جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,932 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
کمی به طرف رضا برگشتم.
- همون‌هایی که منو گرفتن.
- آها... از کجا می‌دونی می‌شناختن؟
- از زیر زبون یکیشون در رفت، تازه فکر کنم این دو تا رو یکی دیگه استخدام کرده، می‌دونی... باید خودم می‌فهمیدم که اصل کاری رئیس نیست و یه بالادستی دارن، حتی فکر کنم قتل‌عام پاسگاه هم کار همون بالاییه باشه، کار رئیس نیست.
- اینو دیگه از کجا می‌دونی؟
- آخه رئیس یه بار گفت من تمیز کار می‌کنم، مطمئنم اون آدمی نیست که دستور بده سر ببرن، اون اگه بود یه جور دیگه عمل می‌کرد، سر بریدن کار یه آدم وحشیه، همونی که رئیس رو استخدام کرده.
رضا پوزخندی زد.
- نگو که از رییس خوشت اومده؟
با چشمان درشت شده کاملاً به طرف او‌ برگشتم.
- رضا! از تو توقع نداشتم، من فقط گفتم رئیس چه جور آدمیه، همین.
بعد رویم‌ را کاملاً برگرداندم و از شیشه کنارم به بیرون خیره شدم و در دل آرام گفتم:
- گرچه اون ازم‌ خوشش اومده بود.
رضا درصدد دلجویی برآمد.
- سارینا! تو که این‌قدر دل نازک نبودی، ناراحت شدی؟
به طرف او‌ برگشتم.
- نه‌خیر، ولی فکر نمی‌کردم تا این حد بدجنس باشی که فکر‌ کنی من ازش خوشم‌ اومده.
- باشه، فقط خواستم یه کم اذیت کنم، حالا برای این‌که از دلت در بیارم میریم یه شام توپ می‌زنیم به بدن مهمون من.
- نه بریم هتل همون‌جا شام بخوریم.
- باشه هرطور میلته.
- کی برمی‌گردیم شیراز؟
- فردا صبح.
کمی سکوت کردم و بعد پرسیدم:
- رضا؟ به نظرت چی از علی می‌خوان که بردنش؟
- نمی‌دونم.
- یعنی میشه امیدوار باشم‌ مبادله‌اش کنن؟
رضا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- سارینا! نمی‌خوام امید واهی بدم، اگه قرار بود برای مبادله کسی رو زنده نگه دارن، افسرهای کادر رو نگه می‌داشتن، نه یه افسر وظیفه رو... ولی می‌تونم این امید رو بهت بدم که نمی‌خوان بکشنش، براشون یه فایده‌ای داره که زنده گذاشتنش وگرنه همون روز با بقیه می‌کشتنش.
سرم‌ را تکان دادم و نگاهم را از پنجره کنار دستم به بیرون دوختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
در رستوران هتل با بی‌میلی مشغول بازی با تکه‌های کباب درون برنج بودم و به علی فکر می‌کردم که صدای رضا مرا از فکر بیرون آورد.
- یادت باشه رفتی بالا یه زنگ به خونه بزنی، اون‌جا که بودیم مادر زنگ زد، هم مادر، هم آقا نگرانت هستن، چند روزه ازت خبری ندارن، از قبل بهشون گفتم گوشیت خراب شده، عصری هم گفتم پیدات کردم اما فعلاً پیشت نیستم.
من که نگاهم به رضا بود که چگونه میان خوردن حرف هم می‌زند گفتم:
- خودت وقتی می‌رفتیم گفتی گوشی همراهت نباشه من هم گذاشتمش توی اتاق بمونه.
- درسته... ولی فکر نمی‌کردم امروز اصلاً بهشون زنگ نزده باشی.
