنومندش تنِ نیمه‌جان و دردمندم را بلند می‌کند که درد در تمام بدنم می‌پیچد!
تمام توانم را جمع می‌کنم و باصدایی بی‌رمق و تحلیل رفته می‌نالم:
- و... ولم کن.
وقتی می‌بینم رهایم نمی‌کند و تن زخمی‌ام را به بدن داغ‌اش می‌چسپاند و منِ نیمه‌جان را در آغوش می‌کشد، حال ویران‌ام بدتر می‌شود و با بغض و عجز زمزمه می‌کنم:
- تو... توروخدا ولم کن... ب... بسه... بسه دیگه!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
لب‌های داغ‌اش را به لاله گوشم می‌چسپاند که چهارستون بدن زخمی‌ام می‌لرزد، وحشت می‌کنم و بغضِ سنگینِ داخل گلویم، بار دیگر از روی ترس می‌ترکد؛
صدای بغض‌دار و عجیبش در گوشم می‌پیچد:
- ب... ببخشید.
با هر سخنی که از دهانش خارج می‌شود لب‌های داغ‌اش باز و بسته می‌شوند و روی لاله گوش‌ِ سردم داغ می‌گذارند، نفس‌های سوزان‌اش که به گردن‌‌ام برخورد می‌کند، جانم را می‌ستاند... خدایا چرا این مردِ نامرد دست از آزار دادن من نمی‌کشید و منِ مجروح را به حال خود رها نمی‌کرد؟!
وقتی دست‌اش را پشت کتف‌ام می‌گذارد و تن زخم‌دارم را بیشتر به خود می‌چسپاند، هق‌هق‌هایم بیشتر و بلند‌تر می‌شوند که انگار او میترسد، با هل و صدای لرزا‌ن‌اش زمزمه می‌کند:
- ساحل قلط کردم... ببخشید... گو*ه خ... خوردم.
دستی را که پشت کتف‌ام نهاده بود، نوازش‌وار روی تن زخمی‌ام می‌کشد... عجب قاتل مهربانی! خود زخم زده بود و حالا می‌خواست مرحم زخم‌هایم شود!
بوی سیگار آمیخته به عطر تنش بر حال خرابم دامن می‌زند، اما وقتی نوازش‌هایش بیشتر می‌شوند، دیگر این نزدیکی کذایی را تاب نمی‌آورم و میان حصار مستحکم‌ بازوانش تقلا می‌کنم برای ‌آزادی!
- و... ولم کن... بزار برم نامرد... دست بهم نزن... و....ولم کن.
تقلا‌های منِ بی‌رمق کجا و زور بازوی این مردِ نامرد کجا!
صدای لرزان‌اش بار دیگر در گوشم می‌پیچد:
- این‌... این‌قدر من رو بزن تا خالی شی... ا... اصلاً بزن بکش منِ بی‌لیاقت رو... ف... فقط نگو میرم! ساحل من‌ رو با رفتنت تهدید نکن... به‌خدا قسم تو بری من‌ می‌میرم... من گو*ه خوردم ولی تو نگو میرم... دیوونه می‌شم وقتی تهدیدم می‌کنی... به‌خدا نفهمیدم چه گوهی خوردم!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
می‌خواهم سرم را از روی شانه پهن‌اش بردارم تا دیگر خزعبلات‌اش را نشنوم اما وقتی‌ مانع‌ام می‌شود، طغیان می‌کنم و با مشت‌های ضعیف و بی‌رمق‌ام بر روی سی*ن*ه عضلانی‌اش می‌کوبم و جیغ می‌کشم!
محکم تر در حصار آغوشش اسیر می‌شوم و وقتی دیگر جانی برای مشت‌ کوبیدن و فریاد زدن برایم نمی‌ماند، تسلیم می‌شوم و بی‌صدا در آغوش تب‌دارش اشک می‌ریزم و پیراهن سفید‌ش را خیس می‌کنم.
تن تنومند‌ش حالا تکیه‌گاه‌ِ اجباری تنِ مجروح من و شانه ستبرش تکیهِ‌گاه سرم شده بود!
اما هق‌هق‌هایم در گلو خفه‌ می‌شوند و اشک ریختن را از یاد می‌برم، هنگامی که متوجه لرزش شانه‌های مردانه‌اش می‌شوم! رادان گریه می‌کرد؟!
نیشخند بی‌صدایی روی لب‌های رنگ پریده‌ام نقش می‌بندد، او حتماً داشت از روی تمسخر به حال و روز ویران‌ام می‌خندید!
نه! نمی‌خندید، این مرد دیو صفت به حال و روز ملعبه‌اش نمی‌خندید؛ ناباور سر از روی شانه‌اش بر‌می‌دارم و خیره صورت‌اش می‌شوم.
نمی‌توانم مانع خنده بغض‌دار و تلخ‌ام شوم؛ این قاتلِ بی‌رحم برای جراحتی که بر تنِ دردمندِ مقتول‌اش وارد کرده بود، اشک می‌ریخت؟!
بار دیگر صدای خنده تلخ‌تر از زهر‌م در فضای مسموم اتاق می‌پیچد!
انگار تلخی در خنده‌هایم را می‌فهمد که سر پایین می‌اندازد.
با باقیمانده آثار آن خنده دردمند روی لب‌هایم زمزمه می‌کنم:
- دلت واسم می‌سوزه نه؟! حق داری... حق داری دلت واسه دختری به این وضع رسوندیش بسوزه!
سپس قطره‌اشکی از دل سوخته‌ام، نشات می‌گیرد و روانه صورت سرد و بی‌روح‌ام می‌شود و می‌سوزاند بند‌بند صورت‌ام را!
اشک‌های سوزنم یکی پس‌از دیگری جاری می‌شوند و من دیوانه‌وار به چپ و راست سرتکان می‌دهم، با آتشی‌ که جانم را می‌سوزاند، زمزمه می‌کنم:
- نه نداری! حق نداری به‌ من ترحم کنی... حق نداری ادای ادم خوب‌ها رو در بیاری.
سپس با دو انگشت اشاره‌ و سبابه‌ام بر سی*ن*ه پهن‌اش می‌کوبم و بلندتر از قبل ادامه می‌دهم:
- تو اصلاً تو این سی*ن*ه‌ دل داری؟! دل که نداری حداقل وجدان داشته‌ باش! وجدان داشته‌ باش و دست از عذاب دادن من بردار... وجدان داشته باش و الکی ادای خوب‌ها رو در نیار... بسه دیگه تمومش کن، داری حالم رو بهم می‌زنی!
سر بلند می‌کند و با گوی‌های میشی غوطه‌ور در خون‌اش، خیره چشمان خیس‌ام می‌شود و با صدای بم‌اش زمزمه می‌کند:
- ولی من دوستت دارم!
ماتم می‌برد و مغزم فرمان دادن را از یاد می‌برد، به گوش‌هایم شک میکنم؛ دوست‌ام داشت؟! وقتی کلامش را درک می‌کنم باز هم خنده‌ هیستریکی سر می‌دهم، با زبان تندم زخم می‌زنم بر دلش:
- عجب دروغ خنده داری... خیلی خندیدم بسه.
خیره شقیقه نبض‌دارش می‌شوم که صدایش عاجز‌ش در گوشم می‌پیچد:
- ولی من جک نگفتم... دروغ هم نبو...
با صدای فریادم حرف‌اش را نصفه نیمه رها می‌کند.
- تمومش کن... تموم کن این نمایش مسخره رو!
وقتی نگاه‌ خیره‌اش را می‌بینم بیشتر گُر می‌گیرم و ادامه‌ می‌دهم:
- الان انتظار داری بلندشم کِل بکشم؟! یا همه‌جا رو چراغونی کنم تا صبح برات برقصم؟! یا توقع داری خزعبلاتت رو باور کنم و خر شم؟!