تکه‌ای از کباب درون بشقاب را به‌ چنگال کشیده، بالا آورده و همان‌طور که نگاهش می‌کردم گفتم:
- می‌دونن اومدی دنبالم؟
رضا چنگالی را که داخل دهانش کرده بود را بیرون آورد و با کمی مکث گفت:
- آره بهشون گفتم خودت ازم خواستی بیام دنبالت، فقط حواست باشه تو همدانی و من هم همدان اومدم دنبالت، گوشیت خراب شده و ازم خواستی بیام دنبالت.
تکه کباب سر چنگال را که داخل دهانم گذاشته بودم و می‌جویدم قورت دادم و پوزخندی ضمیمه کلامم کردم.
- رضا! دلیل بچگانه‌تر از این نداشتی؟ انگار بچه دبستانیم راه خونه رو گم کردم.
- چیه؟ توقع داشتی بگم سارینا رو گروگان گرفتن دارم میرم پول بی‌زبون رو بدم بیارمش، باید می‌گفتم میام دنبالت تا آقا اجازه بده ماشینت رو بردارم.
نگاهم را به غذا دوخته و با چنگال برنج‌ها را زیر و رو می‌کردم.
- چه بهانه‌ای برای فروش ماشین خودت آوردی؟
- گفتم می‌خوام بهترش رو بخرم، آقا گفت باید اول بهترش رو پیدا می‌کردی بعد این رو می‌فروختی گفتم دیگه مشتری دست به نقد داشتم.
دست از بهم زدن برنج کشیدم قاشق و چنگال را کنار بشقاب گذاشتم و چشم به رضا که با ولع مشغول غذاخوردن بود دوختم.
- چند فروختی؟
رضا هم دست از غذا کشید و به من نگاه کرد.
- واسه چی می‌پرسی؟
- می‌خوام بدونم حساب و کتابمون باهم چقدره؟
- گفتم که توی فکرش نرو.
- رضا! تو داداش خوبمی، من ازت ممنونم، ولی خواهش می‌کنم دقیق و با جزئیات بگو چطور همه پول رو جور کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
رضا کمی مکث کرد.
- باشه آبجی... همون روز که زنگ زدن رفتم سراغ حسابت، سیزده تومن توی حساب داشتی، چون نمی‌شد ماشین تو رو فروخت، رفتم نمایشگاه یکی از رفقا گفتم پول لازمم ماشینم رو سی و پنج برداشت. صبح فرداش هم رفتم بانک سراغ صندوق امانات، دلارها رو برداشتم با حساب سرانگشتی دیدم با دلار سه و پونصد، تقریباً شصت و هفت تومن میشه، کسری پول رو از حساب خودم گذاشتم. برای این‌که بقیه پول‌ها رو دلار کنم ترسیدم برم ملاصدرا، گفتم صرافی محمدزاده همون‌جاس یهو خبر میشه به آقا خبر میده، هرچی باشه صراف معتمد آقاست و من هم می‌شناسه، رفتم زند و خورده‌خورده دلار خریدم، شانس آوردم یه روزه گیرم اومد، نه این‌که دلار داره گرون میشه همه خریدار شدن فروشنده کم بود.
من که با ابروهای درهم درحال حساب کتاب ذهنی بودم گفتم:
- با این حساب هفتاد و پنج تومن از حسابت گذاشتی با سی و پنج تومن ماشینت، بدهی من به تو میشه صد و ده تومن... اگه بتونم ماشینم رو بفروشم هم پول تو رو میدم هم دلارها رو می‌ذارم سرجاش، هم تهش یه چیزی دستم رو می‌گیره شاید یه دویست شیشی گرفتم بی وسیله نمونم.
رضا یک‌دفعه خندید و گفت:
- تصور تو پشت فرمون دویست شیش خیلی خنده‌ داره
کمی اخم کردم.