با صدای زنگ آیفون که مداوم و پشت سر‌ هم زده می‌شد، لب می‌بندم و هر دو خیره در بسته اتاق می‌شویم، دل‌شوره‌ای که به جانم می‌افتد، نوید رسیدن بحران تازه‌ای را می‌دهد!


" لیلا که شدی حرف مرا می‌فهمی
مجنون تمام قصه‌ها نامردند!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
رادان بی‌حرف بر‌می‌خیزد و به سمت در قفل شده اتاق می‌رود، کلید را در سفید‌رنگ می‌چرخاند و قفل‌اش را باز می‌کند، سپس از آن خارج می‌شود.
دلِ آشوب‌ام، مرا نیز ترغیب به برخا‌ستن می‌کند، دستم را به لبه چوپی‌ تخت می‌گیرم و به سختی، تن مجروح و دردمندم را از سرامیکِ سرد اتاق جدا می‌کنم.
روی دست‌های سفیدم رد قرمز تازیانه خودنمایی می‌کرد، پوزخند تلخی روی لب‌های رنگ پریده‌ام نقش می‌بندد و با درد و بغض زیر لب زمزمه می‌کنم:
- خودت خواستی ساحل‌خانم... مگه بهتر از این انتظار داشتی؟!
وقتی صدای بلند رادان به گوشم می‌رسد که شباهت بسیاری به فریاد دارد، چهارستون بدنم می‌لرزد و کشان‌‌‌کشان خود را پذیرایی می‌رسانم.
لنگ‌لنگان به طرف رادانِ جوش‌آورده می‌روم تا ببینم با چه‌ کسی از پشت آیفون بحث می‌کند؛ وقتی چشمم از پشت مانیتور کوچک آیفون به چهره برزخی سهیل می‌افتد، چهار‌ستون تن دردمندم به لرزه می‌افتد!
سهیل این‌جا چه می‌کرد؟! نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم بودن او این‌جا اتفاقات خوبی را در پی نخواهد داشت، به خصوص حالا که رادان مرا به این حال و روز انداخته بود و هزاران‌بار وای به روزی که سهیلِ غیرتی خواهر کوچک ‌و ناز پروده‌اش را این‌گونه می‌دید!
فریاد از روی خشم رادان مرا به خودم می‌‌آورد:
- دهنت رو ببند مردتیکه... بار آخره دارم میگم... خوبه... میگم خوبه دیگه چرا نمی‌فهمی... اصلاً دیگه به تو ربطی نداره... شیرفهم شد؟!
نگاهم را به صورت گر‌ گرفته رادان از خشم می‌دوزم که هر چند دقیقه یک‌بار با فریاد چیزی نسار سهیل می‌کند و سپس عصبی کف دست‌اش را روی گردن‌ و رگ ‌متورم و بیرون زده‌اش می‌کشد تا بتواند بر خودش مسلط شود!
بحث که بالا می‌گیرد گوشی‌آیفون را از دست رادان می‌کشم که کلافه چشم می‌بندد، سپس چشم به مانیتور کوچک آیفون می‌دوزم و خطاب به برادر برز‌خی‌ام که هر لحظه بیشتر جلز و ولز می‌زند، می‌گویم:
- من خوبم!
به محض شنیدن صدایم‌، در‌‌جا می‌ایستد و دست از داد و فریاد در کوچه بر‌می‌دارد، سپس صدای نگران‌اش در گوشی آیفون می‌پیچد:
- ساحل؟! خوبی‌ آبجی؟! خوبی فدات‌شم؟!
بغض‌ام می‌گیرد از نگرانی‌‌ و مهربانی‌های دردانه برادرم!
سهیل برادرم نبود، او پدرم، رفیقم و همه‌ک.س‌ام بود! من سهیل را حالا سالم و صحیح از رادان داشتم، رادانی که مسبب جدایی من از خانوا‌ده‌ام و قاتل تمامی آرزو‌های کوچک و بزرگم شده بود!
بغض نهفته در صدایم را به سختی پنهان می‌کنم و مهربان‌تر از او نجوا می‌کنم:
- خدانکنه داداشی... به‌خدا من خوبم، چرا این‌جوری نگران شدی؟!
پنجه در موهای خرمایی و ‌‌اش فرو می‌برد و آن‌ها را به عقب هدایت می‌کند، سپس با تشویش لب می‌زند:
- سرکار بودم... مهران نیمه‌جون و زخمی خودش رو رسوند اون‌جا... می‌گفت پیش تو بوده، رادان یهو سر رسیده، نه گذاشته نه برداشته، جفت‌تون رو متهم کرده.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
حالا فهمیدم که چرا مهران مرا آن‌گونه رها کرد! او جانی برایش نمانده بود و توان مقابله با رادان را نداشت برای همین به سراغ سهیل رفته بود تا او را برای کمک رساندن به من خبر کند، من از کودکی با مهران بزرگ شده بودم و او کم از سهیل برایم نداشت، هم‌بازی کودکی‌هایم آن‌قدر بزدل و نامرد نبود که هم‌بازی‌اش را به حال خود رها کند!
سعی می‌کنم چیزی بگویم تا سهیل قضیه را کش ندهد و مسئله همین‌جا ختم به خیر شود.
- مهران درست گفته... رادان اون بلا رو سرش آورده اما باور کن با من کاری نداشت، وقتی براش توضیح دادم مهران پسر‌داییمه شرمنده شد از کاری که کرده.
ناگهان رادان که دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه زده‌‌ است و با سری افکنده خیره سرامیک‌های سفید زمین است، همانند پسر بچه‌های تخس زیر لب می‌گوید:
- من پشیمون نیستم اون مردتیکه رو زدم، ببینمش بازم می‌زنم!
چشم غره‌ای از روی خشم و نفرت به او می‌روم که باز هم سر پایین می‌اندازد، عجب انسان گستاخی!
سهیل، عمیق چشم به آیفون می‌دوزد، از پشت آیفون هم چشمان‌اش نافذ بودند و به من اجازه دروغ گفتن را نمی‌دادند؛ درست مثل کودکی‌هایمان که خراب‌کاری می‌کردم و تمام تلاشم را می‌کردم که آن را از چشم دیگران مخفی نگه دارم اما سهیل هشت‌ساله زودتر از همه متوجه می‌شد و با آن چشمان قهوه‌ای نافذش در چشمان مشکی خواهر پنج ساله‌اش دقیق می‌شد و از او اعتراف می‌گرفت.
به یاد آن روز‌ها لبخندی واقعی بعد از مدت‌ها روی لب‌های خشکیده‌ام می‌نشیند، لبخندی کوتاه اما شیرین و دل‌چسپ!
صدای مردانه سهیل رشته افکارم را پاره می‌کند:
- ساحل تو واقعاً خوبی؟!
برادرم بود و حق داشت نگران خواهری باشد که در چنگال دیو اسیر است!
خوب نبودم اما با شنیدن صدای برادرم بخشی از درد قلبم تسکین یافت، از طرفی طاقت شکستن قلب مهربان‌اش و بر پا شدن جدالی دیگر را ندارم، از این رو اطمینان‌بخش نجوا می‌کنم:
- آره عزیزم... اره داداشی... من خوبم خیالت راحت باشه.
لحظه‌ای متفکر و با تردید انگشت روی لب‌‌های مردانه‌اش می‌کشد و سپس لب می‌زند:
- خب... ساحل بیا پایین یه‌ دقیقه ببینمت.
با درد چشم می‌بندم و لب می‌گزم، اگر سهیل مرا با این وضع می‌دید خدا می‌دانست چه اتفاقات ناگواری می‌افتاد.