- نخند، مگه چِمه؟
- خب دختر چه کاریه دویست شیش بخری؟ اراده کنی آقا یه بی‌ام‌و صفر دیگه برات می‌خره، مگه قبل از عید نمی‌گفت بری پیش حمیدی یه ماشین صفر بگیری؟ حتی گفت لازم نیست ماشینت رو بفروشی و فقط کافیه هر وقت خواستی بری بگی آقا پول بریزه به حسابت.
فقط لبخند تلخی در جوابش زدم. با کاری که پدر در حق من و علی کرده بود دیگر نمی‌خواستم برایم کاری انجام دهد. رضا دوباره مشغول خوردن شد.
- ببین سارینا! من پیشنهاد می‌کنم دیگه هاچ‌بک برنداری، سری هفت بردار، اصلاً ابهتی دارن که نگو، نمی‌دونم سری هشت هم توی ایران پیدا میشه یا نه؟ ولی سری هفت هم خوبه، گرچه از حمیدی هرچی بخوای از دبی میاره، یه رنگ خاص هم بگو برات جور کنن یه رنگ فیلی یا توسی عالی میشه.
به تخیلاتش خندیدم و گفتم:

- چته پسر؟ مگه تو می‌خوای سوار بشی؟
- این یکی رو سوار شدم، اون هم شاید سوار شدم، تو به آقا بگو ماشین می‌خوای خودم همراهت تا پیش حمیدی میام، یه بی‌ام‌و خوب برات سفارش میدم.
- دیگه نمی‌خوام بابا برام ماشین بخره.
رضا دست از غذا کشید و سوالی مرا نگاه کرد.
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
شانه‌ای بالا انداختم و دوباره مشغول بازی با غذا شدم.
- می‌خوام از زیر دِین بابا بیام بیرون.
- یعنی چی؟
- می‌خوام روی پای خودم وایسم.
- منظورت چیه؟
کمی کلافه شدم.
- رضا دیگه دوست ندارم بابا برام کاری کنه، همین!
و کمی آرام‌تر گفتم:
- پولش رو نمی‌خوام.
رضا تعجب کرده بود.
- می‌فهمی چی میگی؟ آقا پدرته، همه ثروتش هم مال توئه.
- من از بابا پول نمی‌خوام، کاش یه خورده به من اهمیت می‌داد.
- این حرف رو نزن، من که توی تموم این سال‌ها از نزدیک دیدم چقدر آقا بهت اهمیت میده، همیشه نگرانته، این چند مدت که خونه نبودی این‌قدر دلتنگت شده بود که وقتی فهمید می‌خوام بیام دنبالت سریع رضایت داد ماشینت رو بردارم و گفت هرطور شده حتی با زور برت گردونم خونه.
- بابا همیشه همینه، فقط با زور می‌خواد تصمیماتش رو عملی کنه، ما هم باید گوش به فرمان باشیم.
- آقا هرچی بهت میگه از سر دوست داشتن توئه.
پوزخندی زدم.
- دوست داشتن من؟ نه!
به زور جلوی خودم را گرفتم تا از خودخواهی پدر در بیزار کردن علی از زندگی‌مان چیزی نگویم. رضا نگران پرسید:
- چی شده سارینا؟ در دوست داشتن پدرت شک داری؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- بابا اگه منو دوست داشت، اگه براش مهم بودم، همون سه سال پیش می‌ذاشت با علی عروسی کنم تا من و علی برای هم بشیم، من با علی زندگی نکردم.
- من نمی‌فهمم چی میگی؟ آره، آقا اولش با علی مخالف بود، ولی درنهایت به‌خاطر تو رضایت داد، شما هم که عقد کردید و سه سال مال هم بودید، حتی اجازه می‌داد شب‌ها بری پیشش، دیگه از کدوم زندگی حرف می‌زنی؟
سرم را زیر انداختم. لبم را میان دندان‌هایم گرفتم تا بغضم را از بین ببرم. رضا از هیچ‌چیز خبر نداشت. از کاری که پدر برای دور کردن علی انجام داد و از شرطی که سر عقد گذاشت و باعث شد حسرت بودن با علی در دلم بماند.
- عزیزم! این‌قدر با غذا بازی نکن، یه چیزی بخور ضعف نکنی، علی برمی‌گرده، مطمئن باش.
قاشقی از غذا در دهان گذاشتم و با بغض فرو دادم‌ با حرف‌هایی که پدر به علی زده بود برگشتنش پیش من از محالات بود، ولی نباید ناامید می‌شدم باید زندگی می‌کردم تا زمانی که علی سالم از اسارت برگردد را به چشم ببینم. شاید می‌توانستم برای برگشتن دوباره‌اش پیش خودم کاری کنم، حتی اگر حاضر به پذیرفتن من هم نمی‌شد سالم دیدنش هم تسکین دل ناآرامم بود. برای دوباره دیدنش باید زندگی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
بعد از شام بدون معطلی خود را به اتاقم رساندم تا فقط آرام بگیرم. تن و بدنم از بی‌توانی زار میزد. بعد از چند روز پرتنش و یک روز پرکار به آرامش خواب شدیداً احتیاج داشتم. سریع کارهایم را انجام دادم و خسته از روز پرمشغله‌ای که گذرانده بودم چراغ اتاق را خاموش کرده و روی تخت هتل دراز کشیدم تا بخوابم. به چند شب گذشته فکر کردم. خوابیدن در کانکس روی آن پتوهایی که معلوم نبود چه کسانی استفاده کرده‌اند و سرمایی که تا خود صبح به جانم می‌نشست به یادم آمد. چقدر خوابیدن سخت بود اما اکنون در یک اتاق گرم و در یک تخت نرم و تمیز با لذت می‌خواستم تن خسته‌ام را به خواب بسپارم و چقدر هم خسته بودم. روزی پر از کار و درگیری را پشت سر گذاشته بودم و از همان اول صبح لحظه‌ای آرام نداشتم و بدتر از تن و بدن خسته و دردناکم، چشمان سوزناکم بود که از بی‌خوابی شب گذشته رنج می‌بردند. پلک‌هایم ناخودآگاه روی هم می‌افتاد و من دوباره بازشان می‌کردم تا به شب قبل و علی‌ام فکر کنم. او را دیشب در کنارم داشتم و امشب نمی‌دانستم چقدر از او دور شده‌ام.
علیِ من الان کجا خوابیده بود؟ من چه موجود پستی بودم که راحت روی تخت نرم هتل دراز کشیده بودم درحالی‌که همه‌ی زندگیم معلوم نبود الان در چه وضعی خوابیده است. حتماً باز در یک دخمه تنگ و تاریک و خاکی دیگر شب را به صبح می‌رساند. با غذایی که در آب و نان خلاصه میشد و منِ بی‌وجدان در جای نرم با شکم سیر بدون دغدغه می‌خوابیدم. الحق لیاقت عزیزم را نداشتم. او از سر منِ بی‌فکر زیاد بود. چه راحت بدون او زندگی می‌کردم؟ علیِ من امشب تنها روی خاک و زمین سفت می‌خوابید و من از وجود خودم خجالت نمی‌کشیدم؟ اشک از گوشه چشمانم راهی برای فرار پیدا کرد. عصبی از بی‌خیالی خودم، همان‌طور درازکش کمی سرم را از روی بالش بلند کردم و بالش را با دست گرفته و روی زمین پرت کردم و خودم را هم با یک غلت از روی تخت روی بالش انداختم. تنم که به زمین سفت خورد درحالی‌که اشک می‌ریختم گفتم:
- علی‌جان! من رو ببخش، هیچ‌وقت لیاقت تو و خوبی‌هات رو نداشتم، الان کجایی عزیزم؟ تو روی زمین بدون زیرانداز و روانداز خوابیدی و من این‌جا هیچی حالیم نیست، من خیلی نفهمم من رو ببخش عزیزم!
در خودم جمع شدم. من هیچ‌وقت لایق علی نبودم. عزیزم امشب کجا خوابیده بود؟ باعصبانیت بالش زیر سر خودم را کشیدم، دورتر پرت کردم و سرم را روی زمین گذاشتم.
- دیگه تا تو آزاد نشدی بالش و رخت‌خواب نرم بر من حرومه.
همان‌طور که در خودم جمع شده بودم دستانم را روی صورتم گذاشتم و بلندتر گریه کردم و آن‌قدر اشک ریختم تا چشمان خسته‌ام به خواب رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
***
سایه درختان روی میز شطرنج خنکای دلپذیری ایجاد کرده بود، اما من نه تنها لذتی نمی‌بردم بلکه درحال حرص خوردن از دست پسری بودم که به هیچ صراطی مستقیم نبود و برای هر سوالم پاسخی در جیب داشت.
- آقای درویشیان! تفکرات جنگ‌طلبانه‌تون رو چطور توجیح می‌کنید؟
ابروهایش به آنی بالا رفت و چشمانش گرد شد.
- تفکرات جنگ‌طلبانه؟
حق به جانب دستانم را در بغلم جمع کردم.
- بله، کشتن آدم‌ها طبق دینتون ثواب داره، شما یه مشت وحشی خون‌ریزید که با اسم جهاد عطش خونریزی‌تون رو می‌کنید.
کمی بهت‌زده در سکوت مرا نگاه کرد و بعد پرسید:
- از نظر شما من وحشی و خونریزم؟
نگاهم را از او‌ گرفتم و به باغچه دوختم.
- از نظر من هر ک.س به جهاد به عنوان فریضه دینی معتقد باشه وحشیه.
لحن گرفته‌اش را شنیدم.
- واقعاً متأسفم.
در جوابش فقط ابروهایم را به بالا داده و چیزی نگفتم.
- خانم ماندگار! وقتی دین و جان و مال و ناموس من در خطر باشه به نظرتون باید عقب بشینم و کاری نکنم تا احیاناً بهم برچسب وحشی بودن نخوره؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- به نظرتون اون‌موقع لایق لقب سیب‌زمینی نیستم؟
کج‌خند محوی رو لب‌هایم آمد و به طرفش برگشتم.
- اون به من مربوط نیست، من طرفدار صلحم نه جنگ.
سری تکان داد.
- بله صلح خوبه، خیلی هم خوبه، اما نه زمانی که در سایه اون به کسی ظلم بشه، اگه صلح‌طلب بودن یعنی این‌که اجازه بدم بقیه هرطور‌ خواستن به دین من، به جان من و به ناموس من تعرض کنن، من با افتخار قبول‌ می‌کنم جنگ‌طلبم.
برخلاف گذشته از لحن عصبی پنهان شده در کلام محترمش خرسند نمی‌شدم، بعد از کمی سکوت آرام‌تر ادامه داد:
- خانم ماندگار! یه چیزی در وجود همه هست به اسم غیرت، غیرت باعث میشه انسان برای نگهداری از ارزش‌های زندگیش تلاش کنه، حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه، اگر ما به جهاد معتقدیم، نه به‌خاطر تمایل به خونریزی بلکه به‌خاطر حفظ اررش‌هامون هست، ارزش‌هایی که نباید بذاریم آسیبی ببینند.
دستانش را روی میز درهم قفل کرد و نگاه از شانه من گرفت.
- این رو باید بگم گرچه جنگ در راه خدا جهاد هست، اما جهاد فقط جنگ نیست.
کمی اخم کردم.
- یعنی چی؟
- جهاد یعنی تلاش، اما نه هر تلاش عادی، بلکه یه تلاش دشمن‌ستیز در راه خدا، حالا می‌تونه علمی یا اقتصادی باشه.
- چطور‌ چنین چیزی ممکنه؟
- این‌طور که اگه یکی برای رضای خدا در یه علمی که مسلمانان نیاز دارن تا اون‌ها رو از دشمن بی‌نیاز کنه، به‌خاطر رضای خدا تلاش کنه، جهاد کرده یا کسی که توی اقتصاد کاری کنه که مسلمان‌ها از دشمن بی‌نیاز بشن باز هم جهاد کرده، حالا هرکس هر چقدر در توانش باشه.
سکوت کردم و‌ چیزی نگفتم و نگاهم را دقیق به صورتش که آرام بود دوختم. عقب رفت، به نیمکت سیمانی تکیه داد و نگاهش را به باغچه داد.
- جهاد با کشتار بی‌رحمانه فرق داره، جهاد دفاع هست، معتقدین به جهاد صلح‌طلب‌ترین آدم‌های دنیا هستن، چرا که هرگز به‌خاطر هوای نفسشون دست به جنگ نمی‌زنن.
کلافه دو دستم را به صورتم کشیدم و من هم نگاهم را به باغچه دوختم. این پسر به هیچ صراطی مستقیم نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
صبح با صدای در بیدار شدم. بلند شدم و مانتو‌ام را که روی دسته مبل انداخته بودم، به تن کشیدم.
- کیه؟
صدای رضا آمد.
- سارینا! بیدار شدی؟
شالم را روی‌ سرم انداختم.
- بیدار شدم دیگه... صبر کن!
به‌خاطر خوابیدن روی زمین گردن و کمرم درد می‌کرد. درحالی‌که گردنم را مالش می‌دادم در را باز کردم. رضا با دیدن قیافه خواب‌آلودم گفت:
- زود آماده شو بریم صبحونه بخوریم.
- بیا داخل تا آماده شم.
در را باز شده رها کردم و داخل سرویس شدم. رضا همان‌طور که داخل می‌شد گفت:
- زنگ زدم بیدارت کنم، گوشیت خاموش بود.
- حالا روشنش می‌کنم.
- حتماً از دیشب روشنش نکردی نه؟
- چطور؟
- به مادر و آقا زنگ بزن.
ترجیح دادم دیگر جوابی ندهم. وقتی بیرون آمدم رضا درحال مرتب کردن بالش تخت بود.
- سارینا؟ مگه بدخواب هستی؟
صورتم را مقابل آینه درون اتاق با حوله خشک می‌کردم.
- نه، چطور‌ مگه؟
رضا روی تخت مرتب شده نشست.
- بالش روی زمین بود، فکر کردم از روی تخت افتادی.
لبخندی در جوابش زدم. نمی‌دانست کلاً روی زمین خوابیده‌ام. حوله را روی دسته مبل پرت کرده و مشغول بستن دکمه‌های مانتو شدم.
- صبحونه که خوردیم راه میفتیم طرف شیراز.
«خوبه»ای گفتم و طرف آینه برگشتم. با انگشت موهای کمی بلند جلوی سرم را زیر شال کِرم‌رنگم مرتب کرده و یک تای شال را به روی شانه مخالفم انداختم.
- بریم.
رضا بلند شد.
- خوشم میاد برعکس بقیه زن‌ها برای آماده شدن آدمو معطل نمی‌کنی.
به طرف در اتاق راه افتادم و آن را باز کردم.
- حالا این حُسنه یا عیب؟
بیرون رفتم‌ و رضا هم به دنبالم بیرون آمد.
- قطعاً حُسنه!
در اتاق را بستم.
- همه چی به زاویه دید بستگی داره، از دید تو حُسنه از دید شهرزاد عیب.
- از دید خودت چیه؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- هیچی... فقط خصلت من اینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
بعد از صبحانه همه وسایلمان را جمع کرده، اتاق‌ها را تحویل داده و سوار ماشین شدیم تا به طرف شیراز راه بیفتیم. هنوز داخل شهر بودیم و من به این فکر می‌کردم که علی در تنهایی چه می‌کند؟ گوشی‌ام را که بعد از صبحانه روشن کرده و داخل جیبم قرار داده بودم زنگ زد. بیرون آورده و نگاه به نام خانه کردم. مطمئن بودم این موقع روز ایران در خانه هست پس جواب دادم.
- سلام مادر!
صدای پرذوق ایران در گوشم طنین انداخت.
- سلام عزیزم! گوشیت درست بالاخره؟
- آره، درست شد.
- می‌دونی این چند روز که ازت خبری نداشتیم چقدر من و پدرت نگران شدیم؟ یه تلفن توی اون هتل پیدا نمی‌شد زنگ بزنی؟
- ببخشید ناراحتت کردم.
- از بس دل گنده‌ای دختر، نمیگی پدری دارم، مادری دارم، فقط به فکر خوش‌گذرونی خودتی.
- گفتم که ببخشید.
- حالا ایرادی نداره، همدان رو خوب گشتی؟ حال و هوات عوض شد؟
در دل به خیالات ایران پوزخندی زدم.
- آره، الان خوبم.
- خب خداروشکر، وقتی پیام رضا رو دیدم که بالاخره راه افتادید خیلی خوشحال شدم، می‌دونی چقدر دلتنگت شدم دخترم؟
- من هم دلتنگت شدم مادر.
- فدات بشه مادر.
- نگید این حرفو، سارینا غیر شما مگه مادری داره؟
- مگه من هم دختری غیر تو دارم؟
- زودِ زود کنارتم.
- شما که تا ناهار نمی‌رسید، ولی شام برات کلم‌پلو و کوفته و مرغ‌آلو درست می‌کنم.
- وای که چقدر دلم لک زده برای دست‌پختت، ولی نمی‌خواد این همه توی دردسر بیفتی یکی درست کنی کافیه.
رضا با صدای بلندی گفت:
- بیچاره رضا که کسی به فکرش نیست.
نگاه کوتاهی به رضا کردم و ایران گفت:
- رضا چی میگه؟
- هیچی مامان حسودی می‌کنه شما منو این‌قدر دوست داری که برام غذاهای دلخواهم رو درست می‌کنی؟
- بهش بگو چی دوست داره تا برای اون هم درست کنم؟
رو به رضا کردم.
- چی می‌خوای مامان برات درست کنه؟
رضا بلند گفت:
- هرچی مامان گلم درست کنه من عاشقشم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
اخم‌هایم را درهم کردم و آرام به رضا گفتم:
- پس چرا حسودی می‌کنی دیگه؟
و به ایران گفتم:
- رضا میگه جای مرغ‌آلو، قلیه ماهی درست کن.
- چشم قلیه ماهی درست می‌کنم.
همزمان رضا گفت:
- دیگه خواسته خودت رو‌ توی زبون من می‌ذاری؟
به نشانه بدجنسی ابرویی برای رضا بالا انداختم و گفتم:
- ایران‌جون خیلی ماهی!
- من فدای دوتاتون بشم، با احتیاط بیاین، اصلاً عجله نکنید.
- چشم مادر! نگران ما نباشید، زودی می‌بینمتون.
- خداحافظ دخترم، سلامت برسید.
تلفن را قطع کردم و رضا گفت:
- به آقا هم زنگ بزن.
گوشی را داخل جیب برگرداندم.
- مطمئنم الان خود مادر بهش خبر میده داریم میاییم.
- سارینا؟ می‌تونم یه سوالی بپرسم؟
سرم را به طرف او که چشمش به جاده بود چرخاندم.
- بپرس!
- چرا نمی‌خوای با آقا حرف بزنی؟
نگاهم را به روبه‌رو برگرداندم.
- حالا دیر نمی‌شه، وقتی رسیدیم خونه باهاش حرف می‌زنم.
- تو سارینای سابق نیستی، عوض شدی.
به طرفش برگشتم و ابرو درهم کردم.
- منظورت چیه؟
- منظوری ندارم، فقط برام عجیبه سارینا این همه وقت با باباش حرف نزنه.
چیزی نگفتم و رویم را برگرداندم. دلم نمی‌خواست کسی غیر از من و بابا و علی از اتفاقات افتاده خبر داشته باشد. به علی قول داده بودم زبانم پیش دیگران به گفتن حرف هایش باز نشود، اما رضا دست برنمی‌داشت.
- به من اعتماد کن دختر! رازدار خوبیم.
- طوری نشده.
- علی چیزی گفته؟
چشمانم لحظه‌ای پر اشک شد. رضا دوباره گفت:
- چی بین علی و آقا اتفاق افتاده؟
- نپرس! نمی‌خوام‌ حرف بزنم.
- عزیز من! من برادرتم، درسته واقعاً برادرت نیستم، اما من و تو باهم بزرگ شدیم، می‌تونم همدرد غم‌هات باشم.
بابغض گفتم:
- نمی‌خوام بگم بابا چی سر زندگی من آورده، فقط بدون فریدون ماندگار در حق دخترش خودخواهی رو تموم کرده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,686
مدال‌ها
3
اشکم سرازیر شد.
- من علی رو دوست داشتم، من با علی خوشبخت بودم، من علی رو با تموم دل و جونم می‌خواستم، علی هم منو می‌خواست، ولی بابا نخواست، بابا همه‌چی رو بهم ریخت.
- سارینا! آقا تو رو‌ خیلی دوست داره، هرکاری کرده برای تو‌ بوده، مطمئن باش از سر دوست داشتن کاری کرده نه خودخواهی، شاید اشتباه کرده، اما فکر کرده این طوری برای تو بهتره.
دست‌مالی را از جایش بیرون کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
- پس خواست من چی میشه رضا؟ من مهم نیستم، چون بابا خواسته من هم باید فرمانبردار باشم؟
صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و گوشی را از جیب بیرون آوردم. بابا بود. جواب ندادم و‌ صدایش را قطع کردم.
- جواب آقا رو بده!
گوشی را به جیب برگرداندم.
- نمی‌خوام.
به فاصله کمی صدای گوشی رضا بلند شد و جواب داد:
- سلام آقا... بله... همین‌جاس... نگران نشید حتماً متوجه نشده... چشم... از من خداحافظ.
همان‌طور که نگاهش به جاده بود، گوشی را به طرفم گرفت.
- آقاست.
چشم غره‌ای به او‌ رفتم.
نگاهش را یک لحظه از جاده گرفت و با تکان دادن دست گفت:
- بگیر اینو.
به اجبار گوشی را گرفتم و سرد جواب دادم.
- سلام.
برخلاف من پدر سرخوش بود.
- سلام دختر بابایی! بالاخره ما صداتو شنیدیم، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- نفهمیدم.
سردی کلامم سرخوشی پدر را کم کرد.
- کی می‌رسی خونه ببینمت؟
- نمی‌دونم، خیلی وقت نیست راه افتادیم.
- دل بابایی برات خیلی تنگ شده.
در جواب به «اوهومی» اکتفا کردم. پدر هم فهمید نمی‌خواهم حرف بزنم با لحن گرفته‌ای گفت:
- مثل این‌که خسته‌ای، مزاحمِت نباشم، وقتی رسیدی باهم حرف می‌زنیم.
- خداحافظ.
منتظر خداحافظی پدر نشدم گوشی را روی داشبورد روبه‌روی رضا قرار دادم.
- این چه طرز حرف زدن بود سارینا؟
- ولم کن رضا حوصله ندارم.
رویم را برگرداندم. صورتم را به شیشه چسباندم و ترجیح دادم به خاطرات علی فکر کنم.
 
بالا پایین