در مغزم دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا تحویل برادر نگرانم دهم اما هر بهانه‌ای احماقانه‌ بود و می‌دانستم برادرم احمق نیست که بهانه‌های مرا باور کند.
وقتی سکوت‌‌ام بیش اندازه می‌شود سهیل نگران نام‌ام را صدا می‌زند:
- ساحل؟
چشم به رادان می‌دوزم که با اخمانی در هم و صورتی نگران خیره من است، سپس با تشویش لب می‌زنم:
- یه چند لحظه وایسا... میام پایین!
انگار رادان هم از سخنِ بی‌موقعه‌ام شوکه می‌شود که ابرو‌های مردانه‌اش بالا می‌روند.
سریع گوشی آیفون را سر‌جایش می‌گذارم و با عجله به اتاقی که ظاهراً برای من بود، می‌روم.
در برابر آینه قدی که روی دیوار نصب شده بود می‌ایستم، رَد‌های قرمز تازیانه تا روی مچ‌های سفید‌م امتداد یافته‌بود و خوشبختانه پایین‌تر نیامده‌‌ بود.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
با عجله به سمت کمد سفید رنگ و مدرنی‌ که لباس‌هایم را درونش موقتاً چیده بودم می‌روم، در کمد را که باز می‌کنم لحظه‌ای متفکر خیره لباس‌های رنگارنگ‌ام می‌شوم سپس به دنبال پیراهن آستین بلندی می‌گردم تا بتوانم به وسیله‌ آستین‌های بلندش، آثار سرخ روی دست‌هایم را پنهان کنم.
پیراهنِ بافتِ سفید و آستین بلندی را از میان لباس‌های تا شده‌ام بیرون می‌کشم و با نگاهی به درِ بسته‌ اتاق، سریع آن را به تن می‌کنم.
هنگامی که خیالم از دست‌هایم آسوده می‌شود، باز هم جلوی آینه می‌روم تا رخسارم را هم روبه‌راه کنم اما با دیدن سیمای رنگ پریده‌ام، ماتم می‌برد؛ به قول مادرم انگار خاک مرده بر صورتم پاشیده بودند!
به سرعت از اتاق خارج می‌شوم و به سمت دست‌شویی می‌دوم.
مشت های پر از آب‌ام را بر صورت‌ام می‌پاشم تا مژه‌های بلند به هم چسپیده از اشک‌ام را از هم جدا کنم و آثار گریه را از رخسارم محو کنم.
باز هم به اتاق می‌روم و با کِرِم‌پودر سرخی کنار لب‌ام را پنهان می‌کنم و مقداری از رژ صورتی‌ام را روی لب‌هایم می‌زنم تا رنگ پریدگی‌شان در ذوق نزند.
به سرعت شال مشکی‌ و بلندم را از داخل کمد بیرون می‌کشم و روی سرم می‌اندازم سپس با عجله به سمت در خروجی می‌دوم و پله‌های راه‌پله را دو‌ تا یکی، طی می‌کنم و خودم را به حیاط بی‌روح خانه می‌رسانم.
نفس‌ عمیقی می‌کشم و با دست لرزانم در آهنی و تیره رنگ را باز می‌کنم.
به محض باز شدن در، قامت رعنای برادرم که به موتورش تکیه‌زده و دست به سی*ن*ه خیره‌ آسفالت کوچه‌ است، در برابر دیدگانم نمایان می‌شود؛ در دل قربان صدقه قامت رعنایش می‌روم که با تیشرت زرشکی و شلوار جین مشکی‌ هم برازنده به نظر می‌رسید.
انگار متوجه حضورم می‌شود که سربلند می‌کند و به‌ محض دید‌نم، تکیه‌اش را از موتور می‌گیرد و با قدم‌های بلند به‌ سمتم می‌آید.
به‌خاطر قد بلندش سر بلند می‌کنم تا سیمای‌ آشنایش را ببینم و از دل‌تنگی‌ام بکاهم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین